۱۴۰۲ مهر ۶, پنجشنبه

 

بندگی یا خدمت
انسان با امر متعالی (که به اسمهای مختلف نامیده می شود و گاه با ضمیر« او »یا «تو» به او اشاره می شود و ما در اینجا او را از روی مسامحه[convenience] «خدا » می نامیم) نسبتی یگانه دارد و به همین دلیل زبان از بیان این نسبت عاجز است. ولی چون می خو اهیم در بارۀ آن نسبت سخن گوئیم نا گزیریم که یکی از مفاهیمی را که برای نسبت میان انسانها وضع شده است به عنوان متافور( به اصطلاح ادبا "استعاره" یا به طور کلی "مجاز") در نظر بگیریم. این در نظر گرفتن اعتبار است، یعنی ما فقط برای اندیشیدن از آن استفاده می کنیم و سپس از آن عبور می کنیم. اصولا هر متافوری که برای بیان نسبت میان انسان و خدا به کار برده شود اعتباری است و باید به منظور «عبرت» از آن استفاده شود ( مانند «نظر عبرت» یا «سماع عبرت» در تصوف) یعنی پس از این که ذهن از آن استفاده کرد از آن عبور کند. این عبور کردن را در زبان دینی «تسبیح» یا «تنزیه » می گویند. پس اسمهای مختلف «او» همه اعتباری است و ذهن باید با تسبیح از آنها تعالی جوید.
مهمترین و اساسی ترین مفهومی که در اسلام برای بیان نسبت انسان با خدا اعتبار می شود مفهوم عبودیت است که در فارسی آن را «بندگی» ترجمه کرده اند. از آنجا که ساختار هر دینی مبتنی بر نسبتی است که در آن دین میان انسان و خدا اعتبار می شود، مفهومی که برای بیان این نسبت به کار می رود در تعیین رابطه میان انسان و خدا و نیز درتصوری که آن دین از خدا دارد نقشی اساسی پیدا می کند. به عبارت دیگر، هر متافوری که ما برای بیان نسبت میان انسان و خدا به کار ببریم، (به قول Lakoffو Johnsonدر کتاب Metaphors We Live By) یک سیستم مفهومی(یا خوشه ای از مفاهیم) ایجاد می کند که در داخل آن سیستم ما نه فقط می اندیشیم بلکه زندگی می کنیم- زندگی یا زیستن در داخل چنین سیستمی هم عین دین ورزیست. در واقع دین عبارت از همین سیستم مفهومی ست که بر اساس یک یا دو مفهوم اصلی و محوری ایجاد می شود.
در اسلام متافور اساسی و محوری که بر اساس آن خوشه ای از مفاهیم به طور سیستماتیک ایجاد شده است «عبودیت » یا «بندگی» است. در این سیستم متافوری انسان عبد است و خداوند رب یا مولای او. زندگی و تجربه انسان در این سیستم متافوری از روی تعبّد است و دین ورزی او عبودیت یا بندگی خوانده می شود. در این سیستم انسان در مقام عبودیت و بندگی ( که مقام بی مقامی ست) تسلیم است وهر چه دارد از آن خدا می داند . «العبد و ما فی یده لمولاه.» به همین جهت نسبت عبد و رب را نسبت مالکی و مملوکی هم دانسته اند. انسان مملوک است و خداوند متعال مالک او.
متافور عبد و مولا یا عبد و رب، همان طور که گفته شد، متافور اساسی در دین اسلام است و کلّ متون دینی اسلامی، از قران و حدیث گرفته تا سخنان ائمۀ دین و ادعیه، را باید در داخل سیستم مفهومی یا خوشۀ متافوری که به دور متافور عبد- مولا ایجاد شده است درک و تجربه کرد و با آن زیست یا دین ورزی کرد. پس در جنب متافور اصلی چندین متافور فرعی هم ایجاد شده که برخی از آنها خوشه هائی فرعی پدید آورده اند ولی هیچ یک نتوانسته اند به پای متافور اصلی یعنی«عبودیت» یا «بندگی» برسد. در واقع تنها متافور دیگری که توانسته است یک سیستم مفهومی و متافوری به وجود آورد متافور «عشق» یا عاشقی و معشوقی ست. این سیستم مفهومی را من در نوشته های دیگر خود « تصوف نوحلاجی» خوانده ام. با همۀ سابقه و جذابیتی که این سیستم مفهومی دارد، متافور عشق نتوانسته است مانند عبودیت یک سیستم مفهومی گسترده و تمام عیار ایجاد کند ولی به هر حال در بعضی از حوزه های فکری این سیستم توانسته است در ایجاد تجربه های عمیق عرفانی و خلاقیتهای هنری، به خصوص در شعر و موسیقی، توفیقاتی به دست آورد.
سیستم مفهومیی که متافور عشق پدید آورده مختص زبان پارسی و زبانهائی بوده است که از لحاظ عرفانی تحت تأثیر این زبان واقع شده است. این سیتم مفهومی را در اشعار شعرای نوحلاجی مانند عطار و سعدی و حافظ می توان ملاحظه کرد. برخی از ترانه های صوفیانه پارسی در قرن پنجم و البته اشعار سنائی هم تحت تاثیر همین متافور سروده شده است. اختصاص داشتن آن به زبان پارسی را می توان در کتاب «سوانح» احمد غزالی ملاحظه کرد. سیستم متافوری مندرج در این کتاب رابطۀ تنگاتنگی با زبان پارسی دارد. این بدین دلیل است که متافورهائی که این سیستم مفهومی را ساخته است بتدریج از قرن دوم به بعد در زبان پارسی شکل گرفته است و مبانی برخی از این متافورها هم بی ارتباط با موضوع «سماع عبرت» و « نظر عبرت» که در مجالس سماع ایرانی تجربه می شده نبوده است.
مفهوم عشق متافوریست که در مسیحیت هم مورد استفاده قرار گرفته است ولی نه به گونه ای که در تصوف نوحلاجی زبان پارسی دیده می شود. در مسیحیت اولیه گاهی از نسبت عبد و رب هم برای بیان نسبت میان انسان و خدا استفاده شده است، و خدا به عنوان مولا یا خواجه یا ربّ آسمانی (آسمانی = متعالی) شناخته شده ولی تأکیدی که اسلام بر این نسبت کرده و جایگاهی که عبودیت در این دیانت داشته در مسیحیت نبوده است. از سوی دیگر، در مسیحیت هم از متافورهایی برای بیان نسبت میان انسان و خدا استفاده کرده اند که با ذوق و سلیقۀ کلامی مسلمانان مطابقت نداشته است. مانند نسبت پدر و فرزند که نوافلاطونیان هم از آن استفاده کرده اند. بنا بر این نسبت، خدا پدر است و انسان فرزند او(سورۀ توحید نفی این نسبت است). نسبت دیگری که در مسیحیت به عنوان متافور به کار رفته چوپان و گله است. خدا چوپان است و انسان گوسفند. نسبتهایی هم بوده است که هم در مسیحیت و هم در اسلام از آنها استفاده شده است، مانند نسبت شاه و رعیت او. هیچ یک از این متافورها باعث پدید آمدن یک سیستم کامل مفهومی نشده است.
مفاهیمی که به عنوان نسبت ( میان انسان و خدا) اعتبار کردیم در یک چیز اشتراک دارند و آن منشأ اجتماعی آنهاست. هر یک از آنها متافوری است که از جامعه گرفته شده است. نسبت عبد و مولا، نسبت پدر و فرزند، نسبت عاشق و معشوق و نسبت شاه و رعیت همه از جامعه گرفته شده است. حتی نسبت چوپان و رمه هم جنبۀ اجتماعی دارد. از آنجا که این نسبتها اجتماعی است و دو طرف نسبت (به استثنای چوپان و رمه) افراد آدمی اند، ما خدا را به عنوان شخص در نظر می گیریم و برای او تشخص قائل می شویم. حتی در متافور چوپان و رمه هم ما برای خدا تشخص قائل می شویم. ولی متافورها یا نسبتهائی هم هست که از طبیعت گرفته شده است و خدا در این نسبتها لزوما به عنوان شخص در نظر گرفته نمی شود. یکی از این نسبتهای غیر اجتماعی نسبت خورشید و شعاعهای آن یا خورشید و ذراتی است که در پرتو آفتاب در هوا معلّق است. خدا خورشید است و انسان ذرّه ای بی مقدار. خدا نور الانوار است. الله نور السموات و الارض، و انسان شعاعی یا ذره ای از این نور.
خورشید توئی و ذرّه مائیم بی روی تو روی کی نمائیم
متافور دیگر دریا و قطره است. خدا دریائی است بی کران و انسان قطره ای کوچک از این دریا. گاهی انسان به عنوان حبابی بر سطح دریا در نظر گرفته شده است.
نسبتهای گرفته شده از طبیعت نیز همه اعتباری است و در هر یک از آنها نه فقط رابطۀ انسان و خدا بلکه هویت خدا هم تعریف می شود، هویتی که مانند خود آن نسبت اعتباریست و اعتبار کننده باید با گفتن کلمۀ تسبیح و تنزیه (سبحان الله، یا جلّ الله) از آن عبور کند.
برگردیم به نسبت عبودیت که مهمترین و غالبترین مفهومی است که در اسلام برای بیان رابطه و نسبت میان انسان و خدا در نظر گرفته می شود. انسان بنا بر این نسبت عبد است، بنده است، مملوک است و خدا مولا و مالک و خداوندگار او. مهمترین صفتی که در نسبت عبد- مولا ملحوظ می شود آزاد یا مختار نبودن انسان در برابر خداوند است. از آنجا که انسان عبد است اختیاری از خود ندارد، یعنی آزاد نیست که تصمیم بگیرد کاری را بکند یا نکند. انسان باید در برابر مولای خود تسلیم محض باشد. اصلا معنای مسلمانی همین است. شرط مسلمانی قرار گرفتن در نسبت عبد- مولا ست.
معمولا وقتی ما از متافوری استفاده می کنیم یک یا گاهی دو و سه خصوصیت و ویژگی آن متافور را در نظر می گیریم. به عبارت دیگر، در به کار بردن یک متافور ما همه خصوصیات یا اوصاف آن مفهوم را اعتبار نمی کنیم. مثلا وقتی می گوئیم زندگی مانند رودی است که جریان دارد، ما همۀ صفاتی را که رودخانه دارد برای زندگی در نظر نمی گیریم. در مورد متافورهائی هم که برای بیان نسبت میان انسان و خدا به کار می بریم این حکم صادق است. مثلا وقتی می گوئیم خدا همچون خورشیدی ست عالم تاب، نمی توان مطالبی که امروزه در نجوم جدید در بارۀ خورشید و متعلق بودن آن به کهکشان گفته می شود به خدا نسبت داد. متافور عبودیت هم همین طور است. صفت اصلی در نسبت عبد – مولی که در استفادۀ متافوریک از این نسبت اعتبار می شود همان موضوع تسلیم بودن عبد در برابر خداوند است و مالکیت خدا به عنوان مولا و مالک. بنا بر این، ما نباید زشتی ها و پلیدیهائی که در طول تاریخ در اطراف مفهوم بردگی پیدا شده است بر سر نسبت عبودیت فرود آوریم. رعایت نکردن همین اصل موجب سوء تفاهمهائی در درک معنای متافور اصلی اسلام در روزگار ما شده است. همین سوء تفاهمهاست که برخی را وادار کرده است که بگویند ما در زبان پارسی بهتر است به جای ضمیر « من» از « بنده » استفاده نکنیم، بنده و عبد بودن زشت است حتی نسبت به خدا.
اتفاقا همین مسئله به صورتی دیگر در زبان انگلیسی ( و شاید زبانهای دیگر اروپائی ) هم پیدا شده است. امروزه یکی از مشکلاتی که مترجمان انگلیسی زبان قرآن با آن مواجه اند برگرداندن مفهوم عبودیت به انگلیسی است. نسبت عبودیت در اصل نسبت master-slaveیا slaveryاست ولی مترجمان نمی توانند نسبت عبودیت را به slavery ترجمه کنند، به دلیل این که متافور عبد-رب یا عبد- مولا امروزه بیش از آن که معنی اصلی این متافور، یعنی سلب اختیار از خود، را بدهد معانی ضمنی این کلمه و داوریهای ارزشی را القاء می کند - معانی و ارزشهائی که جنبۀ تاریخی و اجتماعی دارد و به خصوص در دو سه قرن اخیر به مفهوم عبودیت و بندگی منضم شده ، چنان که بی اختیاری یا آزاد نبودن حتی در نسبت با خداوند هم به عنوان امری غیر انسانی و ظالمانه و زشت تلقی می شود. این معانی ضمنی توأم با ارزشگذاریها آن قدر قوی بوده است که معنی اصلی متافور را تحت الشعاع قرار داده است. لذا مترجمان قرآن و متون دینی اسلامی برای ترجمه «عبودیت» یا « بندگی» از مفهوم «خدمت» یا serviceاستفاده می کنند و بنده یا عبد را که به معنی slave است به servant برمی گردانند.
ترجمۀ عبد یا بنده به servant به جای slaveمشکل معانی ضمنی را برطرف می کند. Servant خدمت گزار است و خدمت گزار بودن برای انسان نه تنها زشت نیست ( چنان که slaveryبود) بلکه پسندیده هم می تواند باشد، چه انسان هم در نسبتی که با خدا دارد و هم در نسبتی که با خلق خدا دارد باید خدمت گزار باشد. در واقع از راه خدمت است که انسان می تواند به خدا نزدیک شود.
اما خدمتگزاری دیگر است و بندگی دیگر. حکمای مسلمان و صوفیه از قدیم هم میان عبودیت و خدمت فرق گذاشته اند. خدمت عملی است که انسان یا برای خدا یا خلق خدا انجام می دهد. ولی عبودیت نسبتی ست میان انسان و خدا. به عبارت دیگر، خدمتگزاری از مقولۀ فعل است و بندگی و عبودیت از مقولۀ اضافه. خدمت گزار بودن موقتی ست. شخص زمانی خدمتگزار است و بعد ممکن است خدمتگزار نباشد. ولی در نسبت عبد و مولا، عبد همیشه عبد است و مولا یا رب همیشه رب. به قول ذوالنون مصری: «العبودیة أن تکون عبده فی کل حال کما انّه ربک فی کل حال. » تفاوت میان عبد و خدمتگزار را در گفتۀ شیخ ملامتی نیشاپور در قرن چهارم به نام عبدالله مُنازل می توان ملاحظه کرد. می گوید: عبد یا بندۀ خدا کسی است که خدمتگزاری برای خویشتن استخدام نکند، چه همین که خدمتگزار استخدام کرد از حد عبودیت ساقط می شود. (رساله قشیری، باب عبودیت).
در ترجمه عبارت عبدالله منازل به پارسی هیچ اشکالی پیش نمی آید. عبودیت بندگی ست و خدمت خدمت. ولی وقتی در انگلیسی هم عبد را servant می گویند و هم خادم را ، عبارت فوق به صورت غلط چنین ترجمه می شود:
Abdullah Munazil said: “Only the servant who does not seek others to serve him is a real servant
(ترجمۀ رساله قشیری از رابعه هریس و لاله بختیار، ص 157.)
مشکلی در اینجا به وجود آمده است این است که عبد و خادم هر دو servant ترجمه شده است و تنها تفاوتی که میان آن دو قائل شده اند این است که عبد را خادم حقیقی دانسته و خادم یا خدمتگزار را خادم غیر حقیقی. و این چیزی نیست که عبدالله منازل گفته باشد. تفاوت عبد و خادم در این نیست که یکی حقیقی است و دیگری غیر حقیقی. تفاوت آنها در این است که عبد در نسبت عبودیت است و نسبت او با خداست. وقتی او مخدو م میشود، از حد عبد بودن ساقط می شود. او باید در مقام عبودیت خادم باشد نه مخدوم. مخدومی مقام اختیار است و عبودیت مقام ترک اختیار.
حتی خادم بودن هم مقام اختیار است. خادم یا خدمتگزار مختار است، اراده دارد، آزاد است و به همین دلیل عبد نیست. خادم وقتی می خواهد خدمت کند خدمت گزاری را به میل و اختیار خود برمی گزیند. ولی عبد در هیچ چیز از خود اختیاری ندارد الا در نفس عبودیت و بندگی. و این دقیقا اهمیت و ارزش عبودیت را می رساند. کسی که عبد یا بندۀ زرخرید است به میل و اختیار خود نخواسته است که بنده یا عبد باشد. ولی در نسبت خاصی که، به نام عبودیت، میان انسان و خدا هست، عبد بندگی و عبودیت را اختیار می کند. به عبارت دیگر، نسبت عبودیت «پارادوکس» است، چه عبد بودن مقام بی اختیاری است مگر در مورد خود این مقام. پس عبدِ خداوند با اختیار کردن بندگی از عبد بودن فراتر می رود. و این فراتر رفتن از بندگی آزادگی نامیده می شود. لذا عبودیت هم بندگیست و هم آزادگی. این معانی در « خدمت» نیست و لذا نمی توان عبودیت را به خدمت و در انگلیسی به servanthood یا به قول نیکلسون servantshipترجمه کرد(نک. ترجمۀ کشف المحجوب). مترجمانی که در انگلیسی عبد را به servant و عبودیت را به servanthood یا به servantshipترجمه می کنند اصل معنای «عبودیت » را از دست می دهند.
مسئلۀ ترجمه متافورها ی زبان دینی در ترجمه متافورهای زبان شعر هم وجود دارد. در واقع یکی ازمشکلات اساسی ترجمۀ اشعار از زبانی به زبان دیگر ترجمۀ متافورهاست. ما وقتی حافظ را به یکی از زبانهای اروپائی، مثلا انگلیسی یا آلمانی یا فرانسه، می خواهیم برگردانیم نمی توانیم معانی ضمنی متافورها را هم به زبان مقصد منتقل کنیم. به همین دلیل است که ترجمۀ اشعار حافظ به هر زبان دیگر محتاج شرح و توضیح است. شراب و مستی ، پروانه و شمع، نسیمی که از کاکل معشوق به مشام عاشق می رسد، و صدها متافور دیگر معانیی دارد که مخصوص زبان شعر پارسی است و اینها به ندرت در زبانی دیگر ممکن است وجود داشته باشد. از سوی دیگر، مفهومی که به عنوان متافور از زبانی به زبان دیگر برگردانده می شود نه فقط معانی ضمنی آن متافور در زبان مبدأ را حمل نمی کند بلکه معانی ضمنی آن مفهوم را در زبان مقصد هم به متافور اضافه می کند و بدین ترتیب بچه هائی را از این مادر می گیرد و بچه های دیگری را در آغوش او می نهد. ولی این مادر مادر بچه های خودش است نه بچه هائی که در بغلش گذاشته اند. اصلا نسبت او با این بچه ها نسبت مادر و فرزند نیست.
در ترجمۀ امثال و حکم از یک زبان به زبان دیگر نیز باز ترجمۀ متافورها تولید اشکال می کند. مثلا در انگلیسی جمله ای هست که میگوید «زمان پول است» .time is moneyاین متافور را که در زبان انگلیسی رایج شده است لکاف و جانسون (در کتاب مذکور) به عنوان مثال ذکر کرده اند تا نشان دهند چه مفاهیمی در زبان انگلیسی از قِبل این متافور به وجود آمده است، مفاهیمی که در زندگی روزمرۀ انگلیسی زبانان نقش دارد. با توجه به این متافور است که در انگلیسی افعال to wasteتلف کردن، to save پس انداز کردن، to investسرمایه گذاری کردن، to spendخرج کردن، و چند فعل دیگر که در اصل برای «پول» به کار می رفته هم اکنون در مورد زمان هم به کار می رود. ما در پارسی این متافور اصلی را به کار نمی بریم و لذا در ترجمۀ برخی از این افعال وقتی در مورد زمان به کار می رود دچار مشکل می شویم. مثلا ما جملۀ I have spent some time on this projectرا نمی توانیم در فارسی بگوئیم « من زمانی یا مدتی را خرج این پروژه کرده ام»، بلکه به جای آن می گوئیم « من روی این پروژه وقت گذاشته ام یا وقت صرف کرده ام.» بدین ترتیب ما فعلی را که مربوط یک متافور بود ، به دلیل نداشتن آن متافور ، تغییر می دهیم.
اگر چه ما فعل خرج کردن و برخی دیگر از افعال مربوط « پول» را در پارسی نمی توانیم عینا ترجمه کنیم، برخی دیگر از افعال را می توانیم عینا به زبان خود برگردانیم و در خصوص «زمان» به کار بریم. نمونۀ بارز آن «تلف کردن» است. ما می توانیم جملۀ you are wasting my time را به فارسی ترجمه کنیم و بگوئیم « تو داری وقت مرا تلف می کنی.» علت این امر این است که ما در فارسی متافوری در مورد زمان یا وقت ( که تجربۀ ما از زمان است ) به کار می بریم که نزدیک است به متافور انگلیسی « زمان پول است ». می گوئیم «وقت طلاست.» با توجه به این متافور ما در فارسی افعالی که در اصل مربوط به طلاست در مورد وقت هم به کار می بریم، افعالی چون ضایع کردن یا تلف کردن و قدر دانستن.
مشکلی که در ترجمۀ افعال از یک سیستم مفهومی ومتافوری به سیستم دیگر وجود دارد، همان طور که دیدیم ناشی از تحولات معنائی متافورهاست. «طلا » متافوریست که معنای آن در جامعۀ قدیم تقریبا با «پول» یکی بوده است. « طلا» حاکی از ارزشمندترین و پر بها ترین (معادل پول زیاد) چیزهاست. ولی در جامعه جدید چیزهای دیگری هم هست که پربهاست و پول زیاد از بابت آنها باید پرداخت. متافورهای ضرب المثلها و اشعار عرفانی ( و غیر عرفانی ) هم به همین صورت یا صورتهای دیگر در جامعۀ صنعتی جدید دشتخوش تحول معنائی شده و لذا کار مترجمان را دشوار کرده است. حتی کار خوانندگان و شنونگان امروزی را هم دشوار کرده است. درک اشعار شعرائی چون سعدی و حافظ و عطار و مولانا نه فقط مستلزم شناخت مفهومی متافوری در تصوف نوحلاجی است بلکه همچنین محتاج شناخت معانی اولیه متافورهای این سیستم مفهومی است . معانی شمع و پروانه، نسیم، خد و خال ، هاتف، خرد، و دهها و صدها متافور دیگر هست که کم و بیش متحول شده است و معانی ضمنی پیدا کرده است. معانی ضمنی شمع در جامعه ای که الکتریسیته و چراغ برق دارد با جامعه ای که الکتریسیته ندارد یکسان نیست. مرکب در قدیم معادل اسپ یا چارپائی دیگر بوده ولی امروزه معمولا معادل اتومبیل است. بنا بر این ما نمی توانیم لفظ «مرکب» را در شعر زیر به vehicle ترجمه کنیم.
با عشق روان شد از عدم مرکب ما روشن ز چراغ وصل دائم شب ما
در مصراع اول «مرکب» متافوری است که برای روح به کار برده شده و ما بهتر است در انگلیسی آن را horseیا steed ترجمه کنیم.
این تحولات معنائی در مورد « خدمت» هم که در انگلیسی به جای عبودیت به کار می رود صورت گرفته است. خدمت در جامعه قدیم معانی ضمنی و ارزش دیگری داشته که با معانی ضمنی و ارزش آن در جامعه صنعتی که بسیاری از خدمتها در آن به ماشین سپرده می شود فرق کرده است. تحولات معنائی در طرفین نسبت یعنی خادم و مخدوم هم تغییر کرده است. در نسبتهای دیگر نیز این تحولات کم و بیش صورت گرفته است. مثلا در نسبت شاه-رعیت معانی ضمنی هر دو طرف نسبت در قدیم چیز دیگری بوده و در جامعۀ جدید که جامعه ای صنعتی است و ایده آل آن دموکراسی است فرق کرده است. در یک دوره از تاریخ اجتماعی و سیاسی ما شاه یا سلطان برای مدیحه سرایان درباری با معشوق یکی می شد و وقتی این شاه/معشوق به سیستم مفهومی شعر عرفانی وارد شد با مفهوم خدا یکی شد. این متافور در دورۀ مغول و تیموریان به صورت ترک خنجر به دست و معشوق خونریزی در آمد که محور یک الهیات عرفانی گردید. دیکتاتوری یا جباریت شاه/معشوق/خدا مظهر صفت جلال شد و کرم و بخشش و سخاوت و خوشگلی و خوش ترکیبی او ( براساس ارزشهای اسثتیک همان جامعه) مظهر صفت جمال. انتقال این معانی ضمنی و ارزش گذاریها به زبانهای اروپائی اگر محال نباشد سخت دشوار است. حتی خوانندگان فارسی زیان هم چه بسا از درک این معانی ضمنی عاجز باشند.
تحولات معنائی متافورها باعث مشکلاتی در درک و ترجمه قرآن شده است که من در اینجا یکی از آنها را که مربوط به متا فور اصلی دین اسلام یعنی «عبودیت» بود ذکر کردم. در خاتمه می خواهم به تحول معنائی یک متافور شکوهمند قرآن اشاره کنم و آن متافور شاهنشاه است که مربوط به نسبت شاه-رعیت در جامعه کشاورزی قدیم است. در قران (آخر سورۀ قمر)آمده است که « ان المتقین فی جنات و نهر، فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» یعنی متقیان بندگانی اند که در دنیا به کمال بندگی رسیده اند و پس از مردن به بهشت و سپس به بالای بهشت می روند، در جائی که مولا نشسته و مجلس ملوکانه ترتیب داده است. متافوری که در این آیه مورد استفاده قرار گرفته است متافور شاه/رعیت است. طرفین نسبت (متقین و خدا) در کمال صفات خود وصف شده اند. متقی بودن کمال بندگی است و به همین دلیل بالاترین پاداشها نصیب متقیان خواهد شد و آن نشستن در مجلس ملوکانه و درک محضرو رؤیت جمال اوست. ملیک مقتدر هم به بالاترین صفت که کمال اقتدار است وصف شده است. این ملیک مقتدر با شاهان غیر مقتدر فرق دارد. شاهان غیر مقتدر شاهان محلی اند که تحت قدرت و سلطنت شاهی که در کمال اقتدار است یعنی قدرت و سلطنت مطلق دارد قرار دارند. به احتمال زیاد این متافور با توجه به دربار شاهنشاه ساسانی اعتبار شده است و « ملیک مقتدر» شاهنشاه است. با توجه به این معنی، ترجمه این متافور به شخصیتی که شاهنشاهی و اقتدار مطلق او را منعکس نکند ظلم به قرآن است. در قدیم، «ملیک مقتدر» را در فارسی به «پادشاه توانا» (طبری و روض الجنان)، یا «پادشاه فراخ توان» (میبدی) ، یا «پادشاه کامکار» (سور آبادی) ترجمه کرده اند که غلط نیست ولی دقیق هم نیست. متاسفانه مترجمان سیاست زده ای که به خصوص بعد از انقلاب اسلامی «ملیک مقتدر» را به «فرمان روای مقتدر» ترجمه کرده اند همه هیبت و جلال این متافور پر توان و شکوهمند را از آن سلب کرده و اصلا معنای متافور را گم کرده اند (این مطلب را من در جای دیگر به تفصیل شرح داده ام).