۱۴۰۲ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

 






                                          عشق ورزیدن*

 

    بدان ای پسر تا کسی لطیف طبع نبود عاشق نشود از آنچه عشق از لطافت طبع خیزد وهر انچه از لطافت طبع خیزد بی شک لطیف است ،که گفته اند :(من اشبه اباه فماظلم)چون او لطیف بود ناچاردر طبع لطیف آویزد. نه بینی که جوانان بیشتر عاشق شوند از پیران ،و نیز هیچ غلیط طبع و گران جان عاشق نشود از آنکه این علتی است که خفیف روحان را بیشتر افتد .

اما تو جهد کن تا عاشق نشوی اگر  گرانی و لطیف از عاشقی بپرهیز که عاشقی با بلاست خاصه بهنگام مفلسی که عاشقی ورزد معاینه در خون خویش سعی کرده  باشد خاصه که پیر باشد که پیر را جز بسیم غرض حاصل نشود .چنانکه من گویم :

بی سیم بدم بر من ازین آمد درد                          وز بی سیمی بماندم از روی تو فرد

دارم مثلی بحال خویش اندر خورد                       بی سیم ز بازار تهی آمد مرد

پس اگر به اتفاق ترا وقتی بروزگار با کسی وقت خوش گردد تو معین دل خود مباش و پیوسته طبع را  به عشق باختن میاموز و دایم متابع شهوت مباش که این نه کار خردمندان باشد از آنچه مردم در عشق یا وصال باشد یا در فراق ،بدانکه یک ساله راحت وصال بیک ساعته رنج فراق نه ارزد که سر تا سر عاشقی رنجست و درد و دل و محنت ،که هر چند دردی خوش است اما اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوقه از دل تو خبر دارد خود از ناز خیره و خوی بد او خوشی وصال ندانی .پس اگر وصالی بود که بعد از آن فراقی خواهد بود آن وصال خود از فراق بتر بود و اگر بمثل آن معشوقه تو فرشته مقربست به هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی پیوسته در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو از آنکه عادت خلق چنین رفته است پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی  پرهیز کن که بی خردمندان از عاشقی پرهیز نتوانند کردن از آنچه  ممکن نگردد که بیک  دیدار  کسی بر کسی عاشق شود نخست چشم بیند آنگه دل پسندد چون دل را پسند اوفتاد ، طبع بدو  مایل شود چون طبع مایل گشت آنگاه دل متقاضی دیدار او باشد اگر شهوت خویش در امر دل کنی و متابع شهوت دل گردانی باز تدبیر آن کنی که یک بار دیگر او را ببینی چون دیدار دوباره شود میل طبع بدو نیز دوباره شود و هوای دل غالب تر گردد پس قصد دیدار سوم کنی چون سوم بار دیدی و در حدیث آمدی سخنی گفتی و جوابی شنیدی ، خر رفت و رسن برد .

پس از ان اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی که کار از دست تو در گذشته بود .هر چه روز بود عشق تو بر زیادت بود بضرورت ترا متابع دل می باید بود .اما اگر بدیدار اول خویشتن نگاه داری ،چون دل تقاضا کند خرد را بر دل موکل کنی تا بیش نام وی نبرد و خویشتن به چیزی دیگر مشغول همی داری و جای دیگر استفراغ شهوت همی  کنی و چشم از دیدار وی بر بندی که همه رنج یک هفته بود بیش یاد نیاید و زود خویشتن را از بلا بتوانی رهانیدن و لکن این چنین کردن نه کار هر کسی باشد ،مردی باید با عقلی تمام که این علت را مداوا تواند کردن .از آنچه عشق علتی است چنانکه محمد بن زکریا گوید در تقاسیم العلل که سبب علت عشق و داروی عشق روزه داشتن پیوسته بود و بار گران کشیدن و سفر دراز کردن و دایم خویشتن را در رنج داشتن و تمتع کردن بسیار و آنچه بدین ماند  .

اما اگر کسی را دوست داری که ترا از دیدار و خدمت او راحتی بود روا دارم ، چنانکه شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمه الله گفته است که :آدمی از چهار چیز ناگریز بود :اول نانی ،دوم خلقانی ،و سوم ویرانی ،چهارم جانانی ، هر کس بر حد و اندازه او از روی حلال. اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر و در عاشقی کس را وقت خوش نه بود هر چند آن بود که آن مرد عاشق گوید در بیتی :

این آتش عشق تو خوش است ای دلکش       هرگز دیدی آتش سوزنده خوش

بدانکه در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش بود و در عاشقی دایم اندر محنت بود اگر بجوانی عشق ورزی آخر عذری بود هر کس که بنگرد و بداند معذور دارد گوید که جوانست ،جهد کن تا بپیری عاشق نشوی که پیررا هیچ عذری نباشد.

چنانکه از جمله ی مردمان عام باشی کار آسان تر بود پس اگر پادشا باشی و پیر باشی زینهار تا ازین معنی اندیشه نکنی و بظاهر دل در کس نه بندی که پادشاه را بپیران سر عشق باختن دشوار کاری بود .حکایت چنانکه بروزگار جد من شمس المعالی   خبر آورند که :بازرگانی یه بخارا بنده ای دارد بهایی ، احمد سغدی این حکایت پیش امیر یگفت و گفت : ما را کسی باید فرستادن تا آن غلام را بخرد امیر گفت : تو دانی یا  سغدی .نخاس را بفرستاد و آن غلام را بهراز . دویست دینار بخرید و بگر گان پیش امیر آوردند .امیر بدید و پسندید .و این غلام را دستارداری داد که چون دست بشستی دستار روی بدو دادی تا دست تر خشک کردی تا چند گاهی بر آمد روزی  امیر دست پاکی همی کرد و بدین غلام همی نگریست و بعد از آنکه دست خشک کرده بود دران  دستار دست می مالید و درین غلام می نگرید مگر بچشم وی خوش همی آمد دستار باز داد چون زمانی ازین حال بگذشت ابوالعباس غانمی را گفت که : این غلام را آزادکردم . فلان ده ویرا بخشیدم منشور بنبیس و از شهر دختر کد خدایی برای وی بخواه تابخانه ی  خویش بنشیند و تا آنگه که ریش بر نیاورد نه خواهم که از خانه بیرون آید.بوالعباس غانمی وزیر بود ،گفت : فرمان خداوند راست اما اگر رای خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود اندرین چیست؟امیر گفت:امروز حال چنین و چنین رفت وسخت زشت بود پادشاهی هفتاد ساله و عاشق ، مرا بعد هفتاد سال بنگاه داشت بندگان خدای متعالی مشغول باید بودن وبصلاح رعیت و لشکر و مملکت خویش من بعشق مشغول باشم نه نزدیک خدای معذور باشم نه نزدیک خلقان.

بلی جوان هر چه کند معذور باشد امایکباره ظاهر عاشق نباید بودن هر چند جوان باشد تا در طریق سیاست و حشمت خلل راه نیابد .

حکایت چنانکه بغزنی در شنودم که ده غلام بود در خزانه ی سلطان مسعود جامه داران خاص او بودند و از جمله ی ایشان یکی بود نوشتگین نوبی گفتندی .سلطان مسعود ویرا دوست داشت چند سال بر آمد ازین حدیث که هیچ کس نتوانست دانست  مسعود کرا دوست دارد ؟ و از جمله ی این ده غلام کس ندانست که معشوق چنان دادی که نوشتگین را ، تا هر کسی پنداشتی که معشوق اوست و مقصود خود نوشتگین بود و ندانست تا ازین حال پنج سال بر آمد روزی اندرمستی فرمود که : هر چه پدر من ایاز را فرموده بود همان باقطاع و معاش جمله  نوشتگین نوبی را منشور نبیسند.آنگاه بدانستند که مقصود او نوشتگین نوبی بوده است.

اکنون ای پسر هر چند که این قصه بگفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که بر قول من کار نکنی که خود بپیران سر بیتی همی گویم اندر حال عشق:

هر آدمیی که حی و ناطق باشد                     باید که چو عذرا و چو وامق باشد

هر کو نه چنین بود منافق باشد                     مومن نبود که او نه عاشق باشد

هر چند که من چنین گفته ام تو برین دو بیتی کار مکن ،جهد کن تا عاشق نشوی اگر کسی را دوست داری باری کسی را دوست دار که بدوستی ارزد.معشوق خود بطلیموسو افلاطون نباشد و لکن باید اندک مایه خردی دارد .و نیز دانم که یوسف یعقوب نباشد اما چنان باید که حلاوتی و ملاحتی باشد ویرا تا زبان مردم بسته باشد و عذر مقبول دارند که مردم را از عیب کردن و عیب جستن یک دیگر هست؟ گفت:هست.گفتند پس چنان دان که معیوب ترین کسی تویی .اما اگر بمیهمانی روی معشوق را با خویشتن مبر و اگر بری پیش بیگانگان بوی مشغول مباش و دل در وی بسته مدار که خود ویرا کسی بنتواند خوردن .مپندار که وی بچشم همه کسی چنان در آید که بچشم در آمده باشد چنانکه شاعر گوید:

ای وای مناگر تو بچشم همه کسها        زان گونه نمایی که بچشم من درویش

چنانکه بچشم تو نیکوتر از همه می نماید مگر بچشم دیگران زشت تر نماید.و نیز هر زمانی ویرا میوه مده، و هر ساعتی ویرا مخوان و در گوش وی سخن مگوی یعنی که من سود و زیانی همی گویم که مردمان دانند که تو باوی چیز نگفتی.

پایان