۱۴۰۱ اسفند ۱۰, چهارشنبه

 

فصل هفتاد و هشتُم

انبار و سطل ها

 

 

  تاشتگو، به چابُکی گُربه فَرازِ کله صُعود کند و بی تغییری در آن راست قامت، مستقیم روی آن بخش از بازوی تیرچه افقی اصلی که دقیقأ بالای افراخته خم پیش آمده می رود.  سَبُک طنابی موسوم به تازانه، متشکل از تنها دو بخش، که از میان جعبه قرقره ای تک طنابه می گذرد، با خود بُرده.  پس از تثبیت این جعبه قرقره به شکلی که از بازوی تیرچه افقی آویزان گردد، یک سر طناب را آنقدر تاب دهد تا ملاحی بَر عرشه گرفته و محکم نگاه دارد.  سپس، سرخپوست، در حالی که دستی بر دست دیگر می گذارد دِلَنگان درهوا، از بخش دیگر طناب پائین آید تا ماهِرانه به تارُکِ کله رسد.  آنجا- هنوز در ارتفاعی بس بالاتر از بقیه جمعی که زِنده دِلانه آوازِشان دهد- همچون تُرک مُوَذِّنی دیده شود که از فَراز مأذنه نیک مردم به نَماز خواند.  تیز بیلی کوتاه دسته را برایش بالا فرستند و بِجِدّ پی مناسب نقطه آغاز ورود به خُم کند.  در این اَمر با دوراندیشی بسیار پیش می رود، بسان آن گنج یاب که پژواک سنجی دیوارهای کهنه سرا کند، یافتن محل جا سازی طلا را.  پیش از پایان این کاوش محتاطانه، سَخت دَلوی آهن کشی شده، دقیقا بشکل دلو چاه، به سر دیگر تازانه بسته شده، در حالی که سر دیگر که تا عرشه امتداد دارد و در آنجا توسط دو یا سه مُراقِب ملاح نگاه داشته شده.  اینک ،همین ها، دلو را تا دسترس سرخپوست که کسی دیگر تیری بس دراز بدو رسانده، بالا برند.  تاشتگو دلو را به تیر اِلحاق کرده به پائین و درون خم فرو بَرَد تا بکلی نَهان شَوَد؛ سپس اشاره ای به ملاحانِ سرِ تازانه کند و سطل، حُبابَک ساز چون سطل نو شیرِ دخترک شیر فروش، دوباره بالا آید.  ملاحی  مقرر لَبالَب آوند را که بدقت از ارتفاع خود پائین آورده می شود گرفته بّسُرعَت در لاوکی بزرگ ریزد.  سپس دوباره بالا رفته تا وقتی انبار روغنی ندهد، همین رفت و برگشت تکرار کند.  نزدیک پایان تاشتگو مجبور است دراز تیر را سخت تر و ژرف تر درون خم کوبَد، تا بدان حد که بیست قدم فرو رود.

  اینجا بود که در پی مدتی روغن کشی خدمه پیکواد بدین شیوه، و لبالب شدن چندین لاوک از مُعَطَّر اسپِرماسِتی؛ بِناگاه غریب پیش آمدی رُخ داد.  نمی شد علت حادثه را  بدقت تعین کرد؛ آیا بدان سبب بود که تاشتگو، آن بی پروا سرخپوست، آنقدر غافل  و بی احتیاط بود که دمی یک دستی چنگٍ خود بر عظیم طناب و قرقره هایِ مُحکَمی را که کله را دلنگان می داشت رها کند، یا موقِفَش چنان خیس و نااستوار بود، یا خود شیطان، بدون ذکر دلائل شخصی، خواستار وقوع  حادثه شده بود؛ به هرحال، وقتی هشتادُم یا نَوَدُمین دلو مَکِشان بالا آمد –بار خدایا! مسکین تاشتگو- همچون دوقلو دلو های رفت و برگشتی چاهی واقعی، بِسر درون عظیم خم هایدلبرگ افتاد و با مَهیب غلغلِ روغن، یکسر از دیده نهان شد!

  داگو، که نخستین کسی بود که در آن بهت همگانی به خود آمد، بانگ زد، "مَرد  بدریا افتاد!  آن دلو را این سو تاب ده!" و بَهرِ استواریِ گیر خود بر لغزنده تازانه پائی در دلو نهاد و بالابَران، تقریبا پیش از اینکه تاشتگو توانسته باشد به قعر کله رسد، او را به رأس رساندند.  در این اثناء مَهیب غوغائی برخاست.  با نگاه از پهلوی کشتی به آب، آن کله پیشتر بی جان را دیدند که زیر سطح دریا ضربان دارد و بالا و پائین می رود، گوئی در آن دَم اَسیرِ حَیاتی پِنداری شده؛ در حالی که صرفا مسکین سرخپوست بود که با آن دست و پا زدن ها  نَدانسته خطیر غوری را که بِدان فرو شده بود هویدا می کرد. 

در این لحظه، در حالی که داگو بر تارک کله، تازانه را – که به نحوی با طناب و قرقره های بُرِش بِهَم گوریده بود –آزاد می کرد، کَرکُنَنده صدای شِکَست شنیده شد، و در نَگُفتَنی رُعبِ همگان، یکی از دو کَلان قُلّابی که کله را مُعَلَّق می داشت گُسَست و آن خطیر توده با نوسانی عظیم به یک پهلو تاب خورد، تا اینکه مست کشتی چنان تِلو و تِکان خورد که گوئی کوه یَخ بِدان کوفته.  بنظر می رسید تک قلاب بجا مانده که کل کِشِش مُتکی بدان بود هر لحظه در آستانه وا دادن است، رویدادی که حرکات شدید کله آن را مُحتَمَل تر می کرد.

  "پائین بیا، بیا پائین!"، یکی از ملاحان بر داگو بانگید، اما سیاه که دستی بر سنگین قرقره-طنابها داشت تا گَر کله اوفتد همچنان آویزان ماَند، پس از باز کردن گوریدگی تازانه، سطل را به ته چاه اینک اوفتاده فرو برد، بدین منظور که مَدفون زوبین انداز بدان چنگیده و بدین سان بالا کشیده شود.

  اِستاب فریاد زد، "بخاطر خدا، مرد، مَگَر گلوله در خُمپاره می رانی! – دست نگهدار، کوفتن آن دَلو آهن کشی شده بر فرق سرش، چه یاری بدوست؟  دست بدار، لُطفأ!"

  صدائی چون شلیک موشک بانگید، "از قرقره-طنابها دور شو!"

  تقریبأ همان دم، آن عظیم توده، با غُرِّشی رَعدآسا، چون سُقوط صَفحه صَخره نیاگارا در گرداب، بدریا اوفتاد؛ بدنه ناگاه سبک شده کشتی، با غَلتی نُماینده رَخشان مس پوش در خط آبِ، از کله دور شد؛ در همان حال که داگو- دمی بالا سر خدمه و دمی دیگر فراز آب نیم تابان بود و همه ملاحان، سینه زندان نفس کرده بوند- درست در همان حین که مسکین تاشتگوی زنده بگور کاملا به ته دریا می رفت، داگو بشکلی مبهم، میان سنگین مِهی از پَشَنگ، چسبیده به آونگان قرقره-طنابها، دیده شد.  اما هنوز مِه کور کننده شفاف نشده بود که در یک لحظه زودگذر، بِرَهنه پِیکری نیمچه بِدَست، در پَرواز فرازِ نرده کشتی دیده شد.  دمی بعد، رسا پَشَنگی مُخبِرِ شیرجه نجاتِ دلاوَر کوئیکوئکَم شد.  همه، در یک گروه، سوی کِناره کشتی شتافته و تک تک چشم ها هر اُشتُرَک می شِمُرد و لحظه پی لحظه می شد، بی رویَتِ نشانی از غارِق و غَوّاص.  حال، شماری از مردان درون قارب پهلوی کشتی جسته دورتَرَک شدند.

 داگو یکباره از فراز نِشیمَنِ خود که اینک آرام آونگان بود بانگِ "ها! ها!" بر آورد و ما، با نگاه به دورتر از لبه کشتی، بازویی دیدیم که راست از نیلگون امواج بالا زَد، مَنظره ای همان قدر غریب که سَرِ گوری بازوئی برون زده از چمن بینی.

 داگو بار دیگر شادمانه فریاد زد، "هر دو! هردو!–هردو شان اند!" دیری نپائید که کوئیکوئک دیده شد که دلاورانه با دَستی دریا شکافد و دیگری، چنگیده در دراز زُلفِ سرخپوست دارد.  پس از کشیدن دَرونِ منتظر قارب، زود بروی عرشه آوردندشان؛ هرچند مدتها طول کشید تا تاشتگو حال آید و کوئیکوئک هم چندان سَرزِنده نمی نمود.

  ایدون، ما و این پرسش که این نبیل نِجات چگونه انجام شد.  شگفتا که، کوئیکوئک در غوص پی کله ای که بکندی فرو می رفت، با آن تیز نیمچه ضرباتی نزدیک به کف کله زده بود تا بزرگ روزنی گُشایَد، سپس نیمچه خود انداخته بلند دستان خویش را مقدار زیادی بداخل و بالای کله رانده و بدین شکل مسکین تاش را بیرون کشیده بود.  تصدیق کرد، بار اول که دست فرو برد، پائی در دسترس آمد، اما او که خوب می دانست روش کار نباید چنین باشد و ممکن است موجب مُشکِلی بزرگ شود؛- پا را پس رانده با جابجائی و پرتاب ماهرانه، سرخپوست را پُشتَکی داده بود، طوری که در تلاش بعدی، به درست روش دیرین – سَر در پیش جلو آمد.  اما خود بزرگ کله،  درست همانطور عمل کرد که انتظار میرفت.

  بدین ترتیب در نتیجه شجاعت و مهارت فراوان کوئیکوئک در مامائی، کار نجات، یا به عبارت بهتر؛ زایمان تاشتگو، علیرغم نامُساعِد ترین و بظاهر نامُمکِن ترین موانع با موفقیت انجام شد؛ درسی که به هیچ وجه نباید فراموش کرد.  باید مامائی هم در همان دوره آموزش شمشیربازی، مُشت زنی، سوارکاری و قایقرانی تعلیم شود.

  می دانم که این شگرف ماجرای سرخپوستِ گی هدی قطعا برخی خشکی نشینان را باورنکردنی آید، هرچند احتمالأ خودشان افتادن کسی در مخزنی در خشکی را دیده یا شنیده اند؛ رویدادی نه نادر، که با توجه به لغزندگی بسیار لبه چاه عنبر وال، دلائل سقوط در خشکی بمراتب کمتر است.      

  اما باشد که خِرَدمندانه پای فِشارید که چگونه توانِست بود!  گمان بردیم بافت روغن آگین کله عنبروال سبک ترین و چوب پنبه ای ترین بخش اوست و با این حال گوئی در ماده ای فرو رود که وزن مخصوصی بمراتب بیشتر دارد.  در این مورد گیرت انداختیم.  به هیچ روی، این منم که شما را گیر انداخته ام؛ زیرا وقتی مسکین تاش در کله افتاد که تقریبا از محتویات سبک تر خود تُهی شده بود و جز مُتِراکم دیواره رُباطی چاه، که چانکه پیشتر گفته شد فِشُرده ماده ای است هَمجوش و بسی سنگین تر از آب دریا که تکه ای از آن تقریبأ بهمان شکل در آب فرو رود که سُربی، کمتر چیزی بجا مانده بود.  اما در این مورد میل این ماده به غَرق سریع، با مواد دیگر بخش های کله که جدا ناشده باقی مانده بود خُنثی می شد، طوریکه بس آهسته و درواقع  حساب شده فرو رفت و فرصت خوبی در اختیار کوئیکوئک نهاد تا به اصطلاح فِرز زایمان گِریزان کله را انجام دهد.  آری، این زایمانی حین حرکت بود. 

  حال، اگر تاشتگو در آن کله مرده بود، مرگی بس ارزنده می بود؛ مَخنوق در سفید ترین و دلپذیر ترین اسپرماسِتای معطر؛ نهاده در تابوت، کشیده با نعش کِش، دفین در نهانی خزانه باطنی و قُدسُ اَلاقداسِ وال.  تنها یک فرجام شیرین تر از این را می توان بی درنگ بخاطر آوردمَطبوع مرگ آن عسل چین اوهایو که در طلب عسل در فاقِ تُهی درختی، مخزنی چنان استثنائی یافت و در نتیجه مِیل بیش از حَد،ّ بدرون مکیده  شد و مُحنَط مُرد.  به نظر شما چند تن به همین ترتیب، درون انگبینی کله فلاطون مطبوع مرگ یافته اند؟