ایرج میرزا » مثنویها » عارف
نامه »
بگو عارف
به من ز احبابِ طهران
که می
بینم همه شب خوابِ طهران
بگو آن
کاظمِ بد آشتیانی
اواخر با
تو الفت داشت یا نی
کمال
السلطنه حالش چطور است
دخو با
اعتصام اندر چه شور است
به عالم
خوش دل از این چار یارم
فدای خاک
پای هر چهارم
ادیب
السلطنه بعد از مرارات
موفق شد
به جبران خسارات
چه میفرمود
آقای کمالی
دمکرات،
انقلابی، اعتدالی
برد
جَوفِ دکان پیشی، پسی را؟
به چنگ
آرد تقی خانی کسی را
سرش مویی
در آوردست یا نه
بود یا
نه در آن تنگ آشیانه؟
سرش بی
مو و لیکن د لپذیر است
خدا مرگم
دهد این وصف کیر است
بدیدم
اصفهانی زیر و هم روی
ندیدم
اصفهانی من بدین خوی
اگر یک
همچو او در اصفهان بود
یقینا
اصفهان نصف جهان بود
کمالی
نیک خوی و مهربانست
کمالی در
تنِ احباب جانست
کمالی
صاحبِ فضل و کمالست
کمالی
مقتدایِ اهلِ حالست
کمالی
صاحبِ اخلاق باشد
کمالی در
فُتُوَّت طاق باشد
کمالی را
صفاتِ اولیاییست
کمالی در
کمالِ بی ریاییست
کمالی در
سخن سنجی وحیدست
ولو خود
دستجردی هم ندیدست
کمالی در
فنِ حکمت سرایی
بود
همچون مُلِک در بی وفایی
کمالی را
کمالات است بی حدّ
نداند
لیک چایِ خوب از بد
تمیزِ
چایِ خوب و بد ندارد
و الّا
هیچ نقصی خود ندارد
اگر رفتی
تو پیش از من به طهران
ز قولِ
من سلامش کن فراوان
بگو
محروم ماندم از جَنابَت
نخواهم
دید دیگر جز به خوابت
من و
رفتن از اینجا باز تا ری
میسّر کی
شود هَیهات و هی هی
گر از
سرچشمه تا سر تخت باشد
سفر با
ضعفِ پیری سخت باشد
چو دورست
از من آثارِ سلامت
فُتَد
دیدار لا شک بر قیامت
ندانم در
کجا این قصه دیدم
و یا از
قصه پردازی شنیدم
که دو
روبه یکی ماده یکی نر
به هم
بودند عمری یار و همسر
ملک با
خیلُ تازان شد به نخجیر
کشیدند
آن دو روبَه را به زنجیر
چو پیدا
گشت آغازِ جدایی
عیان شد
روزِ ختمِ آشنایی
یکی مویه
کنان با جفتِ خود گفت
که دیگر
در کجا خواهیم شد جفت
جوابش
داد آن یک از سرِ سوز
همانا در
دکانِ پوستین دوز
ز من
عرضِ ارادت کن مَلِک را
به هر
سلکِ شریفی منسلِک را
مَلِک آن
طعنه بر مهر و وفا زن
به آیینِ
مَحَبَّت پشتِ پا زن
مَلِک
دارایِ آن مغزِ سیاسی
که می
خندد به قانونِ اساسی
ملک
دارایِ آن حدِّ فضایل
که
تعدادش به من هم گشته مشکل
بگو
شهزاده هاشم میرزا را
نمیپرسی
چرا احوال ما را
وکالت گر
دهد تغییرِ حالت
عجب چیز
بدی باشد وکالت
چو بینی
اقتدا ر الملک ما را
بزن یک
بوسه بر رویش خدا را
الهی
زنده باد آن مرد خیر
همایون
پیر ما آقای نیِّر
بود
شهزادۀ مرآت سلطان
مصفا از
کدورتهای دوران
امیدم آن
که چون در بعض اوقات
کند با
نصرت الدوله ملاقات
رساند بر
وی از من بندگیها
کند
اظهار بس شرمندگیها
در ایران
گر یکی شهزاده باشد
همین
شهزادۀ آزاده باشد
جوانی،
کامرانی، نیک نامی
خدا دادش
تمامی با تمامی
جز او
ایران به کس نازش ندارد
جز این
یک تیر در ترکش ندارد
پدر گر
جزء آباء لئام است
پسر
سرخیل ابناء کرام است
شود
فیروز کار ملک آن روز
که باشد
رشته اش در دست فیروز
نکرده
هیچ یکدم خدمت او
تنعم می
کنم از نعمت او
مرا او
بر خراسان کرد مامور
از او من
شاکرم تا نفخه صور
مرا باید
که دارم نعمتش پاس
پیمبر
گفت من لم یشکر الناس
به گیتی
بیش مانی بیش بینی
زمانی
نوش و گاهی نیش بینی
بمان و
بین جمادی و رجب را
که بینی
العجب ثم العجب را
در این
گیتی عجب دیدن عجب نیست
عجب بین
جمادی و رجب نیست
از این
مرد و زن شمس و قمر نام
نزاید جز
عجب هر صبح و هر شام
من از
عارف در این ایام آخر
بدیدم
آنچه نتوان کرد باور
بیا عارف
که روی کار برگشت
ورا با
تو روابط تیره تر گشت
شنیدم در تیاتر باغ ملی
بروز اندامت خریت عرض اندام
ن انداختی حمق جبلی
نمود اندر تماشاخانه عام
به جای
بد کشانیدی سخن را
بسی بی
ربط چرخاندی دهن را
نمی گویم
چه گفتی شرمم آید
ز بیآزرمیت
آزرمم آید
چنین
گفتند کز آن چیز عادی
همی
خوردی ولی قدری زیادی
الهی می
زد آواز ترا سن
که دیگر
کس نمیدیدت سر سن
ترا
گفتند تا تصنیف سازی
نه از
شیشه اماله قیف سازی
کنی با
شعر بد عرض کیاست
غزل سازی
و آن هم در سیاست
تو آهویی
مکن جانا گرازی
تو شاعر
نیستی تصنیف سازی
عجب
اشعار زشتی ساز کردی
عجب مشت
خودت را باز کردی
برادر
جان خراسانست اینجا
سخن گفتن
نه آسان است اینجا
خراسان
مردم باهوش دارد
خراسانی
دو لب ده گوش دارد
همه طلاب
او دارای طبعند
نه تنها
پی رو قُراء سَبعند
نشسته
جنب هر جمعی ادیبی
ز انواع
فضایل با نصیبی
خراسان
جا چو نیشابور دارد
که صد
پیشی به پیشاوور دارد
نمایند
اهل معنی ریشخندت
چو میخوانند
اشعارِ چرندت
کسانی میزنند
از بهر تو دست
که مانند
تو نادانند یا مست
شود شعر
تو خوش با زورِ تحریر
چو با
زورِ بزک روی زن پیر
به داد
تو رسیده ای دل ای دل
وگرنه
کار شعرت بود مشکل
برو عارف
که مهر از تو بریدم
به ریش
هر چه قزوینی است ریدم
چو عارف
نامه آمد تا بدین حد
یکی از
دوستان از در درآمد
بگفتا
گرچه عارف بدزبان است
ولیکن بر
شماها میهمان است
به مهمان
شفقت و اِنعام باید
ولو عارف
بود ، اکرام باید
نباید
بیش از این خون در دلش کرد
گهی
خوردست می باید ولش کرد
بیا عارف
دوباره دوست گردیم
دو مغز
اندر دل یک پوست گردیم
ترا من
جان عارف دوست دارم
ز مهرست
این که گَه پشتت بخارم
ترا من
جان عارف بنده باشم
دعا گوی
تو ام تا زنده باشم
بیا تا
گویمت رندانه پندی
که تا
لذت بری از عمر چندی
تو این
کِرم سیاست چیست داری
چرا پا
بر دم افعی گذاری
برو چندی
در کون را بکن چِفت
میفکن بر
سر بی زخم خود زِفت
مکن اصلا
سخن از نظم و یا سا
ز شر
معدلت خواهی بیاسا
سیاست
پیشه مردم، حیله سازند
نه مانند
من و تو پاک بازند
تمامًا
حقه باز و شارلاتانند
به هر جا
هر چه پاش افتاد آنند
به هر
تغییرِ شکلی مستعدند
گهی
مشروطه گاهی مستبدند
تو هم
قزوینیِ مُلّایِ رومی
به هر
صورت در آ مانندِ مومی
تو هم
کمتر نیی از آن رُنُودا
کَهَر
کمتر نباشد ا ز کبودا
همانا
گرگ باران دیده باشی
تو خیلی
پاردُم ساییده باشی
ولیکن
باز گاهی چرخِ بی پیر
دهد
اشخاصِ زیرک را دمِ گیر
فراوان
مرغِ زیرک دیده ایّام
که
افتادند بهر دانه در دام
سیاست
پیشگان در هر لباسند
به خوبی
همدگر را میشناسند
همه
دانند زین فن سودشان چیست
به باطن
مقصد و مقصودشان چیست
از این
رو یکدگر را پاس دارند
یکیشان
گر به چاه افتد در آرند
من و تو
زود در شرش بمانیم
که هم بی
دست و هم بی دوستانیم
چو ما از
جنس این مردم سواییم
نشانِ
کین و آماج بلاییم
نمی دانی
که ایران است اینجا
حراج عقل
و ایمان است اینجا
نمی دانی
که ایرانی چه چیزست
نمی دانی
چقدر این جنس هیزست
بزرگان
وطن را از حماقه
نباشد بر
وطن یک جو علاقه
یکی از
انگلستان پند گیرد
یکی با
رو سها پیوند گیرد
به مغزِ
جمله این فکرِ خسیس است
که ایران
مال روس و انگلیس است
بزرگان
در میان ما چنیند
از آنها
کمتران کمتر از اینند
بزرگانند
دزد اختیاری
ولی این
دسته دزد اضطراری
به غیر
از نوکری راهی ندارند
و الّا
در بساط آهی ندارند
تهی
دستان گرفتار معاشند
برای شام
شب اندر تلاشند
از آن
گویند گاهی لفظ قانون
که حرف
آخر قانون بود نون
اگر داخل
شوند اندر سیاست
برای شغل
و کار است و ریاست
تجارت
نیست، صنعت نیست، ره نیست
امیدی جز
به سردار سپه نیست
رعایا
جملگی بیچارگانند
که از
فقر و فنا آوارگانند
ز ظلم
مالک بی دین هلاکند
به زیر
پای صاحب ملک خاکند
تمام از
جنس گاو و گوسفندند
نه آزادی
نه قانون می پسندند
چه دانند
این گروه ابله دون
که حُریت
چه باشد، چیست قانون
چو ملت
این سه باشند ای نکومرد
چرا باید
بکو بی آهن سرد؟
به این
وصف از چنین ملت چه جویی؟
به این
یک مشت پرعلت چه گویی؟
برای
همچو ملت همچو مردم
نباید
کرد عقل خویش را گم
نباید
برد اسم از رسم و آیین
به گوش
خر نباید خواند یاسین
تو خود
گفتی که هر کس بود بیدار
در ایران
میرود آخر سر دار
چرا پس
میخری بر خود خطر را
گذاری
زیر پای خویش سر را
کنی با
خود اعالی را اعادی
نبینی در
جهان جز نامرادی
بیا عارف
بکن کاری که گویم
تو با من
دوستی، خیر تو جویم
اگر
خواهی که کارت کار باشد
همیشه
دیگ بختت بار باشد
دو ذرعی
مولوی را گنده تر کن
خودت را
روضه خوانی معتبر کن
چو ذوقت
خوب و آوازت ستودست
سوادت هم
اگر کم بود، بودست
عموم
روضه خوان ها بیسوادند
ترا این
موهبت تنها ندادند
مسائل کن
بر از زادالمعادا
فراهم کن
برای خویش زادا
بدان از
بر بحار و جوهری را
نژاد جن
و فامیل پری را
احادیث
مزخرف جعل می کن
خران
گریه خر را نعل میکن
بزن
بالای منبر زیر آواز
بیفکن
شور در مجلس ز شهناز
چو اشعار
نکو بسیار دانی
بگیرد
مجلست هر جا که خوانی
سر منبر
وزیران را دعا کن
به صدق
ار نیست ممکن، با ریا کن
بگو از
همت این هیأت ماست
که در
این فصل پیدا می شود ماست
ز سعی و
فکر آن دانا و زیرست
که سالم
تر غذا نان و پنیرست
از آن با
کّله در کار اداره
فرنگی ها
نمایند استعاره
زبس
داناست آن یک در وزارت
برند اسم
شریفش با طهارت
فلان یک
دیپلم اصلاح دارد
ز سر تا
پای او اصلاح بارد
در این
فن اولین شخص جهانست
نه آرشاک
آنچنان نه خاصه خانست
ز اصلاحش
چه می خواهی از این بیش
که نبود
در وزارتخانه یک ریش
به جای
پیرهای مهمل زار
جوانان
مجرب را دهد کار
به تخمش
گر همه پیران بمیرند
اگر
مُردند هم مُردند، پیرند
ز
استحکام سُم وز سختی پوز
کند صد
عضو را ناقص به یک روز
شب و روز
آن یکی قانون نویسد
ببیند هر
چه گه کاری بلیسد
کثافت
کاری پیشینیان را
نگویم تا
نیالایم دهان را
از آن
روزی که این عالی مقامست
تمام آن
کثافت ها تمامست
وکیلان
را بگو روح الامینند
ز عرش
افتاده پابند زمینند
مقدس
زاده اند از مادر خویش
گناهست
ار کنی مرغانشان کیش
یقینًا
گر ز بی چیزی بمیرند
به رشوت
از کسی چیزی نگیرند
به جز
شهریه مقصودی ندارند
به هیچ
اسم دگر سودی ندارند
فقط از
بهر ما هی چند غاز است
که این
بیچاره ها را چشم باز است
غم ملت ز
بس خوردند مُردند
ورم
کردند از بس غصه خوردند
ز
مشروطیت و قانون مزن دم
مکن هرگز
ز وضع مملکت ذم
بزرگان
چون ببینند این عجب را
که عارف
بسته از تعییب لب را
کنند
آجیل و ماجیل تو را کوک
نه
مستأصل شوی دیگر نه مفلوک
نه دیگر
حبس میبینی نه تبعید
نه دیگر
بایدت هر سو فرارید
بخور با
بچه خوشگلها عرق را
بشوی از
حرف بی معنی ورق را
اگر داری
بتی شیرین و شنگول
که
وافورت دهد با دست مقبول
بکش
تریاک و بر زلفش بده دود
تماشا کن
به صنع حی مَودود
بزن با
دوستان در بوستان سور
ببر سور
از نکورویان پاسور
به عشق
خَد خوب و قد موزون
بخوان
گاهی نوا، گاهی همایون
چو
تصنیفت بلند آوازه گردد
روان اهل
معنا تازه گردد
خدا روزی
کند عیشی چنین را
عموم
مؤمنات و مؤمنین را
جلایرنامۀ
قائم مقامست
که سرمشق
من اندر این کلامست
اگر قائم
مقام این نامه دیدی
جلایرنامۀ
خود را دریدی
جلایر را
جلایر بنده کردم
جلایرنامه
را من زنده کردم
به شوخی
گفتهام گر یاوهای چند
مبادا
دوستان از من برنجند
بیارم از
عرب بیتی دو مشهور
که اهل
دانشم دارند معذور
اذا
شاهَدت فی نظمی فتورًا
و وهنًا
فی بیانی لِلمعانی
فلا تنسب
لِنقصی اِن رقصی
علی
تنشیطِ ابناءِ الزَّمان