کوتاه مدتی گذشت و آخاب با خروج از کابین خویش، تَک و تَنها وارد این بی صدائی شد. پس از چند گشت روی عرشه انتهایی برای نِگاهی به پهلوی کشتی درنگید، سپس آرام روی خُرد سکوی مَهار دکل اصلی رفته بلند وال-بیلِ استاب را که پس از اعدام وال هنوز در آنجا مانده بود برداشت-و با فرو کردن در بخش زیرین توده نیم-آویز دیگر سر را عُکّاز وار زیر بازو نهاده در حالی که به دقت به کله خیره شده بود متکی بدان ایستاد.
آونگان کله سیاه بُرنُس پوش در
دل چنان ژرف سکوت به سر ابوالهول در
صحرا مانِست. آخاب زیرلبی گفت،"حرف بزن ای بزرگ
سرِ پیر،
که گرچه نه آراسته به ریشی
، با این همه اینجا و آنجا با خَزه اَشیَب
نمائی؛ اَیا عظیم سر، لَب بُگُشای
و بگو رازی که در سینه داری. ژَرف تَر از همه آب بازان رفته ای. سَری که کنون زِبَرین آفتاب
بر او تابَد
در مَبانی این عالَم گشته
است. آنجا که گزارش ناشده نامداران
و رزمناوها
بِریزَند، و نا گفته امیدها
و پیوندها
فرو ریزند؛ جائی که پاسناوِ
زمین استخوان های هزاران هزار مَغروق
را تَرازگَرِ
مَرگبار
انبار
خویش ساخته؛ همانجا، آن مهیب آبی بوم، همان مألوف ترین خانه ات. جاها بوده ای که هرگز غواص یا ناقوسی
نرفته. کنار چه بسیار ملاح خفته ای که بیدار مادران برای خواباندنشان
جان نثار کنند. دلدادگان
را دیده ای که یکدیگر را بغل کرده از مُشتَعِل
کشتی به دریا پریده اند؛ عاشقانه زیر موج پیروزمند
رفته اند؛ صادق با یکدیگر وقتی فَلَک غَداّر می
نمود. قَتیل نایب دیده ای که دزدان دریائی
از عرشه نیم شبی به دریا انداخته اند و ساعت ها به درون ژرف تر نیم شبِ شکم سیری ناپذیر
فرو می رفت؛ و با این حال
قاتلان سالم کشتی می راندند-در همان حال که آذرخش های ناگهانی،
کشتی ای در همان نزدیکی
را که توانست دُرُستکار شوئی
را سوی گشوده
بازوانی مشتاق
بَرَد، می لرزاند. سَرا، آنقدر دیده ای که توانی سَیاّرات
شکافی
و ابراهیم کافِر سازی،
حال آنکه حتی واجی
از خود نداری."
ملویل 1851 .