یک مضمون عاشقانه در مثنوی مولانا و در سعدی
عشق جان طور آمد عاشقا/ طور مست و خر موسی صاعقا
در تفسیر مصراع اول بیت فوق از مثنوی معنوی، من ندیدهام هیچ یک از شارحان چیزی گفته باشد. همه فکر کرده اند که مصراع دوم است که نیازمند به توضیح و تفسیر است، و هرگاه در توضیح این بیت بگویند که مصراع دوم اشاره به داستان موسی است در کوه طور و تقاضای او برای رؤیت و بعد هم «لن ترانی» شنیدن و تجلی خدا بر طور و تکه و پاره شدن صخره و بیهوش شدن موسی، مشکل این بیت را براستی حل کرده اند. در حالی که این توضیحات برای روشن شدن مضمونی که مولوی خواسته است در این بیت، و به خصوص در مصراع اول، بیان کند کافی نیست و مصراع اول پیچیدگیهایی دارد که جدا از داستان موسی و «لن ترانی» شنیدن او باید توضیح داده شود. یکی ازاین پیچیدگی ها مسئله جان طور است و منظور شاعر از رسیدن عشق به آن. آیا منظور از «عشق جان طور آمد» این است که عشق به جان کوه رسید و آنرا به جنبش انداخت، همانند آهنگ خوشی که در مجلس سماع به گوش صوفی میرسد و او را مست باده عشق میکند و به رقص و پای کوبی وا میدارد؟ یا نه، کوه قبلاً بی جان بوده و تجلی خدا، به وی جان بخشیده است؟
مسئله دیگر خدایی است که به کوه تجلی میکند. این خدا در قرآن الله است، اما مولانا از تجلی عشق سخن گفته است. آیا مراد از عشق، مهر و منظور از مهر هم خداست؟
مسئله دیگر نسبت دادن جان و عشق به کوه است. از آنجا که کوه طور، باهمه تقدسی که برایش قائلند، به هر حال جماد است، برحسب تعریف نمی توان برایش جان قایل شد، آنهم جانی که لایق پذیرایی عشق باشد.
ممکن است بگویند که منظور مولانا از این تعبیرات،جان داشتن کوه و مست شدن آن به معنای واقعی نبوده بلکه مقصود و مرادش به کاربردن تعبیرات استعاری (متافور) و تصویر سازی شاعرانه بوده است. اما این توجیه هم که مبتنی بر نوعی زنده انگاری (انیمیسم) است قانع کننده نیست. اندکاک صخره به هر حال یک چیز واقعی است و مولانا براستی فکر میکرده که کوه بر اثر تجلی خدا بر او به هیجان آمده است.
برداشتی که مولانا از متلاشی شدن صخره داشته، با توجه به آنچه گفته شد، از لحاظ معنی خالی از اشکال نیست و اشکالات آن وقتی واضح تر میگردد که ما آن را با بیت زیر از سعدی مقایسه کنیم، بیتی که تقریبا همان مضمون عرفانی را بیان کرده است.
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم.
این بیت که الحق یکی از شاهکارهای عرفانی سعدی است نه تنها هنر بلاغت شاعر را، به خصوص در تشبیهی که برای عروج جان به کار برده ، نشان میدهد بلکه همچنین عمق تفکر عرفانی سعدی و دقت او را در بیان کردن هم برای ما نمایان میسازد. به خلاف مولانا که موضوع رؤیت خدا، یا به تعبیر عاشقانه موضوع وصال با معشوق، را از مرتبه انسانی به مرتبه جمادی تنزل داده، سعدی فقط نگاهش به انسان است و تاثیر مهر بر جان آدمی. قطره شبنم و افتادگی آن در واقع تشبیهی است که عروج جان را برای ما به تصویر میکشد. مولانا وقتی از رسیدن عشق به کوه و مست شدن آن سخن میگوید در واقع شائبه عشق کیهانی (cosmic love) را هم پدید می آورد، در حالی که در شعر سعدی چنین شائبه ای وجود ندارد. عشق کیهانی که هم فلاسفه و هم برخی از شعرا مانند نظامی و فخرالدین عراقی، بدان قایل بوده اند اساسا به عرفان عاشقانه ایرانی، چه پیش از اسلام و چه پس از اسلام ، تعلق نداشته است. در عرفان ایرانی، سر عشق یا مهر مختص انسان است. حتی فرشته هم نداند که عشق چیست، چون دئنا که تجلی ذات باریتعالی است فقط با روح یا جان آدمی پیوند می یابد. و سعدی هم به این معنی توجه داشته است. به کار بردن مهر به جای عشق هم در بیت سعدی در خور توجه است. مهر در حقیقت هم متصف به صفت نور بخشی است و هم متصف به صفت عشق ورزی. و دست آخر این که ذوق مولانا در حد این است که بگوید وصال معشوق موجب حالتی در کوه میگردد و او را به رقص وا می دارد، در حالی که ذوق سعدی در حدی است که جان شاعر را از خاک به افلاک می برد. میان ماه من با ماه گردون/ تفاوت از زمین تا آسمان بود.
پ.ن. بیت مولانا یکی از ابیات آغازین مثنوی است که مولوی آن را به پیروی از ابیات نخستین مثنوی رحیق التحقیق سروده است. موضوع تقاضای موسی برای رؤیت و شنیدن پاسخ لن ترانی را مبارکشاه هم در مثنوی خود مطرح کرده، منتهی آن را به آتشی که موسی در شجره دید وصل کرده است نه به تجلی خدا بر کوه طور.