۱۴۰۱ اسفند ۱۵, دوشنبه

 

گرامیداشت یارعلی پورمقدم؛ «قهوه‌چی‌ای که گاهی سیِ دل خودش می‌نوشت»

  • نویسنده,سارا افضلی
  • شغل,شاعر و روزنامه‌نگار
یارعلی پورمقدم

منبع تصویر،عکس از: به‌روژ آکره‌ای (عکاس و نویسنده)

امروز دوشنبه ساعت ۱۰ صبح ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، در خانه هنرمندان ایران، مراسم وداع با نویسنده‌ای برگزار شد که خودش را «قهوه‌چی» می‌خواند.

یارعلی پورمقدم، نویسندگی را از دهه پنجاه خورشیدی شروع کرد. در کانون نویسندگان آن زمان فعال بود و بعدها در دهه شصت، در جلسه‌های هفتگی داستان‌خوانی، معروف به «جلسات پنجشنبه‌ها»، از آن دسته نویسندگانی شد که نوشته‌هایشان بر ادبیات فارسی تأثیر گذاشت. و تا هنوز و همیشه مؤثر هست و خواهد بود.

او گفت: «مهرماه ۱۳۶۰ بود که کافه خودش را راه انداخت. آن زمان تهران کافه‌های زیادی نداشت، مثل امروز. کافه شوکا نشانه‌ای شد برای جمع‌های ادبی و هنری. و جمله‌ای که آقای پورمقدم در وصف آن همیشه می‌گفت: کافه به کافه‌چی شه.»

حالا با رفتن یارعلی پورمقدم، سوای تمام کسانی که دهه‌ها مشتری کافه‌اش بودند و آن‌جا کنجی بود برای دورهمی‌هایشان، دوستان قدیمی‌اش در حلقه نویسندگان را به شدت متأثر کرده و صحبت درباره او برایشان آسان نیست.

در این‌جا تلاش شد، چند جمله به یاد او، از زبان چند دوستِ نویسنده و شاعر نقل شود.

گرامیداشت یارعلی پورمقدم در خانه هنرمندان تهران

منبع تصویر،HAMSHAHRIONLINE

توضیح تصویر،

گرامیداشت یارعلی پورمقدم در خانه هنرمندان تهران

احمد محیط طباطبایی: شوکای گاندی

بزرگترین کافۀ تهران، کافه شوکا بود. گرچه چهار میز بیشتر نداشت، همه را در خود جای می‌داد.

هیچ‌وقت کلمه رزرو، جا نداریم و ... را نمی‌شنیدیم. این نشانی بود از روح بزرگ صاحبش که این کافۀ نقلی را هدیه‌ای بزرگ به همه کرده بود.

یارعلی پورمقدم نویسنده، داستان‌نویس، نمایش‌خوان و نمایشنامه‌نویس از مفاخر ادبیات معاصر ایران بود. او در کنار ویژگی‌های هنری، اخلاقی بی‌نظیر داشت که نمودش را در بیش از چهل سال کافه‌داری‌اش به خوبی در می‌یافتیم.

پنج‌شنبه یازده اسفند بعد از چند ماه مهمان یارعلی بودم. دیگران داستان خواندند و او هم «هفت خاج رستم»اش را برای ما خواند، داستان کوتاهی که سفری اتوپیایی را می‌ساخت. انگار که نویسنده می‌دانست چند ساعت دیگر از این زندان تن رها خواهد شد و از این دنیا رخت برخواهد بست. رفیق قدیمی، بدرود.

ناصر زراعتی: کافه شوکا جزئی از خاطره جمعی دو سه نسل است

با یارعلی پورمقدم سال ۵۷، در جلسات کانون نویسندگان ایران آشنا شدم. بعد از بسته شدن کانون، او یکی از اعضای پابرجای جلسات معروف به "پنجشنبه‌ها" در دهۀ شصت شد. در هر سه مجموعه داستان حاصل آن جلسات، یارعلی داستان داشت. بعد از انقلاب، در پاکسازی دانشگاه‌ها، یارعلی که در دانشگاه، ویراستار و عضو هیئت علمی بود، بیکار شد و ناچار شد برای گذران زندگی مثل خیلی از ماها کارهای مختلفی بکند؛ از حسابداری و مرغداری و نقشه‌کشی گرفته تا رانندگی و مسافرکشی. بعد از آن بود که کافه شوکا را راه انداخت. خودش می‌گفت: من این شغل را انتخاب نکردم. این شغل بود که من را انتخاب کرد.

کافه شوکا فضایی فرهنگی بود که جزئی از خاطرۀ جمعی دو سه نسل از جوانان ایران شده است.

بعد از آن که به قول خودش دستش به دهنش رسید، عطای ناشر و کسب مجوز از ارشاد و این‌ها را به لقایش بخشید و کتاب‌هایش را خودش با هزینۀ شخصی چاپ می‌کرد. خودش شد ناشر آثارش. تن به سانسور و ممیزی نداد. در همان کافه که محیط فرهنگی زیبا و صمیمانه‌ای بود، کتاب‌هایش را عرضه می‌کرد و علاقه‌مندان بیشتر جوان و دوستانش با اشتیاق آن‌ها را می‌خریدند و می‌خواندند.

یارعلی با آن روحیۀ شاد و شوخ و پُرشور و سرشار از زندگی، با همۀ مشکلات این سال‌ها، هرگز قلمش را نفروخت.

یارعلی پورمقدم رفیقی شفیق و انسانی شریفی بود. یادش گرامی!

یارعلی پور مقدم

منبع تصویر،عکس از: به‌روژ آکره‌ای (عکاس و نویسنده)

عبدالعلی عظیمی: منتظرم، نشسته‌ام ، می‌روم و می‌آیم که خودش زنگ بزند

خبر را ناصر، «ناصر زراعتی» داد. در واقع خواست صحت و سقمش را معلوم کنم. به این هم فکر کردم که؛ ببین ناصر با این‌همه بُعد مسافت گوش به‌زنگ‌تر است تا ما، من.

این درست که سر کردن با دنیای مجازی به معنای گذر از کلی در و دیوار و سد، اما نتوانستم خودم را گول بزنم، آن‌قدر گرفتاری سرمان ریخته، سر خودمان ریخته‌ایم که از هم غافل مانده‌ایم.

فقط این به فکرم رسید که بردارم به خودش زنگ بزنم بلکه بگوید کار خودش است، این دروغ را، که ما را، میان این ‌همه دلگیری و گرفتاری، گذاشته رفته است، بگوید «فیک» است که قدیم‌ها بهش خبر دروغ می‌گفتیم یا جعلی. زنگ که خورد بیش‌تر مشتاق و امیدوار شدم، با اینکه خیلی دلم می‌خواست صدای «شادی» را بشنوم اما نمی‌خواستم.

فقط یارعلی! فقط صدای خودش، خود شخصِ شخیص «یارعلی پورمقدم» می‌توانست این هول را بشورد و ببرد. آن وقت مثل همیشه حال شادی را بپرسم. با هر زنگ التماس کردم که «بردار! یارعلی ! یارعلی !» تا خود سکوت تکرار کردم.

حالا منتظرم، نشسته‌ام ، می‌روم و می‌آیم که خودش زنگ بزند یا شادی گلگی کند.

شعری برای یارعلی و ماشین هیلمن‌اش، منتشر شده در کتاب « از جغرافیای من»:

با این قراضه

به یارعلی پورمقدم

کجاست

دکانِ آن استادِ تعمیرکار کجاست؟

حقش نبود

گفتم با این قراضه

تا کجاها که نخواهیم رفت

کسی گفت عمرش را کرده

و شنیدم یکی دیگر می‌گفت

یک تنظیمِ درست و درمان که بشود

رویِ چالِ مردانه‌ای هم که برود

آچار کشیِ تمیزی هم بشود

کم از این جدیدها نیست.

حقش نیست

گفتم با این قراضه

کجاها که نرفتیم

و کجاها که خیالش را داشتیم و

تو رفته گیر

ظهرِ داغى مثلِ امروز حتى

با این خورشید

که مثل ته سیگاری دود میکند هنوز

در گوشهء جدول.

کجاست؟

دکانِ آن استاد کجاست؟

عبدالعلی عظیمی در ادامه نقل این شعر می‌گوید:

مثل این که الان آن استاد تعمیرکار، خداست.

گرامیداشت یارعلی پورمقدم در خانه هنرمندان تهران

منبع تصویر،HAMSHAHRIONLINE

کامران بزرگ‌نیا: شعر ناتمام کافه‌یِ شوكا

در کافه،شوکا، دیگر فقط سکوت است که

میخواند.

ای یارعلى يار على يار على

رفتی و دل ما رو، بردی بردی دلم ما رو و پس کجاست غم؟ غم ما نخوردی ای دی دی دیبلالوم و

ای که

حالا اگر جایی باشد که رفته باشی. وقتی که عبدی گفت یارعلی هم رفت، گفت رفت؟ یا چی گفت که فکر کردم این را گفت؟ حالا اگر واقعا جایی باشد که رفته باشی، بعد آنجا لابد آن عقاب مسلول هم، ابوالحسن نجفی، که این‌طور نامیدیش هم باید همانجاها باشد و هوشنگ گلشیری هم میاید به استقبالت و همین طور که لیوانِ بد رنگترین و بدمزه‌ترین چای ساعت‌ها مانده در قوری را کنار دستت می‌گذارد و یکی دو حبه قند هم کنارش و می‌گوید پس تو هم آمدی ای لُر جوشی؟ خوب خوب تازه چی داری؟ و تا تو بیایی دست کنی که کاغذها را درآری می‌بینی نه دستی داری و نه كاغذی و می‌بینی که نیستی جز موجودی اثیری در خیال من و ما. و تا ما هم هنوز باشیم و خیلی پس از آن هم خواهی بود. در خواب‌ها و خیال‌ها و در بیداریمان. ای یار علی ای طیب اهواز و ای رخش در پرواز.

برای يارعلی پورمقدم

و به یاد بیژن جلالی

شعر ناتمام کافه‌یِ شوكا

گاهی که روز باران باشد

و باد هم برایِ خودش ، خوش خوش بوزد

و پشتِ پنجره ، آن پایین ، بر بامِ روبرو

کنار آبچاله‌ای ، نشسته باشد کلاغی

اگر یکی دو سرو هم ، آن کنار بگذاری ، هنوز سبز ، سبزِ تیره

و خيس ، خیس و آبچکان

و اینطرف، اينسوی پنجره

نشسته باشی و آن روبرو هم صندلیِ خالیِ

خیال‌هایت

و عطر قهوه‌یِ ترک هم بیاید و بچرخد

بر ميزهایِ چوبیِ سرخ

دیگر نشسته‌ای آنجا ، در کافه‌یِ شوكا

با همان نیمکت‌ها و میزهایِ چوبیِ سرخش

و با لبخندها و اخم‌هایِ

گوریلِ مهربانی

که یارعلیِ پورمقدم است و

ایستاده ، آنجا ، پشتِ پیشخوان و

دارد داستانی را با صدایِ بلند و لهجه‌یِ لُری

می‌خواند

دستت را بلند می‌کنی که بگویی یارعلی ،

ببین . . .

و می‌بینی که

اما هنوز همینجایی ، اینجا

نشسته در خیال و

فراموشی

می‌نشينی و از ياد می‌روی و خالیست دیگر

صندلی تو

و خالی می‌ماند

صندلی خالی خيال‌هایت

در کافه‌یِ شوکا

یارعلی پور مقدم

منبع تصویر،عکس از: به‌روژ آکره‌ای (عکاس و نویسنده)

مرتضی ثقفیان: همیشه منصفانه بود

منش یارعلی خاص خودش بود. یک رندی در خود داشت. حالتی که انگار نیازی به چیزی نداشت که بخواهد به خاطرش هر کاری را انجام دهد.

یارعلی شاید تنها کسی بود که همیشه منصفانه‌ترین گزارش را از جلسات پنجشنبه‌های داستان داشت. به همه سهم می‌داد و با کسی تسویه حساب نمی‌کرد. نظرش را صریح می‌گفت اما هیچ وقت در لحنش عصبیت نبود.

می‌گفت و رد می‌شد. و البته آن کلام شوخ و نسبتاً ملایم هم همراهش بود. یعنی این طور نبود که سر دعوا با کسی داشته باشد. این را من در همان جلسات پنجشنبه‌ها می‌دیدم. بعدها هم اگر مطلبی ازش خواندم و همینطور در مصاحبه‌ها و گفتگوهایش دیدم، همچنان منصفانه نظرش را مطرح می‌کرد و در مورد آدم‌ها حرف می‌زد.

یک تعادل که همیشه در حرف‌هایش داشت. در واقع کسی را کنار نمی‌گذاشت یا برای یک نفر بخواهد دیگری را کوچک یا بزرگ جلوه دهد. این خصوصیت خوبی بود که داشت.

نویسنده و اهل قلمی که از قهوه‌چی بودن برای خودش یک نقاب ساخته بود تا پشت آن پنهان شود و دیگر خیالش راحت باشد که نوشته‌هایش حفاظی ندارند. و لازم نیست به خاطرش به کسی باج بدهد. این خصوصیت را در رفتارش هم می‌شد دید و هم در کارش. حتی در کافه‌اش. در نحوه برخوردش با آدم‌ها.

رضا فرخ فال: مرگ او شایعه‌ای بیش نیست

آخرین برگی که یارعلی به ما زد

نه، نمی‌توانم بگویم یارعلی دیگر و برای همیشه از میان ما رفته است. من بنا را بر این می‌گذارم که مرگ او شایعه‌ای بیش نیست. یکی از همان طنازی‌های اوست. همه را بر سرکار گذاشته است ... که یعنی نیست دیگر، که فقط یک یاد است.

یارعلی پورمقدم اما همیشه جای دیگری هم هست، بر روی صفحات نوشته هایش( وقت نکرده این را به ما بگوید)، آنجا هنوز زنده است و دم نفس‌هایش را می‌توان شنید: نثری شوخ و شنگ، پر از گوشه و کنایه و کاربست‌هایی از زبان پایینی‌ها ، ایلیاتی‌ها، غربتی‌ها، کارگرها و لات‌های جنوبی ... و درست با همین نثر است که او با مضامینی عتیق و سنگین برگرفته از متنی فخیم همچون شاهنامه ( مکتوب و شفاهی: روایت نقال ها) بازی شوخ و شنگ‌تری دارد. به رخش، به اسب رستم رخصت می دهد مثلاً که پا از دنیای اسطوره و حماسه بیرون بگذارد و لختی به مدد خلاقیت نویسنده در دنیای منطقی و در زبان به اصطلاح عقلایی ما آدم‌های فانی زندگی کند... زندگی واقعی را بچشد.

این تخلیط حماسه/ روزمره، در آثار یارعلی به خاستگاهش برمی‌گردد: به فرهنگی که در آن به بلوغ زبانی رسیده بود: فرهنگ لرهای خوزستان که هر نوزادی اسم خود را از یکی از آدم‌های شاهنامه می‌گیرد تا سرنوشت او را در زندگی خود زندگی کند. برای این مردم ایرانی، شاهنامه متنی روی طاقچه یا در قفسه کتابخانه نیست. متنی است که در آن زندگی می‌کنند. شیران سنگی در گورستان ایذه هنوز نگهبانان مرگند و پازن‌ها در نخجیر به شکارچی لبخند می‌زنند.

از اینرو بود که مضامین شاهنامه یکی از دستمایه‌های یارعلی پورمقدم بود در پروراندن داستان به مفهوم مدرن که قرن‌ها به لحاظ ساخت و ساز با حماسه فاصله دارد. اما آدم‌های یارعلی لب که باز می‌کنند، این بینامتنیت حماسی اجدادی خود را بیرون می ریزند. دست خودشان نیست. به یکی از زیباترین داستان‌های او نگاه کنید: "هفت خاج رستم" که درست به لحاظ پیکره و مضامینی همچون جنگ و عشق و شکار و گرفتاری ورهایی نقیضه ای (بورلسک)ی از حماسه را برمی‌سازد، آن هم به زبانی لهجه‌دار که در اول شخص مفرد، خطاب به یک مخاطب حاضر در صحنه نقل می شود. در مدت یک دست بازی با ورق، اما با وقایعی به درازای یک عمر...

- از حالا دغلبازی درنیار! پاسورها را قشنگ بُر بزن!…

یارعلی دیگر به قلمرو خاطره تعلق پیدا کرده است. از طنز فطری او حتا در زندگی روزمره و در حشر و نشر با دوستانش چه به یاد می‌آورم حالا که دیگر در میان ما نیست؟ چند سال پیش که شنیدم کافه‌اش پاتوق اهل ادب و هنر شده است و به اصطلاح پاتوقی معروف و پر مشتری با واسطه دوستی پیام برای او دادم که : حالا چرا خودت را گرفتی؟ و یارعلی در جا جواب داده بود: من خودمو گرفتم، من؟ ...

و حالا اگر مرگ را به یاد او آورم حتما خواهد گفت: مو مرده ام؟... مو؟ مو به فلانِ فلانِ ..... خودم خندیده ام اگر مرده باشم.... و بله، راست می گوید.