۱۴۰۱ اسفند ۱۳, شنبه

منَشأ باور ایرانیان مسلمان به بلند نشدن از سر سفره هنگام صرف خوراک!

 زمزم.  در کتاب التاج منسوب به جاحظ آمده پادشاهان ساسانی هنگامی که طعام ایشان حاضر می شد بر آن زمزمه می کردند و کسی به حرفی سخن نمی گفت تا بلند شود و اگر بسخن گفتن ناچار می شد بجای آن به اشاره غرض و مقصود خود را می فهماند... (حاشیه ٔ برهان چ معین).

////////////////////////

 

Nasrollah Pourjavady

فلسفه و خودشناسی/ فرق فرعون و انوشیروان

کلمه فلسفه از دو جزء تشکیل شده است: یکی فیلوس یعنی دوستدار و دیگری سوفیا یعنی دانش و خرد یا معرفت، پس فیلسوف یعنی دوستدار دانش و خردمندی یا معرفت. این چیزی است که در دبیرستان هم به دانش آموزان یاد میدهند .

اما چیزی که به دانشجویان دانشگاهها هم یاد نمی دهند این است که این معرفت و شناسایی نسبت به چیست؟ چه چیزی را انسان باید بشناسد تا بگوییم به خردمندی و معرفت رسیده است؟ اگر این پرسش را از سقراط می کردیم, می گفت آنچه فیلسوف می‌خواهد بشناسد خودش است، خویشتن خود. از نظر سقراط و به طور کلی ما دو خود داریم که یکی حقیقی است و دیگری موهوم.(در انگلیسی یکی را با s کوچک مینویسیم self و دیگری را با Sبزرگ : Self ) سقراط معتقد بود که هیچکس خود را ( با S ,بزرگ ) نمی شناسد. مردم خیال میکنند که خودشان را می شناسند ولی اینطور نیست. پنهان ترین چیزها و ناشناخته ترین چیز ها برای هرکس خویشتن اوست.

فلاسفه کلبی که قدیم‌ترین مریدان و پیروان سقراط بودند معتقد بودند که وجود ما همچون سکه ای است که روی آن صورت حاکم یا پادشاه یا شیری نقش بسته است و ما وقتی سکه را میبینیم در واقع آن صورت پادشاه را می بینیم . اما باطن و حقیقت سکه را نمی بینیم. برای دیدن باطن و حقیقت سکه باید آن نقش پادشاه یا شیر را زدود. حکمای ایران هم همین نظر را داشتند و می گفتند که این تصوری که ما از خویشتن داریم موهوم است. این کسی که هر یک از ما او را «من » می نامد خود او نیست، بلکه نقش موهومی است که از خود ساخته است. در واقع وجود ما در اجتماع است که این نقش خیالی و وهم آمیز را به وجود آورده است.

آن خویشتن حقیقی از نظر حکمای ایرانی گوهری ست مینوی که با حواس ادراک نمی شود و ذهن ما آن را در نمی یابد. فقط قوه و نیرویی در اعماق وجود ما نهفته است که میتواند آن را مشاهده کند و این قوه را برخی دل یا عقل می گفتند و صوفیان به آن «سر» میگفتند و ایرانیان در روانشناسی قدیم خود آن را «روان »می گفتند . فقط آن قوه یا لطیفه باطنی است که میتواند « خود» یا «خویشتن» را مشاهده کند. پس حکمای ایرانی هم مانند سقراط و سقراطیان معتقد بودند که فلسفه هما ن شناخت خود حقیقی است، و از آنجا که این خود یا خویشتن در اصل از اهورامزدا صادر شده و خود اهورامزدا بوده, یا جزئی از او بوده ، «خود ایزدی» هم به آن گفته می شود . ( مانی او را «من زنده »یا «من نورانی» مینامید). پس وقتی در قدیم میگفتند «خود را بشناس!» منظورشان شناخت این نقشی که روی سکه زده شده است نبوده, بلکه منظور «بی نقشی » بوده است، چیزی که در کمال خلوص و پاکی است و معمولا آن را گوهر انسانیت می‌نامند . این گوهر از لحاظ منطقی حقیقتی کلی ( universal ) است ، یعنی من هرگاه خویشتن خودم را بشناسم در حقیقت خویشتن همه انسان ها را شناخته ام ، و وقتی خود یا خویشتن همه انسانها را شناختم خود اهورامزدا یا خود خدا را شناخته ام . از اینجاست که گفته اند «من عرف نفسه فقد عرف ربه ». پس حکمای قدیم ایران همان حرف سقراط و فیلسوفان سقراطی را میزدند که فلسفه از نظرشان کوشش برای شناخت «خود» بود.

در زمان ساسانیان حکما و فلاسفه و خردمندان را «خویشتن شناس» یا «خودشناس» میگفتند . داستانی هست که می گویند انوشیروان هر روز بامداد فرمان می داد که منادی ندا دهد که شاه شاهان خویشتن شناسان را درود میفرستد. این البته نزد ایرانیان زرتشتی بود. در میان ایرانیان مسیحی عقیده به گونه‌ای دیگر بود . مسیحیان این «خود ایزدی »را که جزئی از خدا بود و به تعبیری فرزند یا پسر خدا بود و حقیقت ملکوتی انسانیت بود، همان مسیح میدانستند و لذا خودشناسی را عین مسیح شناسی می انگاشتند. این قضیه در اسلام به گونه ای دیگر بود، به این شرح که خود ایزدی را با الله یکی دانستند و لذا وظیفه دینی هر کس را شناخت الله در نظر گرفتند، و گفتند هر کس که می خواهد خود را بشناسد باید خدا را بشناسد. در شطحیات صوفیه نیز «انا» یا «من» به معنی خود حقیقی یا ایزدی بود و چون عوام الناس فقط یک من می شناختند و به آن من هم نفس میگفتند ، سخن آن خودشناسان را درک نمی‌کردند. مثلاً حلاج وقتی می گفت «اناالحق » مراد او از «انا» خود ایزدی بود نه من موهوم یا «من فرعونی», منی که در واقع همان نقش فرعون بر روی سکه بود. فرعون کسی است که نقش خود را روی سکه همگانی زده و ادعا کرده بود که آن حقیقت بی نقش و نگاری که ماهیت سکه را معین می کند چیزی جز همین صورت« من ناسوتی»نیست. به عبارت دیگر, فرعون خود را عین حقیقت انسان می پنداشت، حقیقتی که جنبه مینوی، و به تعبیر مسیحیان لاهوتی، دارد و در عالم بی رنگی است. در حالی که انوشیروان توجه داشت که او یا نقش او بر روی سکه های مسکوک، خویشتن حقیقی و اهورایی نیست. خویشتن ایزدی را خود شناسان شناخته‌اند ، کسانی که او هر روز صبح با فرستادن درود به ایشان تعظیم و تبجیل میکرد. فرق فرعون و انوشیروان نیز از همینجا معلوم میشود. فرعون و انوشیروان هیچ کدام خود ایزدی را نمی شناختند، اما فرعون مدعی بود که نقش او عین خود ایزدی است در حالیکه انوشیروان نقش روی سکه ها را حقیقت خود نمی دانست و نمی شناخت ، بلکه معتقد بود که حقیقت سکه را خودشناسان شناخته اند، و به همین دلیل هر بامداد به ایشان درود می فرستاد. انوشیروان در واقع دوست دار خودشناسی و خودشناسان بود، در حالی که فرعون در خودی موهوم خویش غرق بود. بی‌جهت نبود که انوشیروان به فلاسفه یونانی پناه داد و از ایشان پذیرایی کرد در حالی که فرعون خود شناسان موسوی را تهدید به قتل کرد.

 

 

 


پایان فلسفه آغاز اندیشیدن است“هایدگر"

فلسفه به اندیشیدن در مورد پنج موضوع می پردازد؛ منطق، زیبایی، اخلاق، زندگی جمعی، ماورای طبیعت - ویل دورانت