مردی که معتقد بود ارگاسم میتواند دنیا را نجات دهد
- نیل آرمسترانگ
- بیبیسی
ویلهلم رایش روانکاوی بود که با فروید زاویه گرفت، «انقلاب جنسی» را رهبری کرد، و هیپیها او را میپرستیدند. به مناسبت کتابی که اخیراً درباره او منتشر شده نیل آرمسترانگ زندگانی و میراثش را مرور میکند.
اجماع بر این است که ارگاسم «چیز خوبی» است. تجربهای فوقالعاده لذتبخش که میتواند احساس نزدیکی میان دو نفر را تقویت کند. اما آیا ممکن است کارکردهایی حتی بیش از اینها داشته باشد؟ آیا ارگاسم از بیماری پیشگیری میکند؟ اصلاً، آیا نمیتوان گفت ارگاسم نه تنها برای بهروزی بدن، بلکه برای سلامت بدنه سیاسی نیز مفید است؟ آیا ارگاسم بهشکلی نهادینه ضدفاشیست است؟ آیا میتواند جلوی تمامیتخواهی را بگیرد؟
اینها نظرات جنجالی روانکاوِ تکرویی بود که تأثیرات شگرفی بر فرهنگ عامه داشت. به نقل از کریستوفر ترنر، زندگینامهنویس رایش، نویسنده کتاب «ماجراهایی از ماشین ارگاسم»: «در دهه هفتاد میلادی اگر اتفاقی به هر کدام از گعدهها و دورهمیهای همپستد در لندن سری میزدی یحتمل اسم رایش را شنیده بودند، اما این روزها دیگر نامش فراموش شده.»
با اینکه ممکن است نام ویلهلم رایش را نشنیده باشید، اما هیچ بعید نیست که آهنگ Cloudbusting از کِیت بوش و Birdland از پَتی اسمیت را شنیده باشید؛ هر دو آهنگ درباره او هستند. و اسم نویسندههایی مثل جک کرواک، ویلیام باروز، سال بِلو و نورمن مِیلر را نیز شنیدهاید که همگی مجذوب او بودند. و جز این، اصطلاح «انقلاب جنسی» هم به گوشتان خورده، اصطلاحی که رایش ساخت. و حالا با این کتاب جدید ممکن است رایش دوباره به موضوعِ روز گپ و گفتِ مهمانیها و دورهمیها تبدیل شود. کتاب «همگان» نوشته اولیویا لَنگ که تحقیقیست فارغالبال بر موضوع آزادی بدن، بر اساس زندگی و کار و تحقیقات رایش نوشته شده است.
لَنگ به بخش فرهنگی بیبیسی گفت «فکر میکنم رایش شخصیتی است بینهایت پیچیده، اما این پیچیدگی دلیل نمیشود که پیشاپیش از پرداختن به او منصرف شویم. او تلاش کرد نظریات فروید و مارکس را به هم بپیوندد، او یک آزادیخواه جنسی بود که قاطعانه به حق زنان به لذت جنسی باور داشت، و مبانی ریشهای نظریاتش درباره آزادی خودِ بدنِ انسان را مبنا میگرفت، بدنی که در نگاه او مخزن دو چیز بود: هم تروما و هم عامل تغییر و تحول.
رایش در سال ۱۸۹۷ در خانوادهای متمکن به دنیا آمد، در جایی که امروز بخشی از اوکراین است. مدعی بود که در ۱۱ سالگی، با آشپز خانوادگیشان، باکرگیاش را از دست داد و ۱۵ سالگی هم به روسپی خانهای رفته. در جنگ جهانی اول در ارتش اتریش-مجارستان خدمت کرد و پس از آن به وین رفت برای تحصیل پزشکی. هنگامی که خبردار شد زیگموند فروید، بنیانگذار روانکاوی، سمیناری درباره سکس ارائه میدهد به دیدارش رفت تا از او درخواست معرفی کتب و منابع مطالعه کند، و اینجوری این دو با همدیگر آشنا شدند و از هم خوششان آمد.
فروید گاهی بیماری به او ارجاع میداد، و رایش هم که به قدرت درمان جنسی باور داشت دیگر شروع کرده بود به ساختن و پرداختن تئوریهای خودش. لَنگ سیرِ استدلالِ او را چنین توصیف میکند: «اگر انرژی جنسی مسدود شده نوروسیس ایجاد میکند، پس آیا نمیتوان گفت تخلیه انرژی جنسی به خودیِ خود اثری شفابخش دارد؟» تا سال ۱۹۲۶ که «کارکرد ارگاسم» را نوشته بود، رایش دیگر متقاعد شده بود که اوجهای جنسیِ باکیفیت سلامت جسمی را تقویت میکند.
وقتی رایش نسخهای از «کارکرد ارگاسم» را به فروید هدیه داد پیرمرد بدبین زیرلب غرید: «به این کلفتی؟» این دو به مرور به علت دیدگاههای متفاوتشان از همدیگر فاصله گرفتند. فروید زمانی در نامهای به یک روانکاو، رایش را چنین توصیف کرد: «جوانی است با کلهای داغ که تمام هم و غمش را وقف اسبِ اسباببازی سکهایاش کرده و حالا درمان همه و هر گونه نوروسیس را در ارگاسم جنسی میداند.» وقتی فروید سرطان گرفت، رایش گفت علتش چیزی نبوده جز محرومیت جنسی.
تئوریهای نامتعارف رایش
درست پیش از جنگ جهانی دوم رایش به آمریکا گریخت و آنجا ایدههایش شکلی دوچندان غریب و نامتعارف به خود گرفتند. او نیروی زندگی مرموزی کشف کرد منتشر در کل کائنات، نیرویی که به شکل جریانهایی در اتمسفر جاری بود. او آن را «اورگون» نام گذارد و جعبهای طراحی کرد - به نام «انباشتگرِ اورگون» - جعبهای که فرد میتوانست در آن بنشیند و در این نیروی مرموز خیس بخورد و آن را جذبِ خود کند. تقریباً اندازه یک باجه تلفن عمومی بود و از چوب ساخته شده بود با لایههایی از پشمشیشه و پشمِ گوسفندی؛ جعبه آن انرژی را به خودش جذب میکرد و در خود میانباشت - شبیه یک گلخانه.
رایش معتقد بود استفاده ادواری از این جعبه سرطان را درمان میکند. در سال ۱۹۴۱ او به دیدن آلبرت اینشتین رفت به خانهاش در نیوجرسی و برای ساعتهای متمادی تئوریهایش را به آن فیزیکدان بزرگ عرضه کرد. اینشتین محترمانه گوش داد اما جای تعجب نیست که قانع نشد. رایش به اینشتین گله کرد که مردم فکر میکنند من خلم. دانشمند در پاسخ گفت «میتوانم بفهمم چرا.»
در واقع هر چه گذشت رایش بیشتر و بیشتر متوهم و پارانوئید شد. او میدانهای خطرناکی کشف کرد مملو از انرژی اورگونِ منفی و یک «خردکنندهی ابر» اختراع کرد که این میدانهای نیرو را خرد و تکهتکه کند. اختراعش به شکل مجموعهای از لولههای طویل بود که شبیه یک ضدهوایی به نظر میرسید. به زعم رایش یکی از اثرات این دستگاهِ اختراعی این بود که میتوانست باعث بارش باران شود. همچنین رایش به مرور متقاعد شده بود تحت تهاجم یوفوها (UFO) است.
مقامات آمریکایی به ادعاهای رایش درباره تواناییهای جعبه «انباشتگر» با شک و تردید مینگریستند، و جز این، این حقیقت که رایش به مارکسیسم گروییده بود و حتی در سال ۱۹۲۸ به عضویت حزب کمونیست اتریش درآمده بود او را بیش از پیش در نظر افبیآی مشکوک جلوه میداد. در روزنامهها نیز چند مقاله در آمد که او را به عنوان عنصر خارجی نامطلوبی نشان میداد، او را متهم میکردند به اینکه رهبر یک فرقه جنسی است و همچنین شارلاتانی است که وعدههای پوچ درمان و شفا میدهد. به او دستور دادند فروش «انباشتگر» را متوقف کند و در ادامه، در سال ۱۹۵۶، به جرم سرپیچی از منعِ فروش او را دستگیر کردند. خروار خروار یادداشتها و کتابهایش را توقیف کردند و آتش زدند، از جمله «روانکاوی جمعیِ فاشیسم» که در آن فاشیسم را به سرکوب جنسی مرتبط میکرد. طبق گفته لَنگ «این تنها مورد در تاریخ آمریکاست که در سطح ملی، کتبی توقیف و آتش زده شدند.» رایش در سال ۱۹۵۷ در زندان مُرد.
منتها دیگر کار خودش را کرده بود، دانهدرشتهای فضای هنری آلترناتیو، بوهمینها، ترجمه آثار رایش را یافته بودند. نورمن مِیلر در سال ۱۹۵۷ مقاله تأثیرگذاری نوشت که توجه زیادی گرفت، و بسیار وامدارِ نظریاتِ رایش درباره ارگاسم بود. در رمان «در راه» نوشته جک کرواک، شخصیتی که ملهم از ویلیام باروز است از دستگاه «انباشتگر اورگون» استفاده میکند. باروز که خودش از چهرههای مهم جریان هنری فرهنگ زیرزمینی و آلترناتیو بود و رمانهای کمابیش اتوبیوگرافیک مینوشت -مثلا «عملی» (Junky) یا «ناهار عریان» (Naked Lunch) - سفت و سخت به دستگاه «انباشتگر اورگون» ایمان داشت و حتی خودش چندتایی هم ساخته بود.
او در رمان «عملی» اینطور مینویسد: «وقتی رفتم توی انباشتگر نشستم متوجه سکوتی ویژه شدم، سکوتی از آن جنس که گاهی در دلِ جنگلی میشنوی، گاهی در خیابانی وسط شهر، وزوز ضعیفی که بیشتر از اینکه صدا باشد ارتعاشی است ریتمیک. پوستم دوندون شد و احساسم شبیه این بود که انگار با نوشدارویی قوای جنسیام سرحال آمده باشد، شبیه تأثیر علفی خوب و قوی. دیگر شکی باقی نمانده: قطعاً اورگون نیرویی است که باید آن را به رسمیت شناخت، مشابهِ مثلاً الکتریسیته.»
ترنر میگوید: «پس از جنگ جهانی دوم چپِ رادیکال ایمانش به کمونیسم سست شد، و در عوض رایش تبدیل شد به کانون جدید توجهاتش.» «نظریات و کارهای رایش - در تقدیسِ سرکشی و آنارشیِ ارگاسم، و همچنین تقدیسِ دستگاهِ فکری متناظر با زندگی معطوف به لذتطلبی - به نوعی توجیهِ پس کشیدن از سیاست عرفی بود به چیز که نورمن مِیلر آن را <الزاماتِ انقلابی ناشی از کشفِ خویشتن> مینامید.»
سلایق رایش عمدتاً قرن نوزدهمی بود - واگنر، ایبسن، و غیره - و با اینکه سردمدار «فرقه جدید سکس و آنارشی» قلمداد میشد، اما خودش با کارها و تألیفات نسل بیت که اواخر دهه ۱۹۴۰ و اوایل ۵۰ داشتند کتابهایش را میبلعیدند، چندان همدلی و علاقه نداشت. او کاریزماتیک بود و معروفیت بیحد و حصرش تا حدودی نامعقول بود، او جهانی آلترناتیو و فانتزی و نسبتاً تق و لق خلق کرد و علیرغم ایرادات متعدد (از جمله آنهایی که اینشتین وارد کرد) از وفق دادن مخلوقش با واقعیات سر باز میزد. دنیایی ساخته بود همچون توده خاکیِ پوکِ لانه مورچگان، دنیایی که به کمک مریدان و دستیارانش برقرار نگه داشته بود.»
طرفداران معروف رایش
معروفیت رایش به همین منوال رشد کرد تا جایی که مثلا در ژانویه ۱۹۶۴ مجله تایم مقاله بلندی منتشر کرد و در آن مدعی شد: «دکتر ویلهلم رایش شاید یک پیامبر بود. این روزها گاهی به نظر میرسد کل آمریکا چیزی نیست جز یک جعبه اورگونِ بزرگ…» باروز که در سال ۱۹۷۴ با جیمی پِیج مصاحبه میکرد، از گیتاریست گروه لد زپلین دعوت کرد جعبه اورگون را امتحان کند. پیج با اینکه خودش هم چندان با تفکرات و علوم خفیه غریبه نبود قبول نکرد. اما مثلاً کِرت کوبین خواننده گروه نیروانا که سال ۱۹۹۳ سری به نویسنده زد، ابایی نداشت که وقتی داخل یکی از جعبههای انباشتگرِ باروز است از او عکس بگیرند.
در فیلم باربارلا (Barbarella) ساخته جین فوندا در سال ۱۹۶۸ یک «ماشین مازاد» هست که میگویند ایده آن بر اساس «انباشتگر اورگون» است؛ و همچنین دستگاه ارگاسماترون در فیلم اسلیپر (Sleeper) ساخته وودی آلن سال ۱۹۷۳ پیشینه مشابهی دارد. گروه راکَ فضایی هاوکیند (Hawkind) آهنگی سرودگونه دارد با فرمی آزاد به نام انباشتگر اورگون («من یک انباشتگر اورگون دارم، حالت را خیلی بهتر میکند، بعدتر میبینمت، وقتی که کارم با انباشتگرم تمام شده باشد»). حتی حالا هم آنلاین میشود کتابی خرید که طریق ساخت انباشتگر را توضیح میدهد. کامنتی زیر محصول به غلط نوشته که این دستگاهها میتوانند سرطان را درمان کنند.
آنطور که ترنر میگوید، رایش باور داشت به «ایده رهایی جنسی به مثابه راهکاری مدون برای مقابله با تمامیتخواهی». این ایده در رمان سال ۱۹۴۹ جرج اورول هم آمده، رمان ۱۹۸۴. در کتاب، اُ برایِن به وینستون میگوید «ما ارگاسم را نابود میکنیم. عصبشناسهای ما همین حالا مشغول کار بر آن هستند.» جولیا دوستدختر وینستون که از علاقمندان ارگاسم است توضیح میدهد که چرا «حزب» ضد سکس است. «اگر تو درون خودت خوشحال باشی دیگر منطقاً چطور میتوانی برای «برادر بزرگ» و «طرحهای سه ساله» و «مراسم نفرتورزی دو دقیقهای» و مابقی مناسک نکبتیشان شوق و ذوق داشته باشی؟» (ما به قطعیت نمیدانیم که آیا اورول رایش خوانده بود یا نه، اما میدانیم که یادداشتی درباره رایش و چند روانکاو دیگر خوانده بود و در مقالهاش مربوط به سال ۱۹۴۶ به نام «سیاست و زبان انگلیسی» از آن یادداشت به عنوان نمونهای از نثر بد یاد کرد.)
با دستگاه فکری و ارزشی رایش، تعجبی نیست که در سالهای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ او محبوب هیپیها و خیالبافان بود و او را همچون شخصیتی توتمی و مقدس میدیدند - اینها را مارک پیلکینگتون میگوید، نویسنده و بنیانگذار انتشارات استرنج اترکتور (Strange Attractor Press)، ناشری که تخصصش کتابهایی است درباره «فراسوی عوالم مادی».
او میگوید «رایش کیفیات جالبی داشت؛ از یک طرف در فضای فکری وجاهتی داشت، از طرفی سیاستورزیاش به شدت ضد سلطه بود، اینها را ترکیب کنید با دعوتش به اینکه سکسوالیته رادیکال مسیر رهاییست، و همینطور نظریات متاخر شبهعلمیاش درباره اورگون و یوفو، و و مرگ غم انگیز او به دست مقامات آمریکایی»، همه و همه اینها باعث شد که بهترین گزینه باشد برای مبدل شدن به چهره نمادین جریان فرهنگ زیرزمینی و آلترناتیو.»
در سال ۱۹۶۸ دانشجویان معترض در پاریس شعارهای رایشی بر در و دیوارِ سوربن مینوشتند، و در برلین نسخههای «روانکاوی جمعی فاشیسم» را به سمت پلیس پرتاب میکردند. فمینیستهای سالهای ۱۹۷۰ مثل جرمن گریر متأثر از افکار او بودند. در همین دوران در کمونهایی که اینجا و آنجا پا میگرفتند ایدههای او محبوب بود، علیالخصوص آن کمونهایی که بر مبنای «عشق آزاد» پا گرفته بودند.
پیلکینگتون میگوید «کم کم در اجتماعات کوچک سیاستهای جنسی او را به صورت آزمایشی امتحان کردند، به تدریج تعداد بیشتری این مسلک و منش زندگی را پذیرفتند، شاید حتی بعضاً در اجتماعات بزرگتری نیز اینها به کار گرفته شد، و بدین صورت ایدههای رادیکالترِ رایش کم کم نزد مردمی که برای رازهای هستی دنبال جوابهایی فراتر از قطعیتهای علمی رایج بودند مقبولیت یافت.» «آیا یوفوها سویههایی دیگر و به نوعی فرافکنی ناخودآگاهِ ذهنمان بودند؟ آیا با تغییر مسیر نیروی زندگی که در اندرونمان جاری بود میشد مثلاْ در وضع آب و هوا دخالتی کرد؟ پیشینه رایش در علم روانکاوی به این ایدههای مرموز که مبنای هستی را فراتر از معادلات فیزیکی و شیمیایی میانگارد (ویتالیسم) روکشی خوشرنگ و لعاب از وجاهت علمی بخشید.»
در سال ۱۹۷۳، پسرش پیتر، مموار و خاطراتی نوشت درباره زندگی در «اورگنون»، عمارتی در ایالت مِین که آنجا همراه پدرش زندگی میکرد؛ انتشار این کتاب جانی دوباره به میراث فکری ویلهیلم رایش بخشید. پتی اسمیت از «کتابی درباره رویاها» الهام گرفت و آهنگ «بردلند» را نوشت، در آلبوم «اسبها» مال سال ۱۹۷۵. در این آهنگ پیتر خیال میبافد که پدر مرحومش سوار بر یوفو آمده دنبالش.
تجربه خواندن همین کتاب باعث شد کیت بوش آهنگ Cloudbusting (خط اولش: «من هنوز رویای اورگنون را میبینم») را برای آلبوم مهم و کلیدی سال ۱۹۸۵اش بنویسد (Hounds of Love). برای این آهنگ ویدیویی نیز با کمک تِری گیلیام ساخت، در آن بوش در نقش پیتر است و دونالد سادرلند نقش ویلهلم را بازی کرد، و همین سادرلند در فیلم ۱۹۰۰ برناردو برتولوچی در نقش یک فاشیست ایتالیایی بیرحم نیز بازی کرد و برای آن نقش از کتاب «روانکاوی جمعی فاشیسم» نیز استفاده برد. در ویدیوی آهنگ بوش، ویلهلم و پیتر دستگاه «خردکننده ابر» - که طراحی افراد خلاقی بود که در فیلم Alien نیز کار کرده بودند - را به بالای تپهای هل میدهند اما رایش دستگیر میشود و میبرندش.
لَنگ میگوید «به نظر من تراژدی ماجرای رایش برای هر دوی کیت بوش و پَتی اسمیت تکاندهنده بود - هر دوی آن آهنگها بیشتر از اینکه درباره سکس باشند درباره تلاش برای رهایی هستند. بداقبالی رایش این بود که پس از مرگش بعضاً آدمهای نفرتانگیزی علاقمندش شدند و این تصویر «مرد ارگاسمی» که از او به جا مانده به همین خاطر است. اما فمینیستهایی که بعدها به کارهایش علاقمند شدند اشاره میکنند خیلی بیش از آنچه امثال نورمن مِیلر و وودی آلن متوجه شدند، عمده کارهای رایش مربوط به حمله با ساختارهای پدرسالارانه است.»
پیلکینگتون میگوید «عجیب است که این روزها در مباحث فرهنگی آلترناتیو و زیرزمینی دیگر اسمی از رایش نیست، با اینکه کماکان برخی از ایدههای درمانی او استفاده میشوند - خود من به شخصه با چندتاییش آشنا هستم. این روزها اگر هم صحبتی از رایش بشود، بیشتر از اینکه به نظریاتش پرداخته شود به مسلک سیاسی و تراژدی مقطع پایانی عمرش میپردازند.»
اما هیچ هم بعید نیست که نویسندهها و موزیسینهای امروز کتاب لَنگ را بخوانند و دوباره «مرد ارگاسمی» را از نو کشف کنند.