دو نمایشنامه: نصف شب است دیگر دکتر
شوایتز و کالیگولا
اصلا یادم نمیآید آخرین نمایشنامهای که
خواندم کی بود. حتی اسمش را یادم نیست. فقط یادم است خیلی بیخود بود. بعد از آن
قضیه، خودآگاه یا ناخودآگاه، مدتها به سراغ نمایشنامه نرفتم. تا این که:
مریضی داشتیم که از میناب آمده بود.
قند خون او در بدو ورود ۱۱۸۰ بود!
کلیهاش نیز از کار افتاده بود. ESRD داشت.
End Stage Renal Disease. یعنی
دیگر کلیه عملا کارکردی ندارد و باید دائما دیالیز شود و این ماشین دیالیز، کار آن
دو کلیهی هوشمند را انجام دهد. بدحال بود و باید یک دانشجوئی با او به دیالیز میرفت
تا مراقبش باشد.
سه نفر کشیک بودیم که چهارساعت و نیم
دیالیز او را تقسیم کردیم. نفری یک ساعت و نیم.
نوبت من شد. آنجا رفتم. قندش را گرفتم.
علائمش را چک کردم. حالش را پرسیدم.
و رفتم در ایستگاه پرستاری در بخش دیالیز
نشستم. به تختش نزدیک بودم و از دور هم مراقبش بودم.
تا یک ساعت و نیم آینده، چندین بار دیگر
باید این کار را تکرار میکردم.
به یاد کتابی افتادم که همراهم بود.
نمایشنامه بود. چندین روز پیش از کتابفروشی
مورد علاقهام آن را خریده بودم. راستش فقط سه دلیل داشتم. اصلا کتاب را نمیشناختم.
اسم کتاب، مترجم آن و توضیحات پشت جلد.
نصف شب است دیگر دکتر شوایتز!
ترجمهی احمد شاملو.
کتاب در مورد زندگی یک پزشک بود.
این کتاب، برای من، با یک تیر دو نشان زدن
بود. شوایتزر، هم پزشک بود و هم نوازندهی بسی شناختهشدهی آثار باخ.
به زندگی موسیقیدانها علاقه دارم. به
زندگی پزشکها نیز علاقه دارم. این کتاب شامل هر دو بود.
برای همین خریدمش.
خلاصه، شروع کردم به خواندنش در آن فضای
شلوغ. البته چند صفحهی ابتدایی را قبلا خوانده بودم.
بیشتر از نصفش را آنروز خواندم. بقیهاش
نیز زود تمام شد.
این بود شروعی برای نمایشنامه خوانی.
در این سه هفته، سه نمایشنامه خواندم. قسمتهایی
از دو نمایشنامه اول را مینویسم:
نصف شب است دیگر دکتر شوایتزر!
ژیلبر سسبرن – ترجمهی احمد شاملو
جملاتی که در ادامه مینویسم، لزوما به این
معنی نیست که با آنها موافق هستم؛ صرفا بهانهای است برای اندیشیدن:
۱
ماری (پس از مدتی سکوت): حالا بگویید
ببینم: شما به من چه لقبی میدهید؟
شوایتزر (خندان اما جدی): بالو آ لا… (دکتر
به حرکت پرسشآمیز ماری جواب میدهد) یعنی کسی که هنوز انتخابش را نکرده…
ماری (با لحنی گلایهآمیز): شما برای
معالجهی روح آدمیزاد هم نسخهای در چنته دارید، دکتر شوایتزر؟
شوایتزر (آرام): یکیش همین نسخهای که تا
امروز خودم را حفظ کرده؛ یعنی تا این روزگار چهل سالگیم: هیچوقت زیر بار نرفتم که
حتما باید آدم معقولی باشم!
ماری: چی؟
شوایتزر: قَسَمی است که تو جوانیم خوردهام.
دیدم آدمهای بزرگ وقتی از آرمانها و شور و شوق خودشان حرف میزنند انگار از بچههای
مردهشان یاد میکنند… وحشتم برداشت که نکند یک روز من هم مثل آنها بشوم. آنوقت
به این نتیجه رسیدم که باید زندگیام را با یک روحیهی تازه طی کنم.
ماری (با لحنی کنایهآمیز): و از این راه
توانستید به خوشبختی برسید؟
شوایتزر (پس از لحظاتی تأمل): تو قعر ظلمتیام
وسط تیغِستانها و تَک و تنها. با وجود این، دو دلام حقیقتی را که سالها است بهاش
رسیدهام به شما بگویم یا نه: مادمازل ماری، چیزی به اسم خوشبختی وجود ندارد!
ماری (تقریباً فریادزنان): حرفتان را باور
نمیکنم!
شوایتزر: حقیقتی است که میشود فهمید، اما
نمیشود فهماند.
ماری: من مطمئنم که خوشبختی وجود دارد.
شوایتزر (با لحنی آمرانه): بله، بله. گیرم
اگر شایستگی خوشبختی را داشتید انصاف میدهید که حقی بهاش ندارید، چون یک تکه از
بارِ رنج عالم را ناچارید به دوش بگیرید… (سکوت) آنوقت از خوشبختی چشم میپوشید و
به جایش شادی را انتخاب میکنید.
۲
پدر شارل (پس از اندکی سکوت): مرا بگو که
خیال میکردم تنها کسی را که هیچ وقتِ خدا دستِ ناامیدی به دامنش نمیرسید، اینجا
پیدا میکنم.
شوایتزر: علتش این است که نصف شب است، پدر.
سنگینی نصف شبها را من عادتاً در تنهایی تحمل میکنم.
۳
ماری: برای بچه آوردن و زندگی بخشیدن، درست
باید به دیوانگی خدا بود!
پدر شارل: “درست به دیوانگی خدا باشیم!”… و
بگذارید دعای امشب ما هم همین باشد!
۴
پدر شارل:
از طرف دیگر، چه خدا وجود داشته باشد چه
نه، چهرهی انسانی که رنج میبرد، عوض نمیشود. و آنچه دل مرا به درد میآورد این
چهره است.
در مورد زندگی دکتر شوایتزر، در اینجا میتوانید بخوانید. او پزشک و موسیقیدانی آلمانی بود که در سال ۱۹۵۲، برندهی جایزهی صلح نوبل شد.
شوایتزر چهل سال آخر عمر خود را در آفریقا
طبابت کرد. داستان جالبی دارد. نگاهی به لینک بکنید.
کالیگولا
آلبر کامو – پری صابری
حتی خورشید هم بخش تاریکی دارد.
اگر بگوییم که هیچچیز معنی ندارد، باید
نتیجه بگیریم که جهان بیهوده و مهمل است. اما آیا واقعا هیچچیز معنایی ندارد؟ من
هیچگاه معتقد به چنین چیزی نبودهام.
انسان تنها آفریدهای است که نمیخواهد
همان باشد که هست.
به دست آوردن خوشبختی بزرگترین پیروزی در
زندگی است.
بدون کار، هر نوع زندگی فاسد میشود.
ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا
هست و وقتی مردم بفهمم که نیست، تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و
وقتی مردم بفهمم که هست.
ما میخواهیم که در برابر سرنیزه هرگز سر
تسلیم فرود نیاوریم تا قدرتی که در خدمت اندیشه نیست چیره نگردد… انسان برای ادامهی
“این تلاش” آفریده شده است. باید بدانیم که چه میخواهیم! به اندیشه معتقد باشیم،
حتی اگر قدرت، برای فریفتن ما نقاب عقیده یا رفاه به چهرهی خود بزند…
در جهانی که ناگهان از هر خیالی واهی و از
هر نوری محروم شده است، انسان احساس میکند که بیگانه است.
محبوب کسی نبودن فقط یک بدشانسی است، در
حالی که عاشق نبودن، یک بدبختی است.
۱
کرآ: از دست دادن زندگی اونقدرها مهم
نیست و من به موقع این شجاعت رو خواهم داشت. ولی انسان شاهد باشه که معنی زندگی از
دست بره و اصولاً وجود مضمحل بشه؛ این دیگه غیرقابل تحمله. زیستن بدون انگیزهس.
۲
سیپون: در وجود انسانها همیشه آرامشی هست
که در هنگام درماندگی به سوی او پناه میبرند، یک پناهگاه خلوت در مرز گریستن.
۳
سیپون: من نمیتونم انتخاب کنم. چون علاوه
بر رنج خودم، از این که او رنج میبره در رنجم. بدبختی من در اینه که همهچیز رو
درک میکنم.
۴
کالیگولا: خیال میکنند که انسان رنج میکشه،
چون موجودی رو که دوست داره یک روز به دست مرگ سپرده میشه. ولی درد واقعیاش اونقدر
کمبها نیست. درد از اونجاست که میدونه اندوه هم پایدار نیست. حتی اندوه هم فاقد
معنیه.
کامو دربارهی نمایشنامهاش میگوید:
کالیگولا مردی است که شور زندگی او را تا
جنون تخریب پیش میراند. مردی که از بس به اندیشهی خود وفادار است، وفاداری به
انسان را از یاد میبرد. کالیگولا همهی ارزشها را مردود میشمارد. اما اگر حقیقت
او در انکار خدایان است، خطای او در انکار انسان است. این را ندانسته است که چون
همهچیز را نابود کند، ناچار در آخر خود را نابود خواهد کرد. این سرگذشت انسانیترین
و فجیعترین اشتباهات است.