۱۴۰۲ آبان ۲۲, دوشنبه

ساینو ایرانیکا، ایران و چین و ماچین، برتولد لوفر و دانش یکسد سال پیش، بهشناخت دو سویه ایران و چین باستان

 بهشناخت دو سویه ایران و چین باستان

یا


تأثیرپذیری چین از ایران و سهم چین در شناخت تاریخ تمدن ایران باستان


برتولد لوفر


 گر آگاهی¬هامان از فرهنگ ایران باستان همبرابر دانسته‌هامان از فرهنگ های مصر، بابل و حتی هند یا چین باستان بود، بلکه اندیشه¬هامان درباره تحولات فرهنگی آسیا با آراء امروزمان بسی فرق می کرد.  اندک آثار ادبی كه به شكل سنگ‌نبشته‌های پارسی باستانِ ‌اوستا به دست ما رسیده، دستیابی به پرتوئی درست از زندگی و تمدن ایران را بس نیست و گرچه گزارش¬های نویسندگان باستان اینجا و آنجا چیزی بر دانسته های پراكنده می‌افزایند، هر تلاش بازسازی این تصویر، حتی با کارگیری منابع پیشگفته، همچنان رضایت‌بخش نخواهد بود.  از بخت خوش، درکمابیش ده سالی که گذشت جهان ایرانی کمی شناخته‌تر شده است: یافته های شگرف تركستان چین به پیدایی آثاری بسیار به دو زبان ایرانی پیش از این ناشناخته انجامیده است: زبان سُغدی و زبان موسوم به زبان ایرانی خاوری. 

  اكنون می‌دانیم روزگاری اقوام ایرانی در پهنه گسترده‌ای می زیستند كه سرتاسر تركستان چین را نیز در بر می‌گرفت و این اقوام به درون خاك چین رخت کشیده با مردم آن تماس یافته و بر مردمانی كه خاستگاه¬هایی دیگر داشتند، بویژه تركان و چینیان تأثیری ژرف گذاردند.  ایرانیان میانجی مهمی میان خاور و باختر بودند و میراث اندیشه‌های یونان¬گرا را به آسیای مركزی و خاوری و گیاهان و كالاهای گرانبهای چین را به منطقه مدیترانه بردند.  این كار را در تاریخ جهان اهمیتی بسزاست.  اما بی دست یازی به منابع چینی درك درست و بی کم وکاست وضعیت شدنی نیست.  چینیان عمل‌گرایانی بودند پای برجا که همیشه دلبسته واقعیت¬ها بودند: بسیاری اطلاعات سودمند درباره گیاهان، فرآورده¬ها، جانوران، مواد معدنی، رسوم و نهادهای ایرانی پیش نهاده‌اند، كه بی شک خدمت بزرگی به علم به ‌شمار  می‌رود.  

صفحات پیش رو بیانگر سهم چینیان در تاریخ تمدن ایران است و کاستی های زاده  نبود گزارشی ایرانی را بسی پرخواهد كرد.  در اسناد چینی درباره تاریخ اقوام ایرانی آوانگاشت شمار بزرگی از واژه‌های باستانی ایران آمده كه بخشی از آنها استادی شماری از چین‌شناسان و مورخان را به محك زده است؛ اما اندک¬اند آن نام¬های چینی و ایرانی که با باریک بینی و چنان كه باید و شاید بدانها پرداخته شده باشد.  هرچند روشی کارآمد برای مطالعات چینی ـ سنسكریت تدوین شده، بدبختانه در مورد مطالعات چینی‌ـ‌‌ایرانی چنین نشده است.  افتخار پیشگامی در کارگیری قواعد واج‌شناسی چینی باستان در مطالعات چینی-‌‌‌ایرانی به روبر گوتیو می‌رسد.1 می خواهم در بزرگداشت این ایران‌پژوه سترگ، بزرگمرد و پهلوانی كه زندگی خود را فدای فرانسه كرد، این كتاب را پیشکش او كنم.2 گوتیو اَبَرمرد بود، به تعبیر كنفوسیوس یك کیون¬تسه   kiun-tse كه سطر سطرِ نوشته‌هایش بوی مردی اندیشمند و نابغه دارد.  مدتها با این  فكر و این امید به سر برده بودم كه شاید روزی از موهبت گفتگو با او درباره مسائلی که در این كتاب آمده برخوردار شوم، و بی‌شك خرد و تجربیات فراوان او یاری ها به این كار می‌رساند.   .  

تا امروز نام¬های جغرافیایی و قبیله ای ایران، برخی درست و شمار ی هم نادرست بر پایه داده‌های تاریخی شناسایی شده‌اند، اما هیچ کوششی در آوانگاری واژه‌های چینی به صورت سرنمونهای ایرانی آنها نشده است.  هنوز به کوششهای جانانه بسیار در این زمینه نیاز است.  از دید من مهمترین آماج باید پیش از هرکار فرونگاری آوانگاشت‌های چینی با بیشترین باریک-بینی به شکل آوایی باستانی آنها و بر پایه  روشی باشد كه پلیو و ماسپرو با موفقیت فراوان آفریدند و کار بستند؛1 سپس می توان ‌بر پایه این شالوده استوار به سوی بازسازی الگوئی ایرانی پیش رفت.  نكته اساسی بازسازی دقیقِ صورتِ چینی واژه‌ها بر پایه  اصولِ دقیق آواشناسی موضوعی است و این كار به هیچ روی در حدسیات كتره‌ای بهرشناسایی آنها نمی‌گنجد.  برابر  این روش Mu-lu   نام شهری در مرز خاوری An-si- سرزمین پارت - معادل همان مورو/ Mouro، (Muru، Merw [مرو]) اوستا دانسته شده است.   نمی خواهم در اینجا به چون و چرا در درستی تاریخی این نگر پردازم؛ شاید این شناسایی از دید تاریخی درست  باشد، ولی از نظر آواشناسی پذیرفتنی نیست زیرا Mu-lu همبرابر  است با *Muk-luk، Mug-ruk، Bug-luk، Bug-rug باستانی كه زان پس احتمالاً به صورت  *Bux-ruxاحیا شد . كمبود مطالب زبان‌شناختی در ایران برخی محدودیتها را برما تحمیل كرده است: نام گیاهان ایرانی، كه یكی از موضوعات اصلی این جستار است، بسیار کم به دست ما رسیده، تا جائی كه در بسیاری از موارد شناسایی آنها نشدنی است.  به هر روی،  امیدوارم ایران‌پژوهان اهمیت داده‌های چینی در ریشه‌شناسی واژه‌های ایرانی، به ویژه فرهنگ‌نویسی فارسی میانه را دریابند، زیرا کمابیش  در تمامی موارد می‌توان با بی¬گمانی بسیار نخستین صورت¬های ایرانی واژه‌ را كه آوانگاری چینیِ راست و درست آنها در دست است بازسازی كرد.  دانشمندان چینی روشی منطقی و آرایشی معین برای بازسازی واژه‌های زبان¬های بیگانه‌-كه میدانیم به پژوهیدنشان بس دلبستگی داشتند ‌ـ‌ آفریده بودند؛ هرچه با گذر زمان تجربه مان بیشتر می‌شود، بهتر می‌توانیم استحكام، انسجام و یكدستی این روش را دریابیم.  همان قواعد آوانگاری كه در مورد واژه‌های سنسكریت، مالایایی، تركی، مغولی و تبتی به خوبی بکار بسته می‌شد، در مورد واژه‌های ایرانی نیز به خوبی عمل كرده است.  تنها  باید از ایران‌پژوهان درخواست کنم به روش ما كه از آزمون¬های بسیار ســـربلند بیرون آمـــده است اعتماد كنند.  بر این باورم که نیازی به چنین درخواســـتی از دانشمندان فرانسوی كه در چین‌شناسی و تمامی شاخه‌های متنوع و گسترده  آن و نیز در دیگر پهنه¬های پژوهش های خاور ‌شناسی پیشرفته‌ترین و كارآمدترین هستند نیست.  در برابر این وسوسه ایستادگی كرده‌ام كه فصلی ویژه را به روش چینی آوانگاری واژه‌های ایرانی داده درباره آواشناسی واژه‌های ایرانی به یاری کوششهای چینیان سخن گویم.  اما از دید من هنوز زمان این كار نرسیده است: دانش ما درباره آوانگاری ایرانی به چینی تازه در مراحل آغازین است و بی گمان دیر یا زود گواه¬های تازه بسیاری از دستنبشته‌های تركستان به دست خواهد آمد.  بی‌ چون و چرا سدها واژه نو از لهجه‌های گوناگون ایرانی زنده خواهد شد و دانسته های اندك امروز از فرهنگ نام¬های خاص و آواشناسی ایرانی را بسی سرشارتر خواهد ساخت.  با توجه به ماهیت این کتاب، نیاز  بود چنان كه امروزه در مورد تمامی زبانهای خاوری رایج است، واژه‌های چینی باستان و چینی امروز را بر پایه ای همسان آوانگاری كنیم.  جاماندگی عرصه پژوهش درباره زبان چینی را از این واقعیت می‌توان دریافت كه هنوز كوركورانه از روش كهنه و ناشیانه آوانگاری واژه‌ها با الفبای لاتین پیروی می‌كنیم كه در آن، دو و حتی سه حرف در کار بیانِ تنها  یك صوت می‌شود.  روش حرف‌نویسی که من در  نظردارم با جدول تطبیقی زیر به آسانی درك می شود.  


    سبک آوایی سبک قدیم

     ن‌ ń ng               

    چ č   ch           

    چُ č ch'          

    ژž   j   (در حالی که j برای نمایش واکه‌گون کامی به کار رفته که به‌صورت dš هم نوشته می‌شود)

‌   ش š   sh  


 اندک تفاوتهای دیگر با سبك قدیم، برای مثال در مورد واكه‌ها، نیازی به روشنگری ندارد.  به علت وجود مجموعه‌های تطبیقی متعدد شامل شمار  بزرگی از زبانهای گوناگون خاوری، بر آن بوده ام كه آوانگاری را تا سرحد امكان استانده  كنم، بجز سنسكریت كه روش همگان را کار گرفته ام.  مراد از حرف x در واژه‌های خاوری هرگز تركیب ks نیست بلكه برای ادای سایواج [خ] بکار می رود كه گاه به صورت kh نوشته می‌شود.  نام¬های خاص را كه عموماً بنا به عادت در آنها kh کار رفته و شاید موارد دیگر kh را به همان شكل باقی گذاشته‌ام.  در موضوعات فنی محض به زیاده¬روی در رعایت یكدستی اعتقادی ندارم.  

 پدیده‌های زبانی، با هر درجه از اهمیت، تنها موضوع فرعی این جستار به شمار  می‌روند.  كار اصلی من پی گرفتن تاریخ تمامی چیزهای فرهنگ مادی، بویژه گیاهان بستانی، داروها، فرآورده¬ها، کانی¬ها، فلزات، سنگ¬های گرانبها و بافته¬هائی است كه از ایران به چین رفته (Sino-Iranica) و آنهــــا كه از چـــــین به ایـــــران بــــرده شـــــده‌اند (Irano-Sinica).  گروه‌های دیگری از چیزها هم هستند كه از ایران به چین رفته‌اند اما در اینجا نیامده، به ویژه در رده‌ جانوران،  بازی¬ها و سازها.1 دستنویس مطالب مربوط به "زیا"ی ایران آماده‌ است، اما در جستاری دیگر خواهد آمد كه مرادش پرداختن به تمامی  جانوران بیگانه¬ی آشنای چینیان برپایه پهنه¬های جغرافیایی و از دیدگاه جغرافیایِ جانوری دوران باستان و نو است.  یادداشت¬هایم درباره بازی¬ها (به ویژه چوگان) و ســــازها كه چینیان از ایران وام گرفتند، و بررسی نام¬های جغرافیایی و نام¬های قبیله ها كه از ایران به چین رفته است نیز باید چشم براه فرصتی دیگر ماند.  امیدوارم فصل مربوط به پیشنام¬ها در دولت ساسانی پسند افتد، زیرا پیشنام¬هائی كه در سالنامه‌های چینی حفظ شده برای نخستین بار در این جا شناسایی شده است.  همچنین در بررسی بافته های ایرانی نتایج تازه‌ای پیش گذارده ام.  

در مورد گیاهان ایرانی كه چینیان مطالبی را درباره آنها فرونگاشته اند باید گروههای زیر را از یكدیگر جدا كرد: (1) گیاهان بستانی كه عملاً آنها را از ایران به چین برده و كاشته‌اند، (2) گیاهان بستانی و خودروی ایران كه نویسندگان چینی تنها آنها را دیده و توصیف کرده¬اند، (3) داروها و عطرهای گیاهی كه از ایران به چین وارد شده‌اند.  مطالب كتاب تا جائی که شدنی بوده از این دیدگاه  و به ترتیب تاریخ آراسته شده است.  به هر جستار  شمار ه ای ویژه داده شده.  سوای پنج پیوست، یکسد وسی ‌وپنج موضـــوع را کاویده ام.  از همین آغاز باید به روشنی دانست این پژوهشها به هیچ روی نمی خواهد بگوید چینیان بخشی از فرهنگ مادی خود را وامدار  ایرانند؛ بلكه تنها  تأكید بر این است كه چینی‌ها مطالب  بسیار سودمندی برای تدوین تاریخچه گیاهان بستانی در دسترس گذارده‌اند.  تأثیری كه ورود این چیزها در بنیان تمدن چین با آن منابع بس بزرگ گذارده به همان اندازه ناچیز است كه تأثیر ورود گیاهان در تمــــــدن اروپا كه گیاهان متعددی را از خاور و بعدتر از امریكا وارد كرده‌است.  اگر چینیان را می ستائیم، به دلیل سیاست اقتصادی دوراندیشانه اشان است كه این همه گیاهان بیگانه را به بهترین شکل گرفته در برنامه كشاورزی جا افتاده خود در آمیختند.  چینیان مردمی اندیشور، اندیشور  و دریادل بودند و هیچ‌گاه از پذیرش سپاسگزارانه  آنچه بیگانگان داشتند كه به آنها دهند روی بر نمی‌تافتند.  این مردم در اقتصاد گیاهی بزرگترین استادان جهان‌اند و چین عرصه بی همتائی است كه در آن تمامی گیاهان سودمند عالم كشت می‌شود.  روشن است که وامگیری و مال خود كردن این گیاهان گام به گام بوده است: چندین سده گذشت تا چینیان با "گیا"ی سرزمین خود آشنا شدند و گیاهنامه‌های متعدد چینی (Pen tseao) نشان می‌دهد كه دانش آنها درباره انواع گیاهان چگونه از دوران "تانگ" تا امروز افزایش یافته است؛ در هر یك از این گیاهنامه‌ها آمده كه چند گیاه به آنچه در گیاهنامه پیشین بود افزوده شده است.  ورود گیاهان بیگانه از نیمه دوم سده دوم پ. م.  آغاز شد و دو گیاه با خاستگاه  ایرانی یعنی اسپست  و مو  نخستین میهمانان بیگانه در سرزمین هان بودند.  در پی این دو، شمار بزرگی از دیگر گیاهان ایران و آسیای مركزی به چین در آمدند و این حركت بزرگ تا دوره یوآن  در سده چهاردهم م به درازا کشید.  ورود انواع گیاهان امریكایی در سده های شانزدهم و هفدهم نمایانگر آخرین مرحله این رشد اقتصادی است كه امیدوارم آن را در تك‌نگاشتی ویژه‌ پیش گذارم.  سوای ایران، هندوچین، منطقه مالایا و هند سهم بزرگی در كشت گیاهان در چین داشته‌اند.  باید این نكته را دریافت كه انتقال گسترده گیاهان ایرانی در بازه ای هزاروپانسد ساله در کار بوده است، زیرا بر پایه یك افسانه علمی جا افتاده بیشتر این گیاهان در دوره هان با اقلیم چین خوگرفتند و حتی این كار را یك نفر یعنی سردار چان كی‌ین (Čan Keien) نامی در یك زمان انجام داده است.  یكی از آماجهای  من بر اندازی همین افسانه است.  در واقع چان كی‌ین تنها دو گیاه را به چین آوردـ اسپست و مو.  در سالنامه‌های دوره او، آوردن هیچ گیاه دیگری به وی نسبت داده نشده است.  تنها  نویسندگان متأخر و نادرست (كه بیشتر  تائوئیست‌اند) ورود دیگر انواع گیاهان ایرانی را هم به وی نسبت داده‌اند.  او در گذر روزگار كانون برساخته هائی بی‌ پایه شد و ورود کمابیش  هر گیاهی را كه از آسیای مركزی وارد می‌شد یا خاستگاه مشكوك یا ناشناخته داشــــت به وی بستند تا بدان پایه که سرانجام به جایگاه بزرگترین وارد كننده گیاهان رسید.  این گونه افسانه‌ها در شرایط مشابه همه جا چهره می‌كنند.  در بخش مربوط به هر گیاه كه نویسندگان چینی یا اروپایی از سر خیالبافی یا کژفهمی به چان كی‌ین نسبت داده‌اند، جستاری گسترده آورده ام.  برای نمونه، با دلیل  نشان داده ام امكان نداشته اسفناج پیش از سده ششم م. در ایران كشت شده باشد، پس چان كی‌ین نمی توانسته كمترین آگاهی از آن داشته باشد.  تمام گیاهانی كه ادعا شده چان كی‌ین را به چین برده از سده سوم یا چهارم میلادی تا پایان دوره تانگ (906ـ618 میلادی) به آن کشور رسیده اند.  بیشتر این اسناد¬های نادرست کار برتشنایدر و هیرت بوده است؛ و دوكاندول، پدر گیاه‌شناسی تاریخی، كه در مورد چین تنها به برتشنایدر تكیه كرده چون او لغزیده است.  

ریشتهوفن  با واگوئی  فهرست بالابلند گیاهانی كه برتشنایدر به چان كی‌ین بسته گوید: "نمی‌توان پذیرفت كه چان كی‌ین خود تمامی  این گیاهان و تخم ها را همراه آورده باشد، زیرا ناچار بود با احتیاط سفر كند و سالی را در بند قوم هیون‌ـ‌‌نو (Hiun-nu) بود." به هر روی آنجا که گوید: "اما ارتباطاتی كه او آغاز كرده بود گیاهان بستانی را در  سال¬های سپسین به چین آورد"  باز هم پی حدس و گمان می‌گیرد.  

هیرت در واپسین جستارش درباره چان كی‌ین  می‌پذیرد كه از گیاهان بستانی تنها اسپست و مو  در شی کی Ši ki آمده .  به هر روی افسوس که در تلاش پایبندی به دیدگاه پیشین خود گوید "با این همه، تنها قهرمانی كه باید او را پیشتاز هرآنچه از باختر وارد چین شده دانست چان كی‌ین است".  این گفته در بهترین حالت نظری شخصی است، هرچند ناتاریخی و بدور از سره گزینی.  هیچ چیز اجازه نمی دهد از منابع خود چیزی را برداشت كنیم كه در آنها نیست.  كتاب Ts'i min yao šu كه هیرت دست بدامنش می شود به هیچ روی یاریگر اثبات این دیدگاهش نیست كه انار، كنجد،‌ سیر  و گشنــــیز را چان كی‌ین وارد چین كرده است.  این كتاب دست کم پانسد سال پس از مرگ فرمـــــانده و چه بسا در سده ششم م، و نه بر پایه واگویه های  دوره هان كه اكنون هیچ نشانی از آنها بجای نمانده، نوشته شده و تنها بر داستان های مردمی که مدتها پس از آن دوره ساخته و پرداخته شده‌ تكیه دارد.  حتی یك سند درست از دوره هان در دست نیست كه کوچکترین اشاره‌ای به یكی از این گیاهان کرده باشد.  افزون بر این، هیچ بی گمانی به كتاب Ts'i min yao šu به شكل کنونی نیست.  برتشنایدر  خردمندانه و آگاهانه گفته است: "اصل كتاب 92 پاره بود.  برخی از آن مدتها پیش از بین رفت و نویسندگان سپسین چیزهای بسیاری را افزوده‌اند كه آن را به شكل 10 بخش امروزی در آورده است.  به گفته نویسنده ای در سده دوازدهم م كه گفته اش در Wen hien t'un k'ao آمده حتی به نسخه ی آن روزگار هم یادداشتهایی افزوده بودند؛ و به گفته لی تائو (Li Tao)، كه او هم از نویسندگان دوره سونگ (Sung) بوده، این یادداشتها را سون كون (Sun Kun)، از دودمان سونگ، به كتاب افزوده است ." من که نمی‌فهمم چگونه می‌توان به یاری چنین كتابی اطلاعاتی درباره شرایط راستین دوره هان به دست آورد.  

کوشیده ام پیش از هرچیز بین داده‌های نوشته های چینی با آنچه از منابع ایرانی می‌دانیم، و نیز واگویه های درست، سامی و هندی ارتباطی دوسویه ایجاد كنم.  بدبختانه  تنها پاره‌هایی از نوشته های ایرانی بدستمان رسیده است.  فصل بیست و هفتم بندهشن2 جستاری دارد درباره گیاهان كه چند وچون پرداختن به این موضوع در ایران باستان را به خوبی نشان می‌دهد.  چون اهمیت این فصل نه تنها از این دیدگاه بلكه به خاطر مطالب فراوانی است كه در جستار پیش رو  به آنها ارجاع می دهیم، خوب است بخشی از برگردان وست3 از آن را بی کم و کاست در اینجا بیاوریم: 

"These are as many genera of plants as exist: trees and shrubs, 

fruit-trees, corn, flowers, aromatic herbs, salads, spices, grass, wild 

plants, medicinal plants, gum plants, and all producing oil, dyes, and 

clothing.  I will mention them also a second time: all whose fruit is 

not welcome as food of men, and are perennial, as the cypress, the 

plane, the white poplar, the box, and others of this genus, they call 

trees and shrubs (dar va diraxt).  The produce of everything welcome 

as food of men, that is perennial, as the date, the myrtle, and the lote-plum (kunar, a thorny tree, allied to the jujube, which bears a small plum- like fruit), the grape, the quince, the apple, the citron, the pomegranate, the peach, the fig, the walnut, the almond, and others in this genus, they call fruit (mivak).  Whatever requires labor with the spade, and is perennial, they call a shrub (diraxt).  Whatever requires that they take its crop through labor, and its root withers away, such as wheat, barley, grain, various kinds of pulse, vetches, and others of this genus, they call corn (jurdak).  Every plant with fragrant leaves, which is cultivated by the hand-labor of men, and is perennial, they call an 

aromatic herb (siparam).  Whatever sweet-scented blossom arises at 

various seasons through the hand-labor of men, or has a perennial root 

and blossoms in its season with new shoots and sweet-scented blossoms, as the rose, the narcissus, the jasmine, the dog-rose (nestarun), the tulip, the colocynth (kavastik) , the pandanus (kedi), the camba, the ox-eye (heri), the crocus, the swallow- wort (zarda), the violet, the karda, and others of this genus, they call a flower (gul).  Everything whose sweet-scented fruit, or sweet-scentedblossom,arises in its sea- son, without the hand-labor of men, they call a wild plant (vahar or nihal).  Whatever is welcome as food of cattle and beasts of burden they call grass (giyah).  Whatever enters into cakes (pes-parakiha) they call spices (avzariha).  Whatever is welcome in eating of bread, as torn shoots of the coriander, water-cress (kakij), the leek, and others of this genus, they call salad (terak or tarak, Persian tarah).  

Whatever is like spinning cotton, and others of this genus, they call 

clothing plants (jamah).  Whatever lentil (macag) is greasy, as sesame, 

dusdan, hemp, vandak (perhaps for zeto, 'olive,' as Anquetil supposes, 

and Justi assumes), and others of this genus, they call an oil-seed 

(rokano).  Whatever one can dye clothing with, as saffron, sapan-wood, zacava, vaha, and others of this genus, they call a dye-plant (rag).  Whatever root, or gum (tuf), or wood is scented, as frankincense 

(Pazand kendri for Pahlavi kundur), vardst (Persian barghast), kust, 

sandalwood, cardamom (Pazand kdkura, Persian qaqulah, ' cardamoms, or kakul, kakul 'marjoram'), camphor, orange-scented mint, and others of this genus, they call a scent (bod).  Whatever stickiness comes out from plants they call gummy (vadak).  The timber 

which proceeds from the trees, when it is either dry or wet, they 

call wood (ciba).  Every one of all these plants which is so, they call 

medicinal (daruk).  


"The principal fruits are of thirty kinds, and there are ten species 

the inside and outside of which are fit to eat, as the fig, the apple, the 

quince, the citron, the grape, the mulberry, the pear, and others of this 

kind.  There are ten the outside of which is fit to eat, but not the 

inside, as the date, the peach, the white apricot, and others of this kind; those the inside of which is fit to eat, but not the outside, are the walnut, the almond, the pomegranate, the coco-nut, 1 the filbert (funduk), the chestnut (Sahbalut), the pistachio nut, the vargan, and whatever else of this description are very remarkable.  

"This, too, it says, that every single flower is appropriate to an 

angel (amesospend), 2 as the white jasmine (saman) is for Vohuman, the myrtle and jasmine (yasmin) are Auharmazd's own, the mouse-ear 

(or sweet marjoram) is Asavahist's own, the basil-royal is Satvlro's 

own, the musk flower is Spendarmad's, the lily is Horvadad's, the 

camba is Amerodad's, Din-pavan-Ataro has the orange-scented mint 

(vadrang-bod), Ataro has the marigold (adargun), the water-lily is 

A van's, the white marv is Xursed's, the ranges (probably rand, 'laurel') 

is Mash's, the violet is Tir's, the meren is Gos's, the karda is Din-pavan- Mitro's, all violets are Mitro's, the red chrysanthemum (xer) is Sros's, the dog-rose (nestran) is Rasnu's, the cockscomb is Fravardin's, the sisebar is Vahram's, the yellow chrysanthemum is Ram's, the orange- scented mint is Vad's, the trigonella is Din-pavan-Din's, the hundred- Petalled rose is Din's, all kinds of wild flowers (vahar) are Ard's, Ac.  tad has all the white Horn, the bread-baker's basil is Asman's, Zamyad has the crocus, Maraspend has the flower ofArdasir, Aniran has this Horn of the angel Horn, of three kinds. " 


آنطور که از این گزیده بر می‌آید ایرانیان باستان به گیاهان خود توجه داشتند، و به علت علاقه شان به سازماندهی گیاهان خود را رده بندی کرده بودند، هرچند اگر هم نوشته هایی در گیاه‌شناسی داشته‌‌اند یکسره از میان رفته است.  

مهمترین دارونامه ایران كتاب الابنیه عن الحقایق الادویه (كتاب مبانی خواص راستین داروها) است كه ابومنصور موفق بن‌علی هروی پیرامون سال 970 م.  نوشته است که در یكی از سفرهایش از هند نیز دیدن كرد.  او برای  منصوربن نوح دوم از دودمان سامانی می نوشت كه فرمانروائی اش از 961 تا 976 یا 977 م.  بود.  این متن نه تنها کهن ‌ترین نسخه ایرانی در این زمینه، که دیرینه ‌ترین نوشته از نثر فارسی نوست که بجا مانده است.  متن را زلیگمان از روی نسخه بی تائی که نگاشته ی سال 1055م.  است و کهن ‌ترین  نسخه خطی فارسی موجود شمرده و در وین نگهداری می شود ویراسته است.1 برگردانی از این كتاب هم که کار پزشکی ایرانی به نام عبدالخالق آخوندف اهل باكوست موجود است.2 این برگردان روی‌هم‌ رفته خوب است و شرحی مفصل بر آن افزوده شده، اما با توجه به اهمیت این متن، نیاز به ویراست باریک¬بینانه تازه ای هست.  باید منابع کتاب موشکافانه بررسی شود تا درست روشن کنیم تا چه پایه وامدار اعراب، سُریانی¬ها و هندیان است و چه نکاتی زاده چشم دیده¬های خود اوست.  روی‌هم‌رفته تأثیرگیری او از نوشته های عربی بیش از نوشته های دیگر است (نک: پیوست سوم).  

شمار  بزرگی از نام¬های چینی گیاهان ایران خاسته پیشوند هو (Hu)   دارند.  هو یكی از پیشنام¬های عام  چینی است كه بدون داشتن ارزشِ قومیِ خاص، به برخی قبایل بیگانه داده می‌شود.  گویا این پیشوند در دوره هان بیشتر بهر نامیدن قبایل ترك بکار می‌رفته و از همین جاست كه قوم هیون‌ـ‌ ‌نو در كتاب شی کی Ši ki،  هو (Hu) نام گرفته است.  از سده چهارم میلادی به این سو، این نام با ساكنان آسیای مركزی، به ویژه مردمان ایرانی تبار، پیوند یافته است.1 برت¬شنایدر2 در حاشیه نوشته است: "اگر نویسه هو در نام گیاهی بیاید می‌توان گمان برد خاستگاه بیگانه دارد و به ویژه از باختر آسیا می‌آید، زیرا در چین باستان مردمان باختر آسیا را هو ژن Hu žen می‌نامیدند." تنها بخشی از این دیدگاه درست است.  نشانه هو به هیچ روی سنجه قطعی بیگانه دانستن گیاهان نیست؛ همچنین وجود هو در نام گیاهانی كه خاستگاه  بیگانه دارند تنها در گیاهان ایرانی یا گیاهان باختر آسیا نیست.  

1.  واژه هو در نام شماری از گیاهان بومی و نیمه‌خودرو بکار رفته بی‌آنكه به دلالت هو بر قبیله¬ای خاص یا برخاســــتن آنها از قوم هو ارتـــــباط روشنی داشته باشد.  در لی سائو Li Sao، سوگ¬‌نامه معروفی كه كو یوآن (K'ü Yüan) در سده چهارم ‌پ‌م.  سروده، زیر3 نام هو شِن   hu šen  از گیاهی یاد شده كه گویا علفی خوشبو بوده و از آن رشته‌های بلند می ساخته اند.  این گیاه هنوز شناسایی نشده است.  

2.  نوع ترش یو   yu (Citrus grandis / بادرنگ یا اترج) را هو کان  hu kan      نامیده اند1 كه گویا پیشنامی كنائی باشد و یك معنای آن "شیرین مثل قوم هو" است.  این درخت بومی خود چین است.  

3.  نام  هو هی¬یِن hu hien   تنها  در تئو کین بن¬تسائو T'u kin pen ts'ao نوشته سو سون (Su Sun) درسده یازدهم برای گونه‌ای از هی¬یِن hien (Amarantus/ تاج خروس) آمده؛ این گیاه بومی چین است.  در این كتاب نه یادی است ازورود گیاه به چین از خارج و نه روشن است كه براستی چه بوده است.  

 4.  هو می¬یِن مانHu mien man   گونه‌ای از رمانیا* (Rehmannia) 2و بومی چین و ژاپن است.  شاید معنی این نام " مردی با چهره مردمان قبیله هو" باشد.3  چن تسانكی از دوره تانگ درباره این گیاه گوید  در لین‌ـ‌نان (Lin-nan)، (كوان‌ـ‌تون/ Kwan-tun) [کون سان]  می‌روید و به تی هوان  ti hwan    (Rehmannia glutinosa) می¬ماند.  

5.  گیاه معروف به کوسوئی¬پو ku-sui-pu  همان بَس‌پایك یا بَسفایج با نام علمی Polypodium fortunei بومی چین است و به گفته چن تسانكی، مردم كیان‌ـ‌‌ سی Kian-si آن را هو-سون-کیان    hu-sun-kian می‌نامیدند كه نامی دربست محلی است و هیچ ارتباطی با قوم هو را نشان نمی دهد.  

6.  گیاهی دیگر كه در نامش واژه هو دیده می‌شود بدون آنكه ربطی به  مردمان هو (Hu)داشته باشد چه¬اوی-کو-کن Č'ui-hu-ken     است كه هنوز شناسایی نشده، خودروست و پراکنده درسراسر چین و نخستین بار چن تسانكی از آن کرده كرده گوید در دره‌های رودخانه كیان‌ـ ‌نان (Kian-nan) می‌روید.4

8-7.  همین طور است تسه-هو ts'e-hu  5 (Bupleurum Falcatum)، گیاه خودرو تمامی استان های شمالی كه از این پیش در پی¬لو Pie lu توصیف شده و در مورد تِس¬ایِن-هو ts'ien-hu   6 (Angelica decursiva) كه در خاكهای نمناک مركز و شمال چین می‌روید نیز صدق می‌كند.  

9.  شو-هو-لان(Šu-hu-lan)    گیاهی است ناشناخته كه تنها و تنها  چن تسانكی1 از آن یاد كرده و تخم آن كه به رازیانه رومی Pimpinella anisum ماند خوراكی است، کاربرد دارویی دارد و در آنام ‌روید.  شاید وسوسه شویم آن را هو-لان hu-lan از شو Šu (سچوانSe-č'wan/) بدانیم، ولی بسا که شو-هو-لان  Šu-hu-lan آوانگاشت واژه ای بیگانه باشد.  

 10.  گیــــاه ما کِ این ma-k'in   یا کِ این  k'in   نیو niu (Viola pinnata) كه نوعی بنفشه خودروست در كتاب تِ¬اون چی T'un či    نوشته چن تسیائو (Čen Tsiao)   (62-1108) و نیـــــــز در كتاب تِ¬او کین بن تسائو T'u kin pen ts'ao از سو سون هو¬کی¬یِن hu k'in    نام گرفته .2 هیچ توصیفی از معنی این هو در دست نیست.  

11.  hu-man (wan)    گیاهی است زهری كه همان گلیسِنیوم اِلِگانس Gelsemium elegans* 3 دانسته شده.  در كتاب پی هو لو Pei hu lu‌4 از این گیاه بــــا معادل یه-کو   ye-ko  یاد5 و ســــبزی  yun (Ipomoea) aquatica)   نوشداروی مســـــــمومیت از هو-مان hu-man دانسته شده و چن تسانـكی  (Č'en Ts'an-k'i) را مستند خود نام برده است.6 رساله لین پیائو لو ئی Lin piao lu i این نام را   آورده و علفی زهری شمرده است؛ مردم کوچه و بازار آن را را علف هو-مان hu-man گویند.  همین رساله می افزاید: "وقتی كسی ناخواسته از این گیاه خورد پادزهرش جوشانده خون گوسفند است.  برخی گویند رونده است.  برگ¬هایش چون لان هیان  lan hian   رخشان و ضخیم است.  سم آن فراوان به برگ¬ها فرو شود و کاربرد دارویی ندارد.  چنان کاری است که حتی با پادزهر در نیم روزی مردم را کشد.  بزهایی كه سرشاخه‌های این گیاه را چرند رشد کرده پروار مـی‌شوند.  " فان چن‌ـ ‌تـــــــــــــــــا   (Fan Č'en-ta)    (93-1126) در كتاب خود کِوی های یو هن چی Kwei hai yü hen či‌1 آنرا ذیل هو-مان تِ ان    hu-man-t'en یا "hu-man رونده" آورده گوید گیاهی است زهری كه رسیدنِ خوب مالش و خیس خورده در آبش به دهان درجا می کشد.  بومی جنوب چین است و روشن نیست چرا پیشوند هو (hu)  در آن آمده است.  

 12.  هو تِ¬اوی-تسه Hu t'ui-tse  (به معنای واژه به واژه"چانه هو") نام بوته یا درختی است همیشه¬سبز كه بومی سراسر چین و حتی آنام  است.  این نام توصیفی ندارد و در منابع چینی یادی که نمایانگر بیگانگیش باشد نمی شود.2 چن تسانكی آن را درختی نامیده كه در پِ¬این‌ـ ‌لین  (P'in-lin)   مــی‌روید و گوینـــــــــد در فصـــل وو هین چی         Wu hin či  كتابِ سون شو Sun šu   آمده است.  همبرابر-ش، یعــــــــــنی کِ¬ایو اِر-سو k'io'r-su  ( "پنیر گنجشك"، زیرا این پرنده میوه آن را دوست دارد)، نخستین بار در پائو چی لون Pao či lun کــــار لئی‌هیائو (Lei Hiao) از سده پنجم آمده است.  مردم یوئـــه(yüe) آنـــــــــرا پِ¬اوی-تِ¬اوی-تسه   p'u-t'ui-tse    و مـــــــــــــــردم جنـــــــــــــــــــوب لو-تو-تسه   lu- tu-tse   نامند كه به گفته لیو تسی (Liu Tsi)     از دوره مینگ در كتــــــابش فِئی سوئه لو    Fei süe lu    واژه‌ای از گویش‌ مان (Man) است.  مردم وو (Wu) ایـن درخـت را پان-هان-چِ¬اون  pan-han-č'un  نامند، زیرا میوه اش زود می رسد.  مــردم سیان (Sian)      آن را هوان-پِ¬او-نای              hwan- p' o-nai "پستان زن زرد" گویند چون میوه اش نوك پستان را ماند.  

13.  در hu-lu   یـا   لاگِناریا وُلگاریس [کدوقلیانی](Lagenaria vulgaris)   نویسه نخست جانشین هو  است.  این كدو بومی چین است.  

14.  هوئی-هوئی-تو(Hui-hui-tou)   (بـــه معنی  واژه به واژه ی" لوبیای محمدی") گیاهی است كه همه جا خودروی کشتزارها ست.3 همین نكـــته در مورد هو تاو   hu tou   رواست كه لوبیائی است كه برشته یا آرد می‌كنند و بنا بر پن تس¬آئو شی ای Pen ts'ao ši i گیــــاهی اســــت كه در شالــــــیزارها می‌روید.  وو كـِ¬ائی‌ـ ‌تِس¬اون (Wu K'i-ts'ün)، نویسنده چی وو مین شی تِ¬او کِ¬آئو Či wu min ši t'u k'ao گوید: "آنچه امروز هو تاو   hu tou نامند خودروست و هو تاو hu tou  باستان نیست"4.

15.  ین هو سو Yen hu su  نام گـــــــندهای کــــــوریدالـــــــــیس امبیگوا، Corydalis ambigua [در ترکی یالانچی ماهمیزلاله] است، برجستگیهای كوچك و سخت و قهوه‌ای كروی كمابیش تخت با میانگین قطر یك سانتی‌متر.  این گیاه بومی سیبری، كامچاتكا، و منطقه آمــــور است و با آب شدن برفها در ســــــرآغاز بهار گل می‌كند1.  برابر آنچه در  گیاهـــنامه پن تِس¬آئو کان مو Pen ts'ao kan mu‌2 آمده نخستین بار چن تسانكی Č'en ts'an-ki از دوره تانگ از آن یاد كرده گوید در سرزمین هی  (Hi)    می‌روید و از نان‌ـ‌تون  (Nan-tun)   (در كُره) آمده است.  لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen]

 در شرحی بر این كتاب نوشته است كه مراد از هی قبایل وحشی  شمال خاوری است.  وان هائو‌ـ‌كو   (Wan Hao-Ku)  ، پزشکی  كه در سده سیزدهم می‌زیست، گوید نام این گیاه در اصل هوان هو-سو hu-su   hüan  بوده ولی پیِ ممنوعیت، (پرهیز از بردن نام چن تسون [Čen-tsun]، فغفور/بغپور دودمان سونگ) به یِن-هو-سو yen-hu-su تغییر یافت؛ هرچند این توضیح نمی تواند درست باشد، زیرا نام دومی پیش-تر به فغفور چن تسان كی از دودمان تانگ داده شده بود.  روشن نیست آیا در اینجا هو اشاره‌ای است به خاستگاه این گیاه كره‌ای یا نه.  به هر روی در نمونه  زیر اشاره به كره روشن است.  

نعنا، پو-هو  ، po-ho،  *bak-xa (Mentha arvensis یا Maquatica) در چین خودروست و كشت هم می‌شود.  چینیان این گیاه را بومی می‌دانند، اما یك گونه بیگانه آن نیز به نام هو-پاهو hu pa-ho‌  (*bwat-xa)   هست3.  چــــــــــــــــــــــــن شی‌ـ‌لـــــیان   (Č'en Ši-lian)   در كتــــــابش،  Ši sin  pen ts'ao  ،  كــــــــه در سده دهم منتشر شد نـــــام پو-هائو -وو  wu    pu-hao  "نعنای Wu" (یعنی سو‌ـ‌چو [Su-čou] را كه بهترین نعنا در آنجا كشت می‌شد) از هو پوا-هو hu pa-ho "نعنای هو" دیگر دانسته است.  سو سون در كتاب خود، تِ¬او کین پن تِس¬آئو T'u kin pen ts'ao كه در واپسین سال¬های سده یازدهم نوشت روشن می‌كند این نعنای بیگانه مانند گونه‌های بومی است، جز اینکه اندكی شیرینتر است؛ در مرز كیان‌ـ‌سو (Kian-su) و چه‌ـ‌كیان (Če-kian) می‌روید و مردم  آنـــــجا جوشانده‌اش را چـــــای خود کرده آن را پو- هو   po-ho  سین- لو sin-lo "نعنای سینرا (Sinra)" (در كره) ‌نامند.  پس بسا که این گونه در دوره سونگ از كره وارد چین شده باشد و هو به سرزمین كره برگردد.  

لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen]

 گـــــــوید ســـــــــون سه‌ـ ‌میــــائــــــــــــــــــــــو (Sun Se-miao)   در كتابش تس¬ائ¬یِن کین فان  Ts'ien kin fan 1  ایــــــن واژه را فان-هو   fan-ho   آورده، هرچند خاستگاه این لغزش آوایش¬ش در یكی از گویش¬هاست.  به دیگر سخن، این گفته بدین معناست كه نویسه نخست، فان fan،  تنها گونه‌ای است از هو  ، 2 و مثل نویسه دوم برابر آوایی آن*bwat،  bat بوده3.

در نــــــمونه زیر هــــــیچ گواه روشنی برای شناسائی هو نیست.  هو وان شی چه Hu wan ši če    ("فرستاده پادشاه مردم هو") معادل تو هُوو   tu hwo   (Peucedanum decursivum) است4.  از آنجا كه همین گیاه کِ¬ایان تِس¬این    K'ian ts'in  ، کِ¬ایان هُوو k'ian hwo و هوکِ¬ایان شی چه    hu k'ian ši če     نیز نامیده شده و نام کِ¬ایان K'ian (*Gian) اشاره به قبایل تبتی دارد، می‌توان گفت در پیشنام  پادشاه مردم هو نیز مراد  تبتی‌هاست.  به هر روی،  واژه هو به طور كلی تبتی‌ها را در بر نمی گیرد و این یك مورد هم بطور قطع خلاف آن را ثابت نمی کند.  در فصل گردو خواهیم دید كه دو گونه آن وارد چــــــین شده است: گونـــــه ایرانی هو-تِ¬آئو (hu t'ao) و گونه تبتی کِ¬ایان تِ¬آئو (K'ian t'ao).  

در نام هو تِس¬آئی (Brassica rapa) hu ts'ai (کلم راپا) جزء هو بر پـــــایه واگویه های چـــــینی به مغولستان مربوط می‌شود، حال آنکه چه بسا خود این سبزی تنها از راه ایران وارد آنجا شده باشد1.

در نمونه های دیگر، گیاهان با  مردمان هو (Hu)ارتباطی دارند، اما چند¬و-چونش روشن نیست و نمی دانیم مراد از مردمانمردمان هو (Hu)  هو كدام دسته از قبایل است.  

گیاهی هست كه هوهوان¬لی¬یِن hu hwan lien  نـــــام گرفته است، یعنی هوان¬لی¬یِن (Coptis teeta) hwan-lien مردمان هو، زیرا، به گفته لی‌شی‌ـ‌چن ویژگــــیهای ظاهری، طعم، خواص و کاربردهایش مانند هوان¬لی¬یِن  hwan-lien است.  این گیاه را همان Barkhausia repens دانسته‌اند.  همان طور كه از صفت هو برمی‌آید، بسا که خاستگاه  بیگانه داشته و نام  آن هم کو-هو-لو-تِسه      (*kat-wu-lou-dzak) ko-hu-lu-tse باشد.  بدبختانه  لی‌شی چن نمی گوید كه این آوانگاشت کی پذیرفته شده و آن را از کجا برگرفته است.  سو كون، تنها نویسنده دوره تانگ كه از این گیاه یاد كرده، این نام بیگانه را نیاورده است.  به هرروی، برداشت نمی‌تواند این باشد كه این آوانگاشت از دوران تانگ است؛ برعكس، ویژگی-هایی دارد نمایانگر ساخت¬ش در دوره یوآن.  سو‌ ‌كون (Su Kun) گوید،  "hu hwan-lien از سرزمین پو‌ـ ‌سه (Po-se) خیزد  و در دریا¬بارهای خشک می‌روید.  جوانه‌های آن چون   hia-ku ts'ao    (Brunella vulgaris) (نعناع چمنی) است.  ریشه آن  منقار پرنده و مقطع اش چشم مرغ مینا را ماند.  بهترینش را در دهه نخست ماه هشتم گرد می آورند".  سو سون كه در دوره سونگ می‌زیست، گفته است كه این گیاه اینک در نان-‌ هائی (Nan-hai) (كوان‌-‌تون/ Kwan-tun) [کون سان]  و نیز در تسین‌ـ‌لون  (Ts'in-lun    (شن‌ـ‌سی/ Šen-si و كان‌ـ‌سو/ Kan-su) یافت می‌شود.  گویا تمامی دانسته¬هامان همین باشد2.   هنوز بر من روشن نشده كه Barkhausia در ایران می‌روید یا خیر؛ دست كم روشن است كه شلیمر (Schlimmer) آنرا در فرهنگ گیاهی-داروئی ایران نیاورده است.  

چن تسان‌كی شو-تی   Šou-ti    را (که هنوز شناخته نشده) گیاهی دانسته با دانه‌هایی تند شیرین و نا¬زهری كه در سی‌ـ ‌فان (Si-fan) (منطقه بربرها در باختر یا تبت) و شمال چین   می‌روید و مانند هواوی هیان hwai hian   (رازیانه رومی/ (Pimpinella anisum است.  مردمان هو (Hu) با این دانه‌ها شوربا گذارده می‌خورند1.  اینجا  هو (Hu) را می‌توان برابر باسی‌ـ‌فان گرفت، اما طبیعی‌دانان چینی آنرا چندان دقیق بکار نمی‌برند و روشن نیست که تبت را مراد می کرده اند یا خیر2.

هیون-کِ¬ایون   Hiun-k'iun   (Conioselinum univittatum)  گیاهی است چتری و بومی چین.  در سده سوم میلادی در Wu ši pen ts'ao‌ گفته شده است برخی از ارقام  این گیاه در سرزمین مردم هو می‌روید؛ و لی‌شی‌ـ‌چن شرح می دهد ارقامی که از سرزمین مردم هو و ژون (Žun) خیزد ارزشمند است و ازیراست که  هو کِ¬ایون   hu k'iun   نام گرفته4.  گویند این جنس در كوهستانهای اروپای مركزی، سیبری و شمال باختر امریكا یافت ‌شود5.  

در هو تسیائو hu tsiao ("فلفل") صفت هو بروشنی هند را نماید6.  نمونه دیگری از اشاره این صفت به هند را می‌توان در نام هو کان کیان   hu kan kian   ("زنجبیل خشك سرزمین مردم هو") دید كه مراد کان کیان تِ¬ای¬یِن-چو  T'ien-ču   kan kian ("زنجبیل خشك هند") است، یعنی "در سرزمین برهمن‌ها می‌روید7."

در نام هو فِن  hu fen    (سفیداب سرب) هو هیچ ارتباطی با  مردمان هو (Hu) ندارد، هر چند ذكر می‌شود كه محصـــــول كوچا8 (Kuča) و در نتیــــــجه شهر ایلی (Ili) (یی‌ـ‌لی‌ـ‌پا‌ـ‌لی)(Yi-li-pa-li) است9.  در واقع هیـــچ داستان چینی نیست که نشان دهد این مــاده از سرزمین هو وارد چین شده باشد1.  اف.  پی.  اسمیت2 در  اشاره به این موضوع گوید: "نام  هو نشان نمی دهد که این ماده پیشتر از منبعی بیگانه تأمین می‌شده، بلكه زاده نویسه ای نادرست است." بی‌شك اشاره او به تعریفی است كه لیو هی از دوره هان در فرهنگ شی مین    Ši min    آورده و این hu  را     hu ("داروئی") می شمارد كه آن را با روغن آمیخته به صورت ‌مالند.  فرایند ساخت این گرد از سرب یکسره از آن چینی‌هاست.  

در نام هو یِن    hu yen   ("نمك مردمان هو")  "مراد از واژه هو قبایل وحشی، بیشتر تبتی، ساکن در مرز باختری چین است  زیرا همبرابرهای ژون یِن  yen    žun و کِ¬ایان ژن  yen   k'ian نیز هست كه اولی پیشتر در پی لو Pie lu آمده است.  سو كون در سده هفتم دو نام ژون یِن و هو یِن  žun yen و hu yen را یكی می‌داند و گوید  واژه‌ای كه در شا- چو    Ša-čou بکار رفـــته، یِن تِ¬اون-تِن   yen    t'u-ten اسـت.  تــا مــــین  (Ta min)   در سال 970 میلادی نوشته است نمكی است كه مردم تبت (سی‌ـ‌ فان) خورند و از همین روست که ژون Žun یا کِ¬ایان یِنk'ian yen نام گرفته.  به هر روی گویا در نوشته های دیگر هو یِن و ژون یِن hu yen و Žun yen متمایز شده‌اند.  ازیراست که در زندگی‌نامه لی هیائو‌ـ ‌پو   (Li Hiao-po)   در وی-شو Wei-šu آمده: "نمك مردمان هو (Hu) درمان چشم درد و نمك مردمان ژون داروی زخم¬هاست."

نمونه‌های بالا بروشنی نشان می دهد در تفسیر جزء هو در واژه‌های گیاه‌شناسی باید احتیاط و در هر مورد بر پایه  وضعیت خاص خودش داوری کرد.  نمی‌توان، چنان كه برتشنایدر نتیجه گرفته است، دستوری بی چون وچرا پیش گذارد؛ افزوده شدن هو به یك نام به تنهائی دلیل بیگانه بودن گیاه یا تعلق آن به آسیای باختری یا ایران نیست.  گیاهانی بومی داریم كه این صفت جزء نام آنها شده ؛ همینطور گیاهانی بیگانه كه چنین نامی گرفته اند ولی از كره، هند یا منطقه‌ای نه چندان معلوم در آسیای مركزی وارد چین شده‌اند.  به هر روی این نكته همچنان پابرجا می ماند كه شمار ی از گیاهان بستانی كه جزء هو دارند از سرزمین های ایرانی وارد شده‌اند، ‌اما کوشش من در مورد به مورد آن بوده تا شواهدی نمایانگر كشت آنها در ایران پیش گذارم.  به جز یك مورد یعنی گردو،‌ كه می‌توان سرگذشت آن را کمابیش بروشنی پی گرفت، مدارك مربوط به این گیاهان كه جزء هو در نامشان هست، كم و بیش پیچیده ‌اند و گزارش مشخصی از ورود هیچ یك از آنها به چین نیست.  بیشـــــــتر به دلایل گیاه‌شناختی و نه تاریـــــخی است كه می‌توان ورود این گیاهان به چین را اثبات كرد.  ناروشنی واگویه هاست است كه ایجاد هر نوع ارتباط میان این گیاهان و چان كی‌ین (Čan K'ien) را نشدنی می کند.  افزون براین، نمی‌توان با قطعیت اثبات كرد كه هر نوع گیاه یا محصول كه نامش با جزء هو ساخته شده در دوره هان در چین وجود داشته است.  تک استثناء، آنهم صوری، هو تِس¬آی hu ts'ai است،1 اما آمدنش در كتاب تِ¬اون سو وِن T'un su wen دوره هان نیز قطعی نیست؛ و برابر واگویه های چینی مراد از این هو مغولستان است نه ایران.  استثنای تصوری دیگر را در واژه  هو تِ¬اون-لی hu t'un-lei می‌توان یافت2، اما این درخت خودرو  است نه بستانی؛ و در این مورد هو بیشتر معنای جغرافیایی دارد تا نژادشناسی.  الواح چوبی که در تركستان یافت ‌شده  نمونه‌‌ای خوب و تاریخ¬گذاردنی از یكی از فرآورده ‌های مردمان هو (Hu) بدست داده‌اند و آن هو تِ¬ ائی hu t'ie ("آهن مردمان هو" و ابزارهای ساخته شده از این آهن) است.  این الواح از دوره تسین (Tsin) (265 تا 419 میلادی) است3، در حالی كه در هیچ یك از الواح چوبی دوره هان واژه مركبی كه در آن هو بکار رفته باشد یافت نشده.  در اینجا هم تمامی  گواه¬های موجود نشان می‌دهد كه این گیاهان سرزمین هو(Hu) پیش از سلسله تسین یا به طور كلی دوره‌ای كه لئوچائو (Leu č'ao) یا شش سلسله خُرد نامیده شده و از برافتادن دودمان هان تا برآمدن دودمان تانگ ادامه داشته وارد چین نشده است.  چشمگیر آنكه نام ایرانی هیچ یك از این گیاهان نگاشته نشده است.  

جزء هو در چند مورد انگشت شمار در آوانگاری بکار رفته: پس روشن است آمدنش در نام گشنیز، هو-سوئی hu-swi4، و شاید در نام شنبلیله، هو-لو-پا hu-lu-pa'5، از همین رو باشد.  

بسیاری از کشورها، میوه‌ها و فرآورده های وارداتی را به نام كشورهائی که از آن برخاسته اند یا مردمانی كه آن را برای نخستین بار وارد كرده‌اند نامیده‌اند.  یونانی¬ها "سیب ایرانی" (dfμήλovΠερσlkóv، "هلو")، "سیب مادی" (μήλoυМησlkóυ، "بادرنگ")، "علف مادی" (δlkήπóaηМ، "اسپست") و "سیب ارمنی" (μήλoυAρμευlakóυ، "زردآلو") داشتند.  رابله (1553-1483)6 پیشتر در این باره به درستی چنین آورده است:"دیگر [گیاهان] كه نام سرزمین هائی را دارند كه از آن آمده اند اینهاست: سیب مادی (pomme medices)، برای نامیدن بادرنگ (pommes de Medi) كه نخستین بار در سرزمین ماد یافت شد؛ سیب فنیقی (pomme puniques) برای نامیدن اناری كه از فنیقیه یعنی كارتاژ آورده شده است.  لیقوستیکوم Ligusticum، انجدان رومی،‌آورده شده از لیگوری یعنی کناره ژن: روبارب، برگرفته از نام رودخانه بربرهای رها   Rhaاست، چنان كه آمیانوس تصدیق می‌كند: شیح خراسانی (santonique)؛ شنبلیله (fenu grec)؛ تیره بلوط (castanes)، هلو (persique)، مای مرز (sabine)؛ اسطوخودوس (stoecha) از مجمع‌الجزایر آییر (Hieres) كه نام باستانی آن استوخادس (Stoechades) بود؛ اسپیكاسِلتیکا (spica celtica) و جز آن." همان طور كه پیشتر نشان داده‌ام1، تبتی‌ها بسیاری از نام¬های گیاهان و فرآورده ها را با افزودن Bal (نپال)، Mon (منطقه هیمالیا)،rGya (چین)، و Li (ختن) می‌سازند.  

به همین ترتیب نام¬های گیاهی بسیاری داریم كه صفت¬های "امریكایی، هندی، تركی، تركیه، گینه" و جز آن پیش آنها آمده است.  

چینی‌ها، جز نام  استانده هو، گیاهان ایرانی را با صفت Po-se (پارسه، پرشیا) نیز می‌ نُمایند؛ بدین ترتیب در نامگذاری خرما پو-سه تِس¬آئو Po-se tsao ("عناب پارسی") را کار گیرند.  در مورد  پو-سه  Po-se  باید بسیار محتاط بود زیرا به دو كشور برمی گردد: یکی ایـــــران و دیگری سرزمینی در مالایا.  این دوگانگی دانشمندان چینی و یونانی را چنان سردرگم کرده که بناچار  فصلی جدا به این مشكل اختصاص داده به بررسی تمامی  منابع موجود كه به پو-سه Po-se مالایا و فرآورده¬های آن مربوط می‌شود پرداختم.  نام قبیله‌ای دیگری كه در نام گیاهان ایرانی بسیار بچشم می خورد،‌ سی‌ـ‌ژون  (Si-žun)    ("ژون باختری") است.  این قبایل در دوران شی كین (Ši kin) و شو كین (Šu kin) شكل گرفتند و گویا از تبار هیون‌ـ‌نو (Hiun-nu) باشند.  در دوره پسامسیحی، سی‌ـ‌ژون نامی شد کلی و بدون معنای قومی که با ابهام به سرزمین های  آسیای مركزی بر می گردد.  گویا معنی این نام در ترکیب با نام گیاهان هو باشد1.  روشن است كه تمامی  این اشارات جغرافیایی و قبیله‌ای در نام گیاهان ارزش نسبی و نه مطلق دارند؛ یعنی اگر برای نمونه  چینیان گیاهی را ایرانی/پارسی (Po-se) یا هو بنامند،‌ بدین معناست كه به چشم آنها آن گیاه از ایران آمده، یا به شکلی با ایرانیان پیوند دارد، اما نه به این معنی كه خود این گیاه یا كشت آن ویژه ایرانیان است یا تنها آنانند که چنین کنند.  می تواند چنین باشد یا نباشد، اما روشن شدنش نیازمند پژوهشی است ویژه برای هر مورد خاص.  گرچه، چنان كه خواهیم دید، چینیان بیش از هر ملت دیگر آسیا (و شاید بشود گفت، اروپا) درباره تاریخچه گیاهان مهم اطلاع دارند، ‌تدوین تاریخچه درست و باریک¬بینانه كشت یك گیاه تنها با توجه به تمامی دانسته‌ها و سرکشیدن به همه  منابعی كه می‌توان از هرجا فراهم آورد شدنی است.  شواهد به دست آمده از منابع سامی، مصر، یونان و روم، اعراب، هند، كامبوج، آنام (تایلند)، مجمع‌الجزایر مالایا، ژاپن و مانند آنها را باید به یكسان فراهم آورد.  تنها با چنین هماهنگی‌ای است كه می‌توان امید به كسب نتیجه‌ای درست داشت.  

خواننده جویای آگاهی از نوشته های علمی چینیان كه در کار این كتاب کرده ام مـــی‌تواند به بـــــــــــــــــخش نخست  كتــاب  برتشــــــنایدر، "گیـــاهان چـــــــین" (Botanicum Sinicum)، نگاهی بیاندازد.2 افسوس كه هنوز هیچ پِن تِس¬آئو Pen-ts'ao (گیاهنامه)ای از دوره تانگ به دست نیامده ‌و ناچاریم به قطعاتی از آنها كه در كتابهای سپسین¬تر آمده بسنده  كنیم.  از بین رفتن هو پِن تِس¬آئو Hu pen ts'ao ("مفردات دارویی مردمان هو") و چِ¬او هو کوو فان Č'u hu kwo fan ("دستورهای داروئی سرزمین های هو") بیش از آثار دیگر جای افسوس دارد.  یکراست به چِن لی پِن تِس¬آئو Čen lei pen ts' ao نوشته تان‌ـ‌شن‌ـ‌وی (Ta'n Šen-wei) به سال 1108 (نسخه های چاپ 1521 و 1587)، پِن تِس¬آئو یِن ئی  Pen ts' ao yen i نوشته كو تسون شی K'ou Tsun-Ši از سال 1116 در ویراست لو سین‌ـ‌یوآن  (Lu Sin-yüan)، و گیاهنامه نامی  و جاودانی پِن تِس¬آئو کانگ مو Pen ts'ao kan mu  نوشته لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen]

 كه در سال 1578 كامل شد مراجعه كرده‌ام.  این گیاهنامه با همه لغزشها و نقل قولهای نادرست‌، همچنان کتابی است سترگ و بس بزرگانه، آکنده از اطـــلاعات درست.  از میــان گیـــــاهنامــــه‌های ژاپنی (Honzo) از یاماتو هونزو (Yamato honzo) نوشته كائی‌بارا اِكِن(Kaibara Ekken) به سال 1709 و هونزو کوموکو کایمو Honzō kōmoku keimō نوشته اونو رانزان (Ono Ranzan) بهره برده ام.  هرجا می شده، به منابع اصلی که در این كتابـــــها آمده سرکشیده ام.  منابع گیاه‌شناسی که کار گرفته ام Kwan k'ün fan p'u، Hwa p'u،t'u k'ao،  Či, wu min ši و چندین کتاب ژاپنی بوده است.  كتــــــاب ‎ Yu yan tsa tsu دانستنی های ارزنده بسیاری درباره گیاهان Po-se و Fu-lin [سوریه امروز/شام دوره اسلامی]پیش گذارده است؛ توانستم نام چندین گیاه  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) [سوریه امروز/شام دوره اسلامی] را كه پیش از این توضیح داده نشده بود بر پایه  معادلهای آرامی آنها شناسایی كنم.  گرچه این گیاهان در موضوع روابط چین و ایران نگنجیده و به روابط چین و اقوام سامی بر می گردد پرداختن به آنها از این لحاظ درست است كه نام¬های Fu-lin سُریانی در كنار نام¬های Po-se ایران/پارس آمده‌اند.  ناگفته پیداست كه تمامی  گزارش¬های راجع به ایران و مردمان ایرانی آسیای مركزی را در سالنامه‌های چینی با باریک¬بینی خوانده‌ام و آنچه در آنها آمده پایه و استخوان¬بندی پژوهش پیش رو بوده است1.

دسته‌ای از منابع هست  كه هنوز در پژوهش گیاهان بستانی بکار نرفته است: از جمله آثار کهن در پزشکی.  مهمترین¬شان این¬هاست:  كتـــابهای پزشك چان ‌چون‌ـ‌كین  (Čan Čun-kin)   یا چان كی  (Čan Ki)   كه گویند اواخر دوره هان در سده دوم میلادی می‌زیسته است.  نــام شمار بزرگی از گیاهان بسـتانی در كتابش کین کِوی ئیل هان یائو هو فایل لون          

Kin kwei yil han yao Ho fail lun یـا کــوتــاه شده اش، کین کِوی یائو لیو ، Kin  kwei yao lio، آمده است.2 این كتاب راهنمایی است بس گیرا درباره برنامه های خورد و خوراک كه در آن سفارش¬ هائی گسترده درباره پرهیز از برخی خوردنی ها در زمانهای معین یا در تركیبات خاص؛ اثر زهری برخــی مواد در برنامه خورد و خوراک و نســــخه‌هایی برای خنثی‌كردن این سموم آمده است.  نه این نویسنده و نه هیچ نویسنده دیگر مطالب پزشکی خود گیاهان را باز ننموده یا نكاتی درباره ورود آنها به چین بدست نداده و نام¬شان تنها در نسخه‌های داروئی آمده است.  اما روشن  است اگر بتوان تاریخ تدوین چنین کتاب¬هائی را بدرستی تعیین كرد، از لحاظ زمانی كمك خواهد كرد، زیرا می‌توانیم دریابیم گیاهی در آن دوره شناخته شده بوده است یا نه.  چان كی (Čan Ki) هم از گیاهانی یاد كرده است كه در این پژوهش مورد توجه ماست: گردو، انار، گشنیز، و  (Allium scorodoprasum) (هو سوان ] hu swan ثوم رملی/سیر شنزار[).  به هر روی بدبختانه بی¬گمان نیستیم کتابی كه در دست ماست به همان شکل نخستین مانده باشد و دانشمندان چینی می پذیرند در این كتاب تصریف¬هائی شده كه دیگر تشخیص پذیر نیست.  هر کجا تأکید بر تقدم و تأّخر زمانی باشد، در کارگیری اطلاعات چنین کتابی باید احتیاط کرد.  در واقع در دوره‌های بعد نویسندگان وسوسه می‌شدند كه به دستورهائی که چان كی در داده بود چیزهایی بیفزایند و بی چون و چرا  نسخه‌هایِ بعدیِ متن نخستین با اظهار نظرهای بعدی درآمیخته است.  کهن ‌ترین  شرح بر این كتاب را وان شــو‌ـ‌هو (Wan Su-ho)   از دوره تسین نوشته است.  حال اگر بیاد داشته باشیم  كه از تمامی این گیاهان جز در شرح او هیچ ذكری در دوره هان به میان نیامده و نام آنها چندین سده بعد در كتابهای دیگر فرونگاشته شده و بی‌شك نمی‌توانیم مانع پیدایش دودلی بسیار در مورد آشنایی چان كی با آنها شویم.  نیاز به بررسی كتابشنــــــاختی سخن سنجانه نوشته¬های پزشكی کهنِ چین بسیار است.  

کتاب ماندگار دوكاندول "خاستگاه  گیاهان بستانی" هنوز هم تنها كتاب جامع موجود درباره این موضوع است.  این كتاب در روزگار خود شاهكاری بود و هنوز هم می سزد پایه هرگونه پژوهش از این دست شود.  دو كاندول شیوه‌ای براستی سخن¬سنجانه و تاریخی داشت اما در باره دیگر گیاه‌شناسانی كه کوشیده اند مسیر پژوهش تاریخی او را دنبال كنند نمی‌توان چنین گفت؛ او تاریخـــــــچه بسیاری از گیاهان بستانی را بخوبی و باریک¬بینی تمام بدست داده است.  برداشت امروز ما درباره شمار بزرگی از گیاهان دیگر تا حدودی متفـــاوت است.  مهمتر از همه آنكه باید گفت از روزگار وی تا كنون مطالعــــات خاور ‌شناسی چنان به سرعت پیشرفت كرده كه یادداشتهای او دربــــــاره هندوستان، چین وژاپن كاملاً كهنه شده‌اند.  اطلاعات او درباره چین از گفته های سطحی برتشنایدر در "بررسی و ارزشیابی آثار گیاه‌شناسی چین"1 كه آكـــــــنده از كژفهمی و خطاست فراتر نمی رود2.   نتیجه¬گیری¬های دوكاندول در مورد مطالب مربوط به چین دیگر پذیرفتنی نیست.  همین نكته در مورد هند و احتمالاً مصر و باختر آسیا درست است.  از این لحاظ نیز دوكاندول رویه خطرناكی برای گیاه‌شناسان پایه گذاشته كه تأثیر آن هنوز در نوشته‌هاشان دیده می‌شود، و آن زیاده ارجی است كه داده‌های زبان‌شناختی را گزارده است.  یافت شدن نامی بومی برای یك گیاه چیز زیاد یا بهتر بگویم هیچ چیز درباره تاریخچه آن اثبات نمی‌كند؛ این تاریخچه باید بر پایه شواهد مستند و گیاه‌شناختی باشد.  چه بسا نام¬ها که چنان كه همه می‌دانند گمراه كننده یا فریبنده‌اند؛ گرچه وجود سلسله شواهدی كه گرد می‌آوریم، کمک كار است درست نیست که تنها آنها را پشتیبان کار کنیم.  هرچند اگر چینی‌ها  نام گیاهانی را دردسترس بگذارند كه بتوان خاستگاه  ایرانی آنها را اثبات كرد، فرق می‌كند.  اگر در چندین مورد ناچار  شده‌ام نظر ویكتور هن  (V.  Hehn) را در بــــرابر خرده گیر گیاه-شناسش،  آدولف انــگلر (A.  Engler) درست شمار م نباید به این برداشت  رسید كه هن را دربست می ستایم؛ برعكس، بخوبی از ضعف¬ها و كاستی¬های روش او آگاهم، ولی هر كجا بر پایه ارزیابی ام حق با او باشد باید بپذیرم.  كتابی كه بسی اطلاعات را وامدار آنم نوشته شارل ژوره است3، که گزارشی روشن و سنگین از گیاهان ایران باستان در بردارد4.  

 کتابی که بسیار وامدار آنم، فرهنگ اصطلاحات پزشكی‌‌ـ‌دارویی و مردم شناسی فرانسه-فارسی:

Terminologie médico-pharmaceutique et anthropologique française - persane,)  

نوشته یوهان لوئی شلیمر  (J. L. Schlimmer) است كه به سال 1874 در تهران چاپ سنگی شده.  این كتاب جامع با بیش از 600 صفحه در قطع بزرگ عصاره عمری تکاپوی این مدرس دارالفنون تهران است و در آن نام جانوران، فرآورده ‌های گیاهی و حیوانی، داروها، مواد معدنی، آبهای معدنی، بیماری¬ها و درمان¬های بومی آنها، به ترتیب الفبایی همراه با  گنجینه‌ای از اطلاعات درست آمده؛ اطلاعاتی كه کمتر در علم ما بکار گرفته شده است.  

امید كه پژوهش¬هایم بیش از همه گیاه‌شناسان و پژوهشگران تمـــدن بشری را سود آرد ؛ اما از آنجا كه نمی‌توان انتظار داشت فرد گیاه‌شناس به تاریخچه یكایك گیاهانی که در این كتاب آمده این به یك اندازه دلبسته باشد، موضوع ها یک به یک همچون جستارهائی جداگانه بررسی شده تا هركس، با گرایش و به¬گزینی خود بتواند به فصل دلخواه رود.  از اینرو از واگوئی مطالب پرهیز نشده و هر كجا نیاز بوده به قسمت¬های دیگر ارجاع داده شده است؛ به هر روی، باید به یاد داشت آماجم تنها بدست دادن خلاصه‌ای از تاریخچه این یا آن گیاه نبوده، و خواسته‌ام تصویری تركیبی و جامع از مهاجرت بزرگ و بی‌مانند  گیاهان به شكل یك حركت فرهنگی بدست  دهم و همزمان با آن کوشیده ام رگه ایرانی ساختار تمدن چین را روشن كنم.  در آمیختن دانش گیاه‌شناسی، خاور‌شناسی، زبان‌شناسیِ تاریخی و تاریخ كار آسانی نیست، اما از هیچ کوششی برای ادای حق مطلب در مورد هر دو جنبه گیاه‌شناختی و تاریخی هر مسئله فروگذار نكرده‌ام.  تمامی  داده‌ها را چه از منابع چینی، ژاپنی، هندی، ایرانی، عربی آمده باشند، چه از منابع كلاسیك، سخن¬سنجانه وارسی كرده‌ و در هیچ مورد به گفته‌ای دست دوم یا جزیی تكیه نكرده‌ام.  انتقادهای گوناگون از دو كاندول، انگلر، برتشنایدر و دیگر مراجع برجسته زاده نگرش سخن¬سنجانه به موضوع و تنها برای پیشبرد هدف پژوهش بوده است.  

مایلم از دكتر تاناكا تیوزابورو در اداره صنایع گیاهی وزارت كشاورزی امریكا در واشنگتن سپاسگزاری کنم كه مهربانانه برگردان اظهار نظرهای مربوط به رُز و گردو در منابع ژاپنی را در اختیارم گذاشتند؛ این برگردان ‌ها به پیوست فصلهای تاریخچه این گیاهان آمده‌اند.  دستنویسی این كتاب در آوریل 1918 به انجام رسید.  

از دهش خانم بلکستون و آقای چارلز كرین در کمک به چاپ این كتاب بسیار سپاسگزارم.  




















 

اسپست

1ـ  هن ‌ترین  اشاره مكتوب مــوجود به اسپست/ allalfa1 sativa) Medicago) را می‌توان در اِکوئتس، Equites ("سلحشوران") نوشته آریستوفان در سال 427پ م یافت (V,606) كه گوید: 

 ``Hσθιου δέ τούς παγούρους άυτί ποίας μηδικης``            

  " اسبها به جای علف مادی [Medic] حمص (crab) قِرِنتی می‌خورند."

 واژه مِدایک "Mēdikē" از نام سرزمین ماد است.  استرابو2 در توصیف این سرزمین گوید یونانیان گیاهی را كه خورد  اصلی اسب است مدایک"Mēdikē" نامند ازآنرو كه آنجا فراوان روید.  وی همچــــنین از فرآورده ای از سرزمـــین مــــاد، سلــفیون، silphion نام [ آنغوزه ی سپسین!] ، گوید كه افشره مادی را از آن می‌گیرند3.  پلینی4 گوید  اسپست بطور طبیعی بومی یونان نیست و نخستین بار در پی جنگ¬های ایرانیان به فرماندهی داریوش شاه از سرزمین ماد به یونان رسید.  دیوسكوریدس5 بدون نام بردن از محل به توصیف گیاه پرداخته می‌افزاید گله‌داران را واسان است.  كشتش در ایتالیا از میانه¬های سده دوم پ م تا سر آغازهای سده نخست میلادی گسترش یافت6، كه کمابیش همزمان با گسترش آن در چین است.  آشورشناسان ادعا می‌كنند aspasti یا aspastu،  نام ایرانی اسپست، در یكی از نوشته های بابلی از حدود 700پ م آمده7؛ و دور نیست در پی ورود اسب از ایران به میانرودان، واسان دلخواهش نیز به آنجا برده شده باشد.  دو كاندول1 گویــــد رقم خودروی مِدیکاگو سِتیواMedicago sativa   با ظاهری یکسره بومی در چندین ولایت آناتولی، جنوب قفقاز، چندین جای ایران، افغانستان، بلوچستان و كشمیر یافت شده است2؛ با این نتیجه‌گیری كه شاید یونانیان ایـــــن گیاه را از هرُم [آسیای صغیر پسا اسلامی] و هند از راه  شمال ایران وارد كرده‌اند.  از دید من این گمان سطحی است و ناپذیرفتنی، زیرا یونانیان در این مورد تنها از سرزمین ماد یاد كرده‌اند نه هند.  از این گذشته، كشت این گیاه در هند دیرینه نبوده نو تر از اینهاست و چندان نقشی هم در اقتصاد و كشاورزی آنکشور ندارد.  

اسپست در ایران باستان فرآورده ای بس مهم و بسی وابسته به  پرورش نژادهای برتر اسب بود.  ریشه واژه‌های پهلوی aspast و aspist، پارسی امروزی aspust، uspust، aspist، ispist یا isfist (spastu، špēšta پشتو یا افغانی) را می‌توان در aspō-asti اوستایی یا پارسی باستان (ازریشه ad  "خوردن") یافت با معنای واژه به واژه اش: "واسانِ اسب"3.  این واژه به شكل aspestā یا  pespestā (شكل واپسین  در كتاب زراعت، Geoponica) وارد زبان سُـــــریانی شده اســت.  خسرو یکم (578ـ531 م) از دودمان ساسانی اسپست را در سازمان نوین مالیات بر زمین خود گنجاند4: مالیاتی كه بر اسپست بسته شد هفت برابر گندم و جو بود و همین اهمیت فراوان این گیاه واسانی را می نماید.  این گیاه در دارونامه ها نیز آمده و ابومنصور در دارونامه اش از آن یاد کرده است.5 هنوز هم تخم اسپست کاربرد  دارویی دارد6.    اعراب واژه واژه isfist را از ایرانیان گرفتند و بصورت فصفصه fisfisa  معّرب كردند؛ نام¬های عربی این گیاه رطبه،  ratba و قت، qatt است كه اولی نام گیاه است در حال طبیعی و دومی نامی است اسپست خشك را1.  

تنها این حقیقت كه یونانیان Medicago را از ایرانیان گرفتند و آن را "علف مادی" نامیدند به هیچ¬روی خود بخود نمایانگر خاستگاه اصیل ایرانی گیاه نیست.  بر کسی پوشیده نیست این گونه نام¬ها تا چه پایه گمراه‌ كننده‌اند: یونانیان هلو را "سیب ایرانی" و زردآلو را "سیب ارمنی" می‌نامیدند، در حالی كه هلو و زردآلو در اصل ایرانی نبوده نخست از چین برخاسته اند.  در این دو مورد، ایرانیان و ارمنیان تنها نقش میانجی میان خاور دور و مدیترانه را بازی كرده‌اند.  به هر روی،  مورد اسپست مسئله‌ای متفاوت را پیش می‌آورد.  چینی‌ها كه اسپست را بسیار كشت می‌كنند، آن را از عناصر كشاورزی خود نمی‌دانند، بلكه در این مورد داستانی مفصل دارند كه روزگار و چگونگی دریافت آن را از سرزمین های  ایرانی در سده دوم پ م  می نماید.  از آنجا كه نشانه‌ای از وجود این گیاه در هند یا هر كشور دیگر آسیایی در دوران باستان نیست، روشن است که حكم در باره محل نخستین  كشت این گیاه به سود  ایران خواهد بود.  سهم چینی‌ها در ثبت سرگذشت مدیکاگو Medicago بسیار مهم است و نقاط تیره را در كل موضوع روشن می‌كند: در واقع تاریخچه هیچ گیاه بستانی تا این حد درست وبر پایه منابع استوار  نیست.  

داریوش شاه در سنگنبشته تخت‌جمشید گوید، "این سرزمین پارس كه اهورامزدا ارزانیم داشته زیبا، پرمردم است و با اسبهای بسیار و به خواست اهورامزدا و من، داریوش شاه، در برابر هیچ دشمنی به لرزه در نخواهد آمد".  در دیباچه كتاب از نتایج سفر اكتشافی پراهمیت سردار چان ‌كی‌ین به آسیای مركزی یاد كرده‌ام.  اشتیاق به داشتن اسبهای اصیل ایرانی كه تنومندتر از اسبهای كوچك‌اندام مغولی بودند و تناسب باشكوه اندام، نازكی پاها، فراخی سینه، گردن و كفلشان آنها را از دیگر اسبها سر می کرد یكی از قوی‌ترین انگیزه‌های فغفور وو (140ـ87 پ م ) بود تا پیوسته هیئت¬هایی را به سرزمین های ایرانی گسیل كند و همین امر به سفرهای منظم كاروان¬های تجاری میان چین و فرغانه و سرزمین پارت انجامید.  در درازنای یك سال حتی بیش از ده هیئت از این دست فرستاده می‌شد و كمترین شمار سالیانه پنج یا شش بود.  در آغاز این نژاد نیکوی اسب را از وو‌ـ‌‌سون (Wu-sun) می‌آوردند، اما بعدها چان‌ كی‌ین دریافت نژاد فرغانه‌ای به مراتب برتر است.  این اسبها "خون عرق ریز"han-hüe)  ) نامیده می‌شدند1 و بر این بودند كه زاده  اسبی آسمانی T'ien ma)  ) اند.  واسان  دلخواه این اسب نژاده مدیکاگو سِتیوا Medicago sativa بود؛ سردار چان‌ كی‌ین، كه مردی بود عملگرا و دارای بینش اقتصادی، به درستی نتیجه گرفت كه اگر قرار باشد این اسبهای دلخواه چینی‌ها در خاك اصلی چین زنده زا كنند، باید مهم ترین خوردشان نیز همراه باشد.  از این رو تخم اسپست را در فرغانه بدست آورده2 بسال 126پ م به فغفور خود پیشکش كرد كه کشتزار های دَراَندَشتی در نزدیكی كاخهایش زیر كشت این گیاه نو رفته بود و دارنده شمار  بزرگی از این اسبهای آسمانی شد3.  دیری نپائید که این گیاه واسانی از كاخها به میان مردم رفت و در اندك زمانی در سراسر شمال چین پراکنده شد.  به گفته ین‌ شی‌ـ‌كو (Yen Ši-ku) (645-579 ‌م) در فرمانروائی دودمان هان این کار به پایان رسیده بود.  در کهن کتابِ پی لو Pie lu اسپست دارویی علفی شمرده شده است4.  در اِسس¬ائی مین یائو شو Ts'i min yao šu از سده ششم میلادی قواعد كِشتش آمده؛ و تائو هون‌ـ‌كین (T'ao Hun-kin) (536ـ451 م) گوید: "این گیاه در باغهای چِ¬آن‌ـ‌نان (Č'an-nan) (پایتخت باستانی در شن-سی Šen-si) كشت می‌شود و مردم  شمال آن را بس گرامی می دارند هرچند مردم کیان‌‌ـ‌نان (Kian-nan) چندان ارجش نمی‌گذارند، زیرا مزه ای ندارد.  خارج از چین نوعی مو-سو دیگر هست  كه در درمان  چشم درد کار ‌رود، اما با این گونه متفاوت است1.  

فغفور وو چان كی‌ین را برای یافتن مردمان یوئه‌ـ‌چی/ یوئه‌ـ‌ژی[در اردو یوہژی یا روژی]  (Yüe-ci) و بستن پیمان اتحاد با آنها در برابر تركان هیون‌ـ‌ نو (Hiun-nu) گسیل داشت.  از دید من، مردمان یوئه‌چی هند و اروپایی بوده به یكی از زبان¬های شمال ایران سخن می گفتند كه با زبان¬های سكوتیایی، سُغدی، یَغنابی و آسی خویشاوندی داشت.  وی در ماموریت خود از فرغانه، سغد/سغدیا/سغدیانا  و باختر/بلخ/باكتریا  كه جملگی زیستگاه مردمانی ایرانی بودند دیدن كرد.  آن "باختر"ی كه برای نخستین بار به هم میهنان شگفت زده اش بازنمایاند تمدن ایرانی بود و همه فرآورده هائی كه به همراه آورده بود یکسره آنجائی.  دو گیاه بستانی (تنها همین دو) كه به سرزمین پدری خود برد، بومی فرغانه بود.  زبان فِرغانه‌ای از زبان¬های ایرانی بود و چان كی‌ین در فِرغانه نام اسپست و انگور، مو-سو و پِ¬او-تِ¬آئو mu-su و P'u-t'ao را شنید و این نام¬ها را همراه این دو گیاه بستانی تازه به چین برد.  این نام¬ها فِرغانه‌ای، یعنی ایرانی، بودند2.   چان كی‌ین خود نیک می‌دانست زبان مردم فِرغانه ایرانی اســـــت زیرا در گزارش سفر خود نوشته است گرچه در باریكه سرزمینی كه از فِرغانه به سمت باختر تا سرزمین پارت (آن‌ـ‌سیAn-si /) ادامه دارد گویشهای متفاوت رایج است چنان بهم نزدیک¬اند كه مردم می‌توانند زبان یكدیگر دریابند1.  این اشاره‌ای است روشن به تفاوت و وحدت توأمان گفتار (speech) ایرانی2؛ و چنانچه مردم  فِرغانه زبان پارتیان را درمی یافته اند نباید زبانی جز ایرانی می داشته اند.  روشن است که اینان، برخلاف آنچه عده‌ای از نظریه پردازان جانبدار گرایش به باور آن داشته اند، به زبان یونانی یا تركی سخن نمی گفته اند.  

واژه‌ای كه چان كی‌ین برای نامیدن اسپست به چین برد و هنوز هم در همه جای چین برای نامیدن این گیاه بکار می‌رود، مو-سو  ، مركب از دو جزء ساده آوایی، بود،3 یعنی همان *muk-suk باستان (در ژاپنی moku-šuku) كه بعدها با افزودن معرفِ سد و چهلم  نوشته شد.  به تازگی فرصتی دست داد تا بر یك آوانگاشت تبتی باستانٍ این واژه چینی به صورت bug-sug انگشت گذارم،4 و گویا این آوانگاشت به نمونه نخستین ایرانی كه باید آن را باز یافت نزدیك باشد، یعنی *buksh یا *buxsux شاید *buxsuk.  تنها توضیح پذیرفتنی كه تاكنون درباره این واژه داده شده و بدبختانه از دید چین‌شناسان پنهان مانده همان است كه توماشك پیش گذارده5، و با احتیاط آن را با واژه گیلكی būso (اسپست) سنجیده است.  اگر می‌شد اثبات كرد كه این būso دگرسان شده *bux-sox یا چیزی چون آن بوده است، این گمان پذیرفتنی می بود.  بی چون و چرا افزایش اطلاعات ما در زمینه گویش‌شناسی زبان¬های ایرانی صورت درست این واژه را در دسترس خواهد گذارد.  نباید از یاد برد گفتار آن قبایل خاور ایران كه در واقع جلوداران خاك اصلی كشور بودند و چینی‌ها نخستین بار با آنها روبرو  شدند، هیچ‌گاه نگاشته  نشده و نزدیک به خاموشی است.  شاید تنها بشود در برخی گویش¬های تک افتاده اندک مانده¬های این گنجینه از دست رفته را یافت.  باید بیش از پیش سپاسدار چینی‌ها باشیم كه شماری از واژه‌های این زبان خاموش را نگاه داشته و به ما رسانده‌اند و *buksuk یا *buxsux را در جای نام مدیکاگو سِتیوا در فرغانه‌ای فرو نگاشته اند.  شاید جزء نخست  این واژه در گویش سرقولی/سریکالی  (یكی از گویشهای پامیری) به صورت wux ("علف") حفظ شده باشد، در واخی، یكی دیگر از گویشهای پامیری، اسپست را ووجِرک wujerk و علف را ووش wüš می‌گویند.  در گویش واخی "اسب" را یاش  yaš و در گویش سرقولی/سریکال وورج vurj می‌گویند1.   

برتشنایدر2 تنها گوید مو-سو چینی نیست و چه بسا واژه‌ای بیگانه باشد.  واترز در پژوهشش در واژه‌های بیگانه¬ی زبان چینی از پرداختن به این واژه تن زده است.  كینگزمیل3 نخستین بار این گمانه را پیش گذارد كه مو-سو "شاید با Mηδlkηβoτáυη استرابو بستگی داشته باشد." در فرهنگ چیــــنی جایلز همین گمانه بکار گرفته شده است4.  روشن است که این واژه یونانی به فرغانه رخنه نكرده و ایرانیان فرغانه¬ای نیز بهر نامیدن گیاهی كه بومی سرزمین خودشان بود واژه‌ای یونانی بکار نمی‌بردند.  همخوانی آوایی *muk-suk یا *buk-suk با مدایک mēdikē نیز شدنی نیست.  

توصیف كه هیرت بتازگی پیشنهاد كرده کمتر از همه¬ی پیشتر گفته¬ها برای مو-سو پذیرفتنی است5.   وی مو-سو را همان بورچک burčak تركی می‌داند كه در تركی عثمانی به معنای نخود فرنگی است6.   کیست که نداند در سده دوم پ م زبانی چون تركی عثمانی وجود نداشته و این زبان گویشی کمابیش نو از زبان تركی است.  چگونه می شود چان‌ كی‌ین در فرغانه، جایی كه در آن روزگار هیچ تركی نمی زیست،  واژه‌ای به ترکی عثمانی یا هر گویش ترکی دیگر را برای گیاهی نوعاً ایرانی شنیده و فرونگاشته باشد.  این همسان انگاری از دید آواشناسی نیز درست  نیست: mu، *muk، *buk چینی نمی‌تواند نمایانگر bur باشد، همچنان كه su، *suk نمی‌تواند برابر *čak باشد1.   این گمانه زنی از بیخ جای افسوس دارد؛ با این همه چشمداشت"پذیرش تغییری احتمالی طی دو هزار سالِ واپسین در معنی  نخستین  این واژه" را از ما دارد؛ اما نه كوچكترین نشانه‌ای در دست است که نشان دهد چنین واژه تركی عثمانی در چنین درازنائی در میان بوده نه خِرَد می گذارد بپذیریم مصداق واژه‌ای بتواند از "نخود فرنگی" "به اسپست" تغییر كند.  نام رایج اسپست در سراسر آسیای مركزی بیده  bidā2 یا bēdä،3 bidä در جغتایی، است.  این واژه به معنای "واسان  شبدر، واسان  خشك" است و بس4.   بنظر  توماشك5 واژه خاستگاه  ایرانی دارد (بیده،  beda فارسی).  در سرقولی/سریکالی، یكی از گویشهای پامیری، نیز دیده می‌شود6.   شاید همین بخوبی نشان ‌دهد كه ایرانیان اسپست را به تركستان برده كشتش را در آنجا گسترش دادند (كه جز این هم ‌نتواند بود).  

از دید وامبری7 گویا اسپست همیشه گیاه بومی تركان بوده؛ ولی این نگر تنها بر نشانه¬های زبان‌شناختی استوار است كه پذیرفتنی هم نیست.  در واژه جغتایی یونوشکه، jonuska (كه یونوچکه yonučka  خوانده می‌شود) و واژه تركی عثمانی یوندزه،  yondza8  (واژه قزاقی‌ـ‌قرقیزی یونورچکه yonurčka را نیز بیفزائید) كه تنها معنای "واسانِ سبز، شبدر" می¬دهد، نام اصیل تركی است.  نكته این است كه این گویش¬ها شکل¬هائی چنان تازه از زبان تركی اند كه نمی‌توان بر پایه آنها چنین نتیجه شگفتی گرفت.  تا آنجا كه من می‌دانم، در زبان¬های کهن¬تر تركی هنوز هیچ واژه‌ای برای اسپست یافت نشده است.  

لـی‌شی-چن1 از نام سنــسكریت   سای-پی-لیکِ¬ائی  sai-pi-li k'ie،  *sak-bi-lik-kya، برای مو-سو یاد كرده و گوید  این واژه همان است كه در کین نِوان مین کین Kin kwan min kin   (سوراناپراباسا-سوترا (suvarnaprabhāsa-sūtra  برای مو-سو بکار رفته است.  از آنجا که هیچ واژه سنسكریتی برای اسپست نمی‌شناسیم این گفته شگفت انگیز است2؛ روشن است كه این گیاه در ادوار کمابیش واپسین از ایران به هند رفته است.  این ایده برتشنایدر،3 کــــــــه در كابـــــــل، Trifolium giganteum را سه برگه  sibarga، و Medicago sativa را رشکه،  riška نامند پذیرفتنی نیست.  واژه sibarga، "سه برگه" (si یعنی "سه" و برگه برابر است با barak و varak فارسی) ایرانی است نه سنسكریت؛ و برابر سنسكریت آن tripatra یا triparna است.  واژه رشکه، riška افغانی و از همینرو باز هم ایرانی است4.   از آنجا كه در منابع کهن هندی چیزی درباره این گیاه نیست بسیار دور است که در سوترائی  بودایی از نوع سووارناپراباسا Suvarnaprabhāsa  آمده باشد؛ و بگمانم  لی‌شی -چن در مورد معنای واژه‌ای كه گوید در آن رساله دیده لغزیده است.  

آوانگاشت بالا در (بخش 27) فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi نیز آمده و همبرابر  است با cāka-vrka سنسكریت، كه واژه çāka در آن به معنای هر گیاه یا سبزی خوردنی است و vrka (یا baka) به گونه ای گیاه بر می گردد كه هنوز شناسایی نشده است (بسنجید با تركیب‌بندی مشابه çāka-bilva، "بادمجان").  روشن نیست مراد از çāka-vrka كدام گیاه است و برگردان آن به چینی.  به صورت ممكن است تنها همبرابری من در آوردی باشد، هر چند نمی شود واژه مركب سنسكریت به گونه خاصی از مدیکاگو برگردد.  نباید فراموش كرد بیشتر برابرهائی كه در فرهنگ¬های چینی- سنسكریت آورده‌اند بیشتر فضل‌فروشانه و فرهنگ‌نویسانه بوده ربطی به گیاهان وارداتی ندارد.  ترزبانان بودایی تنها می‌خواستند همبرابری در خور برای نامی هندی بیابند.  این روش معادل سازی بکلی با  نام¬های گیاهانی كه همراه خود آنها از بخشهائی از ایران، هند یا جنوب خاور آسیا وارد چین شده تفاوت دارد؛ در این نام¬ها سروكار با واقعیت¬های زنده است و در آن فرهنگ¬ها با برساخته‌های ادبی.  شاید دو نمونه دیگر مراد ما در اینجا را بر آورد.  در (بخش 24) فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi

  نــــــامٍ علمی سنسكریت گیـــــاهی به شــــــكل  چِن¬تِ¬آئو-کیا čen-t'ou-kia آمــــده كـــــه در دوران باســـــتان آوایش *tsin (tin)-du-  k'ieداشته،  همبرابر با تین دوکا tinduka سنسكریت (Diospyros embryopteris)،  گُشنْ درختچه‌ای همیشه سبز كه در سراسر هند و برمه می‌روید.  واژه‌نامه چینی در توصیف این واژه هندی آن را   ، ši شمرده كه همان Diospyros kaki * مشهور چین و ژاپن باشد كه به هر روی در هند باستان یافت نمی‌شد؛ همین اواخر بود كه سرهنگ كید آن را به باغ گیاه‌شناسی كلكته آورد و باغبانان چینی كه در آنجا بکار گرفته شده‌اند آن را čin ("چینی") نامند1.   این نام در این مورد تنها به Diospyros embryopteris هند ]خرمندی** [ اشاره دارد.  لی‌شی‌ـ‌چن زیر فرنام کان-سون هیان kan-sun hian (نك: ص     كتاب پیش رو )، تیره عشقه‌ها (Nardostachys jatamansi)،       ، کِ¬او-می-چِ¬ائیk'u-mi-č'e ،  *ku-mi-čiرا می‌آورد كه آن نیز برگرفته از سووارناپراباسا سوتراست؛ این واژه همبرابرست با کونچی یا کونچیکا kuñči یا kuñčika سنســـــــــــــــكریت كه ســـــه گیاه مـــتـــــفاوت را  گـــویند: 1.  Abrus precatorius، 2.  Nigella indica، 3.  Trigonella foenum graecum.  این یکسان پنداری نادرست است یا اینكه یكی شمردن 

کونچی kuñci حتی با کان-سو kan-sun خطا زاده ؛ نام سنسكریت تیره عشقه گاندهاماسی gandhamāmsī است.  

در یافتن خاستگاه  گیاهان چینی نیز نباید به برداشت از نام¬های سنسكریت بسنده كرد مگر اینكه شواهد استوار‌تری در دست باشد.  از همین روست كه استوارت2 ذیل لی    li  آلو (Prunus domestica) گوید همبرابر سنسكریت کو-لین-کیا   kü-lin-kia نشان می‌دهد شاید این آلو از هند یا ایران وارد چین شده باشد. آلو.  Prunus domestica بومی چین است و نامش در شی کین Ši kin، لی کی Li ki و مون-تسه Mon-tse آمده است.  برگردان واژه چینی‌ـ‌هندی (بخش 24) فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi به صورت لی li آمده است.  تنها واژه سنسكریت معادل آن کولینگا kulingā است كه نام گونه ای مازوست.  آنچه در میان است تنها توضیح اصطلاحی سنسكریت برای چینی¬هاست، اما هیچ ارزش تاریخی یا گیاه‌شناسی برای شناخت گونه چینی ندارد.  

خوشبختانه مدارك چینی¬ها بدینسان کمبود اخبار باستانیان در مورد اسپست را پر کرده آنرا در چشم‌انداز تاریخی درست می گذارد: به یاری آنها درمی‌یابیم این گیاه سودمندِ اقتصادی چرا و چگونه جهانگیرشد1.   چینی¬هایِ دوره هان مو-سو را بجز فرغانه در كی‌ـ پین (Ki-pin) (كشمیر) نیز یافتند2 و این رویداد در پراكنده شدن جغرافیایی آغازین این گونه برجسته است، زیرا شاید در كشمیر، و نیز افغانستان و بلـــوچستان خودرو باشد3.  

در دوره فغفور وو (290ـ265 م) از دودمان تسین، از كشتزارهای مو-سو سخن رفته است.  گفته‌اند به اسبهای چاپار دودمان تانگ اسپست می‌دادند4.   

این كه در دوره تـانگ اسپست خورد مــــــــردم بود از داسـتان سـی‌ لین‌ـ‌چی   (Sie Lin-či)، آموزگار دربار فغفور یوآن  تسون (Yüan Tsun) (755ـ713 م) بر می آید كه در دادخواهی منظومی از بهره خوراک  ناچیز خود كه بیشترآن اسپست‌های ساقه بلند است گله دارد5.   پُرپیداست که  این آموزگارِ نیک از ارزش خوراکی فراوان این گیاه بی‌خبر بوده است.  

بر پــــــــایه  آنچه در شو ائی کی   Šu i Ki،  نوشته ژن فان (Žen Fan)   در آغاز سده ششم آمده‌ "كشتزارهای 

مو-سو (اسپست) ‌كی‌ین در لـــــو‌ـ‌یان (Lo-yan) امروزی است؛ مو-سو در اصل سبزی‌ سرزمین مردم هو بود، و كی‌ین نخستین  كسی بود كه آن را از سرزمین های باختری گرفت." در كتابی به نام کیو چِ¬ ائی کی   Kiu č'i ki6 آمده است كه در خاور پایتخت، كشتزارهای مو-سو بود با سه خرمنكوب آبی.  

 در  سی کین تسا  Si kin tsa ki1 آمـــــــده است: "در باغهای لو‌ـ یو (Lo-yo)   (در پایتخت چــــان‌ـ‌نان/ Č'an-nan) بوته های سرخ گل  (Rosa rugosa) خودروئی است که  پایشان بسی مو-سو روییده كه هِوای فان   hwai fun ("آغوش گشوده بر باد") و گهگاه     ("باد رخشان") نیز نامیده می‌شود2.   مردم مو‌ـ‌لین (Mou-lin)   3 این گیاه را   lien-či ts cao ("رستنی شاخه پیوسته") نامند.4 یان هوان‌ـ‌چــی (Yan Hüan-či)   در لو یان کِ¬ائی

  Lo yan k'ie lan ki، گزارش دیــــــرهای بودایی در پایتخت، لوـ‌یان (Lo-yan) بسال 547م یا کمی پس از آن نوشته است: "هوان‌ـ‌وو (Hüan-wu)   در شمال خاوری دروازه تاـ‌ هیا (Ta-hia)   است؛ امروزه آن را باغ كوان‌-فون (Kwan-fun)   گویند و از آن مو-سوخیزد.  همانطور كه از سی کین تسا کی Si kin tsa ki بر می آید کوان-فون kwan-fun معادل مو-سواست.  

كوئو تسون‌ـ‌شی (K'ou Tsun-ši) در سال 1116م  در كتابش، پِن تِس¬آئو یِن ائی Pen ts'ao yen i،5 می¬نویسد اسپست در شن‌ـ‌سی فراوان است و چرای گله و اسبها شود و خوراك مردم نیز هست، اما نباید زیاده روی كرد.  در دوره مغول بویژه برای دور¬داشت بیم کمیابی خورد كشت اسپست را بسیار پیش می بردند6 و بسا كشتزارها که چرای اسبها را زیر كشت اسپست رفته بود.7 به‌گفته لی‌شی‌ـ چن (نیمه دوم سده شانزدهم)8 اسپست در روزگار او گیاهی بود با خودروی فراوان در کشتزارهای همه جا، هرچند در شِن‌ـ‌سی و كان‌ـ‌سو (Kan-su) كشت می‌شد، اما گویا مدیکاگو دنتیکولاتا Medicago denticulata را در نگر داشته كه گونه‌ای است خودرو بومی چین.  فوربز و همزلی9 این گونه‌ها را چینی شمرده‌اند: مدیکاگو دنتیکولاتا  Medicago denticulata،  مدیکاگو فالکاتا M. falcata،10 و لوپولینا lupulina (اسپست سیاه ‌یا بی همتا) M. lupulina "كه گویا بسیار یافت می‌شود و از دوردستها آمده است"، و درباره Medicago sativa می‌گویند كه در شمال چین كشت می‌شود و خودرو هم هست،  هر چند شاید بومی چین نباشد.  بسا که این مدیکاگو سِتیوای "خودرو " نخست بستانی بوده سپس خودرو شده باشد.  گیراست است كه آن گونه‌هـــــای خودروی مو-سو، را یه مو-سو،  ye mu-su ("اسپست خودرو ") نامند واین و نشان می‌دهد چینی‌ها تنها پس از ورود گونه بستانی اسپست وجود انواع خودروی آن در پیرامون خود را دریافتند1.   وو كی‌ـ‌تسون (Wu K'i-tsün)2، در پی توصیف مو-سو، از دو رقم یه مو-سو نام برده ‌ـ‌ یكی مدیکاگو لوپولینا Medicago lupulina و دیگری مدیکاگو دنتی کولاتا M.denticulata.  

ژاپنی ها اسپست را یوما-گویاسی uma-goyaši  "اسب پرور" گویند3.  ماتسومورا4 چهارگونه از آن برشمرده است: مدیکاگو سِتیوا: موراساکی ((بنفش")یوما-گویاسی؛ مدیکاگو دنتیکولاتا: یوما-گویاسی؛ مدیکاگو لوپولینا: کومِتسوبو یوما-گویاسی و مدیکاگو مینیما: کو- یوما-گویاسی .

در گویش تبتی لاداخ، اسپست را اُل ol گویند.  این نامی است كه بر گونه‌ای از مدیکاگو سِتیوا گذاشته‌اند كه بومی كشمیر است یا شاید از ایران وارد كشمیر شده باشد.  این گیاه در خود تّبت ناشناخته است.  در ارمنستان گونه‌های مدیکاگو سِتیوا ، مدیکاگو فالکاتا M.falcata، مدیکاگو آگرِستیسM.agrestis و مدیکاگو لوپولینا M.lupulina هست.6 

در سال 1864 در پاریس جستار كوتاهی در 16 صفحه با عنوان

"یادداشتی درباره گیاه مو-سو یا یونجه چینی از کنستانتین دو اسكاتچکوف همراه با یادداشت دیگری در باره همین گیاه به ترجمه  ژی پوتی از چینی" بزبان فرانسه منتشر شد كه چاپ دوباره مقاله‌ای از نشریه رِوو دو لوریان Revue de l'Orient بود7.   اسكاتچکوف كه هفت سال از زندگی  خویش را در پكن گذرانده زان پس كنسول روسیه در جونغاریه (جونغارستان)  شده بود، اطلاعاتی ارزشمند درباره كشت مدیکاگو در آن منطقه بدست داده است.  گوید تخم این گیاه نخستین بار در سال 1840 از چین به روسیه فرستاده شد و خود او به مدت شش سال به ترویج كشت اسپست در روسیه، لتونی، استونی و فنلاند پرداخته است.  درستی این گفته چون و چرا ندارد اما می خواهم این پرسش را پیش كشم كه چگونه می شود این گیاه پیش از سال 1840 در روسیه شناخته نبوده باشد.  در روسی برای نامیدن مدیکاگ سِتیوا فزون بر واژه medunka (از mēdikē یونانی) و واژه اروپایی l'utserna (Lucerne اسپست)، واژه‌های krasni burkun ("سرخ")، lečuxa، lugovoi v'azel ("‌‌‌شبدرك چمنزارها")، burkun، burundu'k نیز برای نامیدنMedicago falcata  (كه yu'morki هم نامیده می‌شود)، و burunčik برای نامیدن M.lupulina بکار می‌رود.  دشوار بتوان پذیرفت كه تمامی این نام¬ها بعد از سال 1840 پیدا شده و مردم روسیه پیش از این تاریخ اطلاعات راجع به این گیاه ارزشمند را از ملل اروپایی، ایرانی یا ترك دریافت نكرده باشند.  دوكاندول1 ]در باره اسپست[ چنین می¬گوید:"در جنوب روسیه، در جائی كه برخی نویسنگان نام برده‌اند، شاید مثل جنوب اروپا بستانی باشد."  با توجه به گزارش هانسن2 گویا سه گونه از مدیکاگو (M.falcata، M.platycarpa، M.ruthenica) بومی سیبری باشند.  

تلاش¬های وزارت كشاورزی امریكا در ترویج و بهبود كشت اسپست در این کشور بر كسی پوشیده نیست.  برای اینکار تخم  را از چین هم آورده اند.  آرژانتین بخش بزرگی از دامپروری خود را وامدار آن است.3 

 مو 

2-  و*  (Vitis vinifera) از کهن گیاهان بستانی باختر آسیا و مصر است.  گرچه مو در شمار باستانی¬ترین گیاهان بستانی نیست چون غلات و بسیاری از انواع بقولات به ‌مراتب پیشتر از آن كشت می‌شده‌اند، چنان كهن هست كه بتوان سرآغاز كشت آن را در سپیده دم تاریخ  پی گرفت.  مو ‌پروری نمایانگر چنان ایده‌های پیچیده‌ای در سراسر جهان باستان است و چنان یكدست و پایدار دیده می‌شود كه نمی تواند جز از یک مركز در جهان پراکنده شده باشد.  پر¬پیداست که  نظرها درباره جای این كانون نخستین  متفاوت‌اند و دانسته های امروزی  ما در این باره نمی گذارد  از حد نظریه‌های كمابیش محتمل فراتر رویم.  اما روشن است كه خاستگاه نخستین كشت مو را باید در خاور¬زمین  جُست و دیگر آنكه كشت این گیاه از آنجا به یونان باستان و ایتالیا کشیده شده، در حالی كه رومی¬ها (به گفته دیگران، یونانی¬ها) مو را به سرزمین گُل و کرانه¬های  راین بردند.1 دو كاندول،2 بر پایه دلایل گیاه‌شناختی، محتمل می‌دانست كه منطقه جنوب قفقاز "مركز و شاید كهن¬ترین خاستگاه این جنس" بوده باشد.  با توجه به داستان عهد عتیق از کشت مو به دستِ نوحِ پیامبر نزدیك كوه آرارات3، می توان این گمانه کمابیش گیرا را پیش گذارد كه ارمنستان خاستگاه شناخت تاک¬  بوده است4.  با این همه نباید از یاد برد رَز و شراب، هردو، دست كم سه یا چهار هزارسال  پیش از میلاد در مصر5، و از روزگاران بسیار دور نزد مردم میانرودان نیز شناخته شده بوده‌اند.  بررسی نظریه شرادر6 كه نام و کشت مو را وامدار هند¬ و ¬اروپاییان آسیای پیشینیم محلی از اِعراب ندارد؛ شاید واژه "شراب" ریشه‌ای هند و اروپایی یا به طور اخص ارمنی داشته باشد، هرچند این به ‌خودی خود اثبات نمی‌كند كه خاستگاه  مو ‌پروری را می‌توان در نزد هند و اروپاییان یافت1.   سامی بودن خاستگاه  مو نزد من محتمل¬تر می‌نماید.  چینی¬ها، در دوره‌های تاریخی متأخرتر، مو را كه  از آن پیش کشتش را بهیچ روی نمی شناختند، از فِرغانه، سرزمینی ایرانی، گرفتند؛ پس برای رسیدن به آماج¬هامان در این كتاب برجسته سازی همین واقعیت روشن بس كه در آن روزگار كشت مو در تمامی ابعاد آن در باختر آسیا، از جمله ایران، بسیار رایج  بود.  

چینیان نخســـــتین بار به واسطه سردار چان‌ كی‌ین از وجــــود مـــــو بستانی (Vitis vinifera) و شرابی كه از انگور اندازند خبردار شدند؛ سردار در مأموریت به یادماندنی خود، در سال 128پ م در سر راه به یوئه‌ـ‌چی (Yüe-či) از فِرغانه و سغد گدشت و سالی را هم در باكتریا بسر برد.  درباره مردم فرغانه (Ta-yüan) چنین گوید: " شرابی دارند كه از انگور ‌گیرند.  " همــین نکته را درباره پارتیان (An-si) نیز دریافت.  در همین فصل از شی-کی Ši-ki می آورد توانگران فرغانه شراب انگور فراوان، تا ده هزار من را مدتی دراز انبار می‌كنند و گاه آن را دهها سال نگاه می‌دارند بی بیم تباهی؛ همان اندازه شیفته میگساری بودند که اسبانشان کشته اسپست.  فرستادگان چینی تخم هر دو گیاه را به كشور خویش بردند و فغفور نخستین كسی بود كه اسپست و مو را در خاك پربار كاشت و وقتی فرستادگان بیگانه به دربار چین رسیدند چشمشان به‌ اسپست‌زارها و 

تاکستان¬های دَراَندشت نزدیك كاخ شاهی افتاد.  ورود اسپست به چین همچون ورود مو به این كشور در اسناد معتبر آمده است.  نكته مهمی كه باید بدان پرداخت این است كه چینیها با انگور- همچون اسپست-و فن شراب‌سازی درست در میان مردمان آریایی‌تبار، بیشتر تیره ایرانی، روبرو شدند و در میان هیچ یك از قبایلِ ترك چنین چیزهایی ندیدند.  

بر پایه سالنامه‌های دودمان هان، در پادشاهی لی‌ـ‌یی (Li-yi)  ،  از سرزمین سغد انگوری می کاشتند که گوارائی آب شرابش را بلند آوازه کرده بود2.   در سالنامه‌های دودمان تسین از انگور كِ¬آن (K'an) (سغد) اشاره یاد است1.   همچنین شراب انگور فراوان بود و توانگران تا هزار من از آن نگاه‌ می‌داشتند2.   سغدیان از شراب لذت می‌بردند و شیفته رقص و آواز بودند3.   به همین ترتیب، در شی (Ši) (تاشكند) نیز نوشابه¬ای دلخواه بود4.  وقتی كِ-آن ‌ین‌ـ‌تی¬یِن K'an yen-tien [حكمران] سغد در نیمه نخست سده هفتم میلادی ماندگاهی سغدی در جنوب [دریاچه] لوب نور [Lob Nor] پی افکند، چهار شهرتازه ساخت كه یـــكی از آنها "تاک شهر" (پِ¬او-تِ¬آئو چِ-اِن(P'u-t'ao č'en) نام گرفت زیرا در میان شهر تاک نشانده بودند5.  

به احتمال زیاد مردمان تا یوئه‌ـ‌چی (Ta Yüe-či) ایرانی یا هند و سكوتیایی‌ها نیز تاک داشته‌اند و این را از متنی نادر در كین لو تسه Kin lou tse   6  نوشته فغفور یوآن  (Yüan)   (555-552 م.  ) از دودمان لیانگ می‌دانیم.  "مردم سرزمین بزرگ یوئه‌ـ‌چی در  شراب اندازی از انگور، گل و برگ گیاهان چیره دستند.  گاه از تخمیر ریشه‌ها و شیره سبزیها نیز شراب ‌گیرند7.  این گل¬ها مانند گل¬های درخت میخك تین هیان (tin-hian،  ، Caryophyllus aromaticus) اند اما به رنگ سبز یا آبی روشن‌.  در بهار و تابستان، پرچم¬های گل¬ها همچون پرٍ پرنده لوان (lwan)   با باد به اطراف پراكنده می‌شود.  در ماه هشتم سال، وقتی طوفان بر برگ¬ها می‌وزد، چنان آسیب دیده پاره می‌شوند كه به ژنده پاره‌های ابریشم ‌مانند و از این روی مردم از آمدن  طوفان انگور (پِ¬او-تِ¬آئو فان (P'u-t'ao fun) یا "طوفـانٍ برگ‌ـ ‌در" ( لی یه فان)      (lie  ye  fun) سخن رانند." 

و سر¬آخر این که می‌دانیم مردم آریایی كوچا (Kuča)، كه به چیره‌دستی در نوازندگی، رقص و آواز شناخته بودند، شرابٍ انگور را می‌ستودند و برخی خانواده‌ها نزدیک یك هزار هو (hu)   از این نوشابه را در خانه انبار می‌كردند.  گویا در گزارش ژنرال لو كوان (Lü Kwan )   كه در سال 384 م. راهی گشودن كوچا شد نیز از شراب انگوری یاد شده است1.  

چینیان همچنان كه اسپست را در كی -پین (Ki-pin) (كشمیر) یافتند در همانجا به مو نیز برخوردند2.  سپس¬تر تاک را در سرزمین های تسیو-مو (Tsiü-mo)  3  و نان تو (Nan-tou)    نیز یافتند.  

در دوره تانگ چینیان این را هم دریافتند كه مردم  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) [سوریه امروز/شام دوره اسلامی] نوشیدن شراب انگور را خوش دارند،4 و از سرزمین عربان (تا‌ـ‌شی/ Ta-ši) انگورهایی خیزد، درشت ‌ترینشان به درشتی مُرغانه5.   در نوشته¬های دیگر ایران را نیز دارای چنین انگورهایی دانسته‌اند6.   در آن دوره تركستان به دست قبایل ترك افتاده بود كه فرهنگ  نیاکان ایرانی خود را گزیده بودند و چینیان دریافتند كه اویغورها مو و شراب دارند.  

مو ‌پروری در ایران باستان پیشرفت¬هائی شایان كرده بود.  استرابو موهایی را به مرغیانه (نام مرو در استان خراسان آن روزگار) نسبت می‌دهد كه گرد ساقه شان به‌اندازه آغوش گشوده دو مرد و درازای  خوشه‌هاشان دو ارش می‌ شد.  می افزاید هرات، هریوا  (Aria)نیز همین مایه پربار است، با شرابی بهتر که در چلیك‌های ایستاده  تا سه نسل بی خلل می ماند.  باختریان( باکتریا یا بلخ)، در همسایگی هرات، همین فرآورده ها را فراوان دارد، بجز زیتون.  ایرانیان باستان بسیارشراب دوست بودند.  بهترین شراب¬های انگور بر خوان شاهانه نوشیده می‌شد1.   در تصویری که پیتیوس از مردم  لیدی آورده، بر فراز تخت داریوش تاکی زرین سایه می‌افكند2.  سنگ‌نبشته‌های تخت جمشید گوید روزانه پنجاه كانجیوس3 شراب شیرین و پنج‌هزار كانجیوس شراب رسمی تحویل دربار می‌شد4.   شرابداری در کاخ جایگاهی بس بزرگ بود5.  كوروش جوان وقتی شرابی بس گوارا می¬یافت کراوه‌های نیمه ‌پر را همراه این پیام برای برخی از دوستان می‌فرستاد: "مدتی بود كوروش شرابی گواراتر از این نیافته بود؛ پس بهره ای از آن را برای شما می‌فرستد و می‌ خواهد امروز آن را با گرامی ترینان¬تان بنوشید6."

استرابو7 گوید شراب كارمانیا  آنِ فارس را ماند و یكی از فرآورده های آنجاست."  آن مو كه كارمانیایی گوئیم بیشتر خوشه‌هایی به درازای دو ارش  با دانه‌های درشت و فراوان ‌آرد؛ بسا که این گیاه در زادگاه خود بسیار تناورتر ‌شود."  با این همه شاهان ایران به شراب های سرزمین خویش بسنده نمی‌كردند وپس از اینکه آشور بخشی از شاهنشاهی پارسی گردید، شراب چلیبونی/هلبونی  آشور نوشیدنی ویژه آنها شد8.   به گفته پوسیدونیوس، این شراب در دمشق سوریه و از تاکهایی كه ایرانیان در آنجا نشانده بودند دست می‌آمد9.  

 هرودوت1 ‌گوید ایرانیان بس شراب دوست¬اند و زیاده پیما.  همچنین رسم دارند كه در امور مهم بهنگام مستی کنکاش ‌كنند و بامداد صاحب خانه تصمیم های دوشین را پیششان می‌گذارد.  اگر در هشیاری نیز تصمیها را درست دانند  بر آن روند، ورنه در می گذرند.  اگر بهنگام بررسیهای نخستین هشیار باشند، همیشه موضوع را باری دیگر، این بار در مستی بر می رسند.  استرابو2هم همین گوید: رایزنی¬های پارسیان بر سر مهمترین امور بهنگام باده‌گساری است و تصمیم¬هائی را كه مستانه سر گرفته‌اند بس درست‌تر از تصمیمات خود در هشیاری می‌دانند.  در حماسه شاهنامه، رایزنی و کنکاش بهنگام باده‌گساری است هرچند  تصمیم‌گیری به فردا می ماند3.   باده پرستی كمبوجیه رسوای خاص و عامش کرده بود4.  گزنفون5 با سرزنش فساد و تباهی پارسیان گوید: خوردن و آشامیدن را تا آنجا پی می گیرند كه آن کسان که بیش از همه تاب آورده‌اند برای خواب می روند.  ایرانیان رسم داشتند دوستکامی به میهمانی نیاورند، با این باور كه پرهیز از زیاده روی در باده‌پیمایی كمتر به جسم و جان آسیب می‌زند.  رسمِ نیاوردنِ این گونه دوستکامی¬ها به میهمانی¬ها هنوز برجاست، اما چنان زیاده روی می‌ کنند كه بجای آوردن ساغر به درون خودشان را برون برند، زیرا دیگر یارای رفتنشان نیست.  "پروكوپیوس، مورخ بزرگ بیزانسی سده ششم،6 گوید همه مردم قبیله ماساژت  (قبیله‌ای ایرانی) در باده‌گساری زیاده روی کنند.  همینطور ایشغوزها كه چنان مست بودند که خرد فرو گذارده از كوروش شكست خوردند1.  استرابو در همین بخش از كتاب خود از جشن باده گساری  پارسیان یاد کند كه در آن زنان و مردان پارسی، در جامه ایشغوزها، شب و روز را به باده‌پیمایی و شادکامی می سپردند.  با این همه نباید از یاد برد بیشترِ این دست داوری های ملت¬ها درباره یکدیگر آکنده از زیاده روی و جانبداری است و باید همیشه بخش بزرگی از آن را نادیده گرفت؛ این را هم باید افزود كه در ایران باستان میانه روی در باده‌گساری سفارش می‌شد و زیاده روی مجازاتی سنگین داشت2.   باوجود همه  زیان¬های زیاده روی در باده‌گساری و مخاطرات اجتماعی الكل، مورخ، كه وظیفه دارد پدیده‌ها را به همان شكلی كه هستند پیش گذارد و تفسیر كند، نباید این حقیقت نادیده گذارد كه شراب عاملی است دارای ارزش اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی.  این عامل نقش بزرگی در پالایش و تحكیم رسوم اجتماعی و بالابردن آمیزش اجتماعی و نیز پیشبرد شعر و موسیقی و رقص داشته است.  شراب یكی از عناصر تمدن بشری شده كه نباید دست‌كم گرفته شود.  نوشته هائی که اندرز میانه روی می دهد  بسیار خوب است، اما كیست كه از غزلیات آناکرئون، هوراس یا حافظ دست كشد؟ 

  واژه‌ای كه چان ‌كی‌ین برای نامیدن انگور با خود به چین آورد و هنوز در چین و ژاپن بکار می‌رود؛ (budō)   آوانگاشت باستانی سالــــــــنامه‌های دوران هان كه بعدها   شــــد3، p‛u-t‛ao، bu-daw، "انگور، مو" است.  چون چان‌كی‌ین در تا-یوآن  (فرغانه) با تاک آشنا شده  تخمش را از آنجا به چین برد، روشن است که این نـــــام را نیز از همان جـــا گرفته است؛ از اینرو، ناگزیر باید پذیرفـــت bu-daw ریشه فرغانه‌ای دارد و با واژه ایرانی budāwā  یا buδawa همبرابر است که با کارگیری پسوند wa یا awa و بن buda  ساخته شده و به باور من می‌توان آن را با باده فارسی نو واژه فارسی باستان βaτlákη (به معنی "ساغر شراب") و واژه فارسی میانه باتک، bātāk، و واژه فارسیِ نوِ بادیه، bādye مرتبط دانست1.   می‌توان این واژه ایرانی‌ـ‌چینی را صورتِ گویشی واژه اوستایی maδav (به معنای" شراب انگور") نیز دانست.  

می دانیم کوشش¬هایی شده تا این واژه چینی را مشتق از βóτρυs یونانی (به معنی "خوشه انگور") بدانند.  توماشك2 نخستین كسی بود كه چنین پیشنهادی کرد؛ كینگزمیل3 هم در سال1879 همین پیش گرفت و هیرت4 نیز گفته كینگزمیل را درست شمرد.  هیچ‌كس چنین چیزی را بدرستی اثبات نكرده است.  توماشك استدلال می‌كرد كه رواج كشت مو در آسیای مركزی با فرمانروائی مقدونی‌ـ‌یونانی و نفوذ فرهنگ یونانی  ارتباط داشته است.  نادرستی این گفته پرپیداست، زیرا تاک در تمامی سرزمین های شمالی ایران خودروست و می‌توان آغاز كشتش در ایران را در روزگاران بسیار دور پی جست و بی گمان پیشینه آن در ایران کهن تر از یونان است.  یونانیان انگور و شراب را از آسیای‌ باختری گرفتند5.   چه بسا واژه یونانی βóτρυs وام واژه‌ای از زبان سامی باشد6.. آسان نتوان پذیرفت كه مردم فرغانه در نامیدن گیاهی كه سد¬ها سال در سرزمین خودشان کشت می شده واژه‌ای یونانی کار گرفته باشند؛ هیچ مدركی هم در اثبات این تأییدِ ضمنی نیست که اصلاً در روزگار سفرهای چان‌ كی‌ین كسی در فرغانه یونانی می‌دانسته یا به آن زبان سخن می‌گفته است.  نفوذ زبان یونانی در قلمرو ایران بسیار ناچیز است: تاكنون هیچ واژه یونانی در دست‌نوشته‌های تركستان دیده نشده است.  از دید من، هیچ رابطه‌ای میان  p‘u-t‘ao و βóτρυs، یا بین βóτρυs و واژه ایرانی budawa نیست.  

بر کسی پوشیده نیست كه چندین گونه تاک خودرو در چین، در منطقه آمور، و در ژاپن هست1. در کهن كتاب پی لو Pie lu آمده كه تاک  p‘u-t‘ao در لــــــون-‌ ‌سی (Lun -si)(كان سو/ Kan-su)، وو‌ـ‌یوآن  (Wu-yüan)   (شمال اوردوس/ Ordos)  و در تون هوان (Ton-hwan) (در كان‌ـ‌‌سو) می‌روید.2 بر این پایه است که لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen]

نتیجه می گیرد مو از دیرباز، پیش از دوران ‌هان، در لون‌ـ ‌سی (Lu -si) وجود داشته اما هنوز وارد شن‌ـ سی (Šen-si) نشده بوده است.  نمی‌توان دریافت چگونه برتشنایدر3می‌تواند بگوید ورود مو به چین به دست چان ‌كی‌ین با نام بردن از انگور درکهن ترین نوشته های پزشکی و گیاهان دارویی چین همخوانی ندارد.  در واقع چیزی در كار نیست كه بخواهد نگرانمان كند: اینها دو گیاه متفاوت‌اند؛ مو خودرو  بومی شمالِ چـــــین است که هرگز به كشت آن نپرداخته‌اند؛ گونـــــه بســــــتانی مو (Vitis vinifera) از ایران وارد چین شده و هیچ‌گاه هیچ ارتباطی با گونه خودرو  چینی (Vitis bryoniaefolia) نداشته است.  در کتابی تازه  Mun ts‛üan tsa yen    4  كه جستاری هوشمندانه درباره این مسئله پیش می گذارد، چنین نتیجه‌گیری می‌شود كه گونه فرغانه ای بی گمان با گونه بومی چین متفاوت است.  تنها نكته نابهنجار این است كه در Pie lu واژه فرغانه‌ای p‘u-t‘ao در نامگذاری گونه ای بومی بکار رفته؛ اما این نشانه ناهمزمانی تاریخی نیست، زیرا Pie lu پس از میلاد مسیح و سد ها سال پس از چان ‌كی‌ین نوشته شده و احتمال قریب به یقین این است كه همین گونه وارداتی بوده كه زمینه ساز یافت گونه خودرو شده و از همینرو گونه بومی هم نامِ گونه وارداتی را به خود گرفته است5.  

 مو  خودروی دیگری هست كه yin -yü   Vitis bryoniaefolia یــــا V.labrusca) نامیده شده و در آثار تائو‌هون‌-كین (T‘ao Hun -kin) (536‌ ـ 451 میلادی) و در T‘an  pen ts‘ao نوشته سو‌ ‌كون (Su Kun ) آمده است، اما اشاره این نام تنها به نوعی مو خودرو سرزمین های میانی و شمالی چین است.  ین ‌شی‌ـ‌كو (Yen Ši-ku) (645 ـ 579 مــــــیلادی) در کتـــــابش، K‛an miu čen  su   1  به طعنه گوید انگور دانستنyn -yü   به ایـــن می‌ماند كــــــه či   (Poncirus trifoliata) را كه از شمال چین خیزد  با پرتقال (kϋ ) مقایسه كنیم؛ و گرچه yin-yü نوعی p‘u-t‘ao اســـــت، تفاوتهای فراوان با آن دارد؛ و yin-yü کیان- نان هم با yin-yü شمال چین تفاوت دارد.  نظریه هیرت2 که شاید این واژه آوانگاشت "انگور" فارسیِ نو است پذیرفتنی نیست.  نمی توان واژه‌های چینی را دارای خاستگاه بیگانه دانست، مگر اینكه ریشه‌شناسان چینی كه ممكن نیست وامگیری  واژه ای را نادیده بگذارند بروشنی آن را تأیید كرده باشند.  ورنه نیاز است دلایل روشن و قانع‌كننده در تأیید گمان  چینی نبودن  واژه آورده شود.  هیچ داستانی در دست نیست که نشان دهد ‎yin-yϋ واژه‌ای ایرانی است یا بیگانه.  اثبات عكس این قضیه هم پایه درستی ندارد: فارسیِ نو، كه از پایان سده دهم رواج یافت نمی‌تواند در این قضیه  جایگاهی داشته باشد؛ بیشتر می‌توان پای فارسی میانه را به میان كشید، در حالی‌كه انگور بی¬گمان واژه‌ای است از نوع واژه‌های فارسی نو.  اگر چینی‌ها واژه‌ای چون انگور را وام می‌گرفتند، آن را به صورت آن + گوت ( an + gut)(گور) تقطیع می‌كردند نه به صورت آن‌ـ‌اوك (an+uk)؛ بعلاوه این گمان كه k پایانی را می‌توان به صورت r پایانی آوانگاری كرد نیز خطاست؛3 در آوانگاشت‌های ایرانی، k پایانی واژه‌های چینی همبرابر است با k ]ك[، g ]گ[، یا سایواج x ]خ[ فارسی.  از این گذشته پذیرفتنی نیست که كه چینی‌ها نام فارسی انگور بستانی را برای نامیدن تاک خودرو  بومی سرزمین خود کار گرفته باشند، آن هم تاکی كه بویژه در دو استان كیان در خاور چین می‌روید.  در فرهنگ جغرافیایی سو‌ـ‌چو (Su-čou)4 بروشنی گفته شده كه نام انگور خودرو، šan p‛u-t‛ao، در استان های كیان yin-yü است.  پس شاید این نام از نام¬های باستانی زبان وو باشد.  در Pen ts'ao kan mu،1 جداگانه به yin-yü  پرداخته شده، و لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] در حاشیه می‌نویسد معنی این نام  توضیح داده نشده است.  از دید من گویا اکنون چاره ای نیست جز  پذیرش این رأی.  نامبرده yen-yü   و yin-še   را هم برپایه Mao ši   و Kwan  ya چون نام¬های همبرابر  می آورد،  در حالی‌كه ye p̀ u-t̀ ao  ("انگور خودرو ") نامی است که در محاوره بکار رود t‛en  mi)  یا mu lun    هم همینطور).  توجه بدین نکته هم گیراست كه نخستین اشاره ها به این گیاه تنها از جانب سو‌ ‌كون (Su Kun) و چن تسانكی از دودمان تانگ بوده است.  به دیگر سخن، این گیاه بیش از هفت سده پس از ورود مو بستانی به چین توجه طبیعی‌دانان این كشور را بر انگیخت ‌‌ـ‌ و همین بسنده است اثبات بی ارتباطی دربست این دو به یکدیگر را.  

نباید پنداشت كه با کار چان ‌كی‌ین در آوردن مو  به چین قضیه یك‌ بار برای همیشه تمام شد؛ وارد كردن انواع تخم  پی گرفته شد و ك'ان ‌‌ـ هی (k‛an -hi) [Kangxi /Xuanye]انواع تازه ای از مو را از تركستان آورد.  ارقام انگور در چین چنان پر‌شمار  است كه دشوار بتوان پذیرفت تمامی آنها را یك تن یكباره وارد چین كرده باشد.  در سالنـــــــامه‌های هان آمده است لی‌ كوان-لی (Li Kwan -li)   یكی از سرداران اِر‌ـ‌شی (Er-ši)   (نی‌ـ‌شی/ Ni-š’i) پس از شكستن تا‌ـ‌یوآن  (Ta-yüan) انگورهایی  بدست آورد كه همراه خود به چین برد.  

در کِوان چی Kwan  či2، از سال 527 میلادی،  از سه رقم  انگور زرد، سیاه و سفید یاد شده است.  یو یان تسا تسو  Yu yan  tsa tsu نیز همین ها را بر شمرده‌، هرچند لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] از چهار رقم یاد کـــرده: حـــــــــبه گرد، بنــــــام ts‛ao lun  ču   (" اژدر مروارید گیاهــــــــی")؛ حبه دراز، ma žu p‛u-t‛ao (نک: صفحات پیش رو  )؛ حبـــــــــــه سفید، بنام "انگور بلـــــــوری" (šwi tsin  p‛u-t‛ao)؛ و حــــبه ســـــــــــــیاه، بنام "انگور ارغوانی" (p‛u-t‛ao   tse)‌ـ ‌‌و نوعی انگور حبه سبز ( ) را به سه-چوان و انگور با حبه به اندازه عناب را به یون‌ـ ‌‌نان نسبت می ‌دهد3.   سو سون (su sun)از دوره سونگ انواع انگورهای بی‌دانه را نام می‌برد.  

 در هان‌ـ‌چو (Han-čou) انگورهای زرد و سفید درخشان را ču-tse   ("منجوق، مروارید") نام نهادند؛ نوعی دیگر را "دُرّ كوهی" (šwi-tsin)  می‌نامیدند كه بس شیرین بود؛ انگورهای  ارغوانی و عقیقی اندكی دیرتر می‌رسیدند .  

گونه‌ای خاص از انگور به نام انگور سو سو so-so  را كه به درشتی wu-wei-tse   ("پنج مزه " Schizandra chinensis) و بی دانه  است به تركستان نسبت می‌دهند.  درPen ts‛ao kan  mu ši i رساله‌ای مفصل درباره این میوه آمده است2.  نكات اصلی¬اش اینهاست: از تورفان خیزد و به پكن فرستند؛ حبه‌هایش دانه فلفل را ماند و خود یكی از انواع انگور است.  رنگش ارغوانی است.  برپایه Wu tsa tsu   از سال 1610، خوراندنش به نوزاد سمّ آبله را دور کند.  واژه سو سو نه بازسازی واژه ای بیگانه بلکه تنها به معنای "كوچك" است.  این نكته بروشنی  درPen kin fu  yüan    آمده، با این شرح كه انگور سوسو مانند انگور رسمی است، ریزتر و لطیف تر، و از همین روست که (  ) نام گرفته.  اما در Pi č‛en     از یو‌ـ ‌ون تین (Yü-wen Tin)   آمـــده كه so-so فـــرونگاشت نا درست sa-so   است، ولی دلیلی بر این مدعای خود نمی آورد.  sa-so نام یكی از كاخ‌های فغفورانِ‌ هان بود و بی گمان این جا‌بجایی نمایانگر خیالپردازی است.  اینكه so-so براستی  انگور مو باشد جای چون و چرا دارد.  گفته شده so-so را همه جای چین کاشته خشك ‌كرده می فروشند  و در كیان‌ـ‌نان fan p‛u-t‛ao  ("انگور بیگانه ") نام دارد.3  

فغفور كان‌ـ ‌هی (kan-hi)(1722‌ـ‌1662) كه خوب می‌دانست انگور از باختر وارد چین شده می گوید خود وارد کننده سه رقم انگور تازه از هامی،  Hami (قومول/قامل) و سرزمین های همسایه اش به چین بوده است: یكی قرمز یا سبزفام و كشیده چون نوك پستان مادیان؛ یكی نه چندان درشت ولی با بو و طعمی دلپذیر؛ و دیگری نخودسان كه ظریف‌تر و خوشبوتر و شیرین‌تر از همه بود.  این سه گونه انگور وقتی در ولایات جنوبی كشت می‌شوند پس رفته بوی فروگذارند.  در شمال، چنانچه در خاك خشك سنگلاخ كاشته شوند پایداری کمابیش خوبی دارند.  فغفور در پایان می‌نویسد: "بیشتر دوست دارم گونه تازه ای از میوه یا غله برای مردم خـــود فراهم آورم تا ســــد كوره چینی‌پزی  بسازم1."  

چینیان نیك می دانند ارقام پر شمار انگور از تركستان خیزد.  بر پایه  كتاب هوئی کیان چی Hui k‛ian či   (گزارشهای تركستان) نوشته فوسامبو (Fusambo) و سورده (Surde)، دو افسر منچویی، در سال 1772، "ارقام ارغوانی، سفید، آبی و سیاه هست ؛ انواع گرد و دراز، كوچك و بزرگ، ترش و شیرین نیز دارند.  نوعی انگور سبز و بی‌دانه هم هست مانند دانه لوبیای روغنی اما کمابیش بزرگتر که بسیار شیرین و خوش¬مزه است ] سپس از so-so یاد می‌شود[.  نوع دیگر سیاه است و بیش از 5/2 سانتیمتر درازا دارد؛ گونه‌ای دیگر سفید و درشت است.  همه این ارقام در ماه هفتم یا هشتم سال می‌رسند.  در آن هنگام است كه می‌توان خشك كرد و به دوردست فرستاد".  بر پایه  Wu tsa tsu، كه پیشتر از آن آوردیم، از تركســــــــــــتان گونه‌ای انـــــــــــگور بی‌دانه خیزد  بنام p‛u-t‛ao   tu yen ("انگور چشم خرگوشی").  

لو كوك2 زیرsōzuq saivī   از یک رقم انگور استوانه‌ای زرد سفید فام یاد می‌كند كه بهترینش از تویوق (‏Toyoq)  و بولاییق (Bulayiq)  [هر دو در تورفان]، خیزد و انگوری با همین شكل اما به رنگ قرمز هم از ماناس (Manas)  و  شیچو (Shichō).  سر اورل استـــــاین3 گوید  در سرتاسر تركستانِ چـــــین موها را روی رده های هم پهلوی چفته‌هائی كوتاه می دارند، و كشمش و مویز اوجات (Ujat) تا بازارهای آق‌سو (Aksu)، كاشغر و تورفان می رود.  

هرکه در پكن زندگی كرده باشد می‌داند كه در فصل تابستان می‌توان انگورهایی به ظاهرتازه یافت كه از برداشت پاییز گذشته نگهداری شده‌اند و چینی‌ها روشی ویژه اینکاردارند.  زنده یاد كینگ،1 كه پژوهشهای او در كشاورزی چین از شمار  بهترین¬هایی است كه دردسترس داریم، در این باره گوید: "این ملت كهن هنر و شیوه انبار كردن و نگهداری میوه‌های تباه ‌شدنی چون گلابی و انگور را فرا گرفته اند، ‌طوری‌ كه این میوه‌ها کمابیش همواره در بازار یافت می‌شوند.  گلابی تا نیمه دوم ماه ژوئن فراوان است و سركنسول ویلیامز به من گفت انگور را معمولاً تا ماه ژوئیه می‌توان در بازار یافت.  در صحبت با ترزبان خود درباره شیوه‌های کار، تنها  همین دستگیرم شد که مو كاران تنها سرداب¬های خشك خاكی را کار گیرند كه می‌توان دمایشان را پیوسته كمابیش یكسان نگاه داشت و میوه‌ها را یک به یک در كاغذ می‌پیچند.  هیچ یك از بیگانگانی كه با آنها صحبت كردیم شیوه کارشان را نمی دانستند." توصیف این شیوه را در Ts'i min yao šu می‌توان یافت؛ کاری كهن در کشت و برز، شاید از آ‎غاز سده ششم2، كه بروشنی آكنده از افزوده های سپسین است.  در یكی از اتاقهای خانه ی كشاورز برای انبار كردن انگور گودالی بزرگ می کنند و در دیواره‌هایش، نزدیك سطح زمین سوراخهایی در میآرند كه آنها را با شاخ و برگ پر می‌كنند.  بعضی از این سوراخها را با گِل پر می‌كنند تا كف اتاق فرو نریزد.  سر گودالی را كه انگورها در آن نگهداری می‌شود، با خاك برگ می‌پوشانند و از این راه در سرتاسر زمستان دما یكنواخت می‌ماند3.  

مبلغان یسوعی سده هیجدهم درشتی كشمش¬های هوائی‌ـ‌لائی‌ـ‌هی‌ین4 (Hoai-lai-hien) را ستوده‌اند: " بر پایه  آنچه به چشم دیده‌ایم سخن می‌گوییم: حبّه‌های این انگور مانند آلوهای سیاه دمشقی درشت‌اند با خوشه-هائی به همان نسبت بلند و بزرگ.  شاید از آب و هوا باشد؛ امّا اگر آنچه را در کتابها آمده بپذیریم، بیشتراز آن روست كه مو ها راپیوند عناب کرده اند و ضخامت پوست این انگورها ما را به این باور می کشاند." 

 

 نخستین بار در یون-نان کی Yün-nan ki‌1 ("روزنامه  یون‌ـ‌نان")، كتابی كه در آغاز سده نهم نوشته شده،از فراوانی كشمش در یون‌ـ‌نان یاد شده است.  لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] گوید  كشمش را هم مردم باختر و هم مردمان تائی‌ـ‌یوآن  (T‘ai-yüan) و پین‌ـ‌یان (p‘in-yan) در استان  شن‌ـ‌سی (Šan-si) ساخته از آنجا به سراسر چین برند.  از هامی در تركستان كشمش فراوان به پكن می فرستند2.   در برخی بخشهای شمال چین واژه تركی كشمش (kišmiš) را برای  یک رقم  كشمش ریز بکار می‌برند.  این كشمش را از گونه‌ای انگور سبز و بی‌دانه سازند كه خاستگاهش را بُخارا دانند و مدتها پیش برای كشت از آنجا به یارقند  برده شده است.  پس از چیرگی بر تركستان در دوره كی‌ین‌ـ‌لون (K‛ien-lun)، این مو به جهول [چِنگده/شِنغِد]  برده شد و هنوز در آنجا كشت می‌شود3.  

گرچه چینیها در نخستین  فرصت انگور را با آغوش باز پذیرا شدند، در پذیرش رسم ایرانی شراب‌اندازی و شراب‌خواری شتابی نكردند4.   سلیمان، تاجر عرب (یا هر كس دیگر كه این گزارش را نوشته)، در سال 851 میلادی گوید: "شرابی كه چینیها می خورند از برنج است؛ شراب انگوری نمی‌ اندازند، از خارج نیز شراب انگوری نیارند؛ پس شراب انگور را نه می‌شناسند ونه می نوشند5."   بی چون و چرا این گفته در مورد جنوب چین درست است كه  دریانوردان عرب اطلاعات خود را  آنجا می گرفتند.  به هر روی، انگور بیشتر در شمال چین یافت می‌شود1، و در روزگار سلیمان در شمال چین فن شراب اندازی با انگور را می‌شناختند.  مهمترین سندش هم در تاریخ دودمان تانگ آمده.  

سرزمین (تٌرك) یبغو/یاقبو [خَلُّخ (Khallokh) ]     در سال 647 میلادی انگوری شگفت انگیز برای فغفور تایی تسون (T‛ai Tsun)   فرستاد که ma žu p‛u t‛ao         ("انگور نوك پستان مادیانی") نام گرفت.  درازای خوشه این انگور دو پا بود، برنگ ارغوانی2.   همین جا آمده: " در كشورهای باختری شراب 

خورند، و در فرمانروایی دودمانهای پیشین، البته پس از نابودی قره خواجه/قوچو/قاراغوجا/ گائو‌ـ‌چانگ (Kao-č‛an)    (تورفان)، به جای خراج شراب به چین می‌فرستادند.  آنگاه كه "انگور نوك پستان مادیانی" بستانی به چین رسید، فن شراب‌اندازی نیز همراهش بود (640 میلادی).  تایی تسون هم مضار شراب را دریافت و هم‌ خواص سودمند  آن را.  شراب انگوری وقتی برسد، در الوان گوناگون می‌درخشد، خوشبو و بس آتشین است و طعم  بهترین روغن¬ها را دارد.  فغفور به مقامات شراب می‌ بخشید و در آن روزگار بود كه برای نخستین ‌بار مزه  آن را در پایتخت چشیدند3."

لی بو/لی بای  (Li po)، شاعر سده هشتم، در یكی از اشعار خود از فرستادن شراب به جای خراج در روزگاران پیشین یاد كرده است.  "مردمان هو (Hu)  همه ساله شراب پیشكش می‌كردند4.   بر پایه آنچه در Han Wu ti nei čwan از سده سوم یا پس از آن آمده است، سی وان مو (Si Wan Mu)  شراب انگور به وو، فغفور هان، پیشکش  كرده است، اما این داستان بروشنی ناتاریخی و گذشته نگر است.  

 گویند شخصی چان هون‌ـ‌مائو (Čan Hu-mao)   نام،  از مردم دون-هوانگ/دونهوانغ عربی  (Tun-hwan) در استان گان‌ـ‌سو/قانسو  (Kan-su) شعری بس نیكو در توصیف شراب انگور سروده است1.   موقعیت دون-هوانگ از آنجا اهمیت می یافت که سر راه تركستان و مركزی بود كه از آنجا ایده¬های ایرانی به سر‌تا‌سر چین می‌تافت.  

شگفت اینکه گرچه چینی‌های دوره  هان انگور را از مردمی ایرانی دریافته و رسم باده ‌گساری را بیشتر در میان ایرانیان دیدند، فن شراب‌سازی را تازه در دوره تانگ، آنهم از یكی از قبایل ترك تركستان آموختند.  پرپیداست که تركان دوره هان چیزی از انگور یا شراب نمی‌دانستند، زیرا در آن روزگار زیستگاه¬شان از آنچه مغولستان امروزی است فراتر نمی رفت و وضع خاك و اقلیم آن اجازه كشت این گیاه را نمی‌دهد.  روشن است كه مو ‌پروری تنها با زندگی یكجانشینی شدنی است و تركان تازه پس از استقرار در تركستان و چنگ اندازی بر میراث پیشینیان ایرانی خود،2 با انگور و شراب كه رهاورد ایرانیان بود آشنا شدند.  واژه تركی برای انگور، اوزوم، özüm اویغوری (در گویشهای دیگر، üzüm)، برخلاف گمان زنی وامبری، هیچ چیزی را بر پایه  حقایق تاریخی اثبات نمی‌كند3.  حتی روشن نیست كه این واژه در اصل به معنای "انگور" بوده باشد؛ بر عكس، گویا به هر گونه میوه حبه‌ای اشاره داشته، همانطور كه امروز هم در نامیدن میوه‌های حبه‌ای و هسته گیاهان گوناگون بکار رود.  تركان تنها مقلّد و غاصب بودند و هیچ چیز تازه‌ای به مو ‌پروری نیفزودند.  

در کنار ورود فن شراب‌سازی به چین، می‌بینیم كه در pen ts‛ao دوره ی تانگ4 كه در میانه های سده هفتم انتشار یافت بدرستی از این فرآورده یاد شــــــــــــــــده اســــــت؛ در Ši liao pen ts‛ao  نوشـــــــــــــــته مــــــــــــــــــــــــــون شــــــــــــــــــــــــــــــــن (Mon Šen))  نیمه دوم سده هفتم)، و در pen ts‛ao ši i نوشته چن تسان‌ـ‌كی (Čen Ts‘an-k’i)     نویسنده دوره كایی‌ـ‌یوآن  (K‛ai-yüan) از این فرآورده یاد شده است.  در T‛an  pen ts‛ao سركه اندازی از انگور نیز آمده است.5 در Pen ts‛ao yen i نیز كه در سال 1116 منتشر شده، شراب میان گونه های پر شمار  نوشابه های الكلی آمده است.  

 Lian  se kun  tse ki نوشته چان یوئه (Čan-Yüe) (730‌ـ‌667)1  داستانی دارد بدین شرح كه كائو‌ـ‌چان (Kao-č‛an) شراب فسرده كشمشی را به دربار پیشكش كرد و آقای كی‌ئه (Kie) گفت: "طعم انگورهای پوست ‌نازك نیکوست، در حالی كه انگورهای پوست‌كلفت تلخ ‌مزه‌اند.  آنها را در دره هشت باد (پا فون كو Pa fun  ku )     می بندانند.  این شراب گذر سالها  را هم تاب آرد2".  

راهنمای انداختن شراب انگوری را می‌توان درPei šan tsiu kin    یافت3 كه كتابی است درباره گونه های شراب، نوشتـــه چــــو یی‌ـ‌چـون (Ču Yi-čun)  معـروف بـه تا‌ـ‌یـین ون (Ta-yin Wen)      در آغاز سده دوازدهم.  برنج ترش را در ظرفی گلی ‌گذارده  بُخار می‌دهند.  پنج مثقال مغز هسته زرد‌آلو و دو كتی انگور را (پس از شستن و خشك كردن و جدا كردن هسته و پوست) بــا هم در تغــار گِلی نــــازك ( ša p‛en  ) ریخته4، ‌كوبیده و صاف می‌كنند.  سه پك  آبگوشت روی برنج كه روی میزی گذاشته اند ‌ریخته  به آن مخمر می‌ زنند.  به گمانم این مواد را بهر تخمیر آب انگور می افزایند.  اما این توضیح زیاده كوتاه است و بس نارسا.  روشن است كه این فرایند‌ی آغازین برای تخمیر بوده است و نه تقطیر (نک:  صفحات پیش رو).  

سوتین (Sü T‛in )   ، كه در دوره فرمانروایی فغفور لی تسون (Li Tsun) (63‌ـ‌1224)، از دودمان سونگ جنوبی، می زیست، در جایگاه ایلچی به دربار اوگوتای ، خان مغول (45‌ـ‌1229) رفت.  روزنامه اش را، كه کهن ترین گزارش موجود درباره آداب و رسوم مغولهاست، پن تا‌ـ‌یا (P‘en Ta-ya)      از دوره سونگ با نام Hei Ta ši lio    ("گزیده کار و بار تاتارهای سیاه") ویراست، و لی ون‌ـ‌تی‌ین (Li Wen-t‛ien) و هو سه (Hu Se) آن را در سال 1908 در Wen yin  lou yü ti ts‛un šu منتشر كردند1.   سو تین گوید كشورهای اسلامی خراج را کراوه های شراب انگوری به دربار خان مغول می فرستند؛ هر کراوه نزدیک ده پیاله كوچك می گنجید؛ این شراب به رنگ افشره دایوسپایروس کاکی Diospyros kaki جنوب چین بود ]كه در این كشور خرمالوی ژاپنی شناسند[.  بر این پایه توان گفت گونه ای شراب قرمز بوده است.  به فرستاده چینی هم گفتند زیاده‌روی در خوردنش می تواند مستی آرد.  

پلیو نكته گیرائی پیش کشیده2هشدار داده واژه bor نام تركی شراب انگوری است و می افزاید در نامه ای ترکی که در تورفان یافت شده و تاریخ 1398 دارد بکار رفته است3.   می‌توانم دلایلی بیشتر برای اثبات این حقیقت ارائه كنم كه bor واژه مغولی باستان است به معنای شراب، هر چند روشن است  كه می توانسته از تركی نیز وام گرفته شده باشد.  در برگردان مغولی داستان سلحشوری گسرخان (Geser) یا گسارخان (Gesar)  هشت نام برای نوشابه های الكلی می‌یابیم كه گمان می‌رود همه به شیوه ای شگفت انگیز از تقطیر araki ("عرق براندی") به دست می‌آیند.  این نام¬ها چنین اند: aradsa (araja)، xoradsa یا xuradsa،  širadsa،  boradsa، takpa،  tikpa،  marba،  mirba.4 این نام¬ها هیچ‌گاه بررسی نشده‌اند و به استثنای اولی و ســــومی حـــــتی در فرهنگ¬های مـــــغولی كـــــــــووالفسكی (Kovalevski) و گُلستونتكی (Golstuntki) هم نیامده‌اند.  پسوند تبتی pa یا ba در چهار واژه آخر نشان از تبتی بودن¬شان دارد.  marwa (كه در معنی معادل است با č‛an  تبتی) واژه‌ای است كه می دانیم در سرتاسر سیكیم (Sikkim) و دیگر سرزمین های هیمالیا برای گونه ای نوشیدنی الكلی بکار می‌رود.1 و اما tikpa، گویا از روی الگوی تبتی tig-č‛an ساخته شده باشد كه نوشابه ای است الكلی كه داماد به پدر و مادر همسر آینده خود می‌دهد و نشانه سازش بر سر پیوند زناشویی است2.

واژه‌‌های aradsa، xoradsa یا xuradsa،  širadsa و boradsa همه یك پایانه adsa دارند.  كووالفسكی3 این معنی را برای واژه نخســـــت داده است: "کُمیس (koumiss) بسیارقوی، زاده تقطیر شراب." همبرابرش در منچویی arčan ("نوشابه ای ساخت شده از شیر") است، و arjan در منچویی به معنای هر نوشابه الكلی است.  واژه xoradsa یا xuradsa می تواند از xuru-t مغولی مشتق شده باشد (پسوند -t نشانه جمع است) كه معادل kuru در منچویی است، و "نوعی پنیر  شیر تخمیر شده مادیان یا پنیر گاوی یا مادیانی شكر افزوده است كه گاه آن را فشرده به شكلهای گوناگون در‌آرند."  اشمیت و كووالفسكی در فرهنگ¬های لغت خود širadsa را "شرابِ چهار بار تقطیر شده" یا "عرق چهارآتشه شراب" دانسته‌اند، اما این توضیحات تنها بر پایه همان نوشته راجع به گسر است كه پیشتر آوردیم و در آنجا گمان رفته خود از نوشیدنی دیگر به دست می‌آید.  پر پیداست که  چنین فرایندی یکسره خیالپردازانه است وشاهکاری جادویی شمرده شده که پایه در هیچ واقعیتی ندارد.  

به باور من، boradsa بر گرفته از واژه تركی bor است که پلیو بحث کرده؛ هیچ واژه مغولی نیست كه این واژه از آن گرفته شده باشد.  با توجه به همین مسئله، داستان کهن چینی درباره شراب انگور بیگانه در بین مغولان كه پیش از این سخنش رفت اهمیتی دوچندان  می‌یابد.  روشن است که شراب انگور در مغولستان كالایی كمیاب بود، و از همین روست که چندان نوشته ای درباره آن در دست نیست.  در تبّت هم خیلی کم شراب انگوری خورند و تنها کاربردش پیشكش دینی به نیایشگاههاست1.  

 متنِ افسانه سلحشوری گسر نیز، كه از آن یاد شد، از دیدگاهی دیگر اهمیت می‌یابد.  در این متن وام واژه ariki از عرق (’araq) بکار رفته كه نشان می‌دهد حتی تا دوره چیرگی مغولان در خاور آسیا وجود داشته است (ص 237 کتاب پیش رو ).  در نتیجه این دوره در كارِ ما نیز تأثیر داشته همانطور که تأثیرش در موارد دیگر نیز روشن است2.   پایه ویراست امروزی این حماسه را، كه نخستین بار در سال 1716 در پكن چاپ شد، می‌توان در سده های سیزدهم و چهاردهم یافت؛ پر پیداست که  بسیاری از افسانه‌ها و بن‌مایه‌های آنها بس کهن ترند.  

ماركو پولو درباره تایی‌ـ‌یوآن فو (T‛ai-yüan fu)‌ ‌مركز استان  شان‌شی‌ ـ‌ كه خود آن را تائیانفو (Taianfu)  می‌نامدـ گوید: "از اینجا بسی تاک نیکو خیزد كه شراب فراوان به دست ‌دهد؛ و شان¬شی در سرتاسر ختای/کاثای  تنها جایی است كه در آن شراب سازند.  شرابش را به سراسر كشور می‌برند3."  نویسندگان چینی هم  روزگار ماركو پولو این گفته او را تأیید كرده‌اند.  در قوانین مدون دودمان یوآن  نام شراب انگوری آمده است4.   در yin šan čen  yao     كه هو سه‌ـ‌هوئی (Ho Se-hwi)   در سال 1331 آن را (در سه فصل) نوشته، این گزارش آمده است5: شراب چند گونه است : شرابی كه از قـره خوجه (Qarā-khoja) خوجو/قوچو با نام (ها‌ـ‌لا‌ـ‌هوئو Ha-la-hwo   ) آرند6 بسیار گیراست و آن كه از تبت است در جای دوم نشیند.  شراب¬های پین‌ـ‌یان (p‛in -yan) و تایی‌ـ‌یوآن (در شانشی) نیز در جایگاه دوم اند.  ‌برخی گویند چنانچه انگور دیرگاهی انبار شود، از راه  فرایندی طبیعی شراب شود.  این شراب خوشبو، شیرین و بس مردافکن است: شراب انگوری راستین همین است."1 در Ts‛ao mu tse  ، نوشته یه تسه‌ـ‌كی (Ye Tse-k‛i)   به سال 1378 چنین آمده است: "در دوران فرمانروائی دودمان یوآن، شراب انگوری در كی‌ـ‌نین (Ki-nin )   و دیگر سرزمین های    استان شن‌ـ سی ساخته می‌شد.  در ماه هشتم به كوه تایی‌ـ‌هان (T‛ai-han)    2 می‌رفتند تا شرابهای ناب و نبهره را بیازمایند: شراب ناب با ریختن آب شناور شود؛ اگر با شراب نبهره همین کنند می بندد3.   در شرابی كه مدتها انبار شده بهره ای هست كه هرگز، حتی در سرمای سخت هم نمی بندد در حالی كه باقی آن می بندد: این همان عرق شراب است4.    اگر آن را بنوشند، زیر بغل  نفوذ کرده مردم را می کشد.  شراب دو سه ساله زهری پرزور آرد."

نخستین  نویسنده‌ای كه گزارشی بسامان و جستاری هوشمندانه درباره موضوع شراب انگوری آورده لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] است كه در پایان سده شانزدهم می‌نوشت5.   خوب می دانست كه این نوع شراب در روزگار باستان تنها  در سرزمین های باختری ساخته می‌شد، و شیوه کار تازه در دوره  فرمانروایی تانگ، پس از مطیع ساختن كائو‌ـ‌چان (kao-čan ) وارد چین شده است.  دو گونه شراب انگوری را از یکدیگر جدا کرده است ـ نوع تخمیری  ، با طعم نیکو، که با آب انگور و افزودن مخمر‌ همچون شراب برنج ساخته می‌شود (در نبود آب انگور كشمش خشك کار گیرند)، و نوع تقطیری  .  در روش دوم: "ده کتی انگور را با همان مقدار مخمر پرزور (ویژه عرق‌كش¬ها) آمیخته می‌گذارند تخمیر شود.  سپس در كتری سفالی ریخته می جوشانند.  مایع زاده تقطیر را که قرمز است و طعمی بس خوشایند دارد در ظرفی جمع می‌كنند." به هر روی لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] یک پرسش را بی پاسخ می گذارد.  در یادداشت پیشین درباره تقطیر  می گوید این روش باستانی نبوده و تازه از دوره یوآن به آن عمل می‌كرده‌اند؛ سپس گوید در ساخت شراب برنج هم مثل شراب انگور بکار می‌رفته است.  روشن است كه تقطیر نوآوری باخترزمین است، و چینی‌های باستان چیزی از  آن نمی دانستند1.  لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] نمی گوید تقطیر شراب انگور از کی آغاز شده است.  اگر این روش در دوره فرمانروایی دودمان تانگ شناخته شده بوده و برای شراب انگور بکار می‌رفته، شگفت می نماید كه چینی‌ها آن را در دیگر نوشیدنیهای الكلی بومی خود کار نگرفته و تا دوره چیرگی مغول چشم براه یك محرك بیگانه دیگر مانده باشند.  از سوی دیگر، اگر روشی که از اویغورها گرفته بودند در دوره تانگ تنها در مورد شراب انگور تخمیری بکار می‌رفته، بدرستی می‌توان از خود پرسید چرا باید چینی¬ها چنین فرایند ساده‌ای را از اویغورها فرا گرفته‌ باشند، در حالی‌كه سده ها پیش می توانستند آن را در میان بسیاری از ملل ایرانی بیابند.  ازاینرو بسیار خوب می‌شد اگر سندی به دست می‌آوردیم كه با تفصیل بیشتر به ما می‌گفت این شیوه ساخت كه تاریخ دوره تانگ آشکارا چنین مهمش می شمرده، چه بوده است.  احتمال کارگیری تقطیر در این روش اندک است، زیرا اكنون همگان دراین که عرب هیچ چیز از الكل نمی دانست همداستان¬اند و در هیچ یك از منابع عرب و ایرانی از سده دهم تا سیزدهم نامی از تقطیر نیست.  این گفته لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen]، كه تقطیر نخستین بار در دوره فرمانروایی مغولان انجام شد، از دید تاریخ منطقی است و با اطلاعات امروزی  ما از این موضوع همساز.  پس بیراه نیست اگر (دست كم اکنون) بپذیریم كه شراب انگور تقطیری پیش از دوره فرامانروایی دودمان یوآن در چین ساخته نمی‌شده است.  مون شن (Mon Šen)، از فرمانروایان تانگ، بدرستی گوید  می‌توان با تخمیر انگور را شراب كرد و در دستور‌کار دوره سونگ نامی از تقطیر نیامده.  

 در سده هجدهـــم شراب اروپایی نیز بــــه چین رسید.  در میان پیشکش¬هائی كه چند یسوعی،  برنارد كیلیان اشتومف ، جوزف سوارز ، یواخیم بووت  و دومینیكوس پارنین  در سال 1715  در شصتمین زاد روز فغفور كِ¬آن‌ـ‌هی (k‛an-hi) در آستان وی گذاردند صندوقی شراب انگوری هم بود1.  

پِر آزبك ، شاگرد لینه (Linné)، درباره ورود شراب اروپایی به چین گوید: "شراب چینی، كه بازرگانان مـــــا كه با هند ‌خاوری داد و ستد دارند آن را شراب ماندارن نامند، از افشره میوه‌ای ساخته می‌شود كه در اینجا پوسیو3 ‌نامیده ‌همان انگورِ ما دانند.  این شراب چنان برای ما ناخوشایند بود كه هیچ¬یك حاضر به نوشیدنش نشدیم.  كشتی‌هایی كه به هند ‌خاوری می‌روند همیشه شراب به چین می‌کشند و با سود بسیار می‌فروشند.  شراب اسپانیائی (شریش)  را كه برای هر اَنكُرش در فادس/قَدِش سیزده پیاستر پرداخته بودیم، در چین به هر انكر سی‌و‌سه پیاستر فروختیم.  اما بیم آن می رود که گرما در سفر دور و دراز محموله را به نیم کاهش دهد.  بعد از آن شنیدم در سال 1754 بهای شراب در كانتون چنان کاهش  یافت كه هم میهنان¬مان به سختی توانستند مایه به مایه كنند.  اسپانیایی¬ها به مانیل و ماكائو شراب می‌فرستند و چینی‌ها از آنجا شراب بسیار، بویژه برای دربار پكن آرند.  در اینجا شراب شریش به خاطر گیرائی و ماندگاری در گرما از هر نوع شراب دیگر دلنشین‌تر است.  چینی‌ها در باده گساری بس میانه روی ‌کنند و بسیاری از آنها چنان بی پروا نیستند که حتی یك پیک آن را (دست کم  یکجا ) سرکشند.  به هر روی، بعضی از آنها گذر از میانه روی را از بیگانگان یاد گرفته‌اند، بویژه وقتی میهمان بیگانگان باشند."

 چینی‌ها شراب انگور را به اعراب می بندند1.   اعراب پیشا اسلامی موکار بودند و شراب می‌ انداختند.  گِئورگ یاكوب  در این باره اطلاعاتی ارزشمندی آورده است2.  

 تئوفراستوس3 گوید درهند تنها از سرزمین های كوهستانی مو و زیتون خیزد.  شاید گونه ای مو خودرو را در نگر داشته است؛ همان‌¬طور كه استرابو4  با استناد به گفته آریستوبولوس گوید در سرزمینِ موزیكانوس/موشیکا شاه  (سند) غلاتی چون گندم و مو خودروست كه از میوه آن شراب اندازند، در حالی‌كه دیگر نویسندگان تأكید می‌كنند هند را شراب نیست.  در جایی دیگر گوید5،  از كوه مِرون  نزدیك شهر نسا، كه باكوس بنیاد نهاده بود، تاکی خیزد كه میوه اش نمی‌رسد، زیرا بارانهای شدید انگورها را پیش از رسیدن می‌ریزد.   همچنین می‌گویند مردم اوچ*، سیدراكائی (Sydracae)  یا اُكسیدراكائی (Oxydracae) نوادگان باكوس اند، زیرا در سرزمین آنها انگور می‌روید.  شاید ریشه (drakai)-dracae را به واژه سنسكریت drāksā ("انگور") بسته باشند.  این اطلاعات نویسندگان باستان گنگ است، و برخلاف برداشت ژوره، به هیچ روی اثبات نمی‌كند كه مو از ازل در هند كشت می‌شده است6.  از دید جغرافیایی مراد تنها سرزمین های هم همسایه ایران است.  چینی‌های باستان تنها از وجود انگور در كشمیر (ص 222 کتاب پیش رو ) اطلاع داشتند.  در Wei šu‌7 آمده است كه انگور از پالا/پا‌لایی/کیرلا  (Pa-lai) (*Bwat-lai)   در جنوب هند صادر می‌شده است.  هوان تسان8 (Hüan Tsan) انگور، گلابی، سیب‌ترش هلو و زردآلو9 را میوه‌هایی می‌ شمارد كه فراسوی كشمیر در جای جای هند كشت می‌شده.  پس كشت انگور در روزگار او (سده هفتم) به هیچ روی در هند رایج نبوده است.  

 در متون ودایی نامی از انگور نیست و من هم چون اشپیگل1 واژه سنسكریت drāksā را وام¬واژه می‌دانم.  موپروری هیچ‌گاه در كشاورزی هند گسترده نبود و وزنی نداشت.  از تاک ‌پروری تا پیش از چیرگی مسلمانان در هند و حمایت فراوان اكبرشاه از آن چندان اطلاعات دقیق در دست نیست.  در عصر جدید/دوران متأخر از کشت مو تنها در كشمیر کمابیش استقبال شده است.  

هوان تسان2 گوید در هند چندین گونه نوشابه الكلی و غیر الكلی هست كه بسته به  كاست اجتماعی مردم تفاوت می‌كند.  مردم كاست كشاتریا (Ksatriya) شراب انگور و نیشكر می‌نوشند و افراد كاست ویش¬ها/ویشیا  (Vaiçya) شراب¬های قوی تخمیر شده با مخمر.  بودائیان و برهمن‌ها شربت انگور یا نیشكر می‌نوشند كه طبیعت هیچ شرابی را ندارد.3 در  كتاب جاتاكا  (Jātaka) شماره  183از آب انگوری (muddikāpānam) یاد شده كه سكر آور است.  

هوان یین4 (Hüan Yin) سه واژه سنسكریت گوناگون برای انواع شراب می آورد :

(1)   su-lo، *suδ-1a، به سنسكریت surā ، كه آن را شراب برنج   شمرده است5.   

(2)   mi-li-ye، *mei-li(ri)-ya، برابر با maireya در سنسكریت، كه در توضیح آن آمده است: شرابی است از آمیزه ای از ریشه و ساقه و برگ و گل گیاهان6.   

 (3)   mo-t'o، *mwaδ-do، madhu در سنسكریت، كه "شراب انگور" (p'u-t'ao tsiu) توصیف شده است.  میدانیم که این واژه با واژه اوستایی maδa ( mai فارسی میانه، mei [می] فارسی نو)، μέθυ یونانی و temetum لاتین مرتبط است.  دانش شراب انگور، بر پایه رهنامه/پری‌پلوس  (Periplus) و اشعار تامیلی كه در آنها از وارد شدن شراب‌های  پادشاهی یاوانا (Yavana)  (یونانی)یاد شده، از باختر به هند انتقال یافت1.   روشن است که در راغووانشام Raghuvamça (iv, 65)، madhu نمایانگر شراب انگوراست؛ چرا كه راگهو شاه  پادشاهی یاوانا/یونانی را شكست داد و سربازان او با نوشیدن madhu در مناطق مو ‌خیز سرزمین یاوانا خستگی از تن زدودند.  

به گفته آینسلی2،  با وجود گرمای شدید منطقه كرناتِك  فرانسویان در پوندیچری در كشت انگور بسیار موفق‌اند؛ اما هیچ شرابی در هند نمی سازند و برخلاف اروپا و ایران انگور را كشمش نمی‌كنند.  اعراب و ایرانیان "به ویژه ایرانیان" با وجود حرمت شراب در قرآن، برای کشت انگور رنج بسیار می برند و بر این باورند كه انواع انگور خواص دارویی متفاوت دارند.  شراب را از ایران به هند می آورند ؛ به گفته تاورنیه (89-1605) در ایران سه رقم شراب سازند: شراب یزد كه بسیار گواراست؛ شراب اصفهان، كه چندان خوب نیست؛ و شراب شیراز، كه بهترین است، دلپذیر و شیرین و گیرا و از ریز انگوری  كشمش نام اندازند كه پس از خشك و كشمش شدن برای فروش به هند ‌فرستند3.   شراب شیراز دوتاست، سفید و قرمز، كه هردو نیکوست، با بازار خوبی در هندوستان.  ‌گویند سالی چهار هزار بشكه شراب شیراز به جای جای  جهان می‌رود4.   بیشترین شراب شیراز را در سرزمین  كُربال نزدیك روستای بند امیر می‌سازند5.   تاورنیه6 گوید گرچه در آسام مو و انگور خوب فراوان است اما شرابی در كار نیست و تنها انگورها را خشك می‌كنند تا عرق گیرند.  مو خودرو در بخش بالای سیام و در شبه‌جزیره مالایا می‌روید و ‌گویند شراب کمابیش خوبی دهد1.   

 تسوئی پائو (Ts'ui Pao)   از سده چهارم در Ku kin ču   2 گیاهی را در آسیای مركزی توصیف می‌كند كه از آن شراب ‌گیرند.  "tsiu-pei-t'en   (پیچك ساغری) در سرزمین های باختری (سی‌ـ‌یو Si-yü) می‌روید.  درازای  این پیچك یك رش است و برگ¬هایش چون ko   کودزو(Pachyrhizus thunbergianus، گونه ای پیچك خودروست) ؛ گل و میوه‌ اش به wu-t'un (سیدالاشجار/Sterculi platanifolia) می ماند وسخت است.  از افشره¬اش شراب گیرند.  میوه‌ها به درشتی یك انگشت‌اند با طعمی نزدیک به  tou-k'ou    (Alpinia globosum) و بوئی خوش و یاریگر گوارش  شراب.  بومیان زیر پیچك¬ها ‌رفته گل¬ها را می‌كنند؛ از فشردن¬شان شراب آید و میوه را می‌خورند تا مست می‌شوند.  مردم آن سرزمینها این شراب را ارج می نهند ولی به چین نمی‌فرستند.  چان كی‌ین هنگام ترك ‌‌تا‌ـ‌یوآن  (فرغانه) آن را به دست آورد.  این ماجرا در Čan K'ien č'u kwan či 2 (’روزنامه سفر چان كی ین‘) آمده است3."  تنها Ku Klin ču این داستان را آورده و در هیچ كتاب دیگری تأیید نشده است.  کتاب لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] تنها گیاهنامه‌ای است كه کوتاه شده این نوشته را آورده است4.   پس ‌خود این گیاه هیچگاه وارد چین نشده است و همین نپذیرفتن احتمال ورودش به چین بدست چان كی‌ین را بس.  اگر چان كی‌ین این گیاه را وارد چین كرده بود، در سرتاسر چین پراكنده می شد و نامش در گیاهنامه‌های (Pen ts'ao) پرشمار  نخستین  می‌آمد و گیاه‌شناسان ما نیز آن را ردیابی و شناسایی می‌كردند.  شاید گیاه گونه ای مو خودرو و از جنسی دیگر بوده است.  با این همه گرچه این توصیف به هیچ روی درجزئیات روشن نیست، آن مایه درست هست كه نتوان خیالبافی¬اش شمرد.  

بی¬گمان تاریخچه مو در چین از دید روش‌شناسی ارزشمند است.  تاریخ دقیق ورود مو به چین و اوضاع و شرایطی را که این رویداد مهم در آن صورت گرفت می‌دانیم.  نیز روشن است كه چینی¬ها فن شراب‌سازی را تا سال 640 میلادی فرا نگرفته بودند.  در چین چندین گونه مو خودرو هست  كه هیچ ربطی به گونه‌های بستانی وارداتی ندارند.  اگر اسناد مدون چینی¬ها نبود، گیاه‌شناسی چون انگلر انواع بستانی مو را به گونه های خودروی آن می بست و دلگرممان می کرد كه چینی‌ها مو  پرورانی اصیل و مستقل بوده‌اند.  در واقع همو گوید1 گویا Vitis thunbergii ، تاکی خودرو كه در ژاپن، كره و چین می‌روید، در فرگشت گونه‌های ژاپنی مو در کار بوده است و می افزاید چنین می نماید که Vitis filifolia   از شمال چین بر تاک¬های چینی و ژاپنی تأثیر گذاشته است.  چنین چیزی را نه می‌توان از سالنامه¬های چینی¬ها برداشت نه مشاهدات مستقیم آن را اثبات كرده است.  انگلر یکسره از ورود انگور بستانی به چین بی خبر است.  افزوده های گیاه‌شناسی او به تاریخچه انگور نوشته هن2 هیچ ربطی به تاریخچه گونه‌های بستانی مو ندارد و تنها  به انواع خودرویش مربوط می‌شود.  نه با گیاه‌شناسی كه با پژوهش تاریخی است که می‌توان مسائل مربوط به تاریخچه گیاهان بستانی‌مان را حل كرد.  

دكتر تاناكا از اداره صنایع گیاهی وزارت كشاورزی ایالات متحده در واشنگتن مهربانانه یادداشتهای زیر را در مورد تاریخچه مو در ژاپن پیش گذاشته است:

سرگذشت نخستین كشت تاک (Vitis vinifera) در ژاپن بسیار پیچیده است.  در بیشتر كتاب¬های پزشكی و گیاه‌شناسی کهن  ژاپن budō   (p'u-t'ao چینی) به شكل ebi آمده است؛ این نام در Kojiki (از سال 712م، چاپ نخست در 1644م) انگور وحشی yebikadzura‌  نگاشته شده كه ماتسومورا2 آنرا همان Vitis vinifera دانسته است.  بسیار دور است كه انگور،‌ كه اكنون تنها به شكل بستانی یافت می‌شود، در دوران اساطیری و در سال 660 پ م موجود بوده باشد.  در هونزو-وامیو Honzō-wamyō        (نگارش بین سال¬های 897 تا 930م چـــاپ نخست  در 1796م) ō-ebi-kadzura  تاک انگور آمده و از ebi-kadzura رسمی دیگر شمرده شده است، اما نام نخست دیگر به صورت متمایز از دومی رایج نیست.  ebi-dzuru، كه بنا به نظر اونو رانزان3، بهتر است آن را inu-ebi (گیاه ebi دروغین) گوئیم، در ژاپن همه جا در نامیدن   (yin-yü چینی) بکار می‌رود، و معمولاً آن را همان Vitis thunbergii می‌دانند؛ اما گیاهی یکسره متفاوت است، با برگ¬های كوچك با لُب‌های گودنشسته و كــــــرك فــــــــراوان در بـــــخش زیرین.  در وامیو رویجوشو  Wamyō-ruijušō    (از سال¬های 923 تا 931م، که نخستین بار به سال 1617م ویرایش شد) نیز ebi-kadzura آمده و در آنــــــجا گفته شده budō میوه sikwatsu یا Vitis coignetiae است4 و خودروی شمال ژاپن است.  

"گویا چنان که كیمی‌یوشی5 نشان داده، نوشته های کهن ژاپن این سه گیاه را درآشفته اند.  در هونچو شوکوگان Hončō šokukan   6 budō گیاهی خوراكی شمرده و گفته شده كه میوه¬اش در آن روزگار چندان ارجی نداشته است و ازیراست که در تاریخچه¬های  فغفوران/بغپوران نشانی از آن نیست و هیچ واژه ژاپنی درخوری بهر خواندنِ تاک رَز نساخته اند.  

"در یاماناشی‌ـ‌كن (Yamanaši-ken) (استان كایی پیشین)، که  در تاک پروری ژاپن سرآمد است، اندک اسنادی کهن پیدا شد كه داستانشان در رساله بلند وایکانت وای. فوكوبا در میوه پروری آمده است7.   دوترومه نیز جستاری در میوه پروری منتشر کرده است8 که بر می‌گردد به داستان یافتن تصادفی مو انگور به سال 1186 (دوترومه تاریخ را به خطا 1195 نگاشته) بدست یك روستایی به نام آمنومیا كاگه‌یو (نه دو نفر) در كوه كامی‌واساكی (Kamiiwasaki)    در نزدیكی كوفو (Kōfu)  .  بسا که كشتش اندک زمانی پس از این ماجرا بوده باشد، زیرا در سال 1197 چند گونه میوه ممتاز به شوگون یوریتومو (Šōgun Yoritomo)  (99-1147) پیشكش شد.  در روزگار تاكدا شینگن/تاکدا هارونوبو  (Takeda Harunobu)  (73-1521) در سپاسداری میوه‌های نیکوئی که به ارباب پیشكش شده بود شمشیری به خانواده آمنومیا بخشیده شد.  فوكوبا سند اصلی بخشیدن رسمی شمشیر بتاریخ 1549 را  دیده است1.   اعقاب این مو تاریخی هنوز در همان محل گرداگرد باغ اولیه می‌رویند و کارشناسان باغداری آن را Vitis vinifera راستین  ‌دانند.  بر پایه یكی دیگر از نوشته های چاپ شده فوكوبا،2 تنها یك گونه از این گیاه هست.  در سرآغازهای دوره فرمانروایی میجی (از سال 1868)، چندین بار Vitis vinifera از اروپا و امریكا وارد ژاپن شد.  

کتـاب Inošokukwai-no-šokubutsu-ši   نوشته اومه‌مورا3 (Umemura) گونه های خوراكی مو Vitis را چنین آورده است:

یاما- بودو (Vitis coignetiac) yama-budō: میوه اش را خام خورند و در کار شراب کنند؛ برگ¬ها جایگزین توتون شود.  

ابی-دزورو"(V.Thunbergii) ebi-dzuru : میوه اش را خام خورند، برگ¬ها را پاک کرده می‌پزند؛ كرم¬های درون ساقه را پخته درمان تشنج را به بچه‌ها می‌خورانند.  

سانکاکو-دزورو"(V.Flexuosa) sankaku-dzuru : میوه اش را خام خورند.  

آما-دزورو " (V.Saccharifera) ama-dzuru: میوه اش را خام خورند، كودكان برگ شکرینش را بس دوست دارند."






پسته

3-  سته، پِستِشیا Pistacia،  جنسی است از درخت یا درختچه‌های Anacardiaceae (تیره پسته¬ایان) شامل شش گونه و بومی ایران و باختر آسیا که به سرزمین های مدیترانه ای نیز برده اند.  دست کم  سه گونه آن پِستِشیا وِرا  Pistacia Vera(پسته خودرو/بنه) پِستِشیاتِرِبینتوس  P.terebinthus (چاتلانقوش‌/سقز/بَنه) و پِستِشیا اَکومیناتا  P.acuminata (خُنجك/بَنه) بومی ایران‌اند كه از دوران باستان جایگاه مهمی در زندگی ایرانیان داشته‌اند.  هنوز هم پسته فراوان از افغانستان به هند صادر می‌شود و یكی از خوردهای توانگران‏آن دیار است.  گونه‌هایی كه از بلوچستان و افغانستان خیزد به هند نمی رود1.   پسته خودرو   پِستِشیا وِرا  (Pistacia vera) بومی سغد/سغدیا/سغدیانا و خراسان باستان است2،  و هنوز در تركستان روسیه اهمیت فراوان دارد3.   

وقتی اسكندر با گذر از كوه¬ها وارد باختر/بلخ/باكتریا شد، جاده تهی  از هر گیاهی بود و جز تك افتاده درختچه‌های مصطكی یا بَنه (terminthus یا terebinthus) چیزی به چشم نمی‌خورد4.   بر پایه  آنچه دانشمندان همراه اسكندر پیش گذارده اند ‌تئوفراستوس5 گوید این گیاه در سرزمین مردم باختر می‌روید؛ دانه‌های آن در شكل و اندازه  بادام را ماند، اما در طعم و شیرینی بِه از آن و از همین رو مردم آن سرزمین آن را بِه  ز بادام شمرند.  نیکاندر/نیكاندروس اهل كولوفون6 (سده سوم پ م ) كه این میوه را βιστáκloυ یا Φιττáκloυ می‌نامد،‌  که واژه‌ای است مشتق از  یكی از زبان¬های ایرانی (نک: صفحات پیش رو )، می‌گوید در دره رود خوآسپس/کرخه  (Xoaspes)[ Choaspes]  در سوزیانا/ایلام/شوش/شوشا/شوشن/خوزستان (Susiana) می‌روید.  پوزیدونیوس (Posidonius)، دیوسكوریدس (Dioscorides)، پلینی (Pliny) و جالینوس (Galenus) از یافت شدنش  در سوریه نیز گفته اند.  ویته‌لیوس (Vitellius) درخت پسته را به ایتالیا و همکارش، فلاكوس پومپیوس (Flaccus Pompeius) در همان روزگار به اسپانیا برد7.  

به جوانان پارسی تاب و پایداری برابر گرما، سرما و باران را می‌آموختند؛ چگونه از رودخانه بگذرند با زره و لباسی خشك مانده؛ چگونه گله به چرا برند، سراسر شب در هوای آزاد پاسدارش باشند، و با میوه‌های خودرو، چون بنه (Pistacia terebinthus)، بلوط و گلابی خودرو سر كنند1.

باستانیان ایرانیان را بنه‌خوار می¬گفتند و گویا پیشنام¬شان شده باشد: وقتی پادشاه مادها،  ایشتو ویگو (آستواگس یونانیان)،  نشسته بر اورنگ، شكست سپاهیان خود از مردان كورش را می دید چنین گفت: وه كه چه دلیرند این پارسیان بنه‌خوار!2 به گفته پولیانوس3، روغن بنه از چیزهائی بود كه می‌بایست همه روزه سرمیز شاهان پارسی باشد.   در بُنْدَهِشْن، پسته همراه دیگر میوه‌هایی آمده كه مغزشان خوراكی است و نه پوستشان4.   "میوه‌های این كشور اینهاست: خرما،‌ پسته و سیبِ بهشتی ، و جز آنها كه در آب و هوای سردِ ما یافت نشود5."

تـوان چـن‌ـ‌شی  (Twan Č'en-ši)   در کتابش، (Yu yan tsa tsu)،   كه پیرامون 860 م  نوشته و اطلاعات سودمند بسیار درباره گیاهان ایران و  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) دارد، ‌این میوه‌ها را نام می برد:

"فندق (Corylus heterophylla)، مردم هو (ایرانیان) كه a-yüe   نامند، در سرزمین های باختری می‌روید6.   بر پایه گفته¬های بربرها، ‌a-yüe همان فندق مردمان هو (Hu) است.  این درخت در سال نخست  فندق و در سال دوم ‌a-yüe می‌آورد7."

چن تسانکی   كه در دوره كایی‌ـ‌یوآن (741-713 م ) گیاهنامه دارویی Pen ts'ao ši i   را نوشت، می‌گوید: "میوه‌های گیاه a-yüe-hun   گرم و گس است؛ زهری نیست؛ التهاب روده را درمان و رفع سردی را سود کند؛ مردم را نیرومند و درشــت اندام می‌سازد و در سرزمین های باختر ‌روید و اقوام وحشی  می‌گویند مانند  فنــــــــــدق مردم هو  است.  این درخت در سال نخست  فندق و در سال دوم a-yüe-hun می‌آورد."

لی سون (Li Sün)  در كتاب خود، Hai yao pen ts‛ao   (نیمه دوم سده هشتـم) می‌گوید: "بر پایه  Nan čou ki   نوشته سو پیائو  (  (Sü Piao    1  گیاه بی‌نام (wu min mu   ) در دره‌های كوهستانی لین‌ـ‌نان (Lin-nan) (كوان‌ـ‌تون Kwan-tun) [کون سان] می‌روید.  میوه‌ آن بظاهر  فندق را ماند و میوه بی‌نامش (wu min tse    ) گفته اند.  پارسیان  آن را میوه a-yüe-hun خوانند." 2 در مورد همین دوره، گواهی سلیمان، تاجر عرب، را داریم كه در سال 851 م  نوشت پسته در چین می‌روید3.  

همان‌طور كه از دو صورت a-yüe در Yu yan tsa tsu و a-yüe-hun در Pen ts'ao ši i و Hai yao pen ts‛ao برمی آید، صورت كامل¬تر باید نشان دهنده تركیبی از اجزاء a-yüe و hun باشد.  برای درك آوانگاشت a-yüe، در نظر گرفتن دانسته‌های زیر بایسته است.  

گرچه كهن واژه ایرانی گردو به دست ما نرسیده شواهد كافی برای تأیید این نتیجه‌گیری هست  كه این واژه چیزی مانند  آغوزه، *agōza   یا آنغوزه، *angōza بوده است.  در یک سو، ‌واژه ارمنی engoiz، آسی ängozä یا ängūz، و عبری egōz را داریم؛4 و در دیگر سو، در یدغه/ ییدغا  ، ‌كه زبانی هندوكشی [پامیری]  است، صورت ogūzo را می‌بینیم كه با kōz و gōz فارسی نو است مقایسه پذیر است5.   معنای این واژه "میوه آجیلی" (nut) به طور اعم و گردو به طور اخص است.  از این گذشته، در سنسكریت واژه ākhöta، aksōta، یا aksōda هست كه چه بسا در گذشتهی دور از زبان فارسی وام گرفته شده باشد، زیرا  این صورت آخری دوبار در نسخه باور (Bower)  آمده است6.   این واژه در هندوستانی به صورت axrōt یا ākrōt به زندگی ادامه داده است.  اینكه براستی صورت ایرانی خاوری آن با a- آغازین باستانی وجود داشته، با آوانگاشت چینی a-yüe روشن می شود، زیرا a-yüe   برابر است با (nw'eδ) *a-nwieδ یا *a-gwieδ، a-gwüδ كهن1؛ و از نگاه من،‌ مراد از آن، واژه ایرانی 

برای "میوه آجیلی" بوده است، با a- آغازین كه از این پیش شرحش رفت؛ یعنی همان *angwīz، angwōz، agōz.  

واژه چینی hun   برابر است با *ywun یا wun كهن.  شاید اطلاعات زیر در مورد این واژه ایرانی، سودمند  باشد.  كمپفر2 

در مورد Terebinthus (بنه) یا Pistacea sylvestris (پسته خودرو ) در ایران چنین ‌گوید: 

"Ea Pistaceae hortensi, quam Theophrastus Therebinthum Indicam vocat, turn magnitudine, turn totius ac partium figura persimilis est, nisi quod flosculos ferat fragrantiores, nuces vero praeparvas, insipidas; unde a descriptione botanica abstinemus.  Copiosa crescit in recessibus montium brumalis genii, petrosis ac desertis, circa Schamachiam Mediae, Schirasum Persidis, in Luristano et Larensi territoriis.  Mihi nullibi conspecta est copiosior quam in petroso monte circa Majin, pagum celebrem, una diaeta dissitum Sjirasd: in quo mihi duplicis varietatis indicarunt arborem; unam vulgariorem, quae generis sui retineat appellationem Diracht [diraxt, l tree '] Ben seu Wen; alteram rariorem, in specie Kasudaan [kasu-dan], vel, ut rustici pronunciant, Kasuden dictam, quae a priori fructuum  rubedine differat."


رودیگر و پات3 به این ben یا wen صورت فارسی میانه ven ("پسته خودرو") را افزوده‌اند.  فرهنگ فارسی استینگاس (ص 200) این واژه را بَن (ban) یا وَن (wan) (نیز بَنَك / banak) به معنای "دانه بنه ایرانی" شمرده است4.   فولرز5 آن را بَن (ban) نگاشته است.  شلیمر6 این واژه را به شكل بنه (beneh) آوانگاری كرده است.  وی این درخت را همان Pistacia acuminata (خنجك‌/‌بنه) دانسته ‌گوید:

"C'est 1'arbre qui fournit en Perse un produit assez semblable 

a la trmentine, mais plutôt mou que liquide, vu qu'on 1'obtient par des découpures, dont le produit se rassemble durant les grandes chaleurs dans un creux fait en terre glaise au pied de 1'arbre, de façon a ce que la matière secrétée perd une grande partie de son huile essentielle avant d'être enlevée.  Le rne'me produit, obtenu a Kerman dans un outre, fixe a l'arbre et enlève aussit6t plein, e*tait a peu près aussi liquide que la térébenthine de Venise..  ..  La Pistacia acuminata est sauvage auKordesthan persan et, d'âpres Buhse, aussi a Reshm,Damghan et Dereghum (province de Yezd) ; Haussknecht la vit aussi a Kuh Kiluye et dans le Luristan."


همین واژه‌ را در دار بِن dariben، dar-i-ben ("درخت بن") كردی و به احتمال فراوان در τερέβlυθos یونانی و صورتهای کهن ‌تر τέρμlNθos و τρέμlθos می‌بینیم7.   سرانجام وات8 واژه بلوچی ban، wan، wana، gwa، gwan، gwana را برای Pistacia mutica (یا P.terebinthus، گونه mutica) می آورد؛ این صورت بیش از همه به آوانگاشت چینی نزدیک است.  

هرچند تا آنجا كه می دانم، نشانه ای از واژه مركب *agoz-van (vun) یعنی "دانه پسته"یکراست در فارسی یافت نشده است، وجود آن را می‌توان بر پایه  نگارش چینی این واژه  برداشت  كرد.  مشابه این واژه مركب را در واژه‌های كردی kizvan، kezvān، kazu-van، kasu-van ("پسته" یا "درخت بنه") می‌توان یافت1.  

در Honzō kōmoku keimō (Ch.25, fol.24) ، نوشـــــــــــته اونــــــــو رانزان (Ono Ranzan)   ، كه نخستین بار در سال 1804، منتشر شد و ایگوچی بوشی (Iguči Bōši)    ،  نوه او، در سال 1847 با بازنگری آن را چاپ كرد، همین گیاه   شمرده و گفته شده كه در ژاپنی agetsu-konši خوانده می‌شود.  در كانا (Kana) نیز نام¬های fusudasiu یا fusudasu آمده است.2  او می‌گوید: " چیزی از خودروئی این گیاه در ژاپن نمی دانیم در گذشته‌ آن را از كشورهای بیگانه می آوردند، نه امروز.  نامش در  كتابی Zōkyōhi furoku    نام آمده و تصریح شده كه agetsu-konši میوه درخت č'a mu    است (در ژاپنی: sakuboku)3.  

استوارت1 a-yüe hun-tse‌2 را همان Pistacia vera [پسته خودرو، بنه] دانسته و ماتسومورا هم این را تأیید كرده است.  

نام ژاپنی fusudasiu یا fusudasu  بروشنی با پسته فارسی ارتباط دارد كه از فارسی باستان *pistaka، فارسی میانه *pistak3، آمده و βlστakloυ، Φlττkloυ، πlστakloυ یا ψlστakloυ یونانی، psittacium لاتینی و pistacia یا pistachio انگلیسی از آن گرفته شده است.  به هر روی،  نمی‌دانم دیرینگی واژه ژاپنی تا كجاست یا از چه راه¬هایی دریافت شده است.  چه بسا این واژه خاستگاه  جدید داشته و ورود آن به ژاپن بدست اروپاییان انجام شده باشد.  

در نوشته های  چینی، این واژه ایرانی در جغرافیای دودمان مینگ4 در آوانـــــگاشت   [ki-] pi-se-tan  آمده و گفته شده محصول سمرقند است، برگ¬های  درخت چون برگ¬های šan č'a  ،  (Camellia oleifera) و میوه اش مانند  میوه yin hin   (Salisburia adiantifolia) [درخت معبد، جنكو] است.  

ایـــن واژه‌ فارسی در ویـراست تاره Kwan yü ki با نام Tsen tin kwan yü ki   نیز آمده است.  نسخه اصلی، Kwan yü ki نوشته لو یین‌ـ‌یان (Lu Yin-yan)   بود5، و در دوره وان‌ـ‌لی (Wan-li) در سال 1600 انتشار یافت.  نسخه بازنگری شده همراه با اضافات آن را تسایی فن‌ـ‌پین (Ts'ai Fan-pin)   (  hao Kiu-hia) در سال 1686 آماده كرد؛ انتشارات سه‌ـ‌می تان (Se-mei t'an)   در سال 1744 چاپ دیگری از این نسخه را در آورد.  هم این نسخه و هم نسخه اصلی پیش روی من‌اند.  در نسخه اصلی6 ذیل "سمرقند" تنها نام سه فرآورده آمــــــده است: مرجان،‌ كهربا و پارچـــــه‌های آراســــته  (  hwa žui pu).  اما در نسخه بازنگری شده، پانزده چیز افزوده شده كه نخستین  آنها [ki-] pi-se-t'an است كه املای آن پیشتر آمده،1 و گفته شده درختی است كه در منطقه سمرقند می‌روید.  در این نسخه می‌خوانیم: "برگ¬های این درخت مانند  برگ¬های درخت (Camellia oleifera) šan č'a است؛ میوه اش چون دانه‌های آجیل چون (Salisburia adiantifolia) yin hin [درخت معبد]، اما كوچكتر است.  " واژه pi-se-t'an  بروشنی نمایانگر آوانگاشت واژه فارسی pistān ("محل پسته خیز") است2.   این واژه پارسی با آوانگاشت   pi-se-ta در Pen ts'ao kan mu ši i‌3 نوشته چائو هیو‌ـ‌مین (Čao Hio-min) نیز به چشم می‌خورد.  وی می‌گوید زیستگاه این گیاه سرزمین مسلمانان است و از كتاب Yin šan čen yao4،‌ از سال 1331 یاد می‌كند، و آن را به هو‌ـ‌پی‌ـ‌لی (Hu-pi-lie)   یعنی فغفور/بغپور قوبیلای از دودمان یوآن نسبت می‌دهد.  اما می‌دانیم كه این كتاب را هو سه‌ـ‌هوئی (Ho Se-hwi) در سال 1331 نوشته است5.   چون كتاب در دســــترس نیست، نمی‌توانم بگویم كه آیـــا در آن نامی از pi-se-ta آمده است یا نه، و نمی‌دانم متن چائو هیوـمین، به صورتی كه در ویرایش دوم درسال 1765 چاپ شده، در ویرایش نخست  کتاب او كه در سال 1650  چاپ شد بوده است یا نه.  دور نیست که آوانگاری pi-se-ta كه درست معادل  پسته (pista) فارسی است، در دوره مغول ساخته شده باشد؛ زیرا ویژگی¬های آوانگاری به سبك دوره یوآن در آن نمایان است.  

واژه فارسی پسته، pista (و نیز پاسته، pasta) بس پراكنده شده است: آن را در فستق،  fystiq كردی، fesdux و fstoül ارمنی، fistaq  یا fustaq عربی، fistiq عثمانلی،6 و fistaška روسی  نیز می‌یابیم.  

در دوره یوآن چینی‌ها با ماستیك [كندر]، صمغی كه از Pistacia lentiscus [درخت مصطكی] گیرند آشنا شدند7.   این ماده در Yin šan čen yao، كه در سال 1331 نوشته شده، زیر نام عربی آن، مصطكی (mastaki)، و با آوانگاشت ma-se-ta-ki   آمده است1.   لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] تنها خواص درمانی این محصول را می دانست، اما ناآگاهی خود از ماهیت گیاه را پذیرا بود و ازهمین¬روست که یادداشت خود درباره آن را پیوست مطلع  زیره (ži-lo) کرده است.  در كـــــــتاب Wu tsa tsu   از  سال 1610 داریم كه مصطكی از تركستان خیزد و مانند  tsiao   (Žanthoxylum ) است و میوه اش بوزاری* فلفل سان آرد، با بویی بس تند که می‌تواند جایگزین فلفل شود‌ و گوارش خوراک را سود کند2.   واژه فارسی كُندُرَك (kundurak) (بر گرفته از كُندُر [kundur]) هم فزون بر واژه عربی مصطكی (mastakī یا mästäkī) برای"ماستیك" به كار می‌رود3.   فارسی شده این واژه masdax و در كردی mstekki است." از درختان ماستیخ Mastich این كوه¬ها صمغ  فراوان گیرند و سودی سرشار روستاییان راست..  ..  اما درختان ماستیك [Mastick] میوه‌های ریز سرخرنگ ‌آرند و صمغ با زخمی کردن شاخه‌های درخت بیرون تراود؛ بلندای این درخت چندان نیست و بزرگیش چون درخت بولی** خودمان: در این فصل سال نمی شود گفت این درخت¬ها صمغ  می‌دهند یا نه واین را هم نمی‌توانم بگویم كه این درخت در همه چیز با درخت لنتیسك [ماستیک] كلوسیوس همخوان است یا خیر4."  صمغ  این درخت (ماستیك) چون اشک كوچك و نامنظم و شكننده زرد رنگ و دارای مقطع شفاف است،‌ اما هنگام جویدن نرم و خم پذیر شود.  بلندپایگان هند برای بهداشت دندانها و خوشبو كردن نفس چون سقز می‌جوند و در ساخت گونه ای عطر کنند1.  هنوز هم آن را در هند" صمغ مصطكی روم" می‌شناسند2.  

مورد پسته (و چندین مورد دیگر) از آنرو گیراست كه نشان می‌دهد چینی¬ها پیشرفت زبان فارسی را مو بمو پیگیری و با گذر زمان واژه‌های فارسی نو را جایگزین واژه‌های فارسی میانه كرده‌اند.  














 گردو

4ـ  ر فرهنـــگ بودایی فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi ،  نوشــــته فا یون (Fa Yün)  1،   نام سنسكریت‌ـ‌چینی گـــردو (Juglans regia        hu t'ao) با آوانــگاـــــــــت po-lo-ši         آمده كه، تا آنجا كه من می دانم، هنوز با معادل سنسكریتش یكی دانسته نشده است2.   برابر قوانینی كه برای آوانگاری واژه‌های بودایی وضع شده، ‌این ترکیب را باید به شکل pārasī سنسكریت بازسازی كرد كه از دید من صورت مونث صفت Pārasa به معنی "پارسی" (بر گرفته از Parsa، "پرشیا") است.  پس، همچنان كه از این نام برمی‌آید، ‌گردو در هند درخت یا میوه‌ای شمرده می شده كه گمان می‌رفته خاستگاه  ایرانی دارد.  در فرهنگ سنسكریت بوتلینگ كه به هر حال از این افتادگی‌ها بسیار دارد نام pārasī برای گردو نیامده است.  نام رایج  سنسكریت گردو ākhōta، aksōta، aksōsa‌3 است كه مدتهاست آن را وام واژه‌ای از زبان ایرانی می‌دانند4.  

 پلینی نام¬هایی را كه یونانیان به این میوه داده‌اند گواه این واقعیت دانسته كه در اصل از ایران وارد شده و بهترین ارقام آن را در یونانی Persicum و basilicon‌5 نامند و نخستین بار با همین نام¬ها در ایتالیا شناخته شدند1.   خود پلینی نام nuces iuglandes را کار می گیرد.  گرچه Juglans regia [گردو] بومی منطقه مدیترانه است، گویا یونانیان گونه‌های بهتر آن را از آسیای پیشین گرفته باشند و وجود نام¬های یونانی چون κάρνα περσικά یا κάρνα σίνωπικά‌، هم از همین جاست.2

راست این که Juglans regia خودروی شمال ایران و بلوچستان است؛ این گیاه در دره‌های پَسكِم (Pskem) و آبلاتون (Ablatun) در بلندای  بین 1000 تا 1500 متری نیز یافت شده است.  گونه دیگر آن (Juglans pterocarpa "Juglans با میوه پردار" [لَرَك، قوزقره]) در استان های گیلان و مازندران و در حوالی استرآباد دیده می‌شود3.   انگلر4 می‌گوید گردودار در خاور افغانستان در بلندای  بین 2200 تا 2800 متری نیز خودروست.  ابن‌حوقل گردوی ارجان، مقدسی گردوی كرمان، و اصطخری گردوی شهرستان جیرفت را ستوده‌اند5.  

در فرغانه در تركستان روسیه، درخت گردو را در باغها می‌كارند؛ اما گردویی كه به فروش می‌ گذارند بیشتر از جنگل¬های خودروی گردو در كوهستانها خیزد.6 به گفته استاین،1 گردودار در خُتن فراوان است.  همین كاشف درختان گردو را در یول‌‌آریك و دهكده‌های همسایه آن یافت.2 

نام گردو در فارسی نو كوز (kōz) و یا گوز (gōz) است.3 به گفته هوبشمان، این واژه از ارمنی آمده.4 واژه ارمنی ěngoiz است؛ egōz عبری،5 ängozä آسی، oδuza ییدگالی، egvīz كردی، nigozi گروزنیایی نیز از همین دستند.6 واژه‌های تركی koz و xoz واژه‌های وام‌ از فارسی‌اند.7

کهن ترین نام چینی برای گردوی بستانی hu t'ao     است.  ("هلوی مردم هو": هو نامی است فراگیر برای ملتهای آسیای مركزی به ویژه ایرانیان).  همچنان كه در دیباچه  دیدیم،  hu پیشوند نام شمار بزرگی از گیاهان بستانی است كه از خارج وارد چین شده‌اند.  نامی كه زان پس جانشین شد یعنی hu یا ho t'ao      به معنای "هلوی مغزدار" یا "هلوی دانه‌دار" است زیرا با همه شباهت پوستش به هلو تنها مغزش خوراكی است.8 با توجه به انتشار دامنه دار واژه فارسی، می‌توان این پرسش را پیش كشید كه آیا حـــــــق نداریم آن را در واژه چیـــــــنی hu-t'ao     نیز بیابیم، ‌هر چند پر پیداست که  این واژه پیش از هر چیز به معنای هلوی مردم هو (ایرانیان) است.  چند مورد ثبت شده هست  كه در آنها نام چینی فرآورده های بیگانه را می‌توان هم رساننده یك معنی و هم نمایانگر آوانگاری آنها دانست.  اگر  از یاد نبریم كه واژه hu    پیشتر دارای یك واكه گون پسكامی آغازین بوده كه صدای *gu (γu) یا *go می‌داده،1 ‌نمی‌توان منكر این احتمال شد كه این واژه در پیروی از، یا با توجه ویژه به، صورتی ایرانی از gōz گزیده شده باشد: بسا که این ایده دوگانه كه این میوه "هلوی موسوم به go" و "هلوی مردم گو (Go) یا هو" است در آن واحد در ذهن آنها كه این نام  نو را ساختند وجود داشته است؛ اما این تنها یك گمانه است كه در واقع اثبات پذیر نیست و نباید چندان اهمیتی بدان داد.  

داستانی هست كه گویا گردو را سردار چان كی‌ین وارد چین كرده است2.   اما این بستن ورود گردو به چان كی‌ین پس تر انجام شده است و در سالنامه‌های هان همدوره با چان كی‌ین چنین چیزی نیست.  در واقع، همان‌طور كه دیدیم، تنها دو گیاه بستانی هست  كه می‌توان افتخار ورودشان را به فرستادن چان كی‌ین به باختر بست.  انگور و یونجه.  ورود دیگر میوه‌ها را در كتاب¬هایی كه زان پس نوشته شد به وی نسبت داده‌اند.  برتشنایدر در فهرست دراز گیاهان چان كی‌ین،3 گفته‌های كتاب جدیدی چـــــــون Pen ts'ao kan mu را بی‌چون و چرا پذیرفته، بی اینكه حتی پروای  بررسی منابعش کند.  این مسئله نیاز به پژوهش سخن¬سنجانه دیگری راجع به تك تك گیاهان را پیش می آورد.  در مورد گردو، برتشنایدر دچار لغزش-هائی بزرگ شده و چون همین¬ها وارد كتابهای كلاسیك گیاه‌شناسی و تاریخی این دوران شده و هنوز در آنها بس نمایانند،‌ باید آنها را درست كرد.  به گفته برتشنایدر،‌گردو از كیانگ‌ـ‌هو K'iang-hu   آورده شده و "كیانگ" در فرمانروائی دودمان هان نام تبت بوده است.  پر پیداست که  هیچ نام جغرافیایی به صورت "Kian-hu" نیست، اما در اینجا دو واژه قومی "K'ian" و "Hu" را داریم كه واژه ای مركب ساخته‌اند.  از این گذشته، گرچه می‌توان K'ian (در دوران باستان، *Gian) دوره هان را نیای  قبایل بعدی تبت دانست، اینان در سرزمینی كه امروز تبت می‌نامیم زندگی نمی‌كردند؛ و نام "Hu" نمی تواند شامل مردمان تبت ‌شود.  آنچه در این باره در Pen ts'ao kan mu‌1 گفته شده، خود بس پیچیده است: در تك جمله‌ای برگرفته از T'u kin pen ts'ao       نوشته سو سون (Su Sun)     (نیمه دوم سده یازدهم) از دوره سونگ آمده: "زیســـتگاه اصـــــــــلی این مـــیوه سرزمین های K'ian و Hu بـــود" (    ).  به هیچ روی نمی‌توان از این جمله نتیجه گرفت كه گردو از "تبت" وارد چین شده است.  

دو كاندول2، پدر علم گیاه‌شناسی تاریخی و جغرافیایی، نخستین قربانی خطاهای برتشنایدر بود، كه بر پایه سخنان او گـــفت: "نویسندگان چینی مــی‌گویند چان‌ كی‌ین گردو را حدود  سال 140 تا 150 پ م  در فرمانروائی دودمـــان هان از تبت وارد چین كرد3." در كتاب هن4 هم در پسگفتاری از انگلر گیاه‌شناس می‌خوانیم: "اینكه گردو خودروی شمال چین باشد چون و چرا پذیرد،  زیرا به گفته برتشنایدر این گیاه از تبت وارد چین شده است." همان طور كه سطرهای آتی روشن می سازد،‌در شمال چین گونه ای خودرو از  Juglans بومی هست.  سو سون، كه پیشتر نامش آمد و در دوره سونگ درپایان سده یازدهم می‌زیست،خاستگاه این داستان کارهای شگفت انگیزی که به چان كی‌ین، بسته اند بوده و برتشنایدر آن را فرونگاشته است.  سو سون در پی گفته بالا چنین می آورد "در دوران هان، وقتی چان كی‌ین به مأموریت سرزمین های  باختری گسیل شد،‌نخست تخم این میوه را كه در آن روزگار در تسین (Ts'in) (كان‌ـ‌سو/ Kan-su) كشت می‌شد به دست آورد؛ زان پس این گیاه به سرزمین های  خاوری كشور رسید؛ از این رو آن را hu t'ao نام نهادند.1 اطلاعات سوسون بیشتر بر پایه گیــــــــاهنامه‌ای از دوره كیا‌ـ‌یو (Kia-yu) (64ـ1056)     است در حالی که گیاهنامه دوره ی کایی‌ـ‌پائو (K'ai-Pao) (976ـ968)      مقدم برآن بود و در همین كتاب با این ادعا روبرو می‌شویم كه چان‌ كی‌ین باید  گردو را از سرزمین های باختری همراه آورده باشد، اما از سر احتیاط قید "گفته می‌شود" را پیشش گذارده است.2 کـــهن‌ترین متنی كه توانستم در پی جوئی ریشــــه این داستان بیابم، Po wu či    کار  چان هوا (Čan Hwa)   (300ـ232 م) است.3 همه از برساختگی این كتاب آگاهند.  به هر روی این گفته وجودداشته و در دوره سونگ هم آن را پذیرفته بودند، برهانش هم اینکه باری دیگر در در T'ai p'in yü lan آمده است4.   حتی آن را در فرهنگ لغت بودایی Yi ts'ie kin yin i   5 نوشته  یــــــــوان یین (Yüan Yin)   نیز می‌بینیم كه از پیرامون  سال 649 م است، طوری كه می‌توان نتیجه گرفت این داستان در آغاز سلسله تانگ نیز درست شمرده می شده است.  هرچند این احتمال هم می رود كه این متن را در واقع خود چان هوا نوشته باشد یا دست كم داستان پایه آن در سده چهارم شكل گرفته باشد؛ زیرا، ‌همچنان كه خواهیم دید، در آن روزگار است كه نام گردو در نوشته ها می آید.  روشن است که این افسانه کهن ‌تر از آن دوره نیست، یعنی پنج سده بعد از دوره زنـــدگی چان كی‌ین پدیدار شده است.  نبــــاید فراموش کرد در Po wu či ایده هائی کمابیش خیالپردازانه درباره این قهرمان ساخته و پرداخته شده و به گزاف گفته اند از دریای مغرب گذشته و حتی به تا تسین (Ta Ts'in) ، خاور یونان¬گرای/رُم،  رسیده است1.   از این گذشته، در همین Po wu či ورود انار و ta swan یا hu swan   یا  hu   (Allium scorodoprasum [پیاز کوهی]) به چین را نیز به چان كی‌ین بسته اند2.   این داستان در نوشته¬های  دوره هان نیز نیامده است.  این ایده را باید قاطعانه مردود دانست كه چان كی‌ین براستی  گردو را در سده دوم پیش از میلاد وارد چین كرده باشد، زیرا بر پایه گزارشی است نادرست که بعدها گذشته نگرانه نوشته شده است3.  

حال این پرسش پیش می آید: آیا در این ادعای سو سون كه گردو در اصل از سرزمین كیان بر می خاسته مایه‌ای از حقیقت هست یا خیر.  یا، به دیگر سخن، آیا حق داریم گمان كنیم كه دو داستان چینی همزمان وجود داشته ‌ـ ‌نخست  اینكه گردو از سرزمین های هو (ایرانیان) وارد چین شده؛ دودیگر، گردو از سرزمین مردم كیان، اجداد تبتی‌ها، هم وارد چین شده است4؟ در واقع در متنی باستانی از دوره تسین در نیمه نخست سده چهارم و یكی از کهن‌ترین ارجاعات به گردو كه می‌شود تاریخ آن را تعیین كرد، كیان رسما" خاستگاه گردو پذیرفته شده است.  این متن در T'ai p'in yü lan به شكل زیر نگاه داشته شده است:

"مادر لیو تائو (Liu T'ao)  ، 5 در پاسخ نامه یو (Yu)  ،  شاهدخت سرزمین وو  گفت: در دوره هی‌ین‌ـ‌هو (Hien-ho)   (335-326 م  در دوره دودمان تسین) من از شورش سو تسون (Su Tsün)  1 به كوه¬های لین‌ـ‌نان (Lin-nan)   گریختم.  سرزمین وو پیكی همراه با آذوقه و نامه‌ای بدین مضمون فرستاد: "این میوه‌ها گردو و fei-žan   اند2.   دومی از جنوب چین می‌آید و گردو در اصل خارج از چـین در میــان مردمـان كیان باختری ( ) كشت می‌شد.  بخش بیرونی آن سخت وبخش درونی نرم و شیرین است.  دوام این میوه مرا بر آن داشت كه به رسم پیشکش  تقدیمتان كنم3." شگفتا که گرچه متن بروشنی می گوید خاستگاه گردو كیان  باختری است، نام hu t'ao (و نه k'ian t'ao) به کار رفته و همین نشان می دهد ورود گردو به چین از سرزمین هو پیش از ورود آن از سرزمین كیان بوده است.  این داستان هم می نماید كه گردو میوه‌ای نو شمرده می‌شده است.  

نام تبتی گردو به طور كلی با گونه‌ای از tar-ka، كه  آوایش رایج در تبت مركزی است، همبرابر است كه به صورتهای star-ka، star-ga و dar-sga نوشته می‌شود.4 دست نوشت آخر هم در فرهنگ چند زبانه كی‌ین ـ ‌لون،5 و هم در فرهنگ لغت تبتی یاشكه (Jäschke) آمده است.  جزء ka یا ga همان پسوند شناخته ‌شده‌ای كه همراه اسم می آید نیست،6 بلكه با استناد به kā ("گردو") در كانائوری، پایه‌ای است مستقل به معنای "گردو".1 شیوه‌های دست نوشتی گوناگون به بازگشت *tar، dar، d'ar (با واكه‌گون دَمِشی) می‌انجامد.  این واژه در گویش ایرانی در پامیر نیز یافت می‌شود: در واخی گردو tar نامیده می‌شود.  2 روشن است كه این واژه وام از زبان تبتی است، زیرا در گویش سرقولی/سریکالی و دیگر گویشهای پامیری واژه ایرانی ghōz را می‌یابیم.  3 tarka واژه اصیل تبتی است كه نام گردوی بومی بخشهائی از تبت، اعم از خودرو و بستانی است.  بدین ترتیب بسا كه چینیها،‌ در آغاز سده چهارم یا كمی پیش از آن، گردو و تخمش را از قبایل تبتی نیز گرفته باشند و پیدایش نام K'ian t'ao از همین جاست.  مردمان لپچا (Lepcha) در سیـــــكیم (Sikkim) با گردو آشنایند و نامــــی بومی برایـــــش دارند ‌ـ‌ Ko' l-po' tـ ‌و حتی یكی از دهكده‌هاشان "گردو‌ـ‌ بُن آباد" (كول‌ـ‌بن/Ko'l-ban) نام دارد4.   

جی. وات5 می‌گوید درخت گردوی خودرو و بستانی در سرزمین های  معتدل هیمالیا و باختر تبت، از كشمیر و نوبرا به سمت خاوریافت می‌شود.  راكسبرگ6 درباره Juglans regia [درخت گردو] ‌گوید: "بومی سرزمین های كوهستانی همجوار شمال و شمال خاوری هندوستان است كه در دشتهای بنگال خوب می روید اما مـــــــــــــیوه نمی‌دهد.  " گونه دیگری از همین جنــــس، یعــــــــنی.  J.plerococca Roxb،  بومی جنگل¬های پهناوری است كه تپه‌های شمال و خاور استان  سیلِت را پوشــــانده و پوستش در دباغی بکار رود، در حـــــالـــی كـــه J.regia در شمار  فرآورده های روغنی آمده است.1 هوكر2 منبعی است كه این اطلاعات را به ما داده گوید گردو در سیكیم خودروست و در بوتان كشت می‌شود؛ سروان ترنر3 هم فراوانی درختان گردو در آنجا را گزارش كرده است.  كرك ‌پاتریك4 این درخت را در نپال نیز یافت.  گردو در برمه در تپه‌های آوا (Ava) می‌روید.  در ایالات شان (Shan) واقع در خاور آوا گونه دیگری از Juglans  می‌روید، با دانه‌های كوچكتر و کمابیش  گوی سان  و سطحی کمابیش صاف، اما درباره خود درخت چیزی نمی دانیم.5 

روشن است که تبتی‌ها گردو ‌كارند و آنرا بسی ارج نهند.  این درخت در تمام نقاط خاور تبت كه در آن باغداری شدنی است و نیز در بین قبایل تبتی ساکن استان  سه چوآن (Se-Č'wan) یافت می‌شود.  راك‌هیل6 حتی می‌گوید در منطقه با‌ـ‌تان (Ba-t'an) دانه جو و گردو جایگزین پول خرد می‌شود.  سرهنگ دوم وادل7 دو جا از درختان گردوی بستانی در تبت مركزی یاد می‌كند.  نویسندگان چینی گردوی تبتی را از فرآورده های منطقه لهاسا برمی‌شمارند.8 

گرچه افسانه چان کی‌ین ارزش تاریخی ندارد و نباید آن را واقعیتی تاریخی گرفت، با این همه از نظر روان‌شناسی جالب است، زیرا دست كم نشان می‌دهد كه در روزگار پیدایش این افسانه چینیها بر این گمان بودند كه گردو درختی بومی نیست و از خارج وارد شده است.  گیاهی بومی نمی‌تواند مبنای چنین افسانه‌ای قرارگرفته باشد.  اشاره مستقیم به ورود گردوی بستانی با آوردن تاریخ دقیق در منابع چینی دیده نمی شود، اما نمی‌توان در ورود گردو از خارج به چــــین هیچ چون و چرای منطقی کرد.  فزون بر وجود نام¬های hu t'ao و k'ian t'ao ("هلوی مردمان هو"،‌ "هلوی مردمان كیان")، ‌شواهدی روشن نیز مؤید این است كه در دوران باستان، و حتی در دوره هان هیچ نامی از گردو به میان نیامده است.  درست است كه نام گردو در Kin kwei yao lio از سده دوم بچشم می خورد؛ اما همچنان كه گفته شد،‌ می تواند بعدها به این متن افزوده شده باشد1.   از میان تمامی اطلاعات مربوط به این میوه،‌ تنها در یك مورد این احتمال ضعیف می‌رود كه به دوره هان اشاره داشته باشد، اما همین احتمال هم بس اندک است.  در Si kin tsa ki    2 گفته شده در باغ شان‌ـ لین (Šan-lin Park)   فغفوران دودمان هان گردوبن‌هایی بوده كه از سرزمین های باختری یا آسیای مركزی آورده بودند.  به هر روی، Si kin tsa ki نوشته وو كان (Wu kün)   است که در سده ششم م  می‌زیست،3 و نمی‌توان آن را منبعی دست نخورده برای ردیابی فرهنگ هان دانست.  فهم اینكه این داستان چگونه ساخته و پرداخته شده دشوار نیست.  وقتی باغ شان‌ـ لین ساخته شد از بزرگان کشور خواستند میوه‌های نامی و درختان شگفت انگیز سرزمین های دور را پیشکش  كنند.  می‌دانیم كه پس ازگشودن نان‌ـ‌یوئه (Nan-yüe) در 111 پ م،  فغفور وو دستور داد فرآورده های جنوب مثل پرتقال، فوفل [گونه ای نخل]، ‌lun nan، li-či و جز آن را به پایتخت یعنی چان‌ـ ‌نان (Č'an-nan) بیاورند و در كاخ فو‌ـ‌ لی  (Fu-li)   كه در گرامی داشت گشودن نان‌ـ‌یوئه ساخته شده بود بكارند؛ همان جا بود كه li-či بار خوبی نداد تا بسی باغبان جان بازند.4 بسیاری از كاخهای او نام از میوه‌هایی داشتند كه دورشان نشانده می‌شد: چون كاخهای انگور و امرود.  از همین رو، این اندیشه كه در این شرح میوه‌های بیگانه ذکر گردو مناسبتی ندارد،‌ به آسانی در ذهن نویسنده‌ای كه بعدتر می‌نوشت تأثیر گذارد.  همچنین بسا كه وو كان (Wu Kün) از داستان چان کی‌ین در Po wu či با خبر بوده و از همینرو گمان نمی‌برده اگر گردو را به كاخهای دودمان هان نسبت دهد می لغزد.  این سهو تاریخی وو كان بکنار، توجه به این نکته گیراست كه باور داشت گردو از آسیای مركزی یا تركستان آمده است.  

دور است که گردو پیش از سده چهارم م، در فرمانروائی دودمــــان تسین خاوری   (419-265 م)، شناخته بوده باشـد1.   در Tsin kun ko min     ،  كه توصیف كاخ¬های فغفوران تسین است و در فرمانروائی همین دودمان نوشته شده2، گفته شده است كه در باغ هوا‌ـ‌ لین  (Hwa-lin)     هشتاد وچهار درخت گردو بوده است3.   اشاره دیگر به گردو از دوره هی‌ین‌ـ‌هو (Hien-ho) (335‌ـ‌326 م) است كه پیشتر (ص 259) گفتیم.  تاریخ شو  (Šu)   هم از گردو یاد کرده گوید وقتی پس از مرگ لی هیون (Li Hiun)   در سال 334، هان پــــــــــــــــائو (Han Pao)   از فو‌ـ‌فون   (Fu-fun)     در شن‌ـ‌سی (Šen-si)‌ در جایگاه استاد بزرگ (  t'ai fu) پسرش، لی كی  (Li K'i)  ،  گمارده  شد،‌ از او خواست تخمش دهد تا گردو بكارد،‌ و بعلت سالخوردگی بی تاب بود هر چه زودتر در باغ خود گردودار داشته باشد1.  

در سده سوم یا چهارم، چینی‌ها این را هم می‌دانستند كه گردو در خاور هلنی دا-قین/تا-چین/فو-لین (تا‌ـ‌تس'ین/Ta-Ts‛in)هست.  در    Wu ši wai kwo či ("روزنامه  سرزمین های بیگانه در دوران  وو") آمده است: " از تا تسین  (Ta Ts‛in)، خاور هلنی دا-قین/تا-چین/فو-لین (تا‌ـ‌تس'ین/Ta-Ts‛in) [روم شرقی/بیزانس/هروم] عناب، یاسمن، و گردو خیزد2." 

در Kwan či  نوشته كوئو یی‌ـ‌كون  (Kwo Yi-kun)     3 گزارش زیر آمده است: "گردوهای چن‌ـ‌تسان (Č'en-ts'an)   4 پوست نازك و درشت مغزاند؛  گردوهای یین‌ـ‌پین  (Yin-p'in)   5 درشت است با پوستی ترد که با فشاری ناگهانی می‌شكند6."

به دوره تانگ كه می‌رسیم،‌ به توصیف گردو در  Yu yan tsa tsu برمی‌خوریم كه پیرامون سال 860 م نوشته شده است1.   از اینجا برمی آید که  این مـــــــــیوه در آن روزگـــار در بخــش شمالی چـــین فـــراوان كشت می‌شــده ( )‌؛  همین در K'ai-pao pen ts'ao واگوئی  شده است.  گرچه در  Yu yan tsa tsu كه اطلاعاتی گرانبها درباره گیاهان اهلی آسیای باختری و مركزی دارد افسانه چان كی‌ین نیامده این درخت را پدیده ای نو نشمرده و نامش را هم توضیح نمی‌دهد.  نوشته چنین آغاز می شود: "مغز گردو را غُوك،    ha-mo نامیده اند."2

مون شن (Mon Šen)       كه در نیمه دوم سده هفتم Ši liao pen ts'ao‌ 3 را نوشت، هشدار می‌دهد زیاده روی در خوردن گردو تندرستی را زیان آرد4.   در     T'ai p'in hwan yü ki، نـــــوشــــته یـــــو شی       (Yu Ši)       (كه در دوره تایی‌ـ‌پین / T'ai-p'in، 981-976، منتشر شد)،‌گفته شده كه گردو در بخش فون‌ـ‌سیان (Fun-sian)    در استان شن‌ـ ‌سی (Šen-si) و در كیان چو (Kian čou)    دراستان  شان‌ـ ‌سی (Šan-si) كشت می‌شود5.  

بر پایه  Pen ts'ao kan mu  اصطلاح hu t'ao نخستین بار در گیاهنامه دوره كایی‌ـ‌پائو (K'ai-pao) (976-968) دوره سونگ نوشته ما چی / Ma Ci/[Ma Chi]   آمده؛ مراد  این است که در آن روزگار این گیاه یا میوه آن رسماً مورد تأیید قرار گرفته و برای نخستین بار اجازه ورود به قرابادین چین را یافته است.  همچنان كه دیدیم بی گمان این گیاه را پیش از این تاریخ در چین می‌شناختند.  كو تـــــسون‌ـ‌شی       (K'ou Tsun-ši   ) در كتابش    Pen ts'ao yen i از سال 1116 6، نكته‌ای در كاربرد دارویی این میوه می آورد.  

می‌توان خط سیر کلی مهاجرت گردو به چین را چنین کشید.  به گفته سو سون (نک ص 258 همین پیش رو) گردو از تركستان وارد استان كان‌ـ‌سو شد و نرم نرم نخست به استان شن‌ـ‌سی و از آنجا به استان های خاوری رسید، ‌اما همواره در همان بخش شمالی كشور ‌ماند.  سو سون بروشنی می‌گوید گردو در جنوب یافت نمی‌شود و تنها در شمال، از شن‌ـ‌سی و لو‌ـ‌یان  (Lo-yan) (استان هو‌ـ‌نان Ho-nan) خیزد، در حالی كه درختان گردوی كایی‌ـ‌فون (K'ai-fun) (     پی‌ین چو/Pien čou) خوب نیست.  در جنوب تنها یك گونه گردوی خودرو شناخته شده بود كه زین پس بدان خواهیم پرداخت.  وان شی‌ـ‌مو (Wan Ši-mou)  ، اهل كیان‌ـ‌سو،‌كه در سال 1591 درگذشت، در کتابش   Kwo su،  رساله‌ای در باره میوه‌های باغی،‌ می‌گوید "گردو میوه ای است شمالی (    pei kwo) و در كوهستان¬ها می‌روید؛ در جنوب کمتر می نشانند، هر چند در آنجا هم می روید ."1 کمابیش  در تمامی فرهنگ¬های جغرافیایی سرزمین¬ها و بخشهای استان شن‌ـ‌سی گردو در فهرست فرآورده ها آمده است.  در "فرهنگ جغرافیایی شان‌ـ‌تون"2 گردو در شمار  فرآورده های بخش هائی در تسی‌ـ‌نان (Ts'i-nan)،‌ ین‌ـ‌چو (Yen-čou) و تسین‌ـ‌چو čou) (Ts'in- آمده و گفته شده كه آخری از همه بهتر است.  فرهنگ جغرافیایی سرزمین  تون‌ـ‌نو (Tun-no)   3 در بخش تایی‌ـ‌نان (Tai-nan) در شان‌ـ‌تون از فراوانی گردو در دره‌های رودخانه‌ای خبر می‌دهد.  در "فرهنگ جغرافیایی لو‌ـ‌نان" از روغن گیری از گردو یاد و گفته شده: "در میان همه میوه‌های  موجود هیچ یك چون گردو نیست.  گردوهایی را كه فروش نمی‌روند،‌ روغن چراغ سازند4." همچنین زیر مطلع  "روغن"، روغن گردو در میان فرآورده های این سرزمین  آمده است5.  

گیاهشناسان ما نشان Juglans regia را در شان‌ـ‌تون، كیان‌ـ‌سو، هو‌ـ‌ پی،‌ یون نان و سه‌ـ‌چوان یافته‌اند1.   ویلسُن هیچ جا درختی كه بتوان آن را خودرو دانست ندیده و بسیار دور می‌داند كه Juglans regia بومی چین باشد.  بی گمان یافته های پژوهش¬های تاریخی این نِگر او را پشتیبان است.  

گونه‌ای از گردوی خودرو، جوز منچوری (Juglans mandshurica یا cathayensis Dode)  در منچوری و سرزمین آمور، چی‌ـ‌لی (Či-li)،‌هو‌ـ‌پی،‌ سه‌ـ‌چوان و یون ـ نان یافت می‌شود2.   این گونه مشخصه دره‌های رود آمور و رود یوسوری است3.   مردمان گُلده/نانائی  (Golde) (نانائی Nanai )  آن را kočoa یا košoa، مردمان منَِجر  (Manägir) korčo و نیوخ‌ها/ نیفخ‌ها  (Gilyak)  tiv-alys نامند.  این واژه گُلدی/نانائی باستانی است، زیرا در باستانی جورچی (Jurči)، جوچن (Jučen)، یا نیوچی  (Niüči) به صورت xušu‌4، و در منچویی  به صورت xôsixa هست.  دیرینگی بسیار این را واژه مغولی هم‌خانواده آن یعنی xusiga می نماید.  تمامی این نام¬ها در اصل به گونه خودرو و بومی Juglans mandshurica بر می گردند.  واژه منجویی xôsixa نام درخت است، در حالی كه میوه آن xôwalama یا xôwalame usixa نامیده می‌شود (-ixa پایانه رایج نام گیاهان و میوه‌هاست).  گردوی اهلی را mase گویند5.   یكی از کهن‌ترین کاشفان سرزمین آمور، پویاركف، ایل¬بیگی قزاق، كه در سال 1644 به رود آمور رسید، گزارش داد كه مردم دایِر/آغور (Daur) یا داهور (Dahur) در كناره دسه‌یا (Dseya)  و آمور گردو و فندق كاشته بودند6.  

قبایل بدوی یون ـ نان نیز همین گونه را می‌شناسند.  قبایل پا‌ـ‌یی (Pa-yi) و شان (Šan) میوه آن را twai؛1 قبیله نیی لو‌ـ‌لو (Nyi Lo-lo) آن را se-mi-ma؛ و قبیله آهی لو‌ـ‌لو (Ahi Lo-lo) آن را sa-mi نامند.  قبیله چونکیا (Čun-kia) در كوی‌ـ‌چو (Kwei-čou)  آن را dsao؛ قبیله یا‌ـ‌چیو میائو (Ya-č'io Miao) آن را či یا ši؛ قبیله هوا میائو (Hwa Miao) آن را klaeo نامند،  در حالی كه دیگر قبایل میائو وام واژه چینی he-dao را کار می برند2.  

گردوی خودرو بر چینی‌ها ناشناخته نیست؛ شگفت اینكه آن را     šan hu t'ao نامند، كه نام  šan ("كوهستان") به گیاهان خودرو بر می گردد.  "هلوی خودروی ایرانی" از لحاظ زبانی ناساز است.  از این نام  چنین برمی‌آید كه چینیان گونه خودروی بومی گردو را تنها پس از ورود گونه بستانی آن از خارج یافته و نامگذاری كردند؛ و نام گونه وارداتی گردو را با اشتقاق از نام گونه خودروی بومی ساختند.  این داستان سرگذشت یونجه و تاك را ماند.  چن هائو‌ـ‌تسه (Č'en Hao-tse) كه در سال 1688 رساله‌ای درباره گل¬ها نوشت3، فرق گونه‌های خودرو و بستانی را چنین بر شمرده است: گردوی بستانی پوستی نازك و مغزی درشت دارد و آسان شکن است؛4 گردوی خودرو پوستی سخت و ضخیم دارد كه باید با چكش شكست و در ین (Yen) و تسی (Ts'i) (چی‌ـ‌لی/Či-li و شان‌ـ‌تون/Šan-tun) می‌روید، این گفته دربست درست است؛ پوست گردو در نتیجه کشت نرم نرم نازكتر شد.  

کهن‌ترین نوشته¬هائی كه از گردوی خودرو یاد كرده‌اند از دوره تانگ اند، نه پیش از آن.     Pei hu lu نوشته توان كون‌ـ‌لو (Twan Kun-lu)     پیرامون سال 875 م، 1 درباره گونه ای گردوی خودرو كه از كوهستانهای جنوب چین خیزد چنین آورده است: 

"گردوی خودرو پوستی ضخیم و قاعده ای پهن    دارد.  به ظاهر دانه فوفل را ماند و به بزرگی بسته برگ فوفل است2.   در مزه مانند گردوهای یین‌ـ‌پین (Yin-p'in)‌3 و لو‌ـ‌یو (Lo-yu) است اما با بویی چون شیره زردآلو، هرچند ماندگار نیست و زود می پرد.  در Kwan či آمده گردوهای یین‌ـ‌پین پوست نازك است و با فشاری ناگهانی می‌شكند.  لــــــــــــیو شی‌ـ‌لون (Liu Ši-lun)    در كتابش        Sie lo yu yüan درباره اصطلاح hu t'ao می‌گوید كه مردمان هو (Hu)  مثل قوچ پا به ‌فرار می‌گذارند4، و گردو از همین رو خوش شگون است.  چن كی ین (Čen K'ien)   ‌ 5 می‌گوید، گردوی خودرو پوشینه وسط ندارد؛ با سایش پوست سختش مُهر می سازند.  بر پایه این اطلاعات، می‌توان گفت سخن از آن گردویی نیست كه در كوهستانهای جنوب یافت می‌شود6." 

كتاب     Lin piao lu i، نوشته لیو سون (Liu Sün)     كه در دوره تانگ7 در فرمانروائی فغفور چائو تسون (Čao Tsun) (904-889 م) می‌زیست درباره گونه ای گردوی خودرو چنین آورده است: 

"گردوی كج یا غده‌ای (   p'ien ho t'ao) از سرزمین چان‌ـ‌پی (Čan-pi)     ‌1 خیزد.  مغزش خوردنی نیست.  مردمان هو (Hu)    این دانه‌ها را فراوان گردآورآورده بنام نادره   نزد مقامات چینی می‌فرستند.  از نظر شكل نازك و نوك تیزند، سرشان كج است چون نوک گنجشك.  اگر این گردو را شكسته مغزش خورند تلخ است چون  دانه‌های كاج سین‌ـ‌را (Sin_ra)  2.   چون طبیعتش گرم است همچون مغز گردوی شمال کاربرد داروئی دارد".   

Pei hu lu‌3 نیز از همین گونه گردوی غده‌ای (p'ien ho-t'ao) نام برده و گفته در سرزمین چان‌ـ‌پی (Čan-pei)   می‌روید و هلال ماه را ماند و مردمان پو‌ـ‌سه4 گردآورده می‌خورند و بویی بسیار خوش و تندتر از مغز هلوی چین دارد،هرچند در درمان بیماری یکسانند.  

شاید گونه‌هایی كه در اینجا توصیف شده همان Juglans cathayensis  باشد كه گردوی شیرین چینی اش (Chinese butternut) ‌گویند و معمولاً درختچه است هرچند در جنگل¬های مرطوب درختی شود به بالای دوازده تا پانزده متر؛ اما نمی دانم آیا در هیچ یك از سرزمین های مالایا می‌روید یا نه.  به هر روی،  آنـــچه درباره چان‌ـ‌پی (Čan-pi) گفته شده شاید همان میوه Canarium commune (از تیره بورسراسه Burseraceae) باشد كه در مالایایی kanari  و در جاوه‌ای کاناری kenari گویند.  كرافورد1 كه در آن روزگار هنوز نتوانسته بود این درخت را شناسایی كند، توضیحات زیر را پیش گذارده است: "از میان تمامی تولیدات مجمع‌الجزایر، آن كه بهترین روغن خوراكی را به دست می‌دهد kanari است.  این درخت بزرگ و زیباست و میوه آجیلی مستطیل شکلی نزدیک به اندازه گردو می‌آورد.  مغزش کمابیش  به همان خوشمزگی فندق و سرشار از روغن است.  هرجا بروید از سودمند ترین درختان است.  دانه‌ها را برای خوردن دود می‌دهند یا خشك می‌كنند، یا وقتی هنوز تازه‌اند روغن  می گیرند.  این روغن به چند روش در پخت‌وپز کار رود و از روغن نارگیل خواستنی تر و بهتر است.  مغز دانه را با اندكی آرد نخل سیكاس/سیکاد  در آمیخته قالب زده جای نان ‌خورند.  kanari بومی همان سرزمینی است كه درخت سیكاس از آن خیزد و در جانب باختر یافت نشود.  امروزه در پی آمد و شدها به سولاوسی (Celebes)  و جاوه  برده شده است."

Yu yan tsa tsu‌2 از میوه‌ای man hu t'ao    نام یاد کرده كه در قلمرو نام‌ـ‌چائو (Nan-čao)   در یون‌ـ‌نان می‌روید؛ این میوه به بزرگی صدف حلزون، تخت و دارای دو پوسته یك اندازه و طعمی چون گردوی بستانی است.  آن را "خزنده در سرزمین مان)،    Man čun t'en-tse) نیز گویند." از یاد نبریم كه توان چن‌ـ‌شی (Twan Č'en-ši)، نویسنده این كتاب، گردوی بستانی را نیز توصیف کرده است (ص 264).  

T'ai p'in yü lan متن دیگری دارد كه به Lin piao lu i نسبت داده شده و به نوعی گردوی خودرو بر می¬گردد كه به هر روی در ویرایش این کتاب كه در مجموعه Wu yin t'ien در سال 1775 منتشر شده نیست.  این متن چنین است : "گردوی درشت پوسته‌ای سخت و ضخیم دارد.  از دانه فوفل (areca-nut) درشت‌تر است1؛ گوشت فراوان دارد و پوشینه وسط¬ش نازك است.  شباهتی به میوه‌‌های آجیلی كه در شمال چین یافت می‌شوند ندارد.  باید آن را با تبر یا چكش شكست.  گاه با صاف كردن یكنواخت ته پوسته مُهرش سازند، زیرا بافت ناهموار پوسته (   ko) به حروف مهرمـی ماند."2

در   Lin wai tai ta‌3 نوشته چو كو‌ـ‌فی (Čou K'ü-fei)     به سال 1178، در میان گیاهان جنوب چین و تونكِن  (Tonking) از گونه ایی "گردوی سنگی (  ši hu t'ao) نام برده شده كه  سنگ را ماند، چندان گوشتی ندارد و مزه  گردوی شمال ‌دهد." در اینجا نیز پای یك گونه خودرو در میان است.  نام  ši hu t'ao را درکار هیچ نویسنده دیگری ندیده‌ام.  

نام¬های گوناگون نویسندگان دوره تانگ برای ارقام  خودرو گردو (P'ienhut'ao، šan hu t'ao، man hu t'ao، ta hu t'ao)، همراه با این واقعیت كه دو نویسنده هر دو گونه p'ien و šan را توصیف کرده اند، این گمان را پیش می‌آورد كه شاید این نام¬ها به گیاهانی متفاوت بر می گردند و شاید پای میوه‌های آجیلی دیگری جز گردوی خودرو در میان  باشد.  از این لحاظ گیراست خاطرنشان كنیم كه گردوی امریكایی/گردوی گرمسیری (hickory)  كه مه ‌یر بتازگی در چه‌ـ‌كیان (Če-kian) یافته و سارجنت4 آن را گردوی گرمسیری چینی Carya cathayensis  دانسته، به گفته مه‌یر در محاوره شان-گو-تو shan-gho-to گفته می‌شود؛ كه آشكارا همان شان هو تِ¬آئو šan hu t'ao  خودمان است.  بی گمان نمی خواهیم بگوئیم كه این نام تنها  به گردوی امریكایی بر می گردد، بلكه تنها مراد این است كه در این محل گردوی امریكایی نیز در رده شان هو تِآئو  šan hu t'ao قرار می‌گیرد.  از پراكندگی گردوی امریكایی در چین هنوز اطلاعی نداریم و درتوصیف هائی كه در šan hu t'ao در دسترس است،  اشاره به چه‌ـ‌كیان نشده است.  

در    P'an šan či، كه توصیفی است از  كوه¬های پِ¬آن (P'an)، 1 šan ho t'ao نام دیگر پوست درخت کَتَلپه بونجی Catalpa bungei  (      ts'iu p'i) شمرده شده كه آن را برای دارو درمان گرد می آورند ‌ـ‌‌‌ شاید ازیرا كه بافت پوستش به ظاهر پوست گردو را ماند.  فزون بر این گفته اند گردوی خودرو در كوه سی فو ژون (Si fu žun)     می‌روید كه بخشی است از رشته كوه ما‌ـ‌گو  (Ma-Ku)   در فوـ‌چو (Fu-čou) از بخش کی‌ین‌ـ‌چان (Kien-Č'an) استان كیان‌ـ‌سی (Kian-si) 2.  

هرچند چینیان در سده چهارم در فرمانروائی دودمان تسین گردوی بستانی را می‌شناختند، گونه‌های خودروی بومی جنوب چین چندین سده دیرتر، نزدیک پایان دوره تانگ، توجه دانشمندان را به خود جلب كرد.  همین خود درس عبرتی است ارزشمند چرا كه نشان می‌دهد گیاه‌شناسان و دیگران كه تنها با استناد به شواهد گیاه‌شناختی در مورد گیاهان بستانی نتیجه‌گیری می‌كنند، بارها دچار این گونه لغزش¬ها می‌شوند.  استدلالی پشتیبانانه هست كه گوید چنانچه در منطقه‌ای خاص ارقامِ  خودرو و بستانیِ یك گیاه وجود داشته باشد، گمان را به سادگی بر این می‌توان گذاشت كه گونه ای بستانی از همجنس خودروی آن پیدا شده است.  این نتیجه‌گیری فریبنده است.  گردو (همچنین تاك) در چین نمونه‌های ویژه اند كه عكس این را به خوبی نشان می‌دهند: گردوی خودرو (شاید چندین گونه آن) بومی چین است، با این حال، گونه‌ای كه در این منطقه كشت می‌شود زاده گردوی محلی نبوده بلكه از تخم های وارداتی از ایران و بخش¬هائی از تبت در آسیای مركزی پرورانده شده است.  بیاری آموزه های گیاه‌شناختی بر بسیاری از برداشتهای هن تاخته اند: گیاه‌شناسان مدعی شده‌اند كه تاك، انجیر، برگِ بو و مورد از دیر باز خودرویِ ایتالیا و یونان بو‌ده‌اند: انار، سرو و بارهنگ هم بومی جزایر دریای اژه و یونان؛ از این رو برداشت كرده‌اند كشت این گیاهان نیز باید بومی بوده و برخلاف آنچه هِن بر آن پای می فشرده، از خاور وارد این سرزمینها نشده باشد.  این سخنان چیزی جز سفسطه نیست: گیاه‌شناسان هنوز نتوانسته‌اند با دلیل اثبات كنند که گونه‌های بستانی براستی از گونه‌های بومی موجود بر خاسته اند.  گاه گونه‌ای براستی بومی منطقه ای خاص است و با این وجود در نتیجه روابط تاریخی دوسویه ملتها، همان گونه یا گونه ای مشابه آن به صورت بستانی از خارج بدان محل وارد شده است.  تنها با پژوهش درست تاریخی می‌توان تاریخچه گیاهان بستانی را بدرستی  تعیین كرد.  انگلر (ص 258 کتاب پیش رو ) در وجود گردوی خودرو در چین  چون و چرا  دارد، زیرا گونه بستانی آن از تبت وارد چین شده است! روشن است كه چنین منطقی ره به كجا می‌ برد.  در میان گیاه‌شناسان ویلسن در خور ستایش است، زیرا پس از مطالعه دقیق موضوع در چین، تشخیص داد كه "بسیار دور است که گردوی رسمی/ ایرانی Juglans regia بومی چین بوده باشد."

وضعیت گردو در چین مانند  وضعیت آن در منطقه مدیترانه است: در آنجا نیز گردوی رسمی/ایرانی Juglans regia خودروست؛ ارقام  بستانی بهتر هم از ایران به یونان رسید؛ یونانیان آن را به رومی¬ها دادند؛ رومی¬ها نیز آن را به سرزمین  گالیا و ژرمانیا  بردند. گردوی رسمی/ایرانی Juglans regia محدوده‌ طبیعی گسترده ای از منطقه معتدل را فرا گرفته كه از مدیترانه آغاز شده از ایران گذشته به هیمالیا تا جنوب چین و استان های كرانه‌ای آن می رسد.  گذشته از گستردگی طبیعی، این حقیقت همچنان پا برجاست كه ایران میهن و مركز بهترین ارقام  بستانی گردو بوده و این ارقام از ایران به یونان، هند، آسیای مركزی و چین انتقال یافته‌اند.  

دكتر تاناكا از سرِ مِهر اطلاعات زیر درباره گردو را كه از منابع ژاپنی در آورده در اختیار گذارده است.  

" برگردان یادداشتی در مورد (kurumi) Ko-tō، "گردو"، از گیاهنامه ای ژاپنی، گیاهان داروئی ژاپن، Yamato honzo  ،   نوشته كائی‌بارا اكن (Kaibara Ekken)     ، فصل 10، ص 23) چاپ 1709م.  

"(kotō)   کورومی  kurumi.  سه رقم از این گردو هست.  نخستین آنها اونی-گورومی oni-gurumi     ("گردوی شیطان") نام دارد.  گرد است با پوستی سخت و ضــــــــــخیم، كه دشوار شكــــــسته می‌شـــــــود، با مـــــــغزی ناچیز.  در Honzō (Pen ts'ao، كه معمولاً مراد  Pen ts'ao kan mu است)    یاما-گورومی(yama-gurumi، šan hu t'ao) نام گرفته.  رسم است که برای بازكردن پوست گردو آن را كوتاه زمانی روی زغال گرم کرده زودی در آب می‌اندازند تا سرد شود؛ وانگاه به پیوندگاه دو نیمه پوست می‌زنند تا بشكند، از این راه می‌توان مغز را آسان درآورد.  گونه دوم      هیمه-گورومی hime-gurumi  ("گردوی دوشیزه") نام دارد کمابیش صاف است، با پوستی نازك و شكلی کمابیش تخت؛ با ضربه چكش آهنی به پیوندگاه آسان می‌شكند.  مغز فراوان دارد، روغنی است و خوشمزه تر از رقم پیشین.  نام¬های "شیطان" و "دوشیزه" این دو رقم زاده ظاهرشان است، زیرا یكی خشن و زشت است و دیگری زیبا.  

"رقم سوم، كه به باورشان از كره آمده،  پوستی نازك دارد، آسان شكسته می‌شود؛  بامغزی بس خُرد اما به ز همه.  مون شن (Mon Šen)    (نویسنده  مفردات داروئی   Ši liao pents'ao  از نیمه دوم سده هفتم) ‌گوید، خوردن گردو اشتها فزاید و انگیزش گردش خون و درخشش و زیبایی پوست آرد.  می‌توان در شمار داروهای پرخاصیت و سودمندش  آورد.  برای جزئیات بیشتر نک دستورهای داروئی گیاهنامه.  

"برگردان یادداشت گردو از  Honzō kōmoku keimō   (فصل 25، صص. 26-27) نوشته اونو رانزان  (Ono Ranzan)؛ نسخه ویرایش شده به خامه ایگوچی بوشی (Iguči Bōši) از سال 1847 (ویرایش نخست،  1804):

" Juglans regia L., var.sinensis Cas., ex Matsumura، گردو) Kurimi، Koto".Shokubutsu Mei-i, ed.1915, Vol.I, p.189)

"نام¬های ژاپنی: تو-کوموری tō-kurimi ("گردوی چینی")؛چوسن-کوموری čōsen-kurimi ("گردوی كره‌ای")."

"معادل های چینی: (Jibutsu imei) kaku-kwa؛ činsō kyohō (همان)؛ inpei činkwa (همان)؛ (Jibutsu konšu) kokaku؛ Kenša (همان)؛ tōšūš؛ (Kunmō jikwai)."

"نام¬های مغزگردو: (Rōya taisui-hen) Kama."

"نام¬های دیگر šan hu t'ao: (Hokuto-roku) sankakutō؛ (Jonan Hoši) banzai-ši؛ (Kommō jikwai) šū."

"خاستگاه  گردوی راستین كره است، و كشت آن در ژاپن رایج نیست."

"برگ¬ها بزرگتر از برگ¬های اُنی¬گورومی onigurumi است.(Juglans sieboldiana Maxim., ex Matsumura, l.c و گردوی غول آسا)، پوشینه آن نیز بزرگتر و به درازای  بیش از یك سون  (حدود 3 سانتیمتر) است و سطح آن شیارهای بیشتری دارد.  مغز آن نیز درشت‌تر است با چین‌خوردگی¬های بیشتر."

"آن رقم كه كشتش در سرزمین خودمان [ژاپن] رایج است اونی-گورومیonigurumi است و به اختصار کورومی kurumi نامیده می‌شود؛ نام¬های محلی¬ا¬ش اُگورومی ogurumi (در استان كاگا)، اُکورومی okkoromi (در استان های خاوری) و جز آن است.  این گردوی غول‌آسا ‌ درختی تناور شود.  برگ¬هایش بسیار به  برگ¬های درخت ورنی چینی   (Rhus vernificera DC.)ماند و كمی بزرگتر از آن است؛ برگ¬ها دندانه ¬های ظریفی دارند.  درخت در بهار برگ نو آورده و در پاییز می شکوفد."

"خوشه‌های گلش چون گل¬های خوشه‌ای شاه‌بلوط اما بس بزرگتر از آن است و درازای آن به شش تا هفت سون (حدود 21 سانتی‌متر) می‌رسد؛ گل¬ها به رنگ سفید زرد فام و آونگ مانندند.  تك‌گل¬ها بسیار كوچك و چون تك ‌گل¬های شاه‌بلوط ‌اند.  میوه اش سبزرنگ است و به هلو ماند، هرچند وقتی می‌رسد، سیاه می‌شود.  پوست آن بسیار سخت و ضخیم است، اما می‌توان اندک زمانی روی آتش گذاشت؛ بعد چاقویی را وارد ترك یا شكاف بین دو نیمه پوست رانده بازش كرد.  مغز گردو خوراکی است سودمند مردم را وخورد پرندگان كوچك نیز کنند."

"گونه‌ای از آن به نام هیمه گورومی hime gurumi (Juglans cordiformis Maxim., ex Matsumura, l.c.  و گردوی دوشیزه)، یا می-گورومی me-gurumi (’گردوی ماده‘، از استان كاگا)ست با پوست نازك با شیارهای كمتر که مغزش آسان درآید.  در توصیف این گونه گردو، زیر مطلع  šūkai (či-kie، اطلاعات توضیحی در گیاهنامه)، آمده است: و گردویی كه در چینشو (Činšo) (چن‌ـ‌تسان/Č'en-ts'an، محلی در فون‌ـ‌سیان فو/Fun-sian fu، در شن‌ـ‌سی چین) می‌روید، با پوست نازك و چندلایه، و از همین رو آن را شینسو-گورومی(č'en-ts'an hu-t'ao) činsō-gurumi می‌نامیم1.   این رقم را بهترین گونه یاما=گورومی yama-gurumi (šan hu t'ao، گردوی خودرو) می‌دانند، زیرا هیچ یك از ارقام  دیگر چنین مغز پل مانندی ندارد كه به آسانی بتوان مغز کرد.  

"گونه‌ای بنام کاراسو-گورومی karasu-gurumi (’گـــردوی كلاغی‘) از استان اچیگو (Ečigo) خیزد ؛ وقتی می‌رسد پوست میوه  اش خود به خود باز می‌شود و نوک كلاغ  را ماند و از همین رو گردوی كلاغی¬اش نامند.  

"گونه  دیگری از آن كه از دهكده اوشیو‌ـ‌مورا (Ōšio-mura) در سرزمین  آیزو  (Aizu) خیزد، گُونرُکو-گورومی gonroku-gurumi (’گردوی گونروكو‘) نام دارد؛ بسیار كوچك است و می‌توان چون ojime ("مهره‌ سفت كننده بند كیسه") بکار برد.  نام از آنازاوا گونروكو(Anazawa Gonroku )  نامی دارد كه نخستین بار از باغ او آمده است.  گویند همین گونه در ولایت كای (Kai)  یافت شده است."

"گونه ایی كه در نوشیرو (Noširo)، استان اوشو (Ušū) (اوزن/Uzen و اوگو/Ugo) یافت می‌شود بسیار بزرگتر است با  پوستی نازكتر، طوری كه با دست به آسانی می شکند مغزش در آید.  ازیراست نام تیوچی-گورومی teuči-gurumi (’گردوی شكستنی با دست‘)."

گیراترین نكته در این یادداشت¬های ژاپنی داستانی است كه خاستگاه گردوی بستانی ژاپن را در كره می‌یابد و كره‌ای¬ها هم داستانی دارند كه بر پایه آن گردو پیرامون پانزده سده پیش و در پادشاهی سیلا از چین به كره رسیده است2.   نام¬های كره‌ای گردو از چینی گرفته شده است: هو دو  ho do معادل هو تا ¬او hu t'ao؛  و کان دو kan do معادل کیان تائو k'ian t'ao و هاو دو  ha do معادل هو تائو ho t'ao است.  كتاب جغرافیای دودمان مینگ می گوید گردو محصول كره است.3



















انار 


5.   وكاندول1 یافته¬های پژوهش دشـوار خود درباره پراکندگی انار (Punica granatum)، تنها جنس در تیره اناریان (Punicaceae) را که جز  دوگونه ندارد، چنین جمع‌ می‌زند: "پایان سخن اینكه داده‌های گیاه‌شناختی، تاریخی، و لغت‌شناختی همگی گویای آنند كه گونه امروزی انار بومی ایران و برخی كشورهای همجوار آن است.  كشت انار پیش از تاریخ آغاز شد و گسترش آن در همان آغاز، نخست به سوی باختر و در پی¬اش به سوی چین، موجب شد كه بومی شدن آن در كشورهای دیگر لغزشی درباره خاستگاه راستینش  پیش آرد، زیرا در این سرزمین ها انار فراوان است، دیرینگی دارد و ماندگار بوده است."  براستی انار خودرو از زمین¬های سنگلاخ ایران، بویژه كوه¬های كردستان ایران، بلوچستان و افغانستان خیزد.  دربست با دوكاندول همداستانم و همچنان كه خواهیم دید،  پژوهشی كه در پی می‌آید آن را بروشنی تأیید می‌كند، و نظر انگلر2 که گوید انار در یونان و مجمع‌الجزایر آن خود روست واز همین رو بومی آسیای پیشین و بخشی از شبه جزیره بالكان بوده و بسا که گسترش¬ش در ایتالیا و اسپانیا در پی‌كشت آن در دوره تاریخی انجام شده باشد هیچ تغییری در نظر من نمی ‌دهد.  نخست اینکه همچنان كه بوشان گفته است3، این درختان که گفته اند در یونان خودرویند، خودرو نبوده بلكه از حالت بستانی خارج و خودرو گشته اند4.  دو دیگر، گیریم كه چنین باشد، کلیه واگویه¬های باستانی یونان درباره انار تنها به گونه بستانیش بر می گردد و هیچ کجا سخنی از خودروی آن نیست؛ و این گمانه زنی شِرادر5، به پــیروی از انگلر،كه واژه یونانی poá در اصل به‌ گونه خودروی بومی یونان گفته می ‌شده و بعد تر به گونه بستانی هم داده شده هیچ پایه ای ندارد.  همان‌طور كه زین پس نشان خواهم داد، این واژه یـونانی از زبانی بیگانه وام گرفته شده است.  دوكاندول بجا گوید بومی شدن این درخت در حوزه  مدیترانه در واقع گسترش منطقه اولیه كشت آن بوده؛ و هنک بدرستی تمام كشت آن را از دسـت یونانیان پسا هومری دانسته گوید از آسیای کِهین [هروم] گرفته ‌اند.  

بوشان1 این نگر را كه انار بومی اروپا باشد از بیخ نابجا می‌داند، و مـــــــیهن انار سُقُطری Punica protopunica را كه بلفور (Balfour) جزیره سُقُطری (Socotra) می‌دانست، جنوب عربستان خوشبخت[یمن] (Arabia Felix ) پیشنهاد می‌كند، هرچند نمی گوید چگونه این درخت از این مركز به دیگر سرزمین¬ها دامن کشیده است.  وی  در برابر نتیجه‌ گیری¬های لوره در مورد مصر که می گوید این درخت ازدوره دودمان هیجدهم بومی مصر شد می ایستد، اما نكته پیشنهادی اصلی وی را كه نام مصری انار وام‌ واژه ای سامی است نادیده می‌گیرد2.   نظریه بوشان با تمامی دانسته‌های تاریخی ناساز است و بی خریدار.  

[برخی] گمان کرده اند [آبراهام وَلنتاین ویلیام جکسون] اوستا درخت انار را hadhdnaepatd  نامیده3، كه چوبش در افروختن آتش و آبش در ساغرریزی آئین  قربانی بکار می رفته  است؛ اما این تنها تفسیر پارسیان هند و زرتشتیان یزد است و ناروشن.  به هر روی از میوه انار در نوشته های پهلوی یاد شده است (ص 193 كتاب پیش رو ).  

نویسندگان مسلمان و جهانگردان اروپایی بارها از انار ایرانی یاد كرده‌اند و نیازی به آوردن همه آنها در موضوعی یکسره  شناخته شده نیست.  نــــــگاهی به [فارسنامه] توصیف ولایت فارس ایران1 و آوردن  برگرفته زیر از آدام اولئاریوس ما را بس:2

"در آنجا ناربُن، بادام و انجیر بدون ترتیب و تربیت می‌روید، بویژه در استان کیلان [كذا] كه بیشه هائی از این درختان هست.  انار خود رو كه کمابیش در همه جا،  بویژه در قره باغ یافت می‌شود طعمی گزنده یا ترش دارد.  انار را دان کرده دانه‌هایش را ناردان ‌گویند و داد و ستد آن بس شکوفاست.  ایرانیان پس از خیساندنش در آب و آبگیری با پارچه در کار چاشنی‌های خود کنند و به چاشنی‌های آنها رنگ و طعمی خواستنی می‌دهد.  گاه آب انار را جوشانده نـگاه داشته در میهمانی¬ها درکار خوشرنگی برنج کنند و این رب به برنج طعمی ‌دهد روی‌هم‌رفته خوشایند.  بهتـرین انار از چِشت و قزوین است اما درشت‌ترینش از قره باغ خیزد."

میرزا حیدر از اناری نام می برد که تنها  از بلورستان/ بلاورستان (كافرستان) خیزد؛ شیرین و ناب و خوش¬مزه با دانه‌های سفید بس شفاف3.   

"انگور، خربزه، سیب، انار و بواقع تمامی میوه‌های سمرقند نیکوست."4 انار خجند در نکوئی زبانزد بود5.   جهانگیر شاه در روزنامه خاطرات خود از انار شیرین یزد و انار ملس فراه نام می‌برد و گوید  آوازه انار یزد جهانگیر است1.   كرافورد2 گوید "تنها انار نیکوئی كه دیده‌ام براستی همانی است كه كاروان¬ها از سرزمین های  خاوری ایران به بخشهای شمالی هند ‌آرند."

بنا بر متن باستانی ‎‎‎Yu yan tsa tsu3 وزن انــــار مـصر  (Wu-se-li, *Mwir si-li, Mirsir)4 در سرزمـین اعراب (تا‌ـ‌شی Ta-ši، تاجیك *Ta-dzik) به پنج و شش كَتی [هر كتی: 680 گرم] می‌رسد.  

در مورد انار هم داستان ورود به چین  به دست سردار چان کی‌ین هست.  اینجا هم مثل داستان گردو این اندیشه تنها در نوشته‌های نویسندگان بعد از دوره هان بچشم می‌خورد.  نخستین بار لو كی  (Lu Ki)، كه در فرمانروائی دودمان تسین باختری (265 تا 313 م.) می‌زیست، در كتاب خود یو تی یون شو     Yü ti yün šu این داستان را آورده است. تسی مین یائو شو  Ts'i min yao šu نوشته كیا سه‌ـ‌نیو (Kia Se-niu) در سده ششم هم وارث این متن شده  است5.   چنین آورده که چان کی‌ین در هجده سالی كه فرستاده دودمان‌ هان در سرزمین های بیــــگانه بود ته یو لین  t'u-lin  ‌را یافت، و این نام همان نان-شی-لیو     nan-ši-liu است.  ایــــــن داستان در   Po wu či 6 نوشته چان هوا و در  ‏Tu i či نوشته لی یو (Li Yu)     (یا لی یوان/  Li Yüan) از دوره تانگ واگوئی  شده است.  گواه رسمی دیگر را كه نمایانگر پذیرش این باور در آن دوره است در  Fun ši wen kien ki نوشته فون ین  (Fun Yen)    از دوره تانــگ می‌توان یافت7، كه گوید چان کی‌ین در سرزمین های باختری تخم   ši-liu و یونجه (mu-su) را بدست آورد و اینكه، این دو را امروزه در همه جای چین می‌توان یافت.  كائو چن  (Kao Č'en)  در دوره سونگ همین داستان را واگفته است1.   چن هائو‌ـ‌تسه (Č'en Hao-tse) در كتاب خود، هوا کین Hwa Kin،2 كه به سال 1688 منتشر شده، با بی¬گمانی استوار می¬گوید تخم  انار از سرزمین نان‌ـ‌سی (Nan-si) یا آن‌ـ‌سی (An-si) (پارت) آمده، و چان کی‌ین آن را به چین آورده است.  در زندگینامه چان کی‌ین چنین چیزی نیست و در سالنامه‌های هان نیز نامی از انار نیامده.3  نمی توان به درستی گفت انار کی به چین رفته، اما پیش ازسده های سوم و چهارم ترسائی هیچ جا نام این درخت ننگاشته¬اند4.

لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] نام نان-شی-لیو nan-ši-liu را به کتاب پی لو   Pie lu می بندد، اما هیچ از آن نمی آورد و از همین رو ماجرا روشن نمی‌شود5.   کهن ترین نویسنده ای  كه لی‌شی‌ـ‌چن سخن او را درباره انار می آورد تائو هونک ین (T'ao Hun-kin) (452 تا 536 م) است كه گوید "انار، بویژه گل¬هایش، زیباست و از همین رو مردم آن را زیاد می‌كارند.  چون از خارج آمده بلند جایگاه تر شده است.  دو گونه دارد: ترش و شیرین، كه پزشكان تنها ریشه انار ترش را کار گیرند".  برپایه Ts'i min yao šu، كو هون  (Ko Hun)   از سده چهارم در كتابش،    Pao p'u tse، از روییدن liu  تلخ   بر كوه¬های سنگی سخن گفته است.  راست اینکه انار درست در همین جاها می‌ بالد.  سو سون از دوره سـونگ می گوید انار در آغاز در سرزمین های باختری (Si yü   ) می رُست، ولی اینک در همه جا یافت می‌شود؛ اما نه او و نه هیچ نویسنده دیگر بروشنی روزگار و خاستگاه دقیق این درخت را تعین نكرده اند.  در Yao sin lun، Pen ts'ao ši i، و Pen ts'ao yen i 1 تنها نكته‌ای در باره ویژگیهای گیاه‌شناختی آمده و در هیچ یک چیزی نمی‌توان یافت كه ازنگاه تاریخی اهمیتی داشته باشد.  

تسو سه   (Tso Se) كه در سده سوم در فرمانروائی دودمان وو (222 تا 280م) می‌زیست در "شعری در ستایش پایتخت وو"         از انار (ši-liu) نـام بـرده است.  پـان یو  (P'an Yo)  ’ شاعر سده چهارم ترسائی‘ ‌گوید: "درخــت انار شگفت ترین درخـت شاهنشاهی و میوه آن نامی‌ترین میوه استان های نه‌گانه است2.  هزار دانه درون پوسته ای جای گرفته‌اند و آنچه تکدانه می‌نماید دَهدانه است."  

در تسین لون نان کی کو چو    Tsin Lun nan k'i kü ču "حاشیه ای بر اوضاع دوره لون‌ـ‌نان [397 تا 402 م]"، نكته زیر آمده است3: "انارهای (nan ši liu) سرزمین  لین یوان (Lin-yüan)  در ووـ‌لیـن  (Wu-lin)   ‌4 به بزرگی فنجان‌ و ناترش‌ اند.  هر شاخه این درختان شش انار ‌آرد."  

لو هویی (Lu Hui)   از دودمان تسین، در كتابش،    Ye čun Ki5، گوید  در باغ شی‌ ‌هو (Ši Hu)   انــــــــارهایی بود با دانه‌هائی به بزرگی فنجان كه ترش هـــــــم نبود.  شی هو یا شی كی‌ـ‌لون (Ši Ki-lun)    از سال 335 تا 349 م.  با پیشنام تایی تســــو   (T'ai Tsu) ی دودمان هو چائو، یعنی "شهیار خدایگان شاهنشاه" (کو-شی تیِن وان) (Kü-še t'ien wan) فرمان راند و پایتخت را به یه   (Ye)، سرزمین  امروزی  لین چان (Lin-čan)   در بخش چان‌ـ‌ته (Čan-te)   در هو‌ـ‌نان، برد.1

كتاب کو کین چو    Ku kin ču 2 نوشته تسویی پائـــو (Ts'ui Pao)  در میانه سده چهارم در سخن از دارابــی  (Citrus grandis) یادی از انار کرده و همسانِ دارابی¬اش دانسته است.  در Ts'i min yao šu (همان جا) شیوه كاشت انار آمده است.  

در سالنامه‌های دودمان لیو سونـگ (Liu Sung)، 420 تا 477 م (Sun šu)، شرح زیر آمده است: "در پایان دوره یوان کیا  Yüan-kia (424 تا 453 م)، زمانی كه تایی وو (T'ai Wu) (424 تا 452 م)   از دودمـــان وی (Wei) شهر كو (Ku)   را گشود3،  فرمان داد پی نیشكر و انار نن شس لیو  (nan ši liu) بگردند.  چان چ آن (Čan Č'an)    گفت كه انار، شی لو (ši-liu) از یه (Ye) می‌آید".  این همان جائی است كه پیشتر نام بردیم.  

کتاب   سیان کو کی  Sian kwo ki 4 گوید ازسرزمین  لون‌ـ‌كان  (Lun-kan)5 انار شی لیو (ši liu) های نیک خیزد.  این نمونه¬

های گوناگون نشان می‌دهد كه درخت انار در آغاز ویژه ی برخی سرزمین¬ها دانسته می‌شد و همین نشانه گسترش گام به گام کشت آن بوده است.  گویا هیچ‌ یك از نویسندگان چین باستان از نخستین خاستگاه انار و نیز چگونگی و روزگار انتقال آن به چیزی چین نمی دانسته‌اند.  

بر پایه داده های كتاب کوان چی     Kwan či که كوئو یی‌ـ‌كون   (Kwo Yi-kun)   پیش از 527 م نگاشته، بدان شـــــكل كـــه تسی مین یائو شو در Ts'i min yao šu آمده، دو رقم انار نان شی لیو(nan ši liu) ترش و شیرین از هم جدا شده‌اند؛ همان¬کاری كه تائو هون‌ـ‌كین (T'ao Hun-kin) كرده است1.   پیش از این نیز تئوفراستوس چنین كرده بود2. همچنان كه پیشتر گفته شد، یك رقم انار ترش نیز داشتند.3

این هم شایان توجه بسیار است كه تك نمونه ناربُن¬ی را می شناسیم كه به خودروئی برگشته است.  این نكته در لو شان کی  Lü šan ki 4 آمده است: "بر قله هیان‌ـ‌لو فون  (Hian-lu fun) ("قله بُخورسوز") صخره ای (šan ši-liu)     در آنـجاست كه از فراز صخره به پایین خم شده است.  این درخت در ماه سوم شكوفه می‌كند.  در رنگ به انار [بستانی ] مانند، هرچند كوچكترند و سرخِ تابان.  وقتی این گل¬ها می شکفد، كاسه گل ارغوانی آنها با سایه‌روشن‌های درخشان و جذاب نمایان شود."  یكی از اشعار لی ته‌ـ‌یو (Li Te-yü)      (787 تا 849) با این واژه ها  آغاز می‌شود: "در برابر كلبه‌ام ناربن¬ی ست خودرو."5 

فَگسین/فا هی‌ین  (Fa Hien)   جهانگرد بلند آوازه  بودایی در كتـــابش فو کوو کی   Fu kwo ki ("روزنامه سفر پادشاهی¬های بودایی") كه پیرامون سال 420 ترسائی نوشته، گوید هنگام سفر در سِند بالا/علیا، همه گیاهان منطقه را متفاوت با گیاهان سرزمین‌ِ هان دیده، جز خیزران، انار و نیشكر كه هر دو جا یافت می‌شده است.6 همین قطعه نشان می‌دهد فَگسین/فا هی‌ین با درخت انار در چین آشنا بوده است.  هوان تسان (Hüan Tsan) در سده هفتم گفت انار در همه جای هند می‌روید1. سلیمان (یا هر كس دیگر كه نویسنده این متن بوده) در سال 851 ترسائی بر فراوانی انار در هند تأكید كرده است2.   ابن‌بطوطه گوید در هند ناربُن دو بار در سال بار آرد و بر پُرباری¬اش در جزایر مالدیو انگشت می گذارد3.   انار بی‌دانه از كابل به دربار اكبرشاه رسید4.  

بر پایه نان تسی شو Nan Ts'i šu یا تاریخ تسی جنوبی (479 تا 501 م)، كه سیــائو تسه‌ـ‌هی‌ین (Siao Tse-hien) در آغاز سده شانزدهم گردآورده‌، انار در فو‌ـ‌نان (Fu-nan) (كامبوج) کشت می شده است5.   این را چو تا‌ـ‌كوان (Čou Ta-kwan) از دودمان یوان نیز در كتاب خویـــش در "رسوم كامبوج" آورده است6.   در هان‌ـ‌چو (Han-čo) انارهای درشت و سفــید یو لیو   yü liu (یو لیو "یشمی") نام داشت، و انار سرخ را پست‌تر یا درجه دو می‌شمردند7.  

کهن نام¬های زیر را برای انار نگاشته اند:

(1)  دو-لیم، تو-لین  t'u-lin، *du-lim.  فزون بر كتاب پو وو چی Po wu či، فغفور/بغپور یوان (yüan) از دودمان لیانگ (Liang) در ستایش انار این نام را بکار برده است8.   هیرت9 این واژه را با واژه ادعایی هندی داریم darim یكی می‌داند؛ و به گفته وی، باید چان کی‌ین این نام هندی را به چین آورده باشد اما نگفته چگونه چنین چیزی شدنی است.  نام سنسكریت انار (كه گویا هیرت هم از آن یاد  كرده)دادیما dādima یا دالیما dālima و نیز دادیموا dādimva است كه به شكل دِلیما delima وارد مالایایی شده است1.   روشن است كه آوانگاشت چینی ارتباطی با این واژه دارد؛ اما به ‌همین اندازه هم روشن است كه صورت چینی واژه را نمی‌توان به طور كامل بر این پایه  توجیه كرد، چرا كه تنها به دو-لیم *du-lim منتهی می‌شود و نه به دالیم dalim.  دو احتمال می رود : آوانگاشت چینی می تواند بر پایه صورتی از یك گونه همچون دولیم *dulim، دودیم *dudim در یــــــكی از گویش¬های بومی هند یا آپه برامشا  ساخته شده بوده2، یا بر پایه واژه‌ای به همین صورت از گویشی ایرانی.  

مسئله از آنرو پیچیده‌تر می‌شود که هیچ واژه ایرانی باستان برای این میوه در دست نیست3.   اما به هر روی روشن است كه در آوانگاشت چینی هیچ واژه سنسكریتی در نظر نبوده و گرنه در فرهنگ¬های سنسكریت‌ـ‌چینی یافت می شد.  این حقیقت به جای خود باقی است كه واژه تو-لین t'u-lin  در این فرهنگ¬ها و مهمتر از همه در فان یی مین یی تسی Fan yi min yi tsi نیامده؛ و تا آنجا كه من می‌دانم در نوشته های بودایی چینی هیچ اشاره‌ای به انار نشده است.  از این گذشته، چینی¬ها، برخلاف معمول خود در این گونه موارد، نمی‌گویند كه این واژه خاستگاه سنسكریت دارد؛ تنها اطلاعات قطعی كه به دست داده‌اند این است كه سردار چان کی‌ین آن را با خود به چین آورده است؛ در واقع می‌توان نتیجه گرفت که چینی‌ها می‌پنداشتند این واژه از سرزمین های ایرانی كه چان کی‌ین به آنها سفر كرده بود آمده است.  بدین ترتیب، *dulim، dulima، یا *durim، durima باید نام انار در یكی از زبانهای ایرانی بوده باشد.  

(2)    tan-žo، *dan-zak، dan-yak، dan-n'iak.  این نام کو کین چو در Ku kin ču1 و یو یان تسا تسوYu yan tsa tsu  2آمده است.  گویا آوانگاشت باشد هرچند نگفته‌اند از چه زبانی.  بگمانم بنیادش واژه ای است ایرانی هنوز ناشناخته، اما هم¬جنس‌های آن را می‌توان از واژهای فارسی dānak (دانك: "دانه كوچك") dāna (دانه) dāngū، ("گونه ایی دانه")، شینا دانو dānu Šina ("انار")3؛ واژه های سنسكریت دانیکه dhanika، دانایکه dhanyāka یا دانائیاکه dhaniyaka ("گشنیز"؛ درست تر بگوئیم، "غلات") به دست آورد.  فکری که این دست واژه‌ها به ذهن می آورد مانند همان است كه بنیان واژه لاتین گراناتوم granatum بر گرفته از گرانوم  granum ("دانه") بــوده است؛ بسنــــــجید با کورا¬اِپِل coraeppel آنگلوساكسون و پومگرانیت pomegranate انگلیسی ("سیب پردانه").  

(3) نان شی لو   nan ši liu یا شی لو    ši liu.  این آوانگاشت معمولاً به معنای "گیاه لیو liu از سرزمین های نان (Nan) و شی (Ši) یا سرزمین نان شیء (Nan-ši)" گرفته می‌شود.  این نظر در كتاب پو وو چی Po wu či آمده كه گفتیم از افسانه چان کی‌ین و نام تئو-لین  t'u-lin یاد کرده می افزاید مراد  تخم  liu از سرزمین های نان و شی بوده؛ از همین رو، پس از بازگشت چان کی‌ین به چین نام نان-شی-لو nan-ši-liu را بر گزیدند4.   

برتشنایدر گوید نان (Nan) و شی (Ši) سرزمین های كوچكی وابسته به كان (K'an) در دوره هان بودند.  در دوره تانگ، بخارا را نان (Nan) و و تاشكند را شی (Ši)  می گفتند؛ اما دشوار توان پذیرفت كه این دو نام جغرافیایی (روشن نیست از چه رو ) در نامگذاری خاستگاه انار در آمیخته و یكی شده باشند.  این گمان بهتر است که شاید نان سی  nan ši  ، آن- سِک  *an-sek، آن-سَک an-sak، آر-سَک ar-sak، نمایانگر یك نام و برابر با ارشك (Arsak)، نام دودمان پارتی و همسنگ با نان-شی nan-si  ،  آر-شیک*Ar-sik، و نان-شی nan-si ، آر-سای  *Ar-sai باشد.  در واقع  بهترین آوانگاشت ممكن در این گروه است.  پر پیداست که باید انتظار داشت خود چینی‌ها داستانی جالب و دقیق درباره چگونگی و روزگار انتقال این نام شگفت آور كه در میان نام¬های چینی گیاهان بی‌مانند است بدست دهند1؛ اما هیچ چیز به این مضمون ثبت نشده و اگر هم بوده، گویا از دست شده است.  این نكته نیز آشكار است كه نام‌ـ‌گیاه لیو  liu (*riu، r'u) آوانگاشت واژه‌ای ایرانی است و چینی‌ها این نام را به‌صورت كامل از مردمی ایرانی بیرون از سرزمین پارت گرفتند كه خود این درخت یا درختچه را از منطقه‌ای پارتی دریافت كرده و از همین رو "انار پارتی" اش نامیده بودند.  دور است كه كشت انار یکراست از سرزمیــــــن پارت به چین رفته باشد؛ در واقع به ناچار باید گمان كنیم كه این رفتن فرایندی گام به گام بوده كه در آن مانگاه¬های خارج از خاك اصلی ایران مثل سغد و تركستان نقش اصلی را داشته‌اند.  واژه ای سغدی برای انار می‌شناسیم كه ن¬ر¬خ n'r'kh نوشــــــــته می‌شود و گوتیو2  آوایش  آن را به صورت نارَک(ه) *nārāk(a) بازسازی كرده كه بر پایه انار-اَکه  *anār-āka شكل گرفته است.  این واژه را باری دیگر در واژه فارسی انار (anār) می‌یابیم كه مغولان آن را به همان شكل پذیرفتند، اما اویغورها همان را به صورت نارا nara در زبان خود به‌كار گرفتند.  به هر روی، بر پایه آوانگاشت چینی می‌توان گفت بی گمان نامی باستانی به صورت رو، ریو *riu، *ru در یكی از گویش¬های ایرانی بوده است.  از دید من، این واژه ایرانی از دست رفته همزمان پایه واژه یونانی   یا   بوده كه تا كنون خاستگاه  آن توضیح داده نشده یا نادرست توضیح داده شده3‌‌ و چنین است پایه نام انار در زبانهای سامی، ریمون rimmōn عبری، رُمّانrummān عربی، رُمان rūmān امهری،رومُنو rūmōnō سریانی، روماّنا rummāna آرامی كه واژه مصری ارهامنی arhmāni یا انهمانی anhmānī (ارمان erman یا هرمان  herman قبطی) از آن مشتق شده است1.   

(4)   žo-liu، *zak (yak، n'iak)ـ‌(riu) liu.  این تركیب پیوندی برساخته از عناصر بند های 2 و 3 را می‌توان در واژه نــــــــــامه کوان یا   Kwan ya نوشته چان یی (Čan yi)  پیرامون سال 265 ترسائی یافت2.   پان یو (Pa'n yo)، شاعر سده چهارم، كه پیشتر از او یاد شد، نیز این واژه را به كار برده است3.   واپسین سخن اینكه می‌توان ریشه این واژه را نیز در سر نمونی ایرانی یافت.  واژه ژاپنی زاکورو zakuro بر پایه این صورت چینی ساخته شده است4.  

هرچند شواهد تاریخی روشن در دست نیست، نام¬های چینی برای این درخت به روشنی  زبان¬های ایرانی را نشان می دهند.  افزون بر این، چینی‌ها خود این درخت را بیگانه می‌دانند و گویا ورود آن به چین نخستین بار در نیمه دوم سده سوم ترسائی بوده است.  

از دید من، شاید در نخستین سده های میلادی درخت انار باری دیگر از سرزمین های ایرانی به هند رفته باشد.  در منابع ودایی، پالی یا نوشته های کهن سنسكریت نامی از این درخت نیست و خاستگاه  واژه دالیما dālima، دادیما dādima و جز آن را می‌توان در واژه ایرانی دولیم (آ) *dulim(a) یافت كه باید برپایه آوانگاشت چینی بازسازی شود.  چنانکه از نام كهن انار در تبتی برمی‌آید بال-پوی سیو-شین bal-poi seu-šin ("درخت سیو¬ی seu نپال")‌ـ‌ـ‌گویا تبتی‌ها این درخت را از نپال گرفته باشند5.   انار از هند به مجمع‌الجزایر مالایا و كامبوج برده شد.  هم دالیم dalim در چامی و هم تاتیم tãtim در خِمِری1 بر پایه  واژه سنسكریت ساخته شده‌اند.  شاید آن گونه از انار كه پوستی كاغذی داشته و در قلمر نان‌ـ‌چائو   (Nan-čao)از یون‌ـ‌نان بر می خاسته و در كتاب یویان تسا تسو Yu yan tsa tsu از آن یاد شده،2 نیز از هند به آنجا آمده بود.  اندرسن3 انار را از محصولات یون‌ـ‌نان  شمرده.  

شراب انار از روزگاران کهن در سرتاسر خاور پیشین شناخـــــته بوده است.  در (Vulgata: mustum) Cant.VIII, 2 از آن به نام آسیس āsīs و درنوشته های مصری به نـــــــــام سِدِ¬ایت šedeh-it یـــاد شــــده است.4 دیوســكوریـــــدس5 از شراب انـــــــــــــــار ( ) سخن گفته است.  یه‌ـ‌لو چو‌ـ‌تسای (Ye-lu Č'u-ts'ai) در كتاب سی یو لو Si yu lu (شرح سفرش به ایران، 24-1219) با یاد از انار خجند "به بزرگی دو مشت و طعمی  ملس " گوید آب سه یا پنج انار را جا کرده نوشـابه‌ای نیکو  بدست آرند6 در ســـرزمین تون‌ـ‌سون (Tun-sün)   (تناسریم/Tenasserim) درختی شراب نام هست چون ناربُن؛ شیره گل¬هایش را گرد کرده در كوزه‌هایی می‌ریزند و پس از چند روز شرابی نیک ‌شود7. ساكنان هایی‌ـ‌نان (Hai-nan) نارگل را برای تخمیر و شراب اندازی بکار می ‌گرفتند.8   هیچ کجا اشاره‌ای به شراب اناری چینی‌ها نیافته‌ام و اصلاً نمی‌دانم براستی از انار شراب می‌اندازند یا نه.  

می‌دانیم كه در چین انار به دلیل دانه‌های پرشمار ش نماد پر فرزندی است. انار مبدل به نماد ضدیت با کاهش زاد و ولد  شده است. کهن ترین اشاره به این معنای نمـــادین را در كتـــاب        Pei ši    می‌توان یافت كه گوید  در عروسی شاه نان‌ـ‌ته (Nan-te)    از دودمان تسی  (Ts'i)    با دختر لی تسو‌ـ‌شو (Li Tsu-šou)  دو انار پیشكش كردند.  پدر اروس/عروس روشن ساخت دانه‌های فراوان انار نشانه آرزوی پسران و نوه‌های ذکور پرشمار است.  هم از اینروست که هنوز هم  در آئین  ازدواج انار پیشکش کنند یا به هر روی در جشن عروسی نقشی دارد1. در یونان امروز نیز همین رسم را دارند.  عرب رسم دارد وقتی عروس برابرخیمه داماد فرود ‌آید، اناری دستش ‌دهند تا در آستانه خیمه به زمین کوفته بشكند و نار دانه‌ها را به درون ‌پاشد2.  عرب را مرد آرمانی آن است که چون انار: تلخ و شیرین؛ نرمخوی و مهربان با دوستان در امن وامان؛ با خشمی بجا گاه دفاع از حق خود یا همسایه باشد3. 

 

كنجد (سمسم) و كتان


6.   ر كتاب دوكاندول1 چنین می‌خوانیم: " از كتب چینی برمی‌آید كه كنجد پیش از میلاد مسیح به چین برده نشده بود.  نخستین  اشاره بی¬گمان به آن را در كتابی از سده پنجم یا ششم ترسائی با نام تسی مین یائو شوTs'i min yao šu می‌توان یافت.  پیش از این کتاب، نام این گیاه با نام كتان، كه از دانه آن نیز روغن می‌گیرند، و پیشینه درازی هم در چین ندارد، درآشفته  می‌شده است." دوکاندول منبع این اطلاعات را برتشنایدر گفته است.  نخستین بار برتشنایدر بود كه گفت بر پایه هو ما پن تسائو Pen ts'ao  hu ma (sesamum orientale/كنجد) را چان کی‌ین از تا‌ـ‌ یوان (Ta-yüan) به چین آورد2.   وی در كتاب خود، "گیاهان چین"3 با بی گمانی و بروشنی می گوید هو ما hu ma، یا شاهدانه بیگانه گیاهی است كه در سده دوم پیش از میلاد از باختر آسیا وارد چین شده است4. استوارت نیز بر همین است5.  

پشتوانه این گمان تنها  و تنها  این است كه: در پن تسائو کان مو Pen ts'ao kan mu 6 گفته زیر به تائو هون‌ـ‌كین (Ta'o Hun-kin) (536-451 م) نسبت داده شده است: "هو ما  hu ma (’شاهدانه مردمان هو‘) در اصــــل در تا‌ـ‌یوا،  (Ta-yüa  (فرغانه) می‌رویید،7 و از همین رو هو ما  (’شاهدانه ایرانی‘) نام گرفت".  وی از چان کی‌ین یا روزگار ورود این گیاه به چین یادی نکرده است، چیزی که هر آشنا با گزارش¬های مكتوب چینی را در اندیشه می کند، زیرا در آن نشانی از باریک¬بینی معمول و شواهد تاریخی و قرائن و شواهد دیگر نیست.  در اسناد تا‌ـ‌یوان نامی از هو ما  نیامده و در سالنامه‌ها نیز چنین نامی نیست.  و اما تائو هون‌ـ‌كین؛ او کارشناس آئین تائو بود، گیاهان دارویی گرد می آورد و كیمیاگر و واله جاودانگی بود؛ هیچ‌گاه هم پــــای از مرزهای كشور خویش بیرون نگذاشت وبی گمان اطلاعات خاصی درباره تا‌ـ‌یوان هم نداشت.  وقتی هم استدلال می‌كند چون مو-سو(یونجه) و انگور از تا‌ـ‌یوان (یعنی از یكی از سرزمین های هو) آمده‌اند، هو ما نیز كه یكی از گیاهان هو است بی گمان از همان خطه برخاسته، تنها از تخیل خویش یاری می‌گیرد.  این گفته های واهی را نمی‌توان تاریخ شمرد.  از این گفته تنها می‌توان به این نتیجه رسید كه شاید تائو هون‌ـ‌كین با هو ما آشنا بوده است.  لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] به نقل از مون کی پئان     Mon kei pi t'an نوشتـــــه شن کوا Šen Kwa)    1 در سده یازدهم گوید  : "در گذشته دور، در چین تنها  شاهدانه درشت، تا ما  ta ma (Cannabis sativa/شاهدانه) فراوان می‌رویید.  چان کی‌ین،  فرستاده دودمان هان، نخستین  کسی بود كه تخم  شاهدانه روغنی 2 را در تا‌ـ‌یوان به دست آورد؛ ازیراست كه آن را هو ما  نامیده‌اند تا با گونه چینی آن، تا ما ta ma، جابجا نشود".   داستان چان کی‌ین در كتاب تون چی T'un či نوشته چــن تسیائو (Čen Tsiao) (62-1108) از دوره سونگ نیز تکرار شده است3. تائی پین یو لان  در T'ai p'in yü lan4، كه در سال  983 م منتشر شد، به نقل از پن تسائو کین Pen ts'ao kin که تاریخ نگارشش روشن نیست گوید چان کی‌ین هم ما  hu ma و هو تو hu tou را در خارج به دست آورد5.   بدین ترتیب گویا این افسانه در دوره سونگ (1278ـ960 ترسائی)، یعنی بیش از هزار سال پس از روزگار چان کی‌ین، ساخته و پرداخته شده باشد.  با این حال دانشمندانی اندیشور یافت می‌شوند كه می‌خواهند به ما بپذیرانند  این دست موهومات تاریخ راستین  دودمان هان است!

در دوره تانگ این افسانه به كلی ناشناخته بود: در تان پن تسائو T'an Pen ts'ao نه از ورود هو ما به چین چیزی گفته شده و نه ذكری از چان کی‌ین در این مورد به میان آمده است.  

در كتابی وزین چون تو کین پن تسائو T'u kin pen ts'ao، کار سو سون، كه نامیو ما yu ma (شاهدانه روغنی) نیز نخستین بار در آن آمده، تنها  گفته شده كه این گیاه در اصل در سرزمین مردم هو می‌روییده، در شكل ظاهری شاهدانه را ماند و از همین رو هو ما نام گرفته است.  

بدبختانه  چون روز روشن اسـت كه چینی‌ها کنجدSesamum indicum (از تیره كنجد/ Pedaliaceae) را با کتانLinum usitatissimum (از تیره كتان / Linaceae) درآشفته  و در نــام هو ما  hu ma ("شاهدانه ایرانی")  با هم آمیخته‌اند؛ تنها دلیلی كه می‌توان برای این رویداد آورد این است كه از دانه هر دو گیاه روغنی به دست می‌آید با کاربرد  دارویی همسان.  این دو گیاه یکسره متفاوت‌اند و هیچ ربطی هم به شاهدانه ندارند.  از نظر ریشه‌شناسی تاریخی، قضیه تا حدودی شبیه به هو تو  hu tou (ص 305) است.  بسا که این دو گیاه از سرزمین های ایرانی وارد چین شده و در آنجا بومی شده‌ باشند، زیرا هر دو نوعاً از گیاهانی هستند كه از دوران باستان در باختر آسیا كشت می‌شده‌اند.  آن کنجد چینی كه ادعا می‌شود خود روست1 بی‌ چون و چرا  كنجدی است كه بستانی بوده و خود رو شده.  

هرودوت2 تأکید دارد  تنها روغنی كه بابلی‌ها به كار می‌برند از كنجد گرفته می‌شود.  بروسوس، كاهن بابلی (سده چهارم ق م)، نیز كنجد را در شمار  فرآورده های بابل آورده است3.  

ایلیوس گالوس، از شهسوران رومی، كه لشكر به عربستان برد این گزارش را به همراه آورد كه خوراک بادیه‌نشینان شیر و گوشت جانوران وحشی است و مردمان دیگر چون هندیان، از خرما شراب و از كنجد روغن می‌گیرند4.   به گفته پلینی،‌ كنجد از هند می‌آید، در آنجا از آن روغن می‌گیرند و رنگ دانه‌ها سفید است5.   رومی¬ها در داروهای خود دانه و روغن كنجد را بسیار کار می گرفتند1.   مگاستنز2 از كشت كنجد در هند می گوید.  در آتارورا ودا (Atharva Veda) و در قوانین مانو/مَنوسْمْرتی  (tila در سنسكریت) نیز همین آمده است3.   دیدگاه دوكاندول4 كه كنجد در ادوار پیش از تاریخ از جزایر سوندا به هند آورده شد درست نیست.  این گمانه یكسره بر پایه استدلالی زبان‌شناسانه است: "رومفیوس  سه نام برای كنجد در این جزایر ارائه می‌كند كه با یكدیگر و نیز با واژه كنجد در سنسكریت  تفاوت بسیار دارند و همین مؤید این نظریه است كه دیرینگی كنجد در مجمع‌الجزایر بسیار بیشتر از دیرینگی آن در قاره هند است."  این سند ادعایی چیزی در مورد تاریخچه این گیاه اثبات نمی‌كند و تنها نكته‌ای است بر پایه زبان.  اكنون روشن است از دید گیاه‌شناسی، خاستگاه این جنس افریقای استوایی است با دوازده گونه كنجد،  حال آنكه در هند تنها  دو گونه كنجد داریم.5

در فرهنگ  فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi6، معادلی سنسكریت برای "كنجد" آمده است: آ-تی-مو-تو-کی   a-t'i-mu-to-k'ie، *a-di-muk-ta-ga، یعنی اَدِموکتاکا adhimuktaka سنسكریت، كه با کو-شن  kü-šen (نک : صفحات پیش رو) و hu-ma یكسان است.  در واژه نامه ای کهن در تعریف این نام  آمده است: "گل بیگانه تفكر زاهدانه" (شان سی هوا  šan se i hwa) كه نمونه‌اش افروختن چراغی است كه با روغن سه گل (صندل ، سوما  و چامپاک [چمپا در پشتو] [Michelia champaca])  می‌سوزد و نهادنش بر محـــــــراب تریاتنا7. از موارد كاربرد اَدِموکتاکا  adhimuktaka این نیز بی¬گمان/محرز می‌شود كه از روغن  کنجد هم باید در این میان نام برد.  همه خوانندگان قصه های جاتكه  می‌دانند در این کتاب  بارها از این روغن برای افروختن چراغ مقدس نام برده شده است.  در واژه نامه سنسكریت به چینی كه پیش¬تر نام بردیم شرح زیر آمده است:"این گیاه به ظاهــر به ’شاهدانه درشت‘ شاهدانه ساتیوا/قنب مزروع  (Cannabis sativa) ماند.  گل¬های سرخ و برگ-های سبز دارد.  از دانه‌های آن روغن  و نیز ماده‌ای خوشبو  گیرند.  بر پایه   تسون کین ین نی لون  Tsun kin yin nie lun، كنجد کو-شن (kü-šen) در اصل زغال چوب است كه وقتی دیرزمانی زیر خاك مدفون بماند كنجد گردد.  در سرزمین های باختری (هند) رسم دارند در تدهین بدن با روغن نخست گل¬های خوشبو و سپس دانه‌های كنجد کار گیرند.  دانه‌های كنجد را  گرفته در آب می‌خیسانند تا كاملاً براق شوند؛ سپس با فشار روغنش را می‌گیرند، این روغن بعدا" خوشبو می‌شود."

آنچه برای ما بیشتر اهمیت دارد، دیرینگی كنجد در ایران است.  به گفته هرودوت،1 خوارزمیان، هیركانیان، پارتیان، زرنجیان/زرنگیان و ثاماتیان  این گیاه را كشت می‌كردند.  در ایران، روغن کنجد را دست كم از روزگار نخستین شاهان هخامنشی می‌شناختند2.   وات3 حتی ایران و آسیای مركزی را خاستگاه این گونه می‌داند؛ به نظر او شاید این گیاه نخستین بار در جایی بین دره فرات و بخارا، جنوب افغانستان و شمال هند كشت شده و بسا که پیش از راهیابی به مصـــــر و اروپا در شبه قاره هـــــــــند و مجمع‌الجزایر [مالایا] پراکنده شده باشد.  

Sesamun indicum (رقم (subindivisum در تركستان روسیه كشت می‌شود و در آنجا جایگاه  نخست  را در میان گیاهان روغنی دارد.  این گیاه در گرمترین نقاط دره فرغانه می بالد و در بلندای  بالاتر از نهسد  متر نمی‌روید.  بیشتر در سرزمین های  نَمنگان و اندیجان، آن هم نه چندان، می‌روید4.   نام فارسی کُنجُت kunjut است*.  

روشن است كه این گونه از سرزمین¬های  ایرانی وارد چین شد، اما روزگار آن روشن نیست.  نخست اینکه این رخداد در هیچ سند تاریخی درست  نگاشته نشده است؛ دودیگر، کمابیش هیچ امیدی نیست كه بتوان درآشفتگی را كه چینی‌ها در بررسی این موضوع در افکنده اند از میان برد.  برای مثال، به نخستین اشاره به هو ما hu ma که در پی لو Pie lu آمده و در پن تس آئو Pen ts'ao نقل شده توجه كنید: "hu ma را  Kü-šen نیز نامیده‌اند.  این گیاه در کنار رودخانه‌ها و زمین های باتلاقی شان‌ـ‌تان (Šan-tan)   (بخش جنوب خاوری شان‌ـ‌سی) می‌روید و آن را در پاییز برداشت می‌كنند.  مراد از تسین ژان  از ts'in žan جوانه‌های کو-شِن kü-šen است.  این جوانه‌ها در دره‌هـــــــای رودخــــــــــــانه‌ای چــــــــــون یوان   (Čun-yüan)    (هو‌ـ‌نان Ho-nan) می‌رویند".  در اینجا هیچ اشاره‌ای به ورود این گیاه از خارج یا كشت آن نشده است؛ برعكس، گویا پای یك گیاه خودروی باتلاقی‌ـ ‌شاید  Mulgedium sibiriacum- در میان است1.   به هیچ روی ممکن نیست که مراد  Sesamum [كنجد] و Linum [كتان] باشد، زیرا این دو در خــــاكِ برگ خشك می‌رویند و كنجد بویژه در خاك ماسه‌ای رشد می‌كند.  بدین ترتیب، گمان محتمل این است كه اطلاق hu ma و kü-šen در اصل به گیاهی خودرو بوده كه در شان‌ـ‌سی و هو‌ـ‌نان می‌روییده؛ و hu ma در اینجا همان مسیری را می¬¬پیماید  كه هو شن hu šen در كتاب Li sao پیموده(ص 195).  آنچه این گمان را تقویت می‌كند این كه،  نام  hu ma در نوشته‌ای منسوب به هوایی نان‌ـ‌تسه (Hwai-nan-tse) كه در سال 122پ م  در گذشت در كتاب تائی پین یو لان T'ai p'in yü lan نقل شده است.  2 افزون بر این، در وو شی یا (پو) پن تسائو pen ts'ao (p'u یا) Wu ši نوشته وو پو (Wu P'u)  در نیمـــــــــــــــــــــه نخست  سده سوم، در توصیف  hu ma از شن‌ـ‌نون (Šen-nun)، فغفور/بغپور افسانه‌ای، و لی كون (Lei Kun)  ،  حكیمی كه فغفور هوان در تلاش اِکمال هنر تندرست سازی به خدمت گرفته بود، یاد شده است.  

kü-šen به معنای "برتر بزرگ" است.  نویسندگان بعدی آن را گونه¬ای Sesamum دانــــسته، اما تعاریفی متـــــــــــــــــفاوت از آن داده‌انـــــــــــــد: تائو هـــــون‌ـ‌كین (T'ao Hun-kin) گوید كه گونه ساقه چهارگوش (شاید سِپِهری  Mulgedium) kü-šen  نامیده می‌شود و گونه ساقه گِرد hu ma.  سو‌ ‌كون (Su Kun) از دودمان تانگ گوید گیاه دارای غلاف (kio ) های هشت‌گوش یا هشت‌ پر (Pa len,  ) را Kü-šen نامند و آن را كه غلاف¬های چهارگوش دارد hu ma.  شاید دومی تعریف Sesamum indicum باشد كه غلاف¬های راستگوشه، دوتیغه‌ای و دوخانه‌ای دارد كه در هر خانه شمار بزرگی دانه‌های روغنی نهفته‌اند.  

مون شن  (Mon Šen)      در كتاب خود، شی لیائو پن تسائو Ši liao pen t'sao (كه در نیمه دوم سده هفتم  نوشته) گوید: "گیاهانی كه در خاك پربار  كشت می‌شوند غلاف¬های هشت‌گوش ‌آرند، اما آنها كه در کشتزارهای  كوهستانی كشت می‌شوند غلاف¬های چهارگوش دارند و این تفاوت زاده جنس خاك است، اما این دو گونه خواصی یكسان دارند.  لی هیائو  (Lei Hiao)   از سده پنجم نیز گوید اگر kü-šen هفت‌ پر یا هفت‌گوش باشد با رنگ قرمز و ترش مزه ، گیاه اصیل است اما نباید غلاف-های هشت‌گوش را كه دو سرآنها تیز و رنگشان مشكی است و روغنی سیاه از آنها گیرند  hu ma نامید.   روشن است که از این توصیف¬های  دیگرگونه گیاهانی یکسره متفاوت را مراد می کرده اند.  كائو چن (Kao Č'en) از دوره سونگ، در كتابش، شی وو کی یوان Ši wu ki yüan 1، می پذیرد مراد از hu ma در نوشته¬های گیاهنامه‌ها معلوم نیست.  

برگردانی از متن لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] درباره این موضوع نیز فراهم آورده‌ام كه برتشنایدر بدست نداده است؛ اما از آنجـــــــا كه چندین نكته گیاه‌شناختی دشوار دارد كه نتوانسته‌ام روشن کنم، بهتر می دانم داوری را به گیاه‌شناسی توانا واگذارم.  کوتاه سخن اینكه لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] hu ma را كنجد می‌داند و این را از کارگیری واژه امروزی چی ما či ma   ‌توان دریافت. گوید  دو گونه محصول از این گیاه به دست می‌آید: پیش‌رس و دیر رس،2 با دانه‌های سیاه، سفید یا سرخ؛ اما روشن نیست بر چه پایه گوید كه همه ساقه‌ها چهارگوش‌اند.  گرچه به نقد گسترده گفته‌های پیشینیان خود می پردازد،  اما به نظرم آوردنشان چندان كمكی به روشن شدن قضیه نخواهد كرد.  فكر می‌كنم بهترین راه برون‌رفت از این مشكل نظر استوارت است كه گوید در داستان چینی‌ها Sesamum (كنجد)، Linum (كتان) و Mulgedium با یكدیگر درآمیخته اند.  اونو رانزان، طبیعی‌دان ژاپنی،3 نیز بر همین رفته است.  وی گوید برخلاف ادعای لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] هیچ یك از انواع كنجد دانه‌های سرخ ندارند (جز دانه‌های سیاه كنجد که نارس¬ش سرخ فام است) و از اینجا نتیجه می گیرد مراد  گونه‌ای از Linum [كتان] است كه همیشه تنها  دانه‌های قرمز می‌آورد.  فزون بر این  اونو گوید رنگِ ‌دانه‌ها و شمار  گوشه‌های غلاف¬ها همبستگی نزدیك دارند؛ گونه سفید همیشه غلاف¬های دو یا چهارگوش آرد، حال آنكه در همه غلاف¬های شش‌گوش و هشت‌گوش دانه‌های سیاه را می‌توان یافت.  نمی‌دانم این گفته درست  است یا نه واگرهست، تا چه حد درآشفتگی  Sesamum با Linum زاده نــــــــام مشترك hu ma بوده است.  امـــا بدبختانه  اثبات می‌كند گیاه‌شناسان، یا بهتر بگویم،  داروسازان چینی، اطلاعات خود را بیشتر از كتابها مـــــی‌گرفتند تا مشاهدات مستقیم؛ زیرا اصلاً نمی‌توان فهمید چگونه  ممكن است كسی حتی یك بار این گیاهان یکسره متفاوت را دیده باشد و آنها را با هم جابجا بگیرد.  در این وضعیت مأیوس كننده مورخ چاره‌ای جز پوزش خواهی ندارد.  

7.  این نكته كه چینی‌ها هیچگاه الیاف كتان را بکار پارچه ‌بافی نزده اند اما از کهن ترین روزگار کنف،کنب (الیاف شاهدانه) را در بافندگی به كار می‌گرفته‌اند اهمیت فراوان برای تاریخِ ‌فرهنگ دارد1.   یكی از تفاوت¬های بنیادین تمدنهای خاور آسیا و مدیترانه در همین جاست كه در اولی کنف و در دومی كتان را برای بافت پارچه پوشاک بکار می ‌بردند.  دو واقعیت مهم دیگر نیز هست كه در این زمینه شایان توجه اند: نخست اینکه آریایی¬ها (ایرانیان و هندوآریایی‌ها) برای نامیدن کنف واژه‌ای مشابه به كار می‌برند (اوستایی بِنگا bangha، سنسكریت بانگا bhanga)، در حالی كه در زبانهای اروپایی نامی متفاوت رایج است كه احتمالاً وام واژه ای از زبان¬های فین‌واوگری  و تركی باشد؛ دودیگر، در تركی باستان واژه‌ای رایج  بـــــــرای "کنف" دارند از سِنخ kändir كه با نام¬های فینواوگری ارتباطی دارد2.   به احتمال قوی اسکیت¬ها/سكا‌ها  کنف را از آسیا به اروپا بردند3.  از سوی دیگر، همه می‌دانند كتان و پارچه كتانی در زندگی مصریان و ملل دوران کلاسیك چه اهمیتی داشت4.   بافته ها كتانی نوعاً اروپایی و بافته های کنفی نیز نوعاً آسیـــــــــایی‌اند.  به طور قــطع کتان Linum usitatissimum در ایران و هند باستان شناخته بود.  این گیاه در سرزمین های  بین خلیج فارس، دریای خزر و دریای سیاه خودرو بوده و هنــــــــوز هم هست1.   از ایران به هند برده شده، اما نه در ایران و نه در هند الیاف آنرا به کار پوشاك نمی‌ زده اند و تنها برای بدست آوردن بَزَرَك و روغن بَزَرَك كشت می‌كردند2.   از كاربرد الیاف كتـــــان در بافندگی در یك نقطه از ایران،ــ‌كازرون در استان فارس‌ــ‌آن هم در ادوار کمابیش نو خبر داریم.  این داستان از آغاز سده چهاردهم است و شرح مفصلی كه از این فرایند داده شده گواهی است بر بداعت و استثنایی بودن آن3.   این استثناء حکم کلی را تأئید می کند.  پُر پیداست که  بومی شدن گیاه Linum [كتان] در چین بسیار زودتر از سده چهاردهم رخ داد.  در کارگیری کتان، چینی‌ها با ایرانیان و هندوآریایی‌ها همسویند و این گیاه را از ایرانی¬ها گرفتند.  این مورد گواهی است نمایان که بخوبی نشان می دهد چینی‌ها هیچ گاه در تماس مستقیم با حوزه فرهنگی مدیترانه نبودند و حتی آن دسته از گیاهان بستانی این حوزه كه به چین منتقل شد، مستقیم به چین نرفت و تنها بدست ایرانیان به آنها رسید.  این قضیه همچنین به خوبی نشان می‌دهد كه از لحاظ فرهنگ فنی تأثیر یونانیان در خاور از روزگار کشورگشایی‌های اسكندر تا چه پایه سطحی بوده است، زیرا گرچه طبیعت كتان را در این منطقه ارزانی¬شان کرده بود، نتوانستند صنعتی چون بافت پارچه های كتانی راه اندازند.  

به دلایل گیاه‌شنـاختی، مـی‌توان این احتمال را پذیرفت كه Linum usitatissimum از فرغانه  وارد چین شده باشد.  هنوز هم این گیاه در فرغانه كاشته می‌شود، هر چند تنها  پی روغن گیری اند4.   همچنان كه گفتیم، این گیاه بومی شمال ایران نیز هست و به احتمال زیاد از ادوار باستان در آنجا كشت می‌شده، گرچه در این مورد هیچ اطلاعاتی از اسناد محلی یا نویسندگان یونانی در دست نیست5.  

به گفته برتشنایدر،1 "چینیان باستان کتان را نمی‌شناختند؛ امروزه كتان در كوهستانهای شمال چین (و شاید در سرزمین های  دیگر) و در جنوب مغولستان کــــشت می‌شود، اما تنها  روغن دانه‌هایش را کار گیرند  نه الیاف را؛ چینی‌ها آنرا هو ما hu ma (’کنف بیگانه ‘) نامند؛ در پن تس آئو  Pen ts'ao نامی از آن نیست؛ ورود آن به چین باید در روزگاری دیرتر انجام شده باشد".    این سخن نادرست است.  ایـــن گونه در پن تسائو Pen ts'ao زیر نام گنگ هو ما hu ma آمده، و گرچه تاریخ ورود آن به چین را نمی‌توان بدرستی  تعیین کرد، گویا در نخستین سده های ترسائی انجام شده باشد.  

چنین می نماید که اینک  نام hu ma تنها دلالت بر كتان دارد.  هنری2 زیر مطلع  hu ma گوید :"مراد  كتان (Linum usitatissimum) است كه در شان‌ــ‌سی، مغولستان و سرزمین های  كوهستانی هو‌ـ‌پی (Hu-pei) و سه‌ـ‌چوان کشت می‌شود.  مشاهدات شخصی چنین می نماید که كتان در دو استان آخر تنها برای کار گرفتن دانه‌هایش کشت می‌شود كه از اجناس رایج  عطاریهای چینی است و آن را در سرزمین های متفاوت  بهر روغن پخت و پز و روشنایی كارگیرند." همــــــــین نویسنده، در پژوهشی دیـــــــگر،3 گویــــــــــــد کتان  Linum usitatissimum را در یی‌ـ‌چان (Yi-č'an)، سه چوان Se-č'wan,  شان چی ما šan či ma     4   ("کتان روغنی كوهی") گویند و در كوه¬های سرزمین  پاتون (Patun)، نه برای الیاف که برای کارگیری روغن دانه‌هایش كشت می‌كنند.  

نام  چینی hu ma به شكل xuma (خوما) و به معنای "كنجد" وارد زبان مغولی5، و به صورت گوما goma وارد زبان ژاپنی شده و در این زبان تنها به معنای کنجد Sesamum indicum به كار می‌رود،6 در حالی كه در ژاپنی کتان Linum usitatissimum را آما ama یا یی چینِن-آما i činen-ama نامند7.  

یائو مین‌ـ‌هوئی (Yao Min-hwi)   در کتابش  درباره مغولستان، مو-کو چی (Mon-ku či)،1 هو ما hu ma را در شمار  فرآورده های آن سرزمین نام می‌برد.  چندین گونه خود رو کتان  Linum در شمال چین و ژاپن می‌روید: یا ما   ya ma (در ژاپنی نومه-گوما (nume-goma یا آکا-گوما aka-goma)، كه همان کتان آبی  Linum perenne و ماتسوبا-نینجین matsuba-ninjin یا ماتسوبا-نادِشیکو matsuba-nadešiko كـه همان Linum possarioides باشد2.   افزون بر این، فـــــــوربز و همـــــــــــزلی3 Linum nutans را در شمار  فرآورده های كان‌ـ‌ســــــــــــو (Kan-su) و L.stelleroides را از فرآورده های چی‌ـ‌لی (Či-li)، شان‌ـ‌تون (Šan-tun)، منچوری و مجمع‌الجزایر كره نـــــــــام مــــــــــــــــی ‌برنـــــــــــــــــــــد.  در شمـــــــــــال چــــــــــــــــــــــــــین Linum sativum (شان-سی هو ما  Šan-si hu ma) را برای روغن دانه‌هایش می‌كارند4.  












گشنیز


8.   تاب پو وو چی Po wu či، در مورد گشنیز هم به گرایش خود در باره گیاهان ایرانی وفادار می‌ماند و با دست و دلبازی تمــام گشنیز، هو سوی   (Coriandrum sativum) hu swiرا هم رهاورد سفر سردار چان کی‌ین می‌داند5.   لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen]، و همچنین کان‌ـ‌هی (k'an-hi) در واژه نامه خود، این  مطلب را بدون اشاره به پو وو چی Po wu či واگوئی  می‌كنند6، و پر پیداست که  طرفداران زودباور چان کی‌ین هم سوگند خورده‌اند این عقیده جزمی را حفظ كنند7.   نیازی به گفتن نیست كه در زندگینامه سردار چان کی‌ین یا در سالنامه‌های دودمان هان چنین چیزی نیست8.  نخستین باری كه بروشنی از این گیاه نامی به میان می‌آید پس از سده ششم ترسائی است، یعنی پیرامون شش سده پس از مرگ سردار؛ واقعیتی كه مورخان نباید نادیده گیرند1.   نخستین  گیاهنامه‌ای كه نامی از هو-سوی hu- swi به میان آورده شی لیائو پن تسائو Ši liao pen ts'ao نوشتــه مون شن (Mon Šen) در سده هفتم است و در پی آن نام این گیاه در پن تسائو شی یی  Pen ts'ao ši i نوشته چن‌ تسان‌ـ‌كی (Č'en Ts'an-k'i) در نیمه نخست  سده هشتم دیده می شود.  هیچ یك از این نویسندگان درباره ورود آن از خارج  چیزی  نگفته اند.  در نوشته های مربوط به كشاورزی، نخستین بار در كتاب تسی مین یائو شو    Ts'i min yao   šu از سده ششم  توصیفی از كشت گشنیز هست بی هیچ یادی از  بیگانگی خاستگاه  آن. 

به عنوان مثال در فرهنگ بودایی یی تسی کین ین Yi ts'ie kin yin   اشاره‌ای جالب به این گیاه هست و چندین ضبط متفاوت برای نویسه سوی swi و نیز معادل¬های هیان تسائی   hian ts'ai ("سبزی خوشبو ") و  هیان سون  hian sün آمده است2.   در كیان‌ـ‌نان (Kian-nan) این گیاه را هو سوی    hu swi و نـــــــــــــیز هو کی    hu ki نامیدند و  آوایش  نــــویسه آخری بر پایه  k'i  ،  *gi توضیح داده می‌شود.  گشنیز از جمله پنج سبزی تندبویی است (ص 303) كه پیشگویان و راهبان تائوئیست از خوردن آنها منع شده‌اند3.

کاوش¬هایم بهر یافتن نوشته‌ای درباره این گیاه كه تاریخچه یا  چگونگی  ورود آن را به چین روشن کند بجائی نرسیده است؛ اما گویا چنین نوشته‌ای، حتی در گیاهنامه‌های گوناگون، نیست.  در موردسالنامه‌ها هم تنها یك جا در وو تائی شی Wu Tai ši 4یادی از آن شده و درشمار  گیاهانی آمده كه اویغورها كشت می‌كنند.  در یافتن خاستگاه  بیگانه این گیاه چاره‌ای نیست جز اینکه دست بدامان شواهد زبان‌شناختی شویم.  

گشنیز در ایران شناخته بود و در بندهشن هست1.   ابومنصور در دارونامه فارسی خود، الابنیه عن الحقائق الادویه، پژوهشی گسترده در خواص داروئی آن دارد2.   شلیمر3 گوید،  "کمابیش در همه جای ایران از جمله سبزی هائی است كه كشت می‌شود.  مردم محل آن را مُضعِف باه و مُخِلّ نُعوظ ‌دانند".   این گیاه در فرغانه نیز یافت می‌شود4.   اعراب در قرابادین های خویش ارزش زیادی به گشنیز داده‌اند واین را می‌توان از مطلب مفصلی كه ابن‌بیطار بدان اختصاص داده دریافت5.   در هند در فصل سرما می‌كارند.  نام¬های سنسكریتی كه در صفحه 284 آمده تنها به معنای "دانه" و در حكم صفت‌اند6، نه اسم خاص گیاه.  در واقع برای گشنیز هیچ واژه اصیل سنسكریت نداریم.  همچنان كه خواهیم دید، واژه سنسكریت کاستومبرو kustumburu خاستگاه  ایرانی دارد؛ و بر من روشن است كه گشنیز از ایران به هند رفته، گویا به همان شكل كه از ایران به چین هم رفته است.  

گویا     یا    hu-swi، *ko (go)-swi (su) آوانگاشت صورت ایرانی کسوی *koswi، کشوی košwi، گُشوی gošwi باشد.  بسنجید با گُشنیز gošniz فارسی میانه؛ کشنیز، کوشنیز و گیشنیز kišnīz، kušnīz و gišnīz، و همچنین شونیز šūnīz فارسی نو7؛ کسنیسksnis یا کیشنیش kišniš كردی؛ کیشنیش kišniš تركی؛کیشنیت kišnéts روسی؛کوسبارت و کوسیارتا  kusbarta و kusbar آرامی (گَد gad عبری،      پونیكی ربطی به اینها ندارند)، کزبرة یا کزبرت   kozbera یا kosberet عربی؛ کاستومبرو و کاستومباری kustumburu و kustumbarī سنسكریت؛   8 و    یونانی میانه و امروزی.  

به نوشته هو کیان چی Hui k'ian či، گشنیز را در تركستان (یعنی در تركی)یون-ما-سو    yun-ma-su گویند.  

معمولاً گشنیز را بومی مدیترانه و سرزمین های  قفقاز می‌دانند (به باور دیگران، خاستگاه  آن جنوب اروپا و سرزمین های خاور مدیترانه است)، اما آنچه گفتیم نشان می دهد ایران را باید وارد ماجرا كرد.*  به هر روی  نمی‌خواهم بگویم ایران تنها خاستگاه و خاستگاه اولیه این گیاه بوده است.  دیرینگی زیاد گشنیز در مصر و فلسطین چون و چرا ندارد.  گشنیز را در آرامگاه¬های دودمان بیست و دوم (800ـ960 ق م) یافته‌اند1 و پلینی2 گویدگشنیز مصری بهترین است.  گویا كشت گشنیز در ایران به مدارج بالایی رسیده و این محصول از ایران به اطراف و اكناف، به چین، هند، آسیای پیشین  و روسیه رفته است.  

شاید یو-شو u-su، نام تبتی گشنیز، با هو-شو hu-sui چینی بستگی داشته یا از آن گرفته شده باشد.  ال. ای. وا‏دل3  بچشم خود کشت این گیاه در دره‌ای نزدیك لهاسا را دیده بود.  گشنیز را در سیام هم می ‌كارند4.  

گشنیز پیش از چیرگی نورمان‌ها در انگلستان امروز شناخته بود و در داروها و خوراک¬های ویلز و انگلستان باستان کاربرد فراوان داشت5.   نام گشنیز در آنگلوساكسون کلندره cellendre، کُلیاندره coliandre، است كه ریشه¬اش به واژه‌های یونانی کوریاندون، کوریانون koriándron، koríannon می‌رسد.  

 

خیار*


9.   كی دیگر از آموزه های مبتلایان به " چان کی‌ین بزرگ‌بینی" این است كه خیار (Cucumis sativus) را نیز، كه در چین هو کِوا hu kwa     ("خربزه ایرانی") یا هوان کِوا hwan kwa    ("خربزه زرد")  می نامند، رهاورد این سردار بلند آوازه  برای هم میهنانش می شمارند6.   تنها سندی كه پایه این دیدگاه شده گفته های لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] در  واپسین كتابش است7 كه بدون ارجاع به هیچ منبع کهن بی‌پروا پیش گذارده است.  راست اینکه چنین چیزی  كه پشتیبان گفته او باشد در كار نیست؛ خردک چیزی هم  که بنام  تاریخ آورده برساخته¬های فراخور حال نویسنده است آنهم تنها بر پایه  نام هو کوا hu kwa.  برای رهائی گریبان خود از مشكل و پرهیز از دشواری بیش اندیشی هر گیاهی را كه صفت hu در نامش بود سر آخر رهاورد مأموریت این سردار باستان می‌شمرده اند.  

لی شی‌ـ‌چن تنها بر دو متن از دوره تانگ تکیه می کند‌: یکی پن تس'ائو شی لی‌Pen ts'ao ši i كه در آن آمده است مردمان شمال، برای پرهیز از كاربرد نام شی لو (Ši Lo)     (273 تا 333 م) كه از مردمان هو (Hu) بود، استفاده از نام هو کوا hu kwa را تحریم كرده و هوان کوا hwan kwa را جانشین آن کردند1، و دیــگری شی یی لو        Ši i lu نوشته توپائو (Tu Pao)   كه آغاز این تحریم را سال 608 شمرده است (سال چهارم دوره تا‌ـ‌یه Ta-ye از دودمان سویی Sui) 2.   اگر این اطلاعات درســــــــــــت باشد، سرنخی درباره نقـــطه آغاز دستمان می‌آید: گویا خیار پیش از سده ششم ترسائی در چین بوده است.  تسی مین یائو شو  در Ts'i min yao šu، از سرآغازهای  سده ششم، از كشت خیار یاد شده، مگر اینكه این از تصریف¬های بعدی باشد3.  

به گفته انگلر،4 بسا که خاستگاه خیار هند بوده باشد؛ وات5 گوید "گویا روشن است كه دست كم یكی از زیستگاه¬های اصلی خیار شمال هند بوده است و پیشینه كشت آن را در كهن‌ترین ادوار كلاسیك آسیا می‌توان یافت".  دو كاندول6 خاستگاه این گیاه را شمال باختری هند می‌داند.  هنوز در درستی  این نظریه بی گمان نیستم، زیرا این¬بار هم همچون موارد دیگر شواهد تاریخی مؤید آن ضعیف است؛1 و كشت خیار در مصر و در بین اقوام سامی بی‌ چون و چرا  پیشینه کهن دارد.  2 به هر روی این گیاه تیره خیاریان کوکوربیتاسیائه (Cucurbitacea) از حوزه فرهنگی مصر‌ـ‌باختر آسیا ست نه بومی چین.  به هر روی، ردپایی هم از هیچ گواه و سندی نیست كه گمان بی‌پایه ورود این گیاه به چین به‌ دست سردار چان کی‌ین را  تأیید كند.  این نظریه كه خیار از سرزمین های ایرانی به چین برده شده محتمل است، اما تا این لحظه هیچ سند تاریخی در تأیید آن به دست نیامده است.  تنها چیزی كه بتوان نامش را سند گذاشت ظاهراً در همان صفت Hu نهفته است.  

ابومنصور از خیار با نام qittā،  قثاء، سخن گفته و نام عربی‌ـ‌فارسی خیار (xiyār) و kawanda،  کَوَنده، در گویش خراسانی را هم افزوده است3.   واژه خیار (xiyār) به شكل خیرا xīrā وارد زبانهای تركی عثمانی و هندوستانی شده است.  واژه‌های فارسی خاوش xāwuš یا خاواش xāwaš به معنای خیار تخمی است كه برای تخم¬گیری كارند و معنـــــــــــــــــای واژه به واژه اش "چشم گاو"(گاو-اَش) (gāv-aš) اســـت؛ ( اَشی aši در اوستایی اَش aš در فارسی میانه؛ اَکشی aksi در سنسكریت، به معنای "چشم")، كه معادل واژه سنسكریت گاواسکی  gavāksī ("گونه ایی خیار")است.  یكی از نام¬های پهلوی "خیار" وارتان vātran است كه بالان bālan، بادران   bādran یا واران   vāran فارسی نو و بادران (bādran در افغانی) شده است4.  

 پیاز كوهی، پیاز و موسیر


10.   رچه شماری از گیاهان تیره پیاز  بومی چین اند،1 یك گونه آن، سیر رملی [در عربی ثوم رملی در اردو لہسن رملی)  (Allium scorodoprasum؛ به فرانسه روکامبول [سیر صخره ای]، rocambole)، چنانکه از نام چینی اش هو سوان hu swan    یا  هو   hu ("سیر مردمان هو، سیر ایرانی") برمی‌آید، از دید چینی‌ها خاستگاهی  بیگانه دارد.  در این جا نیز داستان نخ نمای بستن ورود آن به چین به چان کی‌ین ساخته و پرداخته ادوار بعد است و نخستین بار در کتاب مجعول پو وو چی Po wu či و پس از آن در فرهنگ لغات تان یون  T'an yün از میانه سده هشتم پیدا شد2.   حتی لی شی‌ـ‌چن3 هم تنها  گوید: "مردمان دودمان هان، هو سوان را از آسیای مركزی به دست آوردند".  به هر روی زدودن پیش¬داوری یا خطای دیرپای حتی از ذهن دانشمندان دشوارمی نماید.  در سال 1915 کوشیدم این خطا را اصلاح كنم، روی سخنم هم به ویژه با هیرت بود كه در سال 1895 به خطا گفته بود سیر را باید چان کی‌ین نخستین بار به چین برده باشد.  با این همه همین برداشت نادرست را در سال 1917 نیز واگفته است،4 حال آنكه نگاهی به گیای چین Botanicon Sinicum5 روشنش می کرد كه دیرینگی دست‌كم چهار گونه از تیره پیاز  در چین به پیش از تاریخ می‌رسد.  نخستین بار تائو هون‌ـ‌كین (T'ao Hun-kin) (451 تا 536 م) به این گونه آسیای مركزی یا ایرانیِ تیره پیاز اشاره كرد، البته اگر آنچه در چِن لی پن تسائو و پن تسائو کان مو Čen lei pen ts'ao و Pen ts'ao kan mu به او نسبت داده شده براستی از او باشد6.   وقتی این گیاه نو از تیره پیاز وارد چین شد، می بایست آن را از آلیوم ساتیووم Allium sativum [سیر رسمی ] كه از دیرباز بومی چین بود و همان بن‌واژه ساده یعنی سوان swan را در نامیدنش به كار می‌بردند متمایز می کردند.  پس اولی را تا سوان     ta swan ("آلیوم/سیر درشت") و دومی را سیائو سوان  swan    siao ("آلیوم/سیر ریز") نامیدند.  ‌گویند نخستین بار تائو هون‌ـ‌كین این تمایز را ضبط کرده .  همچنین گفته اند نخستین بار در کو کین چو Ku kin ču از هو سوان hu swan نام برده شده است؛ اما منظور نسخه کهن ‌تر کو کین چو Ku kin ču نوشته تسوئی پائو (Ts'ui Pao) در سده چهارم نیست، بلكه همان‌طور كه در پن تسائو Pen ts'ao روشن شده، مراد  نسخه تازه تری است كه فو هو (Fu Hou)     در سده دهم ویراسته است.  به هر روی،  این متن اكنون در نسخه کهن ‌تر کو کین چو  Ku kin ču،1 كه آكنده از تصریف¬های بعدی است گنجانده شده است. 

همچنین، تا سوان ta swan نخستین سبزی از پنج سبزی تندبوی است كه روحانیان بودایی از خوردن آنها منع شده‌اند؛ سبزی¬هایی كه وو هون    wu hun نامیده می‌شوند2.   نام این پنج گیاه در برهماجالا-‌سوترا (Brahmajāla-sūtra) كـــــــه كوماراجیوا (Kumārajīva) به سال 406 م.  ترجمه کرده برشمرده شده است3.   اگر از تا سوان ta swan در نسخه اصلی این کتاب نام برده شده بود سندی می‌داشتتیم تا خاستگاه  سیر معمر (chive) را در چین تا روزگار دودمان تسین خاوری (317 تا 419 م.) عقب ببریم.  

11 ـ یك گونه اهلی دیگر از تیره پیاز (شاید تره¬پیاز/ترپیاز Allium fistulosum)  داریم كه از باختر آمده.  نخستـــــــین بار سون سه‌ـ میائو (Sun Se-miao)    4 در كتاب تسیِن کینشی چی   Ts'ien kin ši či (كه در آغاز سده هفتم نوشته)، از این گیاه با نام هو تسون     hu ts'un یاد كرده، زیرا ریشه این گیاه به هو سوان   hu swan ماند.  این گیاه را معمولاً سوان تسون یا هو تسون     swan-ts'un یا ts'un    hu می‌نامیدند (نام دوم را در کائی پائو پن تسائو K'ai pao pen ts'ao از دوره سونگ می‌توان یافت).  در ین شان چن یائو Yin šan čen yao (ص 236) كه به سال 1331 در فرمانروائی دودمان یوان نوشته شده، همین گیاه  را هوئی-هوئی تسون    hui-hui ts'un ("پیاز اسلامی") نامیده اند5.   اما این بدین معنا نیست که تنها مسلمانان آن را وارد چین کرده‌اند؛ این نام تنها یكی از انواع رایج تغییر نام-های كهن را نشان می‌دهد كه در دوره مغول مرسوم بود.  به گفته مون شن (Mon Šen)   در كتابش شی لیائو پن تسائو Ši liao pen ts'ao كه در نیمه دوم سده هفتم نوشته است، این پیاز در فرمانروائی دودمان تانگ در سه‌ـ‌چوان کشت می‌شده است.  جزئیات مربوط به ورود این گیاه به چین را در جائی ثبت نکرده اند.  

12ـ گونه سومی از گیاهان تیره پیاز هست كه در دوره تانگ به چین رسید و بر پایه  شواهد و اسناد بسیار درست می‌توان آن را به ایران نسبت داد.  در سال 647، فغفور تایی تسون (T'ai Tsun) از تمامی  ملت های خراجگزار خواست بهترین فرآورده های گیاهی خود را تقدیم کنند،1 و این فراخوان شاهانه سبب شد گیاهانی به چین آرند كه پیشتر در آنجا ناشناخته بود.  در توصیف یكی از این گیاهان چنین آمده است: "پیاز، هون تی، hun-t'i     به ظاهر چون پیاز (تسون، ts'un، تره¬پیاز/ترپیاز Allium fistulosum)، اما سفیدتر و تندتر از آن است.  به دلیل بویش، کاربرد  دارویی دارد.  به ظاهر چون لان-لین-تون    lan-lin-tun، اما سبزتر از آن است.  اگر خشك كرده كوبند، طعمی چون دارچین و فلفل دارد.  ریشه اش درمــــــــــــــــــان سرماخوردگی را نیک باشد2." فون شی وِن کیِن کی Fun ši wen kien ki 3 این را هم افزوده كه هون-تی hun-t'i از سرزمین های باختری شی-یو (Si yü) وارد چین شده است.  

هون تِئی hun-t'i آوانگاشتی است معادل    *gwun-deباستان كه برابر  است با gandena در فارسی میانه، gändänā،  گندنا* در فارسی نو، gandanā در هنـــــــــــدی، gundīna در بنگالی (mleccha-kand در سنسكریت، "پیاز بربرها")، شاید موسیر، آلیوم اسکالونیکوم (Allium ascalonicum؛ در فرانسه پیاز بهاره e'chalotte، ciboule)  یا آلیوم پروم Allium porrum باشد كه در باختر آسیا و ایران می‌روید اما در چین یافت نمی‌شود.4

هوان تسان (Hüan Tsan) 1 در میان سبزیهای هند از هون تئو   (*hun-da) hun-t'o در تس آئی ts'ai نام می‌برد.  ژولین (Julien) این نام را ترجمه نكرده است؛ بیل (Beal) هم از آن سردر نیاورده و کاندو kandu را در کمانک با نشان پرسش افزوده است.  واترز2 آن را کُندا kunda (به طور اخص درخت كندر [كندر هندی])" توضیح داده است که خنده دار است، زیرا بسخن از گونه ای سبزی است كه بهر خوراک كشت می‌شود، حال آنكه درخت كندر خود روست و خوراکی نیارد.  افزون بر این، هون hun برابر  با کون kun نیست؛ و واژه سنسكریت هم نه کوندا kunda بلكه کوندو  kundu یا کُندُرو kunduru است.  شاید مراد از این شیوه نوشتنِ هون hun، اشاره به گونه‌ای از تیره پیاز بوده است.  روشن است که هوان تسان واژه‌ای سنسكریت را آوانگاری كرده است اما  نام‌ـ‌گیاه سنسكریتی نمی‌شناسیم كه به صورت هوندا یا گوندا hunda یا gunda باشد.  شاید سرنمونی كه او در نظر داشته با واژه ایرانی كه پیشتر گفتیم مرتبط بوده است.  
















نخود سبز و باقلا


13.   ر میان گونه‌های پرشمار  دانه هائی  كه مردم چین  كشت می ‌كنند دست‌كم دو گونه هست كه باید برخاسته از خارج شمرد.  هر دو نام عام هو تو    hu tou ("لوبیای مردمان هو"، یا "لوبیای ایرانی") گرفته‌اند هرچند  نام  خاص خود را هم دارند.  همه می‌دانند كه به علت فراوانی  سرسام آور گونه‌های لوبیا ودیرینگی بسیار زیاد كشت آنها،‌ دشواری نگارش تاریخچه انواع لوبیا بیش از همه  دیگر گروههای گیاهان است.  

نخود رسمی  یا نـــــــــخود سبز، پیسوم ساتیووم (Pisum sativum) را بیشتر وان تئو    w an tou (در ژاپـــنی شیرو-اندو  širo-endō) و گاه تسین سیائو تو      ts‛in siao tou ("دانه  سبز كوچك")، تسین پان تو      ts‛in pan tou (دانه  سبز راه راه) و ما لی    ma lei نامند.  نام پی تئو      pi tou،‌ *pit (pir)tou خاص دوره  تانگ شمرده  می‌شود؛ در حالی كه نا¬م¬هایی چون ژون شو هو تو hu tou، ‌     žun šu ("دانه  مردمان ژون")  و هوی-هو تو      hui-hu tou ("دانه  اویغورها"؛ که در كتاب ین شان چِن Yin šan čen از دوره  مغول به هوئی-هوئی تو        hui-hui tou "دانه  اسلامی" نیز تغییر كرد) می توانند نمایانگر خاستگاه  بیگانه این گیاه باشند2.   به هر روی چنین می نماید در مدارک چینی سندی نمایانگر ورود این گیاه از خارج نیست.  نام هو تو hu tou در ویراست¬های امروزی كتـاب کو کین چو Ku kin ču هست3 كه در آن هو-شا    hu-ša را واژه ای معادل شمرده و در تعریفش آورده: "مانند  لی تو   li tou  است هرچند  بزرگتر، با مــــــــیوه‌ای خوراکی به اندازه  مشت كودك."  لی تو  li tou همان باقلا مخملی مکونا کَپی تاتا/ مکونا پرورینز  Mucuna capitata شمرده شده، 2 هرچند گونه¬ای که در کو کین چو Ku kin ču آمده را  نمی توان بدرستی شناسایی کرد و بر همگان روشن است که این كتاب در شكل امروزی  آن به هیچ روی نمی‌تواند دربست درست باشد.  در كتاب کوان چی Kwan či نیز كه پیش از سال 527 م‌ نوشته شده، نام هو تو hu tou آمده1، اما افسوس که مبهم است.  لی شی‌ـ‌ چن به این گفته  كلی بسنده می‌كند كه نخود از سرزمین های هو و ژون یا از سرزمین مردمان هوی باختری (ایرانیان) آمده است؛ با این همه بر گرفته هائی از چند نوشته  می آورد كه اگردرست باشند روشن سازی روزگار تقریبی آشنائی چینی‌ها با نخود را شدنی می کند.  ‌گوید در كتاب تِس ییِن کین فان     Ts‛ien kin fan نوشته  استاد تائوئیست، سون سه‌ـ ‌میائو (Sun Se-miao)   2 در نخستین سال¬های  سده هفتم، نام هو تو  hu-tou و معادل¬های تسین شیائو تو ts'in siao tou و ما لی ma-lei آمده است.  افزون بر این، نوشته است كه در یه چون کی Ye čun ki‌3 از سده چهارم ترسائی  آمده كه وقتی شی‌ هو (Ši Hu) کاربرد واژه هو      hu را ناروا ساخت،  نام هو تو  hu tou هم   کو تو kwo tou ("لوبیای كشور"، "لوبیای ملی") شد.  به گفته  لی شی‌ـ‌ چن، این گفته ها اشاره به نخود دارند، زیرا در دوران باستان نام هو تو hu tou به جای وان تو wan tou فراگیر بود.  افزون بر این می گوید در كتاب تسان شی    T‛an ši آمده که پی تو pi tou از سرزمین ژون باختری و سرزمین اویغورها می‌آید؛ همچنین گوید  كه در واژه نامه کوان یا Kwan ya نوشته  چان یی (Čan Yi) (سده ســـــــوم ترسائی ) نام¬های پی تو، وان تو و لیو تو  Pi tou، wan tou و liu tou     آمده است.  داوری در اینکه این نام¬ها براستی  در نسخه  اصلی كتاب بوده دشوار است؛ هرچند  روی هم رفته دور نیست كه نخود نیز چون  گردو و انار در سده چهارم ترسائی در خاك چین سر بر آورده باشد.  روشن است كه نخود در دوره  تانگ وحتی در دوره  فرمانروائی دودمان سوئی (Sui) (590 تا 617 م) در چین كشت می‌شده است.  در توصیف لیو‌ـ‌كیو (Liu-kiu) (فُرمُز)  آمده خاك این جزیره برای  كشت هو تو hu tou مناسب است.4 وو كی‌ـ ‌تسون (Wu K‛i-tsün)‌5 با نظر لی شی‌ـ ‌چن مخالف است و ‌گوید هو تو و hu tou و وان تو  wan tou نام دو گونه متفاوت است.  

هیچ¬یك از این نام¬های چینی را نمی‌توان آوانگاشت واژه ای ایرانی شمرد.  بنشن  از خوردهای مهم ایرانیان بود.  در سرزمین شی (Ši) (تاشكند) حبوب گوناگون كشت می‌شد1.   ابومنصور نخود را زیر نام فارسی خُلر* (xullär) و عــــــــربی جُلبان (julban) آورده است.  2 واژه‌های فارسی دیگر نجود (nujūd) و گرگرو (gergeru) یا خِرِقان اند (xereghan)‌3.  

گیاهی خود رو و بومی چین هم هست كه هو تو hu tou خوانند.  نخستین بار چن تسان‌-‌كی(Č‛en Ts‛an-k‛i) از دوره  تانگ است كه در کتابش پن تسائو شی یی، Pen ts‛ao ši i، ‌گوید این گیاه همه جا در شالیزارها خوروســت با جوانه‌هائی لوبیاسان.  در كتاب چی وو مین شی کئو تائو Či wu min ši t‛u k‛ao‌4 تصویر دو گیاه خود رو  به چشم می‌خورد.  یكی را هوئی-هوئی تو hui-hui tou ("لوبیای اسلامی") نامند كه نخستین بار در کیو هوان پن تسائو Kiu hwan pen ts‛ao از سده چهاردهم ترسائی  آمده و آن را نا-هو تو   na-ho tou نیز گویند و برشته کرده ‌خورند.  گیاه دیـــــــگر كه هو تو hu tou نامند  همان هوتوِ hu tou خودرو  است كه چن تسان ‌ـ‌ كی آورده و وو كی‌ـ ‌تسون  (Wu K‛i-tsün)در چی وو مین شی تئو کائو Či wu min ši t‛u k‛ao این نكته را نیز می افزاید كه " آنچه اكنون هو تو hu tou نامند  گیاهی است خود رو و هو تو hu tou [یعنی نخود] دوران باستان نیست."

14.  از سـوی دیگر،  مراد از هو تو     hu tou، فابا ساتیوا Faba sativa (Faba vulgaris، فابا وُلگاریس، ماشك یا باقلا) نیز هست كه به گفته  برتشنایدر5 "یكی از گیاهان بستانی است كه سردار چان كی‌ین نامی در سده دوم پیش از میلاد از باختر آسیا وارد چین كرد.  " این سخن دچار ناهمزمانی تاریخی و ادعایی جسورانه است كه هیچ نوشته چینی در تأییدش نیست6.  تاریخچه  ‌این گیاه در چین از دست رفته و بسا که هیچ‌گاه هم ثبت نشده بوده باشد.  این گمان  که از ایران به چین آمده باشد دور نیست.  در بُندهِشْ زیر نام پَگ (gāvirs) pag  گاورس* آمده  و برترینِ ریزدانه ها شمرده شده است1.   ابومنصور آن را ذیل باقِلا (bāgilā) یا باقْلا (bāglā) فارسی آورده است.  2 كشت¬ش در مصر دیرینه است3.  

15.  برتشنایدر6  تسان تو    ts'an tou ("لوبیای كرم ابریشمی، از شباهتش به كرم ابریشم بالیده") سورامامه soramame ژاپنی، لوبیای قرمز یا باقلا، ویشیا فابا (Vicia faba) را نیز به غلط از رهاورد های چان‌ كی ین دانسته، بی آوردن دلیلی برای این ادعا.  این گیاه نیز هو تو     hu tou نامیده شده، هرچند  هیچ سند تاریخی درباره  ورود این گونه به چین نداریم.  در نوشته های دوره  تانگ یا سونگ نامی از آن نیست وگویا پیش از دوره  یوان (Yüan) (1260 تا 1367) هــــم وارد چین نشده بوده است.  از این گیاه در نان شو    Nun šu ("كتاب فلاحت") نوشته وان چن  (Wan Čen) كه در همان دوره می‌زیست و در کیو هوان پن تسائو   Kiu hwan pen ts‛ao   از نخستین سال¬های  دوره  مینگ (Ming) 6 یاد شده كه گوید: "اكنون همه جا یافت ‌شود."  لی شی‌ـ ‌چن ‌گوید این گیاه در جنوب چین و بیشتر در سه‌ـ‌ چوان كشت مـــــــــــــــــــی‌شود.  وان شی‌ـ ‌مو         Wan Ši-mou كه در سال 1591 در گذشت، در كتــــــاب تک دفتری خود ، هیو پو تسا شو       Hio pu tsa šu  در باغبانی،6 از گونه ای ممتاز و درشت از این لوبیا گوید كه در یون‌ـ ‌نان کارند.  در نسخه  کهن  فرهنگ گیتا شناسی  استان یون‌ـ ‌نان، کیو یون-نان تئون چی  (Kiu Yün-nan t‛un či) و در فرهنگ گیتا شناسی  بخش مون‌ـ ‌هوا (Mun-hwa) در یون‌ـ ‌نان از این گونه لوبیا یاد شده و معادل نان تو    nan tou ("لوبیای جنوبی") را هم بدان افزوده اند‌ ازیرا كه گلش سوی جنوب ‌گردد.  در فارسی نو باقلا (bāgelā) گویند6.  

 

زعفران [کُرکُم]  و زردچوبه

16.   عفـــــران را از كلاله‌های نارنجی پـــــــــررنگ و بخشی از خامه  گــــــــلِ کرُکوس ساتیووس Crocus sativus  (تیره  زنبقیان) گیرند.  كُلاله‌های خشك شده به طول حدودا سه سانتیمتر، قرمز تیره و خوشبویند، و وزن حدود  بیست‌هزار كلاله به چهارسد وپنجاه گرم می رسد، یا به دیگر سخن  هر یك گندم زعــــــفران از كلاله و خامه  نُه گل بدست  می‌آید.  زعفران گیاهی است كوچك با پیازی گوشتی و برگ¬های علفی و گلی زیبا به رنگ ارغوانی كه در پاییز می‌شكفد.  همیشه در جای ماده  رنگی، چاشنی، عطر، و دارو بس گرانبها بوده و در تاریخ تجارت هماره نقشی مهم داشته است.  این گیاه از دیر باز درباختر آسیا كشت می‌شده،‌ و تاریخ كشت آن چنان درازآهنگ است كه از وجود گونه خودروی آن چیزی نمی دانیم.  زعفران همیشه كالایی گرانبها بوده كه کاربرد آن بیشترنزد شاهان و فرادستان اجتماع می‌ مانده  و  از همین رو بسی تقلب که در کار آن شده و بسا چیزهای دیگر که در پوست آن عرضه می‌شده است1.   در هند آن را با گُلِ رنگ، کارتاموس تنیکتورس/قُرطُم/قِرطِم (Carthamus tinctorius)، در آمیزند كه همان رنگ نارنجی تیره را می‌دهد،‌ و در بسیاری از اسناد خاوری این دو با یكدیگر درآشفته شده‌اند.  آنچه بیشتر رخ داده،‌ درآشفتگی  میان زعفران کرُکوس (Crocus) است با زردچوبه کورکوماست (Curcuma) (از تیره ‌ زنجبیل)،‌ گیاهی با ساقه‌های زیر زمینی چند ساله كه گندهای آن را خشکانده زردچوبه  تجاری گیرند و بیشتر در آمادن  كاری و نیز رنگ زرد بکار است.  گویا از نخستین سالــــــــ¬¬های  ســـــــــــــــده هــفتم ترسائی گل¬های ورس ، مِمِسایلُن تینکتوریوم Memecylon tinctorium، نیز به جای زعفران بکار رفته است.  پس پژوهش تاریخی زعفران كاری است دشوار و پیچیده.  

 خاور ‌شناسان سردرگمی خاور زمینی ها را فزوده اند، بیشتر به این علت كه با بکار گیری نام علمی کورکوما Curcuma آنان را گمراه كرده‌ایم؛ این نام علمی بر گرفته از واژه‌ای است خاوری که در اصل دلالت بر کروکوس Crocus، یعنی زعفران دارد، هرچند اعراب نیز آن را با کورکوما Curcuma، یا همان زردچوبه ما درآشفته‌اند.  بــــاید تأكید كرد واژه  سنسكریت کونکوما Kunkuma [ در پهلوی کُرکُم] درست بر کروکوس ساتیووس  Crocus sativus [زعفران] دلالت دارد و هیچ‌‌گاه به معنای کرکوما Curcuma یا زردچوبه ی ‌ما (كه در سنسكریت هَریدرا haridrā نامند ) نبوده،1 و آن جنس گیاه كه ما کورکوما Curcuma می‌نامیم، هیچ ربطی به کروکوس کروکوس Crocus یا زعفران ندارد.  

درباره  آشنا شدن مردم چین  با زعفران باید دو دوره  طولانی را از یكدیگر جدا  كرد ـ دوره نخست، از سده سوم تا پایان دوره  فرمانروائی دودمان تانگ كه طی آن مردم چین  اطلاعاتی درباره  این گیاه و فراورده  آن یافته گاه آن را به رسم پیشكش  دریافت می‌كردند؛  دوم، دوره  مغول (1260 تا 1367) كه طی آن مسلمانان محصول زعفران را عملاً وارد چین كردند و استفاده از آن رایج  شد.  نخست از  دوره  دوم می گوئیم:

نظرات مردم چین  درباره  زعفران در برابر دیگر فرآورده های بیگانه از همه مبهم تر ‌ است.  بیشتر از آنرو كه آنان هیچ‌گاه گیاه کروکوس ساتیوس Crocus sativus را برای كشت به سرزمین خود نیاوردند،2 و هرچند نخستین جهانگردان بودایی كه به هند رفتند این گیاه را در كشمیر دیدند،‌ اطلاعاتشان درباره  آن همواره ناقص باقی‌ماند.  آنان نخست  زعـــــفران را با گُلِ رنگ، کارتاموس تینکتوریوس  (Carthamus tinctorius) جابجا گرفتند،‌ زیـــــرا محصول هر دو گیاه را در محاوره " گل قرمز" (هون هوا     hun hwa) نامیده بودند.  لی شی‌ـ‌چن3 شرح می دهد " گل قرمز بیگانه (    fan) یا تبتی [زعفران] از تبت (سی‌ـ‌فان/Si-fan)،‌ سرزمین های مسلمانان و از عربستان (تی‌ین‌ـ ‌فان/T‛ien-fan    ) مــــــــــــی‌آید.  ایــــــــن مـــــــــاده همان hun-lan [Carthamus/گُلِ رنگ ] آن سرزمین هاست.  در دوره  یــــــــــوان (1260 تا 1367) زعفران را دیگ¬افزار خورش¬ها می‌كردند.  بر پایه پو وو چی Po wu či نوشته  چان هوا (Čan Hwa)،  چان‌ كی‌ین تـــــــخم گل رنگ،  [Carthamus] hun-lan را در سرزمین های باختری (سی‌ یو/Si yü) بدست آورد كه همان جنس گیاه ما [زعفران] است، هرچند پر پیداست که  گونه¬گونی شرایط آب و هوائی را تفاوتهائی میانشان هست."  پس اگر همچون اف.پی.اسمیت1 بگوییم "داستان چان ‌كی‌ین در مورد زعفران و گُلِ رنگ نیز تکرار  شده" خطا رفته ایم  و این گفته  استوارت2 هم که : "بر پایه پن تسائو Pen ts‛ao،  چان‌ كی ین، کروکوس Crocus را همزمان با گُلِ رنگ و دیگر داروها و گیاهان باختری، از عربستان به چـــین آورد" زاده نهایت سردرگمی است. چان‌ كی ین در عربـــــستان!   در پو وو چی Po wu či تنها از گُلِ رنگ  (Carthamus) سخن رفته نه از زعفران (Crocus)- دو گیاه یکسره متفاوت كه حتی از دو تیره  جدایند و هیچ نوشته چینی نیست كه ورود زعفران را به چان ‌كی‌ین بسته باشد.  در واقع، چینی‌ها درباره  ورود یا كشت زعفران چیزی برای گفتن ندارند.   خطای لی‌ شی‌ـ‌ چن در واقع زاده یكی گرفتن دو گیاه است كه " گل قرمز" نامیده می‌شوند.  گُلِ رنگ  در كتاب تسی مین یائو شو Ts‛i min yao šu  چنین نام گرفته ؛ همچنان كه بعدتر هم لی ‌چون (Li Čun) 

 از دوره  تانگ و نیز  در سون شی Sun ši نیز چنین نام گرفته و در آن گفته شده كه بخش هین‌ـ‌ یوان (Hin-yüan)    واقع در شن‌ـ ‌سی (Šen-si) گل قرمز ین-چی yen-či را به عنوان خراج به دربار می‌فرستاده است1.  

این كه لی شی‌ـ ‌چن در نوشته  بالا زعفران را در نگر داشته از روی دو نام بیگانه كه در نامگذاری این محصول كار گرفته نمایان می‌شود، یــــعنی: کی-فو لان      ki-fu-lan و سا-فا-تسی   sa-fa-tsi.  نویسه  آغازین آوانگاشت نخست غلط چاپی تسا   (*tsap, dzap) tsa است؛ نویسه  آخر صورت دوم را باید به شكل لان    lan درست كرد2.  تسا-فو-لان tsa-fu-lan و سا-فا-لان sa-fa-lan ( سافوران ژاپنی safuran ژاپنی، فوران faran سیامی) همچنان كه از مدت¬ها پیش روشن شده، آوانگاشت¬های واژه‌های عربی zäferān (زعفِران) یا zäfarān (زعفَران) اند كه saffron انگلیسی نیز از همان آمده است3.   صورت این آوانگاشت¬ها خود گواه این است كه دیرپائی آنها به پیش از دوره  مغول نمی‌رسد، یعنی روزگاری كه همخوان¬های پایانی دیگر افتاد.  اگر این¬ها از دوره  تانگ بود باید آوایش *dzap-fu-lam و *sat-fap-lan می داشت.  این نتیجه‌گیری با گواهی لی ‌شی‌ـ ‌چن كه گوید در دوران یوآن زعفران را به خوراک می‌زدند‌–‌ كه رسمی است هندی-ایرانی– همخوانی دارد.  در واقع گویا زعفران تا آن وقت وارد چین نشده بوده و بکار نمی‌رفته است؛ دست¬کم توان  گفت كه هیچ سند کهن ‌تر که نمایانگر  آشنایی مردم چین  با زعفران باشد دردست نیست .  

زعفران در تبت كشت نمی‌شود.  برخلاف آنچه پرو و اوریه4 با قید احتیاط و بر پایه  نام چینی " گل قرمز تبتی" پیش نهاده اند، گیاهی به نام کروکوس تیبتانوس Crocus tibetanus وجود ندارد.  مراد از این نام تنها  این است كه زعفران از تبت به چین و بیشتر به پكن صادر می‌شود؛ هرچند از تبت هیچ گونه زعفران نخیزد و خود تبتی¬ها  آن را تنها از كشمیر وارد می‌كند.  استوارت1 گوید : "برخی نویسندگان بیگانه نام دیگر زعفران را تسان هون هوا   ts‛an hun hwa (گل قرمز تسان؛ یعنی مركز تبت) آورده ‌اند، هرچند هیچ نویسنده  چینی چنین چیزی نگفته است."  در واقع این نام در پن تسائو کان مو شی یی Pen ts‛ao kan mu ši i 2 و چی وو مین شی تو کائو Či wu min ši t‛u k‛ao از سال 1848‌3‌ آمده و گفته  شده آن را از تبت (سی‌ـ‌تسان/Si-tsan) ‌آرند و همان فان هون هوا Fan hun hwa است كه در پن تسائو کان مو Pen ts‛ao kan mu آمده است.  در پكن هنوز هم در محاوره زعفران را تِسان هوا ts‛an hwa ‌گویند؛ همچنین آن را صرفا هوان هوا "hun hwa ("گل قرمز") نیز ‌نامند4.   از  تبتی‌های پكن شنیدم كه آن را گور-کوم gur-kum، شا-کا-ما  ša-ka-ma و دری-بزان dri-bzan ("خوش عطر") نیز نامند.  چینی‌ها زعفران را ارزشمندترین داروی ارسالی از تبت می‌دانند كه تسان هیان ts‛an hian ("بخور تبتی")  در مرتبه  بعد از آن قرار دارد.  

لی شی‌ـ‌چن5 براین باور  است كه دو رقم یو-کین  yü-kin    هست : yü-kin خوشبو كه تنها گلش را کار گیرند و آن یو-کین كه ریشه¬اش کار برند.  اولی زعفران کروکوس ساتیوُس (Crocus sativus) است؛ دومی گونه ای کورکُما Curcuma [زردچوبه].  با این همه چنانکه خواهیم دید، دست كم سه رقم یو کین yü-kin هست.  

چندین گونه از جنس کورکوما Curcuma در چین و هندوچین یافت می‌شود. کورکوما لیوکُریزیا (yü-kin) C.leucorrhiza یو-کین، کورکوما لانگا/زردچوبه ، C.longa، کیان هوان (kian hwan    یا     ) ("زرد زنجبیلی")، کورکوما پالیدا C.pallida ، کورکوما پتیولاتا C.petiolata، کورکوما زدواریا  C.zedoaria.   تعیین اینكه كدام گونه در چین باستان شناخته بوده دشوار است، هرچند  گویا در دوران باستان دست كم یك گونه بکار می رفته است.  توصیفی از کورکوما لونگا  C.longa [زردچوبه] و کورکوما لیوکُریزیا C.leucorrhiza از پیش از دوره  تانگ در دست نیست و این احتمال هست كه یا از باختر وارد چین شده باشند یا در صورتی كه بتوان با مدارك استوار گیاه‌شناسی اثبات كرد این گونه‌ها بومی چین اند،1 چاره‌ای نیست جز اینكه گمان كنیم انواع بستانی ممتازتر در دوره  تانگ وارد چین شده است.  سو‌ ‌كون (Su Kun) از سده هفتم درباره یو-کین، کورکوما لیوکُریزیا  (C.leucorrhiza) yü-kin می‌نویسد این گیاه در شو (Šu) (سه‌ـ‌ چوان/سیچوان/ Sichuan) وسی‌ـ‌ ژون Si-Žun می‌روید و مردم هو آن را ما-شو    ma-šu، *mo-džut (dzut)، ‌نامند،2 در حالی كه در مورد کیان هوان kian-hwan (C.longa) گوید  مردم ژون (Žun)    آن را شو      šu، *džut (dzut,dzur) گویند؛ او برشباهت زیاد این دوگونه نیز تأكید می‌كند.  چن تسان- كی (Č‛en Ts‛an-k‛i) نیز كه در نیمه  نخست  سده هشتم می‌نوشت درباره کیان-هوان  kian-hwan گوید  آن گونه كه از سرزمین بربرهای باختر (سی فان/Si Fan) می‌آید و مانند یو-کین yü-kin و شو یائو šu yao   است3.   سوسون (Su Sun) از دوره  سونگ گوید  امروزه یو-کین yü-kin در تمامی سر زمین های كوان‌ـ ‌تون (Kwan-tun) [کون سان] و كوان‌ـ‌ سی (Kwan-si) یافت می‌شود، هرچند  فراوانی  آن در این جا به پای سه ‌ـ ‌چوان  كه ازپیش در آنجا کشت می¬شده نمی‌رسد.  كو تسون‌ـ ‌شی (K‛ou Tsun-ši) 4 گوید یو-کین yü-kin خوشبو  نیست و در دوره وی  درکار رنگ آمیزی پوشاک زنان می کرده اند.  لی شی‌ـ‌ چن یادآور می‌شود  یو-کین yü-kin محصول سرزمین های  خاور یونان¬گرای/رُم تا تسین  (Ta Ts‛in) بوده است: این نكته در كتاب وی لیو  Wei lio از سده سوم آمده است،5 و در لیان شو  Lian šu6،  یو کین yü-kin در میان كالاهایی برشمرده شده كه از تا تسین (Ta Ts‛in) های  خاور یونان¬گرای/رُم  به سرزمین های  باختری هند آورده می‌شود7.  

آنچه درباره  نام¬های بیگانه شو و ما-شو šu و ma-šu آوردیم برای تردید شدید در بومی بودن کورکوما Curcuma در چین بس است و نگارنده به سهم خود بر این است که دست كم دوگونه از این جنس نخستین بار از راه  آسیای مركزی وارد سه‌ـ‌ چوان شده است.  به هر روی بی¬گمان این باور امكان وجود گونه‌های دیگری از این جنس یا حتی انــــــواعی دیگر از گونه‌های وارداتی در چین مدتها پیش از این تاریخ را نفی نمی‌كند؛ در واقع بسا كه چنین بوده است، زیرا در كتاب باستانی چو لی Čou li، یا مراسم دولتی دودمان چو/ژو ، و در كتاب لی کی Li ki،  از گیاهی خوشبو  به نام یو yü    سخن رفته كه با شراب آئین  قربانی می‌آمیختند.  جز چند تن اکثر مفسران  بر این¬اند كه این yü باستانی گونه ای یو-کین yü-kin یعنی گونه ای کورکوما Curcuma بوده است1.  

زردچوبه Curcuma longa در سرتاسر هند فراوان كشت می‌شود و بسا كه از ادوار كهن نیز چنین بوده است.  نام این گیاه (كه در سنسكریت هِریدرا haridrā گویند)  در نسخه  خطی بوئر نیز آمده است.  ساگ زیرزمینی (ریزوم) این گیاه را از هند به تبت فرستند و در آنجا یون-با yun-ba یا  skyer-pa گویند كه نام دوم در اصل به زرشك داده می‌شد كه از چوب و ریشه  آن، چون کورکوما Curcuma، رنگی زرد گیرند.  

این بیطار کُرکُم kurkum را جنس کورکوما Curcuma و نه کروکوس Crocus می‌داند و این از تعریفی كه به دست می‌دهد پیداست؛ او گوید کُرکُم kurkum گونه نیکوی ریشه‌های رنگی است.  این ریشه‌ها را از هند ‌آرند و در فارسی آن را hard [هَرد]  گویند و بر گرفته از واژه  سنسكریت هِریدرا (Curcuma  longa) haridrā است.  هرچند  ابن حسن می‌نویسد مردم بصره hard را کُرکُم، kurkum، نامیده‌اند كه نام زعفران است و آن را با زعفران همگون كرده‌اند؛ هرچند  در پی آن زعفران را با ریشه وَرس، wars،  كه گونه ایی است از مِمِسایلون  Memecylon (نک صفحات پیش رو  ) خلط می‌كند2.   turmeric [زردچوبه در انگلیسى] را در فارسی zird-čūbe (زردچوبه) یا darzard (دار زرد) ("چوب زرد") نامند.  به گفته گارسیا¬ دا اورتا، هند زردچوبه  بسیار به ایران و عربستان می فرستاد و باور همگان بر این بود كه این گیاه در ایران، عربستان یا تركیه نمی‌روید،‌ بلكه یکسره از هند می‌آید3.  

در اسناد باستانی بارها نام هو-کین yü-kin با یا بدون هیان hian ("خوشبو ")1، به دوگیاه متفاوت از سرزمین های هند و ایران داده شده است: مِمِسایلُن تینکتوریوم Memecylon tinctorium و کروکوس ساتیوس Crocus sativus كه شاید دومی باری دیگر با کورکوما Curcuma خلط شده.    شگفت اینكه در هیچ یك از گیاهنامه‌ها به این واقعیت توجه نشده كه  شرحِ كهنِ نام درختی زیر همین نام آمده است.  جز پالادیوس نویسندگان اروپایی هم به آن توجه نكرده‌اند.  او در فرهنگ ستودنی چینی‌ـ‌ روسی خویش3 در توضیح yü-kin آورده است: "نـــــام درختی در كی- پین  [ki-pin] با گل¬های زرد كه چیده در آستانه  پژمردن ‌فشرده  شیره‌ را با دیگرمواد خوشبو در آمیزند؛ این درخت در سرزمین های تا تسین،  خاور یونان¬گرای/رُم نیز یافت می‌شود و گل¬های آن مانند گل زعفران است ودر کار خوشرنگ كردن شراب کنند."

در فرهنگ بودایی یی تسی کین ین یی Yi ts‛ie kin yin i1‌ از سال 649 ترسائی  در توصیف درخت یو-کین  yü-kin آمده است: "نام درختی كه در سرزمین كی‌ـ ‌پین      (كشمیر) می‌روید.  گل¬هایش زرد است.  درخت را با گلش تكثیر می‌كنند.  صبر می‌كنند تا گل¬ها پلاس خورند؛ سپس شیره  گل¬ها را ‌‌گرفته با مواد دیگر در‌آمیزند.  ماده‌ای كه به دست می‌آید چون عطر بکار رود.  دانه‌های گل¬ها نیز خوشبویند و به همین کار روند."

مایلم این درخت را همان مِمِسایلُن تینکتوریوم Memecylon tinctorium، مِمِسایلُن اِجوئِل M.edule یا مِمِسایلُن کَپتِلاتوم  M.captellatum  [تیره ملاستوماسه]  (Melastomaceae) بدانم كه درختچه یا بوته  بزرگی است كه در خاور و جنوب هند، سیلان، تناسریم و جزایر اندامان بسیار یافت می‌شود.  در جنوب هند برگ¬ها را که رنگ "زرد لاكی بسیار زیبا" می دهد در کار رنگرزی کنند.  از گل¬های آن رنگ زرد بی‌ثباتی گیرند1.   روشن است که هوان یین (Hüan-Yin) با این گمان كه زعفران (yü-kin) تنها از كشمیرخیزد (نک صفحات پیش رو  )،‌ زیستگاه این درخت را فقط  كشمیر دانسته است.  

ابومنصور همین درخت را با نام وَرس (wars) آورده و در وصفش گوید گیاهی است مانند زعفران به رنگ زرد و خوشبو  كه زنان عرب در رنگرزی پارچه کار گیرند2‌.   باستانیان با این رنگ آشنا نبودند.  ابوحنیفه جستاری گسترده  درباره  آن دارد3.   ابن‌ حسن ریشه  وَرس را می‌شناخت و آن را بنادرست زعفران پنداشت4.  ابن‌بیطار توصیفی دراز آهنگ  درباره  آن آورده است5.   گوید  دو گونه  آن با هم متفاوت‌اند‌ـ‌ آن كه از حبشه می‌آید، سیاه رنگ است با كیفیتی پست؛ دیگری كه از هند ‌آرند به رنگ سرخ روشن است و رنگ زرد خالص به دست می‌دهد.  گونه ایی كه بارده bārida نامند  رنگ قرمز به دست می‌دهد.  این گونه در یمن كشت می‌شود.  او به این همانی آن با کورکوما Curcuma و کروکوس Crocus نیز اشاره كرده است.  اسحاق ‌ابن عمران گفته است: "می‌گویند وَرس همان ریشه‌های کورکوما Curcuma است كه از چین و یمن می‌آید." و ابن مسیحی بصری گوید : "ماده‌ای است به رنگ قرمز روشن مانند زعفران كوبیده‌." از همین روشن می شود چرا چینی‌ها برای آن هم نام یو-کین yü-kin را به كار گرفته‌اند.  لوكلر هم ورس اعراب را همان مِمِسایلُن تینکتوریوم Memecylon tinctorium دانسته و می‌افزاید: 

"L'ouars n'est pas le produit exclusif de l'Arabie.  On le rencontre abondament dans l'Inde, notamment aux environs de Pondichéry qui en envoyé en Europe aux dernières expositions.  Il s'appelle kana dans le pays." 

1 گیاهنامه ژاپنی یاماتو هونزو درباره یو-کین گوید ماده‌ای است رنگی كه از سیام ‌آرند؛ گویا اینجا نیز مراد مِمِسایلُن  Memecylon باشد.  

اینكه مردم چین  محصول مِمِسایلُن  Memecylon را نیز yü-kin نامیده‌اند ظاهراً نمایانگر آن است كه این رنگینه ارزان جایگزین زعفران گرانبها می‌شده است.  

نویسندگان چینی كه در گیاه‌شناسی و داروشناسی می‌نوشته‌اند به یو-کین yü-kin همچون نام یك درخت توجه نكرده‌اند، هرچند بروشنی دریافته اند كه این نام اصولاً نام زعفران است كه از کروکوس ساتیوس Crocus sativus به دست می‌آید.  این را از توصیف ها و نام¬های این گیاه و نیز شواهد دیگر به روشنی می‌توان دریافت.  

در شرح مركز هند در سالنامه‌های دودمان لیانگ2 بروشنی آمده كه yü-kin تنها از كشمیر (كی‌ـ ‌پین) خیزد، گلش یکسره زرد و بسیار زیبا چون گل فو-یون fu-yun (Hibiscus mutabilis) [خطمیِ سرخ گل، ختمی الوان، رز پنبه‌ای، ختمی درختی] است.  از دیرباز همواره كشمیر را سرزمینی بلند آوازه در كشت زعفران می دانستند؛ محصولی كه از آنجا به هند، تبت، مغولستان و چین صادر می‌شده (و هنوز هم می‌شود).  هوان تسان/هوان سا  (Hüan Tsan/Xuanzang)، زائر نامی، در سده هفتم زعفران را در كشمیر،‌ اُدّیانه/ووچانگو   (Uddiyāna)،‌ و جاگودا/جاغوری/غزنین/زابلستان (Jāguda)  (زابلستان)  مشاهده كرده است3.   یی‌تسین، جهانگرد بودایی (695-671) آن را به شمال هند نسبت می‌دهد4.  

کهن ترین  توصیف این گیاه را در كتاب نان چویی وو شی  Nan čou i wu či،  ‌نوشته  وان چن (Wan Čen) در سده سوم ترسائی  می‌توان یافت1، كه گوید: "زیستگاه یو-کین yü-kin سرزمین كی‌ـ ‌پین (كشمیر) است و در آنجا آن را پیش از هر چیز برای پیشكش كردن به بودا كشت ‌كنند.  گل آن پس از چند روز پژمرده می‌شود و سپس به دلیل رنگ زرد یكدستش به كار می‌برند.  گل¬ها به فو-یون fu-yun (Hibiscus) [خطمی] و غنچه  نیلوفر آبی (Nelumbium speciosum) [نیلوفر هندی] ماند و شراب خوشبو ‌كند."  این مشخصات کمابیش درست است و به یقین در مورد کروکوس Crocus صدق می‌كند كه براستی مانند گیاهی سوسنی است و از همین رو به خانواده ایریدائه  Irideae [زنبقیان] و راسته لیلی فلورائه Liliiflorae تعلق دارد.  نكته  مربوط به زندگی كوتاه گل¬ها نیز درست است2.  

در سال  647 ترسائی  سرزمین كیا‌ـ ‌پی (Kia-p‛i)    در هند، یو کین هیان yü-kin hian را پیشكش دربار چین كرد و در همین روزگار آن را چنین توصیف كرده‌اند: "برگ¬هایش  برگ¬های مائی من تون   mai-men-tun (Ophiopogon spicatus)  را ماند.  در ماه نهم سال گل می‌كند.  به  ظاهر فو-یون (Hibiscus mutabilis) fu-yun [خطمیِ سرخ گل، ختمی الوان، رز پنبه‌ای، ختمی درختی] را ماند.  رنگش آبی ارغوانی فام است.  بویش از فاصله  چند ده قدمی شناخته می شود.  گل می‌آورد هرچند  میوه ندارد.  برای تكثیر باید ریشه را کار گرفت3."

آخرین جمله می نماید تكثیرش با  پیاز است.  سند بسیار کهن ‌تری راجع به پیشكش كردن زعفران هست.  در سال 519 ترسائی،  جایاوارمان، شاه فو‌ـ ‌نان (Fu-nan) (كامبوج) زعفران را با عنبر و مواد خوشبوی  دیگر به دربار چین پیشكش كرد.1 براین پایه  باید گفت زعفران را در سده ششم از هند به كامبوج می‌بردند.  در واقع از سالنامه‌های تانگ چنین برمی‌آید كه هند در دادوستد با كامبوج و خاور مقدم الماس، چوب صندل و زعفران به این سرزمینها صادر می‌كرد.2 افزون بر این،‌ در سالنامه‌های تانگ زعفران محصول هند، كشمیر،‌ اُدّیانه، ‌جغتای و بَلتستان دانسته شده است3.   در سال 719 ترسائی،  شاه نان (Nan) (بخارا) پانزده کیلو زعفران پیشكش فغفور/بغپور چین كرد4.  

لی‌شی- چن در توضیحش درباره  yü-kin hian  نام سنسكریت چا-کو-مو   č‛a-kü-mo، *dža-gu-ma، را که از Suvarnaprabhāsa-sūtra گرفته افزوده است5.   این نام در فرهنگ چینی‌ـ ‌سنسكریت فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi،  yü-kin ترجمه  شده6.   خود نیز در جستاری این  نام را بر پایه  صورت بومی واسطه‌ای *jāguma با jāguda سنسكریت یكی دانسته‌ام كه پایانه  -ma در آن با پایانه  نام تبتی ša-ka-ma برابر است7.  

چن تسان‌ـ‌كی موضعی شگفت گزیده گوید : "yü-kin خوشبو در سرزمین تا تسین (Ta Ts‛in) خاور یونان¬گرای/رُم می‌روید.  در ماه دوم یا سوم سال گل می‌آورد و ظاهری چون هون hun-lan (گُلِ رنگ،  Carthamus tinctorius) دارد8.   گل¬ها را در ماه چهارم یا پنجم سال می‌چینند و ماده‌ای خوشبو از آن سازند" پر پیداست که  این شرح را نمی‌توان به زعفران مربوط دانست كه در شهریور یا مهر ماه گل می‌كند.  چن تسان‌ـ‌كی  این اغتشاش را به وجود آورده و لی‌شی‌ـ ‌چن را هم گمراه كرده و او بنادرست hun-lan hwa را از معادل¬های yü-kin hian برمی‌شمارد.  

ساكنان کولام/كو‌ـ ‌لین  (Quilon) (Ku-lin)   بعد از هر استحمام به تن خویش  yü-kin می‌مالیدند تا مانند "بدن طلایی" بودا بشود1.   بی‌شك آنها به بدن خود نه "زردچوبه" كه تنها در رنگرزی استفاده می شود2، بلكه زعفران می‌مالیدند.  مادران آنامی برای تقویت پوست نوزادان به بدنشان زعفران مالند3.  

در كتاب آئین  اكبری نوشته  ابوالفضل علامی (1551 تا 1602) به سال 1597 اطلاعاتی مفصل راجع به كشت زعفران در كشمیر ارائه شده،4 كه گزیده‌ای از آن را می آوریم : "در دهكده  پامپور (Pāmpūr)،‌ یكی از توابع وی هی (Vīhī) (در كشمیر)،‌ کشتزارهای  زعفران به وسعت ده یا دوازده بیگا (bigha)  هست،  چشم اندازی كه مشگل‌پسندترین بینندگان را افسون می‌كند.  در آغاز بهار كه فصل كشت است زمین را شخم ‌زده خاك را نرم می‌كنند و هرکرت را با بیل برای كاشت آماده کرده پیازهای زعفران را در خاك می‌نشانند.  پس ازماهی جوانه می‌زنند و در آغاز  مهر به بیشترین رشد خود می‌رسند و درازای ساقه‌ها یك وجبی شود.  ساقه سفید رنگ است و آنگاه که  یك انگشت قد كشید، غنچه‌ها یكی پس از دیگری باز می‌شوند تا اینكه به هشت برسند.  هر گل شش گلبرگ بنفش دارد.  بیشتر از شش میله  پرچم سه تا زرد و سه تا شنجرفی‌اند.  از همین سه میله شنجرفی است كه زعفران به دست می‌آید.  [هر گل سه خامه و سه پرچم دارد كه زعفران از سه پرچم به دست می‌آید.] آنگاه که دفتر زندگی گل¬ها بسته می شود،‌ برگ¬ها بر ساقه پدید آیند.  هر بوته زعفران شش سال پی¬درپی گل می‌آورد.  در سال نخست  محصول اندك است:‌ در سال دوم هر ده بوته سی‌گل می‌دهد.  در سال سوم به بیشترین رشد خود می‌رسد و پیازها را از خاك در‌آرند.  اگر پیازها در همان خاك بمانند کم کم از میان می‌روند،‌ هرچند  اگر آنها را درآورند و در جایی دیگر بكارند،‌ ثمر خواهند داد."

كشتزارهای زعفران سخت بر جهانگیرشاه  تأثیر گذارد و در روزنامه  خویش چنین نوشت:1

"فصل گلِ زعفران بود، از این رو شاهنشاه از شهر عازم پامپور شدند كه تنها سرزمین  زعفران‌خیز كشمیر است.  هر باغچه، هر مزرعه تا آنجا كه چشم كار می‌كرد پوشیده از گل بود.  ساقه به سمت زمین خم می‌شود.  گلش گلبرگ بنفش رنگ دارد با سه پرچم در درون، كه زعفران از آنها به دست می‌آید؛ و این خالصترین زعفران است.  اگر رویدادی  پیش نیاید،‌ هر سال چهارصد ماند یا سه هزار و دویست ماند خراسانی زعفران ازاین سرزمین  خیزد.  نیمی ازبرداشت آنِ دولت و نیم دیگر آنِ كشتكاران است.  هر سیر زعفران ده روپیه به فروش می‌رسد،‌ هرچند گاه نرخ اندكی بالا و پائین شود.  رسم بر این است كه گل¬ها را کشیده به کشتکاران می‌دهند؛‌ به خانه برده زعفران را كه همسنگ یك چهارم گل¬هاست جدا کرده به ماموران دولت تحویل می‌دهند و بجای دستمزد نقدی هموزنش  نمك می‌گیرند."

مردم چین  باستان زعفران را افزون بر كشمیر به ایران ساسانی نیز نسبت داده‌اند.  در چو شو Čou šu‌2, یو-کین yü-kin از جمله فرآورده های پو‌ـ‌ ســـه (Po-se) (ایران) برشمرده شده است.  در كتاب سوئی شو Sui šu نیز چنین است3.   در واقع،‌ در ایران زعفران خودروست و كشت آن باید از دیر باز  آغاز شده باشد.  آیسخولوس از پای‌افزارِ زردِ زعفرانی داریوش شاه یاد كرده است4.   زعفران در نوشته های پهلوی نیز آمده است.  (ص 193 كتاب پیش رو).  اصطخری و ادریسی در آثار خود در سده دهم بر وجود زعفران در دربند، اصفهان و فرارود/ماوراءالنهر گواهی داده‌اند5.  یاقوت زعفران را محصول اصلی روستای روذآور در استان جبال، سرزمین ماد باستان،‌ می‌داند كه فراوان به سرزمین های دیگر صادر می‌شد1.   ابومنصور زیر نام عربی زعفران (zafarān) آورده است2.   مصرف‌ كنندگان ارمنی زعفران خراسان را بهترین می‌دانند،‌ هرچند  عرضه  چنان كم است كه ایرانیان خود ناچارند با بردن زعفران از قفقاز به تقاضا پاسخ دهند3.   به گفته  شلیمر4، بخشی از زعفران ایران از باكو در روسیه می‌آید و بخشی دیگر در خود كشور در منطقه  قائن كشت می‌شود، هرچند پاسخگویی به تقاضا را بس نیست.  شلیمر گوید  در دو سرزمین  رودزبر (همان روذآور بالا) كه ناحیه‌ای است كوهستانی نزدیك همدان،‌ و كوه دربند كه نویسندگان پیش از او به كشت زعفران در آنجا اشاره كرده‌اند،‌ نشانی  از زعفران نیافته است.  

چه بسا زعفران را  بهر كشت از ایران به كشمیر برده باشند.  آثار این رویداد را می‌توان در نام سنسكریت وَهلیکا vāhlīka یافت كه معادلی است برای زعفران، به معنای "برخاسته از پهلوا"5.   بوداییان افسانه‌ای دارند كه گوید ماذیانتیكه  (Madhyāntika)، نخستین مبلغ سخنان بودا در كشمیر، زعفران را در کشمیر كاشته است5.   اگر هم هیچ رگه‌ای از حقیقت در این افسانه نباشد، دست كم گواهی است بر اینكه این گیاه از خارج به كشمیر وارد شده است.  نقش ایرانیان در پراكندن زعفران در سرزمین های گوناگون را از نام تبتی "زعفران" می‌توان به روشنی دید: kur-kum، gur-kum، gur-gum،  كه می‌توان آن را  به سادگی در kurkum یا karkam فارسی یافت و نه در واژه سنسكریت kunkuma 5.   تبتی‌ها این واژه را به مغولستان بردند و هنوز می‌توان این واژه را در میان قالموق¬ها/ قلميقيون (Kalmuk)  در كناره ولگا شنید.  گروهی ریشه  این واژه  فارسی (kulkem پهلوی) را سامی می‌دانند، karkuma آسوری، karkōm عبری،‌ kurkum عربی؛ هرچند  به باور عده‌ای دیگر ریشه  سامی آن محل تردید است2.    نمی توان سرگذشت زعفران در باختر و اروپا را كه بسیار درباره آن نوشته اند در اینجا آورد3.  

از بررسیهای بالا  چنین برمی‌آید كه واژه    yü-kin  که  چند معنی دارد ترزبان (ترجمانِ)  نوشته های چینی را به درد سر می اندازد.  می‌توان از دستوری كلی سخن راند كه هر گاه yü-kin بر گیاه یا فرآورده ای چینی دلالت داشته باشد،‌گونه‌ای از Curcuma [زردچوبه] در نظر است،‌ هرچند هرگاه در اشاره به هند،‌ هندوچین و ایران به كار رود،‌ چه بسا مراد  Crocus [زعفران] باشد.  نام yü-kin hian ("yü-kin خوشبو ") با اشاره به كشورهای بیگانه، ‌‌ گویا کمابیش  همیشه دلالت بر زعفران دارد كه عملاً به عنوان ماده‌ای خوشبو  به كار می‌رفت؛ در حالی كه، چنانکه خواهیم گفت، همین نام وقتی با اشاره به چین بیاید،‌ به معنای Ccurcuma [زردچوبه] است.  اكنون می‌توان این پرسش را طرح كرد كه واژه  yü-kin از كجا آمده است؟ و معنای اولیه  آن چه بوده است؟‌ هیرت4، در سال 1886، yü-kin  را همان karkam ("زعفران") فارسی دانست و این باور را در سال 1911 نیز واگوئی5 و این بار به  آوایش  باستانی *hat-kam استناد كرد.  این گفته از نظر آواشناسی چندان قانع‌كننده نیست،‌ زیرا بسیار دور است كه مردم چین  برای باز ساختن k در واژه ای  بیگانه حرف h  رادر آغازش کار گیرند؛ هرچند  نویسه   yü در آوانگاشتها معمولا برابر است با *ut، ud.  به هر روی،  این نظریه در كل جا برای اعتراض¬هایی سنگین تر دارد.  خود چینی‌ها yü-kin را نمایانگر واژه‌ای بیگانه نمی‌دانند؛ در هیچ جا هم نگفته‌اند yü-kin فارسی،‌ سنسكریت یا چیزی از این دست است؛ برعكس، آن را از عناصر زبان خود می‌دانند.  افزون بر این،‌ اگر yü-kin در اصل به معنای زعفران بوده، چگونه است كه این واژه كه ادعا می‌شود فارسی است برای نامیدن جنس Curcuma به كار رفته كه برخی گونه‌های آن حتی بومی چین هستند و در هر صورت از مدتها  پیش  با آب و هوای  آنجا سازگار شده‌اند؟  قضیه ‌ساده‌ نیست و نیازبه پژوهشهای دقیق دارد.  بگذارید ببینیم چینی‌ها درباره  واژه  yü-kin چه می‌گویند.  پلیو1 پیشتر بروشنی، هرچند کوتاه، موقعیت كلی را با جلب توجه به این واقعیت ترسیم كرده كه در نخستین سال¬های  سده دوم ترسائی  واژه  yü-kin در فرهنگ شو وِن  Šwo-wen به عنوان نام گیاهی خوشبو  آمده است كه مردمان یو (Yü)،‌ یو‌ـ ‌لین (Yü-lin) امروزی از استان كوان‌ـ‌ سی  (Kwan-si)، به‌عنوان خراج پیشكش می‌كرده‌اند؛ و از همین جا نتیجه می‌گیرد كه مفهوم این واژه باید "طلای یو" باشد كه اشارتی است به رنگ زرد این محصول.  در شوی کین چو    Šwi kin ču‌2 چنین آمده است: "ناحیه  كوی‌ـ ‌لین (Kwei-lin)    دودمان تسین (Ts‛in) در سال ششم دوره  یوان‌ـ‌ تین (Yüan-tin) (111پ م ) از دوران فرمانروائی فغفور/بغپور وو از دودمان هان به سرزمین   یو‌ـ ‌لین (Yü-lin)   تغییر نام یافت.  وان مان (Wan Man) آن را به سرزمین   یو‌ـ ‌پین (Yü-p‛in)     تغییر داد.  یین شائو (Yin Šao)    [سده دوم ترسائی ] در کتاب خــــویش تی لی فان سو کی    Ti li fun su ki گوید: "در كتاب چو لی Čou li از یو ژن yü žen     از ("مقاما ت متصدی گیاه yü ") سخن رفته كه تصدی كوزه‌های ساغرریزی را دارند و هر وقت ساغرریزی برای آئین قربانی یا پذیرایی ضرورت یابد گیاه yü را با شراب خوشبوی  č‛an در آمیخته در ظرف های مقدس ریخته در جایش می‌گذارند1".   yü گیاهی است خوشبو.  گل چندین گیاه را جوشانده و آن را با شرابی درمی‌آمیزند كه از تخمیر ارزن سیاه به دست آمده و پیشكش ارواح کنند.  به باور برخی این گیاه همان است كه امروزه yü-kin hian   (Curcuma/ زردچوبه) نام دارد؛ هرچند  دیگران با این نظر مخالف‌اند و می‌گویند مردم یو آن را پیشكش خراج می‌كردند و از این راه نام گیاه را با نام طایفه و سرزمین   یو مرتبط می‌سازند."  در شوو وِن Šwo wen توضیح دوم بهتر دانسته شده است2.   هر دو توضیح منطقی است،‌ هرچند تنها یكی از آن دو می‌تواند درست  باشد3 .  به باور خود من یو yü نامی چینی باستانی است برای گیاهی خوشبو بومی آن سرزمین؛ بدرستی  نمی توان گفت این گیاه Curcuma [زردچوبه] بوده یا جنسی دیگر4.   معنای واژه به  واژه یو کین  yü-kin "طلای گیاه یو  yü" است كه در آن "طلا" اشاره به ساقه  زیرزمینی زرد رنگ آن دارد5، و yü به چیستی گیاه در كل، و بر این پایه  دلالت عینی آن می‌شود: "ساقه  زیرزمینی yü" یا "ریشه  yü".  به هر روی باور ندارم كه نام yü-kin  از سرزمین  یا طایفه یو گرفته شده باشد؛ چنین گمانی محال است، زیرا نام- گیاه  yü پیش ازنام سرزمین  بوده است.  گواه روشن این مدعا را می‌توان در مطلب شوی کین چو Šwi kin ču یافت، زیرا تازه در سال 111پ م  بود كه نام یو‌ـ ‌لین (Yü-lin) ("باغچه  گیاه yü" ) پدیدار و از آن پـــس جانشــــین كوی‌ـ ‌لیـن (Kwei-lin) ("باغچه  Cinnamomum cassia[دارچین خطایی]") شد.  پس، گیاه است كه نام خود را به منطقه داده نه منطقه به گیاه.  در این مورد هم همچون بسیاری موارد دیگر، مردم چین علت و معلول را با هم جا به جا می کنند.  اینكه چرا نام این سرزمین  به یو‌ـ ‌لین تغییر یافت نیز امروزه روشن شده است.  شاید در دوره هان این سرزمین  به فراوانی گیاهان یو-کین   yü-kin خود بلند آوازه بوده است هرچند  در دوره  تسین عنبر در آنجا بیشتر به چشم می‌آمده تا yü-kin.  به هر روی روشن است yü-kin  ازنام¬های راستین و ریشه دار چینی است نه واژه‌ای بیگانه.  مراد از آن گونه ای Curcuma [زردچوبه ] بومی است؛ هر چند، چنانکه گفتیم، شاید در دوره  فرمانروائی دودمان تانگ گونه‌های دیگری از این جنس از خارج وارد چین شده باشد.  پس اهل زبان از لحاظ روانی با واژه یو کین  yü-kin همان كاری را كــرده‌اند كه با واژه یِن-چی  yen-či : همچنان¬که نام yen-či "گُلِ رنگ " را به هر گرد آرایشی یا سرخاب دادند، yü-kin،  "زرد چوبه" را نیز به هر رنگینه كه همان طیف رنگ زرد را به دست می‌داد گفتند.  چنین شد كه بر زعفران كشمیر و ایران نیز همین نام نهادند.  


 گُلِ رنگ 

17.   وكاندول1 با همه پایبندی به  این بـــــــــــاور كـــــه كشت گُلِ رنگ2 کارتاموس تینکتوریوس (Carthamus tinctorius) در مصر و هند پیشینه¬‌ای کهن دارد، به استناد گفته برتشنایدر می گوید این گیاه تازه در سده دوم پیش از میلاد به چین رسید، یعنی روزگاری كه چان كی‌ین آن را همراه خود از باكتریا آورد.  استوارت نیز همین افسانه را واگفته است2.   در زندگینامه این سردار و سالنامه‌های دودمان هان هیچ سخنی از این دست نیست.  تنها در پو وو چی Po wu či  در مجموعه گیاهان مرتبط با چان‌ كی‌ین، از هوان لان    hwan lan نام برده و افزوده است كه می توان از آن در آرایش، یِن چی (    yen-či ) استفاده کرد4.   در كتاب کو کین چو Ku kin ču با وجود پذیرش ورود این گیاه از باختر به چین هیچ نامی ازاین سردار نیست. در تسی مین یائو شو Ts‛i min yao šu از ‌ شیوه كاشت این گل سخن رفته، هرچند  چیزی درباره  ‌ورودش به چین نیامده.  بی چون و چرا  این گیاه از خارج به چین رفته، هرچند بعید است پیش از سده سوم یا چهارم ترسائی و دوره پادشاهی دودمان تسین صورت گرفته باشد.  ورود گُلِ رنگ  به چین توجه چینی‌ها را به یك گیاه بومی خودرو اسفناج سیلان/اسفناج رونده  (Basella rubra) جلب كرد كه از آن رنگ و بزکی مشابه گُلِ رنگ بدست  می‌آید و این دو گیاه و آنچه از آنها گیرند را در نام مشترك یِن-چی yen-či درهم آمیخته یا در آشفتند.  

اسفناج سیلان، باسلا روبرا/آلبا Basella rubra گیاهی است بالارونده از تیره باسِلِسیه  Basellaceaeكه در چین (و نیز در هند)، بیشتر برای میوه‌ حبه ‌ایش می کارند، و زنان شیره ارغوانیش چون سرخاب کارگیرند و رنگ ارغوانی آن در کارجوهر مُهر کنند.  استفاده از این رنگ امتیاز ویژه بالاترین مقامات پایتخت، حوزه‌های اداری شون‌ـ تی‌ین (Šun-t‛ien) و موكدن (Mukden) و همه حاكمان ولایات بود1 .  تأئو هون ‌ـ‌ كین (T‛ao Hun-Kin) (451 تا 536 م) این گیاه را با نام لو کِوی lo k‛wei     آورده و از كشت آن و نیز استفاده از برگ¬هایش به عنوان چاشنی خوراک  و کاربرد میوه‌های حبه‌ای آن به عنــــوان بزک یاد كرده است2.  بسا که استفاده از این گیاه بعد از ورود گُلِ رنگ  به چین آغاز شده باشد.  در کو کین چو Ku kin ču4‌ نوشته  تسوئی پائو (Ts‛ui Pao) در میانه  سده چهارم ترسائی،  آمده است: "برگ¬های ین-چی      yen-či مانند  بــــرگ¬های خارشتر (    ki) و  چو کون     p‛u kun   (Taraxacum officinalis، گل قاصدك)  است.  زیستگاه آن سرزمین های باختری   است و محلی ها آن را بکاررنگرزی زده یِن-چی     yen-či ‌نامند،‌ در حـــــــالی كه چیـــــــــــنی‌ها آن را هو-لان    hun-lan (  "نیلی سرخ فام" کارتاموس تینکتوریوس Carthamus tinctorius) و گردی را كه از آن گرفته بکار بزک برند یِن-چی فِن  yen-či fen   گویند.  [چون اینک مردم  قرمز پررنگ‌   را خواهان اند، از گل یِن-چی  yen-čiای كه رنگ می‌كند سخن رانند؛ هرچند  آن گل یِن-چی yen-či با گیاه یِن-چی yen-či كه رنگینه از آن گیرند یکی نیست و آن را نامی دیگر هون-لان hun-lan (Carthamus tinctorius) است.  از گذشته دور، رنگِ بینِ  چی    č'i و سفید را هون    hun گفته‌اند و این همان است كه امروزه هون-لان hun-lan گویند.]"4 از این نوشته برمی‌آید كه از دیرباز باسلا  Basella را با کارتانوس Carthamus در آشفته اند، هرچند  در اصل نام یِن-چی yen-či  تنها به کارتاموس Carthamus داده می‌شده است.  

در پی هو لو Pei hu lu‌2 اطلاعات زیر درباره گل یِن-چی  yen-či  آمده است: "گلی خود رو  داریم كه فراوان در كوهستانهای توان‌ـ ‌چو (Twan-čou)   می‌روید2.   برگ¬هایش مانند لان lan     (ایندیگوفِرا، Indigofera، نیل) است و  گل¬هایش به گل¬های لیائو liao     (Polygonum، [علف هفت بند/بطباط]، شاید نیل ژاپنی/نیل چینی P.tinctorium)  ‌ماند.  درازای گل¬ها   که از كاسه بیرون می‌كشند پنج تا هفت سانتیمتر است و از آنها رنگ سبز سفید فام گیرند.  در نخستین ماه سال گل می‌كند.  بومیان دانه‌های باز شده را كه هنوز مغز دارد برای فروش گرد می آوردند.  این دانه‌ها در بزک   ،  بویژه رنگرزی پارچه‌های ابریشم خام و دیگر انواع ابریشم به كار ‌رود.  رنگ قرمزشان كم از رنــگی كه از گل لان lan  گـــــــــــیرند ندارد.  سی تسو‌ـ ‌چی (Si Ts‛o-č‛i)   در کتابش یو سی شی چون شو ،    Yü sie ši čun šu، گوید، 3 ’این گل¬¬¬ها (Carthamus) hun-lan یند4؛ آیا آن بلند آستان  پیشتر آنها را دیده بودند؟  مردمان شمال این گل¬ها را گرد آورده با مالش بر سطح پارچه آن را به رنگ زرد سرخ فام در ‌آرند.  از گل¬های تازه بزکی سازند5.   با‌نوان این رنگیزه را بزک خود کرده هر بار همسنگ لوبیائی كوچك به چهره مالند.  چناچه یكنواخت بخوابانند تا تازه است چشم¬نواز می‌ماند.  در جوانی این بزک را بارها دیده بودم و امروز برای نخستین بار گلِ هون-لان hun-lan را  نیر به چشم دیدم.  از این پس این تخم¬ها را برای بهره گیری آن بلند آستان خواهم كاشت.  در زبان مردمان هیون‌ـ‌ نو (Hiun-nu)، یِن-چی yen-či     نام همسر است،6 كه واژه‌ای است به همان دلپذیری یِن-چی  yen-či    ("بزک").  نویسه‌های    و    هر دو صدای یِن yen دارند؛ نویسه      صدای  چی      či دارد.  به گمانم آن بلند آستان این همه را پیشاپیش می‌دانستند، یا می‌توانند در سالنامه‌های هان بخوانند".   چن كی‌ین (Čen K‛ien)   1 گوید  از گل انار بزک ‌توان ساخت2."

واژه  غریب یِن-چی  yen-či قوه  خیال دانشمندان چینی را بر انگیخته است.  این واژه نه تنها، چنان كه سی تسو‌ـ‌ چی برای نخستین بار پیش نهاد، با واژه یِن-چی yen-či در زبان مردمان هیون‌ـ‌نو مرتبط دانسته می‌شود، بلكه  آنرا به كوه ین- چی نیز می بندند.  لو یوان (Lo Yüan) در کتابش اِر یا یی ، Er ya i،  گوید  مردم هیون‌ـ ‌نو كوهی داشتند به نام ین‌ـ ‌چی و در ادامه ترانه‌ای از سی هو کیو شی     Si ho kiu ši می آورد3: اگر كوه كی‌ـ ‌لی‌ین (K‛i-lien)     4 خود را از دست دهیم،‌ گله هایمان کـــم شود؛ اگر كوه ین‌ـ ‌چی خــود را از دست دهیم زنانمان بی بزک مانـند5."  در پی پیِن پی تو       Pei pien pei tui، کتابی از دوره  سونگ، آمده: " یِن-چی yen-či       كه از كوه ین‌ـ ‌چی   به دست مــی‌آید همان یِن-چی yen-či    امروزی اسـت.  هون-لان (Carthamus) hun-lan در ایـن كوه می‌روید و از آن یِن-چی  yen-či ("بَزَک") گیرند".  پر پیداست که این همه جزخیالپردازی نیست كه از هم‌آوایی دو واژه یِن-چی yen-či ("بَزَک ") و یِن-چی yen-či در زبان هیون‌ـ ‌نو ("زن پرده سرای شاهی ")پیدا شده است.  ریشه‌ دیگری كه فو هو (Fu Hou)    در كــــــــــتاب خویش، چون هوا کو کین چو    Čun hwa ku kin ču (سده دهم) پیش نهاده چندان بهتر نیست: توضیحش این كه یِن-چی  yen-či محصول سرزمین ین (Yen)   است وهم از این روست که آن را یِن-چی yen-či   ("شیره ین") نامیده‌اند.  یِن یكی از قلمروهای كوچك ملوک الطوائفی دوره فرمانروائی دودمان چو (Čou) بود.  این گفته نیز زائیده  اندیشه های  بعدی در ریشه‌شناسی تاریخی این واژه است،‌ زیرا هیچ سند تاریخی كهنی تأیید نمی‌كند كه در استان  یِن (منحصرا یا عمدتا ) Basella [اسفناج سیلان] یا Carthamus [گُلِ رنگ ] برداشت می‌شده است.  روشن است كه یِن-چی  yen-či چینی نبوده آوانگاشت واژه‌ای بیگانه‌ است: صورت كــــهن    كه هیچ معنایی ندارد این را به روشنی می رساند ؛ همچنانکه می‌دانیم،‌ کار گیری نویسه    در آوانگاری واژه‌های بیگانه رایج بود.  شیوه‌های متفاوت ضبط این واژه كه لی شی‌ـ ‌چن ضبطِ   1 را هم به آنها افزوده است تأیید دیگری است بر این نظر؛ همزمان، ضبط¬های    و    را بجا نادرست دانسته و نمی‌پذیرد.  افسوس که نمی دانیم این واژه از كدام كشور یا زبان آمده.    کو کین چو  Ku kin ču  تنها به آوردن نام گُنگِ سی فان (Si fan)، ("سرزمین های  باختری")  و اینكه در آنها کورتاموس Carthamus را یِن-چی  yen-či می‌نامیدند اکتفا کرده است، هرچند درهیچ یك از زبان¬هایی كه من می‌شناسم چنین نامی بر این گیاه یا فرآورده های آن نگذاشته‌اند.  در سنسكریت  گُلِ رنگ را کوسومبها  kusumbha گویند و چنانچه خاستگاه گیاه هند می‌بود، بی‌ چون و چرا  نویسندگان چینی بروشنی می گفتند.  پس، این گمان همچنان پابرجا می‌ماند كه این گیاه از منطقه‌ای ایرانی وارد چین شده و یِن-چی  yen-či نمایانگر  واژه‌ای از یكی از گویش¬های کهن  ایرانی است كه حال بر افتاده، یا واژه‌ای است فارسی كه هنوز ناشناخته مانده است.  نام این گیاه در فارسی نو gāwdžīla [كاجیره*] است و در عربی qurtum [قُرطُم]2.  

لی شی‌ـ‌ چن چهار گونه یِن-چی  yen-či را برجسته کرده است: (1)آن كه از Carthamus tinctorius به دست می‌‌آید و از گل¬های آن سرخاب سازند (چنانکه پیشتر گفته شد، این اطلاعات عمدتا مأخوذ از کو کین چو Ku kin ču است).  (2)آن که از Basella rubra به دست می‌آید و شرح آن در پی هو لو Pei hu lu آمده است.  (3) آن كه از گل شان لیو     šan-liu  گیرند [كه شناسایی نشده و گویا گونه ایی انار خودروست: نک ص 281 كتاب پیش رو] و شرح آن در هو پن تسائو Hu pen ts‛ao آمده است.  (4) آن كه از درختی به دست می‌آید كه صمغ  لاك (تِسه-کون   tse-kun) از آن ‌گیرند1، این گونه را هو یِن-چی    yen-či  hu  ("بزک بیگانه ") نامیده‌ و شــــــــرح آن در نان هائی یائو پو    Nan hai yao p‛u  نوشته  لی سون (Li Sün)    2 آمده است.  لی شی‌ـ‌چن می افزاید "امروزه،  مردم جنوب بزک tse-kun را كه نام رایجش tse-kun است، فراوان کار گیرند.  رویهم رفته می‌توان تمام این مواد را  در درمان بیماریهای خونی کار گرفت3.   همچنین می‌توان آب دانه‌های لو کِوی یی، lo k‛w ie   باسلا روبرا  (Basella rubra) را گـرفته با هم برابرش گرد درآمیخته به صورت مالید.  این ماده را نیز هو یِن-چی hu yen-či ‌نامند.‛‛ حال روشن می‌شود چرا چن تسیائو (Čen Tsiao) در کتاب خود، تون چی T‛un či، و ما چی / Ma Ci/[Ma Chi] در سده دهم اسفناج سیلان Basella rubra را كه گیاهی بومی چـین است هو یِن-چی hu yen-či نامیده‌اند: این نام در اصل به بَزَکی داده می‌شد كه از [درخت مقدس در پنجابی کیسو] بوایا فراندوسا  Butea frondosa   یا درختان دیگری به دست می‌آید كه میزبان حشره مولّد لاك‌اند- درختــــــــانی كه در هندوچین، مجمع الجزایر [مالایا] و هندوستان می‌رویند.  بدین ترتیب این محصول بیگانه بود و از همین رو "بزک بیگانه " یا "بزک بربرها" هو یِن-چی (hu yen-či) نام گرفت.  چــــون باسلا  Basella  را نیز به همین شیوه کار می گرفتند سرانجام این نام را به بزکی كه از این گیاه بومی به دست می‌آمد نیز دادند.  

آنچه لی شی‌ـ‌ چن ناگفته گذارده این است كه یِن-چی yen-či نامی است كه بــــرای میرابلیس جالاپا Mirabilis jalapa   [لاله عباسی] نیز به‌كار می‌برند، زیرا از گل¬های این گیاه ماده‌ای سرخ رنگ گیرند  كه در رنگرزی كاربرد دارد و اغلب آن را بجای كارتامین به كار می‌برند4.   آشكار است كه نام یِن-چی yen-či ارزش گیاهشناختی ندارد و سده ها تنها به معنای "بزک" بوده است.  

فان چن‌ـ ‌تا (Fan Č‛en-ta) (1126 تا 1193) در كتاب خویش، کوی های یو هن چی  Kwei hai yü hen či،1 از درختی به نام یِن-چی yen-či   گوید،  تناور و زیبا به رنگی چون یِن-چی  yen-či (یعنی سرخ) و خورد ساخت ناوك پیكان است و در یون چو (Yun Čou) و نیز غارهای این استان و در سرزمین های  كوی‌ـ ‌لین (Kwei-lin) در استان كوان‌ـ‌ سی (Kwan-si) می‌روید.  ای. هِـنری2 گیاهی بـه نام یِن-چی ما yen-či ma        ("شاهدانه  آرایشی") را در شمار  گیاهان یی‌ـ‌ چان (Yi-č‛an)  در استان هو‌ـ ‌پی (Hu-pei) آورده و آن را همان پاترینیا ویلوسا Patrinia villosa  دانسته است.  


 

یاسمن

18.   ر نان فان تسائو مو چوان    Nan fan ts‛ao mu čwan، کهن ‌ترین کتاب چینی پیرامون گیاهان جنوب چــــــــین، نــــگاشته كــــــــــی هان (Ki Han)   ، یكی از وزیران فغفور/بغپور هوی (Hwei)    (290 تا 309 ترسائی )،  آمده است:1

گـــــلِ یه-سی-مین ye-si-min    و گـــــــــلِ مو-لی mo-li  (Jasminum officinale [یاسمن سفید]) از تیره زیتونیان را مردمان هو (Hu)   از سرزمین های باختری به چین آورده در كوان‌ـ‌تون  (Kwan-tun) [کون سان]  (نان هایی/ Nan hai   )  كاشتند.  مردم  جنوب بوی خوشش را دوست می‌دارند و به همین دلیل می کارند...  گل مو-لی mo-li به گونه سفیدِ    تسیان-می ts‛ian-mi  سنیدیوم مونیِری(Cnidium monnieri) ماند و خوشبوتر از ye-si-min است." 

در بخشی دیگر از همین كتاب2 آمده است گلِ چی-کیا 

či-kia      (لاواسونیا آلبا Lawsonia alba [حنا])،3 یه-سه-مین ye-si-min و مو-لی mo-li را مردمان هو (Hu) از سرزمین تا‌ـ‌تسین (Ta Ts‛in)، خاورِیونان گرای، [یا رُم باستان؟]   به چین آوردند.  

گیاه یه-سه-مین ye-si-min را همان جاسمینوم اُفیسنالِ Jasminum officinale [یاسمن سفید] دانسته‌اند و گیاه مو-لی mo-li را جاسمینوم سامباک Jasminum sambac [رازقی].  امروزه روز در چین، هر دو گونه را بهرِ بوی خوش گل¬ها و روغنی كه از آنها گیرند  کشت می کنند4.  

این نوشته بر گرفته از نان فان تسائو مو چوان   Nan fan ts‛ao mu čwan، كه نخــــستین بـــــــار برتشنایدر5 یافت و پیش نهاد، کژ فهمی های گوناگونی در پی داشته است.  هیرت6 گفته است: "می‌گویند این نام بیگانه كه اینك در تمام زبان¬های اروپایی هست از واژه عربی‌ـ ‌فارسی ژاسَمین jāsamīn  [بخوانید yāsmīn/یاسمین ] آمده و وجود آن در نوشته ای چینی كه حدود  سال 300 ترسائی نوشته شده گواهی است بر دیرینگی كاربردش." واترز1 یاسمن را "یكی از کهن ترین  واژه‌های عربی كه در چینی یافت می‌شود" دانسته است.  گوئی این نویسندگان هیچگاه در این اندیشه نشده اند که در باره زبان عربی یا فارسی آن روزگار چیزی نمی دانیم و این  شناسائی، حتی با آنچه در خود این کتاب چینی آمده، نادرست است؛ در آنجا بروشنی گفته شده یه-سی-مین ye-si-min  و مو-لی mo-li هر دو از تا تسین  (Ta Ts‛in)، خاورِ یونان گرای [یا رُم] وارد چین شده‌اند.  پلیو2 خاطرنشان كرده كه هیچ گاه در اصالت این كتاب چینی  چون و چرا  نشده، هرچند  از اینكه در آنجا یاسمن زیر نام عربی اش آمده  درشگفت شده است.  به هر روی روشن است که زبان عربی از زبانهای تا تسین، خاور یونان¬گرای/رُم به شمار نمی‌آید.  افزون بر این، اینک، و در پی پژوهشهای ال. آروسو (L. Aurousseau)3 روشن  شده كتاب نان فان تسائو مو چوان  Nan fan ts‛ao mu čwan از تصریفات بعدی آسیب دیده.  پس، بسا که این نوشته را بعدها به كتاب افزوده باشند، و به هر روی نمی‌توان با بکار گیری آن اثبات كرد پیش از سال 300 ترسائی مردمانی از باختر آسیا در كانتون بوده‌اند4.   آنچه دودلی فزاید این که بدان صورت که در كتاب چینی ادعا شده  درکتاب نان یو کین هی    Nan yüe hin ki  منسوب به لو كیا (Lu Kia)  که در قرون دوم و سوم پیش از میلاد می زیست به دو گونه جاسمینوم اشاره شده.  در واقع آنچه به این نویسنده بسته اند تنها این است كه در سرزمین نان یوئه (Nan Yüe) [نام کهن استان خانفو/کانتون امروزی]   پنج دانه هیچ طعمی ندارند و گل¬ها بی بویند و تنها  این گل¬ها  بوئی خوش دارند.  او نام این گل¬ها را نـــــــــیاورده و كـــی هان (Ki Han) است كه آنها را یه-سه-مین  ye-si-min و مو-لی mo-li دانسته.  به هیچ روی امكان ندارد این دو گیاه بیگانه در زندگی لو كیا (Lu Kia) از راه  دریا به جنوب چین رسیده باشند و ای بسا مراد  لو كیا، چنانچه این نوشته از او باشد، گل¬هایی دیگر بوده.  

این واقعیت را هم  نباید از یاد برد كه ادعای ورود این گل¬ها از تا تسین (خاور یونان¬گرای/رُم) در تاریخچه¬های آن کشور نیامده و هیچ منبع از آن روزگار یا دوره های بعدی آن را تأیید نكرده است.  

كتاب پی هو لو Pei hu lu2‌ این گل را با نام¬های ye-si-mi     mo-li, سفید    آورده می افزاید ایرانیان این گل را نیز چون پی-شی شا p‛i-ši-ša یا گل اشرفی [به عربی زباد بحری]  به چین برده‌اند2.   در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu شرحی كوتاه از این گیاه آمده،3 و گفته شده زیستگاهش فو‌ـ‌لین  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) [سوریه امروز/شام دوره اسلامی]و پو‌ـ‌سه (Po-se) (ایران) است.  كتاب¬های پن تسائو کان مو  Pen ts‛ao kan mu، کوان کون فان پو  Kwan k‛ün fan p‛u4، و هوا کین Hwa kin چنین آورده اند كه نخستین زیستگاه یاسمن (mo-li) ایران بوده و از آن مرز به كوان‌ـ ‌تون (Kwan-tun) [نام چینی جزیره کون سان در جنوب ویتنام]  برده شده است.  كتاب نخست  این را هم می افزاید كه امروزه (سده شانزدهم م.) این گیاه در یون‌ـ‌ نان  و كوان‌ـ ‌تون می کارند هرچند تاب سرما ندارد و آب و هوای چین فراخورآن  نیست.  از كتاب تان کین تسون لو       Tan k‛ien tsun lu نوشته یـــــان شن (Yan Šen)    (1559ـ1488) آورده كـــه: " نای nai    كه در شمال چین به كار می‌رود همان است كه در سالنامه‌های تسین تسان نای هوا      tsan nai hwa   ("سنجاق سر")    نام گرفته5.   این گیاه از دیر و دور به چین رسیده است."

بدین ترتیب در منابع چینی نام¬های زیر را برای یاسمن می‌یابیم:6

(1) یا-سیت (سید) مین   ye-si-min.  *ya-sit (sid)-min، برابر با yāsmīn پهلوی، yāsamīn، yāsmīn، yāsmūn فارسی جدید، yasmin عربی یا     ye-si-mi، *ya-sit-mit در (یو یان تسا تسو) (Yu yan tsa tsu) برابر با *yāsmīr (؟) فارسی میانه7.  برپایه این شواهد زبان ‌شناسی تاریخی و  نـــــــوشته یو یان تسا تسو  Yu yan tsa tsu، بهتر است بپذیریم این گیاه براستی از ایران به چین رفته است.  اطلاعاتی که در كتاب نان فان تسائو مو چوان Nan fan ts‛ao mu čwan  آمده جای  چون و چرای  بسیار دارد؛ هرچند اگر كسی بخواهد آن را بپذیرد به ناچار باید این را هم اثبات كند که این واژه  فارسی دست کم  در سده سوم ترسائی در باختر آسیا بوده است و اینكه واژه هندی مَلیکا mallikā (نک شمار ه 2) حدود همان روزگار به تا  تسین، خاور یونان¬گرای/رُم،  رسیده است.  هر دو گمان محتمل ‌است، هرچند هیچ یك از منابع باختر آسیا آنها را تأیید نمی‌كند1.   واگفت شواهد این كتاب چینی در  هیچ جای دیگر نیست؛ نه این کتاب چنان مرجعیتی دارد و نه ارتباط نوشته امروزی با نوشته اولیه از حدود سال سیصد ترسائی  آن چنان روشن است كه بتوان چنین نتیجه گیری كرد.  این واژه¬ی فارسی‌ـ ‌عربی آنِ همه جهان شده: تمام زبانهای اروپایی آن را پذیرفته و اعراب آن را در كرانه  خاوری افریقا پراكنده‌اند (یاسمینیyasmini در سواحلی، و ژاسیمینی dzasimini در ماداگاسكاری).  

(2)   یا  [hs  mo-li‌2، *mwat (mwal)-li=malli، آوانگاشت واژه  سنسكریت مَلیکا (Jasminum sambac) mallikā [رازقی]، mal-li-ka تبتی، ma-li سیامی،3 mãly یا mlih خمری، molih چامی.  واژه  مالایایی melati از واژه  سنسكریتِ mālatī مشتق شده و نام جاسمینوم گراندیفلوروم Jasminum grandiflorum  [یاسمن چمپا] است.  نام ملیارژه  melirge  برای یاسمن در مغولی مستقل است.  هـــــیرت آن را همان مو-لو mo-lo در سُریانی4 دانسته كه پذیرفتنی نیست.  

(3)    san-mo، *san-mwat (mwak در فوكی‌ینی/فوجیانی/Fukien)  ایــن نام در Nan fan ts‛ao mu čwan‌2 معادل Lawsonia alba [حنا]  شمرده شده كه از آن حنا ‌گیرند؛ هرچند در اینجا هم آشفتگی روی ‌داده،  زیرا این آوانگاشت برابر هیچ یک از نام¬های بیگانه لاوسونیا/حنا Lawsonia نیست بلكه گویا برابر است با  zanbaq [زنبق] عربی ("یاسمن ") كه نام گیاه sambac [جاسمینوم سمبک، یاس رازقی، به عربی فل Jasminum sambac]  از آن گرفته شده است.  كی ‌هان  نمی توانسته با این واژه آشنا بوده باشد: بی چون و چرا این واژه را بعدها به نوشته او افزوده‌اند.  

(4)  چنین می نماید که   man hwa ("گُلِ man") که در نوشته های بودایی آمده كوتاه شده  واژه  سنسكریت سومَنا sumanā (Jasminum grandiflorum) [یاسمن چمپا] است كه به صورت سُمَن یا سُمَن suman یا saman فارسی شده است.  

Jasminum officinale  [یاسمن سفید] در كشمیر، كابل، افغانستان و ایران یافت می‌شود؛ در ایران نیز خودروست.  

یاسمن در نوشته های پهلوی (ص 192 كتاب پیش رو) و در مفردات داروئی  ابومنصور به زبان فارسی آمده است1.   چان ته (Č‛an Te) یاسمن را در سمرقند دیده است2.   این گل در استان فارس در ایران فراوان می‌روید3.  

روغن یاسمن در میان ایرانیان و اعراب بس بلند آوازه است و در عربی آن را دُهن‌ـ‌الزَنبَق [روغن زنبق] نامند.  ابن‌بیطار در جامعش به اختصار از شیوه ساخت آن گفته است4.   اصطخری گوید از ولایت دارابجرد ایران گونه ای روغن یاسمن خیزد كه هیچ جای دیگر یافت نشود.  روغن یاسمن شابور (شاهپور امروزی نزدیك كازرون) و شیراز نیز آوازه ای ویژه دارد5.  

در یو یان تسا تسو ‎Yu yan tsa tsu می خوانیم روغن یاسمنِ باختر شربــــــــتی است نیروبخش.  آنچه در وی لیو   Wei lio‌6 نوشــــــــــــــته كائو سه ‌ـ ‌سون (Kao Se-sun)  ،  كه در واپسین سال¬های  سده دوازدهم و نخســــتین سال¬های  سده سیزدهم می‌زیست، آمده نشان می دهد این روغن در دوره  سونگ به چین رسیده است.  در این كتاب می خوانیم: "گل یه-سی-مین ye-si-min گلی است از سرزمین های باختری به رنگ سفید برفی.  مردمان هو (Hu)   (ایرانیان یا بیگانگان) آن را به كیائو چو و كانتون ‌آرند و همـگان بوی خوشش را دوست داشته می کارند. کوان چو تو کین   Kwan čou t‛u kin ("فرهنگ گیتا شناسی استان كوان‌ـ ‌تون")،  چنین آورده که روغن یاسمن را با كشتی به چین آرند؛ زیرا مردمان هو (Hu) گل¬های آن را ‌چیده روغنش را می‌گیرند كه درمان خوره    را نیک باشد1.   وقتی این چربی را كف دست مالند، بوی خوشش به پشت دست ‌رسد."

 

حنا

19.  همگان می‌دانند كه زنان و كودكان ناخن¬ها را با بــرگ¬های Lawsonia alba یا L.inermis،  كه در سرتاسر جنوب چین می‌روید می رنگند و از همینرو آن را چی کیا هوا     či kia hwa ("گُلِ ناخن") ‌نامند1.  كتاب سان فو هوان تو San fu hwan t‛u‌4 كه نویسنده و تاریخ نگارشش شناخته نیست در باره  این گیاه چنین گوید: در دوره  فرمانروائی فغفور/بغپور وو از دودمــــان هان (140 تا 87 پ م ) از نان یوئه  (Nan Yüe) (جنوب چین) به كاخ فو‌ـ ‌لی آورده و كاشته شد.  بدون شك این تاریخ¬ها با هم نمی‌خواند یا این مطلب را بعدها به كتاب افزوده‌اند.  باز هم کهن ترین اشاره تاریخ پذیر به این گیاه  در كتاب نان فان تسائو مو چوان Nan fan ts‛ao mu čwan  نوشته  كی هان آمده،3 كه گوید  درختی است به بلندای  یک و نیم تا  دو متر با شاخه‌های سست و نازک و برگ¬هائی چون نارون جوان، اُلموس کامپِستریس    (Ulmus campestris)،  با گل¬هائی به سفیدی برف، همچون گل¬های ی-سه-مین ye-si-min و مو-لی mo-li، هرچند با بویی دیگر.  همچنانکه در بالا (ص 329 ) گفتیم سپس می افزاید این سه گیاه را مردمان هو (Hu) از تا تسین، خاور یونان¬گرای/رُم، آورده در كوان‌ـ ‌تون كاشتند4.   باری دیگر این پرسش پیش می‌آید كه این گفته در نوشته نخستین هم بوده است یا نه.  قضیه محل تردید است،  بیشتر ازیرا كه كی هان نام دیگر این گیاه را san-mo شمرده كه چنانکه دیدیم یكی از نام¬های یاسمن است. 

در كتاب پی هو لو Pei hu lu  كه توان كون‌ـ ‌لو (Twan Kun-lu) حدود سال 875 ترسائی  نوشته، زیر عنوان چی کیا هوا či kia hwa آمده است: "گل ناخن زیبا و سفید است و بسیار خوشبو.  امروزه بربرها   آن را می کارند.  هنوز این نام توضیح داده نشده است.  افزون بر این گیاه، یاسمن و مو- لی mo-li نیز سفید اند.  این سه را ایرانیان (پو‌ـ‌ سه) به چین آورده  كاشتند.  گُلِ پی-شی-شا    p‛i-ši-ša (یا "گل اشرفی") [به عربی زباد بحری] (اینولا چینِسیس)(Inula chinensis) را نیز.  درآغاز این گیاه تنها خارج از چین کشت می شد، هرچند  در سال دوم از دوره  تا‌ـ‌تون (Ta-t‛un)   (سال 536 م.،  از دودمان لیانگ) برای نخستین بار به چین رسید( )."  در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu‌1 كه حدود پانزده سال جلوتر نوشته شده، می‌خوانیم: "می‌گویند گل اشرفی  نخست در خارج کشت می شده است.  در دومین سال از دوره  تا‌ـ ‌تون از دودمان لیانگ (536 م.) به چین رسید.  در دوره  فرمانروائی دودمــــــــــــــان لیانگ، مردم كین چو (Kin čou)    رسم قمارِ نَرد در خانه‌های خود سر سكه زر داشتند.  وقتی اندوخته سكه به پایان می‌رسید، به گل اشرفی روی می‌آوردند.  از همین روست كه یو هون (Yü Hun)   گفته: "هر كه گل به كف آرد، پول درآورده است."  همچنین در همین کتاب آمده است:2 " پی-شی-شا p‛i-ši-ša   نام دیگر گل اشرفی است،3 كه در اصل بیگانه بود و در نخستین سال دوره  تا‌ـ‌تون از دودمان لیانگ (535 م) وارد چین شد."  بی‌شک گل اشرفی مورد نظر توان كون‌ـ‌ لو و توان چن‌ـ ‌شی نمی تواند اینولا چینِسیس Inula chinensis باشد كه گیاهی است خودرو و در شمال چین فراوان یافت می‌شود و پیشتر، هم در Pie lu آمده هم تائو هون‌ـ‌كین (T‛ao Hun-kin) به آن اشاره كرده است4.   روشن است كه این گیاه كه در دوره  لیانگ وارد چین شده گونه‌ای متفاوت بوده است.  تنها راه حل این مسئله تعیین ضبط اولیه پی-شی-شا p‛i-ši-ša است كه گویا آوانگاشت واژه ای بیگانه باشد.  نگفته‌اند كه این واژه از كدام زبان است، هرچند از روی ظواهر می‌توان حكم به سنسكریت بودن آن داد و به احتمال زیاد می‌توان ریشه  آن را در صورتی چون ویسیزا *visīsa (یا وایچِسا *viçesa) یافت.  به هر روی چنین نام‌گیاهی در سنسكریت  نیست و بسا که سنسكریت نباشد.5

در پی هو لو Pei hu lu نیز به همین ترتیب گل ناخن وارداتی از ایران دانسته شده هرچند  اشاره‌ای به محصول آن، حنا، نشده است.  در هیچ یك از كتاب¬های دیگر دوره  تانگ اشاره‌ای به حنا ندیده‌ام.  برداشت من این است كه  این بزک تا پیش ازدوره  سونگ در چین کار نمی رفته و مسلمانان این شیوه  استفاده آن را واردِ (یا دوباره واردِ) چین كردند و در آغاز هم تنها  در بین آنها رسم بود.  همچنین می‌دانیم كه بــرگ¬های ایمپیشِنس بالزامینا/گُلِ بی صبر Impatiens balsamina (فان سیِن   fun sien) آمیخته با زاج سفید را امروزه  برای رنگ كردن ناخن به كار ‌برند و ازیراست که ژان چی کیا تسائو     žan či kia ts‛ao  ("گیاه رنگ كننده  ناخن") ‌نامد،1 نامی كه نخست در كتاب کیو هوان پن تسائو Kiu hwan pen ts‛ao، كه طی نخستین سال¬های  دوره  مینگ انتشار یافت مطرح شد.  کهن ترین منبعی كه به این رسم اشاره كرده كتاب کِوی سین تسا شی      Kwei sin tsa ši 2 نوشته  چو می (Čou Mi)     (1320ـ1230) است كه گوید: " هرچند  در باره گونه قرمزِ گُلِ فان سیِن، ایمپیشنس بالزامیا (Impatiens balsamina) fun sien باید گفت برگ-هایش در هاون سوده با كمی زاج سفید در آمیخته بکار برند3.   باید نخست ناخن¬ها را درست تمیز كرد و زان پس خمیر بر آنها گذاشت.  شبانگاه تكه ‌ابریشمی روی ناخن¬ها می‌بندند و ناخن رنگ می‌گیرد.  این کار را سه تا پنج بار تکرار می‌كنند.  رنگی که به دست می آید به یِن-چی   (Basella rubrum) yen-či می ماند.  حتی با شستن هم از بین نمی‌رود و ده روز تمام پایدار می ماند.  امروزه  در میان بسیاری از زنان مسلمان کاربرد این ماده در رنگ ناخن¬ها رواج دارد و بهر ســـرگرمی سگ و گربه‌ را نیز با آن رنــــگ می‌كنند." پِن تسائو کان مو Pen ts‛ao kan mu تنها عبارت آخر این نوشته را آورده است.  نوشته ی چو می نشان نمی دهد كه این رسم باستانی بوده است؛ برعكس، گویا کهن ‌تر از دوره  سونگ نبوده باشد.  

در هیچ یك از گیاهنامه‌های کهن نامی از لاوسونیا Lawsonia در میان نیست.  نخستین بار این نام در پن تسائو کان مو Pen ts‛ao kan mu  [Bencao Gangmu or Pen-tsao Kang-mu)] آمده.  همه دانسته های لی شی‌ـ‌ چن که در اینجا آورده تنها همین است كه دو گونه داریم،  زرد و سفید كه طی ماه¬های تابستان گل می‌كنند؛ بوی آن مانند بوی مو-سی mu-si   اسمانتوس فراگناس (عبقة أريجية در عربی) (Osmanthus fragrans)  است؛ و مــــــــــی‌توان رنگِ ناخن كرد و در ایـــــــــــــــــــن کار بــــــــــهتر از گل فون سیِن (Impatiens balsamina) fun sien است.  چن كان‌ ـ‌ چون (Čen Kan-čun)  ، از نویسندگان دوره  سونگ،‌ آن را زیر نام ایهیان هوا  ihian hwa؛    ("گل دارای بوی ویژه") می‌آورد.  

تا به امروز باور همگان بر این بوده كه بکار گیری حنا و ورود لاوسونیا  Lawsonia به چین پیشینه ای بس كهن دارد، هرچند درست این است كه شواهد مؤید این ادعا بسیار ضعیف است.  به باور من، پیشینه  استفاده از حنا به پیش  از دوره  سونگ نمی‌رسد.  باید این را نیز گوشزد کرد كه هیچ نام بیگانه كهنی برای این گیاه یا محصول آن ننوشته اند.اف.پی.اسمیت و استوارت نام های-نان     hai-na (hinnā / حنّای عربی) را بدون نام بردن از مأخذ آورده اند.  صورت این آوانگاشت به خودی خود نشان از کهنگی دارد: در واقع در سده شانزدهم به این نام برمی‌خوریم؛ در پن تسائو کان مو 1، و در پی آن در کون فان پو K'ün fan p‛u   از سال 31630 

و نون چن تسوآن شو     Nun čen ts‛üan šu كه سو كوان‌ـ‌كی (Su Kwan-k'i)،  دوست و پشتیبان یسوعیان، در سال 1619 انتشار داد.  این نام را در Hwa kin از سال 1688‌3 نیز می‌یابیم.  

بر همگان روشن است كه از روزگاران دور در باختر زمین حنا (hinnā) عربی كه اینِئی inei مالایایی هم مشتق  از آن است) را فراوان بکار می گرفته اند.  مصریان دست¬های خود را با برگ¬های این گیاه قرمز می‌كردند4 (puqer در مصری، kuper یا khuper در قبطی، kopher در عبری،  در یونانی).  تمامی ملل مسلمان این رسم را پیشه كرده‌اند و حتی موی خود و نیز یال و دم و سم اسبان راخضاب ‌كنند5.   گونه ی باختر آسیا كه در بلوچستان و جنوب ایران نیز خودروست مشابه گونه چینی است6.   ایران باستان واسطه ای مهم در اشــاعه این گیاه بوده است7.  "در میان آن¬ها [ایرانیان] همچنین رسم است كه دست¬ها و بویژه ناخن¬های خود را به رنگ قرمز زرد یا نارنجی فام درآورند كه بسیار مانند ناخن¬های دستان دباغان ماست.  برخی پاهای خود را نیز رنگ می‌كنند.  این آرایش برای زنان شوهردار بسیار واجب است طوری كه رنگ را به جشن عروسی ‌آورده میان میهمانان سورِ عروسی پخش می‌كنند.  حتی بدن دخترانی را كه باکره می‌میرند حنا می‌گذارند تا وقتی برابر فرشته پُرسنده (نَكیر) می ایستند آراسته و زیبا باشند.  این رنگ را از گیاهی بنام چینه chinne می‌گیرند كه برگ-هایی چون شیرین بیان، یا بیشتر مانند مورد دارد.  این گیاه در شهرستان اراك می‌روید؛ آن را خشك کرده می‌كوبند تا به نرمی آرد شود، سپس كمی آب انار ترش یا بادرنگ یا گاه تنها  آب شیرین به آن ‌افزوده دست ها را رنگ می‌كنند.  اگر بخواهند رنگ دست¬ها تیره‌تر شود، بعد از این كار برگ درخت گردو را به دستان خود می‌مالند.  با اینکه چندین بار در روز دست¬های خود را می‌شویند تا پانزده روز نمی رود1."  محتمل‌تر آن است كه این گیاه از ایران وارد چین شده باشد نه از باختر آسیا، هرچند  گزارش¬های مردم چین  در این مورد چنان پیچیده و ناقص است كه نمی‌توان به نتیجه روشنی رسید.  

گویند لاوسنیا آلبا Lawsonia alba در دریابار  كوروماندل  (Coromandel) خود روست.  امروزه آن را در سرتاسر هند می کارند.  بکارگیری حنا به عنوان بزک در میان همه زنان مسلمان رواج دارد و كم و بیش همین را در میان زنان هندو نیز می‌توان دید؛ هرچند  در درستی این گفته ‌وات كه این رسم "پیشینه ‌ای بسیار كهن دارد2"، دودلم.  هیچ نام سنسكریت كهنی برای این گیاه یا این بزک نیست مهندی [گُلِ حنا] (مِندیmendhī یا مِندیکا mendhikā واژه‌های سنسكریت نو هستند) و احتمال قوی‌تر این است كه كاربرد آن از تأثیر مسلمانان بوده باشد.  ژوره1 بر این باور است كه گرچه درخت حنا می تواند بومی هند بوده باشد، شاید آغاز کشتش درهند پس از چیرگی مسلمانان باشد2.  

فرانسوا پیرار (FRANCOIS PYRARD) ، كه از سال 1606 تا 1610 در سفر بود، خبر از وجود گیاهی در جزایر مــــــــــــــالدیو می‌دهد كه از آن حـــــنا گیرند و گــــــــــــــــوید در آنجا ایناپا=هینا-فای (innapa ( hīnā-fai=، "برگ حنا") نام دارد.  وی گوید : "برگ¬ها را ‌كوبیده بر دست¬ها و پاهای خود گذارند  تا سرخ شود كه در نظرشان اوج زیبایی است.  این رنگ هر چه هم بشویند ‌نرود، و تا ناخن رشد نکرده و گوشت پوست تازه نیاورد می ماند و زان پس (در پایان پنج یا شش ماه) دوباره بر دست و پای خود حنا می‌گذارند3."


 

بلسان-صنوبر 

20.   ر سالنامه‌های دودمان هان متقدم/غربی  زیر نام هو تون hu t‛un (در ژاپنی، کوتو kotō)    ("درخت تونگ/t‛ung مردمان هو، ایرانیان، پالونیای شهبانو/پالونیا ایمپریالیز  Paulownia imperialis"؛ یعنی (پوپولوس بالزامیفرا Populus balsamifera، [به عربی حور بلسمی])  از درختی خودرو سخن رفته كه در گیای منطقه  لوب‌ـنور (Lob-nor)  شاخص است؛ چرا كه گویند این درخت در قلمرو شان‌ـ‌ شان (Šan-šan)   فراوان ‌روید.1  از نام درخت به خوبی پیداست كه این گونه برای چینی‌ها كه آن را هنگام پیشروی خود در تركستان در سده دوم پیش از میلاد یافتند تازگی داشت، هر چند این جنس تا حدودی برایشان آشنا بود.  مون كان (Mon K'an) شارح گوید  درخت هو تون hu t‛un مانند درخت توت (Morus alba) است هرچند  شاخه‌های پُرپیچ و خم پرشمار  دارد.  شرح مفصل‌تر را ین شی‌ـ‌كو (Yen Ši-ku) (645- 579م) پیش گذارده و گــــــوید : "درخت هو تون hu t‛un مانند  درخت تون   t‛un  پالونیای شهبانو (Paulownia imperialis) است، نه توت و از همین روست که هو تون hu t‛un نام  گرفته.  کرم (=حشره) درخت را سوراخ می‌كنـد و شــیره‌ای مــی تراود  که نام رایجش  هو تون لی hu t‛un lei   ("اشكهای hu-t‛un") است،‌ چرا كه می‌گویند اشك مردم  را ‌ماند2.   پس از فرو شدن در خاك یا سنگ چون توده‌ای بسته شود، مانند نمك ترکی، كه آن را وو-تون کیِن  wu-t‛un kien (’نطرون*  درخت وو-تون wu-t‛un‛، Sterculia platanifolia) سید الاشجار؟   ‌گویند.  در لحیم کاری فلزات کار آید و امروزه همه افزارمندان به كار ‌زنند3."

تو یو (Tu Yu)    در T‛un tien     که بین سال¬های 766 و 801 نوشته گوید: "سرزمین لو (Lou)  4 در میان مـــردمان ســی‌ژون (Si Žun)   گــز    (Tamarix chinensis)،  hu t'un و pai ts'ao     (’گیاه یا علف سفید‘) فراوان یافت می‌شود1  که دومی خورد اسب و گله است.  ظاهر hu t‛un  به گونه‌ای است كه گوئی کرم¬ها (=حشرات) آن را خورده‌اند.  از این درخت صمغی فرو تراود كه مردم "اشك hu-tun" ‌نامند.  می‌توان در لحیم ‌كاری زر (یا توپال*) و سیم کار گرفت.  در محاوره آن را به جای  lei، lü     می‌گویند كه خطـــاست."2  گویا در T‛an pen ts‛ao‌3 اطلاعات زیر آمده است: 

" هو تون لی hu t‛un lei از داروهای کاری دندان‌درد است.  امروزه  این واژه نام مكانی در باختر آقسو/آكسو/ زینجیانگ  (Aksu) است.  این درخت پر از سوراخ¬های كوچك است.  باشد که روزها در جنگل¬ها راه پیمائید و درختی جز هو تون hu t‛un نبینید.  برگ¬هایش به برگ¬های تون  t‛un(پالونیا) (Paulownia) ماند.  صمغِ  چسب‌مانندش از ریشه‌ها تراود."

در لین پیائو لو یی Lin piao lu i با قطعیت آمده است هو تون لی hu t‛un lei،  شیره  درخت هو تون hu t‛un،  از ایران خیزد، و می افزاید "اشک سنگ‛‛ سی لی ši lei    نیز هست كه از سنگ ‌آید.  

سو‌ ‌كون  (Su Kun)، ویرایشگر پن تسائوی Pen ts‛ao  دودمان تانگ گوید:4 " هو تون لی hu t‛un lei از دشتها، خَلاب ها و نیز كوه¬ها و دره‌های باختر سو‌ـ ‌چو (Su-čou)   بدست ‌آید.  همچون زاگِ** زرد (هوان فان hwan fan) است،5 هرچند  بسیار سخت‌تر از آن.  درختان كرم‌خورده را درختان هو تون hu t‛un نامند.  وقتی شیره  آنها به داخل خاك و سنگ فرو شود، فرآورده ای خاك‌ـ‌ زاد مانند نُطرون به دست می‌آید.  درختی است بلند و بزرگ با پوست و برگ¬هایی مانند  سپیدار و تون  t‛un    سبز.  از تیره  توت‌ها است و از همین رو درخت هو تون hu t‛un نام گرفته.  چوبش ساخت ابزار را کار ‌آید."

هان پائو‌ـ ‌شن (Han Pao-šen)    كه در میانه های سده دهم شو پن تسائو Šu pen ts‛ao   را ویراسته گوید : "درخت در باختر لیان‌ـ‌ چو/لیانژو (Lian-čou   )  در كان‌ـ ‌سو/گانسو/قانسو(kan-su) می‌روید.  در آغاز چون بید است؛ کلان كه می‌شود چون درخت توت و تون  t‛un گردد.  شیره اش اندر خاك شود و  خاك و سنگ را ماند.  همچون سنگ سرخ (کیان شی    kian ši) در رنگرزی به كار می‌رود1.   بسیار شور و تلخ است.  در آب حل می‌شود و بعد به صورت شیست ‌زاجدار یا شوره درمی‌آید.  در ماه¬های زمستان گرد ‌آرند."

تا مین (Ta Min)  ، كه حدود  سال 970 ترسائی  گیاهنامه‌ای نوشته‌ است از این درخت گوید: "بر دو گونه است،ـ‌ شیره  درختی كه در قرابادین بكار نمی‌رود و شیره سنگ كه از روی سنگ¬ها بر دارند؛ تنها  این گونه است كه کاربرد دارویی دارد.  به ظاهر خرده‌سنگ را ماند و آنها كه به رنگ خاك بادُرفتی‌اند از همه بهتر.  درکاهش دندان‌درد بکار برند."  سو سون (Su Sun) در تو کین پن تسائو T‛u kin pen ts‛ao گوید  این ماده را در آن روزگار میان بربرهای باختری (سی فان/ Si Fan) یافته و بازرگانان به داد و ستدش پرداختند.  می‌افزاید پیشترها پزشگ ها کمتر آن را تجویز می‌كردند، هرچند اكنون آن را برای درمان دندان درد بکار گیرند.  این ماده از داروهای کاری خانگی به شمار است.  

لی شی- چن2 با اشاره به فصل مربوط به سرزمین های باختری شی یو چوان (Si yü čwan) در سالنامه‌های هان گوید این درخت در سرزمین كو‌ـ ‌شی (Kü ši)     (تورفان/Turfan) فراوان بود.  در سالنامه‌های هان در باره  تورفان چنین چیزی نیامده، بلكه، چنانکه دیدیم، این را در باره  شان‌ـ‌شان (Šan-šan) گفته‌اند.3 سپس شرحی كوتاه درباره  این ماده آورده دو گونه "اشك درختی" و "اشك سنگ" را نام می‌برد.  

در گیتا‌شناسی مینگ، هو تون  hu t'un lei محصول هامی [ Hami، شهر و واحه ای در منطقه اویغور نشین خاوری چو، chu، در سین کیانگ] دانسته شده است.  در کِوان یو کی Kwan yü ki‌4 این ماده یكی از فرآورده های مغولان چیكین (Chikin) بینِ سو‌ـ ‌چو (Su-čou) و شا‌ـ ‌چو(ša-čou) شمرده است.  Si yü wen kien lu‌1، كه به سال 1777 نوشته شده، درباره این درخت گوید كج و کولگی را، تنها بکارسوخت آید: از همین روست که مردم تركستان آنرا اودون   odonیا اوتون  otun ‌نامند كه در تركی به معنای "هیمه، سوختبار" است.2 خود درخت را در تركی توگرَک ‏tograk ‌گویند.  

در هوئی کیان چی Hui k‛ian či‌3 نیز درخت هو تون hu t‛un از هامی شمرده و گفته شده كه مسلمانان چوبش می‌سوزانند هرچند  آن¬هائی را كه نقش و نگار دارند ‌تراشیده زین و قلمدان ‌کنند.  

برتشنایدر4 این درخت را همان پوپلوس یوفراتیکا [در عربی حور فراتی] ‍Populus euphratica [بید سمرقند]  دانسته كه هیمه تركستان است.  هرچند روشن نیست چنان كه چینی‌ها گفته اند از این درخت صمغی به دست آید.  از این گذشته،‌ این گونه در سرتاسر شمال چین پراكنده است5؛ در حالی كه در تمامی نوشته های چینی، كهن یا امروزی، هو تون hu t‛un درختی ویژه ی تركستان و ایران دانسته شده است.  درست ایـن است که ایــــن همــان پوپولوس بالزامیفرا

opulus balsamifera L. var. genuina Wesm* است.6  دورترین مرز خاوریِ رویشگاه این درخت تپه‌های كومبوم (Kumbum) در خاور كوكونور (Kukunōr) است كه از نظر گیتاشناسی بخشی از آسیای مركزی بشمار  می رود.  همین گونه در سیبری و امریكای شمالی نیز می‌روید و فرانسویانِ كانادا آن را لیارد (liard) نامند.  فراسوی این مرز می‌توان درخت را به هر دو شكل خودرو و بستانی در رشته‌كوه¬های داخلی شمال باختری هیمالیا، در ارتفاعات دوهزاروپانصد تا چهارهزار متری از كوناوَر (Kunawar)  به سمت باختر یافت.  در باختر تبت تا بلندای  بیش از پنج‌هزار متر نیز می‌روید1.  جوانه‌های درخت صمغ  بلسان دارد كه می‌گویند ضد اسكوربوت و مدر است و در گذشته با نام baume facot و tacamahaca communis‌2 (یا vulgaris) به اروپا می‌بردند.  وات گوید هیچ گزارشی از کارگیری اشگ این درخت در هند نیافته است.  از نوشته های چینی برمی‌آید كه به احتمال زیاد ایرانیان آسیای مركزی و ایران این درخت را می‌شناختند و این پندار كه هم‌ اینان كاشفان خواص دارویی بلسان بوده‌اند برخطا نیست.  می‌توان كارآیی آن در کاهش درد پوسیدگی دندان را دربست  پذیرفت زیرا روی دندان را ‌پوشانده نمی‌گذارد هوا بدان برسد.  









  منّ (ترانگبین/خشگ¬انگبین)*

21.  واژه منّ، كه ریشه  سامی دارد من (mān عبری، مَنّ mann عربی) از راه مانّا μαννα  یونانی در ترجمه هفتادی‌** و برگردانِ  عهد جدید به ما رسیده است.  مَنّ ماده‌ای است قندی كه در شرایط خاص‌– ‌از سوراخ¬هایی كه کرم¬ها (=حشرات) ایجاد می‌كنند یا زخمی کردن تنه و شاخه‌ها‌ـ‌ از پوست یا برگ برخی گیاهان ‌تراود.  بدین ترتیب، مَنّ‌هایی با ماهیت و خاستگاه متفاوت هست.  نامی ترین مَنّ تراوشات فَکسیموس اورنوس Fraxinus ornus (یا اورنوسیوروپیا Ornus europaea) بنام زبان گنجشكِ مَنّ‌آور [شیر خشتی] [زبان گنجشک گُل، مُران رمادی در عربی]   است كه از منطقه ‌مدیترانه و هرُم (آسیای صغیر) خیزد.1 اصلی‌ترین ماده  تشكیل دهنده مَنّ، قندِ مَنّ، مَنایت (mannite) یا مانیتول  است كه جز زبان گنجشك، در بسیاری گیاهان دیگر نیز هست.  

سالنامه‌های دودمان سوئی (Sui) گیاهی بنام یان تسه   yan ts‛e  ("خارگوسفند") را به منطقه  كائو‌ـ ‌چان (Kao-č‛an)     (تورفان) نسبت داده‌اند كه از بخش زِبَرینش انگبینی ‌آید بس خوش¬مزه.2

چن تسان-كی (Čen Ts‛an-k‛i) كه در نیمه نخست سده هشتم می‌نوشت آورده است در ماسه‌های كیائو‌ـ ‌هو (Kiao-ho)    (یارخوتو/Yarkhoto) [یارغول اویغوری]  گیاهی است كه بر بالایش پرزهایی روییده و از آنها انگبین آید ؛ مردمان هو (Hu) (ایرانیان) آن را     (=  )   کی-پو-لو k‛ie-p‛o-lo ‘*k‛it (kir)-bwuδ-la نامند3.   بخش نخست  ظاهراً برابر است با xār ("خار") فارسی یا دار  rāδ که صورت این واژه در یكی از گویش¬ها است؛4 بخش دوم برابر است با burra یا bura ("بره") فارسی؛5 پس روشن است كه نام  چینی یان تسه yan ts‛e بر گردان واژ به واژه  نامی فارسی (یا بهتر از آن فارسی میانه یا سغدی) است.  در فارسی جدید خارِ شتر و به گفته  ایچِسِن* خارِ بزی/خاربزی نیز به‌كار ‌رود1.

طُرفه این كه چینی‌ها واژه  فارسی میانه‌ای برای "مَنّ" حفظ كرده‌اند كه هنوز در هیچ منبع ایرانی نشانه¬ای از آن یافت نشده است.  این گیاه هِدیسِروم الحاگی/جی  (Hedysarum alhagi) است كه در سرتاسر بیابان¬های پست و كم آب ایران فراوان یافت می‌شود تنها در برخی از جاها مَنّ به دست می‌دهد.  هر کجا از این گیاه مَنّ به دست نیاید، شتران آن را می‌چرند (نام "خارِ شتر" هم از همین جاست) و برابر  گفته  صریح و قاطع شلیمر،2 خوراك گوسفندان و بزها نیز می‌شود.  

"Les indigènes des contrées de la Perse, ou se fait la récolte de teren-djebin, me disent que les pasteurs sont obliges par les institutions communales de s'éloigner avec leurs troupeaux des plaines ou la plante mannifere abonde, parce que les moutons et chèvres ne manqueraient de faire avorter la récolte."

كورژینسكی3 درباره یكی از هم‌خانواده های آن هِدیسِروم سِمِنُوی   (Hedysarum semenowi) گوید گوسفندان بسیار دوستش دارند و پروارشان ‌كند.  

پن تسائو کان مو  از کتــاب لیان سه کون تسی کی     Lian se kun tse ki‌4 چنین می آورد: "در كائو‌ـ ‌چان، مَنّ (تسه می   ts‛e mi) هست.  آقای كی‌یه (Kie)       گوید  در شهر نان‌ـ ‌پین (Nan-p‛in) 5   گیاه یان تسه yan ts‛e برگ ندارد، انگبینش سفید و شیرین‌ است.  برگ¬های گیاه yan ts‛e در شهر نمك (    Yen č‛en) بزرگ‌ است و انگبینش تیره   و بی¬مزه.  كائو‌ـ‌ چان همان كیائو‌ـ ‌هو (Kiao-ho)  در سرزمین بربرهای باختری (ســــــی‌ فان/Si Fan    ) اســــــت؛6 امــــــــــروزه  بــــــخش بــــــــزرگی از تا-چو (ta čou    ) است."

وان ین‌ـ ‌ته (Wan Yen-te) كه در سال 981 ترسائی  به مأموریت تورفان فرستاده شده بود، در سفرنامه خود از این گیاه و مَنّ شیرینش یاد می‌كند1.  

چو كو‌ـ ‌فی (Čou K‛ü-fei) نویسنده لین وای تای تا Lin wai tai ta،  در سال 1178، در توصیف "مَنّ اصیل (ژاله  شیرین)   موصلی (وو-سِ-لی   Wo-se-li) چنین می‌نویسد:2 "این سرزمین چند كوه نامی دارد.  وقتی شبنم پاییز فرو افتد، زیر آفتاب سخت شده چون شكر و برفک ‌گردد كه گرد آورده بکار برند.  این ماده خنك، پاک كننده  خون، شیرین و پرورنده است و آن را مَنّ ناب ‌دانند3."

وان تــــــــا‌ـ‌ یوان (Wan Ta-yüan)    در کتابش، تائو ایچی لیو   Tao i či lio به تاریخ 1349 4، نكته  زیر را در توصیف مَنّ کان-لو (kan lu) در ما‌ـ‌كو‌ـ‌ سه‌ـ ‌لی (Ma-k‛o-se-li)‌5 آورده : "هر سال در ماه¬های هشتم و نهم سال مَنّ از آسمان می‌بارد و مردم گودالی می‌كنند تا آن را گرد كنند.  با برآمدن آفتاب مانند  قطرات آب فشرده و سپس خشك می‌شود.  طعمش مانند بلورِ شكر است.  در كوزه نگه می دارند و آمیخته با آب داغَش را داروی تــــــب لرز (مالاریا) می‌دانند.  بنا به گفته ای کهن، این سرزمــینِ آمریتاراجا‌ـ‌تاتهاگیتا (Armritarāja-tathāgata)   است."6 

لی شی‌ـ‌ چن، پس از آوردن نوشته های چن تسان‌ـ‌كی (Č‛en Ts‛an-k‛i)، پی شی Pei ši و جز آن7، به این نتیجه می‌رسد كه این اطلاعات مربوط به همان گیاه مولد انگبین است هرچند روشن نیست مراد از یان تسه yan ts‛e چه گیاهی است.  

نام تركی این گیاه یانتاغ  yantaq است و صمغ  شیرینی را كه بر روی آن انباشته می‌شود یانتاغ شکری yantaq šäkärī  ‌گویند1.  

این نام در فارسی جدید ترانگبین tär-ängubīn  است (terenjobīn /ترنجبین عربی كه تِرِنیابین tereniabin اسپانیایی نیز از آن آمده)؛ و چنان كه گفته شد، گیاهی كه این ماده  شیرین از آن ‌تراود xar-i-šutur ("خارشتر") نام دارد.  مَنّ نزدیک پایان تابستان بناگاه  در درازنای شب پدیدار می‌شود و بایست در نخستین ساعات بامداد گردآوری شود.  آن را به شكل طبیعی اش بکار برند، یا به شكل شربت (شیره šire) در آسیای مركزی یا در كارخانه‌های قند و شكر مشهد و یزد در ایران به كار‌گیرند2.   چینی‌ها در سمرقند و به صورت آوانگاشت تا-لان-کو-پین ta-lan-ku-pin   با این واژه  فارسی آشنا شدند3.   در توصیف این محصول زیر عنوان کان لو kan lu    ("ژاله  شیرین") گفته شده كه از گیاهی كوچك به دست می‌آید كه بلندایش سی تا شصت سانتی‌متر است و رشدی انبوه دارد و برگ¬هایش ظریف است و به Indigofera [نیل] لان (lan) ماند.  ژاله خزانی بر سطح ساقه‌ها سخت می‌شود با طعمی شكرسان.  آن را گردآورده می‌جوشانند تا نبات گردد.  کوان یو کی  Kwan yü ki‌4 گیاهی كوچك در سمرقند را به همین نام کان-لو kan-lu توصیف کرده كه در پائیز روی برگ¬های آن شبنمی بهم رسد به شیرینی انگبین  با برگ¬هایی چون گیاه نیل (lan) ؛ و همان کتاب5 این گیاه با نام یان تسه yan ts‛e را از قـره خوجه (Qarā-khoja) خوجو/قوچو دانسته است.  در سالنامه‌های مینگ‌6 نیز همین نكته آمده است.  هانبری این گیاه را همان خارشتر الهاگی کَمِلوروم (Alhagi camelorum) دانسته كه گیاه كوچك خارداری است از تیره  بنشن‌ها یا پروانه‌واران، لگومینوسائه (Leguminosae) كه در ایران و تركستان ‌روید1.  

در سده چهاردهم اودوریک پوردنونی (Odoric of Pordenone)   نزدیك هوز/خوز  (Huz) در ایران مَنّی بهتر و فراوان¬تر از هر جای  دیگر در جهان یافت2 در سده شانزدهم،‌ پی‌یر بلون دو مون  (Pierre Belon du Mons) (64ـ1518)،‌ جهانگرد و طبیعی¬دان،3 مَنّ/مانّا ایرانی‌ـ‌‌عربی را به این شرح به اروپاییان معرفی کرد: 

"Les Caloieres auoyt de la Manne liquide recueillie en leurs montagnes, qu'ils appellent Tereniabin, a la différence de la dure: Car ce que les autheurs Arabes ont appelle* Tereniabin, est garde en pots de terre comme miel, et la portent vendre au Caire : qui est ce qu' Hippocrates nomma miel de Cedre, et les autres Grecs ont nomine* Rose"e du mont Liban: qui est differente a la Manne blanche seiche.  Celle que nous auons en France, apporte*e de Brianson, recueillie dessus les Meleses a la sommité' des plus hautes montagnes, est dure, differente & la susdites.  Parquoy estant la Manne de deux sortes, Ion en trouve au Caire de 1'vne et de l'autre es boutiques des marchands, exposé en vente.  L'vne est appelée Manne, et est dure: Pâture Tereniabin, et est liquide: et pource qu'en auons fait plus long discours au liure des arbres tousiours verds, n'en dirons autre chose en ce lieu."



مَنّ براینکون  (Briançon) كه بلون نام برده از درخت كاج پینوس لاریکس (Pinus larix) در جنوب فرانسه به دست می‌آید1.   گارسیا دا اورتا (Garcia Da Orta)‌2 چندین گونه مَنّ توصیف کرده كه یكی از آنها را از سرزمین ازبكان به هرمز آرند به نام شیرخشت  xirquest یا xircast "یعنی شیرِ درختی خشت quest نام*، زیرا xir [بخوانید šir] در فارسی شیر است، پس  شیرخشت ژاله‌ای است كه از این درختان می‌چكد، یا صمغی است كه از آنها تراوش می‌كند". [؟!]

پرتغالی¬ها این واژه را به صورت سیراکوست  siracost تحریف كرده ‌اند." گونه دیگر را tiriam-jabim یا trumgibim ترنگبین (tär-ängubīn فارسی) می‌نامد.  "می‌گویند این ماده لابلای خارها و به صورت تکه های كوچك و به رنگی سرخ فام یافت می‌شود.  گویند آن را با زدن چوب به خارها به دست ‌آرند، و خشك شده  آن بزرگتر از تخم گشنیز است و رنگش، همان‌طور كه گفتم، بین قرمز و شنگرفی است.  عوام آن را میوه می‌دانند، هرچند  از دید من صمغ  یا رزین است." به باور آنها  از مَنّ ما خوشگوارتر و سودمند تر است و در ایران و هرمز بسیار کارگیرند."  "گونه  دیگر آن در قطعات درشت همراه با برگ است.  این گونه مانند ترانگبین كالابریا  است و نرخش گران‌تر و از راه  بکورا  (Boçora)، از شهرهای نامی ایران صادر می‌شود.  گونه دیگر را گاه می‌توان در گوآ (Goa)  یافت و شربتش که مانند انگبینِ سفیدِ رُسّ کرده است در مشک عرضه می‌شود.  از هرمز برایم فرستادند، چرا كه در كشور ما زود خراب می‌شود هرچند در قرابه محفوظ می‌ماند.  چیز دیگری درباره این دارو نمی‌دانم".  جان فرایر4 از ژاله‌ای خوشگوار یاد می‌كند كه شب¬ها تبدیل به مَنّ می‌شود، سفید و دانه‌دانه که کم از مَنّ كالابریایی ندارد.  به گفته وات5، شیرخشت shirkhist [به عربی قطنية، سفرجلية؛ درترکی دوشان الماسی؛ در پشتو کنخری، در ترکی استانبولی داغ ماسمولاسی، در تاجیکی، قزاقی و ازبکی ایرگای(Ирғай, Irgʻay)در روسی گیزینیک (Кизильник))  نام توده‌های سفیدرنگ‌دانه‌دانه‌ای است كه در ایران روی بوته کاتن¬ایسترن مالِمریا  Cotoneastern ummularia  یافت می‌ شود؛ ترنجبین سفید از خارشتر  (A.maurorum, Alhagi camelorum) كه در ایران می‌روید به دست می‌آید و گونه ایی قند خاص بنام مانجیفرین/مِلِزیتوز  (melezitose) و قند نیشكر در آن است.  شیرخشت را بیشتر  از هرات ‌آرند و از آترافاکسیس اِسپینوزا atraphaxis spinosa   (پُلیگُناسه polygonaceae/ تیره  ریواسیان) نیز به دست می‌آید1.  

بدین ترتیب از نقطه نظر¬های فقه اللغه/زبانشناسی و تاریخی نیز روشن شد مراد  چینی‌ها از یان تسه yan ts‛e و کی-پو-لو k‛ie-p‛o-lo گونه الهاگی کَمِلوروم Alhagi camelorum است. 

نام فارسی دیگر مَنّ xoškenjubīn [خشك‌انگبین] است به معنی "انگبین/عسل خشك".  در یكی از روایات  عربی آمده این ماده ژاله‌ای است كه در كوه¬های ایران روی درختان می‌نشیند؛ هرچند  نویسنده عرب دیگری گوید، "انگبین خشك است كه از كوه¬های ایران ‌آرند.  بویی ناپسند دارد، گرم و خشك است؛ گرمتر و خشك¬تر از انگبین.  به طور كلی نیروبخش‌تر از انگبین است2."  این محصول، كه در هند گزانگبین guzangabin نامیده می شود،  از گیاه گزانگبین ( Tamarix gallica, var.mannifera Ehrenb.)  در دره‌های شبه‌جزیره  سینا و نیز ایران به دست می‌آید3.    در ایران گزانگبین اشاره به مَنّی است كه از اَستراگالوس فلورولِنتوس Astragalus florulentus  و اَستراگالوس ادسِندِنس  A.adscendens در بخش¬های كوهستانی چهارمحال و فّریدِن و بویژه پیرامون خونسار در جنوب باختری اصفهان به دست می‌آید.  بهترین انواع این مَنّ كه گز علفی یا گز خونسار (از شهرستان خونسار) است در ماه مرداد با تكان دادن شاخه‌ها به دست می‌آید وسرشگ¬های كوچك سرانجام به یكدیگر چسبیده توده ای سخت سفید چرك خاكستری  فام سازند.  به گفته  شلیمر4 بوته‌ای كه این مَنّ  روی آن تشكیل می‌شود در همه جا یافت می‌شود، هرچند كوچكترین نشانی از مَنّ روی آن نتوان یافت، زیرا این ماده تنها  از بوته‌های خُنسار یا خونسار به دست می‌آید.  علت این پدیده را وجود حشره کوکوس مانیفر  Coccus mannifer در آنجا و نبودش در دیگر صفحات ایران دانسته‌اند.  چندین پزشک ایرانی از اصفهان، و برخی نویسندگان اروپایی تشکیل مَنّ در خونسار را به سوراخ¬هایی كه این حشره در می آورد بسته اند و شلیمر پیشنهاد می دهد آن را به سرزمین¬هائی كه درخت گز/تاماریکس Tamarix خودروست برده با آب و هوای آنجا خوگر كنند.  

گفته اند کهن ترین اشاره به گز مَنّ آور را در تاریخ هرودت ‌توان یافت،1 كه درباره  مردان شهر كالاتبوس/ساریقُل  (Callatebus) در هرُم (آسیای صغیر)  گوید از دانه گندم و میوه  درخت گز/تاماریکس ‌عسل سازند.  به هر روی، سخن او دیگر است و از تراوش این ماده از درخت یاد نكرده است.  

استوارت2 گوید مَنِّ تاماریسك* را چِن ژو   če‛n žu ‌گویند.  گز/تاماریسك از گیاهان چین است و سه گونه آن شناخته شده3.   تا آنجا كه من می‌دانم، چینی‌ها نامی از مَنّ هیچ یك از این سه گونه نبرده اند و آنچه استوارت یاد کرده تنها به شیره  درون درخت اشاره دارد كه بنا بر پن تسائو Pen ts‛ao در مفردات داروئی بکار می رود.  چن تسیائو(Čen Tsiao)    از دوره  سونگ در کتابش تون-چی ،  T‛un-či‌4، در تعریف چِن- ژو č‛en žu تنها گوید : "شیره موجود در چوب یا تنه گز/تاماریسك5."

افزون بر این، گونه¬ای مَنّ بلوط هست که از  Quercus vallonea Kotschy و Q.persica  [مازوج ایرانی/بلوط ایرانی] به دست می‌آید.  در مرداد ماه بی‌شمار کرم¬ها/حشرات  كوچك سفیدرنگ (Coccus)  روی درخت ‌نشسته از سوراخ¬هایی كه در درخت در می آورند ماده‌ای قندی برون تراود که بسان دانه‌های كوچك سخت می‌شود.  مردم پیش ازبر آمدن آفتاب بیرون شده دانه‌های ترانگبین را با تكان دادن شاخه‌ها روی پارچه‌های كتانی كه زیر درخت¬ها گسترده اند می‌تكانند.  این تراوشات را با فروبردن شاخه‌های كوچكی كه این ماده بر روی آن بهم رسیده در آب جوش و جوشاندن این محلول قندی و تبدیل آن به شربتی غلیظ نیز جمع‌آوری کرده برای شیرین كردن خوراک  بکار زنند یا با آرد آمیخته گونه¬ای كلوچه سازند1.  

سوای مَنّ‌های بالا، شلیمر2 دو گونه دیگر را نیز وصف کرده است كه در كار هیچ نویسنده دیگری ندیده ام.  نام فارسی یكی از آنها را شكر تیغال šiker eighal بر شمرده گوید  در پی سوراخی كه كرم در گیاه در می‌آورد بهم رسد.  خود وی این كرم را در نمونه تازه یافته است.  این مَنّ را کشتکاران البرز، Lawistan [كذا‌ در متن! ‌لارستان؟] و دماوند به تهران ‌آرند، هرچند  این گیاه اطراف تهران و نواحی دیگر نیز یافت ‌شود.  گرچه این مَنّ کمابیش  هیچ  شیرینی ندارد خلط ‌آور بسیار خوبی است و سرفه‌های سخت درمان را آرام می کند.  دیگری مَنّ اَپونیکوم سیریاکوم  Apocynum syriacum است كه آن را در ایران به نام شكرالعشر šiker āl-ošr می‌شناسند و از یمن و حجاز وارد می‌شود.  به گفته داروشناسان ایرانی این گیاه محصول تراوش¬های شبانه است كه در درازنای روز سخت و چون تكه‌های كوچك نمك سان می‌شود كه سفید، خاكستری یا  حتی سیاه است.  این ماده نیز کاربرد  دارویی دارد.  

مَنّ از جمله فرآورده های خوراکی ایرانیان باستان بود و از دیرباز در سفره  آنها جای داشته است.  وقتی شاه‌شاهان در مادستان اقامت می کرد، همه روزه صد سبد مَنّ، كه وزن هر یك ده مینا  (mine) بود، به سفره‌خانه‌اش تحویل داده می‌شد.  آن را چون انگبین بکار شیرین كردن نوشیدنی¬ها  می کردند1.   بگمانم ایرانیان این روش را در آسیای مركزی گسترش دادند.  

در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu در اشاره به مَنّ هند چنین آمده است: "در شمال هند گیاهی انگبینی هست كه چون پیچك رشد می‌كند، با برگ¬های بزرگ كه در پائیز و زمستان خزان نمی‌كند.  وقتی روی آن ژاله و شبنم می بندد انگبین  بهم رسد."  به گفته  وات،2 سیزده، چهارده گیاه در هند شناخته شده‌اند كه زیر تأثیر زندگی انگلی کرم¬ها (حشرات) یا به شیوه های دیگر ماده‌ای شیرین بنام "مَنّ" آرند.  این ماده پیوسته گردآوری می‌شود و مانند  انگبین  بسیار بیشتر از شكر در قرابادبن هندوان بکار است.  

دانه‌های سخت سیلیسی که چون بلور روی ساقه یا بندهای خیزران هندی بامبوسا آروندیناسه¬آ  (Bambusa arundinacea) یافت می‌شود و آن را تباشیر  tabashir می‌شناسند، در هند "مَنّ خیزران" نیز نامیده می شود که به روشنی نادرست است.  از سوی دیگر، گاه گونه ای مَنّ راستین برروی گره‌های گونه ای خاصی از خیزران در هند یافت می‌شود3.   موضوع  تباشیر هیچ ربطی به مَنّ ندارد و به روابط ایران و چین نیز، هرچند از آنجا كه سرگذشت اولیه این ماده هیچ‌گاه به درستی شرح داده نشده،  باشد که کوتاه نوشته¬های زیر سودمند افتد4.   نمونه‌های تباشیر كه در سال 1902 در چین گردآوری كرده‌ام در موزه  تاریخ طبیعی نیویورك موجود است.5

اكنون می‌دانیم كه تباشیر کشفی باستانی در هند است و در دوران کهن به چین و مصر برده می‌شد.  در سالیان اخیر همین نــــــام به صورت تباسیس  tabasis ( ) در پاپیروسی یونانی پیدا و در آنجا گفته شده است كه این سنگ متخلخل از مصر [علیا] [به اسكندریه] آورده می‌شود: کالای هندی پس از گذر از دریای سرخ و رسیدن به بندرهای مصر از راه آبی نیل به دلتای این رودخانه (دلتای نیل در دریای مدیترانه) برده می‌شد1.   خاستگاه  هندی این كالا پیش ازهر چیز با این حقیقت ثابت می‌گردد كه نام یونانی tabasis (با ظاهر آوایی مشابه تباشیر tabāšīr فارسی) با تواک-کیسیرا tavak-kisīrā سنسكریت (یا tvak-ksīra؛ ksirā، "شیره  گیاهی") ارتباط دارد، و اجازه می‌دهد صورت پراكریتی (Prākrit) tabašīra را بازسازی كنیم؛ زیرا روشن است که وارد كنندگان یا صـادر كنندگان یونانی این واژه را نه از سنسكریت بلکه از نامی از یکی از زبان های بومی رایج در جایی در دریابار باختری هند گرفته اند.  یا اینكه باید گمان كرد كه یونانیان این نام را از ایرانیان و ایرانیان از پراكرتی هندی گرفته‌اند2.  

چینی‌ها هم به همــین ترتیب نخست این كالا را از هنــــد وارد كرده آن را "زردِ هند" (تیِن-چو هوان     T‛ien-ču hwan) می‌نامیدند.  این كالا نخستین بار با این نام به عنوان یكی از فرآورده های هند در مفردات داروئی در دوره  كایی‌ـ ‌پائو (K‛ai-pao) (976ـ 968 ترسائی ) به نام کائی پائو پن تسائو K‛ai pao pen ts‛ao آمده؛ هرچند در عین حال چنین آورده كه این ماده در آن روزگار از تمامی   خیزران¬های چین به دست می‌آمد،3 و چینی¬ها به شیوه مألوف آن را متقلبانه با استخوان سوخته، نشاسته موسوم به ارو-روت* برگرفته از پَکی¬ریزوس اِنگیولیتوس pathyrhitus angulatus (در عربی لوبيا بصلية) و مواد دیگر در می آمیختند4.  پن تسائو ین یی  Pen ts'aos yen i از سال 1116 ‌5 این ماده را محصول طبیعی بامبو خوانده كه مانند  لوس [خاك بادرفتی] زرد رنگ است.  این نام در اندك مدتی به "زرد خیزرانی" (چو هوان  ču hwan) یا "روغن خیزران" چو کائو(ču kao) تغییر یافت1.   خوب است یادآور شویم چینی‌ها تباشیر را در رده سنگ¬ها نیاورده فرآورده ای از خیزران می‌دانند، در حالی كه هندوان آن را گونه ایی مروارید به شمار  ‌آرند.  

نخستین نویسنده عـــرب [عربی نویس!]  كه این ماده را شرح کرده ابو دَلف  از دربار سامانیان در بخاراست و دور وبر سال 940 ترسائی به سفر آسیای مركزی رفت.  وی گوید  این ماده محصول مندوراپاتن  (Mandūrapatan) (Patan Mandure) در شمال باختری هند است (ابوالفدا و دیگران می‌گویند تانه  (Tana) در جزیره  سالسته (Salsette)  در بیست مایلی بمبئی محل اصلی کشتش بود)، و از آنجا به تمامی  كشورهای جهان صادر می‌شود.  این ماده از نی‌های بوریا (بامبو) آید كه وقتی خشك باشند و باد آنها را جنبانده به یكدیگر ساید گرما و آتش آرند.  گاه آتش در پهنه‌ای به گستردگی پنجاه فرسنگ یا حتی بیش از آن گسترش می‌یابد.  تباشیر محصول این نی بوریاست2.   دیگر نویسندگان عرب كه ابن‌ابیطار از آنها نقل كرده آن را مشتق از نیشكر هندی ‌دانسته‌ ‌گویند از همه  کرانه های هند صادر می‌شود، و به تفصیل در خواص دارویی آن قلم فرسوده‌اند.3  گارسیا دا اورتا (1563) كه با این دارو آشنا بود نیز به سوزاندن نی‌ها اشاره می‌كند و با بی گمانی گوید آتش زدن نی ها برای دستیابی به مغزشان  است؛ هرچند  همیشه  چنین نمی کنند چنان كه بسیاری نمونه‌های آن هست كه آتش نگرفته‌اند. به درستی گوید نام عربی (تباشیر، كه در  نگارش  پرتغالی او تباخیر tabaxir شده) برگرفته از فارسی است، به معنی "شیر، شیره، یا نم".  بهای معمول این محصول در ایران و عربستان هموزنش سیم بود.  به گفته  او نی‌ها، كه به بلندا و بزرگی درختان زبان گنجشگ‌اند،  بین گره‌ها رطوبت فراوان ایجاد می‌كنند كه وقتی می‌ بندد به نشاسته ماند.  نجاران هندی كه با این نی‌ها كار می‌كنند شیره یا مغزی غلیظ در آنها می‌یابند كه آن را روی ناحیه  كمر یا شانه‌ها و در صورت سردرد بر پیشانی خود می‌نهند؛ پزشكان هندی در علاج گرمی بیش از حد، اعم از درونی یا برونی، و تب و اسهال تجویز می‌كنند1.   همچنان جالبترین روایات داستان اودوریك پوردنونی (درگذشت به سال 1331) است كه گرچه از این محصول نام نمی‌برد و شاید کمابیش آن را با بازهر/پادزهر (bezoar)  جابجا می‌گیرد، به سنگ¬هایی ویژه اشاره‌ها می‌كند كه در نی‌های بورنئو یافت می‌شود و گوید  این سنگها "چنان‌اند كه اگر مردی آن را همراه داشته باشد هیچ‌گاه از آهن به هر شكل كه باشد آسیب نبیند و زخمی نشود و از همینروست که بیشتر مردان آنجا همراه دارند2."

ماندلسلو3 درباره  تباشیر چنین نوشته است: "روشن است كه در کرانه های مالابار، كوروماندل، بیسناگر/ویشناگر  (Bisnagar) و نزدیك مالاكا  از این گونه نی (كه اهل جاوه‌ مامبو mambu نامند) نوعی دارو به نام شكر مامبو sacar mambus به دست می‌آید.  اعراب، ایرانیان و مورها آن را تباشیر tabaxir نامند كه در زبان آنها به معنای شیره‌ای بسته و سفیدرنگ است.  این نی‌ها به بلندای تنه سپیدار و دارای شاخه‌های راست‌اند با برگ-هاشان كمی درازتر از برگ زیتون دار.  گره‌های پرشمار  دارند باماده ای سفیدرنگ  نشاسته مانند در درون، كه اعراب و ایرانیان همسنگ آن سیم ‌دهند، زیرا در پزشکی در درمان تبهای سوزان، اسهال خونی و بخصوص در مراحل آغازین همه بیماری ها کار گیرند."

 

آنغوزه/انقوزه * 

22.  معمای آنغوزه/انقوزه از همان نامش آغاز می‌شود: هیچ توضیح پذیرفتنی برای واژه آزا** asa یا آسا assa در انگلیسی نیست.  فرهنگ انگلیسی آكسفورد جدید بی پروا مشتق از واژه  فارسی آزا  āzā یا aza می‌داند، هرچند  این واژه معنایی جز مصطكی***  ندارد كه محصولی است یکسره متفاوت با آنچه از آسافِتیدا asafœtida می‌فهمیم.  در هیچ یك از زبان¬های خاوری واژه‌ای از گونه asa یا aza  نیست كه نمایانگر این محصول باشد.  از اینرو نمی‌توان گفت كه از یكی از ملل خاور به اروپا رسیده باشد.  كمپفر، كه در سال 1687 به مطالعه  این گیاه در لارستان  پرداخت و آشنایی هائی با زبان فارسی داشت، گوید  چیزی از خاستگاه  نام اروپایی اش نداند1.   لیتره، نویسنده نامی واژه نامه فرانسه، می پذیرد خاستگاه  واژه  asa دانسته نیست و خردمندانه پروای هر گونه حدس و گمان می‌كند2.   این گمان را هم پیش کشیده اند كه asa دگرگون شده لیزر laser یا لیزِرپیدیوم laserpitium  پلینی (xix, 5) است و داروسازان سده‌های میانه این نام را بدین شكل كوتاه كرده‌اند.  ایی. بارشتوف،4 گیاه‌شناس لهستانی،  این ریشه‌شناسی را كه نخستین بار گارسیا دا اورتا پیش گذارد3، درست شمرده است؛ او با پژوهش گرانسنگش ‌در گیاهان آنغوزه آور ما را وامدار  خویش كرده است.   گرچه این توضیح هنوز رضایتبخش نیست، زیرا دگرشدگی ادعایی laser به asa تنها برداشتی شخصی است و اثباتش با اسناد سده‌های میانه  ناشدنی5، به هر روی  بهتر است نام را برگرفته از فارسی بدانیم.  

 آنغوزه فرآورده ای است گیاهی متشکل از رزین، صمغ  و روغن اسانس به نسبت¬های متفاوت كه بیشتر  آن رزین است و از گیاهان چتری گوناگون چون فِرولا نارتِکس Ferula narthex،  فِرولا آلیاسه F.alliacea، فِرولا فِتیدا F.fœtida، فِرولا پِرسیکا F.persica و فِرولا اِسکورودوزما F.scorodosma (یا اِسکورودوزما فِتیدوم Scorodosma fœtidum) به دست می‌آید1.   در هند آن را بیشتر چاشنی ساخته بویژه با برنج و دانه¬ها می خورند.  هر جا این گیاه می‌روید برگ¬های تازه اش را پخته چون سبزی می‌خورند، بویژه مردم  بخارا که بخش سفید پائینی ساقه را كه بریان شده و نمك و كره به آن زده باشند خوراکی خوش¬مزه می‌دانند.  در دارونامه¬ها محرك و ضد انقباضش شمرده شده.  

ابومنصور، لی شی‌ـ ‌چنِ/لی شیژن ایران در سده دهم، دو گونه آنغوزه (انگدان anguyān! فارسی، انجدان anjudān عربی) یكی سیاه و دیگری سفید بر شمرده گوید گونه سومی هست كه مردمان روم آن را sesalius [سلیقون! (نام درخت انجدان در برخی منابع فارسی)]  گویند.  گوارش خوراک را آسان ومعده را قوی ساخته  درد بندهای دست و پا کاهد.  چنانچه به پوست مالند، رافع خیز، بویژه وقتی افشره شیرمانند آن را در کار کنند.  ریشه خیسانده در سركه تقویت و تصفیه معده، آسان سازی گوارش و افزایش اشتها آرد2.   

فرولا Ferula و اِسکورودوزما Scorodosma كه از آنها آنغوزه گیرند نوعاً گیاهانی ایرانی اند.  به گفته  ابوحنیفه،3 asa در دشت¬های ماسه‌ای بین بُست و كیكان[قیقان] در شمال ایران می‌روید.  ابومنصور برگ¬های گونه‌ای را كه در سرخس در نزدیكی مرو می‌روید بهترین می‌داند.   اصطخری گوید در بیابان¬های میان ولایات سیستان و مكران asa فراوان عمل می‌آمده؛ به گفته  ادریسی، این گیاه در حوالی قلعه بُست/بوست/لشکرگاه (Kaleh Bust) [Qala Bist]  در افغانستان نیز عمل می‌آمده است.  كمپفر خود در سال 1687 چیدن این گیاه در لارستان  را دیده و چنین آورده است:1 

"Patria eius sola est Persia, non Media, Libya, Syria aut Cyrenaica regio.  In Persia plantam hodie alunt saltem duorum locorum tractus, videlicet campi montesque circa Heraat, emporium provinciae Chorasaan, et jugum montium in provincia Laar, quod a flumine Cuur adusque urbem Congo secundum Persici sinus tractum extenditur, duobus, alibi tribus pluribusve parasangis a litore."

"هرات در تولید این محصول نامی است و احتمالاُ امروزه تنها در هرات تولید و از آنجا به هند صادر می‌شود."

بارشتوف بدرستی پراكندگی گیتا شناسی آن را نشان داده است2.   اِسکورودوزما Scorodosma،  گذشته از خاك اصلی ایران، بَرِ جیحون، کنار دریاچه  آرال و در نقطه‌ای دور افتاده در دریابار خاوری خزر نیز می‌روید.  از گزارش¬های چینی‌ها برمی‌آید كه گیاهان آنغوزه آور نزدیك ختن (نک صفحات پیش رو)، تورفان و شاهرخیه نیز یافت می‌شده است3.   به هر روی روشن نیست سخن  از كدام گونه بوده است.  

چائو ژو‌ـ‌كوا Cao Zu-kwa [Zhao Rukuo/ Chau Ju-Kua/Chou Ju-kua/Zhao Rugua/Zhao Rushi] گــوید  زیســتگاه آسافِتیدا asafœtida مو‌ـ‌كو‌ـ‌ لان Mu-kü-lan       در سرزمین تا‌ـ ‌شی (Ta-ši) (تاجیك/Ta-džik، اعراب) است4.   مو‌ـ‌كوـ لان همان مكران (Mekrān)، گدروسیا (Gedrosia)ی باستان و ماكا (Makā) ی سنگنبشته‌های فارسی باستان است.  اسكندر بزرگ در اردوكشی خود به هند از گدروسیا گذشت؛ پس باید همراهان دانشمندش كه درباره گیاهان ایران و شمال باختری هند این همه اطلاعات ارزشمند پیش گذاشته‌اند، گیاه آنغوزه آور را نیز دیده باشند؛ هرچند در نوشته¬های گیاهان روزگار اسكندر هیچ چیز كه بتوان آن را نمایانگر این گونه شمرد یافت نمی‌شود.  برِیتِسل1 بسی کوشیده اثبات كند گیاهی كه تئوفراستوس2 به کوتاهی توصیف کرده همان اِسکوردوموسا فاتیدوم Scorodosma fœtidum است؛ و هورت3 در ویرایش و برگردان تازه خود از تئوفراستوس پی او رفته است.  نوشته او چنین است: "[در آریا] بوته‌ای دیگر هست به بزرگی كلم كه برگش هم‌شكل و اندازه برگ بوست.  چنانچه حیوانی آن را بخورد بی برو و بر گرد می میرد.  از همینرو هرجا اسبی بود، مراقب بودند از آن نخورد" [ مراد اسب¬های سپاه  اسكندر است].  این توصیف  به هیچ روی با ویژگی¬های فرولا Ferula یا اِسکوردوسما Scorodosma كه زهری نیست و به هیچ حیوانی آسیب نمی‌رساند نمی خواند.  این گمان هم هست که لِیزرپیتیوم laserpitium یا سیلفیون silphion  و لِیزر laser پلینی4 باید دست كم تا حدودی به آنغوزه ربط داشته باشند؛ نا گفته نماند شماری از نویسندگان این گمان را رد كرده‌اند و از دید من هم چون و چرا پذیرد.  پیشتر گارسیا دا اورتا5 هرگونه ارتباط بین این گیاه باستان و آنغوزه را رد كرده است.  لوكلر6 به تفصیل درباره  این مسئله بحت‌انگیز نوشته است.  

نخستین نویسنده اروپایی كه گزارشی دقیق درباره  ‌آنغوزه  داده گارسیا دا اورتا در سال 1563 است.  هرچند او كه در گوآ در هند به زندگی و مطالعه می پرداخت، نتوانست دریابد این محصول را از كدام گیاه گیرند.  وی درباره  کاربرد  آنغوزه  در هند گوید : "آنچه بیش از همه در هند و همه سرزمین های  آن کاربرد  دارد آنغوزه  است كه هم پزشكی را کار آید و هم آشپزی را.  مصرفش بالاست، زیرا هر جنتیو (Gentio) [هندی]  كه توان  خرید داشته باشد چاشنی  خوراک  کند.  توانگران فراوان خورند، هم بانیان¬ها [از વાણિયો, vāṇiyo گجراتی به معنای تاجر] و هم جنتیو¬های كمبو/کمبی/کمبات (Cambay)  [کِهبِهات در اردو] و هر پیرو فلسفه فیثاغورث[گیاهخوار] .  اینان آنغوزه را چاشنی سبزی¬های خوراكی خود می‌كنند؛ آن را پیش از پخت خوراک به تابه می‌مالند و این چاشنی را با همه  خوراكی¬های خود می خورند.  تمامی دیگر جنتیو ها هم كه قدرت خرید  داشته باشند آنغوزه  می‌خورند، و كارگرانی كه چیزی جز نان و پیاز برای خوردن ندارند، تنها در صورت نیاز شدید  توانند خورد.  همه مورها [بربرهای مغرب/مسلمانان]  آن را می‌خورند هرچند  كمتر و تنها  بهر دارو.  بازرگانی پرتغالی گیاه پختنی مولد آنغوزه  را كه بانیان ها می خورند و عرضه می کنند بسیار خوش¬مزه یافته بود و بر آن شدم تا درآزمایم و بینم آیا به کام من  نیز خوش می‌آید؛ هرچند چون اسفناج خودمان را چندان خوب نمی‌دانم، به اندازه  آن بازرگان پرتغالی كه از آن سخن رانده بود به کامم خوش نیامد.  در این منطقه مردی محترم و خردمند زندگی می‌كند كه در دستگاه شاهی جایگاهی دارد و آنغوزه  می‌خورد تا اشتهایش برای شام باز شود و آن را سخت کاری یافته و هر بار دو دراخم [هر دراخم حدود 8 گرم] از آن می خورد.  گوید  اندكی تلخ‌مزه است هرچند  مانند  زیتون اشتها را باز می‌كند.  تلخی پیش ازفرو بردن است، هرچند زان پس دلخوشی فزاید.  همه مردم این سرزمین می‌گویند طعم و بوی خوشایندی دارد."

، کریستوا،کـریستوبا آكوستا یا داكوستا1  Christovão Da Costa or   Cristóbal Acosta

 شرح زیر را آورده است:

"Altiht, anjuden, Assa fetida, dulce y odorata medicina (de que entre los Doctores ha auido differencia y controuersia) es ona Goma, que del Coraçone traen a Ormuz, y de Ormuz a la India, y del Guzarate y del reyno Dely (tierra muy fria) la qual por la otra parte confina con el Coraçone, y con la region de Chiruan, como siente Auicena.  Esta Goma es llamada de los Arabios Altiht, y Antit, y delos Indios Ingu, o Ingara.  El arbol de adonde mana, se llama Anjuden, y otros le llaman Angeydan. 

"La Assa se aplica para leuātar el miembro viril, cosa muy vsada en aquellas partes: y no viene a proposito para la diminucion del coito, vsar del tal çumu de Regaliza.  Yen las diuisiones pone Razis Altiht por medicina para las fiestas de Venus: y Assa dulcis no la pone Doctor Arabe, ni Griego, ni Latino, que sea de autoridad, porque Regaliza se llama en Arabio Cuz, y el çumo del cozido, y reduzido en forma de Arrope, le llaman los Arabes Robalçuz, y los Espaiioles corrompiendole el nombre le llaman Rabaçuz.  De suerte que Robalçuz en Arabio, quiere dezir çumo basto de Regaliza: porque Rob, es çumo basto, y Al, articulo de genitiuo, de, y Cuz, regaliza, y todo junto significa çumo basto de Regaliza: y assi no se puede llamar a este çumo Assa dulcis Los Indios la loan para el estomago, para facilitar el vientre, y para consumir las ventosidadas.  Tambien curan con esta medicina los cauallos, que echan mucha ventosidad.  En tanto tienen esta medicina que le llama aquella gente, principalmente la de Bisnaguer, manjar delos Dioses."

جان فرایر1 گوید : "در این سرزمین آنغوزه را  از جائی دُژگان/دیسكون (Descoon)‌2 نام گرد آورند ؛ گروهی آن را شیرابه  غلیظ شده  گونه ایی نی یا نیشكر می‌دانند و عده‌ای شیرابه  تراویده از خراش تنه  درخت: این ماده با ماده  بسیار بد بو بنام هنگ Hing كه از ولایت كرمان (Carmania) است،3 بسیار تفاوت دارد.  این ماده همانی است كه هندیان خود را با آن خوشبو  کرده، با هر غله  كه ‌خورند در آمیخته نان نازكی ‌پزند تا نفخ خوراک هاشان را بگیرد كه در نتیجه  بدگوارشی ناچارند با بادگلوهای پُر سروصدا از آن رهائی یابند؛ بدون این تریاق هیچ گاه آسایش نیابند ؛ این همان ماده‌ای است كه به جای آنغوزه  به اروپاییان می‌ اندازند، چرا كه هم رنگ آن را دارد و هم بوی آن، تنها  كمی رقیق‌تر است."

یوهان آلبرشت فون ماندلسلو1 چنین آورده: "هنگ (Hingh) كه داروسازان و داروفروشان ما آن را آنغوزه/آسافِتیدا (Assafœtida) نامند بیشتر  از ایران می‌آید.  هرچند آن گونه كه از استان اوتراد  هند خیزد از همه بهتر است، و در سراسر هندوستان مقادیر زیادی از آن خرید و فروش می‌شود.  گیاه مولد آن بر دو نوع است؛ یكی بوته است و برگ¬هایی كوچك دارد، چون برنج، و دیگری برگ شلغم را ماند و سبزی آن به سبزی برگ انجیر تن می زند.  در زمین¬های سنگلاخ و خشك بهتر رشد می‌كند، و تراوش صمغ  آن در نزدیک پایان  تابستان آغاز می‌شود، برای همین باید آن را در پاییز جمع‌آوری كرد.  داد و ستدش از آنرو در آن سرزمین¬ها بس بیشتر است که بانیان¬های گجرات آنرا  در کار تمامی چاشنی¬های خود ‌كنند و  به ظرف¬ها و آبخوری¬های خود زنند و از این راه  کم کم به بوی تندش كه در اروپا سخت تحمل می کنیم خو می گیرند."

چینی¬ها از نام آ-وی  a-wei فرآورده¬های دو گیاه متفاوت را مراد می‌كنند.  نه برتشنایدر و نه استوارت پروای این نكرده‌اند.  لی شی- چن‌2 گوید : "دو گونه آ-وی  a-wei هست.  یكی گیاه و دیگری درخت.  محصول نخست در تركستان (سی یو/Si yü) به دست می‌آید و می‌توان آن را در آفتاب خشك كرد یا جوشاند: همان كه سو‌ ‌كون (Su Kun) از آن سخن گفته است.  نوع دوم از سرزمین بربرهای جنوبی (نان فان/Nan Fan) خیزد و شیره ای است كه از درخت می‌گیرند: این همان نوعی است كه لی سون (Li Sün)، سوسون و (Su Sun) چن چن (Č‛en Čen) وصف کرده‌اند."  سو كون از دوره  تانگ گزارش كرده  است آ-وی "a-wei در سرزمین بربرهای باختر (سی فان) و در كون‌ـ ‌لون (‛un-lun) می‌روید1‌.   جوانه‌ها، برگ¬ها، ریشه و ساقه‌های آن بســـــیار مانند pai či      (Angelica anomala) (سنبل ختائی، در عربی حشيشة الملاك)  است.  ریشه را می‌كوبند و شیره‌ای را كه به دست می‌آید، در آفتاب خشك و فشرده می‌كنند تا تکه هائی كوچك گردد.  این نوع درجه یك است.  تکه های ریشه كه درست خشك شده باشد در مرتبه  دوم قرار می‌گیرد.  مهمترین ویژگیش بوئی است زننده هرچند خود بویِ بد زُداید و راست اینکه فرآورده ای است شگفت.  برهمنان می‌گویند هور-کو hür-kü (hingu سنسكریت، نک صفحات پیش رو ) همان آ-وی a-wei است و شیره ی نبسته ریشه چسب را ماند؛ و اینكه ریشه را خرد و در آفتاب خشك می‌كنند و بدبوست و  در سرزمین های باختری (هند) پرهیز خوردنش داده اند2.   ‌گویند عادت به خوردنش درمانِ نفسِ بد بوست.  ارزشش نزد بربرها ( ) همسان بهائی است كه چینی‌ها به فلفل دهند."  این گفته براستی گیاه یا گیاهانی را رواست كه آنغوزه ‌آرند، و لی شی چن‌ گوید  زیستگاهش در هوئو چو (Hwo čou) قـره خوجه (Qarā-khoja) خوجو/قوچو و شا‌ـ ‌لو‌ـ ‌هایی‌ـ ‌یا (Ša-lu-hai-ya) (شاهرخیه) است3.   شگفت آنكه نوشته¬های تاریخی باستان مربوط به ایران  ساسانی درباره  این گیاهِ نوعاً ایرانی خاموش مانده اند.  تنها یادی كه از این گیاه در سالنامه‌های پیش ازدوره تانگ شده در شوئی شو  Sui šu‌4 و در اشاره به سرزمین تسائو (Ts‛ao)    در شمال تسون‌ـ ‌لین (Ts‛un-lin) (همان كی‌ـ ‌پین/Ki-pin دوره  هان) است، در حالی كه آ-وی a-wei در تائی پین کوان یو کی T‛ai p‛in hwan yü ki‌5، محصول كی‌ـ ‌پین دانسته شده است.  

در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu‌6 شرح زیر درباره  این محصول آمده است: " آ-وی a-wei  از غزنه     گیا-جا-نا  (*Gia-ja-na) خیزد؛7 یعنی در شمال هند، در غزنه، نامش هین-یو hin-yü (هینگو hingu سنسكریت) است.  زیستگاهش ایران نیز هست و در آنجا آ-یو-تسی a-yü-tsie گویند (نک: صفحات پیش رو).  بلندای  درخت به دوونیم تا سه متر می‌رسد1.   پوست تنه سبز و زرد است.  در ماه سوم سال برگ-هایی ‌آرد چون  گوش موش صحرایی، گل نمی‌كند و میوه هم نیارد.  وقتی شاخه‌های درخت را ببرند، تا چندی پیوسته شیره‌ای شربت‌مانند از آن تراود كه سخت شود و آن را  آ-وی a-wei گویند.  راهبی از  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) به نام وان  (Wan )    و راهبی از ماگدها [ماجادها در عربی]  (Magadha) به نام تی‌ـ‌ پو (T‛i-p‛o)     (دی-دِوا، دی-دِبا *De-bwa، Deva در سنسكریت) همداستان¬اند كه تركیب2 این شیره با برنج یا لوبیا را كه كوبیده و آرد شود آ-وی a-wei نامند3."

هوی ژی (Hwei Ži)     راهب بودایی متولد 680 ترسائی  توصیف دیگری از آ-وی a-wei به دست داده كه لوی آن را مطرح كرده است4.  این زایر چینی گوید این گیاه در چین نیست و جز در خُتَن در هیچ قلمرو دیگری یافت نمی‌شود.  ریشه‌ای سفید به بزرگی شلغم دارد؛ بویش مانند سیر است و مـردم ختن می‌خورند.  یی تسین (Yi Tsin)، زایر بودایی كه از سال 671 تا 695 ترسائی در سفر بود، گوید  در سرحد باختری هند آ-وی  a-wei فراوان یافت می‌شود و تمام سبزی¬ها را با این ماده و كره مُنَقّا، روغن یا چاشنی¬های دیگر در آمیزند5.  

لی سون ، كه در نیمه  دوم سده هشتم می‌نوشت، گوید : "بر پایه  آنچه در کوان-چی Kwan či آمده است آ-وی a-wei در سرزمین كون‌ـ‌لون (K‛un-lun) می‌روید؛ درختی است با شیره‌ای چون انگم هلو.  نوع سیاه رنگش دوام ندارد؛ نوع زرد بهترین است.  بَرِ  رود یانگ‌ـ ‌تسه در یون‌ـ ‌نان نیز گونه‌ای از این ماده هست شبیه به آنچه با كشتی وارد می‌كنند، پر آب است با مزه ای  چون  نوع زرد هرچند  رنگش زرد نیست." سوسون از دوره  سونگ گوید آ-وی  a-wei تنها  در كوان‌ـ‌ چو (Kwan-čou) (كوان‌ـ‌تون/Kwan-tun) [کون سان]  یافت می‌شود و شیره  دلمه شده  نوعی درخت است، هرچند  این با گفته سو‌ ‌كون (Su Kun) نمی‌خواند.  چن چن (Č‛en Č‛en)  ، پزشك برجسته و نویسنده پن تسائو پی شو  Pen ts‛ao pie šwo حدود  1090م گوید: " آ-وی   a-weiرا در شمار  درختان آورده‌اند.  اینک مردم كیان‌ـ‌ سو (Kian-su) و چه‌ـ‌كیان(Če-kian) هم به كشتش پرداخته‌اند.  بوی شاخه‌ها و برگ¬ها همان است، هرچند نه مزه ای دارد و نه شیره‌ای."  مراد از كون‌ـ ‌لون، كون‌ـ ‌لونِ دریای جنوب است؛1 ولی شی‌ـ ‌چن گوید  "این درخت در سوماترا و سیام می‌روید و خیلی بلند نیست؛ بومیان نئی را درون تنه  درخت فرو می‌كنند؛ لوله نرم نرم پر از شیره می‌شود و در زمستان لوله را شکسته شیره را بر می دارند." سپس به واگوئی داستان شگفت انگیز گوسفند به همان شیوه  چائو ژو‌ـ‌كوا Cao Zu-kwa [Zhao Rukuo/ Chau Ju-Kua/Chou Ju-kua/Zhao Rugua/Zhao Rushi]  می پردازد2.  

گفته چائو ژو‌ـ‌كوا كه صمغ را گردآوری و در خیگ نگه می‌ دارند درست است؛ زیرا گارسیا دا اورتا3 هم گزارش كرده كه صمغ  گرد آمده از چاکیدن تنه درخت را، كه نخست به خون آغشته و سپس با آرد گندم در آمیخته اند در پوست گوساله وحشی نگهداری می‌كنند. توجیه داستان این نویسنده چینی که گوید برای خنثی كردن زهر گیاه، گوسفندی را به درخت بسته تبرآجینش کنند و در نتیجه زهر به بدن گوسفند كه مرگش حتمی است نفوذ کرده لاشه-اش آنغوزه  می‌شود دشوارتر است.  روشن است این داستان عامیانه را دریانوردان هندی، ایرانی یا عرب به چین آورده‌اند، هرچند  هنوز هیچ داستان باختری برابر آن پیدا نشده است.  ابن بیطار3 به نقل از حُبیش‌بن الحسن تأکید دارد این گیاه زهری است و گوید در سنِد کشت تنها آنگاه خوب می شود  كه آنغوزه  را در پارچه‌ای پیچیده در دهانه  جوی¬ها قرار ‌دهند؛  بویی كه از این فرآورده پخش می شود سمندرهای آبی[waterdog]  و كرم¬ها را از بین می‌برد.  در اینجا دوباره با این برداشت روبرو ایم كه این گیاه چنان زهری است كه می‌تواند جانوران را بکشد و گوسفند مذكور در داستان چینی بروشنی برخاسته از شباهت دنبه سفید گوسفند و چربی گیاهی سفید رنگِ آنغوزه  است.  راست این كه گوسفند و بز این گیاه را دوست داشه با خوردنش پروار ‌شوند1.   آن آنغوزه  ‌ای كه در سون-شی Sun ši‌2 به سرزمین تسن‌ـ ‌تان (Ts‛en-t‛an) بسته اند، به  روشنی  كالایی وارداتی بوده است.  

ویلیامز3 درباره  کاربرد امروزیش می‌نویسد: "این ماده را از بمبئی آرند به بهای  هر پیكول (100 کت = 64-60 کیلوگرم) پانزده دلار، و در قرابادین پزشكان چینی بلند مرتبه است و در درمان وبا، بیماری¬های سیفلیسی و دفع كرم بکار زنند و اغلب یكی از عناصر تركیبات سازنده  قرصِ درمان تریاكی هاست." به هر روی  باور رایج این است كه در گوارش گوشت و دفع مسمومیت گوشت فاسد (مسمومیت خوراکی)، قارچ و گیاهان مؤثر است4.   در آنام برای پیشگیری از وبا در كیسه‌های كوچك کنند و با خود دارند5.  

كهن نام¬های زیر را برای آنغوزه ضبط کرده اند:

(1)       پارسی، آن-یو-تسه a-yü-tsie، *anguzad=*a-nü-zet فارسی میانه؛ آنغوزه  angūža،  angužad، anguyān،  anguwān،  angudān،  angištak (بُن = žad+angu "صمغ " به معنای انگم و ژد)6؛ ankužad،  anjidan ارمنی،  angužat، angžat ارمنی كهن؛ anjudān عربی.  گارسیا درختی را كه از آن آنغوزه   گیرند انجودن anjuden یا انجیدان angeidan نامیده است.  

(2)      سنسكریت هین-کو  hin-kü، *hin-gu؛    هین-یو    hin-yü، *hin-nü؛     هون-کو hün-k‛ü، هون-گو *hün-gü؛ برابر با hingu هینگو سنسكریت.   به باور

من واژه  سنسكریت وام واژه‌ای است كهن از زبان پارسی1.   گارسیا نام هندی این ماده را ایمگو imgo یا ایماگرا imagra آورده كه صورت¬های متفاوت  آن با i آغازین در گویش¬های محلی هند یافت می‌شود: بسنجید با اینگوا inguva در تلوگویی، نیز بسنجید با اینگو ingu در ژاپنی، آنگو angu در مالایایی (به گفته  یاکوبوس بانچیوس، كه در سال 1658 می نوشت، مردم جاوه و مالایایی‌ها هم واژه هین  hin را در زبان خود دارند).  

(3)   آ-وی  a-wei، آ-ناوی *a-nwai؛     (در كتاب نیروانا‌ـ‌ سوترا) یان-کِوی yan-kwei، آن-کوای *an-kwai، برابر است با صورتی بومی از نوع آنکوا *ankwa یا آنکوای *ankwai در هندی یا ایرانی، كه آن را در آنکوا ankwa زبان كوچا یا تخاری ب ‌توان یافت2.   این صورت بی‌ چون و چرا  بر پایه انگو angu، انگوا angwa فارسی است.  

(4)      مغولی زا-سی-نی xa-si-ni (كه به همین ترتیب در پن تسائو کان مو  به پیروی از یِن شان چن یائو Yin šan čen yao، از دوره  مغول كه در سال 1331 نوشته شده، واژه‌ای مغولی دانسته شده است) برابر اســــت با کــــــاسنی  فارسی 

 kasnī،  kisnī یا gisnī [قصنی] ("آنغوزه") بر گرفته از نام غزنی یا غزنه، مركز زابلستان، كه به گفته  هوان تسان (Hüan Tsan) زیستگاه این گیاه بوده است.  در فرهنگ¬های لغت مغولی كووالفسكی (Kovalevski) و گولستونسكی (Golstunski) واژه  مغولی‌ای از این دست نیامده، هرچند روشن است که دوره  یوان و در هنگامی كه مغولان این چاشنی را با این نام وارد چین كردند بوده است.  مغولان ریشه این گیاه را هم یِن-چان    yin-čan  نامیدند.  در مغولی امروزی نام این محصول شینگون šingun است كه از واژه است تبتی كه در پائین بدان می پردازیم.  

در گویش تبتی لاداخ، آنغوزه  را هین hin یا سیپ sip گویند3.   نام سیپ sip یا سوپ sup را فالكونر گزارش كرده است كه نخستین كسی بود كه فرولا نارتکس Ferula narthex [در فارسی آنغوزه/انقوزه، در عربی کَلَخ/کَلَح، در ترکی چاکشیر، در ازبکی کُورَک (Kovrak)، در روسی فرولا (Ферула)]  را در سال 1828 در باختر تبت و در دامنه  كوه¬هایی كه لاداخ را از كشمیر جدا می‌كنند یافت.4 به هر روی واژه سیپ sip به طور كلی نه تبتی بلكه محلی است؛ به احتمال زیاد این واژه در اصل تبتی نیست.  واژه  تبتی رایج شین-کون  šin-kun است كه با نام¬های ایرانی و هندی تفاوت دارد و با توجه به اینكه این گیاه در بخش¬هائی از تبت می‌روید ممكن است یکسره تبتّی باشد.  

سرانجام می‌توان این را هم افزود كه: به گفته  بارشتوف4 ساكنان منطقه  آرال‌ـ‌خزر اِسکورودوزما Scorodosma را عموماً به نام ساسِک-کارائی sasyk-karai  یا کُویروک-کورائی keurök-kurai می‌شناسند و کمابیش  به معنای "بوریای بدبو" است.  مردمان بخارا آن را ساسِک- کَوَر  Sasyk-kawar یا صرفا کَوَر kawar نامند.  














باریجه*

23.  تنها  یک نوشته چینی مربوط به باریجه هست  که در یو یان تسائو تسو Yu yan tsa tsu آمده:  و گوید "      (*bit-dzi, bir-zi, bir-zai) p'i-ts'i فرآورده ای است از سرزمین پوـ‌سه (Po-se) (ایران).  "در  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) [سوریه امروز/شام دوره اسلامی] آن را هان- پولی-تا   (*xan-bwiδ-li-da) han-p'o-li-t'a ‌نامند .  بلندای درخت به حدود سه ‌ونیم متر و پیرامون تنه اش به بیش از سی سانتی‌متر می‌رسد.  پوست تنه سبز، نازک و بسیار روشن است.  برگ¬ها چون گــــیاه آنغوزه آ-وی  (a-wei) اند و سه‌تا سه‌تا در انتهای هر شاخه می‌رویند. گل ندهد و میوه نیارد.  در کشورهای باختری مردم معمولاً سرشاخه‌ها را در ماه هشتم سال برخو کنند؛ چند باری تا ماه دوازدهم.  بدین ترتیب شاخه‌های نورس بسیار پرآب و سرسبز می‌شوند؛ اگر این شیوه هرس کردن نبود بی گمان شاخه‌ها خشک می‌شد و از بین می‌رفت.  در ماه هفتم  با بریدن شاخه‌ها شیرابه‌ای زرد چون عسل و کمی خوشبو  از بریدنگاه تراود که در پزشکی در درمان بیماریها بکار برند." 

هیرت به درستی آوانگاشت پی تسی p'i-ts'i را همان بِرزای birzai  فارسی شمرده که به هر روی مثل دیگر واژه‌های پوـ‌سه در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu باید آن را واژه‌ای پهلوی یا فارسی میانه دانست ؛ و نام  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) هان-پولی-تا han-p'o-li-t'a را معادل زِلبانیتا   xelbānita آرامی دانسته که از زِلبِناه xelbenāh عبری، یکی از چهار عنصر ترکیب عطر مقدس، گرفته شده است (سفر خروج، باب سی‌ام، آیات 38-34).  در ترجمه هفتادی این نام  ، و فولگیت گالبانوم   Vulgate galbanum ترجمه  شده است.  تئوفراستوس سه جا ازاین ماده یاد کرده است:  این ماده در سوریه از گیاه  ("درمان همه درد") به دست می‌آید؛ تنها شیره  آن را  نامند و " پی مرده زائی و نیز دررفتگی دست و پا و مانند آن و نیز در درمان  گوش و تقویت صدا به کار می‌رفت.  ریشه گیاه در زایمان و بردن نفخ شکم چهارپایان بارکش کار گرفته می‌شد، همچنین با بوی دلپسندش  در ساخت عــطر زنبق (  )؛ اما دانه از ریشه  قوی¬تر است.  در سوریه می‌روید و در هنگام برداشت گندم آن را می چینند." 

پلینی ‌گوید باریجه در کوه نور/آمانوس/آلماداغ (Amanus) در سوریه  روید و تراوش  نوعی فرولاست همنام با صمغ  خود که گاه آن را اِستاگونیتیس stagonitis ‌نامند.   وی به تفصیل از مصارف پزشکی¬اش گوید.   دیوسکوریدس  در تعریف خود، آن را صمغ  گیاهی می‌داند که ظاهری شبیه فرولا ferula دارد، در سوریه می‌روید و برخی  meto pion خوانند.  ابومنصور  زیر نام عربی قنه quinna  و نام فارسی بارزد   bārzäd از این دارو می گوید.  در قرون وسطی، از سده چهاردهم به بعد، باریجه در اروپا به خوبی شناخته شده بود. 

این نتیجه‌گیری متکی بر لغت‌شناسی تاریخی با شواهد گیاه‌شناختی تأیید می‌شود؛ توصیف توان چن‌ـ‌شی (Twan C'en-ši) که بر پایه  گزارشی است شفاهی، بی‌آنکه خود آن را به چشم دیده باشد و طبعاً کمابیش ناقص است؛ اما به کمک آن می‌توان ویژگی¬های نوعی فرولا را باز شناخت.  کاملا درست می‌گوید که برگ¬ها مانند فرولای Ferula مولد آنغوزه  است چرا که تنها نگاهی به تصاویر بسیار خوب تک‌نگاری بارشتوف(همانجا) زدودن هر دو دلی را بس است.  این نیز درست است که برگ¬ها در انتهای شاخه‌های جوان و سه‌تا سه‌تا در می‌آیند، اما  نه این¬که درخت گل نمی‌کند و میوه نمی‌آورد.   فرایند گردآوری شیره آن به کوتاهی اما خوب توصیف شده است.  هیچ اطلاع قطعی درباره ورود باریجه به چین در دست نیست، هر چند اینزلی  درسال 1826 گفت این ماده را از بمبئی به چین می‌فرستند، و استوارت  این امر را بس محتمل می‌داند، چنین نظری تنها در حد حدس و گمان باقی می‌ماند و هیچ اطلاعات استواری مؤید آنها نیست: هیچ نام امروزی که بتوان بر این ماده گذاشت نداریم.  سه نامی که در فرهنگ انگلیسی-چینی استانده داده شده همه نادرست  است: اولی، آ-یو a-yü،  نام آنغوزه  است (نک ص 361 کتاب پیش رو)؛  دومی،  ،  نام عنبر سائل/لیکوئید¬اَمبر اُریِنتالیس است، و سومی، پای سون هیان pai sun hian ("ماده خوشبو  کاج سفید") نام پاینِس بانجینا Pinus bungeana  کاج چینی است.  در پن تسائو کان مو Pen ts'ao kan mu  نکاتی درباره p'i-ts'i به پیوست "مَنّ" آمده است.  لی شی‌ـ‌چن نیز از چیستی این فرآورده چیزی نمی دانسته و به آوردن نوشته یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu و برشمردن خواص درمانی این ماده به شیوه چن تسان‌ـ‌کی از دوره تانگ خرسند مانده است.  تازه در دوره تانگ بود که باریجه در چین شناخته شد.  

معمولاً درختانی را که ایـــــــــن فرآورده را از آنها گیرند فرولا گالبانیفولا  Ferula galbaniflua، فرولا روبریکالیس F. rubricaulis  یا فرولا اروبِسِنس  F. erubescens دانسته‌اند، که هر دو بومی ایران‌اند.  گویا فرآورده آشوری/سوری که عبرانیان و مردمان باستان کار می گرفتند از گونه‌ای متفاوت اما هم خــــــانواده به دست می‌آمد.  فرولا روبریکالیس F.  rubricaulis که به گفته بوش (Buhse) گیاه‌شناس آن را در فارسی khassuih [قاصنی/قاسنی/کسنه/کاسنیب/کاسنیهْ؟]‌نامند،  در سرتاسر شمال ایران و در کوه¬های دنا در جنوب این کشور  فراوان است؛ این گیاه در دماوند و دامنه‌های الوند نزدیک همدان نیز بسیار است .  گیاه را تیغ نمی‌زنند: تنها  شیره‌ای را که از قسمت¬های زیرین ساقه‌ها و پایه برگ¬ها خارج می‌شود جمع‌آوری می‌کنند.  صمغ زرد کهربایی است و بوی خوش تندی دارد که البته ناخوشایند  نیست و با فشار انگشتان به سرعت نرم می‌شود.  کمی به تلخی می زند.  تنها اطراف  همدان که این گیاه  فراوان می‌روید گردآوری باریجه خودرو مبدل به پیشه شده است.  

شلیمر  دونوع باریجه شناسایی کرده است‌ـ‌ باریجه قهوه‌ای و باریجه سفید زرد فام.

 اولی (که در فارسی آن را بارزد barzed  یا باریجه  barijeمی‌گویند) و از Ferula galbaniflua دست می‌آید، در نزدیک دهستان کردان در کوه¬های ساوجبلاغ بین تهران و قزوین، از دره‌های لار (البرز)، خرقان و ساوه خیزد و روستاییان گِردآورنده  بالوبو balubu خوانند.  نوع دوم از دورِما اِنچِزی بوآز Dorema anchezi Boiss به دست می‌آید که بوش (Buhse) آن را در کوه¬های پست نزدیک رِشم  یافت (باریجه سفید).  باریجه را در فارسی کلیانی  kilyānī نیز گویند.  

بارشتوف در منطقه آرال‌ـ‌خزر گونه‌ای دیـــــگر از Ferula یافت که F.  schaïr نامید، برگرفته از نام بومی این گیاه، šair (= شیر فارسی/ شیره).  شیره این گونه همان خواص باریجه را دارد، با بوئی چون آن.   

ابومنصور  از نوعی Ferula به نام سکبینج sakbīnaj (صورت عربی، sakbīna فارسی) یاد کرده و مترجم کتاب وی، آخوندف، طبیب ایرانی، آن را همان صمغ فِرولا پرسیکا (ساگاپنوم)  Ferula persica (Sagapenum) دانسته که می‌گویند به باریجه ماند و از کوه¬های لرستان بدست ‌آید.  به گفته فلوکیگر و هانبری،  خاستگاه  گیاهی ساگاپنوم دانسته نیست، اما روشن است که این واژه (  در متن دیوسکوریدس، iii, 95، و جالینوس؛ sacopenium در پلینی، xii, 56 که در دارونامه های سده های میانه بیشتر سِراپینوم   serapinum ضبط شده، وام واژه ای است پارسی.  

آن باریجه‌ که در هند می خورند از ایران به بمبئی ‌برند.  وات  سه نوع باریجه را که دادوستد می‌شود برشمرده ‌: باریجه شرق طالع، باریجه جامد ایرانی، و باریجه مایع ایرانی.  اولی محصول شیراز است، دومی بوی تربانتین می‌دهد، و سومی گواشیر، گاوشیر* gaoshir یا جاوشیر jawāshir؛ این یکی صمغی است نیمه‌مایع به رنگ زرد یا سبزفام که معمولاً با ساقه، گل و میوه گیاه آمیخته است.  آن را از ساقه گیاه می‌گیرند که وقتی تیغش ‌زنند مایعی صمغ  ‌مانند به رنگ زرد نارنجی از آن می تراود.  اما معمولاً باریجه بازاری به صورت قطره‌های گردی چسبیده به هم در اندازه ای نزدیک به نخود است، که بیرونشان به رنگ نارنجی قهوه فام و درونشان سفید زرد فام یا آبی سبزفام، بوی آن، برخلاف آنغوزه،  ناپسند نیست و مزه ای  تلخ دارد.  

باریجه از نزدیک به 65 درصد  رزین، 20 درصد  صمغ  و بین 3 تا 7 درصد  روغن فرّار تشکیل شده است.  













مازوی بلوط

24.  مازوی بلوط (oak-gall) (در فرانسه، noix de galles؛ در پرتغالی، گالِس galhas) گُند*‌های گِردی اســــــت که زنبور مازو (Cynips quer cus folii)  با سوراخ‌کردن شاخه‌ها، برگ¬ها و غنچه‌ها و نهادن تخم خود در چندین گونه از بلوط که در هرُم (آسیای صغیر)، ارمنستان، سوریه و ایران یافت می‌شود، (عمدتا دار مازو [در عربی بلوط صبغي]  Quercus lusitanca var infectoria) ، می سازد.  در روزگار باستان، مازو کاربردهای فنی و دارویی داشت.  به علت وجود درصدی بالا (تا حدود 60 درسد) از اسید تانیک یا اسید گالوتانیک [جوهر مازو] در مازو، این گُند‌ها را در دباغی، رنــگ‌آمیزی پشم و مـرکب سازی بـــکار می‌بردند.  هم تئوفراستوس  و هم دیوسکوریدس  از مازو با نام   یاد کرده‌اند.  ابومنصور مازو را با نام عربی عفص afs یاد کرده است. 

بیشتر مازویی که در بازارهای هند یافت می‌شود تجار عرب از ایران به هند آرند.  نام سنسکریت مِجوفالا mājūphala (فالا phala، "میوه") بروشنی  وام واژه ای برگرفته از مازو māzū فارسی است.  

در اسناد چینی، نخستین بار از مازوی بلوط با نام وو-شی-تِسه wu-ši-tse   و به عنوان فرآورده ای از ایران ساسانی نام برده شده است.  نخستین بار در دوره تانگ بود که این فرآورده ایرانی دانسته و در دارونامه دودمان تانگ، تان پن تسائو (T'an pen ts'ao) توصیف شد.  در    T'an pen ču آمده است که درخت مازو در شنزارها می‌روید، و مانند درخت مصطکی/تاماریسک (tamarisk)  چِن(   č'en) است.  در یکی از تفسیرها که کین چو kin ču   نام گرفـــــــــــته افزوده اند که مازو از ایران خیزد، در حـــــالی کــــــه چِن لی پن تسائو Čen lei pen ts'ao  گوید در سرزمین ژون باختری (ایرانیان) می‌روید.  در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu  این گیاه بدین صورت توصیف شده: " وو-شی-تسه wu-ši-tse   در سرزمین پوـ‌سه (ایران) عمل می‌آید و آن را مو-تسی   mo-tsei، *mwa-džak ‌نامند.  بلندای درخت به یک متر و هشتاد تا دو متر و ده سانتیمتر  و دور تنه آن به نزدیک سه متر می‌رسد.  برگ¬ها شبیه به برگ هلو اما کشیده‌ترند.  در ماه سوم شکوفه می‌کند، گل¬ها سفیدرنگ‌اند با مرکزی سرخ.  دانه‌ها گرد است چون قرص، که نخست سبز است و پس از رسیدن به رنگ زرد سفید فام درمی‌آید.  آنهائی که حشرات سوراخ کرده‌ و آبکش شده‌اند در دباغی بکار روند و آنها که سوراخ ندارند دارو شوند.  این درخت یک سال مازو و یک سال بلوط (  pa-lü tse، *bwaδ-lu؛ در فارسی میانه بَلو *ballu، بَرو barru [نک:پائین]، در فارسی جدید بلوط balut) آرد، به اندازه یک انگشت و به درازائی نزدیک به 7 سانتی‌متر."  این اندیشه نه زاده تخیل چینی‌ها بلکه تکرار باور ایرانیان است. 

گیتا¬شناسی مینگ (تامین یی تونچی) (Ta Min i t'un či) گوید مازو از سرزمین های اعراب/تاجیکان (تا‌ـ‌شی/ Ta-ši) و همه بربرها خیزد، و درخت کافور لاورِس کَمفُورا  (Laurus camphora) را ماند و میوه‌هایش شاه‌بلوط چینی (مو-لی   mao-li)  را.  

آوانگاشت¬های چینیِ نام ایرانی، برخلاف گفته هیرت که نظر واترز را واگفته، "همگی نمایانگر  māzū [مازو]ی فارسی" نبوده نمایانگر صورت-های کهن ‌تر فارسی میانه‌اند.  در واقع، هیچ‌یک از برگردان¬های چینی را نمی‌توان معادل مازو māzū دانست.  

(1)    (یو یان تسا تسو)  mo-tsei (Yu yan tsa tsu)، *mwa-džak (dzak, zak) برابر  با (mazak یا madzak) *madžak فارسی میانه.  

(2)   ما-شی  ma-ši، *mak-zak، = *maxzak فارسی میانه.  

(3)     وو-شی wu-ši، *mwu-zak، = *muzak فارسی میانه.  

(4)     مو-شی mu-ši، *mut-zak = *muzak فارسی میانه.  

 بسنجید  با این صورت¬های گوناگون ماچاگای: māčakai تامیلی، ماچیکای māčikai تلوگویی، و ماجیکان magican باربوسایی.  

(5)      مو-تو mo-t'u، *mwa-du = madu فارسی میانه.  

  شا-مو-لو  Ša-mu-lü (در نوشته چائو ژوـ‌کوا)، *ša-mut-lwut برابر است با شاه-بلوط šah-balut فارسی، ("بلوط خوراکی" کَستِنیکا وُلگاریس Castanea vulgaris)  که در بُندهِشن (ص 193 کتاب پیش رو) آمده و هیرت آن را درست شناسایی کرده است؛ اما    پو- لو p'u-lu و پا- لو pa-lü مندرج در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu (نک. قسمت¬های  پیشین ) نشان می دهد شاید چینی‌ها ت t پایانی را نشنیده و این نام به شکل بولو bulu و بالو balu در گویش-های فارسی میانه به گوششان خورده باشد.  در واقع، این ضبط را در کُردی به صورت berru و در بعضی گویش¬های آن به شکل barü و barrü داریم. 


نیل 

25.  هماتطور که از واژه انگلیسی ایندیگو "indigo" (بر گرفته از ایندیکوم indicum لاتین) برمی‌آید، خاستگاه این ماده رنگی هند بوده است.  گیاه نیل ایندیگوفرا تینکتوریا (Indigofera tinctoria) از هند وارد ایران شده و ابومنصور با نام نیل، nil یا لیله līla از آن یاد کرده. گویند برگ¬های این گیاه مو را تقویت کنـد.  اگر از پیش مورا با حنا رنگ کرده سپس کوبیده ی نیل زنند به رنگ مشکی بــــراق در‌آید.  گونه‌ای دیــگر از آن، ایبریس لینیفولیا I.  linifolia ، هنوز در ایران برای سیاه‌ کردن موی سر و ریش به کار می‌رود.  واژه‌های فارسی از nīla سنسکریت اند؛ نیلج** nīlej عربی نیز به همچنین.  در فارسی نیل هندی nili hindi نیز به کار می‌رود.  گارسیا دا اورتا صورت اَنیل anil هم ضبط کرده،  و در اسپانیایی این گیاه اَنیل anil نام دارد (اَنیل anil در پرتغالی و ایتالیایی).  این گمان پذیرفتنی است که نیل نخستین بار در دوران ساسانی و در پادشاهی خسرو انوشیروان یکم (579-531 میلادی) وارد ایران شده باشد، زیرا مسعودی که پیرامون سال 943 میلادی می‌نوشته می‌گوید این پادشاه کتاب کلیله و دمنه، شطرنج، و رنگ موی مشکی بنام هندی(Indian) را از آنجا دریافت کرد. 

چینی‌ها با نیل راستین با نام تسین تای   ts'in tai ("بزکی کبود برای رنگ کردن ابرو") آشنا شدند و روش کاربردش را که یاد شد از ایرانیان گرفتند.  این نام نخستین بار به عنوان فرآورده ای از تسائو Ts'ao  (جغتای/ Jāguda)  و کوـ‌لان (Kü-lan)   در نزدیکی تخارستان (باکتریا/باکتریان)  ضبط شده است؛  در دوره تانگ، زنان فرغانه سفیداب نمی‌کردند، اما بـــــــه ابروها تِسین تایts'in tai می‌ کشیدند.  ما چی / Ma Ci/[Ma Chi]، از قرن دهم گوید تِسین تای ts'in tai از سرزمین پوـ‌سه (ایران) می‌آمـــــــد اما اکنــــــون در تای-یوان T'ai-yuan  لو-لین Lu-lin و نان-کان   Nan-k'an و  دیگرجاها از تیِن tien   (پُلیگونوم تینکتوریوم [نیل ژاپنی/نیل چینی] Polygonum tinctorium  که بومی چین است) رنـگی با خواص مشابه گیرند."   به باور لی شی ـ چن تسین تای ts'in tai همان لان-تیِن lan-tien   بیگانه (ایندیگوفرا تینکتوریا (Indigofera tinctoria است.  از یاد نرود جنس ایندیگکوفرا Indigofera شامل سیصد  گونه است و از همین رو هیچ امیدی نیست که بتوان آن را بر مبنای نوشته¬های خاور زمین درست شناسایی کرد.  وات در این مورد می‌گوید: "گونه‌ای Indigofera در سرتاسر سرزمین¬های گرمسیر جهان  (چه در بّر قدیم و چه جدید) به مرکزیت آفریقا پراکنده است.  اضافه بر گیاهان این تیره، از چندین گیاه یکسره  متفاوت نیز ماده‌ای مشابه بدست می‌آمد.  از این رو چندین سده پیاپی دربیشتر زبان¬ها نامی مشابه داشته تا بدان پایه که نمی‌توان به روشنی دانست آیا نیلی که در آثار نویسندگان کلاسیک هند به کار رفته همان گیاهی است که رنگی را که امروزه در تجارت نیل نامند به دست می‌دهد." بنابراین، "نیل" نام تجاری کلی است برای ماده رنگی کبود، بی‌آنکه از نظر گیاه‌شناسی ارزشی داشته باشد.  به همین ترتیب، نیل چینی‌ نیز در نواحی گوناگون آن کشور از گیاهانی متفاوت به دست می‌آید. 

شگفتا که چینی‌ها که روزگاری نیل را از ایران وارد می‌کردند و ایران نیز بروشنی آن را از هند گرفته بود، اشاره‌ای به هند به عنوان کشور عمده تولید کننده نیل نکرده‌اند.  هیرت مقاله‌ای جالب درباره تسین تای ts'in tai نوشته است. 























برنج

26.  گرچه امروزه برنج یکی از خوردهای ایران است و مردم از پلو خوری(pilau) لذت می‌برند،  در ایران باستان یکسره ناشناخته بود .  در اوستا هیچ واژه‌ای برای "برنج" نیامده.  هرودوت  تنها گندم را خوراک اصلی ایرانیان در فرمانروائی کمبوجیه شمرده است.  این شواهدِ نبود برنج در سالنامه‌های چینی مشخصاً تأیید شده و به روشنی آورده اند  که در ایران ساسانی برنج یا ارزن نیست؛  و گواهی چینی‌ها در این مورد درست  است، زیرا این مردم برنج خوار همیشه دوست داشته‌اند از کشت و خورد برنج در میان ملل بیگانه با خبر شوند.  راست این که نخستین  پرسش هر جهانگرد چینی هنگام ورود به هر جای تازه بی ‌برو برگرد به برنج و کیفیت و ارزش آن مربوط می‌شده است.   این را می‌توان بروشنی در روزنامه خاطرات چان کی‌ین دید؛ او نخستین چینی بود که سفر¬های دور و درازی  در ایران داشت و کشت برنج در فرغانه (تا‌ـ‌یوان/ Ta-yüan)  و پس از آن در سرزمین پارت (آن‌ـ‌سی/ An-si) و تیائوـ‌چی (T'iao-či) (کلده/ Chaldœa)[در عربی کلدو، در اردو کلدیه]  را به دقت فرونگاشت.  پر پیداست که  خودش دو سرزمین آخری را ندیده و شنیده¬های خود در باره آنها را گزارش کرده.  منابع چــــــــــــــــنی، نشان می دهد در دوره ساسانی بــــــــرنج در کــــــــــوچا، کاشغر (سوـ‌لک/ Su-lek)، ختن و تسائو Ts'ao (جغتا) واقـــــــــــــع در شمــــــــال تسون‌ـ‌لین (Ts'un-lin)  و نیز در شی (Ši) (تاشکند) فراوان کشت می شد.   از سوی دیگر، آریستوبولوس (Aristobulus)، ازهمراهان اسکندر در اردوکشی¬های وی در آسیا و نویسنده  زندگینامه او، که پس از 285پ م  نوشته است، می‌گوید برنج در باکتریان، بابل، سوس/سوزیان/شوشان/خوزستان (Susis)  و در بخش¬های سفلای سوریه می‌روید؛  و دیودوروس  نیز بر فراوانی برنج در سوزیان تأکید کرده است.  هن  از این داده‌ها چنین نتیجه می‌گیرد که در فرمانروائی ایرانیان و شاید از فرمانروائی آنان، کشت برنج از سند تا فرات گسترش یافت و نام یونانی ریزی ρύζι/   نیز از همین جاست.  به هر روی باید برنج در این روزگار در پیرامون ایران، آنهم در اینجا و آنجا، کشت شده و بر سراسر  ایران تأثیر نگذاشته باشد.  از دید من، حکم چینی‌ها بر "نبود برنج" در ایران ساسانی چون و چرا نمی پذیرد و فزون بر این به باور من از دوره اعراب کشت برنج در ایران گسترده تر شد.  این نتیجه‌گیری با گزارش هویی چائو (Hwi Čao)    ،  جهانگرد اوایل سده هشتم، سازگاری دارد که در مورد مردم مسلمان ایران گفته است، تنها با نان و گوشت گذران می‌کنند، اما برنج هم دارند که آن را آرد کرده  شیرینی سازند.  این نوشته نشان می دهد برنج خورد اصلی نبوده و تنها خوراکی فرعی و کم اهمیت به شمار  می‌رفته است.  یاقوت از برنج در استان های خوزستان و سابو [عربی گشته شاپور نزدیک کازرون امروزی.] یاد کرده است.  ابومنصور، که کتابش بیشتر بر نوشته¬های عربی استوار است، نخستین  نویسنده ایرانی است که بسیار از برنج یاد کرده است.  در فارسی جدید تنها یک واژه برای برنج شناخته شده که همان برنج birinj یا گُرنج  gurinj (در ارمنی و آسی/ اوسِتی/اُسِّتی، بِرینیو brinju) است که معمولاً آن را وام از وِرهی vrīhi سنسکریت می‌دانند؛ واژه افغانی وریژه vrīže (همراه با ρύζι, βριΣα   یونانی) به واژه سنسکریت نزدیکتر است.  با توجه به وضعیت تاریخی، بازسازی واژه اوستایی وِرِنجا *verenja  یا واژه ایرانی وِرنِجی/ *vrinji  و نظریه وجود واژه اصیل آریایی برای برنج از دید من پذیرفتنی نیست.  























فلفل 

27.  آوردن نام گیاه فلفل( هو تسیائو hu tsiao، کوشو košō ژاپنی،  ، پیپر نیگروم/فلفل سیاه/فلفل اَسوَد Piper nigrum) در اینجا تنها از آن روی بجاست که نامش در شمار فرآورده¬های ایران ساسانی آمده است .   ابن حوقل گوید فلفل، صندل و داروهای گوناگون را از بندر سیراف (Sīrāf)  در ایران به سراسر جهان می¬کشیدند .   بسا که فلفل [سیاه] از زادگاهش هند به ایران رسیده باشد.  نامش در گذشته در سالنامه‌های دودمان هان در شمار گیاهان هند آمده است.  تو یان تسا تسو Tu yan tsa tsu  مشخصا آنرا به ماگدِها  (Magadha)  نسبت داده و از نام سنسکریتش، marica یا marīca  با آوانگاشت می-لی-شی   mei-li-či یاد کرده است.  نام هو تِسیائو hu tsiao نشان می‌دهد همه گیاهانی که در نام آنها پیشوند هو hu هست خاستگاه  ایرانی ندارند: روشن است که در اینجا hu به هند بر می گردد.  تسیائو tsiao اسم عام برای گیاهان بوزاری  است که بیشتر  از جنس فاغره/فاخره/فاغیه/کبابه دهان شکافته/رای چِنیا/ زنتاگسیلوم Zanthoxylon  اند.  از دید لی شی‌ـ‌چن،  فلفل سیاه تنها از آنرو چنین نام گرفته که مزه ای  گزنده دارد و به تسیائو tsiao می ماند، اما در واقع میوه فلفل تسیائو tsiao نیست.  این نکته شایان توجه است که نویسندگان گیاهنامه‌های گوناگون چینی ظاهراً از این واقعیت غافل شده‌اند که این گیاه خاستگاه  هندی دارد و حتی نگاهی به سالنامه‌های هان نیانداخته‌اند.  سو کون می‌گوید هو تِسیائو hu tsiao در سرزمین مردمان سی‌ـ‌ ژون Si-Žun   می روید و همین بروشنی نشان می دهد واژه هو hu را به معنای مردمان آسیای مرکزی یا ایرانیان گرفته جایگزین معادلش کرده است؛ دست کم این نکته روشن است که سی‌ـ‌ ژون Si-Žun را نمی‌توان به هیچ روی به هند مربوط دانست.  لی شی‌ـ چن محل¬های کشت این گیاه را برشمرده است: "کلیه سرزمین های بربرهای جنوبی (نان فان/ Nan Fan) یعنی  کیائو ـ شی  Kiao-Si (آنام)، یون ـ نان (Yün-nan)  و های ـ نان  (Hai-nan)."

نکته جالب دیگر این که سوکون در تان پن تسائو T'an pen ts'ao از گونه‌ای فلفل بنام شان هو تسیائو   šan hu tsiao یا فلفل خودرو نام برده و آن را شبیه گونه بستانی به رنگ سیاه با دانه‌ای به بزرگی لوبیای سیاه با مزه گزنده، بسیار تند و نازهری [غیر سام عربی] توصیف کرده است.  هنری  این نام‌گیاه را همان لیندرا گلاوکا Lindera glauca  دانسته و می‌گوید دهقانان یی-چان (Yi-č'an) در هوـ بِی [در عربی خوبی] (Hu-pei)  آن را می‌خورند.  همین نویسنده از گیاهی به نام یه هو-تِسیائو ye hu-tsiao  ("فلفل خودرو") یاد کرده ‌گوید زانتوگسیلوم سِتوسوم  Zanthoxylum setosum است.  

پیپِر لانگوم/دارفلفل Piper longum یا   Chavica roxburghii،    یــــــــــــا پی-پو    چینی، pi-po، *pit-pat (pal)، از پیپالی pippalī  سنسکریت، نیز به ایران ساسانی نسبت داده شده است.  این فلفل نیز باید از هند به ایران وارد می‌شده، چرا که بومی بخش های گرمتر هند، از نپال به سمت خاور تا آسام، تپه‌های خاسیا  و بنگال، در جهت باختر تا بمبئی و در جهت جنوب تا[پادشاهی] تراونکور ، سیلان و مالاکاست.  پس  شگفت انگیز است که در گیاهنامه دوره تانگ می‌خوانیم که پی-پو pi-po در سرزمین پوـ سه می‌روید: این پوـ سه نباید ایران باشد و مراد از آن تنها پوـ سه مالایا است.  در موارد دیگر، چینی‌ها بخوبی خاستگاه هندی گیاه را می دانستند و این را بویژه می‌توان از پذیرش نام سنسکریت آن دریافت.  نخستین بار در نان فان تسائو مو چوان Nan fan ts'ao mu čwan از فلفل یاد شده، مگر آنکه از افزوده های  بعدی باشد که در ایـن کـــتاب فــراوان به چشم می‌خورد، اما به هر روی با بتل-پِپر/فلفل بتل/ تنبول/تامول (Chavica betel) betel-pepper (چاویکا بِتِل) [که در عربی شاه صینی*، تُنُبل** گویند] درآشفته شده است.  








شکر 

28.  نیشکر ساکاروم اُفیسیناروم (Saccharum officinarum) نوعاً گیاهی هندی یا بهتر بگوییم از جنوب خاوری آسیا است، اما تاریخچه آن در ایران آن مایه مهم هست که در اینجا چند سطری به آن اختصاص دهیم.  در سالنامه‌های سویی  شکر سخت شی-می (ši-mi    ،  با معنای واژه به واژه ی  "عسل سنگی") و پان-می pan-mi     ("نیم‌عسل") را به ایران ساسانی و تسائو (جغتا) بسته اند.  روشن نیست دومی را باید چه نوع شکری دانست .   پیش از پیدایش شکر همه جا عسل را در شیرین کردن خوراکهاشان کار می‌ گرفتند و از همینرو مردمان باستان شکر را گونه ای عسل می‌دانستند که بی زنبور از نی فراهم آرند .   نام شی-می ši-mi نخستین بار در نان فان تسائو مو چوان Nan fan ts'ao mu čwan  آمده؛ نیشکر هم نخستین بار در همین کتاب توصیف و محصول کیائوـ چی (Kiao-či) (تونکن) دانسته شده است؛ بر پایه این متن، بومیان این سرزمین شکر را شی-می ši-mi نامند که چه بسا برگردان واژه به واژه ی نام تونکنی آن باشد.  در سال 285 ترسائی،  فوـ نان (Fu-nan) (کامبوج)  چو-کو ču-čö  ، ("نیشکر") را خراج ارسالی به چین ساخت. 

گویا در دوره تانگ شکر را از ایران نیز به چـــــین می بردند، زیرا مــون شن (Mon Šen) که در نیمه دوم سده هفتم شی لیائو پن تسائو Ši liao pen ts'ao را نوشته است، می‌گوید شکری که از پوـ‌سه (ایران) به سه‌ـ‌چوان می‌آید نیکوست.  سوـ کون (Su Kun)، که پیرامون سال 650ترسائی به بازنگری تان پن تسائو T'an pen ts'ao پرداخته، شکر وارداتی از سی‌ـ‌ ژون Si-Žun را ستوده که باز هم می تواند اشاره به سرزمین های  ایرانی باشد.  در مورد ورود و پراکندگی نیشکر در ایران اطلاعات دقیق موجود نیست.  لیپمن  نظریه‌ای پرآب و تاب ساخته و پرداختـــــــه بر این پایه که بی گمان مسیحیان جندی‌شاپور، شهری که با هند در ارتباط بود و طب هندی در آنجا تدریس می‌شد، کشت نیشکر و صنعت تهیه شکر را در آنجا رواج داده اند.  اینها همه حدس و گمان¬هائی است بس هوشمندانه که هیچ سندی آن را تأیید نمی‌کند.  دانسته‌ها در این مورد در همین حد است که مورخ ارمنی، موسی خورنی، در نیمه دوم سده پنجم نوشته نیشکر در المائیس در نزدیکی جندی شاپور کشت می‌شده، و اینکه نویسندگان عربی نویس بعد از او چون ابن حوقل، مقدسی و یاقوت به کشت نیشکر و تولید شکر در برخی نقاط ایران اشاره کرده‌اند.  متن چینی پیشگفته از آن رو اهمیتی دارد که نشان می‌دهد شکر در سده ششم م.  در دوران ساسانی شناخته بود.  همچنان که مشهور است، اعراب پس ازگشودن ایران (سال 640 ترسائی) به صنعت تصفیه شکر علاقه فراوان نشان داده آغاز به پراکندن کشت نیشکر در فلسطین، سوریه، مصر و سرزمین های دیگر کردند.  چینی‌ها در فن تولید شکرهیچ وامی به ایرانیان ندارند.  در سال 647 ترسائی،  فغفور تایی تسون (T'ai Tsun)  مشتاق شد رموز تولید شکر را فراگیرد، و هیئتی را به ماگدها در هندوستان فرستاد تا فرایند جوشاندن شکر را بررسی کنند، و نیشکرکاران یان‌ـ‌چو/یانشو  (Yan-čou) این شیوه را بر گزیدند.  رنگ و مزه  این فرآورده در آن روزگار برتر از گونه هندی بود.  مردانی از قاهره نزدیک پایان دوره مغول فن پالایش شکر را به چینی‌ها آموختند. 







هلیله 


29.  هلیله ho-li-lo. هو-لی-لو  ترمینالیا چِبولا  Terminalia chebula   ( هَ-ری-لک kariroku,  *ha-ri-lak کاریروکو ژاپنی ، harītakī هَریتَکی سنسکریت، arirāk  اَریرَک تخاری، a-ru-ra آرورا تبتی، halala هَلَله نواری ؛ هلیله فارسی، هلیلج و اهلیلج عربی) در ایران یافت شد.  خود درخت بومی هند است و  روشن است که میوه اش از هند به  ایران رفته است.  در تأیید گفته بالا همین بس که در فارسی جدید آن را هلیله halīla (هلیله halile ارمنی باستان)، هلیله کابلی نامند که اشارتی است به خاستگاهش. 

 "رساله‌ای در شرا ب"، تسیو پو Tsiu p‛u   ،  نوشتــــه تو کین  Tou Kin  از دوره سونگ، چنین آورده: "در سرزمین پو-سه بائی (کانجی: congee) دارنـــــد که از سه رقم هلیـــــله (سان-لو تسیان  (san-lo tsiań    سـازند که به شراب ماند و آن-مو-لو   an-mo-lo (آمَلَکه āmalaka، فیلانتوس اِمبلیکا Phyllanthus emblica یــــا پی-لی-لو P‛i-li-lo    (تِرمینالیا بِلِریکا، ویپهیداکا   (Terminalia belerica, vibhītaka  بلیلَج  گویند."  با اینکه نمی دانیم این گفته را از کجا آورده اگر مراد از پو- سه ایران باشد، روشن می‌شود در آنجا سه نوع هلیله شناخته بوده است.  

از سوی دیگر، توصیفی یکسره  متفاوت برای سان-لو تسیان san-lo tsiań هســـــت.  ما چی / Ma Ci/[Ma Chi] که در سده دهم می‌نوشت، ‌گوید نام شرابی است از گُلی شیرین‌که در سرزمین های باختر می‌روید و مردمان هو (Hu) آن را می‌چینند.  نام گل تو-ته   t‛o-te،  *da-tik است.  در این صورت، نام سان-لو  san-lo شاید آوانگاشتی باشد معادل *sam-lak،  sam-rak کهن.  


 

هلوی زرین


30.  میوه‌ای بنام هلوی زرد هوان تائو (  hwań t‛ao) یــــــا هلـوی زرین کین تائو (  kin t‛ao)،  چون خاگِ غاز، در فرمانروائی فغفور تایی تسون (T‛ai Tsuń) از دودمان تانگ (649-629 م) به رســـــم پیشکش  از ســـــرزمین ک آن (K‛ań   ) (سغدیانا)  وارد چین شد.   تان هوئی یائو T‛ań hui yao   تاریخ این رویداد را سال 647 شمرده گوید سغدیانا هلوی زرین را که به رنگ طلایی و به بزرگی خاگِ غاز بود، و از این رو "هلوی زرین" هم می‌گفتند، پیشکش  دربار کرد.  تسه فو یوان کوی  Ts‛e fu yüan kwei    تاریخ ورود این میوه به چین را  کمی زودتر شمرده گوید در سال 625 میلادی (در فرمانروائی فغفور کائو تسو/ Kao Tsu )، سغدیانا هلوهای زرین (kin t‛ao) و هلوهای سیمین ین تائو (yin t‛ao) را پیشکش دربار کرد، و به فرمان فغفور/بغپور در باغ¬ها کاشتند.  در گیاهنامه‌ها نامی از این میوه نیست؛ روشن نیست چه نوع میوه‌ای بوده است.  بسا که گونه‌ای خاص از هلو بوده باشد.  




 





فو- تسه 


31.  در شوئی شو Sui šu،  از فو- تسه   fu-tse در شمار  فرآورده های ایران ساسانی نام برده شده است.  گفته شده که پائی فو- تسه pai   fu-tse محصول سرزمین تسائو (Ts‛ao) (جغـتا)، در شمال تسون- لین (Ts‛uń-liń)،   و نیز کی- پین (Ki-pin)   است.  

این نام به صورت فو- تسه fu-tse در دستور داروئی نوشته بر لوحی چوبی از دوره هان که در ترکستان یافت شده است آمده است.  فو- تسه Fu-tse   را اکانیتوم فیشِرا Aconitum fischeri  [نوعی اقونیطون، تاج‌الملوک] دانسته‌اند که فراوان در چان- مین هی‌ین (Čań-miń hien) در حوزه لو- نان (Lu-ńan) واقع در سه- چوان کشت می‌شود.  به هر روی نمی دانیم در ایران می‌روید یا نه.  

یی‌تسین  (Yi Tsiń) [Yijing (635–713 ce), formerly romanized as I-ching or I-tsing]  این نکته را یاد آور شده که گیاهان دارویی هند همان گیاهان چین نیستند.  او در فهرست بهترین داروهای چینی از گُندهای اقونیطون* و و فو-تسه fu-tse نام می‌برد که به هیچ روی  در هند یافت نمی‌شوند. 













خردل* 


32.  از دو گونه خردل، براسیکا Brassica یا ساینِپیس جانسیا /خردل چینی/خردل هندی Sinapis juncea  و ساینِپیس آلبا/خردل سفید S.  alba،  اولی همواره بومیِ چین بوده است (کیائی/خردل (kiai  .  اما گونه دوم تازه در دوره تانگ وارد چین شد.  نخستین بار سو کون (Su Kuń) در گیاهنامه دوره تانگ (نزدیک 650 م) از این گیاه نام برده و گفته آن را از ژون باختری (سی‌ـ‌ ژون Si-Žun) آورده‌اند،  نامی که همانطور که پیشتر نیز گفته شد، بارها به سرزمین های ایرانی[زابلستان/جابلستان/جغتا] داده شده است.  در شو پن تسائو Šu pen ts‛ao  ، که هان پائو- شن    (Han Pao-šeń) در میانه سده دهم منتشر کرد، به نام هو کیائیhu kiai   ("خردل مردمان هو") برمی‌خوریم.  چن تسان- کی از دوره تانگ گفته که این گیاه در تایی- یوان (T‛ai-yüan) و هو- تون   (Ho-tuń) (شان- سی/ Šan-si) می‌روید و هیچ اشاره‌ای به خاستگاه بیگانه آن نکرده است.  لی شی- چن  در حاشیه آورده است که این گیاه بستانی از سرزمین های هو و ژون می‌آید و در شو (Šu) (سه- چوان) فراوان است و از همین‌جاست نام¬های هو کیائی hu kiai و شو کیائی šu kiai ("خردل سه- چوان")، در حالی که نام رایجش پای کیائی Pai kiai ("خردل سفید") است.  این وضعیت به خوبی نشان می‌دهد این گیاه از راه زمین از آسیای مرکزی به چین رفته، ضمن آنکه از رسیدن آن به چین از راه دریا سخنی  نیست.  همانطور که پیشتردر جایی دیگر نشان داده‌ام،  واژه ســــی-هیاییِ (Si-hia)  سی-نا si-na  

 ("خردل") ظاهراً با واژه یونانی سیناپی sinapi بستگی دارد و چه بسا مبلغان نسطوری، که به گفته مارکو پولو در قلمرو [پادشاهی] سی- هیا  مستقر شده بودند، این واژه را به آنجا برده باشند.  این گونه برای مردمان تبّت نیز بیگانه بود و این را از روی نام "شلغم سفید" یونس-کار (yuńs-kar) که بر آن گذاشته‌اند می‌توان دریافت.  بومی هند نیز نبوده است: وات  گوید اگر هم بتوان آن را یافت تنها در باغ¬های معتدل یا در هند علیا در فصل زمستان است؛ در شمار فرآورده های کشاورزی هم نیست.  

این جنس از حدود صد  گونه تشکیل شده که همگی بومیِ سرزمین های معتدل شمالی‌اند و بیشتر آنها گیاهانی اند که اروپاییان از روزگاران باستان کشت می‌کردند (در حالی که چین نیز، مستقل از اروپا، مرکز کشت آن بوده است).  

ابومنصور  زیر نام عربی کرنب*  karnab  پنج نوع Brassica را نام برده است – نوع نبطیه‌ای، براسیا سیلوِرتریس [کلم]  Brassica silvestris، براسیکا مارینا B.  marina ،  براسیکا کیپریا [قبرسی]B.  cypria  (قنبیط(qanbīt ،  و نوع سوری که از موصل می‌آید.  از براسیکا راپا/کلم راپا Brassica rapa  نیز زیر نام šelgem شلغم (در عربی šaljam [شلجم]  نام می‌برد.  

33.  یکی از معادل¬های یون-تائی  yün-t‛ai،   هو تسائی hu ts‛ai ("سبزی مردمان هو) است.  به گفته لی شی- چن  نخستین بار فو کی‌ین   (Fu Keien) از سده دوم میلادی در کتابش، تون سو وِن   T‛uń su wen،  این نام را به این سبزی داد.  اگر این اطلاعات درست بود، نخستین نمونه استفادهاز نام هو در گیاهی بستانی رامی بایست همین نوشته می‌دانستیم؛ اما مراد از این هو ایرانیان نیست، زیرا هو هیا    (Hu Hia) در کتاب خویش، پائی پین فان   Pai piń fań کتابی در پزشکی از دوره سویی (Sui) (618-589 م)، این گیاه را سای تسای    sai ts‛ai نامیده که به گفته لی شن- چن دلالت بر همان جایی دارد هو تسای که hu ts‛ai منسوب به آن است و مراد از آن سایی- وایی (Sai-wai)  ،   سرزمین آنسوی گدوک‌ها، یعنی مغولستان است.  حتی عده‌ای بر این باورند که یون- تایی (Yün-t‛ai) نام جائی است در مغولستان که این گیاه در آنجا فراوان می‌روید و نام خود را هم از همان جا گرفته است.  این‌گونه جای ها که بر پایه نام گیاهان برساخته می‌شوند بیشتر زاده اندیشه های سپسین و افسانه ای اند.  نام یون-تای  yün-t‛ai  در کهن کتاب پی لو  Pie lu آمده است.  

شلیمر  از براسیکا کپیتاتا Brassica capitata (در فارسی، کلم‌پیچ)، براسیکا کاولوراپا  Brassica caulorapa (کلم قمری) و براسیکا ناپوس B. napus   یا براسیکا راپا B.  rapa (شلغم) نام می‌برد.  در جایی دیگر گفته‌ام که ایرانیان نقشی فعال در ترویج کشت گونه‌های براسیکا Brassica و رافانوس/ترب [ به عربی فجل و به هندی مولی] Raphanus  در تبت، در میان ترکان و در مغولستان داشته‌اند.  پیشتر (ص199 متن اصلی کتاب پیش رو) از این حقیقت یاد شد که در دوره دودمان هان متأخر قبایل ترک مغولستان (یون-تائی   yün-t‛ai) براسیکا راپا Brassica rapa را وارد چین کردند و منطقی است که نتیجه بگیریم این قبایل خود پیشتر کشت این گیاه را از ایرانیان فراگرفته بودند .  براسیکا راپا Brassica rapa در ایران به صورت بسیار گسترده و در بیشتر نقاط هند نیز در فصل خشک، از ماه مهر تا اسفند، کشت می‌شود.  یون-تائی yün-t‛ai را در زمره سبزی¬های ممتاز سرزمین موـ‌لو   *Mar-luk, (Mo-lu در عربستان  دانسته‌اند .  

در سرزمین اعراب شلغم کلمی     (Brassica rapa depressa man-tsiń) تولید می‌شد با ریشه‌ای به اندازه یک پک   (Peck) (سطل نه لیتری)، گرد و بسیار شیرین .  

یی‌تسین  (Yi Tsiń) [Yijing (635–713 ce), formerly romanized as I-ching or I-tsing]  زایر بودایی سده هفتم، در بیان تفاوت میان Brassica ی هندی و چینی گفته است: "‌ مان-تسین man-tsiń [در هند] به قدر کفایت و در دو نوع یافت می‌شود، یکی با دانه‌های سفید و دیگری با دانه‌های سیاه.  در برگردان  چینی آن را خــــــــــــردل کی-تسه (kie-tse   ) نامند.  در اینجا نیز مثل دیگر کشورها روغن آن را با فشار گرفته در پخت و پز به کار ‌برند.  وقتی آن را چون سبزی خوردم، مزه ای چندان متفاوت با مان-تسین man-tsiń چین نداشت؛ اما ریشه¬اش که کمابیش سخت است، به مان-تسین man-tsiń ما شباهت ندارد.  دانه‌های  زبرند و هیچ ربطی به دانه‌های خردل ندارند.  این دانه‌ها به دانه‌های چی-کو (či-kü   ) هوینیا دالچیز Hovenia dulcis  مانند که جنس خاک شکلشان را دگر کرده ."





















زیره


34.  برخلاف نظر نادرست واترز  و استوارت ، مراد  چینی‌ها از نام  بیگانه   ši-lo،  *ži-la،  نه رازیانه (Foeniculum vulgare) بلکه زیره سبز (Cuminum cyminum) و زیره سیاه (Carum carui) بوده است.  سر نمون این واژه در فارسی میانه، زیره žīra یا zīra،  جیره jīra سنسکریت، خود اساساً گفته بالا را تأیید می‌کند؛ نمونه‌ای که (*ži-la) ši-lo آوانگاشت درست آن است .   در هند، نام جیره jīra هم بر زیره سبز دلالت دارد هم بر زیره سیاه .   گرچه زیره کمابیش در کلیه ایالات هند، جز بنگال و آسام، کشت می‌شود، به گفته وات دلایلی کمابیش قاطع هست  که نشان می‌دهد در هیچ کجای هند بومی نیست؛ اما در سرزمین های  پر شمار  چنان با محیط خو گرفته که حتی ناظران خبره آن را ‌"خودرو" دانسته‌اند.  روشن است که این گیاه از ایران به هند رفته است.  چنان که از کتیبه کوروش بزرگ در تخت جمشید برمی‌آید ایرانیان باستان زیره را می‌شناختند ، و این گیاه در روزگاری دور از ایران وارد مصر و نیز هند شده است .

ابن سینا چهار رقم زیره (در عربی kammūn ) را برشمرده است  — زیره کرمان که سیاه است؛ زیره پارسی که زرد است و باخاصیت‌تر از ارقام دیگر؛ زیره سوریه، و زیره نبطیه.  همه این ارقام خودرو و بستانی یافت می‌شوند.  ابومنصور زیره کرمان را از همه بهتر می‌داند.  به گفته شلیمر، زیره کرمان نام دیگر زیره سیاه است،  حال آنکه cummin را در فارسی زیره سبز یا سفید نامند.  هرچنــــــد (Carum carui) caraway را معمولاً در فارسی شاه‌زیره، زیره شاهانه یا زیره رومی نامند. 

گرچه شواهد لغت‌شناسی تاریخی حکم به رفتن زیره از ایران به چین می‌دهند، با اسنادی که در دست داریم چنین چیزی بروشنی تأیید نمی‌شود.  چن تسان- کی (Č‛en Ts‛ań-k‛i) در نیمه نخست  سده هشتم نوشته است که ši-lo در فــــــــــو- شی (Fu-ši)   (بهوجا، سوماترا) می‌روید.  لی سون (Li Sün)،  در کتاب خود، Hai yao pen ts‛ao ،  به پیروی از کتاب   Kwań čou ki نوشته که این گیاه در سرزمین پو- سه (Po-se) می‌روید؛  و سو سون (Su Suń) از دوره سونگ گفته که در روزگار او این گیاه در لین- نان (Liń-nan) (کوان-تون Kwań-tuń) و سرزمین های  چسبیده آن یافت می‌شده است.  با توجه به اینکه می‌گویند Kwan čou ki در فرمانروائی دودمان تسین (420-265) نوشته شده،  و آنچه زین پس بروشنی نشان خواهیم داد، مراد  لی سون نه پو-سه ایران بلکه پوسه مالایاست.  همو بجای صورت ایرانیِ ši-lo = زیره، صورت سنسکریت آن، jīraka،  را به کار می‌برد که چه بسا از راه  پو- سه مالایا به چین رسیده باشد.  

لی شن- چن زیر نام ši-lo واژه بیگانه دیگری با صورت    (*dži-mu-lak) ts‛e-mou-lo را آورده که از کتاب K‛ai pao pen ts‛ao گرفته و آن را مثل ši-lo واژه‌ای بیگانه شمرده است.  این آوانگاشت هنوز شناسایی نشده،  زیرا  فرونگاری آن نادرست بوده است.  در Ceń lei pen ts‛ao   فرونگاشت  درست  آن به صورت    (*dži-mu-lak) (rak), ts‛e-lo آمده که معادل jīraka سنسکریت است.  کتاب Hai yao pen ts‛ao نوشته لی سون در سده هشتم این صورت را آورده است.  بدین ترتیب در یک سو صورت سنسکریتی داریم، jīraka،  که در دوره تانگ از پو- سه مالایا به کوان تون رفته و در دیگر سو گونه ایرانی ši-lo = زیره را داریم که باز به دلایل آواشناختی باید از دوره تانگ باشد و چه بسا از راه خشکی به چین رسیده باشد.  این سخن اینک از گمان فراتر نرود و شاید اسناد به دست آمده از ترکستان یاریگر روشن سازی شوند.  




















خرما

35.  در مدارک چینی مربوط به خرما Phoenix dactylifera) دو نکته مهم آمده که از لحاظ علمی شایان توجه است: نخست  نقش چین در پراکنش جغرافیایی این درخت در دوره باستان، و دوم کوششی گذرا برای خو دادن آن به آب و هوای چین.  این درخت بومی چین نیست.  نخستین بار در دوره تانگ اطلاعاتی راجع به آن ثبت شده هرچند  پیش از آن هم در Wei šu و هم در Sui šu از آن به عنوان یکی از فرآورده های ایران ساسانی و با نام     ts`ien nien tsao ("عنابهای هزار ساله"، عناب، Zizyphus vulgaris، از گیاهان بومی چین) یاد شده است . Yu yan tsa tsu ،  خرما را Po-se tsao   ("عناب ایرانی") نامیده و گفته زیستگاه آن در پوـ‌سه (ایران) است یا از آنجا به چین ‌آرند.  سپس نام فارسی گیاه بصورت   k'u-man، *k'ut (k'ur) man آمده که شاید معادل  خورمان باشد، خورمانگ، (*khurmang) *xurman فارسی میانه، خرما، xurmā در پازند و فارسی نو که در ترکی عثمانی و یونانی نو،   ("خـــــرما") و      ("درخت خرما")، و korme آلبانیایی نیز به کار گرفــته شده است.  در T'an šu  همــــــــین واژه    hu-man، *guδ (gur)-man ضبط شده که برابر  است با صورت *gurman یا *kurman در فارسی میانه.  واژه خرمای فارسی نو در Pen ts'ao kan mu  به صورت   k'u-lu (ru)-ma آمده است، که شیوه آوانگاری دوره یوآن (Yüan) است،  و نخستین بار در Čo ken lu   که به سال 1366م منتشر شده به کار رفته است.  این واژه فارسی وارد زبانهای آریایی امروزی هند و نیز گروه زبانهای مالایایی شده است، kurma در جاوه‌ای؛ kuramō در چامی؛ korma در مالایایی، دایاکی و سوندایی؛ koromma در بوگیایی و ماکاساری؛ و نیز romö، lomö، amö در خمری.  

آنچه در پی می‌آید توصیف این درخت است به نقل از Yu yan tsa tsu: "بلندای  آن به نه تا دوازده متر،  و دور تنه آن به یک‌ونیم تا یک متر و هشتاد سانتی‌متر می‌رسد.  برگ¬ها همِیشه سبز و شبیه برگ¬های t'u t'en    (نوعی خیزران) است.  در ماه دوم سال گل می‌دهد.  گل¬ها شبیه گل موزند و دو پایه.  نرم نرم باز می‌شوند؛ در شکاف آنها بیش از ده غلاف دانه به درازای پنج سانتی‌متر و به رنگ زرد و سفید بهم رسد.  وقتی مغز می‌رسد، دانه‌های خرما سیاه‌رنگ می‌شوند.  بظاهر به عناب خشک‌ ماند.  دانه‌ها خوش خوراک‌اند و به شیرینی نبات."

واژه بیگانه دیگر برای خرما را چن تسان‌ـ‌کی در Pen ts'ao ši i   ی خود به صورت     wu-lou، *bu-nu آورده است.  وی این واژه را نام همان "عناب ایرانی" می‌داند که در ایران ‌روید و به عناب ماند.  لی شی‌ـ‌چن در حاشیه می گوید معنای این واژه هنوز توضیح داده نشده است.  نه برتشنایدر و نه هیچ‌کس دیگر در این مورد چیزی نگفته.  این واژه همانندی شگفتی با نام خرما در مصری باستان، bunnu، دارد.  می‌دانیم که اعراب بی‌شمار  واژه برای نامیدن انواع خرما و مراحل متفاوت رشد آن دارند و دور نیست که این واژه مصری را گرفته  زان پس به چین برده باشند.  نام¬هائی که در عربی روائی دارند اینهاست: نخل، nakhl و تمر، tamr،  (tamar عبری، temar سریانی).از سوی دیگر، اگر بپذیریم wu-lou در اصل نام Cycas revoluta (نک.  پائین) بوده و بعدها به درخت خرما گفته شده، این احتمال هم هست که رابطه wu-lou با واژه مصری تصادفی باشد.  

در Lin piao lui  نوشته لیو سون (Liu Sü) گزارش جالب زیر آمده است:

"اما خرما ("عناب ایرانی"): این درخت را می‌توان در نــــــزدیکی کوان‌ـ‌چو (Kwan-čou)  (خانفو/کانتون) یافت.  تنه درخت که هیچ شاخه ندارد راست است و بلندای آن به نه تا دوازده متر می‌رسد.  تاج درخت در تمام جهات ‌گسترده و بیش از ده شاخه از آن منشعب می‌شود.  بــــــرگ¬ها "نـــــــخل نارگیل دریـــــایی" (    hai tsun، Chamaerops excelsa) را ماند.  درختانی که در کوان‌ـ‌چو کاشته‌اند هر سه یا پنج سال یک بار میوه می‌دهند.  میوه شان چون عناب سبزی است که در شمال می‌روید هرچند کوچکتر.  نخست سبز است و سپس زرد می‌شود.  وقتی برگ¬ها درمی‌آید میوه به صورت خوشه تشکیل می‌شود و معمولاً هر خوشه بین سه تا بیست حبّه دارد که باید با احتیاط آنها را کند و حمل کرد.  در کشور ما فزون بر نوع داخلی، نوع بیگانه آن را هم می‌ خورند.  رنگش شبیه حبه‌های نبات است.  پوست و گوشت میوه نرم و براق است.  وقتی آن را با بخار آب پخته یا کلوچه سازند بسیار خوشمزه است.  هسته اش یکسره با هسته عناب شمال متفاوت است.  دو انتهای آن [برخلاف عناب] تیز نیست بلکه از دو سو به سمت بالا برگشته و مثل تکه کوچک صمغ  سرخ کینو    گرد است.  باید با آنها خیلی احتیاط کرد.  تا مدتها پس از کاشت هیچ جوانه‌ای از هسته در نیاید، چنانکه گوئی هیچ‌گاه سبز نخواهد شد".  

در این  نوشته خرما به روشنی توصیف شده روشن است که درخت خرما در کوان‌ـ‌تون کشت می‌شده و در دوره تانگ میوه آن را از خارج هم وارد می‌کردند.  چون لیو سون، نویسنده  این کتاب، در دوره فغفور چائو تسون (Čao Tsun) (904-889) می‌زیست، این اطلاعات به آخر سده نهم مربوط می‌شود.  دوکاندول  به خطا می‌گوید چینیها این درخت را در سده سوم میلادی از ایران آوردند.  

لی شی‌ـ‌چن در مطلب خود درباره خرما، زیر نام wu-lou tse، نام¬ها را درهم آشفته نوشته هائی ناهمگون را با هم آورده است.  برتشنایدر  تمامی این ها را دربست پذیرفته است.  نیازی نیست شخص گیاهشناس باشد تا دریابد نوشته های  Nan fan ts'ao mu čwan و Čo ken lu که بنا بر ادعا به خرما بر می گردد هیچ ربطی به این درخت ندارند.  بسا که مراد از آن hai tsao   ای که در کتاب نخست توصیف شده  Cycas revoluta  [نخل ساگو] بوده باشد .   در متن کتاب دیگر که برتشنایدر بدون ذکر نام از آن نقل کرده و بنادرست آن را از "نویسنده‌ای از دوره مینگ" شمرده از شش درخت "میوه زرین" (kin kwo    ) سخن رفته که در چن‌ـ‌تو (Č'en-tu)، مرکز سه‌ـ‌چوان، می‌روید و بر پایه روایتی گفتاری  در دوره هان کاشته شده‌اند.  سپس توصیف درخت می‌آید و نام بیگانه آن k'u-lu-ma (نک: پیشگفته ها) می آید که به گفته برتشنایدر درست با درخت خرما می خواند.  اما نمی‌توان باور کرد که این گیاه توانسته باشد در آب و هوای سه‌ـ‌چوان رشد کند و خود برتشنایدر می پذیرد که امروزه میوه Salisburia adiantifolia [جنکو/ درخت معبد] را نیز kin kwo نامند.  بدین ترتیب، اگرچه نام فارسی خرمـــا هم افزوده شده، باز هــم بسا که این بخش از چو کن لو Čo ken lu بد فهمیده شده باشد.  

فزون بر این¬که چینیها می‌دانستند خرما از ایران خیزد، این را هم می‌دانستند که این میوه خورد برخی  قبایل دریابار خاوری افریقاست.  در نوشته های  کهن درباره تا تسین (Ta Ts'in)، خاور یونان¬گرای/رُم، نامی از نخل نیست، اما T'an šu در پایان جستار مربوط به فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin)  از دو سرزمـــین Mo-lin (*Mwa-lin, Mwa-rin)   و Lao-p'o-sa (*Lav-bwi5-sar),  درفاصله دوهزار لی ازجنوب باختری  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) با مردمانی سیه‌چرده یاد می کند.  این سرزمین‌ها خشک و بی آب و علفند؛ مردم به اسبان خود ماهی خشک شده می‌دهند و خوراکشان خرماست.  حق دربست با برتشنایدر  بود که برای شناسایی این محل به افرِیقا روی آورد، اما نمی توان این نظر او  را که "شاید مراد از نام¬های چینی موـ‌لین و لائوـ‌پوـ‌سا سرزمین مورها (موریتانی) یا لیبی باشد"پذیرفت.  هیرت  در این نظریه سست چون و چرا نکرده،  آن سرزمینها را در امتداد کرانه باختری دریای سرخ دانسته و پی جوی شناسایی این آوانگاشتها نشده است.  به گفته ما توان‌ـ‌لین (Ma Twan-lin)، سرزمین موـ‌لین در جنوب باختری سرزمین   یان سا ـ لو (Yan-sa-lo) واقع است که هیرت با قید احتیاط آن را همان اورشلیم گرفته است.  این نظر به هیچ روی پذیرفتنی نیست، زیرا یان ـ سا ـ لو برابر  است با An-saδ (sar)-la (ra) باستان .   افزون بر این، در Tai p'in kwan yü ki  ثبت است که موـ لین در جنوب باختری    پوـ ساـ لو (*Bwiδ-saδ-la) واقع است؛ بدین ترتیب این نام آشکارا با ما توان‌ـ‌لین (Ma Twan-lin) و آوانگاشت مندرج در سالنامه‌های دوره تانگ یکی است.  به نظر من، مراد از آوانگاشت *Mwa-lin همان مالیندی/ملندی (Malindi) ادریسی است یا مولاندا (Mulanda) ی یاقوت که اینک مالیندی نام دارد و در جنوب خط استوا و در استان سیدیه در افریقای خاوری، از مستملکات بریتانیا [ کنیای پسا استعمار امروزی] قرار دارد.  ادریسی آن را شهری بزرگ خوانده که پیشه مردمش شکار است و ماهیگیری.  ماهیان  دریا را نمک سود ‌کرده فروشند، و بهره برداری از کان-های آهن خاستگاه ثروتشان است .  اگر تشخیص ادریسی درست باشد، پرپیداست توصیف جغرافیایی مندرج در سالنامه‌های دودمان تانگ (در فاصله دوهزار لی در جنوب باختری فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin)) ناقص است؛ اما نباید از یاد برد پایه این اطلاعات گزارشی شنیداری از فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) است.  دو دیگر، روی هم رفته نباید محاسبات چینیان از مسافتهای دریایی را چندان درست  شمرد .   در فرمانروائی دودمان مینگ، همین سرزمین    ما‌ـ‌لین (Ma-lin)  نام  داشت و شاهش بسال 1415 هیئتی را با شماری زرافه پیشکشی به چین گسیل داشت . چن هو (Čen Ho)  نیز از آن درشمار  سرزمین هایی نام برده که خود از آنها دیـــــــدن کرده است، و همان جا از ماـ‌لین و لاـ‌سا (La-se)    نام برده که  به ظاهر دومی همان لائوـ‌پوـ‌سای کهن ‌تر است. 

چینی‌ها این را نیز می‌دانستند که خرما در سرزمین اعراب (تاـ‌شی/ Ta-ši)  و نیز در عمان، بصره، و کرانه کوروماندل می‌روید.   از وجود آن در عدن و هرمز نیز یاد شده است.  

پرپیداست که درخت خرما از دوران باستان در جنوب ایران، بویژه در کرانه های  خلیج فارس و در مکران و بلوچستان بود ه است.  در چندین جا در بندهشن از خرما نام برده شده است.  دیرینگی فراوان آن در بابــــل نیز چون و چرا نمی پذیرد (gišimmaru آشوری).  استرابو  شرح داده که مردان اسکندر در عبور از صحرای خشک گدروسیا چه رنجهائی کشیدند.  آذوقه از راه دور می‌آمد، آن هم نامنظم و ناچیز، و در نتیجه سپاه  از گرسنگی سخت در رنج بود، حیوانات بارکش جان می‌دادند و باروبنه برجای می‌ماند.  سپاه  با خوردن خرما و مغز نخل جان بدر برد.  همو می‌گوید بسیار کسان با خوردن خرمای نارس خفه شدند.   فیلوستراتوس از خواجه ای گوید که هنگام ورود آپولونیوس اهل تیانا (Tyana) به سرزمین پارت او را پذیرفت و خرماهایی کهربایی رنگ و بسیار درشت پیش نهاد.   در استان فارس، خرمابن کمابیش  در همه‌جا فروان است.   در بابل میان خرمابن ایرانی و آرامی تفاوت  قائل بودند و خرمای ایرانی را بیشتر ارج می‌نهادند چرا که گوشت آن به خوبی از هسته جدا می‌شود، در حالی که مقداری از گوشت خرمای آرامی به هسته می‌چسبد.   در ایران ساسانی نیز همین تمایز را قائل می‌شدند.  در قوانین مالیاتی خسرو یکم(578-531 م) ارزش و مالیات چهار خرمابن ایرانی برابر با شش خرمابن رسمی بود.   همچنان که پیشتر گفتیم  سالنامه‌های Wei و Sui  خرما را به ایران ساسانی نسبت داده اند و نامش در نوشته های پهلوی آمده است( نک.  ص.  ؟؟؟ ).  امروزه خرما در دشت¬های پست کرمان و کرانه های خلیج فارس می‌روید؛ اما محصول کافی نیست و بسی خرما که از بغداد آرند. 

دوکاندول  مدعی است: "هیچ نام سنسکریتی برای خرما نیست و بنابراین می‌توان گفت نخلستانهای باختر هند نباید دیرینه باشند.  آب و هوای هند مناسب این گونه نیست".  نام سنسکریت kharjūra برای Phoenix sylvestris را داریم که پیشتر در یاجورودا (Yajurveda) آمـــــده است.  این همان درخت خرمای خـــودرو  یا خرمای برّی [date-sugar plam] است که بومی بسیاری از نقاط هند است و بیش از همه در بنگال، بیهار یـــا کرانه کوروماندول، و در گجرات یـــــافت مــــی‌شود.  خـــــــرمای خوراکی (P.  dactylifera) در ناحیه سند و جنوب پنجاب بویژه در نزدیکی مولتان (Multan)، مظفرگر (Muzaffargarh)، سگر دوآب (Sagar Doab)  سند و سرزمین های فراسوی رود سند هم کشت می‌شود هم خودروست.  این درخت را در دکن (Deccan) و گجرات نیز می کارند.  نام هندی آن Khajūra، در هندوستانی Khajūr، است که از kharjūra سنسکریت گرفته شده است.  آن را sindhi، seindi، نیز نامند که اشاره ای است به خاستگاه آن یعنی سند.  گویا  kharjūra  سنسکریت و khurma(n) فارسی دست کم در جزء نخست  واژه با هم ارتباطی کهن دارند.  































































اسفناج

36.  برتشنایدر  درباره اسفناج (Spincia oleracea) گفته است: "می‌گویند از ایران آمده.  گیاهشناسان معتقدند زادبوم اسفناج باختر آسیاست و نام¬های Spinacia، spinage، spinat، épinards را مشتق از تخم  خاردار (spinous) آن می‌دانند؛ هرچند از آنجا که نام فارسی این گیاه esfinadsh [اسفناج] است، احتمال قوی‌تر آن است که نام¬های گوناگونی که برای اسفناج داریم خاستگاه  فارسی داشته باشند."  اما قضیه چنین ساده نیست.  در هیچ منبع چینی تصریح نشده است که اسفناج از ایران به چین آمده؛ و نام سبزی ایرانی (Po-se ts'ai)  نورسیده است و نخستین بار در Pen ts'ao kan mu  به آن برمی‌خوریم و در آنجا لی شی‌ـ‌چن خود آن را به فان شی‌ـ‌یین    (Fan Ši-yin) نامی نسبت می‌دهد.  

شگفت تر اینکه اینجا نیزخردک مایه ای از افسانه چان‌ـ‌کی‌ین پدیدار می‌شود.  دست کم جــــــــــــــــولی  مــــــــــــــــدعی شــــــــــــــــــــده است: "در منـــابع چینی و ژاپنی (Chinese and Japanese Repository) گفته شده که چان -کی‌ین اسفناج را به چین آورده است.  " تنها منبع چینی که توانستم این روایت را در آن بیابم    T'un či  نوشته چن تسیائو (Čen Tsiao)   از دودمان سونگ است که در اوج بی پروائی می‌گوید چان کی‌ین این گیاه را به چین آورد.  حتی نویسنده   Pen ts'ao kun mu هم یارای واگوئی این خیالبافی را در خود ندیده است.  این ادعا از آنرو یکسره  بی‌ارزش است که اسفناج تا سده دوم پیش از میلاد در باختر شناخته نبود.  راست اینکه، اقوام سامی و مردم باستان چیزی از آن نمی دانستند.  این گیاه تازه در  سده های میانه شناخته شد.  

اینکه در چین پیش از دوره تانگ نامی از اسفناج در میان نیست درست با این وضعیت می خواند.  اگر نوشته های  مربوط به کشاورزی را در نظر بگیریم، این گیاه نخستین بار در    Čun šu šu  می آید که نزدیک پایان سده هشتم نوشته شده است.  در این کتاب گفته شده است که اسفناج،    (*pwa-lin) po-lin از سرزمین پوـ‌لین   Po-lin (*pwa-lin، پالینگا [نپال]، پالینگا/(Palinga)) آمده است.  

 نخستین گیاهنامه‌ای که از اسفناج سخن رانده Čen lei pen ts'ao است که تان شن‌ـ‌وی (T'an Šen-wei)  به سال 1108 نوشته است.  در این گیاهنامه دارویی روی‌هم‌ رفته 1746 قلم گیاه دارویی توصیف شده، حال آنکه در کتاب Kia yu pu ču pen ts'ao (که در دوره کیاـ‌یو، 64-1056 م.  منتشر شد) این رقم 1118 تاست و بدین ترتیب موارد افزوده به 628 قلم می‌رسد.  پیش از هر فصل فهرست مندرجاتی هست  که در آن چیزهای نو بروشنی مشخص شده‌اند و اسفناج نیز از شمار  گیاهان نوست.  از توصیف اسفناج در این کتاب می‌توان نتیجه گرفت که از سبزی¬های دلخواه دوره سونگ بوده است.  در آنجا گفته شده که اسفناج بویژه برای مردمان شمال چین که خوراکشان را گوشت و آرد (بیشتر  به صورت رشته فرنگی) تشکیل می‌دهد بسیار سودمند است، حال آنکه مردمان جنوب چین که خوردشان  ماهی و لاک‌پشت است نمی‌توانند زیاد اسفناج بخورند زیرا خوراک های آبی آنها موجب سردی می‌شود و طــــــــــبع اسفناج نیز سرد اســـــــت.   در    (  یا    )      lu (hwa یا) Kia yü نوشته لیو یوـ‌سی (Liu Yü-si)      (842-772 م) آمده است که " پو-لین    po-lin در اصل  از سرزمین های باختری بود و تخم  آن را چان کی‌ین همچون یونجه و انگور به چین آورد.  در آغازمظور از این گفته  سرزمین پوـ‌لین     Po-lin بوده و در انتقال این واژه که در آن روزگار برای بسیاری ناشناخته بوده این خطا رخ داده است."

نخستین و تنها اشاره تاریخی موجود به این موضوع را در تان هوئی یائو/ T'an hui yao Tang Huiyao]]  می‌یابیم که چنین آورده: "در دوره فغفور تایی تسون (T'ai Tsun) (649-627 م) در بیست و یکمین سال از دوره چن‌ـ‌کوان (Čen-Kwan) (647 م)، نی‌ـ‌پوـ‌لو (ni-Po-lo) (نپال) سبزی    po-lin  را به دربار فرستاد که شبیه گل    (Carthamus tinctorius) hun-lan [گلرنگ]  است، با میوه‌ای چون میوه  (Tribulus terrestris) tsi-li [خارخسک].  چنانچه درست پخته شود، خوراکی است خوب و خوشمزه." 

فزون بر این که این نوشته نخستین اشاره تاریخ پذیر به این سبزی در اسناد چینی است،  درجمع کهن ‌ترین اشاره به این گیاه است که تا کنون به دست ما رسیده است.  این سند نشان می‌دهد اسفناج در آن روزگار نه تنها برای چینی‌ها بلکه برای مردم نپال نیز تازگی داشته زیرا اگر چنین نبود در خور پیشکش به دربار چین نمی‌شمردند، آن هم در برآوردن این خواسته فغفور تایی تسون که تمامی مردم خراجگزار بهترین سبزیهای خود را به دربار وی فرستند.  یوان ون (Yüan Wen)  ،  از نویسندگان دوره سونگ، در کتاب خویش،     Wen yu kien p'in ،  ‌گــــوید اسفناج (po-lin) از سرزمین نی‌ـ‌پوـ‌لو (نپال) در سرزمین های باختری ‌آید (یا از آنجا خیزد).   کیا یو پن تسائوKia yu pen ts'ao، که در سال 1057 م گردآوری شد، نخستین گیاهنامه دارویی است که اسفناج را در دارونامه کشور گنجاند.  

در  محاوره آن را پو تسائی Po ts'ai     ("سبزی Po") می‌گویند که در اینجا Po کوتاه شده po-lin است.  به گفته وان شی‌ـ مو (Wan Ši-mou)    (که در سال 1591 در گذشت) در   Kwa su su، نام رایج  اسفناج در شمال چین چای کِن تسائی Či ken ts'ai      ("سبزی سرخ‌بیخ") است.  در کِوان کون فان پو Kwan k'ün fan p'u نام ین-وو تسای yin-wu ts'ai ("سبزی طوطی") هم به کار رفته با این وجه تسمیه که بـرخی ریـشه سرخش به طوطی مانند کرده‌اند. پن تسائو کان مو شی یی   Pen ts'ao kan mu ši i  فــــــزون بر پو-سه تسائی Po-se ts'ai، معادل¬های هون-تسائی  hun-ts'ai      ("سبزی سرخ") و یان تسائی ts'ai      yan ("سبزی بیگانه ") را هم آورده  است.  نام دیگری که بر اسفناج گذاشته‌اند شان-هو تسائی šan-hu ts'ai ("سبزی مرجانی") است.  

کتاب مین شو    Min šu که در توصیف استان فوـ‌کی‌ین (Fu-Kien) و در انتهای سده شانزدهم یا آغاز سده هفدهم نوشته شده، شوخی کم و بیش بی‌مزه‌ای آورده: نویسنده در توضیح نام پو-لبن po-lin آن را پو لن  po len ("موج¬ها و لبه‌ها") ضبط کرده ، زیرا برگ¬های اسفناج شبیه به موج‌اند و لبه دارند.  پر پیداست که  هیچ واژه ای نیست که چینی‌ها نتوانند ریشه‌ای برای آن بتراشند. 

در روایات دوره‌های تانگ و سونگ هیچ گزارشی نیست که نشان دهد اسفناج از ایران آمده و با توجه به پیشینه کوتاه نام  "سبزی ایرانی"، که توضیح هم داده نشده است، از همان آغاز وسوسه می‌شویم که نظریه خاستگاه  ایرانی گیاه را ناپذیرفتنی بدانیم.  استوارت  تا آنجا می رود که گوید "چون گرایش چینی‌هاست که هر چه را از جنوب باختری می‌آید به ایران نسبت دهند شگفت نیست که می‌بینیم این سبزی را پو-سه تسائو Po-se ts'ao، "سبزی ایرانی"، نامیده‌اند"  به هر روی  این قضیه جنبه دیگری نیز دارد.  به احتمال زیاد، همان‌طور که دوکاندول گفته است،  نخستین بار در ایران بود که اسفناج به عنوان سبزی کشت شد، اما نه به آن دیرینگی که او می گوید ــ "از روزگار تمدن یونان‌ـ‌روم".   پیشتر لوکلر گفته دوکاندول را که اعراب اسفناج را به اسپانیا نبرده‌اند اصلاح کرده است؛  از آنجا که کتاب لوکلر معمولاً در دسترس دانشجویان و گیاهشناسانی که آثار دوکاندول را کار می گیرند نیست شایسته است در اینجا از این موضوع یاد کنیم.  

برپایه رساله‌ای در کشاورزی (کتاب الفلاحه) نوشته ابن‌العوّام اسپانیایی در اواخر سده یازدهم، اسفناج را در آن روزگار در اسپانیا می کاشتند.   تا بدان جا که ابن‌حجّاج در آن روزگار رساله‌ای ویژه درباره کشت این سبزی نوشته و گفته بود آن را در ماه ژانویه در سویل می‌کارند.  این سبزی از اسپانیا به دیگر جاهای اروپا رفت.  خودِ نام گیاه گواه دیگری است بر راستی این سخن؛ این نام خاستگاه  ایرانی دارد و اعراب آن را به اروپا بردند.  نام فارسی آن aspanāh، aspanāj یا asfināj است و در عربی isfenāh یا isbenāh.  واژه‌های spinachium یا spinarium لاتین سده‌های میانه ، espinaca اسپانیولی، espinafre یا espinacio پرتغالی، spinace یا spinaccio ایتالیایی، espinarc پرووانسی، espinoche یا epinoche فرانسوی باستان و epinard فرانسوی امروز از همین جـــــا آمده‌اند.  در زبان¬های دیگر هــــم این واژه فارســــــی کـــــار گرفته شده است: spanax یا asbanax ارمنی، spanák یا ispanák ترکی، yspanac  کومانیایی، spinakion یونانی میانه، spanaki(on) یا spanakio (جمع) یونانی جدید.  در انگلیسی کهن دست نوشت¬های  گوناگون داشته است، همچون spynnage، spenege، spinnage، spinage و جز آن.  در ادبیات انگلیسی پیش از سده شانزدهم نشانی از این واژه نمی‌یابیم.  ترنر در "گیاهنامه" خود که به سال 1568 نوشت از "spinage یا spinech، گیاهی که بتازگی یافت شده و مدت زیادی از خوردن آن نمی‌گذرد" سخن گفته است.  

به هر روی، در نیمه دوم سده شانزدهم، اسفناج در انگلستان بخوبی شناخته بود و همگان می خوردند.  رامبار دو دون  در توصیف این گیاه آن را بسیار شناخته شده می‌داند، جان جرارد  نیز.  جرارد حتی نمی‌گوید که خوردن  آن به تازگی رایج  شده است.  نام¬هایی که اینها برای اسفناج به کار برده‌اند این¬هاست: Spanachea، Spinachia، Spinacheum olus، Hispanicum olus، spinage و spinach انگلیسی.  جان پارکینسون  نیز این سبزی را بی کم و کاست توصیف کرده و دستورهای گوناگون  برای پخت آن آورده است.  

تا آنجا که من می‌دانم، کهن ‌ترین کتاب فارسی که از اسفناج یاد کرده  دارونامه ابومنصور است .   کهن ‌ترین مأخذی که ابن‌بیطار (1248-1197)  در این موضوع چیزی از آن آورده "کتاب زراعت نبطیه" (فلاحة نبطیه) است که به ادعای خود او برگردانی است از منبعی کهن از نبطیه و گمان می‌رود که در سده دهم برساخته باشند.  در این کتاب اسفناج را سبزی‌ای شناخته ‌شده و کم‌ضررتر‌ین تمامی سبزی‌ها شمرده؛ اما جالبتر از همه اینکه می‌گوید گونه‌ای اسفناج خودروی شبیه به اسفناج بستانی هم هست با این تفاوت که ظریفتر و نازکتر است و شکاف¬های برگ¬ها عمیق‌تر و بلندای آن از سطح زمین کمتر است.  دو کاندول می‌گوید "اسفناج هنوز به صورت خودرو یافت نشده، مگر اینکه نوع تغییر یافته بستانی اسپیناچیا تتراندرا استیون *Spinacia tetrandra Steven باشد که در جنوب قفقاز، در ترکستان، ایران و افغانستان به صورت خودرو یافت می‌شود و با نام شاموم šamum چون سبزی خورده می‌شود."  گویا این واژه زاده ضبط نادرست و دُژخوانی واژه فارسی شُمین šomīn یا شومین šumīn (زُمینzomin و شَمین šomin ارمنی)، نام دیگر اسفناج، باشد.  

در هند اسفناج را  جز اینکه بدست انگلیسیان وارد شده نمی شناسند.  کارشناسان کشاورزی هند اسفناج را درشمار سبزی¬های انگلیسی می آورند.   شاید گونه اسپینچیا تتراندرا راگسب. Spinacia *tetrandra Roxb، که راکسبرگ  نام¬های رایج  اسفناج در زبانهای فارسی و عربی را برایش می آورد و می‌گوید در بنگال و استان های همسایه فراوان کشت ‌شود و از سبزی¬های خوراکی است که بومیان آن را بس ارج نهند بدست مسلمانان وارد هند شده باشد.  روشن است که اسفناج از گیاهان سرزمین های معتدل است و با گرمسیر بیگانه.  از وجود نام سنسکریت اصیل برای اسفناج خبری نیست.  با این حال، نام چینی پو-لین po-lin، *Pwa-lin، باید آوانگاشت نامی در یکی از زبان¬های بومی هند باشد.  در هندوستانی اسفناج پالک palak نامیده می‌شود و بتا ولگاریس Beta vulgaris [چغندر]، پالن palan یا پالک palak، در پشتو پالک  pālak،  که گویا بر پایه پالنکا  pālanka، پالنکیا pālankya، پالاکیو palakyū، پالاکیا pālakyā سنسکریت ساخته شده و در فرهنگ¬های ما "نوعی سبزی، نوعی چغندر قرمز، بتا بنگالینسیسBeta bengalensis*" تعریف شده است؛ در بنگالی نیز پالون palun هست.   برای تکمیل همخوانی این واژه با صورت چینی آن، ذکر این نکته هم ضرورت دارد که واژه سنسکریت پالکّه (Pālakka)** یا پالکه (Pālaka)  را هم داریم که نام یک سرزمین است، و همین گویا سبب شده که راهبان بودایی مدعی شوند اسفناج باید محصول سرزمینی پالینگا [پالکهات امروزی در استان کرالا در جنوب هند:] (Palinga)*** نام باشد.  از این رو نپالی¬ها نام یکی از گیاهان بومی سرزمین خود را به اسفناج تازه‌وارد بخشیدند و این نام را همراه با خود گیاه به چینی¬ها سپردند.  تبتی¬ها هیچ‌گاه با این گیاه آشنا نشدند؛ واژه اسپو تسود spo ts'od که در فرهنگ چند زبانه*** ضبط  شده،  از روی نام چینی برساخته شده است و در آن اسپو spo (که آوایش po  دارد) آوانگاشت پو po چینی، و تسود ts'od به معنای "سبزی" است.  

با در نظر گرفتن تمامی دانسته‌های گیاهشناختی و تاریخی، ناچاریم بپذیریم  که اسفناج از سرزمینی ایرانی وارد نپال شده و در سال 647 م از آنجا به چین رفته است.  این را نیز باید پذیرفت که نام چینی "سبزی ایرانی" را، با اینکه کمابیش نوست، نمی‌توان یکسره بی‌پایه دانست وباید ریشه‌ای در واقعیت هم داشته باشد.  گویا در دوره یوان یا در دوره مینگ (به احتمال بیشتر در اولی) چینی¬ها این واقعیت را دریافتند که ایران سرزمین اسفناج است.  بر من روشن است که در آینده نوشته ای پشتیبان این گفته یافت خواهد شد.  تمامی اطلاعات تاریخی موجود ما را به این نتیجه‌ می‌رساند که کشت این گیاه در ایران چندان کهن نبوده و دیرینه ‌تر از سده ششم م، یا حدود آن نیست.  آن نوشته چینی که کشت اسفناج را از سده هفتم م شمرده کهن ‌ترین نوشته موجود است.  در پی آن  کتاب فلاحت نبطیه از سده دهم در دست است و در پی آن اعراب اسفناج را در سده یازدهم به اسپانیا بردند.  







چغندر قند*  و کاهو 

37.  در یادداشت¬های پیش گفته شد که نام گونه‌ای از  Beta در هند به اسفناج داده شد و هنوز هم در چین اسفناج را به همین نام نامند.  همچنین نامی چینی‌ـ‌ایرانی برای نوعی Beta  هست : کون-تا   ،   kün-t'a، *gwun-d'ar، که از گزیده گیاهان سرزمین   موـ‌لو (Mo-lu)، *Mar-luk، در عربستان بود.  در چِن سو وِن Čen su wen        آمده که این گیاه امروزه  بنادرست کِن تا تسائی  ken ta ts'ai    یا تا کن تسائی ta ken ts'ai نامیده می‌شود که همان تیِن تسائی tien ts'ai    ("سبزی شیرین") است.  استوارت  نام اخیر را همراه با کون-تا     kün-t'a آورده و آن را همان بتا وُلگاریس Beta vulgaris، چغندرِ قندِ سفید، دانسته که به گفته وی در چین می‌روید.  اما لغزشش آنجاست که می‌گوید در گیاهنامه‌ها نامی از آن برده نشده.  نامش هم در چِن لی پن تسائو Čen lei pen ts'ao  آمده و هم در پن تسائو کان مو Pen ts'ao kan mu  و در دومی کون-تا kün-t'a هم آمده که در اولی نیست.  لی شی‌ـ‌چن درباره این نام می‌گوید توضیح داده نشده، و این نظر معمولاً نشانه بیگانه بودن واژه است، اما نام مأخذ خود را نمی‌ گوید.  پر پیداست که این کون-تا kün-t'a  تنها نگارش دیگری است از   که پیشتر یاد شد.  پیشینه فرونگاشت     به دوره تانگ می‌رسد و در یو یان تسا تسو Yu yan tsa tsu  آمده و در آنـــجا برگ یو تیِن تسائو yu tien ts'ao       ("گیاه با لکهه¬های چرب") با برگ کون-تا kün-t'a مقایسه شده است.   در این کتاب توصیف کون-تا  kün-t'a نیامده، اما از همین اشاره گذرا می شود نتیجه گرفت که این گیاه در نیمه دوم سده نهم بخوبی شناخته بوده است.  

در فارسی نو بتا وُلگاریس Beta vulgaris راچُغُندَر، čugundur یا چِگُندِر، čegonder می‌گویند و ابومنصور از آن نام برده است.  عربی¬اش سِلق (silk) است.  ظاهراً آوانگاشت چینی مربوط به دوره تانگ بر مبنای صورت فارسی میانه‌ای ازجنس *gundar یا *gundur ساخته شده است.  بتا وُلگاریس Beta vulgaris از گیاهان مدیترانه‌ای و باختر آسیایی است که تا پیرامون دریای خزر و ایران کشت می‌شود.  به گفته دوکاندول،  دیرندگی کشت آن به بیش از سه یا چهار سده پیش از میلاد نمی‌رسد.  از دید من  تصویر مصری که فرانتس ووینگ  در تأیید گمانه کشت چغندر در مصر باستان آورده قانع‌کننده نیست.  

بنابراین، هرچند هیچ مدرکی  نمایانگر ورود بتا وُلگاریس Beta vulgaris به چین در اختیار نداریم، چه بسا که این گیاه در دوره تانگ، شاید به دست اعراب که بسیاری واژه‌ها و فرآورده های ایرانی را به چین آوردند، وارد آن سرزمین شده باشد.  به همین دلیل در اسناد چینی گاه واژه‌های ایرانی را به تاـ‌شی (Ta-ši) (اعراب) نسبت داده اند؛ برای مثال شماره های تاس که در واقع فارسی است، اما آن را به اعراب بسته اند. 

نام چینی راستین  این گیاه تِین تسای tien ts'ai    است که نویسه نخست آن از لحاظ صدا و معنا با تِین    tien ("شیرین") توضیح داده می‌شود.  لی شی‌ـ‌چن tien ts'ai را همان kün-t'a می‌داند.  کهن ‌ترین توصیف تِین تسای tien ts'ai را سو کون (Su kun) از دوره تانگ به دست داده است؛ او برگ¬هــــــایش را به شِن ما šen ma  اَکشا اِسپیکادا  Actea spicata، از گیاهان تیره آلاله مانند کرده و افزوده مردم جنوب جوانه‌های آن را با بخار پخته می‌خورند و خوراکی است بسیارخوشمزه و خوشبو.   هرچند بروشنی گفته نشده که تِین تسای tien ts'ai گیاهی است وارداتی.  

38.  در صفحات  پیش  از متن ارزشمند تان هوئی یائو / T'an hui yao Tang Huiyao]]  یاد کردیم که در آن نام فرآورده های گیاهی سرزمین های بیگانه که به درخواست ویژه فغفور تایی تسون (T'ai Tsun) از دودمان تانگ در سال 647 م به دربار وی فرستاده شد آمده است.  در این متن، پس از نام بردن از اسفناج نپال، آمده است: "در میان آنها تسو تسائی ts'o ts'ai     ("سبزی شراب") نیز بود با برگ¬های پهن و دراز.   طعمی چون شراب خوب دارد و کو تسائی k'u ts'ai      (سبزی تلخ، کاهو، لاکتوکا Lactuca) که بظاهر چون  kü    است،  اما با برگ¬های درازتر و پهن‌تر.  گرچه کمابیش تلخ است، خوردنش در دراز مدت سودمند. هو کین hu k'in      بظاهر چون  کین k'in      ("کرفس"، اِپیوم گِرِوُلِس Apium graveolens) است و خوشبو."

از این توصیف می‌توان بر می آید گویا  سبزی تسو تسای ts'o ts'ai گونه‌ای از کاهو [خس عربی] لاکوتا Lactuca، چیکوریوم/کاسنی Cichorium، یا سانکِس/ سونشوس: Sonchus/ تفاف/ ضُخُس/ بقلة الیهودیة/خس الحمار/ تلفاف*/ شیرتیغک بوده است. ** این جنس¬ها ارتباطی نزدیک با یکدیگر دارند و همگی از تیره کاسنیان [در عربی هندباوية] Cichoraceae اند و چینی‌ها با گذاشتن نام¬هائی چند بر آنها موجب درآشفتگی شان با هم شده‌اند.  دو کاندول  گمان می‌کرد که کاهو/لاکتوکا سِتیوا (Lactuca sativa) از دیرباز در چین شناخته نبوده، زیرا به گفته ژوآن  جو لوریرو [عربی جواو دي لوريرو] (Loureiro)*، اروپاییان آن را به ماکائو برده بودند.  نظر برتشنایدر  درباره این گفته این است که شاید دوکاندول درست رفته هر چند در گیاهنامه‌ها سخنی از ورود آن به چین در میان نیست؛ به نظر نمی‌رسد نویسندگان پیش از دوره تانگ (906-618) از شِن تسای šen ts'ai   (نام رایج  کاهو در پکن) یا پائی کو   pai-kü یاد کرده باشند."  دوکاندول در این مورد نیز به این مطلب استناد کرده و آن را در کتابش خاستگاه  گیاهان بستانی (ص 96) آورده است.  به هر روی،  مسئله به این سادگی¬ها نیست.  چه بسا برتشنایدر در آن روزگار گیاهنامه‌های چینی را کمابیش سطحی خوانده باشد، زیرا در آنها برخی گونه‌های لاکتوکا Lactuca بروشنی دارای خاستگاه  بیگانه دانسته شده است.  وی بیست و پنج سال بعد باری دیگر در همین موضوع نوشت،  و کمترین سخنی از ورود این گیاه به چین نگفت و برعکس از نوشته او برمی‌آید که لاکتوکا Lactuca، Cichorium چیکوریوم و سونشوس Sonchus از دوران باستان بومی چین بوده‌اند، زیرا در پن کین Pen kin و پی لو Pie lu از سبزی تلخ (k'u ts'ai) نام برده شده است.   گمان می رود نام¬های پای کو pai kü     و کو کو ku kü      نام چیکوریوم اِندیویا Cichorium endivia تره فرنگی، آندیو باشند؛ و وو-کو wo-kü      نام Lactuca sativa [کاهو]، لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] در توضیح نام آخری به نقل از مو کو هوئی سو Mo k'o hui si         نوشته پن چن   (P'en Čen)، در نیمه نخست  سده یازدهم، می‌گوید وو تسائی wo ts'ai       ("سبزی وو wo") از سرزمین  کوا (Kwa) آمده و نامش را از همین جا گرفته است.   در تِسین یی لیو Ts'in i lu   نوشته  تائو کو (T'ao ku)    از دوره سونگ، آمده است: فرستادگانی از سرزمین کوا (Kwa) به چین آمدند و به درخواست مردم تخم  نوعی سبزی توزیع کردند؛ پاداش این کار چنان سخاوتمندانه بود که این سبزی تسین کین تسائی   ts'ien kin ts'ai   ("سبزی هزار اشرفی") نامیده شد؛ اکنون این سبزی را وو-کو wo-kü نامند."  این افسانه ها گنگ و کودکانه و بدور از درستی تاریخی‌اند.  هیچ سرزمینی به نام کوا نیست و این نام را تنها از نویسه    در آورده اند و در هیچ متن تاریخی چنین روایتی نیامده است.   نام وو-کو wo-kü در دوره تانگ یکسره  شناخته بود و در پن تسائو شی یی Pen ts'ao ši i نوشته چن تسان‌ـ‌کی آمده است؛ وی دو گونه سفید و بنفش را شناسائی کرده، اما در مورد ورود آن به چین خاموشی گزیده است.  هرچند با آوردن مثالی چند می‌توان نشان داد این نویسنده  در شناخت گیاهان و فرآورده های بیگانه بسیار دقیق بوده و همواره وقتی گیاه یا فرآورده ای بیگانه بوده گوشزد کرده است.  هیچ مدرکی برای اثبات این مدعا که لاکتوکا Lactuca از خارج وارد چین شده نیست.  تنها می‌توان گفت همان‌طور که از متن بالا در تان هوئی یائو  / T'an hui yao Tang Huiyao]]  برمی‌آید، شاید خواسته ترهایش از باختر به چین رسیده باشد.  

در ایران لاکتوکا سِتیوا  Lactuca sativa  کاهو (kāho فارسی ) خودرو و بستانی یافت می‌شود.  چیکوریوم Cichoreum در فارسی کاسنی، kasnī و در عربی و ترکی عثمانی هندبا hindubā نام دارد. 

39.  کو لین hu k'in که در متن بالا از تان هوئی یائو / T'an hui yao Tang Huiyao]]  یاد شده شاید نام کرفس بستانی، اِپیوم گرِولِنس Apium graveolens کرفس،  (kerefs یا karafs فارسی) (یا احتمالاً جعفری، اِیپیوم پتروسلینوم Apium petroselinum) باختری باشد.  به نظر می‌رسد این گیاه با کو کین hu k'in که پیشتر (ص 196) آوردیم متفاوت باشد.  

هو کین hu k'in نیز در شمار  بهترین سبزی¬های هو کین سرزمین موـ‌لو   Mo-lu، *Mwat-luk، Mar-luk، در عربستان شمرده شده است. 

در پایان جستار مجموعه سبزی¬هایی که در متن تان هوئی یائو/ T'an hui yao Tang Huiyao]]  برشمرده شده می‌توان مطلب زیر را در اینجا افزود.  

در سال 647 میلادی، شاه قندهار (در شمال باختری هند) سبزی‌ای به دربار چین فرستاد به نام فو-تو fu-t'u      ("سبزی سرزمین بودا") که هر ساقه آن پنج برگ داشت با گل¬های سرخ، مغز زرد و پرچم‌های ارغوانی. 


 


كرچك*   

40.  گزارش¬های چینی‌ها درباره رِکینوس کامیونیس/کرچک [در عربی خروع] Ricinus communis (از تیره یوفوربیاسه Euphorbiaceae ]فرفیونیان، شیرسک،  شیرشیرکان  [) سوای کاستی بسیار ناپذرفتنی است و بی چون و چرا از خارج وارد چین شده، زیرا تنها بستانیش یافت می‌شود و تا پیش از دوره تانگ (906‌ـ ‌618 ) كه آن را به مردمان هو (Hu) بستند نامی از آن نیست.1 سوكون در تان پن تسائو T‛an pen ts‛ao گوید: "برگ¬های این گیاه كه به دست بشر كشت می‌شود  چون شاهدانه است و (Cannabis sativa) بس بزرگ.  دانه‌های آن به كنه گاوی (niu pei  ) ماند.2 ساقه آن گونه كه امروزه از سرزمین مردمان هو3 می‌آید سرخ است، با بلندائی بیش از سه متر.  ساقه‌هایش به اندازه tsao kia    (Gleditschia sinensis) است.  مغز دانه است كه کار آید و بسیار خوب است."  پس دو گونه كرچك درنگر بوده، یكی ساقه‌سفید كه پیش از دوره سو كون شناخته بوده است و دیگری ساقه‌سرخ كه در دوره زندگی وی وارد چین شده است.  از بخت بد در مورد محل و تاریخ درست ورود این گیاه به چین چیزی نمی دانیم.  

نخست هرودوت  نامش برده و از مصریان مرداب نشینی دانسته كه از روغن فشرده دانه تن خود چرب کنند.  او این گیاه را sillikyprion نامیده5 و نام مصری¬¬اش را kiki دانسته.6 این گیاه در یونان خودروست (      ) اما مصریان آن را در كناره رودخانه‌ها و دریاچه‌ها كشت می‌كنند كه پر‌محصول هرچند بد بوی است.  محصول را پس از گردآوری ‌كوبیده و ‌فشرده یا تفت داده می‌جوشانند و روغنش

می‌گیرند.  این روغن برای سوخت چراغ كم از روغن زیتون نیست، جز اینکه بوی ناخوشایندی بر آرد.  دانه‌های كرچك در آرامگاه¬های مصر دیده شده و هنوز در آن سرزمین كشت می‌شود.  پلینی1 ‌گوید دیری از ورود ش به ایتالیا نمی‌گذرد.  دوكاندول2خاستگاهش را سرزمین های  استوایی افریقا می‌داند و با او همداستانم.  همچنین، بر این باورم كه از مصر به هند سر کشیده هر چند هیچ مدركی موّید این مدّعا در دست نیست.  كرچك جزو گیاهانی نیست كه ایرانی‌ها و هند¬وآریایی‌ها به یك اندازه با آن آشنایی داشتند.  از آن در وداها یا قوانین مانو* Manu]، در اساطیر دین هندو[ نامی نیست.3 نخستین  اشارات تاریخ پذیر به آن در دستنوشته  باور   (Bower Manuscript) آمده و روغن و ریشه زیر نام¬های eranda،  gandharva،  rubūgaka،  و vaksana آمده است.  نام¬های دیگر اینهاست ruvu،  ruvuka، یا vuvūka،  citraka،  gandharva-hastaka،  vyāghrapuccha ("دم ببر").  چینی‌ها با واژه eranda بـــــــه صورت ای-لان  i-lan   آشنا شده‌اند، 4و به صورت hiranda وارد زبان كوچایی (Kuča)  (تخاری ب) شده است.  5 گویا این گیاه از هند به مجمع‌الجزایرمالایا* و هندوچین رفته‌ باشد (jarak در زبان-های مالایایی، سوندایی و جاوه‌ای؛ lohon در خمری؛du du tran،  kai-dua، یا kai-du-du-tia در آنامی؛  tamnön، lahaun،  lahon در چامی).6 گویا مردمان میائو (Miao)& و یی&&/ لو‌ـ ‌لو (Lo-lo) با این گیاه آشنا باشند؛ مردم میائو آن را zrwa-no،  7 و مردم لو‌ـ ‌لو آن را č‛e-tu-ma (یعنی "میوه برای مسموم كردن سگها") نامند.8

در ایران كشت كرچك بسیار اهمیت یافته است، اما هیچ سندی درباره روزگار انتقال كشت به ایران در دست نیست.  به هر روی می‌توان پذیرفت پیش از سده بیستم در ایران دربست شناخته بوده‌ است.1  نام¬های فارسیش بیدانجیر*، bedānjir، پاندو** pandu،  پِندو   پونده punde یا  پِندو pendu # است و در عربی خروع xarva یا xirva گویند.  






















 بادام  

41‌.  ایران مركز گسترش بادام (Amygdalus communis یاPrunus amygdalus ) به اروپا و نیز به چین، تبت و هند بود.  بادام در هند كشت می‌شود؛ در كشمیر و پنجاب هم اینجا و آنجا می کارند که خوب نیست.  روشن است که  بادام از ایران به هند دامن کشیده.  از درختش صمغی آید كه از ایران به بمبئی و از آنجا به اروپا برند.1 بادام در افغانستان و در جهت شمال‌خاوری در قسمتهای بالای دره زرافشان و در كوههای چوتكال در بلندیهای هزار تا هزار و سیسد ‌متری و نیز در آذربایجان، كردستان و میانرودان خودروست.  به گفته شلمیر،2 Amygdalus coparia در كوههای بلند بسیار دیده می‌شود و چوب آن بهترین زغال شود.3

یونانیها بادام را از آسیای مركزی گرفتند و گویا از یونان به ایتالیا رسیده باشد.4 در بخشهای شمالی سرزمین ماد خوراک مردم میوه های درختی بود سیبها را خرد و خشك كرده با آن كلوچه سیب، و با بادام تفت داده نان می‌پختند.5 فرمان بود همه روزه مقدار معینی بادام شیرین خشك بر خوان شاهان ایران گذارده شود.6 در نوشته های  پهلوی از این میوه نام برده شده است (ص    کتاب پیش رو ).  

در (yin yai šen lan) بادام میان گیاهان عدن نام برده شده.7 تازیش لوز، lewze یا lauz است.  در دارونامه ابو‌منصور كه هم بادام شیرین را می‌شناخت و هم بادام تلخ را، خواص دارویی بادام زیر نام لوز آمده است.8  شگفتا كه در کشور مغولان بادام تلخ پول بود.  این بادام¬ها را که در سرزمین های  خشك و بی آب و علف بین سنگ¬ها می‌روید از ایران به استان گجرات می‌بردند؛ به تلخی حنظل است و هیچ نگرانی نیست كه خوردنش سرگرمی كودكان شود1.  

 بیشتر گفته های واترز2 درباره بادام نا‌دقیق یا نادرست است.  "گویا نویسندگان چینی و دیگران برای نامیدن بادام كه در چین نمی‌روید تنها نام فارسی بادان (Bádán) را به كار می‌برند.  همین نام را چینی‌ها به صورت pa-tan    یا   و نیز، شاید چنان كه برتشنایدر عنوان كرده به صورت pa-lan   آوانگاری كرده‌اند.  "  نخست نام فارسی bādām (بادام) است؛ دودیگر نویسه‌هایی كه واترز ارائه كرده آوانگاشت چینی این واژه نیستند، زیرا مجموعه نویسه‌های اولی همبرابر  اســـت بـــــــا *pat-dam باستانی، و دومی همبرابر  است با *pa-dan.  هم   و هم           تنها یك صوت لبی گنگ آغازین داشتند و هیچ‌گاه دارای واكه‌گون لبی نبودند و به

همین دلیل نمی‌شده در دوره تانگ، یعنی دوره‌ای كه بادام نخستین‌بار وارد چین شد، آنها را برای آوانگاری ba در واژه ای بیگانه بکار گرفته  باشند،.  گذشته از این، نویسه    كه خیشومی لبی پایانی ندارد، باز‌آفرینی چندان خوبِ جزء dam در چینی نیست.  در واقع، واترز نویسه‌هایی را كه به دست داده از Pen ts‛ao kanmu گرفته است،3 و این نویسه‌ها تنها دستبردگی هائی کمابیش نو در صورت اولیه را در دوره‌ای نشان می‌دهند كه آواهای واكه‌گون به آواهای گنگ تبدیل شدند.  صورت اولی كه واترز ارائه كرده، چنان كه در خود Pen ts‛ao تصریح شده است، از Yin šan čen yao (نک : ص   ) نوشته هو سه‌ـ‌ هویی (Ho Se-hwi) در دوره یوآن گرفته شده است؛ اما صورت دوم، چــــنان كه (Li Ši-čen ) خود بروشنی گفته، كار اوست و از همین رو هیــــــچ ارزش آواشناختی ندارد.  اما آوانگاشت درستی از واژه ایرانی دردست است كه از دوره تانگ به جا مانده؛ دوره‌ای كه چینی‌ها هنوز از نعمت گوشهای ورزیده برخوردار بودند و با توجه به شمار بیشتر اصواتی كه در گفتارشان بود  این توانایی را داشتند كه آنها را با دقت در زبان خود بازآفرینی كنند.  این آوانگاشت به صورت   p‛o-tan،  *bwa-dam، بادام (Amygdalus communis یا pr‘unus amygdalus ) است كه در واقع آوانگاری واژه vadam فارســــــــــــــــــــــــی میـــــــــــــــــــانه، bādām فارسی نو (badem،  beïv و baif "درخت بادام" در كردی) است.1 تا آنجا كه من می‌دانم، این نام  نخستین بار در Yu ya  tsa tsu آمده،2 و گوید: "هلوی تخت   در سرزمین پو‌ـ ‌سه (ایران) می‌روید و در آنجا آن را p‛o-tan نامند.  بلندای درخت به شانزده تا هجده متر و دور تنه آن به 120 تا 150 سانتی‌متر می‌رسد.  برگ¬های آن به برگ هلو ماند، اما پهن‌تر و بزرگتر است.  در سومین ماه شكوفه‌های سفید آرد.  وقتی شكوفه‌ها می‌ریزد، میوه بظاهر چون هلو اما تخت است.  از این رو آن را ’هلوی تخت‘ نامند.  گوشتش تلخ و گزنده است و ناجویدنی؛ اما مغز هسته آن شیرین است و در سرزمین های  باختری و تمامی  سرزمین های دیگر برای آن ارزش فراوان قائل‌اند."  گرچه نویسنده،  توان چن‌ـ شی (Twan Č‛en -ši)، بر ورود این گیاه به چین تأكید نكرده، توصیف وی که گوئی خود بچشم دیده  گواهی است بر كشت بادام در آن خاك.  گواهی سلیمان، تاجر عرب در سال 851 میلادی كه بادام را در میان میوه‌هایی بر‌شمرده كه از چین خیزد، این برداشت را پشتیبانی می ‌كند.3  صورت تبتی ba-dam،  اویغوری و عثمانی badam،  و vātāma یا bādāma سنسكریت، بر گرفته از فارسی میانه،  درستی  آوانگاری چینی نام ایرانی بادام را تأیید می‌كنند.4

بدبختانه  لی شی‌ـ‌ چن، نویسنده  Pen ts‛ao kanmu متنِ پایه‌ Yu yan tsa tsu را ندیده و ازیرا به این تعریف ناروشن رسیده كه بادام از قلمرو دیرین مسلمانان می‌آید و می‌افزاید در روزگار او درخت بادام در تمامی  سرزمین های باختر گذرگاه (كوان سی Kwan si ؛ یعنی كان‌سو/ Kan-su شِن‌ـ ‌سی / Šen-si ) بود ه است.  برتشنایدر در برگردان این متن این جمله را انداخته،5 شاید از آنرو كه با دیدگاه شتابزده و بی‌پایه اش كه درخت بادام در چین نمی‌روید نمی خوانده است.  او هم متن Yu yan tsa tsu را در نیافته و دوكاندول هم پذیرای داده های  گنگ او شده.  

لوریرو1 می‌گوید بادام در چین خودرو و بستانی است.  بانج می‌گوید كشت بادام در شمال چین رایج  است، اما گیاهشناسانِ متأخر آن را در جنوب چین نیافته اند و آن نوع كه نزدیك پكن می کارند  Prunus davidiana است كه گونه‌ای اســــت از P.  persica ]هلو[.2 به هر روی، این داده ها با گزارشهای چینی كه در آنها كشت درخت بادام به چین نسبت داده شده نمی‌خواند و بسیاردور است كه چینی‌ها درخت بادام را با زرد‌آلو كه از گذشته بسیار دور بومی آن كشور بوده است جابجا گرفته باشند.  واترز مدعی است كه "چینی‌ها بادامِ بیگانه را با زردآلوی کشور خود در آمیخته‌اند.  نام درخت زردآلو   hin     است و نام مغز میوه آن كه برای خوردن خشك می‌كنند hin-žen       .   این نام را از آنرو به مغز بادام وارداتی داده‌اند كه شكل و تا‌حدودی مزه آن شبیه مغز هسته زرد‌آلوست."  اینكه گوشت بادام را "مغز زردآلو" گفته‌اند گواه آن نیست كه hin و hin-žen،  یا بادام و زردآلو را با هم در آمیخته‌اند.  شاید کار بیگانگانی باشد كه مغز زردآلو را با بادام جابجا می‌گیرند.3

برتشنایدر4 می‌گوید واژه pa-lan    (*pa-lam) كه جهانگردانی چون یه‌ـ لو چو‌ـ‌ تسای (Ye-lu Č‛u-ts‛ai) و چان چون (Č‛an Č‛un) به كار برده‌اند شاید آوانگاشت واژه فارسی bādām باشد.  این صورت نخستین بار در(باب  490) sun ši در شرح  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin) [سوریه امروز/شام دوره اسلامی] آمده و در آنجا جزء نخست  با آوای  آمده،5 طوری كه می‌توان کمابیش با بی گمانی نتیجه گرفت كه این واژه از زبانی كه در فو‌ـ ‌لین رایج بود منتقل شده است.  به احتمال قریب به یقین، پای واژه‌ای از زبان فو‌ـ‌ لین در میان است از گونه Palam یا param (احتمالاً *faram، fram یا حتی *spram).  

بسا که میوه pa-lan در چین دوره سونگ شناخته بوده است، زیرا فان چن‌ـ‌تا (Fan Č‛en -ta)   (93‌ـ‌1126) در کتابش ،  Kwei hai yü hen či،1 در تو صیف شی لی ši li     (Aleurites triloba / تونگ سه ‌لُبی) كه گفته می‌شود شبیه به pa-la-tse است، آن را آورده است.  در فرهنگ جـــــــغرافیایی چـــن ـ ته فو (Čen-te-fu)،  pa-lan žen    گونه‌ای زردآلو شمرده شده است.2

هو یی‌ـ ‌هین (Ho yi-hin) در کتابش ، Čen su wen،  كه به سال 1884 منتشر شد،3 می‌گوید "امروزه مردم پایتخت بادام را pa-ta    نامند كه همان pa-tan     است.  مردم تسی (Ts‛i) خاوری      (شان ـ تون Šan-tun) بادام را اگر شیرین و نیک باشد čen hin   (زردآلوی فندقی) نامند چرا كه مزه    فندق دارد.4.  بر پایه آنچه در Hian tsu pi ki   آمده، نوعی خاص از بادام بنام ’بادامِ پاركِ I wu hui ‘  از هرات    صادر می‌شود.  امروزه درخت بادام در شمال چین یافت می‌شود.  بادامی كه در پایتخت عرضه می‌شود درشت و شیرین است، اما محصول شان ‌ـ ‌تون كوچك است با گوشتی اندك و نازك."

كهن داستان خاستگاه بادام در ایران هنوز در میان نویسندگان امروزی چین زنده است.  در فرهنگ جغرافیایی شان ‌ـ سه‌ چو (Šan -se čou) در شهرستان تای ‌ـ ‌‌پین (T‛ai-p‛in) در استان كوان ‌ـ سی (Kwan-si) آمده است كه هلوی تخت از فرآورده های بســـــتانی سرزمین پو‌ـ ‌سه (ایران) است.5 درخت بادام در آن سرزمین كشت می‌شود (یا می‌شد).  در (p.  29b) Hwa mu siao či       6 آمده است كه درخت بادام در نزدیكی جانب خاوری كوهها یافت می‌شود و به این ترتیب بر كشت آن در چین گواهی داده شده است.  هرچند این احتمال هم هست  كه بادام به سرنوشت خرما دچار و كشت آن در چین دیگر منسوخ شده باشد.7

















 انجیر  

42.  امروزه انجیر (Ficus carica) را در دره رود یانگ‌تسه‌ چون درختچه‌های نامنظم می کارند و میوه آن بسیار كوچكتر و پست تر از گونه‌های ایرانی است.1 بر پایه آنچه در Pen ts‛ao kanmu آمده، زیستگاه آن یان‌ـ‌چو (Yan-čou) (منطقه یانگ ‌تسه پائین) و یون‌ ـ ‌نان است.  لی شی ‌ـ‌ چن در ادامه می‌گوید این گیاه در روزگار وی در چه ‌ـ ‌كیان (Če-kian)، كیان ‌ـ‌ سو (Kian-su)، هو‌ـ‌ پی (Hu-pei)، هو ‌ـ نان (Hu-nan)، فو‌ـ ‌كی‌ین (Fu-kien) و كوان ـ تون (Kwan-tun)(   ) [کون سان]  با قلمه‌زنی كشت می‌شده است.  این نكته بس مهم است از آنرو كه نشان می‌دهد چینی‌ها از شیوه گرده‌افشانی بکمک گل¬های انجیر خودرو  بی‌خبر مانده‌اند و در كتابهای آنها هم نیامده است.  انجیر بومی چین نیست، اما اگرچه در منابع چینی هیچ اطلاعاتی درباره روزگار و چگونگی ورود آن به چین به چشم نمی‌خورد، بس روشن است كه این گیاه از ایران و هند وارد چین شده و این رویداد پیش از دوره تانگ نبوده است.  

نامهای زیر برای انجیر به دست ما رسیده است:

(1)     a-ži پو‌ـ ‌سه (ایرانی) (žir) *a-žit (یا   ayi، *a-yik)،2 كه همبرابر  است با صورتی فارسی بدون n كه هنوز هم در hežīr یا ezir كردی هست.  قرائت دیگری به صورت   tsan هست  كه نمی توان همچون واترز3 و هیرت4 از آغاز رد كرد.  در Pen ts‛ao kan mu5 آمده كه باید این نویسه را    čeu،  *dzu و *tsu و *ts‛u گفت (كه گویا سفرنگی است كهن) طوری‌كه *adzu، *atsu، *ats‛u به دست ‌آید.  حاصل با صورت فارسی باستانی*aju  همبرابر  است.  در هر صورت، آوانگاشتهای چینی، به هر صورتی هم كه آنها را بپذیریم، برخلاف ادعای هیرت، هیچ ربطی به انجیر، anjīr فارسی نو ندارد بلكه از دوره ‌ای کهن‌تر یعنی فارسی میانه است.  

(2)    yin-ži،1 (r)*an-žit.  این واژه، برخلاف ادعای هیرت، "ظاهراً آوانگاشت واژه هندوستانی انجیر (añjir)" نیست، بلكه آوانگاشت anjīr یا enjīr  نو است و واژه هندوستانی (و نیز añjīra سنسكریت) از زبان فارسی وام گرفته‌ شده‌اند؛ injir در فارسی تخاری، intsir در افغانی [؟]، و indžaru در روسی.  

(3)    ti-ni یا  ti-čen   یا        (*ti-tsen، *ti-ten) در فو‌ـ ‌لینی/[سُریانی]؛ كه گونه آخری را برخلاف نظر هیرت نباید حتماً مردود دانست.  نک tittu آشوری (بر گرفته از *tintu)؛ tīn در فنیقی؛ ti‛nu،   te‛ēnāh در عبری؛2 tīn،  tine،  tima در عربی؛ ts‛īntā،  tēnta،  tena در آرامی؛ tin در پهلوی (وام‌واژه سامی).  گفته‌اند كه خاستگاه  این نام سامی جنوب‌خاوری عربستان بوده است كه به نظر گیاه‌شناسان خاستگاه كشت انجیر را نیز باید در همان‌جا جست؛ اما با توجه به واژه آشوری و دیرندگی انجیر در آشور،3 این نظریه متحمل به نظر نمی‌رسد.  روشن است  كه آوانگاشت چینی با نامی سامی همخوانی دارد؛ آرامی بودن این نام، كه هیرت بر آن اصرار می‌ورزد تا نظریه‌اش را مبنی بر آرامی بودنِ زبانِ فو‌ـ ‌لین اثبات كند، جای  چون و چرا  دارد.  بر‌عكس، آوانگاشت ti-ni به صورتهای عربی، فنیقی و عبری بسیار نزدیكتر است.  4

(4)   (یا بهتر،  ) yu-t‛an-po، *u-dan-pat (par)، *u-dan-bar برابر با udambara سنسكریت (Ficus glomerata).  5 به گفته لی‌ شی‌ ـ‌ چن این نام در كوان ‌ـ ‌تون رایج  است.  

(5)    wu hwa kwo ("میوه بی‌گل")،6 ičijiku در ژاپنی.  این پندار نادرست كه درخت انجیر شكوفه نمی‌كند، بر‌خلاف تصور هیرت، منحصر به آلبرتوس ماگنوس (Albertus Magnus) نیست بلكه ریشه در دوران باستان دارد و در آثار ارسطو و پلینی دیده می‌شود.  1  خاستگاه این نظر نادرست این است كه گل¬های انجیر، بر‌خلاف بیشتر درختان میوه، به چشم نمی‌آیند و در درون میوه و روی رویه درونی آن پنهان می‌شوند.  اگر انجیری را كه به یك سوم رشدش رسیده باشد بشكافیم، گلها را در اوج شكفتگی می‌بینیم2.  

در نجد ایران پراكندگی انجیر رسمی (Ficus carica) به اندازه انار است.  نوع rupestris آن در كوههای كهگیلویه یافت می‌شود؛ و گونه دیگر آن، Ficus johannis در افغانستان[!] بین طبس (Tebbes) و هرات و نیز در بلوچستان می‌روید.  در بخشهای كوهستانی توروس در ارمنستان و در زمینهای جلگه‌ای ایران، انجیر کاری از مدتها پیش پیشرفت بسیار كرده است.   كشت این درخت در جهت خاور تا به خراسان، هرات، افغانستان و نیز مرو و خیوه گسترش یافته است.  این هم روشن است كه انجیر در ایران ساسانی كشت می‌شده، زیرا در نوشته های  پهلوی از آن سخن رفته است (نك: ص.  192) و گواه رسمی این واقعیت را در سالنامه دودمان لیانگ ‌توان یافت كه udambara را به پو‌ـ ‌سه (ایران) نسبت داده و شكوفه‌های آن را دل‌انگیز شمرده است.  5 همان‌طور كه گفته شد، در هند این نام به Ficus glomerata اشاره دارد؛ هرچند در چین ظاهراً Ficus carica ]انجیر رسمی [ را نیز به همین نام نامند.  هوان تسان6 (Hüan Tsan) udambara را درشمار  میوه‌های هند برده است.  

استرابو7 ‌گوید در هیركانیه (Hyrcania)(در باكتریا) هر درخت انجیر سالانه شصت مدیمنی (medimni) (برابر با یك‌و‌نیم بوشل ]پیمانه‌ای حدوداً برابر با 54 لیتر یا دوازده گالن[) محصول می‌آورد.  به گفته هرودوت،8 كروسئوس به این بهانه از لشكركشی علیه كورش درگذشت كه ایرانیان حتی شراب نمی‌نوشند و نوشیدنیشان تنها  آب است و انجیر هم برای خوردن ندارند.  پر پیداست که  این افسانه ای است بدور از هر‌گونه ارزش تاریخی، زیرا روشن است که در ایران كهن هم شراب بود هم انگور.  بر پایه داستان سیاسی دیگری از یونانیان، خشایار شاه كه روزانه همراه خوراک انجیر سرزمین آتیك می خورد هرروز به یاد می‌آورد سرزمینی كه این میوه از آن خیزد هنوز از آن وی نیست.  این یافته در مورد وجود انجیر در بابل باستان ما را به این نتیجه می رساند که انجیر در ایران باستان نیز شناخته بود و خورده  می‌شد.  

به هیچ روی نمی‌توان با بی گمانی گفت كه انجیر كِی و چگونه از ایران به چین رفت.  در كتاب yu yan tsa tsu درباره انتقال انجیر به چین چیزی گفته نشده و تنها در توصیف درخت آمده است كه در فو‌ـ ‌لین و ایران یافت می‌شود.  1 هرچه باشد،  گواهی سلیمان، بازرگان عرب، در دسترس است كه در سال 851 میلادی می نویسد انجیر در آن روزگار در شمار  میوه‌های چین بوده است2.  

برتشنایدر هیچ‌گاه در این باره چیزی نیاورده اما در مكاتبات خود با زولمز‌ـ ‌لوباخ (Solms-Laubach) گیاهشناس نكاتی را مطرح كرده و جورج آیزن آن یادداشتها را از لوباخ گرفته است3.  به این ترتیب است كه خطای فاحشش به دست ما رسیده است: "گمان می‌رود انجیر در فرمانروائی فغفور/بغپور چان‌ـ‌كی‌ین ]كذا[! كه در سال 127 م.  هیئتی را به توران گسیل داشت به چین رسیده باشد."  ]كذا [.  خطا نیست اگر بگوییم دور است همه این مهملات را برتشنایدر به هم بافته باشد؛ اما با چشم بستن بر این خطاهای فاحش باز این حقیقت تأسف بار به جای می‌ماند كه وی ورود انجیر را هم به چان ‌كی‌ین نسبت داده، در حالی كه در هیچ یك از نوشته های  چینی چنین ادعایی نشده است.  دایه دلسوزتر از مادر كه نباید بود و این بیماری "چان کی‌ین بزرگ‌بینی" هم دیگر به مراحل نگران کننده‌ای رسیده است.  چه غولی بوده است این چان كی‌ین! در تاریخ جهان نداشته ایم  كه یك نفر به تنهایی شمار  چنین بزرگی از گیاهان را كه ستایشگران چان ‌كی‌ین چشم بسته به او نسبت می‌دهند وارد كشوری كرده باشد.  

لی‌شی‌ـ‌چن در یاد‌داشت خود راجع به "میوه بی‌گل"، به هیچ گیاهنامه پیش از خود تكیه نكرده و از میان آثار پیشین تنها از Yu ya  tsa tsu و Fa yü či   یاد می كند كه در آندو udambara محصول كوان‌ ـ ‌سی (Kwa -si) شمرده شده است.  

خوب است در اینجا یادی هم از انجیر یون ‌ـ‌ نان شود.  وو كی ‌ـ ‌تسون (Wu K‛i-tsun)، نویسنده  گیاهنامه گرانسنگ či wu min ao،   فصلی (36) را به گیاهان یون ‌ـ ‌نان داده که نخستین  آنها گل yu-t‛an (udambara) همراه با دو تصویر است.  آنچه این نویسنده  گرد آورده نشان می دهد این درخت را راهبان بودایی از هند وارد یون ‌ـ‌ نان كرده‌اند.  از جمله داستان هایی كه در كتابش آورده یکی هم مربوط به راهب پو‌ـ ‌تی (p‛u-t‛i) (بوذی)‌ـ ‌پا‌ ـ‌ پو (pa-po) است كه سینسون1 به برگردان آن پرداخته؛ اما گرچه یان‌شن (Yan Šen) در کتابش ، Nan čao ye ši،  كه به سال 1550 نوشته می گوید یكی از درختانی كه این راهب كاشته هنوز در معبد روح نگهبان   در یون ـ نان‌ فو (Yün-nan fu) دیده می شود، وو كی‌ ـ تسون در پیروی از کتاب Yün-nan t‛un či می‌گوید به علت ویرانیها و آتش‌سوزیهایی كه سپاهیان به بار آوردند تا مدتها هیچ درختی به جای نمانده بود.  تصاویر نشان می ‌دهد درخت انجیر یون‌ـ‌ نان گونه‌ای متفاوت با Ficus carica ]انجیر رسمی [ بوده است.  جنس Ficus بالغ بر سد  و شصت گونه را در بر می‌گیرد و انجیر بستانی خود انواع متعددی دارد.  

بر پایه  Yamato-honzō، 2 ازسال 1709،  انجیر (ičijiku در ژاپنی) نخستین بار در دوره كوان ائی (Kwan-ei)    (44ـ1624) از جزایر جنوب ‌باختری اقیانوس وارد ناگازاكی شد.  این سخن با این گفته كمپفر3 كه پرتغالیها انجیر را به ژاپن بردند و کاشتند همخوانی دارد.  











زیتون* 

43‌.  در Yu yan tsa tsu1  درباره گیاهی بیگانه چنین آمده است: "زیستگاه درخت ts‛i-t‛un   (*dzi-tun، *zi-tun) در سرزمین پو‌ـ ‌سه (ایران) و نیز در سرزمین فو‌ـ ‌لین (سوریه) واقع است.  در زبان فو‌ـ ‌لینی [سُریانی] آن را    ts‛i-t‛i 2 (zi-ti و *dzi) نامند.  بلندای  این درخت به هفت تا ده متر می‌رسد.  پوست درخت سبز و گل¬هایش سفید‌رنگ چون بَه  دارابی (  yu، Citrus grandis) و بس خوشبوست.  میــــــــــــوه اش که به اختری ماند yan-t‛ao    (Averrhoa carambola)* در ماه پنجم سال می‌رسد.  مردم سرزمین های باختری افشره روغنی آن را برای سرخ كردن كلوچه و میوه به كار می‌برند، همچنان که در چین دانه‌های كنجد (kü-šen    )3  بکار است."

هیرت4 درست دریافته است كه ts‛i-t‛un آوانگاشت همان زیتون،  zeitun  فارسی است، كه البته باید افزود این صورت از فارسی‌میانه است، و ts‛i-t‛i  در فو‌ـ ‌لینی آوانگاشت زیتا، zaitā آرامی (zayiθ عبری) است.  مراد  همان درخت زیتون (Olea Europoea)5 است.  وام واژه فارسی از زبانی سامی است و  آوایش  سامی رایج  این نام *zeitu (zeitun عربی ) است.  جالب آنكه صورت فو‌ـ لینی این واژه به zet‛i در گروزنیایی و آسی، jēt  و dzēt ("روغن زیتون")، zeit ("زیتون") ارمنی، و zait عربی6 نزدیكتر است تا به واژه آرامی.  درخت زیتون كه در نوشته های  پهلوی آمده (ص 193) در ایران و بلوچستان خودروست.  اما ایرانیان (و نیز ارمنیان) به احتمال زیاد گونه بستانی آن را از سامیان گرفتند.  زیتون بن از دیر‌باز در میانرودان ‌شناخته بود: اجسام گلی به شكل دانه زیتون از دوران اوروكاگینا (urukagina)، یكی از حكمرانان لاگاش (Lagash) پیش از حكمرانان سارگنی (Sargonic) هنوز موجود است7.  

 شلیمر1 می‌گوید مردم منجیل، بین رشت و قزوین در ایران، Olea europaea را فراوان كشت می‌كنند که بسیارخوب است هرچند با روغنی بسیار بد و ناخوردنی[!].  اشپیگل پراكندگی جغرافیایی درخت زیتون در ایران را به خوبی نشان داده است.2

فرهنگ‌نویسان فغفور كی ین‌ـ‌ لون (K‛ien-lun) (95‌ـ‌1736) واژه ts‛i-t‛un را جاودانه كرده‌اند.  این واژه در فرهنگ چهارزبانه، در بخش "میوه بیگانه " آمده است.3 در یكی از فرهنگها، صورتهای تبتّی و مغولی به ترتیب به این شـــكل آوانگاری شده‌اند: č‛i-tun siu (آوانگاری tse    ) و čitun jimin ؛ اما شگفت اینکه  در مانچویی واژه ulusun را برای زیتون می‌یابیم كه گاربلنتس (H.  C.  v.  d.  Gabelentz) و زاخارف (Sakharov) به درستی توضیح داده‌اند.  در فرهنگ مانچویی‌ـ‌چینی Ts‛in wen pu hui،  كه به سال 1771 منتشر شد، ulusun به زبان چینی چنین تعریف شده: "ts‛i-t‛un میوه‌ای بیگانه است كه از سرزمین پو‌ـ ‌سه (ایران) خیزد.  پوست درخت سبز و گل¬های آن سفید و خوشبوست.  میوه اش در ماه پنجم سال می‌رسد و از آن روغنی گیرند ‌ درخور سرخ كردن كلوچه." این تعریف آشــكارا بر پایه متنی است كه در Yu yan tsa tsu آمده.  گویا واژه مانچویی ulusun (-sun پایانه‌ای در مانچویی است) ساختی من درآوردی دارد بر مبنای oleum لاتین (بر گرفته از elaion یونانی) كه احتمالاً بدست مبلغان یسوعی منتقل شده است.  

ژاپنی‌ها زیتون را نمی‌شناختند؛ در گیاهشناسی امروزی ژاپن آن را oreifu    [کذا!] [اُریبو Orību オリーブ]  نامند كه باز‌آفرینی اُلیو "olive" انگلیسی است.1 گیاهشناسان ژاپنی بدون آگاهی از معنای ts‛i-tun نویسه‌های این واژه را (كه آن را ego-no-ki گویند ) برای نامیدن Styrax japonica بکار برده اند.2

آنچه زیتون چینی نامند، kan-lan  ،  هیچ نسبتی با زیتون راستین منطقه باخترآسیا و مدیترانه ندارد، هر چند به ظاهر بســیار بدان ماند.3 kan-lan نام Canarium album و C.  pimela  ازتیره Burseraceae ]بورسراسه[ است، حال آن ‌كه زیتون جزو تیره Oleaceae ]زیتونیان[ است.1ما چی / Ma Ci/[Ma Chi] در گیاهنامه خود، K‛ai pao pen ts‛ao (كه در فاصله 968- 976 میلادی نوشته) پس از توصیف kan-lan،  می‌گوید: " نوع دیگری نیز هست  كه آن را Po-se kan-lan (kan-lan ایرانی) می‌شناسند و در یون ‌ـ چو (Yun čou)   می‌روید2  و در شكل و رنگ به kan-lan ماند،  جز اینکه مغز هسته آن دو پاره است و با ماده‌ای چون عسل که در آب خیساننند و خورند." در Šan se čou či3 این گیاه از فرآورده های شان ‌ـ ‌سه‌ چو (Šan -se čou) در كوان‌ ـ ‌سی شمرده شده است.  ممكن است وسوسه شویم برابر نظر محتاطانه استوارت4 این درخت را زیتون حقیقی بدانیم، اما تا گیاهشناسان اثبات نكنند درخت زیتون براستی در كوان‌ ـ ‌سی می‌‌روید به پذیرشش تن نمی دهم.  ناگفته نماند كه دلایلی قوی علیه این گمان هست.  اولاً Po-se kan-lan درختی است خودرو: کوچکترین سخنی مورد كشت آن یا اینكه آن را از ایران وارد چین كرده باشند در میان نیست.  اگر این درخت را از ایران آورده بودند، بی چون و چرا آن را به صورت بستانی می‌یافتیم؛ و اگر این گیاه از ایران وارد چین شده، چرا باید كشت آن به چند منطقه انگشت‌شمار  در كوان ـ سی محدود شود؟  لی‌شی ـ چن در این مورچیزی نمی گوید؛ جز اینکه  fan    lan،  گونه‌ای دیگر از Canarium است كه در كوان ـ سی (بدون ذكر ناحیه) یافت می‌شود، نوعی از انواع Po-se Kan-lan است و همین نکته به روشنی نشان می دهد آن را گیاهی خودرو می‌داند.  نویسندگان تانگ درباره ورود زیتون به چین خاموشند؛ با این همه، از توصیف آن در كتاب Yu yan tsa tsu می‌توان دریافت این میوه در دوره تانگ از ایران به چین رفته است.  شاید دادن نام Po-se kan-lan بخاطر شباهتش به میوه زیتون بوده است؛ به هر روی از این مسئله چیزی نمی دانیم.  یك مورد خاص در منابع هست  كه نشان می‌دهد مراد از پو‌ـ‌ سه  ما چی / Ma Ci/[Ma Chi] پو‌ـ ‌سه مالایا است (ص    )؛ ممكن است در اینجا نیز اشاره به همان باشد، اما در مورد این ارتباط نیز چیزی نمی‌دانیم.  

ژولین1 تصریح می‌كند نویسنده  چینی كه وی اطلاعات خود را از او گرفته، درخت زیتون و میوه آن را باز نموده، اما در ادامه می‌گوید كه کاربرد آن بس اندک است.  نام چینی درخت نیامده است.  در پایان باید این نكته را هم افزود كه ابن‌بطوطه كه در سده چهاردهم م.  می‌زیست وجود زیتون در چین را قاطعانه رد می‌كند.2 پر پیداست که  این نویسنده عرب مرجع درستی در امور مربوط به چین نبوده بسیاری از اطلاعت وی در باره چین یكسره بی ارزش است.  بسا که به گفته فران (G.  Ferrand) حتی پایش به خاك چین نرسیده باشد؛ با این همه ممكن است در این مورد خاص حق با او باشد.  اسقف اعظم سلطانیه نیز در سال 1330 نوشته است: "هیچ رقم زیتون روغنی در آن سرزمین نمی‌روید."3




















 فلوس و خرنوب 

44.  چن تسان ‌ـ‌ كی در Pen ts‛ao ši i كه در نیمه نخست  سده هشتم نگاشته، اطلاعات زیر را دربــاره گیاهی بیگانه به دســــــــــت داده است:" a-lo-p‛o     (*a-lak-bwut) در سـرزمــین فو‌ـ ‌لین (سوریه) می‌روید، میـــــــــــــوه آن به tsao kia    (Gleditschia ]لیلكی[ یا Gymnocladus sinensis) می ماند اما گردتر و درازتر؛ شیرین است و خوشمزه1."

در Čen lei pen ts‛ao2 آمده است: "a-lo-p‛o در سرزمین فو‌ـ ‌شی (Fu-ši)      می‌روید"؛ یعنی بو‌جا (Bhoja)، سوماترا.  سپس همان توصیف بالا را بر پایه  نوشته چن تسان ‌ـ ‌كی، و p‛o-lo-men tsao kia   را هم همبرابرش آورده است.  به گفته لی شی ‌ـ ‌چن3 در اینجا پو‌ـ ‌لو من (P‛o-lo-men) نام سرزمینی در ســی ‌‌ـ ‌یو (Si-yü)   ("سرزمین های  باختری ") و پو‌ـ‌ سه نام سرزمین بربرهای جنوب‌باختری، یعنی پو‌ـ‌سه مالایاست.  وی نام p‛o-lo-men tsao kia را كه بدین ترتیب به معنای "Gleditschia ی سرزمین پو‌‌ـ‌لو‌ـ‌من" است به چن تسان‌ ـ‌ كی نسبت داده، اما در متنی كه از این نویسنده  آورده است چنین نامی نیست.  این سرزمین پو‌ـ‌لو‌ـ منِ همان است كه در  مان شو Man šu [Manshu]آمده.4

تعریفی کمابیش كاملتر از این درخت بیگانه در Yu yan tsa tsu5 آمده است: "زیستگاه tsao kia (Gleditschia)‌ی ایرانی در سرزمین پو‌ـ ‌سه (ایران) است و در آنجا آن‌ را hu-ye-yen-mo    نامند، حال آنكه در فو‌ـ ‌لین a-li-k‛ü-fa       نامیده می‌شود.6 بلندای  درخت بین ده تا دوازده متر است و دورتنه آن یك تا یك‌و‌نیم متر با برگ¬های چـــــون Citrus medica ]لیمو‌ترش[ (kou yüan    ) اما كوچكتر و كوتاهتر.  در فصل سرد خزان نمی‌كند7.   گل نمی دهد، اما میوه می‌آورد8.   درازای نیام آن حدود شصت سانتی‌متر است.  درون نیام پوسته‌هایی (ko ko    ) هست.  درون هر یك از این پوسته‌ها دانه سرخ و بسیار سخت یك انگشتی هست.  قسمت داخلی ]گوشت آن[ به سیاهی مركب ]چین[ و به شیرینی نبات است.  خوردنی است و آن را در قرابادین نیز کنند."

این درخت هنوز شناسایی نشده است، یا دست‌كم در منابع چین‌شناسی چنین نشده است.1 نام a-lo-p‛o سنسكریت است؛ و صورت باستـــــــــــانی (bud)-bwut (rak , rag) *a-lakآوانگاشت درست  و منطقی aragbadha،  aragvadha،  āragvadha یا ārgvadha،  است؛ همان Cassia یا Cathartocarpus fistula (Leguminosae) كه پیشتر كركه (Caraka) حكیم از آن نام برده و آن را suvarnaka ("زرین") و rājataru ("درخت شاه") نیز نامیده‌اند.2 این درخت، كه آن را آبنوس دروغین هند (Indian laburnum) یا فلوس (purging cassia یا pudding pipe tree) نامند؛  بخاطر ماده‌ای كه از غلافهای خاص آن به دست می‌آید (در فرانسه canéficier)، بومی هند، سیلان و مجمع‌الجزایر3 (سوماترا و پوـ سه مالایا در نزد چینی‌ها) است كه "وقتی به گل می‌نشیند زیبایی شگفت انگیزی دارد و اندك‌اند درختانی كه در زیبایی به پای انبوه خوشه‌های بلند و آویخته گلهای زرد روشن در میان شاخ و برگ-های نورسیده سبز شاداب آن برسند.4" میوه، كه در بیشتر بازارهای هند یافت می‌شود، نیامی است قهوه‌ای‌ به درازای نزدیک به شصت و قطر دو سانتی‌متر.  این نیام به شمار ی بیش از چهل  خانه بخش شده و در هر یك از آنها یك دانه خاگی براق و صیقلی جای دارد.  ازیراست که چینی‌ها آن را چون نیام Gleditschia دانسته‌اند كه كاملاً بجاست.  این نیامها را غلاف فلوس می‌شناسند.  در كــــــــــــتاب "گنجیـــــــــــنه گیاه‌شناسی" [Treasury & Botany] غلاف فلوس را چنین خوانده اند: "استوانه‌ای، سیاه‌رنگ، چوبی، به درازای سی تا شصت سانتی‌متر، بی چاك اما دارای سه چین دراز، درونه  آن با تیغه‌هایی عرضی بیرون زده‌ از نهنج به چندین خانه تقسیم شده است.  هر خانه میوه دانه ای دارد كه در گوشت میوه جای گرفته و به عنوان مسهلی ملایم بکار رود." من از كشت این درخت در آسیا اطلاعی ندارم؛ گارسیا دا اورتا تأكید كرده كه تنها خودروی آنرا دیده است.1 توصیف  درخت و میوه آن در Yu yan tsa tsu کمابیش درست است.  بلندای  Cassia fistula ]فلوس[ براستی  بین شش تا نه متر است (در جامائیكا بلندای آن حتی به پانزده متر می‌رسد).  همانطور كه در این مرجع گفته شده، دانه آن قهوه‌ای سرخ فام و گوشتش سیاه‌رنگ و لزج است.  

وقتی شناسائی نام سنسكریت بالا برایم قطعی شد، كاملاً طبیعی بود كه به "Shokubutsu mei-i" نوشته ماتسومورا مراجعه كنم و در شمار ه 754 پی Cassia fistula   بگردم: با شگفتی و خشنودی دیدم كه همانجا آمده است: "Cassia fistula       namban-saikachi".  معنای واژه به واژه ی  این نام ژاپنی این است: "Gleditschia japonica (saikači برابر است با همان tsao kia-tse چینی) از بربرهای جنوبی" (همان نان فان/Nan Fan چینی).  بدین ترتیب گیاهشناسان ژاپنی توانسته بودند از روی توصیف این گیاه به تشخیصی مشابه برسند، هر چند همانگونه که از پیروی آنها از صورت نادرست a-p‛o-lo كه در تأیید شده بر می آید برابری لغت‌شناختی این نام با نام سنسكریت درخت را ندیده‌اند.  این مورد از نظر روش‌شناسی جالب است، زیرا نشان می‌دهد كه پژوهشهای گیاه‌شناختی و زبان‌شناختی چگونه  مكمل و موید یكدیگر توانند بود: پس نتیجه این شناسایی چون و چرا نمی پذیرد؛ فرایند ردّ a-p‛o-lo كامل می‌شود، و نشاندن a-lo-p‛o به جای آن، چنان كه در Čen lei pen ts‛ao آمده، دیگر تنها حدس یا تصحیح لغت‌شناسی نیست بلكه قطعیت یك حقیقت مسلم را می‌یابد.  

اعراب میوه این درخت را xarnub hindi ]خرنوب هندی[ ("indian carob")2 و xiyār šanbār ]خیار شنبر[ ("خیار گردنبند ‌دار" به دلیل رشته‌های دراز گلهای طلایی آن) نامند.3 ابوالعباس ملقب به النّباتی ("گیاهشناس")، كه به سال 1239 در اشبیلیه (سِویل) در گذشت و معلم ابن‌بیطار بود كه قسمتهایی از كتاب از دست رفته وی ]استاد خود[ به نام رحله ("سفر") را حفظ كرده می‌گوید Cassia fistula در مصر، بویژه در اسكندریه و اطراف آن بسیار یافت می‌شود و میوه آن از آنجا به سوریه صادر؛4 این درخت در بصره نیز بسیار ‌روید و از آنجا به خاور طالع و عراق صادر می‌شود.  وی شكل درخت فلوس را به گردو و میوه آن را به خرنوب مانند كرده است.  اسحاق‌بن‌عمران نیز همین شباهتها را یافته و در برگردان  لوكلر از قول او می‌خوانیم:

  ایرانیان این میوه را از اعراب  و نیز صفحات شمال باختری هند دریافت كردند.  آنها نام عربی xiyār-šanbār ]خیار شنبر[1 را اختیار و آن را به صورت xiyār-čambar ]خیار چمبر[ وارد زبان خود كردند (بسنجید با xiar-šamb ارمنی و  ،       یونانی بیزانسی)؛ و گونه فارسی میانه این الگو را می‌توان در این آوانگاری"فارسی" مندرج در Yu yan tsa tsu یافت: hu-ye-yen-mo     كه در دوران باستان آوایش (bäk, bäx) -m'wäk (dzem) -ya-džem (xur) *xut داشته است.  سرنمونی  كه می‌توان بازسازی كرد احتمالاً *xaryadžambax بوده است.  برای همین درخت و میوه واژه فارسی نو بکبر bakbar نیز هست.  همچنین آن را کابلی،  kābuli نیز می‌ گویند.  

نام فو‌ـ ‌لینی این گیاه    a-li-k‛ü-fa،  -go-vaδ (ri) *a-li است.  لوو2 نام آرامی Cassia fistula را نیاورده و اشاره‌ای هم به این درخت نكرده است و من هم نتوانستم در فرهنگهای آرامی نامش بیابم.  باید توجه داشت كه این درخت بومی سرزمین های  باختر آسیا و مصر نیست و اعراب آن را از هند بدان‌جا بردند.  (نک نام¬های عربی پیشگفته، "خروب هندی" و "خیار هندی").  واژه فو‌ـ ‌لینی گویا وام‌ واژه‌ای از زبان هندی است، زیرا آوانگاشت *a-ri-go-vaδ درست با واژه سنسكریت ārgvadha همخوانی دارد كه خود با صورت آرامی گمانه ای  *arigbada یا *arigfada همبرابر است.  در بعضی نسخه‌های Yu yan tsa tsu،  واژه فو ـ ‌لینی به صورت a-li یا a-li-fa، *a-ri-vaδ ضبط  شده است.  این¬ها نیز صورتهای است محتمل، زیرا گونه سنسكریت ārevata و صورتی در زبان¬های بومی هند (گویش پنجابی) یعنی واژه ali نیز هست.  

نوشته های  بر‌گرفته از چن تسانک ی و توان چن‌ـ‌ شی، نویسنده  Yu yan tsa tsu كه پیشتر یاد شد شد، فرصتی برای اظهار‌نظر بیشتر پیش می‌گذارند.  پلیو3 عقیده داشت نویسنده  دومی كه در اواخر سده نهم می‌زیست اغلب اطلاعات خود را از نویسنده  اولی گرفته است كه در نیمه نخست  سده هشتم می‌نوشت؛1 پلیو، بر این پایه  كه چن در بسیاری موارد نام بیگانه گیاهان بیگانه را می آورد، به این برداشت  کشانده شده كه توان نام فو‌ـ ‌لینی گیاهان را نیز از وی گرفته است.  این برداشت بهیچ‌ روی درست نیست.  کمابیش  تمامی نوشته هائی را كه زیر نام چن حفظ شده (یا كتاب وی، Pen ts‛ao ši i) در Čen lei pen ts‛ao و و همه مطالب توان درباره گیاهان را به دقت خوانده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام كه توان، بجز چند استثنای انگشت‌شمار،  مستقل از چن نوشته است.  در مورد نامهای فو‌ـ‌لینی [سُریانی/سیریاک] باید گفت، چن هیچ نام فو‌ـ ‌لینی را ثبت نكرده و متن بالا  تنها متنی است كه نام سرزمین فو‌ـ‌لین [سوریه باستان/شامات] در آن آمده، ضمن آنكه تنها  صورت سنسكریت نام این گیاه را آورده است.  در واقع، تمامی  نامهای بیگانه كه چن ضبط کرده  از سرزمین  هند و مالایا است.  این نمونه بروشنی نشان می‌دهد كه اطلاعات توان بهیچ روی بر پایه آنچه در  كتاب چن آمده نیست: دو متن هم از نظر توصیف و هم از نظر نامگذاری¬ها با یكدیگر متفاوت‌اند.  در مورد اطلاعات توان درباره سرزمین فو‌ـ ‌لین، عقیده هیرت2 سراسر درست است: این اطلاعات را راهب وان كه  یکراست از فو‌ـ ‌لین آمده بود در دسترس وی گذاشته بود.3 روشن نیست كه این راهب کی می‌زیسته اما به احتمال زیاد هم روزگار توان بوده است.  بدین ترتیب، نامهای فو‌ـ ‌لینی نه از سده هشتم بلكه از نیمه دوم سده نهم اند.  

در این قضیه نكته جالب این است كه هم پو‌ـ ‌سه ایران و هم پو‌ـ ‌سه مالایا در مورد این  درخت و میوه نقشی بازی كرده‌اند.  تا آنجا كه من می‌دانم، این تنها مورد از این دست است.  خوشبختانه وضعیت در هر دو سوی قضیه كاملاً روشن است.  این حقیقت كه مراد  توان چن‌ـ ‌شی پو‌ـ ‌سه ایرانی (ایران) است به روشنی پیداست، زیرا نام ایرانی را اضافه كرده است؛ در حالی كه خود درخت در ایران یافت نمی‌شد وتنها میوه آن را از سوریه یا هند به ایران می‌آوردند.  مراد از پو‌ـ ‌سه‌ای كه در Čen lei pen ts‛ao بدان اشاره و گمان شده كه خاستگاه آن كتاب چن تسان‌ـ كی بوده است، بروشنی پو‌ـ ‌سه مالایا است: این نام در كنار نام سوماترا و پو‌ـ ‌لو‌ـ ‌من (P‛o-lo-men) آمده است؛ و گفته شده كه Cassia fistula در آنجا می‌روید و در واقع هم این درخت درمنطقه مالایا می‌روید.  از این گذشته، لی‌ـ‌ شی‌ـ ‌چن تعریفی چنان روشن از موقعیت این پو‌ـ ‌سه به دست داده كه هیچ شك و شبهه‌ای در مورد چیستی   آن بر جای نمی‌ماند.  

45‌.  از شباهت غلاف سنا به غلاف خرنوب یاد شده و دور نیست که چینی‌ها نام "لیلكی ایرانی" را شامل خرنوب نیز دانسته باشند.  درخت خرنوب، Ceratonia siliqua، به بلندای نه متر، نیز جنسی از تیره Leguminósae ]پروانه‌واران[ است و نوعاً درمنطقه مدیترانه كشت می‌شود.  در غلافهای آن، كه غلاف خرنوب یا لوبیای خرنوب یا گاه غلاف شكر نامیده می‌شوند، مقدار زیادی ماده قندی چسبناك هست كه معمولاً در جنوب اروپا خوراک چهار پایان میشود و گاه در كمبود خوراک، مردم را نیـــز آن کار آید.  نام¬هـــــای عامــــــــــــــیانه locust-pods ]غلاف¬های اقاقیا/ ملخ[ یا "نانِ قدیس جانِ " بر این برداشت استوار است كه غلاف¬ها در بادیه خوراك جانِ قدیس بوده است (لوقا، باب پانزدهم، آیه شانزدهم)؛ اما دلایلی قانع‌كننده‌تر نشان می دهد Locustهای قدیس جان ملخ بوده و نه گیاه، و هنوز هم در خاور زمین این ملخ¬ها خوراك شوند.  نام سامی رایج  برای این درخت و میوه آن xarūbu آشوری، xārūbā آرامی، xarrūb و xarnub عربی است1 واژه xurnūb یا xarnūb،  و نیز xarrūb فارسی نو كه واژه تركی عثمانی  xarúp،2 واژه     یونانی نو، carrobo یا carrubo ایتالیایی، algarrobo اسپانیایی، caroube یا carouge فرانسوی از آن گرفته شده‌اند) بر پایه نام سامی است.  به گفته شلمیر،3 Leleki ]للكی[ نام فارسی دیگر این درخت تنها در سرزمین های  گیلان است.  

اعراب سه نوع خرنوب می‌شناسند كه دو نوع آنها saidalāni و šābuni نام دارند.4 روشن است اعراب كه در انتقال این درخت به باختر دست داشتند آن را به ایران نیز منتقل كرده‌اند.  دوكاندول از وجود خرنوب در ایران سخنی نمی گوید.  به هر روی نویسندگان مسلمان كه در مورد ایران نوشته‌اند از آن یاد كرده‌اند.  مقدسی5 و یاقوت6 به كشت آن در ولایت Sābūr ]سابور[ اشاره كرده‌اند.  ابو‌منصور در دارونامه خویش از خواص دارویی میوه این درخت گفته و از خرنوب سوری و نبطی سخن می راند.7 شلمیر8 می گوید این درخت در جنگل گیلان فراوان است؛ غلاف آن خوراك گاو‌هاست و نیز شربتی شیرین و دلچسب از آن سازند.  این درخت هیچ نام سنسكریتی ندارد و در در هند باستان نبوده است.1

از نظر گیاهشناسی یك مسئله در مورد Cassia fistula حل‌ناشده باقی‌مانده است.  دوهالد2 از وجود درختان كاسیا (Cassia fistula) در ولایت یون‌ـ ‌نان در جانب قلمرو آوا (Ava) یاد می‌كند: این درختان کمابیش بلندند و غلافهای دراز آرند و از همین رو چینی‌ها آن را Chang-ko-tse-shu،  درختِ میوه دراز (  ) نامند؛ غلافهای آن از آنچه در اروپا می‌بینیم درازتر است و همچون حبوبات رسمی  از دو پوسته کاو ساخته نشده بلكه به صورت چند لوله‌ میان‌تهی است كه تیغه‌هایی آنها را به خانه‌هایی تقسیم كرده و داخل این خانه‌ها ماده‌ای چون مغز میوه قرار دارد كه از هر لحاظ شبیه به فلوسی است كه ما بکار می گیریم.  ویلیامز3 چنین نوشته است:" Cassia fistula    hwai hwa ts‛in، نام غلافهای دراز و استوانه‌ای درخت سنا (Cathartocarpus) است كه چینی‌ها آن را به نام  č‛an kwo- tse šu، یا درخت میوه دراز، می‌شناسند.  در كوان‌ـ ‌سی (Kwan-si) این میوه‌ها را برای گوشت و دانه‌شان كه خواص دارویی دارند گرد می آورند.  گوشت میوه سرخ‌رنگ و شیرین است اما به اندازه نوع امریكایی مؤثر نیست؛ چنانچه پیش از رسیدن دانه‌ها آن را بچینند، مزه کمابیش تندی دارد.  میزان صدور آن در باختر دماغه چندان زیاد نیست."  اسمیت4 در برابر این گفته ویلیامز تصریح می‌كند كه این دارو را در مركز چین نمی‌شناسند و در صفحات گیاهنامه‌ها یافت نشده است.  استوارت5 نیز درباره آنچه دوهالد و ویلیامز گفته‌اند می‌گوید: "هیچ منبع دیگری به‌وجود این گیاه در چین اشاره نكرده و در گیاهنامه‌ها هم نامی از آن نیست.  در سیاهه گمركات نیز؛ پس،  چنانچهبرپایه ادعای ویلیامز صادر می‌شده از راه زمین بوده است.  موضوع شایان تحقیق است." در كتاب فوربز و همزلی نامی از Cassia fistula برده نشده است.  

روشن است که درختانی كه دوهالد و ویلیامز دیده‌اند وجود دارند، اما باید روشن شود درست  شناسائی كرده‌اند یا نه.  نام hwai كه ویلیامز به كار برده ترجیحاً نام نوعی Sophora ]هُر[ است كه آن نیز غلافی دراز دارد که پذیرای یك تا پنج دانه است و اینكه گوشت میوه را سرخ‌ خوانده با Cassia fistula نمی‌خواند.  بر‌خلاف نظر اسمیت و استوارت، در گونه ای که ویلیامز نام برده  آمده است1.   لی‌شی‌ـ‌ چن در تكمله بر مطلع a-p‛o-lo (به جای a-lo-p‛o) به دانـــه‌های گـــــــــــــــیاهی بنام lo-wan-tse      پرداخته و به نقل از Kwei hai yü henči نوشته فان چن‌ـ‌تا (Fan č‛en-ta) (93‌ـ1126) آورده است: "زیستگاه آن كوان‌ـ‌‌سی است.  درازای غلافهای آن به چندین سانتی‌متر می‌رسد و به غلافهای fei tsao      (Gleditschia یا Gymnocladus sinensis) و tao tou    (Canavallia ensiformis) میماند.  رنگ ]گوشت میوه[ سرخ استانده    است.  درونش دو یا سه دانه دارد كه وقتی بو دهنــــد خوردنی ‌شوند، شیرین وخوشمزه."2 این lo-wan را Tamarindus indica ]تمر‌ هندی[ دانسته‌اند،3 و به نظر من، گیاهی که ویلیامز یاد کرده نیز باید همین باشد، و جدای از Cassia fistula ؛ زیرا لی‌شی‌ـ ‌چن گیاه دومی را گیاهی كاملاً بیگانه می نماید اما نمی‌گوید كه در چین هست ؛ او lo-wan را هم بابت غلافهای خاص آن تنها گیاه خویشاوند می‌داند: هرچند نه بدین معنی  كه درختانی كه چنین غلافهایی آرند گونه‌های هم خانواده اند.  میوه Tamarindus indica ]تمر هندی[ غلافی است بزرگ و بر آمده به درازای ده تا دوازده سانتی‌متر وآکنده از گوشتی ترش‌مزه در درون.  در هند آن چاشنی خوراكهای كاری و ترشیهاشان و فر‌آوردن ماهی کنند.  با تمر ‌هندی نوشیدنی یا شربتی خنک نیز سازند.4 










نرگس*

46‌.   ر Yu yan tsa tsu1 چنین آمده است: "زیستگاه nai-k‛i      در سرزمین فو‌ـ ‌لین (سوریه) است.  بلندای  جوانه‌های آن پس از رشد به نود تا سد و‌بیست سانتی‌متر می‌رسد.  بیخش به اندازه تخم اردك است.  برگ آن به برگ سیر (Allium sativum) شباهت دارد.  از پیوندگاه برگ¬ها ساقه‌ای بسیار بلند خارج می‌شود كه بر تارك آن گلی شش‌پر به رنگ سفید سرخ‌فام می‌شكفد.2 این گل مركزی به رنگ قرمز زرد فام دارد و تشكیل میوه نمی‌دهد.  این گیاه در زمستان رشد می‌كند و در طی تابستان خشك می‌شود.  تا حدودی شبیه به چنته چوپان عربی ]كیسه كشیش[ (tsi   ،   Capsella bursa-pastoris) و گندم است.3 از فشردن گلبرگ¬ها روغنی به دست آید كه برای پیشگیری از سرماخوردگی به بدن می‌مالند و شاه فو‌ـ ‌لین و اشراف كشوری نیز کار گیرند."

لی شی‌ـ‌چن/لی شیژن (Li Ši-Čen) [Li Shizhen] در 4 این مطلب را در نوشته خود درباره šwi sien       (Narcissus tazetta)5 آورده و در پیش چنین افزوده است: "با توجه به این توصیف از گیاه، می‌توان گفت شبیه به نرگس است؛ هرچند نمی‌توان انتظار داشت نام بیگانه آن درست مانند نامش نزد ما باشد."6 سراسر درست می گوید، زیرا این توصیف  یکسره با این گیاه می خواند، مگر از نظر تشبیه آن به Caspella ]چنته چوپان[.  دیوسكوریدس نیز برگ¬های Narcissus ]نرگس[ را به برگ¬های Allium ]سیر[ تشبیه كرده و گفته است بیخش گرد است چون پیاز.7

شواهد لغت‌شناختی با این توضیح می‌خواند، زیرا  nai-k‛i، *nai-gi  بروشنی همبرابر  است با *nargi فارسی میانه، و nargis فارسی نو (narjis عربی)،8 narkim آرامی، nargēs ارمنی (وام‌گرفته‌ از فارسی) كه نام Narcissus tazetta است كه هنوز هم در ایران كشت می‌شود و در کار قرابادین كنند.  1 از نرگس‌روغنی می‌گرفتند كه در پاپیروسهای ویلای پاپیری [papyrus rolls] Papyri [ Villa of the Papyri ]  نام گرفته.2

هیرت3 بخطا این نام چینی را نامِ سنبل هندی (nard) دانسته است.  نه‌ تنها توصیفی که در Yu yan tsa tsu آمده به هیچ روی با این گیاه نمی‌خواند، بازسازی‌ای هم که از نظر آواشناسی انجام داده درست نیست.  برخلاف ادعای هیرت، ك'ان ‌‌ـ هی (k‛an -hi) [Kangxi /Xuanye] نویسه نخست  را not نخوانده بلكه  آوایش های  nai،ni،   وyin  را به دست داده است.  نویسه دوم k‛i آوایش دارد كه از دگرسانی *gi ایجاد شده اما آنطور که هیرت برداشت کرده نمایانگر ti نیست.4

به دلایل دیگر نیز برداشت  سنبل هندی از واژه nai-k‛i به هیچ روی درست نیست، زیرا چینیان با سنبل هند كه محصول هند است با نام kan su  hia      بخوبی آشنایند.5 نیازی نبود چینی‌ها به فو‌ـ ‌لین بروند تا با فرآورده ای كه از هند به آنها رسیده بود و خود سوریها نیز آن را از راه  ایران از هند دریافت كردند، آشنا شوند.6 واژه عبری nērd (غزلهای سلیمان)، یونانی    7نارد*، nard و nārd فارسی همه از واژه سنسكریت naladaگرفته شده‌اند كه پیشتر در آتارواوِدا (Atharvaveda) آمده است8.  نظر هیرت با این گمانه او كه زبان فو‌ـ ‌لینی [سُریانی] از زبانهای آرامی بوده است نیز ناساز است، زیرا واژه nard در آرامی نیست. 


 

 بَلَسان جلعاد *

47‌.  در Yu yan tsa tsu1 یادداشت زیر درباره گیاهی بیگانه آمده كه تنها محصول سوریه دانسته شده است: "زیستگاه گیاه     a-p‛o-ts‛an (*a-bwut-sam) در سرزمین فو‌ـ ‌لین (سوریه) است.  بلندایش به بیش از سه‌متر می‌رسد.  پوست درخت سبز و سفید است، با گل¬های زیبا      كه دو‌‌بدو روبروی هم بر شاخه می‌رویند.  گل¬های یكسره زردش به گل شلغم روغنی، man-tsin        (Brassica rapa-depressa) ماند.  دانه‌هایش چون دانه‌های گیاه فلفل، hu-tsiao    (Piper nigrum) است.  اگر شاخه‌های درخت را ببرند، شیره‌ای چون روغن به دست می‌آید كه طلا کنند درمان كچلی قارچی را و سود کند زدودن هرگونه بیماری را.  روغنی است بس ارزشمند که هموزنش زر ‌دهند."

همانطور كه در Pen ts‛ao kan mu ši i2 آمده، دو کــتاب است كه این شـــرح گیاه a-p‛o-san را اقتباس كرده‌اند: Č‛en fu t‛un hwi      كه تنها گفته است كه در فو‌ـ ‌لین می‌روید؛ و Hwa i hwa mu k‛ao       ("پژوهشی در باره  گیاهان چین و سرزمین های بیگانه") كه توصیف   Yu yan tsa tsu را بدون نام مأخذ بی کم و کاست واگفته است.  هیچیك از این دو كتاب بر دانسته هایمان نیافزاید و توصیف که در Yu yan tsa tsu آمده، تنها چیزی است كه داریم.  

آوانگاشتِ -sam (bwur) *a-bwut، كه بسیار دقیق است، ما را به واژه‌های آرامی و تلمودی afursama    3 (در یونانی،   ،  در عربی، balessān)، بلسان جلعاد (گیلیاد) (Amyris gileadensis،  Balsamodendron giliadense یا Commiphora apobalsamum،  تیره بورسراسه) می‌رساند كه آوازه ای کهن دارد.  این مورد با قوت تمام نظر هیرت را  پشتیبان است كه زبان فو‌ـ ‌لینی (یا در واقع یكی از زبانهای فو‌ـ ‌لینی) جزو زبانهای آرامی بوده است.  دو نویسه آخر p‛o-ts‛an (*bwut-sam) را می‌توان آوانگاشتِ درستِ واژه یونانی balsam دانست؛ اما جزء     نه در یونانی و نه در هیچ زبان دیگر كه این واژه در آن یافت می‌شود نیست و نمی توان جز آرامی به زبان دیگری نسبتش داد.  در سریانی واژه apursāmā و pursāmā (pursmā) را داریم كه aprsam یا aprasam ارمنی هم از آن آمده است.4 در عربی نو، afobalsmōn یا afofalsmōn از واژه یونانی    گرفته شده است.1 فزون بر این،  حدس می زنند مراد از واژه عبری bāsām در عهد عتیق، بالزام ]بلسان[ باشد، و احتمالاً نمایانگر کهن الگوی یونانی آن، balsamon است، در حالی‌كه برخی نمی پذیرند كه واژه عبری چنین معنای خاصی داشته است .   از دید من، بر پایه  واژه عبری نمی‌توان حرف یونانی را توضیح داد.  

توصیف ‌توان چن‌ـ ‌شی (Twan Č‛en -ši) از این درخت، كه بر پایه  گزارشی از دور صورت گرفته، کمابیش درست است.  Amyris gileadensis،  یا درخت بلسان درختچه یا درختی است همیشه ‌سبز از راسته Amyridaceae از گرمسیر كه بیشتر  در جنوب عربستان، بویژه در نزدیكی مكه و مدینه و در حبشه می‌روید.  چنان كه نشان خواهیم داد، در دوره تاریخی این درخت به فلسطین برده شد و از اینرو توان حق داشته آنرا به فو‌ـ ‌لین نسبت دهد.  بلندای درخت دور وبر چهار‌متر و قطر تنه آن به بیست تا بیست‌وپنج‌ سانتی‌متر می‌رسد.  پوستی دو‌لایه دارد ـ پوست خارجی برونی و سرخ‌رنگ و پوست درونی كه ضخیم است و سبز‌رنگ؛ اگر جویده شود چرب‌مزه است و بویی خوش  بر جای می‌گذارد.   گلهایش روبروی می‌رویند و میوه‌ای دارد به رنگ قرمز خاكستری فام به اندازه نخودی كوچك و كشیده با دو سر تیز.  این درخت بسیار کمیاب است و کاشتش دشوار.  هرچند آنچه توان روغن بلسان نامیده، صمغی است خوشبو برنگ سبز ‌روشن كه از ساقه‌ها می‌تراود و همواره مرهمی بس ارزشند شمرده شده، بویژه درمان انواع زخم را سود کند.3 روغن بلسان همیشه دارویی بسیار گرانبها بوده و نرخی  كه توان بر آن گذاشته (همسنگش زر) با این گفته تئوفراستوس، كه بهای آن با دو برابر همسنگش  سیم  است می‌ خواند.  

به باورفلاویوس جوزفوس (سده نخست  میلادی)4 در ورود درخت بلسان به فلسطین، كه در زندگی او همچنان در‌ آنجا می‌روئید، ملكه سبا در کار بوده است.  در جایی دیگر5 می گوید opobalsamum (شیره درخت) از انگدی (Engedi)، شهری در نزدیكی دریاچه اسفالتیتیس (Asphaltitis) در فاصله سیسد  فورلونگ از اورشلیم خیزد ؛ و در جایی دیگر6 می‌گوید از اریحا خیزد : در این بخش می افزاید بلسان ارزشمندترین مرهمهاست كه با خراش دادن چوب درخت با سنگی تیز چون شیره برون ‌تراود.  

از روزگار سلیمان‌ نبی آن را در دو باغ شاهی كشت می‌كردند.  تئوفراستوس1 كه شرح زیر را به دست داده این را می دانسته است:" بلسان در دره سوریه می‌روید.  می‌گویند تنها در دو باغ می‌روید، یكی حدود چهار جریب است و دیگری بس كوچكتر.  این درخت به بلندی درخت اناری است كه خوب رشد كرده باشد با شاخه‌های بسیار؛ برگش شبیه برگ سَداب است اما كمرنگتر؛ این درخت خزان نمی کند.  میوه اش در اندازه و شكل و رنگ به بنه ماند؛ میوه‌اش هم بسیار خوشبوو در واقع خوشبو ‌تر از صمغ  آن است.  می‌گویند برای گردآوری صمغ  این درخت، پوستش را در گرمای سوزان و هنگام  دیدن شَعرای یمانی با تكه آهنی خمیده خراش می‌دهند؛ خراشها را هم در تنه و هم در قسمتهای بالائی درخت می اندازند.  كارِ گردآوری را در سر‌تا‌سر تابستان پی می گیرند، اما آنچه سرازیر می‌شود زیاد نیست: و هر نفر در یك روز می‌تواند به اندازه یك نعلبكی گرآورد.  عطرش بسیار زیاد و تند است، تا بدان پایه که  اندک بوی آن از دور شنیده شود.  به هر روی خالص این صمغ  به دست ما نمی‌رسد: فرآورده ای را كه گرد‌آوری می‌كنند با مواد دیگر می‌آمیزند، زیرا به آسانی با مواد دیگر مخلوط می‌شود و بلسانی كه در یونان می‌شناسیم معمولاً آمیخته با مواد دیگر است.2 شاخه‌های جوان نیز بسیار خوشبویند.  در واقع می‌گویند این درخت را برای بهره گیری از همین شاخه‌ها (و نیز به دلیلی دیگر) هرس می‌كنند، زیرا شاخه‌های بریده را می‌توانند به بهای خوب بفروشند.  راست اینکه کشت این درختان به همان انگیزه صورت می‌گیرد كه آبیاری آنها (زیرا پیوسته آنها را آبیاری می‌كنند).  [؟].   همچنین گویا بلند‌نشدن درخت تا حدودی به علت هرس سر‌شاخه‌هاست؛ زیرا درخت به علت هرسهای پی درپی شاخه‌های پرشمار  می‌آورد و تمام توان خود را در رشد در یك جهت نمیگذارد.  می‌گویند بلسان هیچ‌جا خودرو  نیست.  باغ بزرگتر دوازده ظرف بلسان بدست دهد كه گنجایش هر یك نزدیک یك‌و‌نیم لیتر است؛ از باغ دیگر تنها دو ظرف دست می‌آید.  بهای صمغ  ناب دو برابر هموزنش سیم  است و بهای  بلسان ناب بستگی به درجه خلوصش دارد، پس معلوم می‌شود بلسان ارزشی خارق‌العاده دارد."

چون این درخت خودروی فلسطین نبود و تنها بستانی اش یافت می‌شد، و از آنجا كه زیستگاه آن جنوب عربستان است، داستان جوزفوس درست به ‌نظر می‌رسد، هر چند ضرورتی ندارد كه ورودش به ملكه سبا بسته شود.  

استرابو1 در توصیف جلگه اریحا از كاخی و باغ بلسانی سخن ‌ رانده می‌گوید: "بلسان درختچه‌ای است با بوئی خوش چون یونجه درختی (cyticus) (Medicago arborea) و بنه (terebinth tree/terminthus).  پوست درخت را برش داده ظرفهایی در زیر برشها می گذارند تا شیره همچون شیر چرب در آنها ریزد.  شیره در ظرف سخت می‌شود.  دارویی است نیکو درمان سر‌درد، آب آوردن چشم در مراحل آغازین، و تار ‌شدن دید را.  از همین رو بس گران است، بویژه چون از هیچ جای دیگر نخیزد."

دیوسكوریدس2 بخطا می‌گوید بلسان تنها از دره‌ای معین در هند، واز مصر خیزد؛ در حالی‌كه ابن‌بیطار،3 در برگردان كتاب دیوسكوریدس به زبان عربی گفته او رادرست كرده و گوید این درخت تنها در یهودیه، در ناحیه‌ای بنام رور [چنین در متن؛ غور؟] (دره رود اردن) می‌روید.  به سادگی می‌توان دریافت كه چگونه ممكن است در خط یونانی یهودیه به خطا هند خوانده شود.  

پلینی4 تولید بلسان را منحصر به یهودیه می‌دانست (uni terrarum Iudaeae concessum).  به پیروی از تئوفراستوس از دو باغ بلسان گفته و شرحی درازدامن از سه نوع بلسان آورده است.  

تاسیتوس5، در توصیف فلسطین، می‌گوید همه فرآورده های ایتالیا را فلسطین نیز دارد، به علاوه خرما و بلسان؛ و به طمع همین درخت بسیار نامی بوده كه مهاجمان پیوسته بدانجا یورش برده‌اند.  پمپئی در سال 65 پیش از میلاد آن را در خیابانهای روم به نمایش گذاشت و یكی از درختهای اعجاب‌آور ملازم کشورگشائیهای وسپاسیان به سال 79 میلادی بود.  طی یورش تیتوس، دو نبرد در باغهای بلسانِ اریحا در گرفت؛ دومی برای جلوگیری از نابودی درختان به دست یهودیان.  از آن پس این درختان اموال عمومی اعلام شده پاسداران امپراطور آنها را زیر نظر گرفتند، اما نمی دانیم این دو باغ تا کی بر جای بود.  در این مورد داستان چینی که در Yu yan tsa tsu آمده اهمیت دارد، زیرا می‌توان از آن دریافت كه بلسانِ مكّی باید در نیمه دوم سده نهم هنوز موجود بوده باشد.  افزون بر این، گواهی روشی بر این واقعیت به دست می‌دهد كه یهودیه نیز در آنچه چینیان از سرزمین فو‌ـ‌ لین در ذهن داشتند می‌گنجیده است.  

عبداللطیف (1231‌ـ‌1161)1 می گوید چگونه در زندگی او در مصر بلسان را جمع‌آوری می‌كردند.  این كار ترجیحاً در تابستان صورت می‌گرفت.  برگ¬های درخت را ریخته تنه درخت را  به دقت برش¬هایی می دادند تا به چوب درخت آسیبی نرسد.  شیره را در فصل گرما در كوزه‌هایی كه هنگام گرما در خــــاك فرو كرده بودند جمع می‌كردند؛ سپس كوزه‌ها را بیرون آورده در آفتاب می گذاردند.  مواد خارجی را از روغنی که بالا می آمد می زدودند.  این بلسانِ راستین و ناب ترین  نوع آن و تنها یكدهم شیره تراویده از درخت بود.  امروزه در عربستان برگ¬ها و شاخه‌های درخت را می‌جوشانند.  نخستین  روغنی كه بالا می‌آید بهترین است و آن را برای حرمسرا نگاه داشته روغن دوم را به بازار ‌برند.  

درخت بلسان از سده یازدهم تا سرآغازهای سده هفدهم در مصر بود ه است.  شایداعراب آن را بدان‌جا برده باشند.  دوربلو2 به نقل از نویسنده ای عرب می‌نویسد بلسان سرزمین  مطره نزدیك قاهره بسیار دلخواه مسیحیان بود، زیرا به آن باور بسیار داشتند.  آنان بلسان را روغن ویژه مراسم پذیرش كلیسا می‌كردند.  

سایمون سیمیونیس، زائر ایرلندی كه در سال 1323 سفر خود به سرزمین مقدس را آغاز كرد، شرح جالب زیر را درباره درخت بلسان مصری به دست داده است:3 "در شمال شهر محلی است بنام مطریه (Matarieh) كه تاك مشهوری كه گویند پیشتر در عین‌جدی بوده (بسنجید با: Cant.  , I, 13) در آنجاست و از آن بلسان تراود.  سی ‌مرد به دقت از آن محافظت می‌كنند، چرا‌كه بیشتر در‌آمد سلطان از آن است.  این تاك مانند تاكهای دیگر نیست، بلكه درختی است كوتاه و كوچك با پوست صیقلی، و خوشبو و در صیقلی بودن و پوست صاف به درخت فندق  و برگ¬هایش برگ گیاهی nasturcium aquaticum ]ترتیزك آبی[نام را ماند.  ساقه اش كوتاه و نازك است و معمولاً درازایش به بیش از سی‌سانتی‌متر نمی‌رسد؛ هر سال شاخه‌های نو آرد كه درازای آنها به شصت تا نود سانتی‌متر می‌رسد و هیچ میوه‌ای نمی‌آورد.  نگاهبانان تاكستان مسیحیان را بکار می گیرند و اینان با چاقو یا سنگهای تیز نوك این شاخه‌ها را در چندین جا ــ و همیشه هم چلیپاوار‌‌ــ ‌‌‌بریده یا می چاکند‌.  در اندك زمانی بلسان از این بریدگیها بیرون ‌تراویده درون بطریهای شیشه‌ای ‌شود.  نگهبانان مدعی‌اند كه وقتی مسیحیان این برشها را می دهند همیشه بلسان بیشتری از درخت بیرون می‌تراود تا وقتی كه كار به دست ساراسن‌ها ]مسلمانان[ انجام می‌گیرد."1

در سال 1550، پیر بلون2 درخت را در قاهره دید.  تا سال 1612 هنوز دو نمونه موجود بود،  اما در سال 1615 آخرین درخت نیز خشكید.  

گویا واژه سامی كه از راه  كتاب Yu yan tsa tsu وارد زبان چینی شد به بوته فراموشی سپرده شده است.  در حتی نامی هم از آن نیست.   به هر روی،  نخستین  یسوعیانی كه به چین رفتند باری دیگر واژه بالزام ]بلسان[ را به چین بردند.  در كتاب پرآوازه Či fan wai ki    3 در  جغرافیای جهان كه نخستین ‌بار پانتوجا (Pantoja) طرح آن را افکند و پس از مرگش جولیو آلنی (Giulio Aleni) (1649‌ـ‌1582)به  سال 1623 به گسترش و ویرایش آن پرداخت، بلسانِ پرو زیر نام pa‛r-sa-mo     توصیف شده است.  فردیناند فربیست (Ferdinand Verbiest) (88 ‌ـ‌1623) در كتاب خویش K‛un yü t‛u šwo    این ماده را همین نامیده است و این نام از همینجا در دارونامه چینیان سر در آورد، زیرا در Pen ts‛ao kan mu ši i این نام آمده است.4 در فرهنگ جغرافیایی چینی ماكائو5 از ماده خوشبو  pa‛r-su-ma    به‌عنوان نوعی بنژوئن* از آن یاد شده است.  در این جا با آوانگاشت واژه پرتغالی bálsamo سر و كار داریم.  











نكاتی چند درباره زبان فو‌ـ ‌لینی [سُریانی]

48‌.  آنچه پیش از این درباره گیاهان  فو‌ـ‌لین/سوریه (Fu-lin)گفته شد آشكارا مؤید نظر هیرت درباره آرامی بودنِ این زبان است.   اكنون تنها  یك نام‌گیاه به زبان فو‌ـ ‌لینی [سُریانی] باقی‌ مانده كه باید شناسایی شود.  این نام در Yu yan tsa tsu نیز آمده است.1 در این متن چنین آمده است:

"زیستگاه درخت p‛an-nu-se      در پو‌ـ‌ سه (ایران) و نیز فو‌ـ ‌لین است.  در فو‌ـ ‌لین k‛ün-han     گویند.  بلندای درخت به ده‌ متر می‌رسد و دور تنه اش بین نود تا سد و‌بیست‌ سانتی‌متر.  برگهایش به si žun       (درخت انجیر هندی، Ficus retusa) ماند.  درختی است همیشه سبز.  گلهایش  چون  اترج**، Kü     و سفید است.  دانه‌ها سبز است و به اندازه عناب‌ترش، swan tsao       (Diospyros lotus) ]انجیر خرما[.  شیرین است و براق (چرب، روغنی).  دانه‌ها خوراكی‌ است.  مردم سرزمین های باختری افشره روغنی آنها را گرفته و برای پیش‌گیری از زخم به بدن ‌مالند."

آوانگاشت p‛an-nu-se همبرابر  است با *bwan-du-sek كهن؛ و آوانگاشت k‛ün-han همبرابر  است با *g´win-xan كهن.  با همه جستجوی پیگیر و بسیار نتوانسته‌ام هیچ نام‌گیاه ایرانی از نوع bandusek یا wandusek یا واژه‌ای آرامی شبیه به ginxan بیابم.  ویژگیهای گیاهشناختی بر‌شمرده برای آن هم چنان پیچیده ‌اند كه نمی‌توان با بی گمانی چیستی گیاه را تعیین كرد.  با این حال، امیدوارم این معمّا نیز در آینده حل شود.2

در نام فو‌ـ ‌لینی a-li-k‛ü-fa واژه‌ای هندی را شناسایی كردیم كه از آرامی وام گرفته شده بود (ص ).  این وسوسه هست که واژه فو‌‌ـ ‌لینی برای فلفل، *a-li-xa-da     (a-li-ho-t‛o) را كه می شود به شكل بازسازی *a-li-xa-da، arixada،  arxad کرد نیز دارای همین سرگذشت دانست، اما هیچ واژه‌ای از این دست در هندی یا آرامی نیست.  واژه رایج  برای فلفل در آرامی filfol (بر گرفته از واژه سنسكریت Pippala) است.  دو مورگان3 در برخی گویشهای كردی واژه alat را برای فلفل یافته است، اما بی گمان  نیستم كه این واژه با واژه فو‌ـ ‌لینی ما كه به هر روی وام واژه‌ است ارتباطی داشته باشد.  

واژه فو‌ـ ‌لینی دیگری هم هست كه هنوز به درستی بررسی نشده است.  در سالنامه دوره تانگ، در شرح سرزمین فو‌ـ ‌لین (فصل 221)، از پستانداری بنام ts‛un     یاد‌شده كه پیکری به اندازه سگ دارد، درنده و وحشی وزورمند است.1 برتشنایدر،2 كه صورت نادرستی از این نام  آورده، به درستی آن را كفتار (hyena) دانسته كه چون در خاورآسیا یافت نمی‌شود بر چینیان ناشناخته مانده است.  ما توان‌ـ ‌لین (Ma Twan-lin) می‌افزاید بعضی از این جانوران  را پرورش می‌دهند؛3 در واقع هم كفتار را می‌توان رام كرد.  نویسه نام این حیوان در فرهنگ ك'ان ‌‌ـ هی (k‛an -hi) [Kangxi /Xuanye] نیامده؛ اما كان ـ هی آن را به صورت    و با  آوایش  hien (fan-ts‛ie    ،  معادل آوایی     ) ارائه كرده و شرحی بر فرهنگ Er ya را نقل كرده كه بی کم و کاست همان متن ما توان ‌ـ ‌لین درباره حیوانِی بنام ts‛un است.  این واژه hien (یا احتمالاً hüan) نمی‌تواند چیزی جز آوانگاشت واژه یونانی  ،   hyaena، یا      باشد.  این را هم باید یادآور شد كه این واژه یونانی به صورت وام واژه وارد سریانی هم شده است؛4 و بدین ترتیب دور نیست كه سوریها نام یونانی را به چینی‌ها منتقل كرده باشند.  این مسئله یكسره بی‌ربط است، چرا كه باز هم به لطف تحقیقات هیرت می‌دانیم كه چینی‌ها دو سرزمین را به نام فو‌ـ ‌لین می‌شناختند: فو‌ـ ‌لین کوچک كه همان سوریه باشد، و فوـ لین بزرگ، امپراطوری بیزانس، كه قسطنطنیه پایتخت آن بود.5 پس  باید یونانی بیزانسی را نیز از جمله زبانهایی به شمار  آورد كه در فو‌ـ ‌لین بدان تكلّم می‌شد.  

در مورد خاستگاه و نام فو‌ـ‌ لین دست بدامن نظریه تازه پلیو شدم كه آن این نام را می‌توان بر پایه رُم (Rōm) یا روم (Rūm) دانست.6 من هم بر همینم و با اصولِ بنیادینِ الهامبخش این گمانه  سراسر همداستان.  راست اینکه در سر‌تا‌سر این پژوهش از همین روش پیروی شده است: با تكیه بر واج‌شناسی كهن زبان چینی می‌توان به بازسازی درست  الگوهای اصلی آوانگاشتهای چینی امیدوار بود.  پلیو كار را با صورت ارمنی كهن هرُم (Hrom) یا هروم* (Herōm) آغاز می‌كند،1 كه در آن h نمایانگر صوت دمشی خشنِ r آغازین در یونانی است.  در بعضی گویشهای ایرانی این صوت دمشی خشن را با کارگیری واكه آغازیی نشان می‌دهند: ازیراست كه روم را در پهلوی اَروم (Arūm) و در كردی اوروم (Urum) می‌گویند.  واژه‌های ارمنی كهن با hr آغازین، همان‌طور كه مه ‌یه (A.  Meillet) توضیح داده، از گویشهای پارتی وام گرفته شده‌اند كه f آغازین ایرانی را مبدل به h می‌كردند: برای مثال، واژه فارسی كهنِ  framana ( فرمان امروزی به معنای "دستور") به hraman ارمنی تبدیل شد كه باید برگرفته از *hraman پارتی باشد.  بدین‌ترتیب، *Frōm، كه احتمالاً سغدیان آن را به چین آوردند، کهن الگوئی است كه واژه چینی فو‌ـ ‌لین، *Fu-lim از روی آن ساخته شده؛ به باور من صورت چینی نه بر پایه  *Frōm، كه بر پایه  *Frim یا *Frīm ساخته شده است.  به احتمال زیاد، Rīm گونه‌‌ای كهن از Rūm بوده است؛ هنوز هم روم را در روسی ریم نامند.2 مهمتر آنكه، همان‌طور كه مودی3 نشان داده است، نامی پهلوی، Sairima، هست  كه در فروردین‌یشت آمده است، و در بندهشن با روم یكی دانسته شده است؛ در شاهنامه نیز این سرزمین روم نام گرفته.  گویند این سرزمین نام خود را از شاهزاده سلم (Selam) گرفته كه این سرزمین بدو واگذار شده بود؛ اما این عقیده بر پایه واگویه ها قانع‌كننده نیست.  صورت ریما (Rima) یا ریم (Rim) ‌ای هم پیشتر در فارسی میــــانه بود ه است؛ و بر پایه  آوانگاشت چینی *Fu-lim یا *Fu-rim این گمان درست است كه نمونه نخستین ایرانی (شاید پارتی) *Frim بوده كه آوانگاشت چینی را از روی آن ساخته‌اند.  






 


هندوانه*

49‌.  این گیاه از تیره خیاریان (Cucurbitacea) (Citrullus vulgaris یا Cucurbita citrullus) را چینی‌ها با نام si kwa     ("خربزه باختری ") می‌شناسند.  امروزه در سراسر منطقه‌ای شامل آسیای پیشین،  سرزمین قفقاز، ایران تا تركستان و چین، و نیز جنوب روسیه و سرزمین های دانوب پائین پراكنده است.  هیچ مدركی در دست نیست تا این گمان را تیز كند كه كشت هندوانه در ایران، هند، آسیای مركزی، یا چین پیشینه دیرینه دارد؛ این نكته با بررسی های گیاهشناختی نیز که نشان می دهد این گیاه در آسیا خودرو یافت نشده است همخوانی دارد.1

انگلر2 در جستجوی خاستگاه هندوانه به جنوب افریقا رسیده است و عقیده دارد كه در كهنترین روزگاراز آنجا به مصر و خاور ‌زمین رفته و پیش از مسیحیت در جنوب اروپا و آسیا پراكنده شده است.  این دیدگاه بر این پایه  است كه هندوانه در جنوب افریقا  خودروست، اما روشن نمی کند كه در رفتنش به مصر باستان چه عواملی دست اندر کار بوده‌اند.  با این همه، از دید من شواهد تاریخی موجود در آسیا موّید این نظریه است كه هندوانه از گیاهان بستانی آسیا نیست و از آنجا كه هیچ دلیلی برای انتساب آن به اروپا نداریم، بسا که خاستگاهش افریقا بوده باشد.  

در هیچ‌یك از نوشته های دوره فرمانروائی دودمان تانگ ‌نامی از هندوانه در میان نیست،آن بویژه در T‛ai p‛in hwan yü ki.   کهن ‌ترین اشاره به آن را می‌توان در روزنامه  هو كیائو (Hu Kiao)    با عنوان Hien lu ki     یافت كه در فصل 73 تاریخ پنج دودمان (Wu tai ši) نوشته نو‌ـ‌ یان سیو (Nou-yan Siu)    (72‌ـ1017م) با برگردان  شاوان آمده است.3 هو كیائو از سال 947 تا 953 در سرزمین ختن سفر كرد می گوید در آنجا برای نخستین ‌بار هندوانه (si kwa) خورده است.4 سپس می‌ افزاید: "گویند مردم  ختن پس از برانداختن اویغور‌ها این گیاه بستانی را به چنگ آوردند.  برای كشت تخمش  با پهن پوشانده روی كرتها را نیز جل می‌انداختند.  میوه آن به بزرگی میوه tun kwa      (Benincasa cerifera)1 ]كدوی هندی[ و شیرین است2.   در اینجا هندوانه را میوه‌ای باز نموده اند كه یک چینی در میان مردمان ختن یافت كه آن روزها شمال چین را گشوده و اعتراف کردند که آن را از قبیله تركِ اویغور گرفته‌اند.  در این نوشته روشن نشده هو كیائو تخم  هندوانه را همراه خود به خاك اصلی چین برد یا گیاه را وارد چین كرد.  با توجه به نتیجه‌گیری (نک صفحات پیش رو  ) كه برتشنایدر و دوكاندول هم آن را پذیرفته‌اند، باید تأكید كرد هندوانه از سده دهم در چین بود ه است.  در آن روزگار هندوانه تنها در آن بخشهای چین كه در اشغال ختنی‌ها بود یافت می‌شد، اما هنوز در چین خود چینی‌ها ناشناخته بود.3

مردی كه هندوانه را وارد خاك اصلی چین كرد هون هائو    (1155‌ـ‌1090‌م)، ایلچی/ فرستاده نزد مردمان كین  (Kin) یا جورچی   (Jurči) [Jin or Jurchen] بود كه پانزده سالی میان آنها ماند (43‌ـ‌1129).  وی در روزنامه  خود بنام Sun mo ki wen     گزارش زیر را آورده است:1 "هندوانه (si kwa) در شكل  به اِگِر تركیِ* تخت (Acorus) (   p‛u) ماند اما گرد است.  رنگش بسیار سبز است و به آبی مـــــی زند.  نرم نرم  زرد می شود.  این میوه از تـیره خیاریان (   t‛ie) شبیه است به خربزه (Cucumis melo    tien kwa) و شیرین و ترد است2.   درونش آكنده از آبی است بس خنك.  وقتی هون‌ هائو به عنوان ایلچی  به خارج رفت میوه را به همراه خود به چین آورد.  امروزه هندوانه هم در باغهای شاهی و هم در باغهای روستاها یافت می‌شود.  می‌توان آن را ماهها نگاه داشت، هر چند راهی برای جلوگیری از زرد شدنش نیست.  در پو‌‌‌ـ‌یان (p‛o-yan)   1 مردی می زیست  كه مدتها چشم درد داشت.  تكه‌های خشك‌شده هندوانه را بر چشمان او می‌گذاشتند تا تسكین یابد، زیرا خنكی از خواص این میوه است."  بدین ترتیب هندوانه تــــــــــــــــازه در نیــــــــمه دوم سده دوازدهم وارد چـــــــین شد.  Ši wu ki yüan   نیزکه می گوید  2 در آغاز در چین هندوانه وجود نداشت، ورود آن به چین را به هون‌ هائو نسبت داده است.  گویا مردمان كین یا جورچی، كه خاستگاهشان سرزمین تونگوز* (Tungus) بود كشت، هندوانه را از مردم ختن آموختند.  از روی فرهنگ جورچیایی‌ ـ ‌چینی می‌توانیم نام جورچیایی هندوانه را بیابیم؛ xeko كه با xengke در مانچویی، كه اسم عام گیاهان تیره خیاریان است، همخوانی دارد.  در گُلوی، xinke (در دیگر گویشهای تونگوزی kemke،  kenke) نام خیار است و seho یا sego نام هندوانه.  در مانچویی اسم خاص هندوانه dungga یا dunggan است.  پس قبایل تونگوزی واژه فارسی‌ـ‌تركی قارپوز، karpuz (نک صفحات پیش رو ) را از اویغورها نگرفتند، بلكه نامی بومی را كه در اصل به گیاهی دیگر از تیره خیاریان داده می‌شد بر آن گذاشتند.  

آنچه در پائین می خوانید اطلاعاتی است كه در این باره آورده.  

در این كتاب از قول وو ژوئی (Wu Žui)  ،  پزشکی  از استان چه‌ـ‌كیان (Če-kian) در سده سیزدهم و نویسنده  Ži yun pen ts‛ao   ،  چنین آورده: " مردمان ختن پس از شکستن اویغورها این گیاه بستانی را از آنها گرفتند.  برای كشت این نوع خربزه تخم  آن را با پهن می‌پوشاندند.  این میوه شكلی چون سطل tou      دارد؛ بزرگ و گرد است مثل كدوی قلیانی و سبز چون یشم.  تخمه‌هایش رنگی زرسان دارد ولی برخی سیاه است چون شاهدانه.  این میوه در صفحات شمالی كشور ما فراوان است."  لی‌شی ‌ـ‌ چن می‌گوید: "بر پایه  آنچه در Hien lu ki نوشته هو‌ كیائو (نک ص 438) آمده، كشت این گیاه پس از سرکوب اویغورها آغاز شد.  خربزه باختری اش  (si kwa) نامند.  بدین‌‌ترتیب در دوره  وو‌ـ‌تائی (Wu-tai) (960‌ـ‌907 میلادی) بود كه این گیاه برای نخستین بار وارد چین شد.1 امروزه هم در جنوب و هم در شمال چین یافت می‌شود، هر چند هندوانه جنوب در مزه از گونه شمالی پست تر است."  وی از ارقام شیرین، بی‌مزه و ترش آن نام می‌برد.  

در T‛ao hun kin ču     2 آمده است كه در یون کیا (Yun-kia)      (در بخش ون‌ـ‌چو/ Wen-čou، چی لی/ Či-li) نوعی han kwa    ("خربزه‌های سرد") بسیار بزرگ بود  كه می‌شد تا بهار سال بعد نگاهشان داشت و آنها را همان هندوانه می‌دانند.  لی‌شی‌ ـ‌ چن بحق با این تفسیر مخالفت كرده و گفته است كه اگر هندوانه نخستین ‌بار در دوره وو‌ـ‌تائی وارد چین شده بود، نمی‌شد كه نام si kwa در آن روزگار شناخته شده باشد.  باید این اعتراض را وارد دانست، به این دلیل كه هیچ سند دیگری از سده چهارم یا حتی دوره تانگ در دست نیست كه از هندوانه یاد کرده باشد: روشن است كه هندوانه پس از دوره تانگ وارد چین شده است.3

یه تسه ‌ـ ‌كی (ye Tse-k‛i) در كتاب خویش، Ts‛ao mu tse     نوشته سال 1378، می‌گوید هندوانه نخستین بار در دوره یوآن وارد چین شد، هنگامی كه فغفور شی‌ ـ‌ تسو (Ši-tsu)     (قوبیلای) آسیای مركزی رازیر فرمان خود در آورد.  پیشتر در دوره مینگ، در Čen ču č‛wan     نوشته چن کی ‌ـ ژو        این نظر را نپذیرفته اند: نویسنده  بدرستی به یافتن  این میوه بدست هو كیائو اشاره كرده و افزوده است در Er ya،  چند گیاهنامه کهن ‌تر، Ts‛i min yao šu و دیگر كتب مشابه از هندوانه نام برده نشده است، زیرا همه می‌دانند این گیاه در دوران باستان در چین وجود نداشته است.  گویا تمامی  نویسندگان چینی كه به این موضوع پرداخته‌اند در این همداستانند و تاریخچه اش چنان روشن است كه كسی وسوسه نشده ورود آن را به چین کهن ‌تر نمایاند یا باری دیگر به چان كی‌ین بندد.  

مسافران چینی در دوره مغول  بارها  از هندوانه‌های بزرگ ایران و آسیای مركزی یاد كرده‌اند.4 ابن‌بطوطه نیز از هندوانه‌های نیکوی چین یاد كرده كه هندوانه‌های خوارزم و اصفهان را ماند.5

به گفته فوسامبو (Fusambô) و سورده (Surde)،  مقامات مانچویی كه پیرامون سال 1772 گزارشی درباره تركستان منتشر كردند،6 هندوانه این سرزمین گرچه به هندوانه چین می ماند در مزه  به ‌پای آن نرسیده بسی پست تر است.  دیگر گونه‌های خربزه از فرآورده های اصلی تركستان‌اند و چینی ها برخی از آنها را"كلاه اسلامی" و "چشم اسلامی" نامیده‌اند.  نوعی که"خربزه هامی" (Hami melon) نامند و هندوانه نیست و ده رقم از آن شناسایی شده بلند آوازه است و چه بسا گونه‌ای از خربزه (Cucumis melo) باشد که در زبانهای اویغوری و جغتایی kogun،  kavyn یا kaun و در تركی qāwa یا qawāq خوانند.  

گویند این میوه تا پیش از دوره ك'ان ‌‌ـ هی (k‛an -hi) [Kangxi /Xuanye] (1721‌ـ‌1662) وارد چین نشده و در آن روزگار هنوز گران بوده است، اما پس از شکستن تركستان  فراوان یافت می‌شده است.1 در Yin yai šen lan از جمله سرزمین های بیگانه دیگری كه هندوانه در آنها یافت می‌شود از سو‌ـ من ‌ـ‌ تا ‌ـ ‌لا (Su-men-ta-la) (سوماترا) نام برده شده كه در آنجا این میوه پوستی سبز و تخمه‌های سرخ‌رنگ دارد و درازایش به شصت تا نود سانتی‌متر می‌رسد؛2 همچنین از كو‌ـ ‌لی (Ku-li)    (كالیكات) در هند كه این گیاه در آنجا در سرتاسر سال بار  آرد.3 در سرزمین مردمِ مو‌ـ ‌هو (Mo-ho) هندوانه‌ها چنان سنگین‌اند كه برای بلند كردن هر یک  به دو تن نیاز است.  گویند هندوانه در كامبوج نیز می‌روید.4 اگر درست باشد كه نخستین  گزارش راجع به هندوانه بعد از سده دهم به چینیان رسید (و دلیلی هم برای  چون و چرا  در  درستی  این گفته نیست)، ورود کمابیش دیر‌هنگام این میوه به چین بیشتر نشان آن است كه ورود آن به آسیای مركزی نیز به همین دیری یا بی گمان نه‌ چندان زودتر از این انجام شده است؛ اگر جز این بود، چینیها كه در دوره تانگ آسیای مر‌كزی را زیر نگین داشتند،بی درنگ ازآن  خودش کرده بودند.  شرایط موجود در ایران و هند، كه در آنها نیز اگر بخواهیم روزگار پیدایش این میوه را با بی گمانی تعیین كنیم باید بگوییم سده های میانه بوده است، مؤید همین گفته است.  

این نكته كه هندوانه احتمالاً از دوران باستان بومی ایران بوده است جای چون و چرا دارد.  نام¬های فارسی چون هندوانه، hindewāne ("میوه هندی") hindwānā] افغانی[ یا بطیخ هندی* battīx indi ("خربزه هندی")5 این گمان را تیز می کند که باید از هند به ایران آمده باشد.1

گارسیا دا اورتا راست: " اعراب و ایرانیان گویند از هند به سرزمین آنها آورده شده واز همین رو بطیخ  هندیش ‌نامند كه به معنای ’خربزه هند‘ است و ابن‌سینا چندین جا چنینش خوانده."2 واژه‌های فارسی هربوز، herbuz3، فارسی میانه harbōjīnā یا xarbūzak (به معنای واژه به واژه ی "خیار خر") نیز موید این نیست كه هندوانه در اصل بومی ایران بوده است.  وامبری4 می‌گوید واژه تركی karpuz یا harbuz از فارسی گرفته شده و به همین دلیل هندوانه از ایران آمده است، هر چند عكس این نظر نیز به همین اندازه پذیرفتنی می‌نماید و بسا که این تفسیر چیزی جز نتیجه ریشه‌ سازی عامیانه نباشد.  اما گذشته از همه اینها شاید وامبری درست گفته باشد؛ دست كم با پذیرش نظریه او شرح چگونگی مهاجرت هندوانه کمابیش آسان خواهد شد.  در این صورت، ایران مبدأ انتشار هندوانه نزد تركهای آسیای مركزی و سرانجام به چین خواهد بود.5 استدلال ریشه‌شناختی تاریخی شاید مؤید این نظر باشد كه واژه تركی از ایران گرفته شده است:  در کنارصورتهای دارای پسكامی آغازین به جایگزینی آوای دندانی آغازین نیز بر‌‌می‌خوریم كه زاده ناهمگونگی آوایی است.  برپایه  واژه نامه اویغوری‌ ـ‌ چینی می‌دانیم اویغورها هندوانه را karpuz  و مغولها tarbus گویند.  در تركی هر دو واژه قارپوز و تارپوز هست.  این جایگزینی مغولی‌ـ‌تركی نیست بلكه به احتمال زیاد از پیش در فارسی بود ه است، چرا ‌كه در سنسكریت نو tarambuja داریم و در هندوستانی واژه‌های xarbūza و tarbūza را (و نیز tarbūz و (tarmus و همبرابرش  tarbuz در تبّتی باختری.  در پشتو، زبان افغانها، واژه tarbuja به معنای " تر ‌ـ‌ خربزه" و xarbuja برای نامیدن انواع خربزه به كار می‌رود.6 همین واژه به واسطه زبان تركی به اسلاوها (arbūz روسی،7 karpūz بلغاری،  arbuz،  garbuz، harbuz لهستانی) و بیزانسی‌ها (     یونانی) رسید و گویا قبایل ترك در گستردن این میوه در جانب خاور و باختر کوشا بوده‌اند.  

پس  بیراه نیست اگر همچون ژوره8 بگوییم شاید هندوانه از ایران به هند رفته باشد، هر چند تاریخ ورود آن به هند معلوم نیست.  از سوی دیگر در منابع هندی هیچ اشاره‌ای به دیرندگی كشت این‌گونه در هند درروزگاران خیلی دور نیست.  نتوانسته‌ام هیچ كجا نشانه ای از واژه سنسكریت chayapula پیدا كنم که دوكاندول آن را گواهی بر گسترش زود هنگام كشت هندوانه در آسیا در روزگار باستان دانسته است.  نام¬های سنسكریت هندوانه، nātāmra ("انبه ناتا" ؟)،  godumba،  tarambuja،  sedu، همه واژه‌هایی نواند كه تنها نزد فرهنگ‌نویسان یافت می‌شوند؛ در حالی‌كه واژه‌های دیگر چون kālinga (Benincasa cerifera) ]كدوی هندی[ در اصل نام دیگر گیاهان تیره خیاریان است.  وات تنها نام¬های بومی امروزی را آورده است.  

هیرت1 نام چینی si kwa را معادل واژه یونانی     دانسته و بی‌هیچ دلیل این واژه را به معنای "هندوانه" گرفته است.  جایلز این دستاورد لغت‌شناختی را در فرهنگ چینی خود (مطلع  6281) به كار برده.  اما این واژه یونانی تنها  نام خیار است و یونانیان دوران باستان هندوانه را نمی‌شناختند.2 شاید یكی از نام¬های یونانی متأخر برای این میوه     باشد كه تنها در نوشته هیپوكراتس یافت می‌شود.3 دوكاندول4درست گفته است نبود بی گمانی درباره وجود نامی به زبان یونانی باستان برای هندوانه گویا نشان این است که این‌گونه در سر آغازهای دوران مسیحیت وارد جهان یونانی‌ ـ‌ رومی‌ شده است.  واژه‌های یونانی میانه یا امروزی     یا   ،   كه از فارسی یا تركی گرفته شده‌اند بروشنی  چگونگی  آشنایی جهان بیزانسی را با هندوانه نشان می‌دهند.  افزون بر این، هیچ نشانه‌ای در دست نیست  نمایانگر اینكه واژه یونانی    هیچ‌گاه وارد آسیا شده و به ملتهایی رسیده باشد كه چینی‌ها آنها را عامل انتقال هندوانه می‌دانند (اویغورها،  ختائی ها و جورچی ها).  نام چینی  نه آوانگاشت بلكه رساننده  واژه به واژه ی"خربزه باختری " است؛ و در اینجا معنای "باختر" تا به یونان را در بر نمی‌گیرد، بلكه همان‌طور كه در Wu tai ši تصریح شده، تنها این واقعیت را می نمایاند که این میوه از تركستان بر می خاسته.  si kwa تنها كوتاه‌ شده Si yü kwa     است، به معنای "خربزه تركستان"5.  بر پایه آنچه در Yamato-honzō6،  از سال 1709 آمده نخستین بار  در دوره كوان‌ ـ ئی (Kwan-ei) (44‌ـ‌1624) پای هندوانه  به ژاپن رسید.  






















 

شنبلیله* 

50‌.  در مورد شنبلیله Trigonella foenum-graecum)، در فرانسوی (fenugrec، در چینی، hu-lu-pa (در ژاپنی، koroha)  ،  استوارت1 تنها می‌گوید تخم  این گیاهِ تیره پروانه‌واران از كشوری بیگانه وارد جنوب چین شد.  اما برتشنایدر2 نام چینی را بدرستی همان حلبه (xulba) hulba عرب دانسته است: نخستین بار از این گیاه در گیاهنامه دوره كیا‌ـ‌یو (Kia-yu) (64‌ـ‌1056م.) از دودمان سونگ نام برده شده و در آنجا چان‌ یو‌ـ‌ سی (Čan Yü-si)   ،   نویسنده كتاب، می‌گوید این گیاه در استان های كوان‌ ‌ـ‌ ‌تون (Kwan-tun) [کون سان]  و كوِی‌ـ‌چو (Kwei-čou) می‌روید و عده‌ای بر آنند نوعی كه که از لین‌ـ‌ ‌نان (Lin-nan) خیزد و محصول تخم  lo-po (Raphanus sativus) ]تربچه[ بیگانه است، هرچند هنوز در این مورد پژوهشهای بایسته نشده است.  سو سون (Su sun) در كتابش، T‛u kin pen ts‛ao، می‌گوید: " زیستگاه امروزیش كوان‌ـ‌تون است و برخی بر آنند كه تخمش از هایی‌ـ‌ نان (Hai-nan) و اقوام بربر دیگر گرفته شده؛ مسافرانی كه با كشتی می آمدند در كوان‌ ‌ـ‌ ‌تون (لین‌ ‌ـ‌ ‌وایی Lin-wai) كاشتند و این گیاه از همانجا خیزد،  اما كیفیت تخمی كه از آن گیرند یارای برابری با تخم  بیگانه ندارد؛ تخم هایی كه از خارج به چین آرند براستی خوب‌اند."  سپس به کاربرد آن در قرابادین پرداخته است.3 نام دارو در Pen ts‛ao yen i نیز آمده است.4

آوانگاشتِ hu-lu-pa بسیار جالب است، زیرا جزء hu بخشی از این آوانگاشت را می سازد اما همزمان اشاره‌ای به نام مردمان هو (Hu) هم می تواند در آن نهفته  باشد.  صورتش می نماید كه سپسِ دوره  ی تانگ ساخته شده  زیرا در آن دوره معادل آوایی نویسه     هنوز صوت پسكامی آغازین را نگاه داشته بود و باید  جزء بیگانه xu را با نویسه‌ای كاملاً متفاوت نشان می‌دادند.  

ویژگی های پزشکی این گیاه را ابو‌منصور در دارونامه فارسی خود زیر حلبه، hulbat  آورده است.5 فارسیش شنبلید، šanbalīd،  در اصفهان شنبلیله، šanbalīle و در شیراز شملیز، šamlīz است كه در هندوستان شملی،  šamli شده.  گویند در كشمیر، پنجاب و دربخش بالای دشت گنگ خودروست و در بسیاری نقاط هند، بویژه استان های كوهستانی دور از  دریا كشت می‌شود.  سنسكریتش میتهی، methī،  متهیکه، methika،  یا متهینی،  methinī است.1 در یونانی    (شاخ ورزاو؟،  ox-horn)،2 در یونانی میانه     (بر گرفته از عربی)، و در یونانی امروز     گویند؛ لاتینی اش foenum graecum است.3 دوكاندول4 گوید، این‌ گونه در دشتهای میانرودان  و ایران، و در هرُم (فزون بر پنجاب و كشمیر) خودروست.  جان فرایر5 از فرآورده های ایرانش ‌شمرده.6

گیاه دیگرِ باختر آسیا كه اعراب در دوره سونگ وارد چین كردند    ya-pu-lu است كه نخستین بار   چو می (Čou Mi)         (1320‌ـ‌1230) آن را گیاهی زهری شمرده كه در فاصله چند هزار لی باختر سرزمین های مسلمانان می‌روید:

Kwei sin tsa ši, sü tsi A, p.  38, ed.  of Pai hai; Či ya t‛an tsa č‛ao, ch.  A, p.  40b, ed.  of Yüe ya t‛an ts‛un šu.  

این نام بر پایه بر نام عربی yabruh یا abruk (jabrūh فارسی)، مهر گیاه mandrake) یا (mandragōra اســـــــت.  در تــــــك‌نــــــگاشـــــــــــت خــــــود، "La Mandragore" (به زبـــــــــان فرانسه) در ایـــــــــــن بــــــــاره بسیار گفته ام: T‛oung Pao, 1917, pp.  1-30.  





 















درخت استریكنین 

51.  درخت استریكنین (Strychnos nux-vomica) در با نام      fan mu-pie      )"mu-pie بیگانه، "  Momordica cochinchinensis، گیاهی از تیره خیاریان( همراه با همبرابرهای     ma ts‛ien-tse (" اسب سکه"، اشاره به سكه‌های روی افسار اسب، كه واژه ژاپنی mačin هم از همان است)،        k‛u ši pa tou ("pa-tou تلخ میوه Croton tiglium] / دند، بید انجیر ختائی[)1 و     hwo-ši-k‛o pa-tu آمده است.  نام دومی، كه بی‌ چون و چرا  خاستگاه  بیگانه دارد، هنوز شناسایی نشده؛ اگر هم چنین کوششی بشود بیهوده است زیرا آوانگاری اش درست نیست.  فرونگاشت درست این واژه كه در Čo ken lu2، از سال 1366، ارائه شده   hwo-ši-la است كه آشكارا آوانگاشت کچوله* kučla یا kučula  فارسی (درخت استریكنین) است كه در كشور هند (و در نتیجه در هندوستانی) (نیزهمین نام رایج  است و در بنگالی هم به صورت kučila به كار می‌رود).  جزء دوم یعنی pa-tu نه فارسی است و نه عربی و به عقیده من باید آن را بر پایه  واژه چینی pa-tou (Croton tiglium) توضیح داد.  

در Čo ken lu چنین آمده است؛ "و اما hwo-ši-la pa-tu گیاهی دارویی است كه در كشورهای اسلامی می‌روید.  از نظر ظاهر به mu-pie-tse ] Momordica cochinchinensis)، خرخیار كوشن‌شینی[) می‌ماند، اما كوچكتر از آن است.  درمان یكسد وبیست درد است؛ برای هر دردی تركیب و دستوری ویژه دارد." کهن ‌ترین اشاره به این گیاه دارویی كه در چینی یافته‌ام همین است؛ و از آنجا كه حتی در Čen lei pen ts‛ao از سال 1108، كه كتاب مرجع مفردات دارویی دوره سونگ است نیامده شاید این نتیجه گیری درست باشد که تازه در دوره مغولان در طی سده چهاردهم وارد چین شده است.  شكل آوانگاشت آن نیز گواه دیگری است تأیید این نتیجه‌گیری را، زیرا با قواعد جاری آن روزگار برای آوانگاری واژه‌‌های بیگانه می خواند.  Kwan k’ün fan p‛u3 منبعی جز در این مورد نام نبرده و در واقع گویا نخستین و تنها گیاهنامه‌ای است كه از این گیاه یاد كرده است.  بر این نكته تاكید شده كه این دارو را در سگ کشی کار گیرند.  این گیاه اینک  در سه‌ـ‌ چوان می‌روید.  

در سنسكریت  درخت استریكنین را کوپیلو، kupīlu نامند كه نام¬های تبتی go-byi-la یا go-bye-la1 بر گرفته از آن است.  دومی آوایش  go-ji-la دارد و از همین رو مغولان آن را به شكل gojila اقتباس كرده‌اند.  نمی‌توان با بی گمانی گفت كه نام سنسكریت ارتباطی با kučla ی فارسی دارد یا نه.  

به گفته فلوكیگر و هانبری2، این درخت بومی بیشتر  نقاط هند بویژه دریابارهاست  و در برمه، سیام، كوشن‌ـ ‌شین و شمال استرالیا یافت می‌شود.  

به هر روی، کار گیری این دارو نباید پیشینه  درازی داشته باشد و بسا که مسلمانان کار برد آن را را به هندیان آموخته باشند.  در دارونامه فارسی ابومنصور (مطلع  113) زیر نام عربی جوزالقی*، Jauz-ul-qei  آمده است.3 شلیمر نام¬های ازارقی azaragi  و قاتل الكلب/ سگ‌كش،  gatel el-kelbe  را نیز ضبط کرده  و ‌گوید:

"Son emploi dans la paralysie est d'ancienne date, car Pauteur 

du Mexzen el-Edviyeh en parle deja, a j out ant en outre que la noix vo- mique est un remède qui change le tempérament froid en tempérament chaud; le merae auteur recommande les cataplasmes avec sa poudre dans la coxalgie et dans les maladies articulaires." 




اعراب كه ‌گویند این درخت تنها در سرزمین های  دور از دریای یمن می‌روید، بخوبی با خواص دارویی اش آشنا بودند.5 درخت استریكنین در هندو‌چین نیز شناخته شده است (salain وphun akam در چامی، slê  در خِمِری؛ ku-či  در آنامی.  شاید آخری آوانگاشت kučila ]كوچلا [باشد6.  

در خبر‌نامه كیو از سال 1917 (ص 341) شرح زیر درباره Strychnos nux-vomica در كوشن‌ـ ‌شین آمده است: " در خبرنامه كیو‌، 1917 (صص 184، 185)، شواهدی  نمایانگر وجود این‌گونه به صورت خودرو در كوشن‌ـ ‌شین ارائه شده است.  از   نوشتن این گزارش، نامه‌ای همراه با یك بسته حاوی دانه‌هایی كه بی‌ چون و چرا  دانه درخت استریكنین است از مدیر امور زراعی و بازرگانی كوشن ـ شین دریافت شد، همراه با این اطلاعات كه دانه‌های ارسالی از درختانی به دست آمده‌اند كه در آن كشور خودروست.  كنسول بریتانیای كبیر در سایگون نیز اطلاعات زیر را درباره درخت استریكنین در كوشن ‌ـ‌ شین فرستاده است؛ ایشان این اطلاعات را از آقای مورانژ، مدیر امور زراعی و بازرگانی كوشن‌ ـ ‌شین دریافت كرده و نمونه‌ای از دانه آن را نیز از یك صادر‌كننده چینی گرفته است.  این درخت دراستان های خاوری كوشن‌ـ شین و بیشتر  در جنگل¬های بار'یا می‌روید.  چینی‌ها دانه‌های درخت را از قبایل وحشی بنام موآ mọi می‌خرند؛ این افراد در جنگل دانه این درختان را جمع‌آوری کرده به چین فرستاده یا به شركتهای صادر‌كننده به اروپا می‌فروشند.  در ماه¬های نوامبر و دسامبر میوه می‌آورد.  به نظر آقای مورانژ، بی گمان بومی كوشن ‌ـ ‌شین است و بازرگانان اولیه آن را وارد این سرزمین نكرده‌اند." چنانچه بومی كوشن ‌ـ ‌شین باشد، چینی‌ها بی گمان از دوره مغول آن را یافته اند.  هانری/آنری مِتر1 در پژوهش زهری كه قبایل موآ به نوك پیكان¬های خود می زنند به این نتیجه رسیده كه این زهر را از انجِبار زهری اَنتیاریس (Antiaris) ‌گیرند.  وی نامی از Strychnos ]درخت استریكنین[ به میان نیاورده است.  















 هویج 

52‌‌.  هویج1 (Daucus carota)،  hu lo-po (ninjin ژاپنی)   ("شلغم ایرانی")، از گیاهان بومی شمال اروپا، نخستین بار در فرمانروائی دودمان یوآن (1367‌ـ‌1260 م) به چین رسید.  این نظر لی‌شی‌ ـ ‌چن است كه می‌گوید این گیاه نخستین بار در دوره یوان و از سرزمین مردمان هو (Hu) وارد چین شد؛ در Kwan k‛ün fan p‛u2 نیز گفته شده است كه هویج نخستین بار از ورا مرز    به چین رسید.  نوشته ای ندانم كه بیش از این درباره ورود این گیاه به چین سخن گفته یا از خاستگاه آن یاد کرده باشد.  با این همه چه بسا خاستگاهش یكی از سرزمین های ایرانی باشد.   لی‌شی ‌ـ‌ چن می‌گوید كه در  روزگار او بسا هویج که در شمال چین و شان ‌ـ‌ تون (Šan-tun) و نیز در بخشهای میانی چین می‌كاشتند.3

تاریخچه هویج كه وات4 به پیروی  از بردوود (G.  Birdwood) پیش گذارده پر لغزش است.  سخت بیراه می‌گوید: "در واقع از شواهد موجود در مورد كشت هویج به چنین بر می آید  كه از آسیای مركزی به اروپا دامن کشید و در این صورت می‌توان ریشه نام¬های اروپایی آن را در نام¬های هندی و فارسی یافت." بر‌عكس، هویج از گیاهان بومی بسیار كهن اروپاست كه به هیچ روی از خاور نیامده است.  

در ماندگاه¬های الواری روبِن‌هاوزن هویج یافت شده است5.   این گفته وات و بردوود نیز بجاست كه: "در واقع گویا هویج در هند کشت و خورده می‌شده، در حالی كه در اروپا عموماً آن را گیاهی خودرو می‌دانستند."  آنگلوساكسون‌ها هویج را روزگاری در ماندگاه  اولیه خویش در شلزویگ‌ـ‌ هولشتاین كشت می‌كردند كه از دید من هنوز هویج در هند كشت نمی‌شد؛ و در انگلستان هم به كشت آن ادامه دادند.6 افزون بر این، هویج در بریتانیا وبطور كلی در منطقه معتدل شمالی اروپا و آسیا خودروست و بی‌ چون و چرا  همان نیای هویج بستانی است كه می‌توان آن را پس از چند پشت از هویج خودرو به دست آورد.7 بهیچ روی نمی‌توان واژه آنگلوساكسون moru را (و نه mora كه وات گفته است) با mūla یا mūlaka سنسكریت مرتبط دانست.  او هیچ سندی در اثبات این ادعای جسورانه خود كه "گویا هویج از دورانهای کمابیش دور پیوسته در هند خورده می‌شده." نیاورده است.

تنها منابعی كه در این كتاب از آنها نقل شده اینهاست:  روزنامه  بابور1 و آیین اكبری، هر دو از سده شانزدهم م.  هیچ دلیلی درتأیید ادعای دیرپائی كشت هویج در هند نمی‌بینم.  هیچ نام سنسكریت اصیل برای این سبزی نیست.  این گفته كه "واژه سنسكریت garjaru پایه زردک،  zardak فارسی و jegar ]كذا، به جای جزر*، [Jezer عربی بوده درست نیست." بوتلینگ برای garjara تنها  تعریف "نوعی علف" را آورده است.  همان‌طور كه نشان خواهیم داد، اعراب بودند كه هویج را در سده دهم به ایران بردند و گمان نمی‌كنم پیش از این تاریخ در هند شناخته شده بوده باشد.  به گفته وات، Daucus carota بومی كشمیر و بخشهای باختری هیمالیا در بلندای  بین 1500 تا 2700 متری است؛ و در سر‌تا‌سر هند اروپاییان غالباً با تخمی كه سالانه وارد می‌شود كشت می‌كنند؛ مردم محلی هم آن را با کارگیری پایه بومی، و گرنه با پایه ای سازگار شده با محیط می کارند.  موكر‌جی2 نیز می‌گوید: "ریشه خوراكی انگلیسی كه در مواقع قحطی ارزش خوراکی خاصی برای مردم  و دام دارد هویج است.  هویج یا gajra كه از سرزمین های  بالای كشور خیزد در مزه  و ارزش خوراکی  به پای هویج اروپایی نمی‌رسد و گویا نوع سرخ مدیترانه‌ای كه در مزرعه آزمایشی كاونپور می‌روید بهتر از همه انواعی باشد كه در هند به‌طور آزمایشی کشت شده."

راكسبرگ3 درباره Daucus carota می‌گوید "گویند بومی ایران است؛ در هند تنها به شكل بستانی یافت می‌شود.  وی دو نام سنسكریت grinjana و gargara برای آن آورده،  اما ویراستار كتاب وی توضیح داده كه هیچ مأخذی برای این دو نام پیدا نكرده است.  در واقع این نام¬ها و نام¬هایی كه وات ادعا كرده سنسكریت‌اند بهیچ روی چنین نیستند بلكه تنها هندی‌اند (در هندی، gārjara)؛ و این واژه بر گرفته از فارسی است (نه اینكه واژه فارسی، آن‌طور كه وات ادعا كرده، بر گرفته از سنسكریت باشد).  تنها نام¬های سنسكریت برای هویج كه من دانم اینهاست: yavana ("سبزی یونانی یا بیگانه ") و Pttakanda (با معنای واژه به واژه ی  "ریشه زرد") كه تنها در Rājanighantu، کتابی از سرآغازهای سده پانزدهم، آمده است.  این ساخت بازنمایاننده بخوبی نشان می‌دهد هندوان هویج بستانی را نمی‌شناختند.  اینزلی1 نیز به درستی به این سخن رسیده كه "گویا هویج نخستین بار از ایران به هند رفته باشد."

از گفته های شواین‌فورت2 بر می‌آید كه Daucus carota در مصر شكلی بسیار شگفت داشته كه نشانه دیرندگی فراوان كشت آن بوده است.  این مدعا نیازمند اثبات است،هر چند بهیچ روی نمایانگر كشت هویج در مصر باستان نیست.  نه لوره (Loret) و نه وونیگ (Woenig) یادی از بودن هویج در مصر باستان نكرده‌اند.  

هویج را در یونانی     می‌گویند (و اصطفلین، istaflīn سریانی هم از همین‌جاست).  تئوفراستوس3 و پلینی4 این واژه را به كار برده‌اند؛     یا       نوعی هویج یا شقاقل بودكه در كرت می‌رویید و کاربرد دارویی داشت، واژه یونانی نو     ("هویج") و اسپانیولی dauco از همین جا آمده است.  حق با دوكاندول5 است كه می‌گوید یونانیها و رومیها كمتر این سبزی را می‌كاشتند، اما با پیشرفت فنون كشاورزی جایگاه مهمتری پیدا كرد.  

اعراب نوعی هویج برّی و نوعی هویج بستانی می‌شناختند.  هویج برّی را nehšel  یا  nehsel6، كه اطلاعات مربوط به آن را دیوسكوریدس در دسترس آنان گذاشت7، می گفتند و نوع بستانی آن را jezer ]جزر [، sefanariya (در گویش مغربی، zorudiya) و sabāhīa ]صباحیه (؟)[ می‌نامیدند8.   واژه‌های عربی dauku یا dūqū، بر گرفته از    یونانی، نام خاص تخم هویج خودروست9.  

ژوره10 بر این رفته كه ایرانیان باستان هویج را می‌شناختند.  به هر روی با گواهی نه چندان پذیرفتنی: Daucus maximus ]پنیرواش[ كه در باختر ایران می‌روید تنها گونه‌ای خودروست.  این واقعیت گیاهشناختی اثبات نمی‌كند كه ایرانیان باستان با Daucus carota بستانی آشنا بوده‌اند.  از وجود نامی ایرانی برای این گونه چیزی نمی دانیم.  تازه در دوره اسلامی بود كه ایرانیان درباره آن اطلاعاتی به دست آوردند؛ و بعد آن را با نام عربی jazar ]جَزَر[ یا jezer ]جِزِر[ شناختند كه به هر حال احتمال دارد خود این نام¬ها بر گرفته از گزر gazar (gezer) فارسی بوده باشند.  در دارونامه ابومنصور، كه گویا از منابع عربی گرته‌برداری كرده، هویج زیرنام عربیش آمده است1.   همچنین از گونه‌ای خودرو  به نام šašqāqul ] ششقاقل/ شقاقل[ نام می‌برد كه به نظر ابومنصور همان Eryngium campestre است.  پس چه بسا اعراب هویج را در سده دهم به ایران برده باشند.  نام¬های فارسی هویج، فزون برگزر، (gezer) gazar، زردک، zardak 2   و šawandar ]شوندر/ چغندر[ است كه دومی برای نامیدن "چغندرِ لبو" و "هویج" به كار می‌رود.  

جان‌فرایر، كه از سال 1672 تا 1681 در هند و ایران سفر كرد، هویج را در شمار  ریشه‌های خوراكی ایران آورده است.3 داستان چینی راجع به ورود هویج به چین در دوره مغولان آشكارا ورود دیر‌هنگام این سبزی را به ایران تأیید می‌كند.  سیر منطقی رویدادها چنین بوده است.4

شلیمر5 مطلب زیر را در این باره آورده است:

"Ce légume, forme en compote, est considère' par les Persans comme un excellent aphrodisiaque, augmentant la quantité et améliorant la qualité du sperme.  L'alimentation journalière avec des carottes est fortement prônée dans les hydropisies; les carottes cuites, conserves au vin aigre, dissiperaient l'engorgement de la rate."


از فرغانه تنها هویج زرد با ریشه‌ای كوتاه و دوك مانند خیزد.6







 مواد خوشبو 

53‌.  در Sui šu1 از دو ماده خوشبو  یا عطر ویژه كان (K‛an) (سغد) نام برده شده است: kan hian   2     و a-sa-na hian     خوشبختانه متنی مشابه در T‛ai p‛in hwan yü ki3 در دسترس است  كه در آن دو ماده خوشبو  از كان به صورت    ضبط شده.  از این‌رو روشن می‌شود آن کان kan که  سالنامه سویی آورده چیزی نیست جز كوته ‌نوشت کان سون kan sun كه ماده‌ای خوشبو شناخته شده و همان روغن راستین سنبل هندی است كه از Nardostachys jatamansi گیرند.  در سنسكریت  آن را  nalada، در تبتی  span spos، در فارسی نارد،  nard  یا سنبل،  sunbul، در ارمنی  sumbul،  smbul، snbul و جزاینها نامند.4 گمان می‌رود سنبلی كه سربازان اسكندر در گدروسیا یافتند همین گیاه بوده، هرچند گروهی دیگر بر آنند كه آن گیاه Andropogon ]پلیم واش؟[ بوده است.5

نام سنسكریت nalada در فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi6 به صورت      na-lo-t‛o، *na-la-da آمده است.  این واژه را در اوج خیالپردازی به صورت nara-dhara ("در دست یاهمراه مردم ") تحلیل کرده و دلیل آورده اند كه مردم این گل خوشبو را در كمربند خود می‌گذارند.  واژه nalada  از دوره  باستان است، زیرا در آتارواودا (Atharvaveda) آمده است.  nērd عبری، nardos یونانی،8 nard و nārd فارسی از همین‌جا گرفته شده‌اند.9 چون این واژه در انجیل آمده به تمامی زبانهای اروپایی هم دامن کشیده.  

به گفته استوارت1، این گیاه دراستان  یون ‌ـ ‌نان و در مرزهای باختری سه‌ـ‌چوان یافت می‌شود، اما اینكه بومی بوده یا آن را از جای دیگری به آنجا برده و كاشته‌اند روشن نیست.  چنانچه این گیاه در دیگر جاهای چین یافت نشود، بایداز هند به چین رسیده باشد بویژه از آنرو كه یون ‌ـ ‌نان از دیرباز  با هند در تماس بوده و گیاهان بسیاری در آنجاست  كه از هند آمده اند.  

54‌.    2 *a-sar (sat) -na (در Sui šu)،      a-sie-na (Wei šu, Ch.  102, p.  9) توضیح داده نشده است.  ‌ چون و چرا ندارد که  این واژه آوانگاشت نامی ایرانی، روشن تر بگویم، سغدی، است؛ با این همه هنوز نام¬های مواد خوشبو در سغدی بر ما ناشناخته است.  این واژه را می‌توان با گمانه زنی به صورتهای زیر بازسازی كرد: *asarna،  axšarna، asna.  

55‌.  عنبر، ماده‌ای خوشبو  (كه امروزه از Liquidambar orientalis ]عنبر مایع/ عنبر سائل[‌گیرند، اما از دیر باز از Styrax officinalis)، نخستین بار در كتاب هرودوت3 آمده و همانجا گفته فنیقی‌ها وارد یونان می‌كنند.  چینی‌ها آن را       su-ho، *su-gap (giep)، su-gab sugō) ژاپنی( نامند و این نام هم در Wei lio و هم در سالنامه دودمان هان فرآورده ای از خاور هلنی دا-قین/تا-چین/فو-لین (تا‌ـ‌تس'ین/Ta-Ts‛in)شمرده شده است.4 در آنجا چنین آمده است: " چندین ماده خوشبو را درآمیــخته مـی‌جوشانند و شیره‌ای دست ‌آرنـــد كه su-ho را از آن ســــــــــــــــازند" (       ).5 شگفتا که این بند با ho     آغاز می‌شود و خاتمه می‌یابد؛ پس  دور نیست که این توضیح تنها زاده جناس سازی از نام  su-ho باشد كه بی‌ چون و چرا  آوانگاشت واژه‌ای بیگانه است.  جدای از این تفسیر معنا‌شناختی، نظریه‌ای جغرافیایی نیز در دست است كه در Kwan či،  كه پیش ازسال 527 میلادی نوشته شده، آمده بر این پایه که: "su-ho از سرزمین تا ‌ـ ‌تسین تولید خیزد؛ برخی هم بر آنند که محصول سرزمین سو‌ـ ‌هو (Su-ho) است.  مردم این سرزمین آن را گرد‌آوری کرده از افشره اش ماده‌ای خوشبو و چرب به دست آورده رسوباتش را به فروش می‌رسانند."1 به هر روی، در مدارك چینی هیچ‌چیز درباره سرزمین ادعّایی سو‌ـ ‌هو (*Su-gab) نیست؛ از همینرو ساختگی است و تنها از سر گرایش به توصیفی درست نما این واژه مرموز بیگانه را ساخته و پرداخته اند.  

در سالنامه دودمان لیانگ،2 عنبر در شمار  فرآورده های باختر هند آمده است كه از تا‌ـ تسین، خاور یونان¬گرای/رُم، وآن ‌ـ‌ سی (An-si) (سرزمین پارت) آرند.  با این توضیح: "آمیخته ای است از مواد خوشبوی  گوناگون كه از راه  جوشاندن شیره شان دست ‌آید؛ این فرآورده به صورت طبیعی یافت نمی‌شود."3 سپس راجع به تولید آن در تا تسین، خاور یونان¬گرای/رُم، همان مطلبی را می آورد كه در کِوان چی Kwan či آمده؛ و در پایان مطلب در لیان شو Lian šu آمده این فرآورده پیش ازرسیدن به چین چندین دست می‌گردد و از همینرو بیشتر عطر خود را از دست می‌دهد.4 همچنین در همین سالنامه آمده است كه در سال 519 م، شاه جایاوارمان، پادشاه فو‌ـ ‌نان (كامبوج) در میان هدایای دیگر، عنبر را نیز پیشكش دربار چین كرد.5

سرانجام اینكه su-ho در شمار  فرآورده های ایران دوران ساسانی بر‌شمرده شده است.6 با توجه به روابط تجاری میان ایران و خاور هلنی دا-قین/تا-چین/فو-لین (تا‌ـ‌تس'ین/Ta-Ts‛in) و ماهیت این فرآورده این گمان  بیراه نیست كه به همان شیوه كه به هند صادر می‌شد به ایران نیز می‌رفته است.

در فرهنگهای چینی-سنسكریت دو شناسائی برای نام su-ho آمـــــــده است.  در فصــــل ســـــــــــــــوم كـــــــــــــــــتاب Yü k‛ie ši ti  lun       (yogācāryabhūmiçāstra)، 7 كه هوان تسان (Hüan Tsan) در سال 647‌ ‌ـ 646 برگردانده است، نام ماده‌ای را به صورت     su-tu-lu-kia، *sut-tu-lu-kyie می‌یابیم كه همان *sturuka سنسكریت، عنبر (storax) است8.   یوان یین (Yüan Yin) آن را همان ماده‌ای دانسته كه پیشتر      tou-lou-p‛o، *du-lyu-bwa، نامیده می‌شد.1 آشكار است كه آوانگاشت su-tu-lu-kia بر پایه صورتی است معادل  با  styrak-s، storak-s و styrákion یونانی كه در پاپیروسهای ویلای پاپیری [papyrus rolls] Papyri [ Villa of the Papyri ] آمده stiraca)، astorac سریانی(.  این برابری روشن ‌ترین گواه این حقیقت است كه su-ho در چینی همان نام عنبر باستانیان است2.  

در فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi (همان)،  نام سنسكریت      tu-lu-se-kien، *tu-lu-söt-kiam، معادل  با turuskam سنسكریت، همان su-ho دانسته شده است.  در برخی كتابها  این شناسائی حتی به Kwan či از سده ششم (یا شاید  پیشتر ازآن) نسبت داده شده.  در  Pien tse lei pien،3 كه می گوید این واژه سنسكریت در Kwan či آمده، نویسه     kie، *giaδ را به جای نویسه دوم یعنی lu می‌یابیم.  نام  turuska نام بخور راستین  (كندر/ olibanum) است.4 بس دور است كه هیچگاه از واژه su-ho این ماده برداشت شده باشد واحتمال تطبیق نادرست در اینجا بیشتر است.  

تائو هون كین (536 ‌‌ـ‌ 451 میلادی) این داستان عامیانه را وا می گوید كه su-ho  باید سرگین شیر باشد و می افزاید این سخن افسانه‌ای بیش  نیست كه از خارج آمده  و درســــت نیست.5 چن تسان ‌ـ ‌كی از سده هشتم می‌گوید6: "سرگین شیر به رنگ سرخ یا سیاه است؛ چون آن را بسوزانند نفس شیاطین را دفع می‌كند؛ وقتی بر بدن بگذارند خون مرده را خارج کرده انگلها را زداید.  اما ماده خوشبو  su-ho سفید یا زرد رنگ است: بدین‌ترتیب، گرچه این دو ماده مانندگی دارند یكی نیستند.  به باور مردم سرگین شیر چیزی نیست جز شیره پوست درختی در سرزمین های باختری كه مردمان هو (Hu) به چین آرند.  این نام را در آورده‌اند  تا در چشم مردم ارزشمند تر شود." می توان این داستان را كه هنوز رئشن نشده باز نمود.  در سنسكریت، rasamala"سرگین" است، و مردم  جاوه و مالایا آن را برای  نامیدن عنبر گزیده اند.7 بدین‌ترتیب، همین معنای واژه بوده كه آنها را برانگیخته تا این ترفند تجاری را به كار برند؛ ترفندی كه نمونه‌های آن در دوران بچشم می خورد.  

در فرمانروائی دودمان تانگ، su-ho را از سرزمین های مالایا، بویژه  كون‌ ‌ـ‌ لون (K‛un-lun) (در بخش مالایی) نیز وارد چین می‌كردند و آن را سرخ ارغوانی و شبیه به tse t‛an       Pterocarpus santalinus)، كه باز آن را به كون‌ ‌ـ‌ ‌لون نسبت داده‌اند)، فشرده، سخت و بس خوشبو خوانده‌اند.1 مراد همان Liquidambar altingiana یا Altingia excelsa است كه درختی است بلند و خزان دار كه در جاوه، برمه و آسام می‌روید، با چوبی خوشبو كه رزینی خوشبویش در برابر هوا سخت می‌شود.  اعراب عنبر مایع را در سده سیزدهم به بندر پالمبانگ در سوماترا بردند؛2 و در T‛ai p‛in hwan yü ki آمده است كه روغن su-ho در آنام، پالمبانگ (San-fu-ts‛i) و تمامی سرزمین های بربرها از صمغ درختی تولید می‌شود كه خورد دارویی دارد.  در Mon ki pi t‛an عنبر جامد سرخ‌رنگ كه شبیه چوب سخت است از عنبر مایع چسب‌مانند كه كاربرد عام دارد جدا شده است3.  

هنوز آوانگاشت چینی su-ho     ،   *su-gap، توضیح داده نشده است.  پیشنهاد هیرت4  نمایانگر اینكه باید واژه یونانی   به شكل su-ho تحریف شده باشد بهیچ‌ روی قانع‌كننده نیست، زیرا باید كار را با صورت كهنِ *su-gab آغاز كنیم كه سوای جزء نخست هیچ به واژه یونانی نمی ماند.  در پاپیروسهای ویلای پاپیری [papyrus rolls] Papyri [ Villa of the Papyri ] هنوز نام هیچ صمغ ی قیاس پذیر با *su-gab یافت نشده است.5 هیچ نام سامی از این دست نیز نیست (بسنجید با lubnā عربی).  با توجه به همه اینها این پرسش به ذهن می‌آید كه آیا *su-gab براستی نمایانگر کهن واژه ای ایرانی نیست؟  به هر روی این گمان نیز با دانسته ها  امروزی اثبات پذیر نیست.  دردارونامه فارسی ابو‌منصور، عـــــنبر زیر نـــام عربیش مــــیعه*،  mī‛a،   آمده است.  1 همچنین ایرانیان با عنبر بنام ختمی برّی ]ختمی گل سرخی / [rose maloe نیز آشنا بودند كه می‌گویند از درختی به دست می‌آید كه در جزیره كابروس در دریای سرخ (نزدیك قَدِش به دوری سفر دریایی سه روزه از سوئز) می‌روید كه پوست آن رابدان پایه در آب شور می‌جوشانند تا به غلظت چسب در آید.2

57‌ـ ‌56 کهن ‌ترین اشاره به مُرّ مكّی در Nan čou ki      نوشته سو پیائو (Sü Piao)    آمده (كه پیش ازسده پنجم میلادی نوشته شده، اما تنها گزیده‌هایی از آن در آثار بعد از آن در دست است).  پرپیداست که اگر بتوان به Hai yao pen ts‛ao كه این بخش در آن آمده بی گمان ماند.3 در این كتاب از قول سو پیائو گفته شده كه "مرّ مكّی محصول سرزمین پو‌ـ ‌سه و صمغ  درخت كاج آن سرزمین است.  در شكل ظاهری به      šen hian  ("بخور مقدس") می ماند و رنگش سرخ سیاه فام است؛ با مزه ای تلخ و گرما‌زا."  لی شی‌ ـ‌ ‌چن در حاشیه می‌نویسد كه نمی‌داند فرآورده ای بنام šen hian چیست.  در Pei ši، مُرّ مكّی به سرزمین تسائو (Ts‛ao) (جغتا) واقع در شمال تسون‌ ‌ـ‌ ‌لین (Ts‛un-lin)(كه همان كی‌ ‌ـ‌‌ ‌پین Ki-pin در دوره هان است) نسبت داده شده، اما در متن مربوط به این موضوع در Sui šu نام این فرآورده نیامده است.  مرّ مكّی را از فرآورده های كی‌ ‌ـ‌ ‌پین نیز دانسته‌اند.4 در Čen lei pen ts‛ao زیر نام mu yao محصول كوان ‌ـ‌ چو (Kwan-čou)(كوان ‌ـ ‌تون/  Kwan-tun) [کون سان] تصویری خامدستانه از این درخت ارائه و گفته شده كه این گیاه در پو‌ـ ‌سه می‌روید و شبیه است به حسن‌لبه [benjoin] ( nan-si hian، ص     کتاب پیش رو ) كه در تکه هائی سیاهرنگ به اندازه‌های متفاوت  به فروش می‌رسد.  

لی‌شی‌ـ‌چن5 در سخن از این موضوع تنها منابع دوره سونگ را می آورد.  او از قول كو تسون‌ ـ شی (K‛ouv Tsun-ši) نویسنده   Pen ts‛ao yen i (1116 م) می گوید مُرّ مكّی از پو‌ـ‌ سه خیزد  و در تکه های سیاهرنگ به اندازه‌های متفاوت كه به حسن‌لبه می ماند به چین آرند.  در متن این كتاب به ویراستاری لو سین ‌ـ ‌یوان (Lu Sin-yüan)، 1 این تكه نیست و تنها خواص دارویی آن آمده است.2 سوسون (Su Sun) می‌گوید: " امروزه درخت مُرّ مكّی در سرزمین های دریای جنوبی (نان ‌ـ ‌هایی Nan-hai) و كوان ‌ـ‌ چو (Kwan-čou) می‌روید.  ریشه و تنه اش به Canarium (kan-lan) ماند، با  برگ¬هائی سبز وگُشن.  چند سالی باید بگذرد تا صمغ  آرد؛ صمغ  به درون خاك سرازیر می‌شود و در آنجا چون تکه های كوچك و بزرگ حسن‌لبه سخت می‌شود.  همه روزهای سال می‌توان این ماده را گرد‌آوری كرد."

در  Yu yan tsa tsu، 3 درآشفتگی شگفتی رخ داده و مورد (Myrtus communis) زیر نام آرامی آن، asa (در عربی آس )، توصیف شده، در‌حالی‌كه این بخش با این جمله آغاز می‌شود:"زیستگاه درخت مُرّ مكّی   در پو‌ـ ‌سه است."4 هرچند شاید بتوان برپایه استدلال هیرت گفت در این مورد mu آوانگاشت مورد*،  mūrd فارسی میانه و امروزی است كه نه تنها در بندهشن  كه همه جا به معنای مورد است).5 مرّ مكّی و مورد هیچ ربطی به یكدیگر ندارند و نه تنها از دو تیره متفاوت، كه از دو راسته اند؛ افزون بر اینكه از درخت مورد چون مُرّ مكّی صمغ  نیاید.  پس همچنان جای  چون و چرا  در اینکه چینی‌ها در دوره تانگ مرّ مكّی را می‌شناخته‌اند هست؛ در این صورت، مطلبی را كه از Nan čou ki آوردیم (مثل بسیاری از مطالب دیگر این كتاب) می‌بایست دچار ناهمزمانی تاریخی دانست.  چائو ژو‌ـ‌كوا [Chau Jukua/ Zhao Rukuo] (Čao žu-kwa) درست می‌گوید كه مرّ مكّی از دریا بار بربرا در خاور افریقا و در منطقه کرانه ای حضرموت عربستان خیزد؛ توصیف هم كه از روش صمغ گیری به دست داده کمابیش درست است.6

لی‌شی ‌ـ‌ چن7 بر این باور است كه آوانگاشت     یا      نمایانگر واژه‌ای سنسكریت است که بی گمان نادرست است: مرّ مكّی از فرآورده های هند نبوده تنها از کرانه های  سومالی در افریقا و عربستان به چین آرند.  نویسه چینی اولی معادل  با *mut یا *mur كهن، و نویسه دوم با *mwat،  mwar، یا mar همبرابر  است.  اولی بی‌ چون و چرا  زاده تلاش بازسازی نام سامی‌ـ ‌ایرانی است‌ ــ mōr عبری، murā آرامی، murr عربی، مُرّ، mor  فارسی (   ،      ،    ،  یونانی، myrrha لاتین)1

هنوز نمی‌توان با بی گمانی گفت كه چینی‌ها صورت عربی را آوانگاری كرده‌اند یا صورت فارسی را: چنانچه آغاز کارگیری این آوانگاشت براستی به دیر‌هنگامی دوره سونگ باشد، احتمال اینكه الگوی اصلی واژه عربی بوده باشد افزایش خواهد یافت؛ اما اگر بتوان پیشینه آن را در دوره تانگ یا حتی پیش از آن یافت، حدس استوار تر این خواهد بود كه آوانگاشت بر پایه  صورت فارسی ساخته شده است.  

تئوفراستوس2 می‌گوید آریا زمین را"خار"ی است  كه رویش صمغ ی یابند که در ظاهر و بو مرّ مكّی را ماند و تابش آفتاب بر زمینش اندازد.  استرابو3 تأیید می‌كند در گدروسیا مواد خوشبو  به‌خصوص سنبل هندی و مرّ مكّی چنان  فراوان می رست كه سربازان اسكندر بهنگام اردوكشی آنها  را در پوشاندن خیمه و بستر خود کار می‌گرفتنند و از این راه  هوا عطر‌آگین و شادی بخش می شد.   به هر روی، گیاهشناسان امروزی نتوانستند این گیاهان را در گدروسیا یا هیچ‌یك از سرزمین های  دیگر ایران پیدا كنند،4 و بسا که مرّ مكّی ایرانیان باستان گونه‌ای دیگر از Balsamodendron (شاید B.  pubescens یا B.  mukul) بوده باشد.   به گفته گایگر5 Balsamodundron muku را در بلوچی  bōd،  bōδ، یا bōz نامند، و این واژه تنها به معنای "بوی، عطر" است.  این واژه از زاده های واژه اوستایی baoiδi است كه در پهلوی به صورت  bōd،  bōī، در سغدی fraBōδan،  Bōsa، در فارسی نو bōī، bō (در آسی  bud، "بخور") هست6.  

این نكته را هم نباید از یاد برد كه در گزارشهای چینیان باستان از ایران ساسانی نامی از مرّ مكّی نیست.  با توجه كافی به شواهد گیاهشناختی،  چون و چرا  در اینكه مراد از پو‌ـ ‌سه در گزاره  های  Nan čou ki،  Yu yan tsa tsu،  K‘ai pao pen ts‛ao، و Čen lei pen ts‛ao ــ که گویند درخــــت مُرّ مَكّی در پو‌ـ ‌سه می‌روید ـ  پو ـ‌ سه ی ایران باشد بیشتر می‌شود.  درست است كه این درخت در مالایا نیز نمی‌روید، اما از آنجا كه بی گمان این محصول از راه  مالزی وارد چین می‌شد، ممكن است این فكر در چینی‌ها قوت گرفته باشد كه خاستگاه آن پو‌ـ ‌سه مالایا بوده است.  

ژاپنی‌ها مرّ مكّی را mirura نامند كه تنها آوانگاشت تازه"myrrha" است.1

58‌.  Ts‛ni mu hian       ("عطر تیره چوب") را به ایران ساسانی نسبت داده داده اند.2 اما اینكه این ماده چه بوده توضیح داده نشده است؛ و تنها بر این پایه  كه این نام و نیز mu hian     ("عطردرختی") و mi hian   برای نامیدن قُسط* كشمیری (costos-root) یا پوتچوك (putchuk) (و نیز پچك pachak) به كار می‌روند، می‌توان نتیجه گرفت كه این ماده خوشبوی ایرانی چون آنها بوده است.  هیرت چنین گمان كرده است،3 اما موضوع از گمانه فراتر نمی رود.  راست اینکه نام چینی از نظر گیاهشناسی هیچ ارزشی ندارد و تنها نامی تجارتی است كه به ریشه گیاهان گوناگون  سرزمین های  بسیار متفاوت گفته می شود.  اگر چائو ژو‌ـ‌كوا گیاه مولد پوتچوك را به Luffa cylindrica كه یكی از گیاهان تیره خیاریان در جنوب چین است تشبیه می‌كند و هل را نیز به همچنین، كاملاً روشن است كه تصوری از قُسط كشمیری اصل كه از Saussurea lappa به دست می‌آید در ذهن ندارد كه گیاهی است علفی و بلند و محكم، بومی دامنه‌های مرطوب و بازِ دورادور دره كشمیر كه در بلندای  دوهزاروپانسد  تا سه‌هزار متری می‌روید.  اگر در ادامه می‌گوید كه این محصول در حضر‌موت و دریابار سومالی یافت می‌شود، از دید من منطقی نیست كه بر آن انگ "نادرست" بزنیم و ردش كنیم، زیرا در چین روزگار او بی گمان فرآورده ای از این منطقه را به نام mu hian می‌شناختند.  واقعیت همین است! دیوسكوریدس نیز از نوعی قسط عربی سفید و خوشبو نام می‌برد كه بهترین كیفیت را دارد؛ فزون بر این، از نوعی قُسط هندی كه سیاه و صیقلی است و گونه‌ای سوری به رنگ موم و تیره‌گون با بوی تند یاد می‌كند.  روشن است كه این سه ریشه سه‌ گونه متمایزند كه خصوصیاتی مشترك دارند؛ و بحق هم در این  چون و چرا كرده‌اند كه قُسط امروزی همان قُسط مردمان باستان باشد.  اعراب نامگذاری دیوسكوریدس را گزیده اند.4 شیخ داوود گونه ای هندی به رنگ سفید ؛ گونه ای سیاه‌رنگ محصول چین؛ و گونه ای سرخ و سنگین آن را بر‌شمرده است و می‌افزاید كه می‌گویند گونه قرمز درختی از نوع Agallochum است.  کمابیش  در همه‌جای آسیا ریشه‌های خوشبوئی یافت شده كه به شکلی خصوصیات kustha هندی را داشته است.  از این‌رو در تبت و مغولستان kustha را با جنس Inula ]زنجبیل[ یكی كرده‌اند و مترجمان بودایی واژه تبتی ru-rta را که در اصل نام نوعی Inula بوده در برگردان  واژه سنسكریت kustha به كار برده‌اند.1 به همین ترتیب، نام چینی mu hian پیشتر نام گیاهی بومی  از یون‌ ـ ‌نان بود كه بر پایه آنچه در کتاب كهن Pie lu آمده، در دره كوههای یون ‌ـ ‌چان (Yun-č‛an) می‌رویید.2 درستی این داستان در  مان شو Man šu [Manshu] تأیید شده، زیرا در آن از رشته‌كوهی در فاصله سه روز راه از جنوب یون ‌ـ ‌‌چان به نام تسین‌ـ ‌مو‌ـ ‌هیان (Ts‛in-mu-hian) ("عطر تیره چوب ") یاد شده كه به واسطه فراوانی این ریشه در آن چنین نامیده می‌شود.3 در  مان شو Man šu [Manshu] گفته شده كه این محصول تا به سرزمین كون‌ـ ‌لون در دریای جنوب نیز می‌روید؛4 و سو كون از دوره تانگ می‌گوید از دو رقم mu-hian (كه او می‌شناخته) آن كه از كون‌ ـ‌ لون می‌آید بهتر است، در حالی كه محصول دریاچه باختری نزدیك هان‌ ـ ‌چو خوب نیست.5 در دوران تائو هون‌‌ـ‌كین (T‛ao Hun-kin) (536‌ ـ ‌451 م) دیگر ریشه را از یون ‌ـ‌ چان نمی‌آوردند، بلكه همه آن را با كشتیهای بیگانه به چین می آوردند و گزارشی هست بر این پایه که آن را از خاور هلنی دا-قین/تا-چین/فو-لین (تا‌ـ‌تس'ین/Ta-Ts‛in) می‌آوردند،6 و از همین‌جا این گمان تیز می‌شود كه این ماده همان قُسط عربی یا سوری است كه دیوسكوریدس از آن نام برده است.  چن كوان (Čen Kwan) از سده هفتم به نقل از Nan fan ts‛ao mu čwan می‌نویسد كه این ریشه از هند خیزد و محصول گیاهی علفی است و ظاهری چون شیرین بیان دارد.  در T‛ai p‛inyü lan 7 همین مطلب به كتاب Nan čou i wu či  از سده سوم نسبت داده شده، در‌حالی‌كه در Kwan či محصول كیائو‌ـ ‌چو (Kiao-čou) (تونكن) و هند دانسته شده است.  سو سون هم توصیفی متفاوت از این گیاه به دست داده است و از اینرو شگفت نیست  كه نمونه‌هایی از چین كه شناسایی را پیش گذارده بودند متعلق به گیاهان متفاوت از كار در آمدند؛ گیاهانی چون  Aplotaxis auriculata، Aristolochia kaempferi، Rosa banksia و جز آن.1 پس  چنانچه قُسط (اگر بخواهیم این اسم عام را به كار ببریم) نه ‌تنها در هند و كشمیر، بلكه در عربستان، سوریه، تبت، مغولستان، چین و مالاكا یافت می‌شده، به همین اندازه محتمل است كه ایران نیز قُسط خاص خود را داشته یا آن را فزون بر هند، از سوریه وارد می‌كرده است.2 این مسئله‌ای است كه نتیجه‌گیری قطعی در مورد آن ممكن نیست.  شواهد زبان‌شناختی نیز تكلیف ما را مشخص نمی‌كنند، چرا‌كه واژه کست، kust در فارسی نو وام واژه از عربی است كه ریشه‌اش را می‌توان در واژه سنسكریت kustha یافت كه در سطح جهان گسترده شده است.  3 در این مورد نیز مثل بسیاری موارد دیگر در تاریخ تجارت،  بهبی میلی جهان به شکیبائی در برابر انحصار بلند مدت پی‌می‌بریم.  قُسط راستین  خاص كشمیر بود (و هنوز هم هست)، اما در همه‌جا پیوسته بر آن بوده اند همبرابرها یا جایگزینهایی برایش بیابند.  نام تجاری ثابت ماند، اما خود كالا بارها تغییر كرد.  

59‌.  چینی‌ها دو ماده خوشبوی متفاوت را به نــــــــــــــــــام      an) -si hian یاnan ( نامند ــ یكی از فرآورده های باستانی سرزمین های  ایرانی است كه هنوز شناسایی نشده و دیگری حسن‌لبه كه از Styrax benjoin گیرند كه درختچه‌ای است در مجمع‌الجزایر مالایا.4 این دو را باید بدرستی  جدای از یكدیگر شمرد و دانست كه نام باستانی را كه در اصل به ماده خوشبو ی ایرانی داده بودند، بعدها، پس از قطع ورود آن از ایران به كالای مالایایی داده شد ‌ــ شاید به دلیل وجود شباهتی ظاهری میان این دو‌ــ ‌هر چند از نظر گیاهشناسی و تاریخی هیچ ارتباطی میانشان نیست.  تلاش  چائو ژو‌ـ ‌كوا برای ایجاد رابطه‌ای میان این دو، و این حدس كه احتمالاً نام این ماده از آن‌ ـ ‌سی (سرزمین پارت) گرفته شده، اما خود آن از راه  سان‌ ـ ‌فو‌ـ ‌تسی (San-fo-ts‛i) (پالمبانگ در سوماترا) وارد چین شده،5 نباید پایه ای داشته باشد، زیرا مسئله ورود از سرزمین پارت یا ایران به سوماترا نیست، بلكه این ماده فرآورده بومی گیاهی است كه در واقع در سوماترا، بورنئو و دیگر جزایر مالایا می‌روید1.   این فرآورده را در مالایایی kamiñan (گارسیا: cominham)، در جاوه‌ای meñan،  در سوندایی miñan نامند.  روشن است که وجود دو ماده با یک نام نویسندگان چینی را بسی سر درگم کرده و شاید سر‌در‌گمی نویسندگان اروپایی نیز كم از آنها نبوده است.  دست كم این موضوع تاكنون بروشنی نشان داده نشده و آن‌كه گنگ تر از همه سخن گفته برتشنایدر است.2

به گفته سو كون، nan-si hian در مـــــتیان مردمان ژون (Žun) باختری      (سی‌ـ‌ ژون Si-Žun) تولید می‌شود‌ـ ‌نامی گنگ كه شاید اشاره به سرزمین های  ایرانی داشته باشد (ص203).  لی سون در كتابش، Hai yao pen ts‛ao كه در نیمه دوم سده هشتم نوشته شده، می‌گوید این گیاه در نان ‌ـ ‌هایی (Nan-hai) ("دریــــــــای جنوب"، یعنی مجمع‌الجزایر) و در سرزمین پو‌ـ‌ سه می‌روید.  ملازم شدن پو‌ـ‌ سه با نان ‌ـ ‌هایی در اینجا این احتمال را پیش می‌آورد كه اشاره وی به پو‌ـ ‌سه مالایا باشد نه ایران، و آنچه این گمان را تیز می کند گفته لی‌شی‌ـ‌چن خود است که این گیاه اینک  در آنام، سوماترا و تمامی  سرزمین های بیگانه می‌روید.3 گذاردن نام nan-si بر فرآورده ای مالایایی را می‌توان بر این پایه  درست شمرد كه درجنوب باختری چین، در باختر ایراوادی، شهری نان ‌ـ ‌سی (Nan-si)    نام بود  كه در سفرنامه كیا تان (Kia Tan) و در  مان شو Man šu [Manshu]  از دوره تانگ آمده است.4 جای درست این مكان دانسته نیست.  شاید این جا  یا جائی همنام با آن  نام خود را به این محصول داده باشد؛ اما اینک این نگر از اندازه گمانی فراتر نرود.  در Tien hai yü hen či5 آمده است كه nan-si در سرزمین   بومی پا‌ ـ ‌پو تا‌ ـ‌ تین (Pa-po ta-tien)     در یون‌ ـ ‌نان تولید می‌شود كه پیشتر     نام داشت.  

در Yu yan tsa tsu6 شرح زیر آمده است: "درخت مولد ماده خوشبو  nan-si از سرزمین پو‌ـ‌ سه خیزد.1 در پو‌ـ ‌سه آن را درخت p‛i-sie    ("درخت دور کننده بدشگونی") نامند.2 بلندای  درخت به ده متر می‌رسد و پوستی به رنگ زرد‌ـ ‌سیاه دارد.  برگ¬ها مستطیل‌اند،3 و در سرتاسر زمستان سبز می‌مانند.  در دومین ماه سال شكوفه هائی زرد آرد.  وسط گل¬ها كم و بیش به سبز (یا آبی) می‌زند.  گل میوه نشود؛ با خراشیدن پوست درخت صمغی شهد مانند پدید آید كه آن را ماده خوشبو  nan-si نامند.  در ماه ششم یا هفتم، وقتی این ماده سخت می‌شود، می‌توان آن را بخور كرد، بخوری كه به جهان ارواح اندر شده همه ارواح خبیث را می‌تاراند.  " گرچه گیاهشناس نیستم  نمی‌توانم بپذیرم كه این توصیف Styrax benjoin باشد.  این جنس تنها از درختچه هائی تشكیل می‌شود كه هیچ‌گاه بلندای آنها به ده‌ متر نمی‌رسد و گلهای آن سفید است نه زرد.  از این گذشته، باورم نیست كه در اینجا با گیاهی ایرانی سروكار داشته باشیم، بلكه از دید من مراد از آن پو‌ـ ‌‌سه‌ای كه در Yu yan tsa tsu یاد شده باید مثل موارد دیگر، پو‌ـ سه مالایایی باشد.4

یك مورد شناسایی nan-si هست  كه نخستین بار  پلیو5 بدان توجه داد: در فرهنگ چینی‌ـ ‌سنسكریت فان یی مین یی شی [翻譯名義集 Fan yi ming yi ji] Fan yi min yi tsi6 این نام برابر guggula در سنسكریت  آمده است: نامِ‌ صمغ  ‌ـ ‌انگمی كه از Boswellia serrata به دست ‌آید و محصول Balsamodendron mukul  یا Commiphora roxburghii،  همان bdellion یونانیان، است.7 شاید پای انواع دیگر Balsamodendron نیز در میان باشد؛ و نیاید فراموش کرد كه Balsamodendron و Boswellia دو گونه از یك تیره، تیره Burseraceae ]بورسراسه[ یا Amyrideae ]نرگسیان[،اند.  حق با پلیو است كه گمان می‌برد بدین‌ترتیب درك نامِ nan-si hian آسانتر است، زیرا گویا با نام باستانی ایرانِ دوران اشكانی در چینی ارتباط دارد.  در واقع در سنـــــــــگلاخهای بلوچستان دو گـــــــونه ی مـــــــــــولد بخور هســــــت : pubescens Balsamodendron و  B.  mukul،1 كه مردان اسكندر آنها را در صحراهای گدروسیا دیدند، و بازرگانان فنیقی كه وی را همراهی می‌كردند، بسی از آن را گرد آوردند.  

بدین‌ترتیب، هر چند این امكان هست  كه نام  nan-si hian در اصل برای رساندن "ماده خوشبو  پارتی" به كار می‌رفته، نباید این حقیقت را نادیده گرفت كه در اسناد تاریخی باستانی درباره سرزمین پارت (آن‌ ـ ‌سی) و ایران (پو‌ـ سه) نامی از آن به میان نیامده است ــ وضعیتی استثنایی كه باید تأمل انگیز باشد.  از این ماده تنها به‌عنوان محصول كوچا (Kuča) در تركستان و قلمرو تسائو   (Ts‛ao) (جغتا) در شمالِ تسون ‌ـ ‌لین (Ts‛un-lin) یاد شده است.2

فزون بر توضیح جغرافیایی، چینی‌ها  کوشیده اند ریشه‌ای واژه به واژه ی  برای این نام پیدا كنند.  به گفته لی‌شی ‌ـ‌ چن، این ماده خوشبو" دفع بلا كند و تمامی ارواح پلید   را آرام     ؛ از همینرو چنین نام گرفته است.  هرچند كسانی هم بر اینند كه nan-si نام سرزمینی است." هر چند بیگمان این تفسیر واژه به واژه ای نچسب و خیالبافانه است.  













پو-سه مالایا [Sanfotsi (Chinese: 三佛齊; pinyin: Sānfóqí/Sanfoqi] و محصولاتش 

در صفحات پیش چند‌بار از این واقعیت یاد شد كه فزون بر پو-سه      ایران كه آوانگاشت نام باستانی پارسَه (Parsa) است، چینی‌ها با کشور و مردمی دیگر آشنا بودند كه همیشه نامش به همین شكل نوشته می‌شد.  آن کشور را در دریای جنوب چین می‌دانستند و همان‌طور كه نشان خواهیم داد از گروه کشورهایی است كه مالایا/ /Malayan group[ Malay Archipelago]گویند.   در چندین مورد یاد آور شدیم كه نویسندگان چینی این دو پو-سه را با یكدیگر درآشفته اند و از همین رو شگفت نیست كه این آشفتگی در میان چین‌شناسان اروپایی گسترده‌تر باشد و بیشتر  آنها هر جا در مدارك مربوط به چین نامی از پو-سه مالایا بوده به یکسان و بنادرست ایرانش گرفته‌اند.  پس  جا دارد به بررسی دقیق دانسته‌های راستین  خود در مورد این پو-سه مرموز دریای جنوب [چین] بپردازیم.  بدبختانه  چینی‌ها هیچگاه اطلاعات پراكنده درباره پو-سه جنوبی را هماهنگ نكرده‌اند؛ و تا آنجا كه من می‌دانم، هیچ‌یك از دانشنامه¬های آنها شرحی بسامان  از این موضوع پیش نمی گذارد.  تا بدان پایه که گوئی حقیقت وجود دو کشور پو-سه نام هیچگاه  به ذهن نویسندگان چینی نرسیده؛ دست كم من تاكنون نتوانسته‌ام متنی بیابم كه بر وجود دو پو-سه پافشاری كرده یا به مقایسه آنها پرداخته باشد.  ضمن آنكه سعی خواهم كرد تا كورمال کورمال راه را پیدا كنم، بهیچ روی امید ندارم پژوهشم درباره منابع راجع به این موضوع كامل باشد و بی گمان بسیاری نوشته های دیگر درباره این موضوع هست كه یا در دسترسم نبوده یا از دیدم پنهان مانده.  

از پو-سه مالایا در (p.  43b) Man šu   [Manshu (蠻書)]1  نوشته فان چو (Fan Čo)   [Fan Chuo] پیرامون سال 860 میلادی نام برده شده.  ‌گوید: "اما کشور پیائو   (P‛iao) (برمه) در فاصله هفتادوپنج روز راه (یا دو هزار لی Li) در جنوب شهر یون ‌ـ‌ چان(Yun-čan)[ Yún Xiàn] است2... این کشور هم‌مرز با پو-سه   و کشور پ'و‌ـ ‌لو‌ـ‌ من    (P‛o-lo-men) [ 婆罗门/ Póluómén] (برامنه) (Brāhmana) است؛3 اما در جانب باختری مجاور است با شهر شه‌ـ ‌لی (Še-li)  ." در این سند بروشنی شرح داده شده آن پو-سه‌ای كه در دوره ت'انگ می‌شناختند کشوری بود همسایه برمه و در خاک آسیا.  

در جایی دیگر از  مان شو Man šu [Manshu] (p.  29) سخن از جائی اســـــــــت تا ‌ـ‌ یین‌ـ‌كون (Ta-yin-k‛un)    نام كه جایش درست روشن نشده، و شاید در خلیج سیام باشد و در جنوب آن مردمان کشور پو‌ـ ‌لو‌ـ ‌من (برامنه) ، پو-سه (Po-se) ، شه ‌ـ‌ پ'و (Še-p‛o) (جاوه) ، پ'و‌‌ـ ‌نی (P‛o-ni)‌‌ (بورنئو)، و ك'ون‌ ـ ‌لون (K‛un-lun) بهر تهاتر/تجارت گرد‌آیند.  در آنجا گوهرهای بسیار هست و مشك و طلا از جمله كالاهای ارزشمندشان.1  چون و چرا ندارد كه برخلاف نظر پلیو در اینجا مراد پو-سه مالایا است نه ایران2.  مطلبی مشابه در نان یی چی Nan i či     ("شرح احوال بربرهای جنوب") آمده كه در p‛in yü lan T‛ai3 نیز نقل شده: "در نان ‌ـ‌ چائو (Nan-čao) مردمانی از پو‌ـ ‌لو‌ـ ‌من، پو-سه، شه‌ـ ‌پو (جاوه)، پو‌ـ ‌نی (بورنئو)، كون‌ ـ ‌لون و بسیاری از دیگر قبایل مرتد در بازار مكاره گرد آمده به تهاتر مروارید و گوهرهای بسیار با مشك و طلا4 پردازند."  این نوشته درست برابر نوشته ای است که در   مان شو Man šu [Manshu] آمده، جز اینكه مركز داد و ستدِ این پنج قبیله را درپادشاهی نان‌ـ‌چائو (در استان یون‌ـ ‌نان امروزی ) شمرده.  پاركر5از آمدن نام پو-سه در سالنامه ت'انگ یاد كرده، هر چند درباره معنی پو-سه در این زمینه خاموشی گزیده.  در فصل راجع به پیائو (برمه) گوید در نزدیكی پایتخت آن کشور تپه‌های ماسه‌ای و دشتی است برهوت، هم مرزبا پو-سه و پو‌ـ ‌لو‌ـ‌ من،  ‌درست مانند آنچه از  مان شو Man šu [Manshu] آوردیم.6

در سال 742 م، كاهنی بودایی اهل یان‌ـ‌چو Yan-čou واقع بر كرانه رود یانگ‌تسه، به نام كی‌ین‌ـ‌چن (Kien-čen)    به ژاپن سفر كرد و در راه به سال 748 از كانتون نیز دیداری كوتاه كداشت.  

 در چكیده کوتاه یادداشتهای روزانه او كه تاكاكوسو به دست داده،7 چنین آمده:

"Dans la rivière de Canton, il y avait d'innombrables vaisseaux appartenant aux brahmanes, aux Persans, aux gens de Koun-loun (tribu malaise)."

"در رودخانه کانتون کشتی¬های بی شماری متعلق به برهمن ها، ایرانیان و قوم کان-لون (قبیله مالایی) وجود داشت."

متن كتاب در دسترسم نیست، اما بی‌ چون و چرا این متن هم همان  سه‌گانه پو‌ـ لو‌ـ من، پو-سه، و كون ‌ـ ‌لون را دارد  كه در  مان شو Man šu [Manshu] آمده،  و منظور سه کشور پو ‌ـ ‌لو‌‌ـ ‌من، پو-سه و كون ‌ـ ‌لون مالایاست نه اشاره به برهمنان، بلکه  سه گانه مذکور ناظر است  به سرزمین و مردم پ'و-لو-من در مرز برمه، پو-سه، آن هم واقع در مرز برمه،  و ک'ون-لومن مالایا.   در نیمه نخست سده هشتم نیز مردمان پو-سه مالایا را مردمانی دریا‌نورد می‌یابیم كه در كانتون به تجارت با چینی‌ها می‌پردازند.  نتیجه اینكه ماندگاه "ایرانی" ادعائی وی در دربابار  جنوبی هاینان (Hainan) در واقع از آن مردم  پو-سه مالایا بوده.  بدین‌ترتیب، پرسش دیگری که می‌توان پیش گذارد این است که آیا یی تسین  (Yi Tsin)[ Yijing (635–713 CE] زائر در سال 671م می خواسته در كانتون بر كشتی ای ایرانی نشیند یا خیر.1 مقصد این كشتی پالمبانگ در سوماترا بود و در آب¬های مالایا سفر می كرد.  از دید من در اینجا نیزاشاره به  

 پو-سه مالایاست نه ایرانیان.  

شاید آشنائی با مردم  پو-سه مالایا بسیار پیشتر از دوره ت'انگ بوده  زیرا گویا در كتاب Kwan či كه پیش از سال 527م نوشته شده از آنها نام برده شده.  در Hian p‛u     کار هون چو (Hun č‛u)     از دوره سونگ،2 به نقل از این کتاب گفته شده žu hian     (نوعی بخور)،3 شیره گونه ای كاج است كه در کشور  پو-سه در دریای جنوب می‌روید.  توصیف این پو-سه چنان دقیق است كه نمی‌توان ایرانش شمرد؛ از این گذشته از ایران هیچ صنف بخور نخیزد.4

همین متن در Hai yao pen ts‛ao ،  نوشته لی سون  از سده هشتم،5 با عباراتی اندك متفاوت اما در اصل مشابه آمده: "žu hian از نان‌ ـ ‌هایی (Nan-hai) ] کشور  های دریای جنوبی[ خیزد : این ماده شیره نوعی كاج در کشور  پو-سه است.  نوع سرخِ گیلاس‌وار و شفافش از همه خوبتر است." كو تسون‌ ـ ‌شی (K‛ou Tsun-ši) كه Pen ts‛ao yen i را در سال 1116 م.  نوشته، می‌گوید بخور بربرهای جنوبی (نان‌فان) از بخور جنوب هند نیز بهتر است.  پو-سه مالایا کشور  بر‌بر‌های جنوبی بود.  اینكه در این شرح گونه های بخور مراد مردمان پو-سه مالایا‌یند و نه ایرانیان از نوشته چن چن (Čen Čen)     در Pen ts‛ao pie šwo     به سال 1090 م.  به روشنی تمام برمی آید، در آنجا که ‌گوید: "و اما در باختر، بخور در هند (تی ـ ین‌ـ‌چو T‛ien-ču) تولید می‌شود؛ و در جنوب در پو-سه و کشور  های دیگر.   بخور باختر زرد و سفید‌رنگ است، بخور جنوب ارغوانی یا سرخ." از این متن بر‌می‌آید كه در پو-سه جنوبی نوعی بخور خاص همان‌جا تولید می‌شآمده؛ و همان‌طور كه در Kwan či آمده بسا که از گونه ای كاج می گرفته اند.  

در Kwan či اشاره جالب دیگری به پو ـ سه شده.  در آنجا آمده درختِ      ko، *ka (Quercus cuspidata) در كوه¬ها و دره‌های كوان‌ـ‌تون (Kwan-tun) [کون سان]   و كوان ‌ـ ‌سی  (Kwan-si) می‌روید و مردمان پو ‌ـ ‌سه از چوبش قایق سازند.1 در اینجا نیز مراد مردمان پو-سه مالایاست.  دور نیست که كتاب Kwan či در فرمانروائی دودمان تسین (420‌ـ‌265 م) نوشته شده باشد 2و در آن روزگار پو-سه ایرانی بر چینی‌ها ناشناخته بود.  این نام نخستین بار   به سال 461 م و در هنگامی كه هیئتی از ایران پای به در‌بار وی (Wei) گذارد، به گوش چینی‌ها خورد.3 همچنین نباید فراموش كرد ارتباطات ایران با چین همواره از راه زمین و آسیای مركزی بود، در حالی كه برای رفتن از پو‌ـ‌سه مالایا به چین دو راه داشتند: از راه  خشكی به یون ‌ـ ‌نان و از راه  دریا به كانتون.  ناشدنی نیست كه خاستگاه  واژه *ka برای این گونه از  بلوط، و همچنین همبرابرش،       mu-nu، *muk-nu پو-سه مالایا بوده باشد.  

در Kiu yü či      كه وان تسون (Wan Ts‛un)      به  سال 1080 م منتشر كرده، ساكنان پو-سه دستمالی نخی به سر می‌بندند و سارونگ  (     tu-man) ابریشمی زرد به تن می‌كنند.4

در سال 1103 م، سه کشور  برمه، پو-سه و كون‌ ‌ـ‌ ‌لون فیل سفید و عطر پیشکش شاهِ تا‌ـ‌ ‌لی (Ta-li) در یون‌ـ‌ ‌نان  كردند.  در اینجا نیز، برخلاف برگردان سنسون، منظور ایران نیست.5 ایران هیچ‌گاه رابطه‌ای با یون‌‌ـ‌ نان نداشت و تصور اینكه چگونه فیلها را از ایران به یون ‌ـ ‌نان برده‌اند دشوار است.  نشانه هائی هست كه روابط بازرگانی مردمان پو-سه با یون ‌ـ ‌نان كه در اواخر سده نهم، در دوره ت'انگ ، كاملاً تثبیت شده بود، در سده دوازدهم در دوره سونگ ادامه یافته است.  

در تاریخ دودمان سونگ اشاره‌ای گذرا به پو-سه شده.1 در سال 992 م هیئتی از جاوه وارد چین شد و گفته شده كه فرستادگان لباسی شبیه به لباس مردمان پو-سه به تن داشتند كه پیشتر هدایایی پیشكش دربار كرده بودند.  برخلاف گفته نسنجیده گرونه‌فلت2 بسیار دور  است كه مردم  جاوه به شیوه ایرانیان لباس پوشیده باشند و بی گمان لباسی شبیه به همالان خود یعنی مردمان پو-سه مالایا به تن داشته‌اند.  

چو‌ كو‌ـ فی (Čou k‛ü-fei) در كتاب Lin wai tai ta3 كه به سال 1178 نوشته، کشور  پو-سه را چنین باز نموده: " در اقیانوس جنوب‌باختری کشور  پو-سه قرار دارد.  مردمانش پوستی سیاه و موی بُشک دارند.  هر دو بازوی خود را با بازوبندهای فلزی آراسته پارچه‌ای پنبه‌ای با نقش های آبی رنگ دور تن ‌پیچند.  شهرهاشان بارو ندارد.  شاه در آغاز هر بامداد بار می‌دهد، در حالی که چهار زانو بر دیوانی نشسته كه پوست ببری بر آن انداخته اند، و مردمش ایستاده در پایین او را بزرگ دارند.  هرگاه بیرون ‌رود، بر تخت روان (   žwan tou) نشیند یا بر فیل.  بیش از سد مرد در ركاب و نگهبان اویند و شمشیر به دست بانگ کورباش دورباش در دهند.  خوراكشان آرد، گوشت و برنج است كه در ظرفهای چینی ‌كشیده با دست ‌خورند." همین متن را چائو ژو‌ـ‌كوا Cao Zu-kwa [Zhao Rukuo/ Chau Ju-Kua/Chou Ju-kua/Zhao Rugua/Zhao Rushi] با چند تغییر کوچک واگفته است.  برداشت او نمایانگر اینكه کشور  پو-سه "بالای کشور  های جنوب‌باختری " واقع شده بهیچ روی درست  نیست.4 هرچه هست توضیحات جغرافیایی نویسندگان سونگ گنگ تر از آن است كه بتوان از آنها نتیجه‌ای بی گمان ‌ گرفت.  نمی‌شود نامی را که در Lin wai tai ta آمده بی برو برگرد به این معنی گرفت كه پو-سه در جزیره‌ای بوده، و برداشت هیرت این است كه می‌تواند در شبه‌جزیره مالایا یا نزدیك به آن باشد.  توصیف بالا با هر مایه پیچیدگی، روشن می کند این قبیله از نژاد مالایایی یا نگریتو بوده.  

تا آنجا كه من می‌دانم، در نوشته های  تاریخی و جغرافیایی دوره مینگ هیچ اشاره‌ای به پو-سه مالایا نشده، اما داستان راجع به آن کشور  همچنان زنده ماند.  همان‌طور كه پیشتر یادآوری شد (ص 480)، لی‌ شی‌ـ ‌چن در جستار a-lo-p‛o ] (Cassia fistula)فلوس[ مورد‌‌نظر چن تسان ‌‌ـ ‌كی، در حاشیه توضیح داده پو-سه نام کشور  بربرهای جنوب‌باختری است   .  

شواهدی هست نمایانگر اینكه زبان مردمان پو-سه از خانواده زبان¬های مالایایی است.  تسوبویی ‌‌كومِزاو坪井 九馬三1 توجه را به اعداد این زبان در Kōdanšō (روزنامه خاطرات اویه/ Oye)، کتابی ژاپنی  از سر آغازهای سده دوازدهم جلب کرده.  این اعداد با آوانگاشت ژاپنی به شكل زیر آمده: 

 toaro20 namu 6 sasaa, sasaka 1

 akaro, akafuro30 toku, tomu 7 toa 2

 hiha-furo40 gemmiria یا jembira, 8 naka, maka 3

 sasarato, sasaratu100 sa-i-mi-ra یا sa-i-bira, 9 namuha (nampa) 4

sasaho, sasahu 1000 šararo یا  sararo,10 rima (lima) 5

فلورنز (Florenz) بحق این رشته اعداد را از یكی از زبان¬های مالایایی دانسته  هر چند نمی‌توان آنها را به تمامی در هیچ یك از گویش¬های شناخته‌ شده زبان¬های مالایایی یافت (و چنین انتظاری هم نمی‌توان داشت).   برای شناسایی گویش مورد‌‌نظر باید از زبان¬های مالایایی گوناگون كمك گرفت و حتی در آن صورت نیز بعضی از صورتها همچنان  تیره خواهند ماند.  عدد 1 همبرابر  است با sa و satu ؛ 2 با  dua؛ 4 با  ampat؛ 5 با  lima؛ 6 با namu ؛ 7 با tujoh ؛ 9 با sembilan ؛ 10 با sa-puloh در مالایایی.  عدد 20 برساخته از toa 2 و ro 10 (puloh در مالایایی)است ؛ 30 aka، (naka =،  3) و ro یا furo 10.  عدد سد  مركب است از sasa 1 و rato = -ratus در مالایایی.  

در Yu yan tsa tsu2 دو واژه پو-سه‌ای نقل شده  كه پیشترگفتم دور است فارسی باشند، و در واقع می‌توان ریشه مالایایی آنها را دریافت.3 در آنجا گفته شده مردمان پو-سه عاج را     pai-nan  و شاخ كرگدن را    hei-nan نامند.  اولی با *bak-am و دومی با *hak-am یا *het-am كهن همبرابرند.  دومی درست برابر است با hötam در جارایی (Jarai)،  itom در بیسایایی (Bisaya)، Ttim در تاگالوگی، item در جاوه‌ای etan در ماكاساری، hatam) hutam یا (hutum در چامی، hītam در مالایایی كه جملگی به معنای "سیاه"‌اند.1 واژه نخست، نه چنان که در آغاز بر داشت کرده بودم، از  مجموعه putih،  pūteh،  نبوده بلکه از گروه زیر است: baun،  bon، یا bhun در چامی؛ biūg در سِنوئیایی (Senoi)،  و صورتهای دیگر در زبان¬های ساكئیایی (sakei) و سمانگی (semang) مالاكا شاملِ biok،  biäk،  biēg،  begiäk،  bekun،  bekog2؛ bok در زبان¬های آلفوری (Alfur)،  بولوونی  (Boloven)، كون تویی (Kon tu)،  كاسنگی (Kaseng)،  لاوه‌ای (Lave) و نیاهی (Niahi)، röbon  در سدِ نِگی (Sedeng)،  bōk ("سفید") در استی‌ینگی (Stieng) ؛ bak در باهناری (bu در مونیMon/).3 بدین‌ترتیب كم و بیش روشن است كه گفتار مردمان پو-سه با زبان¬های قبایل مالاكا ارتباطی دارد.  مردمان پو-سه شاخ كرگدن و عاج را با  کارگیری واژه‌‌های "سیاه" و "سفید" از یكدیگر متمایز می‌كردند.  شواهد زبان‌شناختی هراندازه اندک، باز خویشی مردمان پو-سه با مالایا را آشكار و این نظریه برتشنایدر4 را که مردمان پو-سه ی مجمع‌الجزایرکه ادعا می شود در سوماترا می‌زیسته‌اند بخاطر "فراوانی تجارت ایرانیان با سوماترا و وجود محتمل ماندگاهشان در آنجا"، اصلیتی ایرانی داشته اند ویران می کند.  این گمان بی‌پایه است و گرینی نیز بدرستی آن را نپذیرفتنی دانسته است:5 این مردمانِ پو-سه نه ایرانی بلكه مالایایی بودند.  

گرینی درباره مسئله پو-سه تحقیقاتی كرده6 گوید احتمالاً همان استان  واسو (Vasu) بوده که بر پایه آنچه در بهاگَوَته پورانه (Bhāgavata Purāna) آمده در كوچادویپه (Kuçadvīpa) بوده، و به گمان او شاید لامبسی (Lambesi) بوده؛ یعنی بِسی (Besi) یا بَسی (Basi) (lam به معنای "دهكده")؛استانی بسیار كوچك در دربابار  باختری سوماترا درست در پایین آچه (Acheh) و چسبیده به آن.  پذیرفتن این شناسائی ناشدنی است؛ پیش از هر چیز به دلایل آواشناختی: po       چینی هیچ‌گاه در دوران باستان واكه‌گونِ لبی نداشته بلكه تنها دارای یك صامت لبی (* pwa) بوده.7

تسو‌بویی كومازو1 پو-سه (po-se) را آوانگاشت Pasi،  Pasei،  Pasay،  Pazze،  یا Pacem می‌داند كه بندری است واقع درشمال سوماترا نزدیك دماغه الماس، كه بعدها در ثروت به ماجاپاهیت (Majapahit) و مالاكا پهلو می‌زد و ماركوپولو باسما (Basma) نامیده 2.  

بلگدن3 درباره این پو-سه می‌گوید: "برابر گرفتن  این نام با پوسه (Pose) (یا پاسای Pasai) در شمال‌خاوری سوماترا بسیار وسوسه‌كننده است، اما هیچ گواهی  نمایانگر اینكه چنین محلی در سال 1178 بوده ندارم."  اگر چنین باشد پذیرش شناسائی پیشنهادی دشوارتر می‌شود، زیرا چنانکه دیدیم، پو-سه در فاصله سده هفتم تا نهم در دوره ت'انگ و احتمالاً حتی پیش از آن در افق چینی‌ها پدیدار شده بود.  تنها متنی كه سر‌نخی درباره محل تقریبی پو-سه پیش می‌گذارد، كتاب  مان شو Man šu [Manshu] است، و بناچار فكر می‌كنم دراین شرایط یا تا روزی‌ كه منابع تازه ای یافت نشده، تنها كاری كه می‌توانیم بكنیم پذیرش همین تعریف است: منظور تا آنجایی است كه به دوره ت'انگ مربوط می‌شود.  

با پیش چشم داشتن جابه‌جایی‌های قبایل مالایایی، ناشدنی  نیست كه در دوره سونگ مردمان پو-سه جایگاه خود را از خشكی به مجمع‌الجزایر گسترش داده باشند، اما اینک نظریه استقرار آنها در سوماترا را در دوره سونگ نه می‌توانم بپذیرم نه رد كنم.  

گذشته از ارجاعهای نوشته های  تاریخی، دسته دیگری از اسناد در دسترس است  كه در آنها پو-سه مالایا حضوری چشمگیر دارد: آنچه در گیاهنامه ها ودیگر کتابها با موضوع گیاهان و فرآورده ها آمده.  پیشنهادم ژرفکاوی این ارجاع هاست است.  

60‌.  سخن اسمیت4 درباره زاج سفید این است كه ‌گویند این ماده، جز آنكه در جاهائی در خود چین به دست می‌آمده، از ایران، کون-لون  (K‛un-lun) و دا-قین/تا تسین (Ta Ts‛in)، خاور یونان¬گرای/رُم، نیز به چین می‌رسیده.  سوبران5 ‌گوید: 

"L'alun, qui était tire* primitive- ment de la Perse, est aujourd'hui importe de Occident." F.  DE MELY 2 translates the term Po-se ts*e fan by "fan violet de Perse."



دو ‌ملی1 نام پو-سه تسه فان Po-se ts‛e fan را "fan بنفش ایران" برگردانده.  همه نادرست.  هیرت‌2 مشكل قضیه را دریافت چرا كه زاج‌ سفید نه در ایران که بیشتر در هُرم/آناطولیا تولید می‌شود.  پلینی3 اسپانیا، مصر، ارمنستان، مقدونیه،  پونتوس و افریقا را کشور های تولید‌كننده زاج سفید می‌نامد.  هیرت در P‛ei wen yün fu متنی منقول از Hai yao pen ts‛ao را یافت كه برپایه آن Po-se fan     (در برگردان  او "زاج سفید ایرانی") از تا تسین، خاور یونان¬گرای/رُم،  می‌آید.  به نظر او، "زاج سفید ایرانی" بی ‌مسماست چرا‌‌كه در این مورد ایران تنها آن مركز تجاری بوده كه زاج سفید از آنجا به چین برده می‌شده.  این متن تنها در Hai yao pen ts‛ao از سده هشتم نیامده، بلكه می‌توان آن را سالها پیش تر در Kwan čou ki     یافت كه موضوعش كوآن‌ ـ ‌تون [کون سان]   (kwan-tun) [کون سان]  است و در فرمانروائی دودمان تسین (419‌ـ‌265 م) نوشته شده، یعنی در روزگاری كه دور است نام ایران به گوش چینی‌ها خورده باشد.  بر پایه آنچه Čen lei pen ts‛ao4 از این منبع آورده، در آن گفته شده  fan     kin sien ("زاج سفید با رگه‌های طلایی") در کشور  پو-سه تولید    می‌شود، و در بندی دیگر آمده زاج سفید پو-سه (Po-se pai fan) از تا تسین، خاور یونان¬گرای/رُم،  می‌آید.5 گفته نخست  بروشنی اشاره به زاج سفیدی است كه در نتیجه ناخالصی تغییر رنگ داده و هنوز هم در چندین جا در هند و برمه بالا یافت می‌شود.6 بدین‌ترتیب، پو-سه مالایا (زیرا تنها این پو-سه است كه در اینجا جایگاهی می یابد) نوعی زاج سفید ناخالص تولید می‌كرد و همزمان بازاری گذری برای زاج سفید خالص بود كه از باختر آسیا از راه  هند به چین آورده می‌شد.  روشن است كه چون زاج ‌سفیدِ بومی پو-سه را پیشتر می‌شناخته‌اند، نوعی را كه از باختر آسیا می‌آمد نیز پو-سه‌ای نامیدند.  نام مشابه  Po-se fan، K‛un- lun fan است كه به گِل ِسیاه می‌ماند7.  

61.  در Wu lu      نوشته چان‌ پو (Čan Po)      در سر آغازهای  سده چهارم، متن زیر درباره موضوع "مورچه لاك" )     (yi tsi آمده:8 "در کشور   كو‌ـ ‌فون (Kü-fun)     (در كیو‌ـ‌چن Kiu-čen،  تون ‌ـ ‌كینگ / Ton-king) 1 مورچه‌هایی هست  كه روی گیاهان خزنده زمخت زندگی می‌كنند.  مردم  با بررسی داخل خاك پس از دیدن خاكی كه تازه شكافته شده باشد به وجود این مورچه‌ها پی‌می‌برند؛ آنها شاخه‌های درخت را در این نقاط فرو می‌كنند و مورچه‌ها از روی آنها بالا می‌آیند و لاكی تولید می‌كنند كه به توده‌ای جامد بدل می‌شود." اگر یادداشتهای واهی و خیالپردازانه آئلیان را نادیده بگیریم،2 این کهن ‌ترین اشاره به حشره مولد لاك است كه آن را در آنامی  con môi، در خمری  kandîer، در چامی  mū، mur،  یا muor نامند.3 گفته  نیمه‌افسانه‌ای چینی‌ها4 با آنچه گارسیا از دانسته‌های تجربی خاورزمینیان درباره این شگفتی طبیعت گزارش كرده سخت همخوانی دارد: "مدتها  بر خطا  بودم.  آخر به من گفته بودند در پگو (Pegu) [Bago] رودها رسوباتی از گل‌ولای بر جای می‌گذارند و مردم تركه‌ها را در این گِل فرو می‌كنند.  روی این تركه‌ها مورچه‌های بالدار بسیار بزرگ به وجود می‌آیند و آن طور كه می‌گویند این مورچه‌ها مقادیر فراوانی لاك (Lacre)5 روی شاخه‌ها به جای می‌گذارند.  از كسانی كه این اطلاعات را در دسترس من گذاشتند پرسیدم آیا به چشم خود این را دیده‌اند.  از آنجا كه درآمدشان ازخرید یاقوت و فروش پارچه‌های پالئام (Paleam) و بنگال بود، پاسخ دادند تا بدین پایه بیکار بیكار نیستند كه وقت خود را صرف چنین اموری كنند؛ وانگهی همه می‌گویند كه چنین است.  بعدتر با مردی محترم كه ذهنی جستجو‌گر داشت صحبت كردم و گفت درخت مولد لاك درختی است بزرگ با برگ¬هایی شبیه به درخت آلو، و مورچه‌های بزرگ بر شاخه‌های كوچك آن لاك باقی می‌گذارند.  این مورچه‌ها در گل‌ولای یا درجای دیگر به وجود می‌آیند.  آنها شاخه‌ها را غرق در ماده صمغ  می‌كنند، همانطور كه زنبورعسل سازد، و این عین حقیقت است.  شاخه‌ها را از درخت جدا می‌كنند و در سایه می‌گذارند تا خشك شود، سپس صمغ  را از شاخه می‌كنند و در بندهای خیزران می‌گذارند؛ بعضی مواقع ساقه را همراه با لاک کار گیرند."6

در Yu yan tsa tsu7 چنـــــــــــین آمــــــــده:"زیستگاه درخـــــــــــــت tse-kun      8   كامبوج (چن‌ـ‌لا/ Čen-la) است و در آنجا آن را       lo-k‛ia،  *lak-ka (یعنی lakka،  lac) نامند.1 این مـــاده در پو-سه       نیز تولید می‌شود.  بلندای درخت به بیش از سه متر می‌رسد، و شاخه‌های آن انبوه و پربار است.  برگ¬هایش به برگ مركبات ‌ماند و در زمستان می‌ریزد.  در ماه سوم سال گل می‌آورد شكوفه‌ها سفید‌ رنگ‌اند میوه نمی‌آورد.  وقتی مه غلیظ، شبنم، و باران شاخه‌ها را مرطوب می‌كند، tse-kun تولید می‌شود: گفته‌های فرستادگان کشور  پو-سه، به نام¬های وو‌ـ‌ هایی (Wu-hai)      و شا‌ـ ‌لی‌ـ شن (Ša-li-šen)     با گفته‌های فرستادگان کشور  كامبوج، یك če č‛un tu wei      2 و چــــــــــــرامانایِ (çramana)

          شی ‌ـ‌ شا‌ ـ‌ نی‌ ـ‌ پا ‌ـ ‌تو (Ši-ša-ni-pa-t‛o) (چیچانی‌بادرا Çiçanibhadra؟)، می خواند.  اینان گفتند: ’مورچه‌ها خاك را به پای این درخت کشیده  در آن برای خود لانه می‌سازند؛ وقتی این تپه‌ مورچه‌ها از باران و ژاله نم گیرد سخت و  tse-kun  ‌شود.3 tse-kun کشور  كون‌ـ ‌لون برترین كیفیت را دارد و tse-kun کشور  پو-سه در جایگاه دوم قرار می‌گیرد. ‘"4

در اینجا سخن از لاكِ رزینی یا لاك باتومی Gummi lacca) ؛ در فرانسوی، (laque en bâtons است كه آن را كینو (kino) نیز می‌گویند و حشره‌ای بنام كوكوس (Coccus) یا Tachardia lacca سازد كه بر درختان گوناگون می زید و در چینی آن را       یا       tse-kun یا  tse-ken ‌گویند.  چو تا‌ـ‌كوان در رسوم كامبوج این لاك را  با نام دوم آورده؛2 و در Pen ts‛ao yen i از آن با نام نخست یاد شده.3 در روزگاری پیشتر از این، در T‛an hui yao در یادداشت مربوط به پیائو (P‛iao) (برمه)، از لاك با نام      یاد و گفته شده كه در آن کشور تالارهای نیایشگاهها را با آن می‌پوشانند.  بسا که این واژه آوانگاشت واژه‌ای بیگانه باشد؛ لی‌شی‌ـ ‌چن/لی شیژنLi Shizhen آن را به بربرهای جنوب می بندد.  

نمی‌توان گفت پو-سه‌ای كه در متن Yu yan tsa tsu آمده، ایران است؛ گواه این مدعا همین بس كه فرستادگان کشور  های پو-سه و كامبوج با هم بار می یابند، و محصول پو-سه با كون‌‌ ـ‌ ‌لون (K‛un-lun) مالایا برابر هم گذارده می‌شود.  بس روشن است كه در اینجا مراد  پو-سه مالایاست.  خود محصول نیز از ایران نیست و حشره لاك را در ایران نمی شناسند.4 باید این را نیز افزود كه در Yu yan tsa tsu این فرآورده  پو-سه همراه گیاهان پو-سه ایرانی كه در صفحات پیش  آمد شرح داده شده؛ و هیچ نشانه ای نیست که نویسنده، كوان چن‌ـ ‌شی، تمایزی میان این دو نام هماوا می گذارده.1

62‌.  كافور (Dryobalanops aromatica) نیز، چنان كه در Yu yan tsa tsu2 می‌خوانیم، در پو-سه مالایا تولید می‌شده و این را هم افزوده که این درخت در بالی   (پو‌ـ ‌لی/ P‘o-li، *Bwa-li)3 و پو-سه یافت می‌شود.  كافور از ایران نخیزد؛4 و هیرت5 نباید در برگردان  خود پو-سه را ایران دانسته بگوید كافور را با كشتی‌های ایرانی به چین می‌آوردند.  

63‌.  درآشفتگی  دو پو-سه سبب شده توان چن‌ـ ‌شی (Twan Č‛en-ši)6 درخت نان (Artocarpus integrifolia) را به ایران نسبت دهد و در پیش بی درنگ از فو‌ـ‌ لین هم نام ببرد؛ اما این درخت نه در ایران و نه در باختر آسیا نمی‌روید. درخت نان بومی هند، برمه و مجمع الجزایر است.  به هر روی این معما كه نویسنده نام ‌فو‌ـ ‌لین را از كجا آورده همچنان سر بمهر می‌ماند.7

فلفل/پایپِر لانگوم (Piper longum) به گفته سو كون از دوره ت'انگ از فرآورده های پو-سه است.  نمی شود این پو-سه ایران باشد كه فلفلی تولید نمی‌كند8.  

در فصل گردو دیدیم كه در Pei hu lu كه توان كون ـ لو (Twan Kun-lu) آن را پیرامون سال 875 م نوشته، از نوعی گردوی خودرو  یاد شده كه در کشور  چان‌ـ ‌پی (Čan-pei)  Jambi)، (*Čambi می‌روید و مردمان پو-سه آن را می خورند.  در Lin piao lu i كه كمی بعد نوشته شده (بین سال¬های 889 و 904) همین میوه توصیف و گفته شده كه از چان‌ـ‌پی (Čan-pi)  Jambir)، (*Cambir خیزد  و مردمان هو (Hu) آن را می خورند.  این متن بروشنی بر پایه  نوشته ای کهن ‌تر یعنی Pei hu lu نگاشته شده؛ و لیو ‌سون، نویسنده   Lin piao lu i با این برداشت  كه مراد از پو-سه ایران است ظاهراً هو را جایگزین پو-سه كرده.  به هر روی اینجا پو-سه ایران جایگاهی ندارد: ایرانیان گردوی خودرو نمی خوردند و بر پایه دانسته های ما از چان ‌ـ‌ پی، روشن است كه منطقه‌ای در مالایا بوده.1 فعلاً تشخیصم این است كه این گیاه همان Juglans cathayensis یا محتملتر، Canarium commune است؛ شاید هم منظور جنس دیگری بوده.  اما تعین موقعیت جغرافیایی چان ‌ـ ‌پی (یا -Pie) و پو-سه در دوره ت'انگ تا حدود زیاد بستگی به شواهد گیاه‌شناختی دارد.  شك دارم كه در سوماترا هیچ‌گونه گردوی خودرو  یافت شود.  

در Hai yao pen ts‛ao كه لی سون آن را در نیمه دوم سده هشتم نوشته و همانطور كه از عنوان آن بر می‌آید در توصیف مواد دارویی کشور  های بیگانه و جنوب چین است، چندین محصول پو-سه ثبت شده كه، چنان كه دیدیم، باید آن را منطقه‌ای به این نام در مالایا شمرد.  در مورد حسن‌لبه (ص  كتاب پیش رو ) و زیره (ص  كتاب پیش رو ) نیز همین صدق می‌كند.  

پیشتر (ص   ) گفتیم كه مُرّ مكّی در Nan čou ki و سه کتاب پس از آن به پو-سه نسبت داده شده، اما دور است كه مراد از پو-سه ایران باشد، زیرا مُرّ مكّی در ایران نمی‌روید.  در اینجا پو-سه مالایا به ذهن می‌آید، زیرا مُرّ مكّی از خاور افریقا وکرانه حضر‌موت عربستان از راه مجمع‌الجزایر مالایا به چین برده می‌شد و همین بود كه چینی‌ها (به خطا) پنداشتند كه خود درخت در مالزی می‌روید.  

64‌.  گیاه صبر زرد* (Aloe vulgaris و گونه‌های دیگر) شباهتی جالب با مرّ مكّی دارد، چرا كه این گیاه افریقایی نیز به پو-سه نسبت داده شده و پس از آن در مجمع‌الجزایر جانشینی برایش پیدا شد.  این بار هم لی سون از دوره ت'انگ است كه برای نخستین بار محصول این درخت را به نام lu-wei     آورده می‌گوید در کشور  پو-سه می‌روید، ظاهری چون آب‌نبات سیاه‌رنگ دارد و شیره درختی است.2 سوسون از دودمان سونگ می‌گوید:"اینک  تنها  به كانتون صادر می‌شود.  این درخت در زمینهای  بایر كوهستانی می‌روید، شیره اش بصورت قطعات اشك جاری شده زان پس می بندد.  آنرا در همه فصل ها و ماههای  سال گرد‌آوری می‌كنند."  لی‌شی‌ـ ‌چن بی گمان  نیست فرآورده ای است كه از درخت گیرند یا گیاهی علفی     : یاد آور می شود كه بر پایه آنچه در Ta Min i t‛un či آمده، صبر زردی كه از رده گیاهان علفی به دست می‌آید محصول جاوه، سوماترا (سان ـ فو‌ـ ‌تسی / San-fu-ts‛i) و کشورهای دیگر است و می‌گوید كه این گفته با آنچه در گیاهنامه‌های دوره ت'انگ و سونگ آمده نمی خواند.  به هر روی،  وی نمی‌دانست نخستین  نویسنده ای كه این محصول را چنین باز نموده چائو ژو‌ـ‌كوا Cao Zu-kwa [Zhao Rukuo/ Chau Ju-Kua/Chou Ju-kua/Zhao Rugua/Zhao Rushi] 1 است كه Aloe را در شمار  گیاهان علفی قرار داده و آن را محصول کشور  نو‌ـ‌فا (Nu-fa) از توابع اعراب و جایی دیگر  محصول جزیره‌ای نزدیك دربابار  سومالی دانسته كه گویا مرادش سقوطر/سوكوترا (Socotra) است.  این جزیره زیستگاه Aloe perryi است كه هنوز هم به بمبئی صادر می‌شود.2

هیرت ریشه واژه lu-wei را در واژه فارسی ایلوا، alwā یافته است.  به دلایل بسیار پذیرش این نظریه دشوار است هیچ‌جا گفته نشده که lu-wei واژه‌ای ایرانی است.  لی‌‌شی‌ـ‌چن، كه که در شناسائی واژه های بیگانه توانا بود، می‌گوید توصیفی برای lu-wei یافت نشده.  در نوشته های  تاریخی چینی در باره پو-سه ایرانی، این محصول به این  کشور نسبت داده نشده، ضمن اینكه صبر زرد نه از راه زمین به چین، بلكه تنها  از راه  دریا به كانتون آورده می‌شد.  ایران هم صبر زرد را وارد می‌كرد،3 اما ابو‌منصور پروای آن نکرده.  دو نام صبر زرد  sebr zerd و صبر سقوطری، sebr sugutri  كه شلیمر به دست داده،4 ریشه عربی داشته کمابیش تازه اند؛ واژه ی ایلوا alwā [سگل/صبر/آلوئه] [در عربی صَبِر/أَلُوَّة /أُلُوَّة/سَوْلَع] نیز كه ادعا شده فارسی است به همچنین.  ایرانیان این نام را از اعراب گرفتند و اعراب نیز خود می پذیرند كه ایلوای عربی آوانگاشت واژه آلیوی αλόη یونانی  است.5 هرچند نباید بر این رفت که وقتی چینی‌ها این محصول را نخستین بار در دوره ت'انگ دریافت كردند خود یکراست از دربابار  افریقا یا عربستان وارد كرده بودند.  صبر زرد به هند صادر و از آنجا به مجمع‌الجزایر مالایا برده می‌شد؛ و همانطور كه لی‌سون گفته است، مردمان پو-سه مالایا آن را به كانتون می‌بردند.  نکته دیگری كه هیرت نادیده گذارده این است كه دیر گاهی است كه آلوئه ورا، Aloe vera بومی هند شده، هر چند از آغاز بومی آن  کشور نبوده.6 گــــارسیا دا اورتا حتی از فراهم آوری صبر زرد در كامبی و بنگال یاد می‌كند.7 ازیراست كه برای این ماده دارویی در هند نام¬های محاوره‌ای چون  alia،  ifva، eilya،   elio، yalva را می‌یابیم، و نیز aliva را در مالایایی كه می‌توان ریشه همگی آنها را در واژه عربی ‌‌ـ‌ یونانی alva، alwā یافت.  مردمان پو-سه مالایا این نام را اختیار و آن را همراه با خودِ محصول به چینی‌ها سپردند و آنها نیز تنها a آغازین را از aluwa یا aluwe انداخته و luwe را نگاه داشتند.1 افزون بر  lu-wei، آوانــــــگاشتهای        یا      nu  یا no nwi نیز هست  كه اولی در K‛ai-pao pen ts‛ao از دوره سونگ آمده و شاید بر گرفته  از نام  کشور نو‌‌ـ‌فا (Nu-fa) [ظُفار] یا زاده تبدیل آوای l به n است.  نمی‌دانم هیرت بر چه پایه می‌گوید در دوره مینگ lu-wei " مثل امروز، كاتیچو (catechu) ی هندی بوده كه از Acacia catechu (khadira سنسكریت) به دست می‌آید." هیچ سندی در اثبات این نظریه نیاورده هرچند به هر روی از بیخ ناشدنی است، زیرا چینی‌ها کاتیچو یا كات هندی را با نام¬های er-č‛a یا hai‛r-č‛a بخوبی می‌شناختند.2

65‌.  لی سون نخستین  كسی است كه از گیاهی به نام    ،    so-ša-mi، *suk-ša-m it(m ir)، šukušamitsu ژاپنی Amomum villosum) یا (A.  xanthioides نام برده گوید: " در کشور های دریای باختری (سی‌ـ ‌هایی / Si-hai) و نیز در سی‌ـ‌ ژون Si-Žun  و پو-سه می‌روید و بیشتر آن از حوزه نان‌ ‌ـ‌‌ تون (Nan-tun)     می‌آید."3 به گفته ما چی / Ma Ci/[Ma Chi]  این گیاه در جنوب چین می‌روید و به گفته سو سون در باتلاقهای لین‌ ‌ـ‌ نان؛ پس  باید  در فاصله دو دوره ت'انگ و سونگ وارد چین شده باشد.  لی شی‌ ـ‌ چن درباره نام این گیاه، كه بی گمان ریشه بیگانه دارد، می‌گوید كه هنوز معنای آن توضیح داده نشده.  روشن است که این نام ایرانی نیست و نمی‌دانم كه Amomum در ایران می‌روید یا نه.  از آن‌سو، این گیاه در برمه‌، سیام، كامبوج و لائوس یافت شده.4 پس،  یك بار دیگر آشكار می‌شود که پو-سه ای که لی سون در نگر داشته  پو-سه مالایا است؛ با این همه چون سی‌‌ـ ‌هایی و سی‌ـ‌ ژون Si-Žunرا هم افزوده این گمان قوی را بر‌می‌انگیزد كه او نیز دو پو-سه را با هم درآشفته و در این مورد خاص پو-سه ایران را در نگر داشته است.  هنوز نتوانسته‌ام آن واژه بیگانه را كه در چینی آوانگاری شده بیابم هرچند بیگمان ایرانی نیست.  نام محاوره‌ای امروزینش  ts‛ao ša žen    است.1

66‌.  گیاهی هـــــم هست  بـــــنام    p‛o-lo-te، *bwa-ra-tïk، یــــــــا          p‛o-lo-lo، *bwa-ra-lak (lok, lek) كه هنوز شناسایی نشده.  باز هم کهن ‌ترین منبع اطلاعات ما لی سون است كه می‌گوید "p‛o-lo-te در کشور های دریای باختری (سی‌ـ‌ هایی) و در پو-سه می‌روید.  این درخت شبیه است به بید چینی و دانه‌هایش به كرچك  pei-ma tse)،  Ricinus communis، ص كتاب پیش رو ) ماند؛ و داروسازان آن را فراوان کار گیرند.2" لی ‌شی ‌چن این واژه را سنسكریت می‌داند و عناصر آوانگاشت هم براستی از واژه‌ای سنسكریت حكایت دارند.  مراد  بروشنی bhallātaka سنسكریت است كه pālāla در نِواری (Newārī)،  belatak یا bhelā در هندوستانی، بلادر*، balādur فارسی و بلاذور، belādur عربی (گارسیا: balador) از آن مشتق شده‌اند.  نام¬های سنسكریت دیگر برای این گیاه اینهاست:  aruska،  bījapādapa، vīravr ksa،  و Visāsyā و dahana.  نامش در چندین جای نسخه خطی باور آمده.  

این همان درخت بادام رنگ (Semecarpus anacardium،  تیره سماقیان)، گونه‌ای از درختان هندی، است كه در جاهای گرمتر آن کشور در جهت خاور تا آسام می‌روید و در مجمع‌الجزایر نیز تا فیلیپین3 و شمال استرالیا پراكنده است.  این گیاه نه در برمه یا سیلان، ونه در ایران یا باختر آسیا نمی‌روید.  محفظه گوشتی كه میوه در آن قرار دارد ماده‌ای تلخ و قابض دارد كه در سر‌تا‌سر هند به جای جوهر مُهر به كار می‌رود.  چینی‌ها تصریح كرده‌اند این ماده مو و سبیل را مشكی می‌كند.4 پارچه‌های نخی را هم با آن مشكی می‌كنند و می‌گویند در آب نامحلول اما در الكل محلول است.  شیره پوشینه میوه را پیش ازآنكه برای نقش زدن بر پارچه به كار برند با آب‌آهك درآمیزند تا رنگ تثبیت شود.  در بعضی کشور های  بنگال کارگیری این میوه در رنگ آمیزی پارچه‌های نخی رایج  است.5 كاسه‌های گوشتی را كه میوه روی آن قرار دارد در خاكستر بو داده می خورند؛ مغز دانه را هم خورد خود کنند.  بر این باورند كه خوردنش قوای ذهنی بخصوص حافظه را نیرو بخشد.  شیره تلخ پوشینه میوه ماده تاول‌زای قوی است و خود میوه هم کاربرد پزشكی دارد.  

ابن‌بیطار درباره بلادر، balādur فارسی‌ ـ عربی بروشنی گفته است كه واژه‌ای است هندی،1 و بی‌ چون و چرا  از bhallātaka سنسكریت مشتق شده.  ابو‌منصور نیز همین نام را بکار برده و كاربرد دارویی¬اش را تشریح كرده.2 نكته اصلی این است كه p‛o-lo-te نوعاً گیاهی است هندی، و مراد از پو-سه در متن چینی بالا نمی تواند ایران باشد.  به هر روی از آنجا كه در منطقه مالایا می‌روید، منطقی است كه یك بار دیگر نتیجه بگیریم كه در اینجا نیز پو‌ـ‌سه مالایا در نگر بوده.   این مورد شبیه به مورد پیش است كه در آن مردمان پو-سه مالایا نقش رابط را داشتند.  به هر روی،  انتقال فرآورده ای هندی همراه با نام سنسكریت آن از راه  پو-سه مالایا به چین به مراتب محتمل‌تر از آن است كه این انتقال از راه  ایران انجام شده باشد.   همچنین به این نتیجه كلی رسید‌ه‌ام كه کمابیش  تمامی فرآورده های پو-سه كه در Hai yao pen ts‛ao نوشته لی سون ذكر شده‌اند تنها  از پو-سه مالایا برخاسته اند.  

67‌.  نخستین بار ما چی / Ma Ci/[Ma Chi] ،  نویسنده همکار  K‛ai pao pen ts‛ao  (968 تا 976 م) از دوره سونگ بروشنی از دارویی با نام      pu-ku-či (*bu-kut-tši) نام برده كه همان Psoralea corylifolia دانسته شده و گفته است كه در تمامی کشور های  لین‌ـ‌ نان (كوان ‌ـ ‌تون) و كوان ‌ـ ‌سی، و در کشور پو-سه می‌روید.  به گفــــــته تا مین (Ta Min)    ،   نویسنده   Ži hwa ču kia pen ts‛ao     كه پیرامون 970 م منتشر شده گویا از این دارو در Nan čou ki نوشته سو پیائو (Sü Piao) (پیش ازسده پنجم م)3 نام برده شده و این نویسنده آن را       hu kiu-tse، "Allium odorum مردمان هو" دانسته است.  هرچند نابهنگامی تاریخی این گفته خود روشن است، زیرا هیچیك از نویسندگان دوره ت'انگ نه از این گیاه و نه دارویی كه از آن به دست می‌آید نامی نبرده اند و نخستین بار  در دارونامه  دوره سونگ به آن بر‌می‌خوریم.  سو سون در كتاب T‛u kin pen ts‛ao می‌گوید اینك این گیاه  فراوان در دامنه كوههای جنوب چین و نیز در هو‌ ـ ‌چو      در سه ‌ـ ‌چوان می‌روید، اما محصول محلی به پای آنچه با كشتی‌های بیگانه به چین آرند نمی‌رسد.4 تا مین (Ta Min) درباره تفاوت این دو نوشته است که داروی بربرهای جنوب قرمز است و داروی کوان‌ ‌ـ‌ ‌تون سبز.  لی شی ـ چن در حاشیه می نویسد نام این گیاه در زبان مردمان هو (Hu)       p‛o-ku-či (*bwa-ku-či, bakuči) است كه مردم آن را بنادرست     p‛o-ku-či (*pa-ku-či) یعنی "Allium odorum مردمان هو" می‌نویسند، زیرا دانه‌های دو گیاه در ظاهر یكسان‌اند، اما در واقع این گیاه همان Allium كه در کشور مردمان هو (Hu) می‌روید نیست.  این است همه مدارك تاریخی كه در دسترس داریم.  استوارت1 نتیجه می گیرد این دارو از ایران می‌آید؛ اما نه واژه فارسی bakuči داریم و نه خبری ازیافت شدن گیاه (Psoralea corylifolia) در ایران.  شواهدی منابع چینی نیز موید این نتیجه‌گیری نیست، زیرا آن اطلاعات به کشور هایی واقع در جنوب چین اشاره دارند كه با كوان‌ـ‌تون رابطه تجاری داشتند.  تک مورد وجود این گیاه را در جائی از سه‌ ـ ‌چوان می‌توان به آسانی توضیح داد، زیرا شمار بزرگی از ساكنان این محل از كوان‌ ـ ‌تون بدانجا رخت کشیده بودند.  در واقع واژه *bakuči زاده آوانگاشت چینی خاستگاهی  هندی دارد؛ این واژه همبرابر است با vākucī در سنسكریت  كه در واقع نام همان گیاه یعنی Psoralea corylifolia است.2

در بنگالی و هندوستانی آن را hākuč3 و bāuacī،  در اوریایی bākucī،  در پنجابی bābcī،  در بمبئی bawacī،  در ماراتی bavacya یا bavacī می ‌گویند و...  به گفته وات، این گیاهی است علفی که در زمینهای پست از هیمالیا تا هند و سیلان یافت می‌شود.  به گفته اینزلی، نام دانه‌های قهوه‌ای تیره به اندازه ته سنجاق بزرگ و اندکی بیضی‌شكل است.  خوشبوست و چرب، با طعمی کمابیش تلخ.  این گونه گیاهی است یكساله كه بلندایش کمتر به بیش از یك متر می‌رسد و در جنوب هند فراوان است.  درهر بند برگی دارد به درازای تقریبی پنج و پهنای سه‌‌ سانتی‌متر؛ گلها  قرمز كمرنگ‌اند و روی پایه‌های دراز و باریك و جانبی پدیدار می‌شوند.  در آنام آن را hot-bo-kot-či و p‛a-ko-či نامند.4 پس  بخوبی روشن است كه" آلیومِ مردمان هو" نادرست است و این گیاه به مردمان هو (Hu) به معنای ایرانیان یا کشور ایران هیچ ربطی ندارد.  پو-سه مورد نظرما چی / Ma Ci/[Ma Chi]، كه پیشتر از آن یاد شد، در واقع مالایا است.  

68‌‌‌.  Pen ts‛ao kan mu مطلبی از Ku kin ču  آورده كه در نسخه‌های امروزی كه از این کتاب در دست است یافت نمی‌شود.  در آنجا با اشاره به آن کتاب ادعا شده  آبنوس       را با كِشتی‌های پو-سه‌ای به چین آرند.  بر‌خلاف برداشت نادرست استوارت،1 نمی شود كه مراد از این پو ـ سه ایران باشد، چراكه در سده چهارم كه تسویی پائو (Ts‛ui Pao) Ku kin ču را می‌نوشته یا با این گمان كه نوشته باشد، ایران بهیچ روی با این نام بر چینی‌ها شناخته نبود،2 گذشته از اینکه  آبنوس هرگز از فرآورده های ایران نبوده.3 از آنجا كه در همین كتاب آبنوس از فرآورده های كیائو‌ـ‌چو (Kiao-čou) (تونكینگ/ Tonking) دانسته شده، گمان می رود مراد پو‌ـ‌سه مالایا باشد؛ اما حتی این مورد را هم می‌توان در شمار  تصحیفات/تصریفات متعدد در Ku kin ču شمرد.  

بر‌خلاف گفته هیرت،  wu-men      (*u-mon)،"آبنوس" )چوب درخت Diospyros ebenum و D.  melanoxylon) آوانگاشت آبنوس*، ābnūs فارسی نیست4.   هیچ‌‌گونه همخوانی آوایی در اینجا نیست.  بهیچ روی هیچ‌ کجا گفته نشـــده این واژه ی چینی فارسی یا بیگانه است.  از این گذشته، هیچ گواهی نیست که نشان دهد آبنوس روزگاری از ایران به چین می‌رفته است ؛ برعكس،بر پایه شواهد چینی، از هندوچین، مجمع‌الجزایر، و هندوستان به چین می رفته؛ به گفته لی ‌شی‌ ـ چن آن را از هایی‌ـ ‌نان، یون‌ـ ‌نان و کشور بربر‌های جنوب می‌آوردند.5 این گمان هم که واژه ه با خود كالا از "یكی از کشور های  هندوچین" به خاور و باختر رفته باشد پذیرفتنی نیست، زیرا آبنوس باخترآسیا و یون-نان را نه از هندوچین كه از افریقا و هند می‌آوردند.  نام چینی که آوردیم بهیچ روی آوانگاشت نیست: نویسه دوم یعنی men تنها نویسه‌ای است كه بعدها در دوره سونگ جانشین نویسه کهن ‌تر       شد كه در Ku kin ču  هم در نام  wu wen به معنای "چوب رگه سیاه" به کار رفته است.  در Pen ts‛ao kan mu6 گفته شده نویسه men در این مورد     آوایش man دارد  و نام درخت     است (در Nan fan ts‛ao mu čwan هم‌چنین آمده)، و از آنجا كه جنوبیها   را چون       تلفظ  می‌كنند، دومی را به‌جای آن نشانده‌اند.  این توضیح دربست قانع‌كننده است.  به هر روی،  در Ku kin ču1 آوانگاشتی به صورت   *i-muk-i یا      *bu(wu) حفظ شده كه باید از زبان كیائو‌ـ‌چو    (تونكینگ) باشد زیرا این محصول از آنجا می‌آمده.  بسنجید با mak pen در خمری و mökiā در چامی ("آبنوس"، Diospyros ebenaster)2.  

آبنوس را در بابل باستان می‌شناختند و از آن شانه سر می‌ساختند.3 الواح کهن  مصر گویند آن را از کشور زنگیان در نیل بالا می‌آوردند.  در واقع، در دوران باستان، افریقا مركز عمده عرضه این چوب ارزشمند بود.4 هر سه سال یك‌ بار صد تکه چوب آبنوس به رسم خراج از حبشه به دربار داریوش، شاه ایران، فرستاده می‌شد.  حزقیل5 از آبنوس شهر صور یاد كرده.  در كتاب پری‌‌پلوس ]دریانوردی[ (36) از حمل آبنوس از بهاروچ در هند به عمان در خلیج فارس یاد شده.  تئوفراستوس،6 که نخستین  کسی است که از درخت آبنوس نام برده، از دو نوع آبنوس هندی یاد كرده: یكی نوع كمیاب و نابتر و دیگری گونه معمول با چوب پست تر به گفته پلینی،7 این پمپی بود كه در هنگام پیروزی خود بر مهرداد آبنوس را در رم به نمایش گذاشت و سولینوس، كه درست همین نکته را واگوئی  كرده، می افزاید آبنوس از هند آمده بود و نخستین بار به مناسبت آن کشورگشائی به نمایش گذاشته شد.  همین نویسنده می‌گوید آبنوس تنها  از هند فرستاده می‌شد و برخی از پیكره‌های خدایان هندی، و نیز ساغرها را سراپا از این چوب می‌تراشیدند.8 بدین‌ترتیب مردمان دوران باستان در دورانی كه هندوچین بر آنها ناشناخته بود آبنوس را محصول افریقا و هند می‌دانستند و آن را می‌شناختند و در هیچ‌یك از شرحهایی كه باختر زمینی های باستان در این باره نوشته‌اند نامی از  خاور دور نیست.  خود این واژه خاستگاه  مصری دارد: آبنوس در مصر heben نامیده می‌شد و از كالاهای پر‌اهمیت کشور پُنت (Punt) [Pontus] بود.  واژه عبری hobnīm با این واژه مرتبط است یا  یکراست  از آن وام گرفته شده، و واژه یونانی     از زبان سامی مشتق شده.  واژه عربی ‌‌ـ‌ فارسی abnus وام ازیونانی است و خاستگاه  ābanūsa در هندی نیز همین abnūs است.  

بدین‌ترتیب روشن است كه در برخورد با نام  پو-سه در اسناد چینی باید بسیار دقت كرد و كوركورانه "پرشیا" نشمرد.  هر‌کجا این واژه در اشاره به مجمع‌الجزایر به كار گرفته شده، نباید پای ایران در میان باشد.  اینك پو-سه مالایایی به واقعیتی با اهمیت تاریخی تبدیل شده.  هر كه قصد شناسایی این محل و مردم دارد نباید از گیاهان و فرآورده هائی كه بسته اند غافل شود.  با این نتیجه‌گیری هیرت و راك‌هیل1 كاملاً مخالفم كه از پایان سده چهارم تا آغاز سده هفتم چینی¬ها تمامی  فرآورده های هندوچین، سیلان، هند و دریابار خاوری افریقا را جزو "فرآورده های ایران (پو-سه)" می‌دانستند که خاستگاه بیشتر بازرگانانی بود كه این كالاها را به چین‌ می‌آوردند.  این تعمیم بسیار خنده آور و زاده كژ‌فهمی نام  پو‌ـ‌سه و مطالب مربوط به آن در Wei šu و Sui šu است.  همان‌طور كه پیشتر تأكید شد، در كتاب دوم بهیچ روی از ورود كالاهای ایرانی به چین سخن نرفته بلكه تنها سیاهه‌ای باز نمودی از كالاهایی آمده كه در ایران یافت می‌شود.  هر جا نام  پو-سه پیشوند نام گیاه یا فرآورده ای شده، دو معنی بیشتر ندارد‌ ـ‌ ایران یا پو-سه مالایا‌ــ ‌اما این بستن به ایران به‌هیچ‌روی ساختگی نیست.  حتی یك مورد سراغ ندارم كه فرآورده ای مختص به هند یا سیلان را با افزودن پیشوند پو‌‌ـ‌سه نامگذاری كرده باشند.  


 بافته های ایرانی

69‌.  از دیرباز در ایران زری یعنی پارچه های زربفت و سیم‌ بفت می بافته اند.  در اوستا از قالی های زربفت (zaranaēne upasterene،  یشت پانزدهم، 2) یاد شده است.  گفته‌اند خشایار‌شاه نیمتاجی زربفت به مردم آبدرا  پیشکش  كرده بود.1 نگارندگان تاریخ اسكندر بارها به نمونه‌هایی از این گونه پارچه در ایران اشاره كرده‌اند.2 پلینی3 در گفتار پارچه های زربفت رومیان خاستگاه  این هنر را در بافته های آتالیک ]روزگار شاهان ملـــــــــــــــــقب به آتالوس[ یافته و آن را آفریده شـــــــــــــــــــاهان آسیایی دانســــــــــــــته است (Attalicis vero iam pridem intexitur, invento regum Asiae)4.چینی‌ها اشكارا داستان های نویسندگان باستان را تأیید كرده‌اند.  

در سالنامه‌های دودمان لیانگ آمده اســـــت كه پارچه‌های زربفت و سیـــــم‌بفت    ایرانی  در سال 520 م.  به رسم خراج از سرزمین هوا (Hwa)      به دربار فغفور/بغپور وو فرستاده شد.5 شاه ایران ردایی زربفت به تن می‌كرد و این پارچه‌ها در آن كشور تولید می‌شد.6 از بافته هائی كه در آنها تارهای زر بافته می‌شـــد       بروشنی سخن رفته است؛7 این نام کمابیش  به برگردان  واژه فارسی  zar-bāf ]زرباف[ می‌ماند.8 همچنین در شرح خراجهای پیشكشی كه از كوا‌ چو (Kwa čou)    در كان ‌ـ‌ سو (Kan-su) به دربار فغفور شی‌ تسون    (Šiï Tsun) (958‌ـ‌954 م) از دودـــمان هو چو (Hou Čou) فرســـــــتاده شده بود از پارچــــه‌های زر و سیم‌بفت ایرانی همــــــراه با بافته های نــــــــــخی آن‌ ـ ‌ســــــــی (An-si) (سرزمـــــین پارت)           نام برده شده است.9 مردمان قرقیز پارچه‌های گرانبها ی پوشاك زنان خود را از آن ‌ـ ‌سی (كشور پارت)، پی‌ـ ‌تین (Pei-t‛in)      (بیش بالیق در تركستان)، و مردمان تا ‌ـ ‌شی (Ta-ši)   (تاجیك، اعراب) می گرفتند.  پارچه های زربفت و سیم‌بفتی كه اعراب می بافتند چنان بزرگ بود كه وزن هر یك بیست بار شتر می شد.  بناچار تاجیک ها دربیست  پاره كوچكتر می بریدند تا بتوان بر بیست شترگذارد و هر سه سال یك‌بار به قرقیزها داد.  این دومردم پیمان همبستگی دو‌سویه با شرکت تبّتی‌ها داشتند ؛ این پیمان حفظ کالاهای آنها از گزند راهزنان اویغور را تضمین می‌كرد.1 نام  hu kin      ("زربفت مردمان هو" یعنی ایرانیان)       در   Kwan yü ki2 در سخن از ختن آمده است.3 چینی‌ها نام ایرانی این گونه پارچه را نیز ضبط کرده ‌اند ـ هر چند تاكنون كسی در نیافته است.  این نام       tie است، که در دوران كهن *džiep، dziep، diep، dib تلفظ   می‌شده4 و همبرابر  است با صورت *dīb یا *dēp در فارسی میانه5 و برابر با واژه فارسی نو *dībā ]دیبا[ ("پارچه ابریشمی،" پارچه‌ای الوان كه تار و پود آن هر دو از ابریشم است)، dībāh ("پارچه زربفت") در فارسی نو كه تازی شده اش  dībādž ]دیباج[ ("نیم‌تنه زربفت، پارچه زری") است.  این پارچه همراه نامش از ایران ساسانی به چین رفت و اعراب در دوره اسلامی با آن آشنا شدند.6

این نام چینی برای پارچه‌ای بافت ایران در Sui šu (Ch.  83, p.  7b) آمده است.  در روزگاری بسیار پیشتر، در سالنامه دودمان هان (Hou Han šu, Ch.  116, p.  8) فرآورده سرزمین آی‌ـ‌لائو (Ai-lao) در یون‌ـ‌نان شمرده شده است.  از آنجا كه یون‌ـ‌نان آن روزگار از راه  هند با تا تسین (Ta Ts‛in) در ارتباط بود شگفتی ندارد. در سال 120 م، یون یو تیائو (Yun Yu Tiao)     شاه سرزمین تان (T‛an)      نوازندگان و تردستانی پیشكش فغفور/بغپور چین كرد كه می‌گفتند: "از مدیترانه      آمده‌اند كه همان تا‌تسین است و اینكه در جنوب‌باختری قلمرو تان با تا تسین داد‌و‌ستد می‌كنند." شارح سالنامه دودمان هان می‌گوید Wai kwo čwan   1 چنین آورده است كه زنان چو‌ـ‌پو (Ču-po)     (جاوه) tie سفید و پارچه آراسته     می بافند.  نویسه   po (ابریشم)، كه در سالنامه هان پیش از tie آمده نمایانگر یك جزء جداگانه است و بخشی از آوانگاشت نیست، همان‌طور كه واژه   kin، كه در سالنامه سوئی پیش از آن آمده جزء آوانگاشت نیست؛ اما اینكه هم po و هم kin با tie تركیب شده‌اند نشانه و مؤید آن است كه tie نوعی ابریشم زربفت بوده است.  هیرت2 po و tie را به صورت یك كلمه مركب در‌می‌آورد تا آن را به سوگلی‌های خود یعنی تركها نسبت دهد.  "نام po-tie بروشنی از یكی از زبانهای تركی وام گرفته شده است.  گویا نزدیكترین معادل آن واژه pakhta باشد كه نام پنبه در تركی جغتایی است." در اینجا دو لغزش بنیادی رخ داده است.  اولاً گویش كانتونی كه هیرت معمولاً در تلاش بازسازی وضعیت آواشناختی چین در دوران باستان دست به دامنش می‌شود درواقع نمایانگر زبان چینی باستان نیست بلكه تنها گویشی است امروزی در مرحله پیشرفته‌ای از تباهی آواشناختی.  آواهای چینی باستان را تنها  با بهر گیری از فرهنگهای آوایی چینی و بر مبنای داده‌های زبان‌شناسی تاریخی مقایسه ای زبان¬های هند‌‌و‌چینی می‌توان بازسازی كرد.  حتی در گویش كانتونی po-tie را pak-tip  تلفظ   می‌كنند و پیش‌شرطی كه در اینجا هست این است كه الگوی اصلی بیگانه این واژه باید به یك صوت لبی ختم شود.  آوایش  كهنِ      نه pak-ta،  كه bak-dzip یا *bak-dip است كه هیچ ارتباطی با pakhta ندارد.  از این گذشته، به‌‌هیچ روی نمی‌توان واژه بیگانه‌ای را كه در دوره هان در چین پدیدار می‌شود با واژه یكی از گویشهای کمابیش تازه تركی پیوند داد، بویژه از آن‌رو كه داده‌های چینی مربوط به این نام هیچ‌جا به تركان نمی رسد؛ فزون بر اینكه واژه pakhta در اصل فارسی است نه تركی.3 اینكه واژه tie،  آن‌طور كه شاوان گفته است،4 ربطی به پنبه داشته باشد درست نمی نماید؛ اما با توجه به توصیف گیاه در Nan ši5 یا Lian šu6، می‌توان پذیرفت كه نام po-tie بعدها بر پنبه گذاشته شده باشد.  

با توجه به اینكه po-tie در دوران باستان *bak-dib تلفظ   می‌شده است، نشد ندارد كه جزء بک، bak یادگاری از پمبک، pambak ("پنبه") در فارسی میانه، پنبه، panpa  [چنین در متن!] در فارسی نو (بمبگ، bambag در آسی، بمبک، bambak در ارمنی) باشد.  چنانچه این گمان را بپذیریم، نام  چینی po-tie (برابر با *bak-dib در فارسی میانه = pambak dīp) به معنای "زربفت پنبه‌ای" یا "پارچه پنبه‌ای" خواهد بود.  po-tie هم کالای سرزمین های  ایرانی بود: kin siu po tie      یكی از کالاهای كان (K‛an) (سغد) در دوره  ساسانی نام برده شده،1 و چنان كه نشان دادیم، po-tie کالای سرزمین پارت نام خاص خود را داشته است.  افزون بر این، po-tie در هند یافت می‌شود؛2 و در 430 م po-tie هندی از هوـ ‌لوـ تان (Ho-lo-tan)     جاوه به چین فرستاده می‌شد.3برپایه متن كتاب Kiu T‛an šu4 تفاوت میان ku-pei (karpasa در سنسكریت)5 و po-tie در این بود كه اولی پارچه‌ای خشن و دوّمی نرم بود.  در اصطلاحنامه سالنامه تانگ در توضیح واژه tie آمده است: كرك    و "پارچه كركی"    ؛ این

نام¬ها در واقع به همان پارچه‌های‌پنبه‌ای بر می گردد، اما همزمان گواهی است بر اینكه بیشتر چینی‌های دوره تانگ  چیستی راستین  پنبه را نمیدانستند.  در Kwan yü ki، po-tie کالای  تورفان نامیده شده؛ در آنجا آمده است كه نخش را از كرم ابریشم وحشی بدست آرند و چون الیاف نرم كنف است.  

از دید من واژه‌های روسی التباس، altabās ("پارچه زربفت یا سیم ‌بفت"، "زری ایرانی" DAL'  [ولادیمیر دال])، اَلتماس، altemas لهستانی، و اَلتوباس altobas فرانسه همانا بازسازی الدیباج، al-dībādž عربی‌ـ ‌فارسی‌اند كه پیشتر گفتیم.  توضیح این واژه‌ بر پایه  alto-basso ایتالیایی ریشه‌شناسی عامیانه ای است خده آور؛  همینطور بر گرفته از واژه‌های تركی altun ("طلا") و b´az ("پارچه")1 دانستنش نیز راه به جایی نمی‌برد.  اینكه بعدها پارچه‌هایی با این ویژگیها در اروپا بافته شد هیچ ارتباط و ناسازی با خاستگاه این نام ندارد و اینوسترانتسف بی جا در اروپا به جستجوی ریشه اش بر آمده است.2 در سده هفدهم روس¬ها واژه altabás را از یونانیان گرفتند؛ و ابن‌رسته (Ibn Rosteh) كه پیرامون سال 903 م می‌نوشت، از دیباج، dībādž یونانی آن روزگار یاد کرده.1 به گفته مقری/المقری (Makkari)، دیباج را اعراب در آلمریای اسپانیا2، مركز تولید ابریشم خود، می بافتند.3

70.     t‛a-ten،  (     =) – dan4 (    =) *dap، tap-tan،  قالیچه‌های پشمی.  این بافته در Wei lio  از سده سوم میلادی فرآورده ای از ، خاور یونان¬گرای/رُم، (تا تسین(Ta Ts‛in /5 و در سالنامه هان فرآورده ای از هند  شمرده شده است.6 در سالنامه سوئی در شمار  فرآورده های ایران آمده است.7 شاوان بجا  توضیحات تخیلی را كه در فرهنگ Ši min آمده  و تنها پایه اش جناس‌سازی است پذیرا نیست.  راست اینکه آوانگاشتی است همبرابر  با واژه‌ای در فارسی میانه كه با ریشه   ("تابیدن") ارتباط دارد: بسنجید با واژه فارسی تافتن،  tāftan  ("پیچاندن، تابیدن")، tābaδ ("او می‌تابد")،تافته، tāfte (لباس كتانی، نوعی پارچه ابریشمین، همان taffeta در انگلیسی).  واژه یونانی    و       (كه بارها در پاپیروسهای ویلای پاپیری [papyrus rolls] Papyri [ Villa of the Papyri ] دیده  می‌شود؛   ،  "قالی‌بافان")  سربسر وام از فارسی‌اند.8 همین واژه به صورت نوتر     در یونانی آتنی هست.  صورت فارسی میانه‌ای كه در چینی آوانگاری شده احتمالاً *tāptān، tāpetān بوده كه ān ـ پایانه جمع است.  taffeta در انگلیسی از همین واژه فارسی آمده است (taffata در لاتینی سده‌های میانه، taffeta در ایتالیایی، tafetan’ در اسپانیولی).  

71.  آوانگاشت چینی دیگری هم  از همین دست است:      čo (t‛o) -pi،

        tso-p‛i، یا       tso-pi، قالیـــــــچه‌های ویـــژه رقص (dance rug) كه در سال¬های 718 و 719 بترتیب از مایمرغ (Maimargh) و بخارا به چین ارسال شد.9 این دو صورت همبرابر ند با صـــــورتی در روزگار باستان همــــــچون تابیک، *ta-bik (   یا     ) یا تابید، *tā-biδ (     )، و ظاهراً ریشه آنها را باید در دو صورت *tābix و *tābeδ یا *tābiδ یا احتمالاً با p میانی) در فارسی میانه جست.1

72.  در روابط چین با ایران بیش از همه سخن از نوعی بافته بنام yüe no pu      می‌رود.2 تا آنجا كه من می‌دانم، این واژه نخستین بار  در سالنامه دودمان سویی (617‌ ـ‌590 م) در مطلبی درباره پو‌ـ‌ سه (ایران) پدیدار شده است.  3 همین نشان می‌دهد كه  این بافته همراه نامش از ایران دوران ساسانی آمده است.  

در سالنامه دودمان تانگ می‌‌خوانیم كه در آغـــــاز دوره كایی‌ـ‌یوان (K‛ai-yüan)       (741‌ـ‌713 م)، سرزمین كان (K‛an) (سغد)، یكی از سرزمین های  ایرانی، به رسم خراج محموله‌ای از زره نیمتنه،  پیاله‌هایی از دُرّكوهی، بطریهایی از عقیق، تخم شتر‌مرغ، بافته‌هایی بنام  yüe no، شمار ی كوتوله و رقاص هو‌ـ ‌سوان   (Hu-süan) (خوارزم) به دربار چین فرستاد.4 در Ts‛e fu yüan kwei روزگار این رویداد به دقت بیشتر در سال 718 تعیین شده است.5 در  مان شو Man šu [Manshu]، نوشته فان چو (Fan Čo) [Fan Chuo] از دوره تانگ پیرامون سال 860 م6 ا yüe no  را فرآورده ای از پو‌ـ‌‌ لو‌ـ‌ من کوچک (Small P‛o-lo-men)       (برهمنه) می شمار د كه همنام پیائو (P‛iao)      (برمه) و می ‌ـ ‌چن (Mi-č‛en) (*Midžen)        بود.7 این مورد گواهی درباره وجود tie در سرزمین آی‌ ـ ‌لائو (Ai-lao) در یون‌ ـ ‌نان پیش می‌گذارد.  

در سالنامه دوره سونگ آمده كه اعراب yüe no را به چین صادر می‌كردند.8 چو كو‌ـ ‌فی Čou k‛ü-fei در سال 1178 در Lin wai tai ta 9 از پارچه‌های yüe-no سفید در سرزمین های اعراب، در بغداد و پارچه‌های yüe-no در سرزمین می (Mi)      یاد كرده است.  

هیرت1 نخستین  كسی بود كه بر نام yüe no در کتاب چائو ژو‌ـ‌كوا [Chau Jukua/ Zhao Rukuo] (Čao žu-kwa) انگشت گذارد؛ در همین کتاب پارچه‌های سفید با این نام به بغداد نسبت داده شده است.  آوانگاری او به صورت yüt-nok كه بر مبنای گویش كانتونی انجام شده از لحاظ بازسازی آوایی این نام هیچ ارزشی ندارد و گمان وی درباره یكی بودن آن با cuttanee مردود است.  اما در آنجا که جزء دوم را در همان جایی قرار می‌دهد كه ماركوپولو nac را قرار داده بود، درست عمل می‌كند.  با این حال، از بابت جزء نخست   یعنی yüe "كه به هیچ روی بر پایه  زبان چینی توضیح پذیر نیست و در عین حال بخشی از نامی بیگانه است" به دردسر افتاده.  از این رو در برگردان كامل خود از این کتاب2 پذیرفته این نام هنوز شناسایی نشده است.  گفته دیگر او بر این پایه که در آن بخش از كتاب T‛an šu، كه پیشتر آوردیم، احتمالاً پای سرزمینی به نام yüe-no (بخارا) در میان است، زاده كژ‌فهمی متن است كه در آن تنها  سخن از پارچه یا پارچه‌هاست.  ناكامی پیشین  او در توضیح این نام تنها زاده این است كه هیچ کوشش چشمگیری برای برگرداندن واژه به وضعیت  آوایش باستانی آن نشده بود.3 افزون بر این، در نیافته كه yüe no نمایانگر تركیبی از دو واژه ایرانی است و هر یك از آندو نام بافته ایرانی جداگانه است.  

(1)  آوایش  باستانی آنچه امروزه yüe     تلفظ   می‌شود *vat، vaδ، wiäδ، یا با واجِ روانِ پایانی، *var یا *val بوده است.4* پس  بجاست که بگوئیم آوانگاشت چینی با صورتی در فارسی میانه از جنس وار، *vār یا وال، *vāl همبرابر است.  واژه فارسی برنو، barnū یا برنون barnūn ("دیبای تُنُک")، والا، vālā داریم به معنی "نوعی پارچه ابریشمی"5 و بلاس[پلاس]،  bālās به معنی "نوعی پارچه ابریشمی ریز‌بافت، لطیف و نازك هرمزی[چنین در متن]،  تکه ‌پارچه كهنه،  نوعی بافته پشمی خشن."1

(2)  نو  no همبرابر  است با *nak باستان،2 و به آسانی می‌توان آن را همان نخ*، nax فارسی دانست به معنای "فرشی كه هر دو رویش زیباست و پرزهای بلند دارد؛ فرش كوچك با پرزهای كوتاه؛ هر نوع نخ نتابیده،"3 اما به معنای "دیبا" هم هست.  نخستین كاربردهای این واژه چینی، بویژه  در سالنامه سویی، روشن می کند كه واژه نخ، nak یا nax حتی جزو زبان فارسی میانه بوده است.  تا آن  روزگار این واژه تنها در آثار نویسندگان سده های میانه دیده شده بود؛ در yüan c‛ao pi ši،   yüan ši، ابن‌بطوطه، روبروك (Rubruk)،  ماركو پولو، پگولتی (Pegoletti)،  و جز آنها4.   بانگ در جستاری بسیار جالب5 ثابت می کند واژه nac (كومانیایی) در كودكس كومانیكوس* همتای nagh فارسی و nachus لاتین به معنی "دیبای زربفت، زری" آمده و اینكه مراد از introitus natorum et nascitorum در دفتر های تعرفه‌های مالیاتی  از حدود سال 1420 این پارچه‌هاست و بر‌خلاف آنچه برگردان  شده هیچ ربطی به پیش کش های نوزادان ندارد.  بانگ همچنین در فلوریو (Florio)،  "دنیای نوی واژگان ملكه آنّا" (لندن، 1611) از "náchi نوعی پارچه ابریشمی سبك" یاد كرده است.  در نوشته های  سده های میانه واژه nac،  nak،  naque،  یا nachiz خیلی پیشتر، در سده یازدهم پدیدار ‌شد و در سیاهه اموال كلیسای جامع كنتربری  از سال 1315 نیز به چشم می‌خورد.  

73.      hu-na، *γu-na از بافته های ایرانی1 (یا     ).2 از وجود همبرابرش در فارسی باستان  بی خبرم هرچند می‌توان گمان کرد یونا، *γuna یا گونا، *guna بوده است.  شاید این واژه مرتبط باشد با gháun در شیگ‌نانی (Šighnan) (یكی از زبان¬های پامیر) (به معنای "كیسه‌گونی")، gun در كشمـــــــیری، gonī در سنسكریت3، gunny،  gunny-bag در انگلیسی‌ـ ‌هندی، كه نام تجاری گونی و كیسه‌گونی است كه با الیاف كنف بافند.4

74‌.   t‛an،  *dan، *tan، از بافته های ایرانی كه باز سالنامه سویی نام برده است.  بی‌ چون و چرا  این واژه نامِ بافته‌ای است در فارسی میانه مرتبط با ریشه   ("ریسیدن/‌ تنیدن") كه چندین صورت فارسی میانه آن هنوز برجاست است.5 بسنجید با تنوا، tanva  در اوستایی،تنند*،  tanand در فارسی میانه، و تنادن، tanaδan،  تنندو، tanandō ("عنكبوت") در فارسی، و نیز تنبِسه**، tan-bisa،  تنبَسه،  tan-basa ("فرش كوچك، قالیچه")؛ tanid ("تار")؛ تنیدن، tānīdan ("تاباندن، بافتن، تنیدن، رشتن") در فارسی.  

75‌.  تاریخ مینگ می گوید در سال 1392     sa-ha-la  یا      6  so-ha-la،  به‌رنگ سبز  از سمرقند پیشکش  دربار چین شد.  برتشنایدر7 ‌گوید كتاب جغرافیای مینگ این بافته را محصول بنگال و سو‌‌ـ‌ لی  (So-li) شمرده  گوید از پشم می‌بافند و كركی است.  دو نوع سرخ و سبز دارد.   نمی‌توان این نظر برتشنایدر را پذیرفت كه مراد از sa-ha-la،  شال، šāl فارسی است.8 در Yin yai šen lan  از سال 1416، sa-ha-la در شمار  كالاهای ارسالی از مالاكا نام برده شده و گرونه‌فلت آن‌را همان سقلاط، saklat یا  sahalat مالایایی دانسته است.9 بعدتر sa-ha-la از فرآورده های هرمز و عدن نیز دانسته شده است.10

در Ko ku yao lun      نوشته تسائو چائو (Ts‛ao Čao)        در سال 1387، كه وان‌ تسو (Wan Tso)    در سال 1459 ویــــــراســـــت و بـــــدان افــــــزود،1 این واژه را در آوانــــــــگاشــــــــــــــت     (=     )      sa-hai-la  می ‌بینیم،2 و در آنجا گفته شده که آن را از تبّت      در قواره‌هایی به پهنای یك‌ متر آرند، از پشم بافند،  با دوام و ضخیم است چون نمد و تبتی‌ها پر ارزشش شمار ‌ند.  در همین كتاب زیر عنوان p‛u-lo      (برابر با p‛rug در تبتی)3 آمده است كه این پارچه پشـــــمی تبتی بــــه  sa-hai-la می ماند.  

واترز4 و هاتم ـ شیندلر5 واژه فارسی سکرلات، sakirlāt یا سقرلات sagirlāt را با واژه چینی sa-ha-la برابر دانسته‌اند؛ به هر روی ریشه واژه چینی sa-ha-la نه این واژه فارسی که saqalāt یا saqallāt،  و نیز سقلاط*،  saqalāt،  saqallāt ("پارچه سرخ") است.  از بخت خوش دكتر راس6  بوده كه توانسته در واژه‌نامه‌ای چینی‌ـ ‌ایرانی  از سال 1549 همبرابرش را پیدا كند: sa-ha-la چینی = saqalat فارسی.  این یافته مسئله را برای همیشه حل می‌كند.  افزون  براین، در فارسی واژه‌های سقلاطون، saqlātūn یا سقلاطین، saqlātīn را داریم كه گویند این معانی را دارد: "شهری در روم كه در آنجا پارچه سرخ بافند پارچه سرخ یا لباسی كه از آن ساخت شده باشد."  نام دوم را خیلی پیش¬تر،  بیهقی و ادریسی به ‌ترتیب در سا¬ل¬های 1040 و 1150 میلادی به كار برده‌اند.7 به گفته ادریسی، این نام به نوعی پارچه ابریشمی محصول آلمریا در اسپانیا داده می‌شده و بی‌ چون و چرا  مراد از شهری در روم همین است.  یاقوت ازبافت این پارچه در تبریز خبر داده و از همین‌جا علت اشاره چینی‌ها به سمرقند را می‌توان دریافت.  اما مراد  چینی‌ها از سَ-هَ لَ sa-ha-la در هند، هرمز و عدن  بروشنی ماهوت سیاه اروپایی است؛ واژه تبّتی سَگ-لاد  sag-lad نیز چنین است8.  

در آیین اكبری از سُقلاط suklāt (saqalāt) روم (تركیه)، فرنگی (اروپایی) و پرتغالی یاد شـــده است؛ و اینک  این نام فارسی به پارچه‌‌های پشمی خاص، و به ویژه ماهوت سیاه‌اروپایی، داده می شود.  

واژه‌های فارسی ســـــَــقَرلات، sakirlāt و سقرلات، saqalāt ارتبــــاطی با یكدیگر ندارند  و این از دو مجموعه نام¬های اروپایی كه خاستگاه  آنها در دو گونه واژه فارسی  یافت می شود  اثبات پذیر است: سقرلات sakirlāt را نیـــــــــــــای واژه انگلیسی اسکارلت "scarlet"می‌دانـــــــند (scarlatum،  scarlata در لاتین میانه؛escarlate  در فرانسوی كهن، écarlate،  در فرانسه نو، scarlat در انگلیسی میانه و جز آن)؛ در حالی‌كه سَقلاطون saqlātūn یا سِقلاطون  siqlātūn را پایه  siglaton در فرانسوی كهن، sisclaton در پرووانسی (سده دوازدهم)، ciclatoun،  واژه انگلیسی بر افتاده ( از خیلی پیش، یعنی سال 1225)، ciclāt یا siglāt در آلمانی بالای میانه می‌دانند.  درستی و نادرستی ادعای اشتقاق این واژه‌ها از فارسی نكته‌ای است چون و چرا پذیر كه در اینجا نمی‌توان بدان پرداخت؛ اشـــــــــقاق siglaton از واژه یونـــــــانی   (cyclas) كه دوكانژ پیشنهاد كرده از این هم ناپذیرفتنی‌تر.  دکتر راس (همانجا) عقیده دارد که "گویا خاستگاه واژه scarlet در رمز و راز فرو رفته است و چندان گواهی نمی‌توان یافت در تائید اینکه امکان یافتن ریشه آن در منابع عربی یا فارسی هست."

76‌.  در اواخر فرمانروائی كائو تسون (Kao Tsun)      معروف به ون چن (Wen Č‛en)      (465‌ـ‌452 م) از دودمان هو وی (Hou Wei) (532 ‌ـ‌386)، پادشاه سو‌ـ ‌لی، (Su-le) (كاشغر) فرستاده‌ای را روانه چـــــــین كرد تا یكی ازتنپوشهای ویژه، کسایه (kāsāya)  چاكیامونی بودا به درازای  بیش از شش متر را پیشکش دربار  كند.  كائو تسون پس از آزمودن پارچه به این نتیجه رسید كه براستی  ردای بوداست.  روشن شد پارچه جادو است چرا كه فغفور/بغپور برای بی گمانی دستور داد آن را یك روز تمام در آتشی سوزان گذارند اما  نسوخت.  همه بینندگان شگفت زده و جادو شده بودند.2  این آزمایش را بارها در همه‌جا با پارچه پنبه کوهی انجام داده‌اند و چند نمـــــونه‌ آن را در مقاله ام "پنبه کوهی و سمــــندر" آورده‌ام.3 خود چینی‌ها نیز به آسانی دریافته بودند كه این میراث بودای كاشغر از پارچه ای است بافته از آذرشُست.  در Lu č‛an kun ši k‛i، 4 كه کتابی است مدرن، آکنده  از نكات ارزشمند درباره موضوعات سالنامه‌ها،  کسایه كاشغر همان پارچه نسوز سرزمین های  باختری و فو‌ـ‌ نان (كامبوج) دانسته شده؛ یعنی همان پنبه کوهی یا آذرشُست.  

در دوره‌های كایی‌ـ ‌یوان (K‛ai-yüan) و تی‌ین ‌ـ ‌پائو (T‛ien-pao) (755‌ـ‌713 م)، ایران ده هیئت نمایندگی به دربار چـــــــین گسیل داشت و از جمـــــله هدایا "گلدوزیهای با مــــــوی آتــــشی (     hwo mao siu) بود.1 شاوان2 این نام  را چنین برگردانده است: "des broderies en laine couleur de feu".  به باور من اینجا پای پنبه کوهی در میان است.  آبه‌ـ ‌رموسا نیز پیش از من همین برداشت را كرده بود.3 اثبات كرده‌ام كه ایرانیان و اعراب پنبه کوهی را به خوبی می‌شناختند و نیك می دانستند كه آن را از بدخشان آرند.4 در اینجا می‌توان از متنی دیگر كه این موضوع را تأیید می‌كند یاد كرد.  ابن فقیه در سال 902 م.  نوشته است: "در كرمان چوبی هست  كه در آتش نــــمی‌سوزد و بی‌آنكـــــــــــــه گزندی ببیند از آتش بــــــــرون ‌آید.1 ترسایی2 بر آن بود تا مردم را بفریبد با این  ادعا که چوب صلیب حضرت مسیح دارد.  چیزی نمانده بود كه عامه ترسایان دچار وسوسه شوند.  عالِمی ربانی كه این وضع بدید، از كرمان قطعه چوبی آوردشان  كه حتی بیش از چوب صلیب وی یارای ماندن در آتش داشت." به گفته شوارتس3، كه برگردان  این مطلب را وامدار  وی هستیم، در اینجا پای جنگلهای فسیلی در میان است.  هرچند چه بسا مراد پنبه کوهی باشد.  بدین‌ترتیب متن Wei šu كه پیشتر از آن یاد شد، کهن ‌ترین نوشته در اشاره به پنبه کوهی منطقه‌ای در ایران به شمار  می‌رود.  

نکات زیر می تواند اطــــــــلاعاتی به نوشته های   پیشینم بیافزاید.  چــــــو مـــــــی (Čou Mi)     (1320ـ‌1230) در Či ya t‛an tsa č‛ao     دوبار از پارچه‌هائی از جنس پنبه کوهی سخن گفته است.4 در یك جا می آورد  كه در خانه‌اش یك قطعه پارچه نسوز (hwo hwan pu) به درازای  بیش از سی‌سانتیمتر بود  كه پدر بزرگ مادریــــــــش روزگاری از تسوان چـــــــــو (Ts‛üan čou)    (استان فو‌ـ‌كی‌ین/ Fu-kien) بدست آورده بود.5 برای سرگرمی میهمانانی كه به خانه‌اش می‌رفتند آن را بر آتش منقل می‌گذاشت.  بعدتر چائو مون‌ـ ‌ای (Čao Mon-i)      آن را وام گرفت، اما هیچ‌گاه پس نیاورد.  در متنی دیگر از زبان هو تسین ‌‌ـ ‌‌فو  (Ho Ts‛in-fu) نامی چنین آمده می‌گویند پارچه نسوز را از الیاف ذغال كوهی شمال چین سازند كه پس از سوزاندن می‌بافند و موی جونده ی آتشخوار (سمندر) نیست.  در كنار این مطلب این اظهار‌نظر نیز هست  كه از ذغال نمی‌توان الیاف بدست آورد و اكنون pu-hwei-mu      (نوعی پنبه نسوز) را می‌توان در پائو‌ـ ‌تین (Pao-tin) (چی ‌ـ ‌‌لی/ Či-li)6 یافت.  شرح كوتاهی درباره پنبه کوهی در كتاب Ko ku yao lun7 آمده كه در آن تنها افسانه‌های كهن واگوئی  شده است.  اطلاعات درباره پنبه کوهی استان چی‌ـ ‌لی در Ki fu t‛un či1 و اطلاعات درباره پنبه کوهی سه‌ ـ ‌چوان در Se č‛wan t‛un ĉi2 آمده است.  در سده هجدهم، چینی‌ها پنبه کوهی را در میان پرتغالیهای ماكائو یافتند، اما این ماده کمتر در بازار یافت می‌شد.3 هانزو موراكامی در گفتار پنبه کوهی (    "پنبه سنگی") می‌گوید در نزدیكی كین‌ ـ ‌چو (Kin-ĉou)     در شن‌ـ‌كین (Šen-kin)، منچوری یافت می‌شود.4 

در مورد سمندر، فرانسیسك‌ ـ ‌میشل5 به 

‏Traditions tératologiques de Berger de xiverey (Paris, Imprimerie royale, 1836, pp.  457, 458, 460, 463);

و مقاله‌ای از دوشاله (Duchalais) با عنوان:

"L’Apollon sauroctone" (Revue archéologique, Vol.  VI

ارجاع داده؛ فزون بر این به نوشته ماهودل (Mahudel) در:

Mémoires de littérature tivés des registres de l’Académie royale des inscriptions et belles-lettres, Vol.  IV, pp.  634-637,

اشاره كرده است.  فرانسیسك‌ ـ‌ ‌میشل، پس ازبرشمردن چندین نمونه از آمدن پارچه سمندر در افسانه های سده‌های میانه، چنین می‌نویسد:

"Ces étoffes en poil de salamandre, qui vraisemblablement étaient passées des fables des marchands dans celles des poètes, venaient de loin, comme ceux qui avaient par la beau jeu pour mentir.  On en faisait aussi des manteaux; du moins celui de dame Jafite, du Roman de Gui le Gallois, en était." 


هیــــچ دلبسته ایـــــــــــن موضوع  از خـــــــواندن  فصـــــــل پنــــجاه‌ودوم، باب ســــــــوم he Gargantua et Le Pantagruel،  نوشته رابله بی نیاز نیست:


"Comment doibt estre preparé et mis en œuvre le celebre Pantagruelion".  

77‌.  واژه "drugget" كه droggitt، drogatt یا druggit نیز نوشته می‌شود (droguet فرانسوی كهن، droguete اسپانیایی، droghetto ایتالیایی) در فرهنگ انگلیسی آکسفورد نو چنین تعریف شده است: "خاستگاه  اصلی نامعلوم." در لیتره (Littré) آمده است كه از drogue مشتق شده كه drug به معنای "پارچه‌ای كم‌بها" است؛ برخی از نویسندگان انگلیسی آن را مشتق از بندرِ دروئیدا (Drogheda) در ایرلند دانسته‌اند، اما این حدس و گمانی بی‌پایه بیش نیست، و هیچ‌گونه پایه تاریخی ندارد.  این پارچه در گذشته نوعی پارچه تمام پشم یا تركیب پشم و ابریشم یا پشم و كتان بود كه از آن پوشاك می ساختند*.  اكنون به نوعی بافته پشمی خشن گویند  كه جای كف‌پوش، رومــــــــیزی و چـــــون آنـــــــــــــها کــــــــار رود.  در فرهـــــــــنگ سده (The Century Dictionary) آمده است: "هیچ‌چیز كه ارتــــباط این واژه را با drug نشان دهد در دست نیست."

فرهنگ‌نویسان ما این واقعیت را نادیده گرفته‌اند كه این واژه در اسلاوی نیز هست.  میكلو‌زیش1 به واژه صربی doroc ("جنس pallli،") و واژه مجاری darocz ("نوعی پارچه خشن") اشاره كرده اما واژه روسی معروفِ dorogi یا dorogi را نیاورده كه گویا خاستگاه  واژه رایج  در اروپای ‌باختری است.  ك.  اینوسترانتف2 در تحقیقی بسیار جالب درباره تاریخچه برخی از بافته‌های باستانی به این نام  پرداخته است.  به گفته این نویسنده،   dorogi در میان روسها نامِ پارچه‌های ابریشمی راه‌راهی بود كه از گیلان، كاشان، قزلباش، تور (Tur) و یاس (Yas) در ایران می‌آمد.  دال (Daí) در فرهنگ روسی خود می‌گوید گاه تارهای زر و سیم  را در این پارچه ابریشمی می‌بافتند.  در سال 1844، فلتمان (Veltman) مسئله یكی بودن واژه روسی dorogi با نام انگلیسی‌‌‌ـ ‌فرانسوی را مطرح كرد.  بنظر  برزین (Berezin)،  این واژه از darādza "كفتان" مشتق شده كه اینوسترانتسف به‌حق آن را مردود دانسته است.  او خود این واژه را با واژه فارسی دارایی، dārāi ("نوعی پارچه ابریشمی سرخ") مرتبط می‌داند3، و قطعه ای از "یادگارهای روابط دیپلماتیك و تجاری روسهای مسكو با ایران" نوشته وسه‌لوفسكی (Veselovski) را گواه می‌آورد كه در آن واژه فارسی dārāi به dorogi روسی برگردانده شده است.  بدبختانه به این كتاب دسترسی ندارم و نمی‌توانم درباره درستی و نادرستی برگردان داوری كنم، اما صرف اینكه dārāi به dorogi برگردانده شده باشد دلیل نمی شود كه واژه روسی حتماً از فارسی مشتق شده باشد.   به باور من به دلایل ریشه‌شناختی تاریخی، این نظریه نا ‌محتمل است: پذیرش اینكه روس¬ها واژه فارسی dārāi را تبدیل به dorogi كرده باشند دشوار است.  تمامی  زبان¬های اروپایی به یكسان g میانی را نگاه داشته اند و نمی‌توان آن را بر پایه  dārāi توجیه كرد.  پس،  به نظر من، پای سرنمون دیگری به میان می‌آید كه احتمالاً واژه اویغوری torgu،  جغتایی torka،  کویبالی (koibal) torga،  و مغولیِ Torga (n) است كه همه به معنای "ابریشم"‌اند.  کاری که باید بشود یافتن آن گویش ترکی است که این واژه را به زبان اسلاوی سپرده است.  




 كانی¬ها، فلزات و گوهر‌های ایران

78‌.    hu-lo،  *xu-lak، و نیز احتمالاً *fu-lak، *fu-rak، یكی از فرآورده های ایران است1 كه هنوز توضیح داده نشده است.  از دید من شاید همبرابر باشد با صورتی چون پورک، *purakدر فارسی میانه، برابر با بورک، būrak،  بوره، būra در فارسی نو، و پورگ، porag ("بُراگس") در ارمنی.  گرچه در مورد این شناسائی دربست بی گمان  نیستم، امیدوارم نكات زیر درباره بوره سودمند افتد.  همه می‌دانند كه ایران و تبّت دو تأمین‌‌كننده عمده بوره* در بازار جهانی اند.  چینی‌های باستان این را  خوب می دانستند، زیرا در T‛ai p‛in hwan yü ki2 در مقاله‌ای دربـــاره پو-ســــــــه (ایران) آمـده: "خاكش دریاچه‌های شـــــــور دارد كه مردم جایگزین  نمـــــــــک ‌كنند" (      ).  خود واژه انگلیسی بوراگس، "borax" (كه x پایانی از زبان اسپانیولی آمده و اكنون آن را borraj می‌نویسند) بر گرفته از فارسی است و پیرامون سده نهم اعراب آن را وارد زبانهای رومیایی كردند.  واژه روسی burá  یکراست از فارسی وارد آن زبان شده است.  واژه انگلیسی "tincal، tincar" (بوره خام كه در رسوبات دریاچه‌های ایران و تبّت یافت می‌شود) از واژه فارسی تنکار**، tinkār،  تنکال، tinkāl3 یا تنگار، tangār مشتق و در سنسكریت  takana،  tanka،  tanga،  tagara شده است؛4 این واژه در مالایایی tingkal،  در قرقیزی dänäkär و در تركی عثمانی tängar است.5 واژه فارسی دیگری از همین دست، یعنی شوره***،  šora  (نیترات سدیم، نیترات پتاسیم) را تبتی‌ها به همان صورت شوره، šo-ra  وام گرفته اند، هر چند در زبان خودشان نیز نام¬هایی برای آن دارنــــــــد: ze-ts’wa،  ba-ts‛wo ("نمکِ گاو") و ts‛a-la.  این واژه فارسی را به شکل شورَکه، sorāka سنسكریتی شده و در هند برای نامیدن شوره، نیترات سدیم، یا نیترات پتاسیم به كار می‌رود.6

79‌.  رابطه واژه چینی نو-شا، nao-ša (كلرور آمونیوم، كلرور سدیم)7  با نشادر، nušādir یا نوشادر****، naušādir فارسی كمابیش روشن است؛ با این‌همه این را هم گفته‌اند كه واژه فارسی خود بر گرفته از چینی است.  استدلال مِلی1  چنین است كه nao-ša به شیوه معنا‌نگاری نوشته شده و در متن این هم افزوده شده است :

"II vient de la province de Chen-si; on le tire d'une montagne d'ou il sort continuellement des vapeurs rouges et dangereuses et très difficile aborder par rapport a ces mêmes vapeurs.  II en vient aussi de la Tartarie, on le tire des plaines ou il y a beaucoup de troupeaux, de la même façon que le salpêtre de houssage; les Tartares et gens d'au d'e au de la Chine salent les viandes avec ce sel."


ملی بر این پایه بدین برداشت می‌ رسد كه ایرانیها خود واژه nao-ša را از چینی‌ها وام گرفته و پایانه dzer را به آن افزوده اند، همان‌طور كه زهرمهره bezoar ] سنگ‌ پادزهر[ را در فارسی، پادزهر، badzeher می‌گویند.  2

با این همه ماجرا یکسره دیگر است.  نخست اینکه واژه nao-ša به شیوه آوایی نوشته شده نه معنا‌نگاری و این را از آوانگاشت باستانی    در سالنامه سویی (نک صفحات پیش رو  ) و گونه دیگر آن یعنی     (كه درستش نو-شا، nun-ša است اما آن را با  آوایش  nao-ša نشان می‌دهند) در می یابیم؛3 همبرابرهای دیگر، یعــــــنی ti yen      ("نمك اقوام بربر") و Pei-t‛in ša      ("سنگ معدن پی‌ـ‌تین" در تركستان) كه پیش از این در دوره سونگ در T‛u ki pen ts‛ao متعلق به سوسون آمده، نیز نمایانگر خاستگاه  بیگانه این فرآورده  است.  ازیراست که در بروشنی وام‌گرفته از زبان بیگانه دانسته شده است.  تاریخچه این موضوع نیز همین گوید.  این نام در هیچ یك از اسناد باستانی چین نیامده.  نخستین بار  چینی‌ها در سده ششم میلادی در سغد و كوچه (Kuča) از وجود nao-ša آگاه شدند.  گیاهنامه ای از دوره تانگ کهن ‌ترین دارو نامه ای است كه از آن نام برده است.  سو كون (Su Kun)      كه در این کتاب بازنگری كرده و خود نویسنده   Čen lei pen ts‛ao است، از وجود این ماده بطور عمده تنها در یك نقطه خبر می‌دهد: سرزمین ژون باختری     (همان "تاتارستان" Tartary كه  دو مِلی گفته است).  تنها  سو سون      از دوره سونگ است كه در کتابش ، T‛u kin pen ts‛ao می‌گوید: " این ماده اینــــــــــــک  در سی‌ـ ‌لیان (Si-lian) و سرزمیـــــن هیا (Hia) ] كان ‌‌ـ ‌سو/ [Kan-su و نیز در هو‌ـ ‌تون (Ho-tun) ]شان‌ ـ ‌سی[‌،  شِن‌ـ ‌سی و در بخشهایی از سرزمین های همسایه یافت می‌شود."  

"        "

] به افزودن قید های    "اینک" و    "نیز"، توجه كنید[.  وی در جا می افزاید "به هر روی (     ) قطعاتی كه از سرزمین ژون‌ باختری می‌آید شفاف و رخشان  است و بزرگترین این قطعه‌ها به اندازه یك مشت مردم  می‌رسد، با وزنی بین نود تا سد ‌و پنجاه گرم، و كوچكترین آنها به اندازه یك انگشت است و کاربردهای درمانی دارد."1 این را هم باید افزود که دیر‌باز چینی‌ها بر این بوده اند كه به محض آشنایی با یك فرآورده  بیگانه،  در سرزمین خود به جستجوی آن می‌پرداختند؛ یا آن را در خاك خود پیدا می‌كردند یا جانشینی مناسب برایش می‌یافتند.  سو سون در این مورد بروشنی گفته جایگزین داخلی كیفیتی پست دارد؛ و روشن است كه این ماده نشادر كه در چین یافت نمی‌شود نبوده، بلكه همان‌طور كه هانبری نشان داده، كلرور2 سدیم بوده است.  كولا3 در همان سده هجدهم گوید هیچیک از فرآورده هائی كه در پكن nao-ša نامیده می‌شوند  شباهتی به نشادر ما ندارد.  

نویسنده استیپلتن4،که تحقیقی بسیار گیرا درباره کارگیری نشادر در شیمی دوران باستان دارد در مورد ریشه نام nao-ša گمانی بی باکانه را پیش گذارده است.  به نظر وی، nūšādur فارسی همان nau-ša چینی است كه پسوند dārū ("دارو") فارسی بدان افزوده شده است5 و navasāra سنسكریت نیز به نظر وی همان نام چینی با اندكی تغییر است.  استیپلتن شیمیدان است نه لغت‌‌شناس؛ پس همین‌ بس كه بگوییم این گمانه‌زنیها، و نیز این باور او كه "هجاهای nau-ša را می‌توان تا به آخر تجزیه كرد و به ریشه‌های چینی آنها رسید"6 بهیچ روی پذیرفتنی نیست.  

نام هندوستانی نشادر را بهیچ روی نمی‌توان آن طور كه اسمیت7 و واترز8 پیشنهاد كرده‌اند سرنمون نام چینی به حساب آورد، چرا كه آوانگاشت چینی در سده ششم میلادی شكل گرفته، یعنی در روزگاری كه زبان هندوستانی هنوز به وجود نیامده بود.  واژه هندوستانی تنها واژه‌ای است كه در دوره‌های واپسین از فارسی وام گرفته شده است، مثل واژه naiçadala در سنسكریت نو؛ در حالی‌كه خاستگاه  واژه سنسكریت navasāra،  navasādara یا narasāra را، كه دست نوشتهای گونه گون آن وام‌واژه بودنش را  آشـــــــکار  می‌كند، مــــــی‌توان در صورتی كهنتر در زبــــــــــــان ایرانی یافـــــــت (نک.  صفحات پیش رو).  

در Sui šu1 این نام  را به‌صورت    nao-ša می‌یابیم، و همان‌جا گفته شده  از كان (K‛an) (سغد) و كوچه خیزد2.   با توجه به مطلبی مشابه در Pei ši3 كه این آوانگاشت در آن به كار رفته، در می یابیم كه بی کم و کاست  همان     است.  در متن سالنامه سویی در اشاره به سرزمین های  ایرانی چندین فرونگاشت  نابهنجار از این واژه به دست داده شده، در‌حالی‌كه در Pei ši  گونه های ساده‌ای كه بعدها به عنوان فرونگاشت استانده گزیده  شد به دست داده شده است.  به هر روی فرونگاشت ‌های متفاوت در سالنامه سویی نشان می‌دهد كه پای بازسازی واژه‌ای بیگانه در میان است؛ و چون خاستگاه واژه سغد است، روشن است  كه این واژه  از زبان سغدی و از گونه *navša یا *nafša بوده است (بسنجید با navasāra سنسكریت،  navt‛ ارمنی،    یونانی)؛ واژه‌های فارسی našādir،  و nušādir،  naušādir،  naušādur،  nōšādur زان پس شكل گرفته‌اند.  همین واژه خاستگاه  واژه روسی nušatyr نیز بوده است.  از دید من واژه سغدی با واژه فارسی نفت، neft ("نفتا") ارتباط دارد كه چه بسا با napta اوستایی ("نم") مربوط باشد.  4

در سالنامه‌های چینی بارها از فرستادن  nao-ša به چین به رسم پیشكش و خراج یاد شده است.  از جمله چیزهائی كه ون ‌ژن‌ ـ‌ می (Wan Žen-mei)    ،   خان اویغورها، در سال 932 میلادی به چین فرستاد، ta-p‛en ša ("بوره")  و نشادر (kan ša)2 بود.  در سال 938 میلادی، لی ‌شن‌ـ ‌ون (Li Šen-wen)  ،  شاه ختن، nao-ša و ta-p‛en ša ("بوره") به دربار پیشكش كرد؛ و در سال 959 میلادی نیز اویغورها یشم و nao-ša به دربار فرستادند.  3 این رخداد در Kiu Wu Tai ši4 نیز آمده است و در آنجا این واژه به صورت  ،  با  آوایش  kan-ša ضبط  شده ولی گویا تنها گونه نگارشی دیگری از nao-ša در نگر بوده است.  5 در همـــــــین كتاب نشادر (با همین دست نوشت ) به تو‌ـ ‌فان (T‛u-fan) (تبتی‌ها) و تان‌ـ ‌هیان (Tan-hian) (قبیله‌ای تبّتی در منطقه كوكونور / Kukunōr) نسبت داده شده است.  6 در دوره تانگ این ماده را به‌خوبی می‌شناختند.  Ši yao er ya7 چند معادل  با خاستگاه  چینی آورده، همـــــچون kin tsei     ،   č‛i ša      ("ریــــــــــگ ســــــــرخ")، pai hai tsin   v v v     ("جوهر دریای سفید").  

نشادر در دمندان استان كرمان یافت می‌شود.  یاقوت (1229‌ـ ‌1179) در پیروی از ابن فقیه (سده دهم) شرحی در چگونگی بدست آوردن نشادر در آنجا به دست داده كه در برگردان  باربیه دومنار8 به شكل زیر آمده است:

"Cette substance se trouve principalement dans une montagne 

nommée Donbawend, dont la hauteur est évaluée a 3 farsakhs.  Cette 

montagne est à 7 farsakhs de la ville de Guwasir.  On y voit une caverne profonde d'oti.  S'chappent des mugissements semblables a ceux des vagues et une fumée épaisse.  Lorsque cette vapeur, qui est le principe du sel ammoniac, s'est attachée aux parois de 1'orifice, et qu'une certaine quantité s'est solidifiee, les habitants de la ville et des environs viennent la recueillir, une fois par mois ou tous les deux mois.  Le sultan y envoie des agents qui, la récolte faite, en perl évent le cinquième pour le trésor; les habitants se partagent le reste par la voie du sort.  Ce sel est celui qu'on expédie dans tous les pays." 






ابن‌حوقل کانهای  ستروشته* (Setrušteh)[چنین  در متن!] را چنین توصیف کرده است9: "کان¬های نُشادر در كوههاست، در آنجا مُغاره‌ای هست كه بخاری از آن برخیزد كه روزها دود را ‌ماند و شبها آتش.  برفراز خاستگاه بخار خانه‌ای ساخته اند با در و پنجره‌هایی بسته و گِل‌گرفته چنان كه بخار بهیچ روی از آن در نرود.  در بخش بالائی این خانه زاج سبز می‌گذارند.  گاه باز ‌كردن درها که می رسد تیز‌تك مردی گزیده با تنی گِل اندود در را باز می‌كند؛ هر‌ چه تواند زاج سبز بر‌می‌دارد و با شتاب بیرون می‌شود؛ اندک درنگ سوختگی آرد.  این بخار گهگاه اینجا و آنجا از زمین بر آید؛ وقتیبر آمدن بخار می ایستد، سوراخی دیگر می‌كنند بیرون شدنش را؛ سپس خانه‌ای همسان بر فرازش سازند؛ جز این، بخار سوخته یا به هوا می‌رود."

هنوز هم در این سرزمین به جای مالیات نشادر می دهند.  ابومنصور خواص دارویی آن را بر شمرده است.  1 

گویا نشادر از هندیان به تبتی‌ها رسیده باشد و این دست‌كم از روی نام تبّتی نشادر، rgya ts‛wa ("نمك هندی") بر می آید كه در مغولی هم نام به نام  برگردان  شده است Änätkäk dabusu.   Änätkäk مغولی، بازسازی *In-duk-kwok چینی ("سرزمین هند") است.  منابع اطلاعاتی كولا2 گفته بودند  nao-ša ای كه در فروشگاههای پكن به فروش می‌رسد از تبّت یا سرزمین های  همسایه آن آورده می‌شود.  لاكهارت در پكن اطلاعاتی بدست آورد که نشان می دهد نشادر را از برخی چشمه‌های آتشفشانی در سه‌ ـ ‌چوان و تبّت به دست آرند.  3 

80‌.     mi-t‛o-sen،  *m′it (m′ir)-da-sa،  و      mu-to-sen،   *mut (mur)-ta-san)، مردارسنگ، لیتارژ*، ریم سرب، بازسازی دقیق واژه فارسی مِرداسنگ، mirdāsang  یا مُرداسنگ**، murdāsang با معنائی یکسان  است.  4 هر‌دو آوانگاشت در گیاهنامه  از دوره فرمانروائی دودمان تانگ، كه میانه های سده هفتم نوشته شده، آمده است.  1 پس می‌توان این واژه را به فارسی میانه نسبت داد.  سو كون، (Su Kun)،  كه T‛an pen ts‛ao را باز بینی کرده است، بروشنی  می‌گوید كه mi-t‛o و mu-to هر دو واژه‌هایی بر گرفته از زبان مردمان هو (Hu) یا ایرانیان (     )‌اند و خود ماده محصول ایران است یا آن را از ایران آرند و شكل ظاهری آن چون دندانهای مار زرد است اما سخت‌تر و سنگین‌تر، همچنین نوع سفید‌رنگ رگه‌دار آن هم هست  كه به سنـــــگ مرمر یون‌ ـ ‌نان می‌مانَد.  ســو ســـــون (Su Sun) از دوره سونگ می‌گوید در آن روزگار ("اینک ") این ماده در كارگاههای ریخته‌گری سیم  و مس در كوان‌ ـ‌ تون و فو‌ـ‌كی‌ین نیز یافت می‌شد.  در Pen ts‛ao yen i  از سال 1116 2  نیز کوتاه یادی از آن شده و افزوده  طلایی‌رنگش از همه بهتر است.  

به گفته یاقوت، کان¬های  آنتیموان*، كه رازی، razi نامیده می‌شده، مردار‌سنگ، سرب و زاج در حوالی دُنباوند (Donbawend) یا دماوند (Demawend) ]چنین در متن![ ]دمندان؟[ در استان كرمان قرار داشتند3.  در دارونامه فارسی ابو‌منصور، خواص دارویی مردار سنگ زیر مستعربش مرداسنج، murdāsanj آمده و ابو‌منصور معادل مُرتک، murtak را نیز برایش آورده است.  4 پگولتی (Pegoletti) در سده چهاردهم این واژه را با ریشه عامیانه آن به صورت morda sangue به دست داده است.  5 در فرهنگ چهار‌زبانه6، mi-t‛o-sen چینی با gser-zil تبتی (به معنای واژه به واژه ی  "درخشش زرین")7، čirčan مانچویی، و jildunur مغولی وابسته دانسته شده‌اند.  8

81‌.  پالادیوس9 نام     (tse-mo kin) را به معنی "زر ایرانی" شمرده بی آنکه بگوید از کجا آورده است.  در 10 درآغاز فهرستِ پنج گونه زر سرزمین های بیگانه از tse-mo kin  از پوسه (ایران) نام برده شده،11 بدون هر توضیح بیشتر.  این نام در منابع بودایی نیز آمده است: شاوان1 آن را در متن یكی از مجموعه داستان های بودا، جاکاتا* (Jātaka) یافته و برگردانی گمانی برای آن پیشنهاده است: ."un amass d'or raffine' rouge."  پس چنین می نماید که معنای این نام روشن نیست، هر‌چند گویا مراد کونه ای زر یا همجوشی از آن  بوده است.  در Šwi kin ču     2 آمده كه چینی‌‌ها  رسم دارند زر سره را tse-mo kin (با دست نوشت بالا ) گویند؛ در حالی كه بربرها را رسم است این طلا را yan-mai      بنامند.  از اینجا روشن می‌شود كه tse-mo نامی است چینی نه بیگانه.  

در Ko ku yao lun3 این مطلب درباره   tse kin ("زر ارغوانی") آمده است: "باستانیان می‌گفتند سکه pan-lia       از tse kin ساخته می‌شود.  مردمان  این روزگار این سكه را با در آمیختن مس و طلا می‌سازند، و هنوز tse kin سره ندیده‌اند."  در Tao i či lio، نوشته وان تا‌ـ‌یوان (Wan Ta-yüan) به سال 1349، همین همجوش محصول ما‌ ـ‌ كو‌ ـ‌ سه ‌ـ‌ لی‌ (Ma-k‛o-se-li) شمرده شده است.  4 هرچند بی گمان  نیستم كه این tse kin همان tse-mo kin باشد.  

چینی‌ها هما‌نطور كه از زر بیگانه یاد می‌كنند، انواع  سیم  بیگانه را نیز مشخص كرده‌اند.  چهار نوع  سیم  بیگانه هست :  سیم  سین‌ـ ‌را (Sin-ra) (در كره)،  سیم  پو‌ـ‌ سه (ایران)،  سیم  لین‌ـ یی (Lin-yi)، و سیم  یون ‌ـ ‌نان.  هم زر و هم  سیم  در میان کالاهای ایران ساسانی آمده اند.  در Hai yao pen ts‛ao از Nan yüe či  از سده پنجم آمده است كه در سرزمین پو‌‌ـ ‌سه گونه ای گرد سیم طبیعی هست    كه داروی  درد ها کنند، و این داروها را با حلقه انگشتری می آزمایند.  5 دودلمم كه در اینجا مراد از پو‌ـ ‌سه ایران باشد.  گرد زر را بویژه به سرزمین اعراب نسبت داده‌اند6.  

82.    yen-lü ("سبزِ نمك"، تركیبات گوناگون دارای اكسید مس) یكی از فرآورده های ایران ساسانی7 و كوچه8 شمرده شده است.  سو كون از دوره تانگ (سده هفتم) آن را از فرآورده های كَرَشَر (Karašar) (ین‌ـ‌چی Yen-či /    ) دانسته است كه در آب روی سطوح زیرین سنگها یافت می‌شود.   لی سون  ، كه در نیمه دوم سده هشتم می‌نوشت، می‌گوید:" این ماده كه چسبیده به سنگ یافت می‌شود در سرزمین پو‌ـ‌سه (ایران) ساخته می‌شود و آن گونه كه با كشتی به چین کشند  ši-lü      (’سبزِ سنگی‘) نامیده می‌شود؛ رنگش مدتها  ثابت می‌ماند؛ همبرابرش كه در چین از مس و سركه سازند نباید بکار درمان رود و رنگش را نیز دوامی نیست."  لی شی‌ـ‌ چن "نمك سبز پو‌ـ‌ سه" اش نامیده است.  1 در درمان بیماریهای چشم به كار می‌رفت.  

همان زنگار، zingār (در عربی زنجار، zinjar) است كه در سنگ‌نامه شبه‌ارسطو سنگی شمرده شده كه از تأثیر سركه بر مس یا برنج به دست می‌آید و در داروهای گوناگون چشم درد به كار می‌رود.  2

83‌.  فغفور یان (Ya ) (616 ـ ‌605 میلادی) از دودمان سویی، پس از اورنگ نشینی تو ‌هان‌ـ ‌مان (Tu Han-man)    را به سرزمین های باختری گسیل داشت.  وی به سرزمین پادشاهی (Nan)    (بخارا) رسید، نمك الوان (wu se yen) را به دست آورد و بازگشت3.   استخری گوید در دارابجرد كوههای نمك سفید، زرد، سبز، سیاه و سرخ هست ؛ نمك سرزمین های دیگر از درون زمین یا از آبی که بلور سازد به دست می‌آید، اما املاح دارابجرد از كوهها و سطح زمین به دست می‌آید.  ابن حوقل می‌افزاید این نمك به همه رنگ یافت می‌شود.  4 

 Pei hu lu5 نمكهای سرخ، ارغوانی، سیاه، آبی و زرد را شرح داده است.  č‛i yen      ("نمك‌ سرخ") همچون شنگرف، و نمك سفید همچون یشم به كائو‌ـ‌چان (kao-č‛a ) (تورفان)  نسبت داده شده.  6 نمك سیاه (hei yen) از سرزمین تسائو (Ts‛ao) (جغتا) واقع در شمال تسون‌ ـ ‌لین (Ts‛un-lin) بر می خاست.  7 این فرآورده را از فرآورده های جنوب هند نیز دانسته‌اند.  8 شاید این نمكهای رنگین نمك ناسره یا كانیهایی بوده با خاستگاه های دیگر.  

84‌.  در سوئ – شو، Sui šu      تو-شی، t‛ou-ši (در كنار زر، سیم، مس، پین،  pin،  آهن و ارزیز*) در شمار فرآورده های فلزی ایران ساسانی آمده است1.   در این كتاب آن را محصول نو ‌كوئو (Nü kwo)،  "سرزمین زنان"** در جنوب تسون ‌ـ ‌لین (Ts‛un-lin)2 و آ‌ـ ‌لو‌ـ ‌یی‌ـ ‌لو (A-lo-yi-lo)    در شمال اودیانه (Uddiyāna)3 و نیز سرزمین تاجیکان (تا‌ـ شیTa-ši /4) دانسته‌اند.  در روزنامه  هوان تسان (Hüan Tsan) سه بار این نام آمده است؛ یكبار به‌عنوان فرآورده ای كه در خاك شمال هند (همراه با زر، سیم، مس و آهن) یافت می‌شود و دوبار به عنوان ماده‌ای كه تندیس‌های بودایی را از آن می‌ساختند.  5 

بر پایه آنچه در Kin č‛u swi ši ki   ،  كه در سده ششم نوشته شده آمده، سوزنهایی كه زنان در جشن هفتمین روز از هفتمین ماه6 به كار می‌بردند از زر، سیم  یا تو-شی،  t‛ou-ši بود7.   در دوره تانگ، همجوشی بود پذیرفته شده بود و برای مثال حلقه كمربند مقامات رسمی رده‌های هشتم و نهم را از آن می‌ساختند.  8 آن را از سرزمین های  ایرانی به رسم پیشكش به دربار چین می‌فرستادند؛ برای مثال، در سال 718 میلادی از میمرغ (شمال باختری سمرقند) به دربار چین فرستادند9.  

در Ko ku yao lun آمده است: t‛ou-ši" جوهر مس طبیعی است.  امــــــروزه  هیدروزینسیت*  را گداخته t‛ou ناســــره  به دست آرند.  به گـــــــفته تسویی فان    (Ts‛ui Fan)     از یك كتی مس و یك كتی هیدروزینسیت t‛ou-ši به دست می‌آید.  t‛ou سره را در ایران سازند.  زر را ماند و چون گرم کنند  به سرخی در ‌آید كه هیچ‌گاه سیاه نشود.  " روشن است که این تعریفِ برنج است كه بیشتر از مس و روی است.  لی شی چن1 t‛ou-ši را همان ماده‌ای می‌داند كه امروز  hwan t‛un ("مس زرد") نامیده می‌شود، یعنی برنج.  به گفته تان ‌تسویی، (T‛an Ts‛ui)، 2 t‛ou-ši در چو‌ـ‌ لی (Č‛ö-li)       تو‌ـ ‌سه (t‛u-se) در یون‌ ـ‌ نان یافت می‌شود.  

توصیف چینی¬ها از t‛ou یا t‛ou-ši با آنچه ایرانیان و اعراب درباره توتیا، tūtiya گزارش كرده‌اند می خواند.  نخستین بار  روی در ایران استخراج و در ساخت همجوش تازه ای با مس، یعنی برنج، به كار گرفته شد.  ابن‌فقیه، كه پیرامون سال 902 میلادی می‌نوشت، شرحی از کانهای  روی واقع در كوهی به نام دنباوند Dunbāwand))  ]دمندان؟ [در استان كرمان به دست داده است.  در آن روزگار نیز مثل امروز استخراج سنگ معدن روی در انحصار دولت بود.  3 جوباری، كه پیرامون سال 1225‌م می‌نوشت، فرایند گداخت روی را توصیف کرده است4.   کهن ‌ترین اشاره به این نام را می‌توان در سنگ‌نامه عربی شبه ارسطو (سده نهم) یافت5، كه در آن درباره سنگ توتیا گفته شده كه از شمار  سنگهایی است كه در کانها یافت می‌شود و گونه‌های فراوان به رنگهای سفید، زرد و سبز دارد؛ کان¬هایش كنار رودخانه‌های هند و سند پیدا می‌شود.  شاید در اینجا كات كبود یا سولفات مس در نگر بوده  است.  6

در نام چینی t‛ou-ši،  جزء دوم، ši ("سنگ") بخشی از آوانگاشت نیست؛ این نام  تنها به معنای "سنگ t‛ou" است و t‛ou (*tu) بازسازی هجای نخست  واژه فارسی توتیاست كه چون در سالنامه دودمان سویی آمده است، ناچاریم آن را  از فارسی میانه بدانیم.  برخلاف آنچه واترز پیشنهاد كرده،7 و هیرت بی‌چون و چرا پذیرفته،8 بهیچ روی نمی‌توان این واژه چینی را بر گرفته از tūj تركی دانست.  واژه تركی ادعایی تنها  در تركی عثمانی و دیگر گویشهای تركی امروز یافت می‌شود و در این گویشها هم واژه‌ای است وام‌گرفته از زبان فارسی، اما باز هم برخلاف ادعای نادرست  هیرت، این واژه در تركی اویغوری نیست.  گویا از این نظریه باید این برداشت را كرد كه جزء ši بخشی از آوانگاشت است؛ اما اصلاً و ابداً چنین نیست، زیرا   نمایانگر  *šek یا *sak، *zak كهن است و نمی‌شده با آن صوت كامی را نمایش دهند.  از اینها گذشته، در اسناد چینی از ایران یاد شده نه تركها كه یکسره با این ماجرا بی ارتباط بودند.  1 دو صورت از این واژه فارسی وارد زبانهای اروپا شده است.  اعراب واژه طوطیای tūtiyā خود را وارد اسپانیا كردند و آن را در اسپانیایی به شكل اتوتیا، atutia همراه با حرف تعریف عربی می‌بینیم؛ در پرتغالی tutia،  در فرانسوی tutie،  در ایتالیایی tuzia و در انگلیسی tutty را می‌یابیم.  در این مجموعه واژه‌ها صوت كامی پایانی نیز هست : tuj یا tunč تركی عثمانی،      یونانی نو، tuč آلبانیایی، tuč صربی و بلغاری، و tučiŭ در رومانیایی.  هرچند هنوز درستی این گمان بر من روشن نشده كه واژه سنسكریت tuttlha با واژه فارسی مرتبط است: واژه سنسكریت تنها  برای نامیدن كات‌كبود یا زاج سبز به كار می‌رود.  2 ناگفته نماند واژه فارسی برنج، birinj ("brass") صورت متأخرتر piri  (pirinjok كردی، plinj ارمنی)،3 وارد هیچ زبان بیگانه نشده است، زیرا من به‌هیچ‌وجه متقاعد نشده‌ام كه خاستگاه  واژه bronze انگلیسی را بتوان در این واژه فارسی پی گرفت.  4

 آوایش  ژاپنی     čūseki است.  ژاپنی‌ها این همجوش را از چین وارد می‌كردند و دستورساختش در گیاهنامه هاشان آمده است.  5 كره‌ایها همین واژه را not یا not-si  خوانند.  مبلغان مسیحی فرانسوی آن را چنین تعریف کرده‌اند:

 "composition de différents métaux qui sert à faire les cuillères, etc.  Airain, cuivre jaune (première qualité).  Cuivre rouge et plomb." 6

 

تاریخچه روی در خاور هنوز کمابیش پیچیده است؛ دست‌كم از آنچه مورخان درباره این فلز نوشته‌اند چنین بر‌می‌آید.  اینگالیس1 می‌گوید: "روشن نیست افتخار قال گذاری  فلز روی کرا رسد، اما شاید نخستین بار در خاور دور یافت شده باشد.  در سده شانزدهم روی با نام توتِنگو (tutanego) )از همین‌جاست نام انگلیسی تاتِنِگ tutenegue ]روی خام!  ([ از چین و هند خاوری در اروپا فرود آمد، و چه بسا اطلاعات مربوط به آن پیش از این تاریخ از همان‌جا گرفته شده باشد..  ..  تولید روی در ابعاد صنعتی نخست  در انگلستان آغاز شد؛ گویند روش به كار رفته در آنـــــجا روش چیـــــــنی بوده كه دكتر آیزاك لاوسن (Isaac Lawson) كه تنها  برای مطالعه در این زمینه به چین رفته بود آن را به كشور خود شناساند.  در سال 1740، جان شامپیون (John Champion) كارخانه‌ای در بریستول تأسیس و تولید شمش روی را آغاز كرد، اما محصول این كارخانه اندك بود و بخش بزرگتر روی همچنان از هند و چین آورده می‌شد." بكمان2 نیز بر این نكته تأكید كرده است كه در سده هجدهم بخش اعظم رویی كه به اروپا می‌آمد از هند صادر می‌شد، و در همان روزگار نگارش، یعنی سال 1792، تأسف خورده است كه هنوز نمی‌دانند این فلز از كجا، چگونه و چه وقت در هند به دست آمده و نخستین بار در چه سالی وارد اروپا شده است و در ادامه می‌گوید، بر پایه چند نكته انگشت شمار  ی كه در این باره نوشته شده بوده، خاستگاه این فلز چین، بنگال، مالاكا و مالابار بوده كه در آنها مس و برنج نیز تولید می‌شود.از سوی دیگر، اینزلی3 می‌گوید بخش بزرگتر روئی كه در هند موجود است از كوشن‌ـ‌ شین یا چین می‌آید كه در آنجا كالامین ]سنگ توتیا[ و سولفید روی، بِلِند (blende) فراوان است.  ژولیان4 نیز می‌گوید در كتاب¬های كهن نامی از روی برده نشده و گویا چینیان تازه در سرآغازهای سده هفدهم آن را شناخته باشند.  

هومل5 مدافع این نظر بود كه خاستگاه  تولید روی هندوستان بوده و چینی‌ها آن را از هندیان گرفته‌اند.  پرپیداست که نمی داند در منابع چینی هیچ مدركی برای اثبات این نظریه نیست.  بگمانم  دیگران هم این گمانه را پذیرفته‌اند.  از دید من، خاستگاه فن قال‌گذاری روی نه در هند یا چین بلكه در ایران بوده است.  پیشتر از نوشته ابن‌فقیه دریافتیم كه کان¬های  روی در سده دهم در كرمان استخراج می‌شد، و کهن  بودن منابع چینی كه به تو-شی t‛ou-ši پرداخته‌اند این نتیجه‌گیری را تأیید می‌كند كه این صنعت در روزگار ساسانیان اهمیت داشته و پیشینه آن دست‌كم به سده ششم می‌رسد.  

لی‌شی‌ ـ ‌چن1 می‌گوید مس سبز ایران را می‌توان تبدیل به آیئنه كرد.  این بود همه  دانسته هایم درباره این فلز.  

85.   پین    یا      پین تی pin t‛ie، ، آهنِ pin، ،  یكی از فرآورده های ایران ساسانی شمرده شده2 كه از محصولات كی‌ـ ‌پین (Ki-pin) (كشمیر) هم دانسته شده است3.  نویسندگان سده‌های میانه همچون چان ته (Č‛an Te) آن را از فرآورده های هند و سرزمین مردمان هامی هم شمرده اند.  4 در Ko ku yao lun5 آمده است كه pin t‛ie را بربرهای باختری (سی‌فان) تولید می‌كنند و سطح آن نقش هائی چون خطهای پیچان صدف حلزون یا دانه‌های كنجد و برف دارد.  شمشیر و ابزارهای دیگری را كه از این فلز سازند با نخ طلا صیقل می‌دهند تا این نقوش پدیدار ‌گردند؛ گرانبها تر از سیم است.  روشن است كه در اینجا مراد فولادی است چون فولاد دمشقی كه رویش با تیزاب خطوطی تیره می اندازند6.   

لی‌شی‌ـ ‌چن7 می‌گوید pin t‛ie را بربرهای باختری (سی‌فان) سازند و به نقل از Pao ts‛an lun   ،  نوشته هی‌ین یوان ـ شو (Hien Yüan-šu)     از سده دهم می‌گوید پنج نوع آهن هست ویکیشان pin t‛ie كه چنان سخت و برّاست كه فلز و سنگ سخت را می درد.  در فرهنگ كان‌ ـ‌ هی (K‛an-hi) آمده است كه از pin شمشیرهای تیز می‌سازند.  پژوهشگران پیشین  این واقعیت را كه این فلز نخستین بار به ایران ساسانی نسبت داده شده نادیده گرفته‌ و به آوردن این مطلب بسنده  كرده‌اند كه در سالنامه دوره سونگ از اواخر سده‌های میانه از آن یاد شده است.  8 

هنوز واژه pin توضیح داده نشده است.  حتی هواداران وحدت تركان ]پان‌ ـ‌ تركها[ هم آن را در تركی نیافته اند.  این واژه مرتبط است با *spaino فارسی، spin در زبانهای پامیر، ōspīna یا ōspana در افغانی و äfsän در آسی.  9 نویسه pin به شکلی تک کاره  ساخته وهمان‌طور كه مه‌یرز نیز پیشتر گفته،  بدون شناسه اسم، یعنی تنها به شكل آوایی، ضبط شده است.  

86.    se-se،  *sit-sit (در ژاپنی، šitsu-šitsu)، كه آن را با گمانه زنی به شكل سیرسیر *sirsir بازسازی كرده‌اند، یكی از گوهرهای ایران ساسانی است كه پیشتر در "نكاتی درباره فیروزه در خاور "*به تفصیل درباره آن گفته ام.  از اینرو در اینجا تنها خلاصه‌ای كوتاه همراه با اطلاعات بیشتر و اصلاحاتی چند می آورم.  دیگر بر این باور نیستم كه می‌توان سه-سه se-se را با شیگنان (Shignan) یا jaza عربی مرتبط دانست، و اینک دیگر شك ندارم كه se-se آوانگاشت واژه‌ای است ایرانی (به احتمال قریب به یقین سغدی) كه در هر صورت هنوز صورت اصلی آن یافت نشده است.  از منابع چینی چیزی درباره چیستی   se-se ایرانی به دست نمی‌آید.  در این منابع se-se را تنها در شمار  گوهرهای ایرانی و سغدی (كان/K‛an) آورده ‌اند.  1 در سالنامه تانگ کانهای  se-se در جنوب‌ خاوری رود سیحون (Yaxartes) در سغدیانه آمده است؛2 و این سنگها را از راه  ختن برای فروش به چین می‌بردند.  3 بسا که دست نسطوریان كه این سنگ ها را در آراستن كلیسای خود کار می گرفتند در آوردنش به چین  در کار بوده است.  در همین تاریخچه از ستونهای se-se در كاخهای فو‌ـ‌ لین (سوریه) سخن رفته است؛4 اما اینجا سخن از گونه ای سنگ ساختمانی است.  در تبت باستان، se-se بخشی از لباس رسمی بود و بلند پایگان این سنگ را به رشته ‌كشیده از شانه می‌آویختند.  چیزهائی كه از نظر ارزش پس از این سنگ قرمی آمد اینها بود: زر،  سیم زراندود،  سیم  و مس5 ــ همین بروشنی نشان می‌دهد se-se در تبت گوهری گرانبها و بر تر از زر به شمار  می‌رفته.  رسم بود زنان تبتی منجوقهایی از این سنگ را در گیسوان خود ببافند، و می‌گویند منجوقی آن هم‌ارز اسبی نژادین بود.  6 وجه تسمیه ma kia ču       ("مروارید یا منجوق هم‌ارز اسب") همـــین است.  در Ko ku yao lun7 این منجوقها در بخشی جداگانه و متفاوت با فیروزه بررسی شده‌اند.  8 

در دوره تانگ، زنان نان ‌مان (Nan Man) (قبایل بومی جنوب چین) نیز سنگ se-se را زیور موهای خود می‌کردند؛1 و در سرزمین نان‌ـ‌چائو (Nan-čao) نیز آن را می‌شناختند.  2 زنان وی‌ـ‌چو (Wei-čou)     در سه‌ـ ‌چوان رشته‌های se-se را به موهای خود می‌زدند.  3 افزون بر این، می‌شنویم كه چینی‌ها نیز در همین روزگار se-se را کار گرفته حتی آن را در خاك خود استخراج می‌كردند.  برخی موارد چنین می نماید که پای سنگی ساختمانی در میان است؛ در موارد دیگر گویا اشاره به سنگی شفاف و گرانبهاست كه به نخ کشیده با آن پرده و پاراوان می ساختند و ارزشی فراوان، همسنگ مروارید سره و فلزات گرانبها بدان می دادند.  4 در سالنامه تانگ زیر وقایع سال 786 چنین آمده است:"كوان‌ ‌ـ‌ چا‌ـ‌ ‌شی (Kwan-c’a-ši)    5 شان‌چو (Šan-čou)      (در هو‌ـ‌ ‌نان Ho-nan)، كه نام او لی پی (Li pi)    بود، به فغفور گزارش داد كه در كارگاههای ریخته‌گری كوه لو‌ـ ‌شی (Lu-ši)    se-se تولید می‌شود و درخواست  كرد پذیرش این سنگها به جای مالیات ممنوع شود و فغفور/بغپور ) ته‌تسون/ Te Tsun) در پاسخ این درخواست  گفت اگر se-se از خود خاك به دست نمی‌آید، باید آن را به مردم واگذار كرد و آنان مجازند آن را برای خود جمع ‌آورند." گویا در اینجا پای یكی از فرآورده های جانبی دارای خاستگاه  فلزی در میان باشد؛ و این مطلب با گفته‌های كائو سه‌ـ ‌سون (Kao Se-sun) در كتابش، Wei lio، سازگار است كه می‌گوید در روزگار وی (دوره ســــونگ) se-se را از سنگ گداخته به دست‌ می‌آوردند.  

 از دو نمونه کارگیری se-se در کارهای هنری که در K‛ao ku t‛u و Ku yü t‛u p‛u (ص 31) آمده یاد كرده‌ام.  از آن روزگار دو مورد كاربــــــرد واژه se-se را در Po ku t‛u lu یافته‌ام كه وان‌ فو (Wan Fu) در سال 11‌ـ‌1107 منتشر كرده است.  در یك بخش از این كتاب6 زنگارِ یك tin     منسوب به دوره چو (Čou) با رنگ se-se مقایسه شده است: از آنجا كه زنگار به رنگهای سبز، آبی و بسیاری فام¬های دیگر یافت می‌شود، این اشاره مدرك قطعی در مورد رنگ se-se پیش نمی‌گذارد.  در مورد دیگر،7 در توصیف یك tin كوچك كه دیرینگیش  به دوره هان می رسد گفته شده است كه در آن زر و  سیم  كار گذاشته‌اند و با هفت گوهر (saptaratna) و se-se ای بس رخشان تزئین شده است.  این بسیار شگفت‌آور است، زیرا در اسناد دوره هان اشاره‌ای به وجود se-se نشده و نخستین بار در گزارشهای مربوط به ایران ساسانی است که نامش آمده؛ یا این ظرف مفرغی نه از دوره هان بلکه از دوره تانگ بوده؛ یا اگر هم  از دوره هان بوده، سنگی كه نویسنده  دوره سونگ se-se تشخیص داده همان سنگی نیست كه در دوره تانگ به این نام شناخته می‌شده است.  پیش از این به مناسبتی گفته‌ام كه نویسندگان دوره سونگ دیگر نمی‌دانستند se-se دوره تانگ براستی  چه بوده و گویا se-se تانگ در دوران سونگ از دست رفته بوده و در آن دوره تنها  جایگزینهای آن كه se-se نامیده می‌شدند رایج  بوده‌اند.  

در فرمانروائی دودمـــــــان یوان (Yüan) یا مغول واژه se-se زندگی از سر گرفت.  چان ته (Čan Te)،  فرستاده‌ای که در سال 1259 از بغداد دیدن کرد، se-se را در كنار مروارید، سنگ لاجورد و الماس جزو گوهرهای خلیفه بر‌شمرده است.  سنگی كوچك و بی‌ارزش كه در كین‌ ـ ‌چو (Kin-čou) (در شِن‌ـ‌كین /Šen-Kin/ منچوری) یافت شده بود، se-se نام گرفت؛1 و از دوره فغفور/بغپور چن‌ـ‌تسون (Č‛en-tsun) (1307‌ـ‌1295) می شنویم كه دوهزار‌و‌پانسد  كتی se-se را به جای پول به مأموران دولتی دادند، اما دیری نگذشت كه به فرمان فغفور این رَویه برافتاد.  2 در دوره مینگ، se-se تنها واژه‌ای بود كه به ابهام بر سنگی گرانبها مربوط به گذشته اشاره داشت و سپس برای نامیدن مصنوعاتی چون مهره‌های ساخت شده از گِل یا شیشه رنگی به كار رفت.  

یادداشتهای چینی‌ها درباره se-se شباهتی چشمگیر با داستان باستانیان از زمرد (smaragdos) دارد كه هم آن را سنگی گرانبها خوانده اند كه بیشتر نگین انگشتری ‌سازند و هم سنگ ساختمانش شمرده‌اند.  تئوفراستوس3 گوید: "زمرد چشم را نیک افتد و نگین انگشتریش ‌كنند نگریستن را.  اما سنگی است كمیاب در تکه های نه‌چندان بزرگ.  با این همه در تاریخ شاهان مصر آمده است كه یك بار یكی از شاهان بابل تکه زمردی به درازای چهار و پهنای سه ارش  ]هر ارش  45 تا 56 سانتی‌متر[  به رسم پیشکش  به دربار فرستاد؛ در معبد ژوپیتر ستونی هرمی هست برساخته از چهار قطعه زمرد با بلندای چهل‌، پهنای چهار و ضخامت دو ارش.  سنگ زمرد‌نما در محلهای پرآوازه یافت می‌شود، بویژه در کانهای  مس قبرس به صورت رگه‌هایی كه یكدیگر را در جهات متفاوت  قطع كرده‌اند هست، اما کمتر به آن بزرگی كه بتوان نگین انگشتری ساخت.  " لنتس4 این سنگ را مالاکیت دانسته است.  شاید se-se ایران و تبت زمرد بوده است، و se-se به کار رفته در ستونها در فو ـ لین مالاکیت بوده است، هنوز در منابع چینی چیزی در تعریف چیستی se-se یافت نشده و بهتر است تا اطلاعات بیشتری نیافته ایم شناسائی دقیق و قطعی نکنیم.

در نوشته های  بودایی، زمرد با آوانگاشت mo-lo-k‛ie-t‛o      آمده است،1 كه همبرابر  است با مرکته،  marakata سنسكریت.  گویا زمرد، با آوانگاشت      ču-mu-la،  كه در سده هفدهم      tsu-mu-lü نوشته شده، نخستین بار در Čo ken lu آمده باشد كه در سال 1366 نوشته شده است.  2 در فرهنگ چهار زبانه3 این واژه tsie-mu-lu    فرونگاشته  شده است؛ این واژه آوانگاشت زمرد، zumurrud فارسی است.  

خود این واژه خاستگاه  سامی دارد.  در آشوری آن را به صورت barraktu در یك متن بابلی از سی‌و‌پنجمین سال شاهی اردشیریکم (442‌ـ‌464 پ م) یافته‌اند.  4 در عبری این واژه bāreket یا bārkat،  در سریانی borko،  در عربی Zummurud،  در ارمنی zemruxt،  در روسی izumrud است.  واژه یونانی maragdos یا smaragdos وام‌گرفته از زبانهای سامی است، و marakata سنسكریت بر گرفته از یونانی، و mar-gad تبّتی بر گرفته از سنسكریت است.  5 گویا زمرد،  zummurud عربی‌ـ ‌ایرانی  یکراست  بر پایه صورت یونانی واژه با صوت صفیری آغازین باشد.  

87.  در مورد فیروزه کوتاه  سخن خواهم گفت.  فیروزه ایران، چه فیروزه نیشابور و چه كرمان، نخستین بار در Čo ken lu  از سال 1366 با نام tien-tse     آمده است.  مراد  این نیست كه چینی‌ها پیش تر از این با فیروزه ایرانی آشنا نبوده‌اند.  چه بسا كه ختائی ها پیشاپیش فیروزه را می‌شناخته‌اند6.   با این گفـــــــته واترز7 كه Pi-lu        آوانگاشت فیروزه، firūza فارسی است همداستان نیستم؛ هیچ منبعی برای واژه چینی ادعایی خود پیش نگذارده و اگرهم چنین واژه‌ای بوده باشد از دایره زبان چینی محاوره ای امروزی فراتر نمی رود.  هنوز نشانه ای از این واژه را در نوشته ای  نیافته‌ام.  1 از خیلی پیش، از سال 1290، فیروزه در هوئی‌‌ـ‌چوان (Hui-č‛wan) در یون‌ ـ‌ نان استخراج می‌شده است2.   در كتاب جغرافیای دودمان مینگ از کان فیروزه در نان‌ ‌ـ‌ ‌نین چو    (Nan-nin čou) در بخش یون‌ ‌ـ‌‌ نان دراستان  یون‌ ‌ـ‌ ‌نان یاد شده است.  3 در این متن، نام pi t‛ien-tse    به كار رفته است.  تان ‌تسویی4 می‌گوید فیروزه (pi t‛ien) از مــــــــون ‌ـ ‌یان تو‌ـ‌ ‌سه (Mon-yant‛u-se)      در یــــــــــــون‌ ‌ـ ‌نان خـــــــــیزد.  Hin-nan fu či       5، فرهنگ جغرافیایی بخش هین‌ـ ‌نان در شانشی جنوبی، گوید pi t‛ien (كه    نوشته شده) پیشتر محصول این محل بوده و در دوره‌های تانگ و سونگ استخراج می‌شده، اما کان¬های  آن در سر آغازهای  دوره مینگ بسته شده است.  این گفته درست نمی نماید، زیرا نه در دوره تانگ و نه در دوره سونگ نامی از پی-تین pi-tien  یا تین-تسه tien-tse در میان نیست و تازه در دوره یوان پدیدار شده است6.   

88‌.  گویا   kin tsin  ("جوهر زر")نام سنگ لاجورد در دوره تانگ بوده است.  این سنگ را از کانهای  نامی  بدخشان می‌آوردند.  7 

در فرمانروائی دودمان یوان یا مغول نامی نو برای سنـــگ لاجورد به صورت lan-č‛i     پدیدار شد.  چان ته، جهانگرد چینی كه در سال 1259 فغفور/بغپور مغول مانگو (Mangu) وی را به دربار برادرش هلاكو، ایلخان مغول که بر ایران فرمان می راند، فرستاد و روزنامه خاطراتش، سی شی کی Si ši ki را لیو ‌یو (Liu Yu) در سال 1263 ویرایش كرد، می-نویسد سنگی به این نام روی گران سنگ¬های كوه¬های جنوب‌باختری ایران یافت می‌شود.  واژه لان-چی lan-č‛i با دو نویسه به معنای "اركیده" و "سرخ" نوشته می‌شود كه هیچ معنایی ندارد؛ پس برتشنایدر درست نتیجه می گیرد كه1 این دو جزء آوانگاشت نامی بیگانه هستند.  او گمان می برد كه "این همان landshiwer ]باشد[ كه نام عربی سنگ لاجورد است." در فارسی جدید آن را لاژورد، lāžvard یا لاجورد، lājvard  می‌گویند ( لازورد، lāzvard عربی).   دیگر نام عربیش لینِج*،  līnej است كه در برابر  cyanos دیوسكوریدس به كار رفته است2.   صورت  lanjiver عربی بر من ناشناخته است.  

ماركو پولو گوید:3 "در همین سرزمین ]بدخشان[ كوه دیگری نیز هست كه در آن لاجورد [azure] یافت می‌شود؛ این لاجورد سرآمد جهان است و رگه هایش چون سیم  در سنگ یافت می‌شود.  كوههای دیگری نیز هست كه بسی کانسار سیم  دارد و از همین رو این سرزمین بسیار ثروتمند است."  یول نیز چنین گوید: "کان¬های  لاجورد (Lájwurd) (كه واژه‌های l’Azure و Lazuli از آن گرفته شده است) مثل کان¬های  یاقوتش  بلند‌آوازه دوران¬ها بوده است.  این کان¬ها  در دره بالای كوكچه (Kokcha) بنام كوران (Korán)،  در سرزمینی بنام یمگان (Yamgán) جای دارند كه در ریشه‌شناسی عامیانه آن را همه‌ـ‌كان Hamah-Kán)/ سرتاسر معدن( می‌دانند و وود به سال 1838 از آنها دیدن كرد4.   گویند كیفیت محصولِ امروزی این کان¬ها  بسیار پست وبرداشت سالیانه بین سی تا شصت پود (هر پود برابر با هجده كیلو) است.  بهترینش در بخارا به بهای سی تا شصت تیله (tillas) یا دوازده تا بیست و چهار لیر برای هر پود (Manphúl)" به فروش می‌رسد5.   در فرهنگ چهار‌زبانه6 در برابر سنگ لاجورد ts‛in kin ši       آمده است؛ در تبّتی مو-مِن mu-men، در مغولی و مانچویی نومین nomin می‌گویند.  

چینی‌ها الماس را نیز از فرآورده های ایران دوره ساسانی دانسته‌اند و پیشتر نشان داده‌ام كه در سر آغازهای  تاریخ مسیحیت چندین قبیله ایرانی این سنگ گرانبها را می‌شناختند.  در فرمانروائی دودمان تانگ تراشه‌های الماس را از ایران به چین وارد می‌كردند7.  

89.  نخستین باری که نام  کهربا در منابع چینی آمده از یافت شدنش در کی‌ـ پین (کشمیر) گوید.   سپس  ازیافت شدنش در تا تسین (، خاور یونان¬گرای/رُم،) 2 و ایران ساسانی آگاه می شویم.  3 بندهشن که پهلوی این واژه، کهرُپای، Kahrupāī  را بدست می دهد درستی این گزارش را روشن می‌کند.  4 این واژه همبرابر است با  کهربا، Kāhrubā در پارسی امروز که واژه‌ای است مرکب برساخته از کاه و رُبا  ("کشنده، بلند کننده").  5 اعراب کهربای خود را از ایرانیان گرفته‌اند (نخست در کتاب ابن‌العباس)؛ و بین سده های نهم و دهم از عربی وارد زبان سریانی شد.  6 در ارمنی آن را kahribā و kahribar می‌گویند.  همین واژه راهی باختر نیز شده است: carabe در اسپانیایی، carabe یا charabe در پرتغالی، carabe در ایتالیایی، carabé در فرانسوی؛   در بیزانسی؛ charabar در کومانیایی* در دوره مینگ کهربا از شمار  فرآورده های هرات، ختن و سمــــــــــــــــرقند شمرده شده است.  7 گــــــــــــــونه ای ویژه  از آن به نام "کهربای زرین" (    kin p‛o) به عربستان (تی‌ین ـ فان / T‛ien-fan) نسبت داده شده است.  8

اینک، این پرسش که خود ایرانیان کهربا را از کجا آوردند؟  یاکوب9 از بررسی منابع عربی به این نتیجه رسیده است که تازیان کهربا را از منطقه بالتیک دریافت کردند*.  اهمیت فراوان کهربای بالتیک در تاریخ بازرگانی بر کسی پوشیده نیست، اما گویا کارشناسان در این راه زیاده روی هائی کرده‌اند و این حقیقت به سادگی نادیده گرفته شده که کهربا در بسیاری از جاهای جهان یافت می‌شود.  نمی گویم بخش بزرگی از کهربایی که تازیان  به دست می‌آوردند از منابع بالتیک تأمین نمی‌شده است، اما هر چه جستم نتوانستم نتیجه بگیرم که این نظریه (چون نظریه ای بیش نیست) سرراست از داده هائی که نویسندگان عرب پیش گذارده اند  برخاسته باشد.  آنان بیش از این نمی گویند که کهربا در کشورهای روسیه و بلغارستان فراوان  است، اما چه کسی می‌تواند با بی گمانی بگوید کهربای روسیه یکسره از منطقه بالتیک می آمده است؟  روشن است که کهربا در جنوب روسیه و رومانی یافت می‌شود.  ابن بیطار هم در این مورد چیزی درباره روسیه و بلغارستان نمی‌ داند و تنها  با یاد از  کتاب الجفیکی (al Jafiki) از دو گونه کهربا گوید، که یکی از یونان و خاور می آید و دیگری که در بخش باختری اسپانیا در سرزمین های  کرانه ای و زیر زمین یافت می‌شود.    پلینی گوید بگفته فیلمون کهربا   ماده ای است سنگواره‌ای و در دو نقطه از سرزمین سکوتیا یافت می‌شد: یکجا سفیدِ رنگ پریده بنام electrum،  و جای دیگر سرخ  است و sualiternicum  نام دارد.  2  احتمالاً این کهربای ایشغوزها یا کهربای جنوب روسیه را ایشغوزهای ایرانی به کشور خود برده‌اند.  برای روشن سازی همیشگی پرسش خاستگاه  کهربا در ایران باستان و عربستان پیش از هر کار نیاز  است شمار ی کهربای ایرانی و عربی را که براستی از دوره باستان باشد به دست آورده تجزیه شیمیایی کنیم.  همچنین می‌دانیم ذخایر پرشمار  تأمین کهربا در دوران باستان مدتها پیش به پایان رسیده است.  به همین دلیل است که پلینی و چینی‌های باستان بر سر این واقعیت توافق دارند که کهربا محصول هند است، هرچند اینک  هیچ معدن کهربایی در آنجا یافت نمی‌شود.  3 پیشتر ها کهربا در بخش  یون ـ نان و حتی در نیایشگاه مقدس بودائی هوا ـ شان (Hwa-šan) در شن ـ سی یافت می‌شد.  4

یاکوب5 هشدار داده است که گمان اشتقاق واژه چینی از کهرپای، kahrupāī پهلوی مشکلات حل ناشدنی ترتیب تاریخی را پیش می‌آورد.  مشکلات آواشناختیِ این گمان از این هم پیچیده‌تر است، زیرا واژه چینی hu-p‛o       در دوران باستان gu-bak* تلفظ  می‌شده و هرگونه شباهت ادعایی این دو واژه به باد می‌رود.  احتمال اینکه واژه یونانی harpax6 پایه این واژه چینی باشداز این هم کمتر است، و به باورمن این واژه چینی از یکی از زبانهای باستانی یون ـ نان به نام شن (šan) یا تایی (T‛ai) گرفته شده که چینی‌ها دست کم از سده نخست میلادی گونه ای  کهربا را از آنجا می‌آوردند.  از دید من، خاستگاه  واژه چینی tun-mou         برای کهربا، که ون چون (wan Č‛un) فیلسوف نخستین  و تنها کسی بود که آن را به کار برد، نیز همان جاست.   

برخلاف گمان کلاپرات (Klaproth)، واژه اویغوری kubik خاستگاه  واژه چینی نیست؛ برعکس، این واژه اویغوری (مثل xobax در کره‌ای) آوانگاشت واژه چینی است.  واژه‌های xuba در مغولی و xôba در مانچویی نیز به همین ترتیب؛ جز آنکه این صورتها بعد ها که همخوان پایانی bak یا bek در چینی دیگر تلفظ   نمی‌شد از این زبان وام گرفته شده‌اند.  2

90.  مرجان ماده‌ای است دارای خاستگاه  جانوری؛ اما از آنجا که در خاور ‌زمین همواره آن را سنگی گرانبها به شمار  آورده‌اند،3 آوردن  یادداشتی کوتاه راجع به آن،  تا آنجا که به روابط چین و ایران مربوط می‌شود، سودمند است.  چینی‌ها اطلاعات خود درباره مرجان اصل را از راه داد و ستد های  خود با خاور هلنی دا-قین/تا-چین/فو-لین (تا‌ـ‌تس'ین/Ta-Ts‛in)به دست آوردند: از آنچه در Wei lio و سالنامه هان آمده است4 می‌توان دریافت که در تا تسین، خاور یونان¬گرای/رُم،  (Ta Ts‛in) مرجان تولید می‌شد، چنان فراوان که شاه‌تیر خانه هایش می‌ کردند.  سپس در سالنامه تانگ5 چگونگی  صید این محصول دریایی آمده است: در جزایر مرجانی مردان سوار بر کرجی‌های بزرگ با تورهای آهنی مرجان صید می‌کردند.  وقتی مرجان روی صخره‌ها آغاز به رشد می‌کند همچون قارچی سفید است؛ پس از سالی زرد شود و پس از سه سال یکسره سرخ، سپس شاخه‌های آن در هم می‌پیچیند؛ بلندای  آن به یک یا یک و نیم گز  می‌رسد.    شاید هیرت درست گمان برده باشد که در دریای سرخ مرجان صید می‌شده، و "دریای مرجان" ی که در کتیبه نسطوری آمده و نیز "دریای مولد مرجان و مروارید اصل که در" Wei lio  آمده همین دریاست.  2 اما این دریا می تواند خلیج پارسی یا حتی دریای مدیترانه نیز بوده باشد.  پلینی3 در مورد مرجان دریای سرخ چندان پافشاری نمی‌ کند؛ و  سفر دریای اریتره (پریپلوس *) از بردن مرجان به هند گوید و از دید من  شوف 4 به درستی آن را مرجان مدیترانه دانسته است.  افزون بر این، خود چینیها شرح بالا  درباره صید مرجان را مربوط به ایران دانسته‌اند، زیرا در Čen lei pen ts‛ao5 از Yi wu či     چنین آورده که مرجان از ایران خیزد و ایرانیان آن را گرانبهاترین گوهر خود می‌دانند؛ و در Pen ts‛ao yen i از جزیره‌ای مرجانی در دریای پارس سخن رفته،6 و پی بندش همان داستان صید مرجان را که در سالنامه تانگ در گفتار فو ـ لین (سوریه) آمده باز آورده است.  سو کون از دوره تانگ می‌گوید مرجان در دریای جنوب می‌روید، اما آن را از ایران و سیلان نیز آرند.  همین گفته در T‛u kin pen ts‛ao  از دوره سونگ باز گوئی است.  جالب این که در گیاهنامه دوره تانگ بر سوراخهای موجود در مرجان تأکید شده است؛ ویژگی‌ای که هنوز (بحق) در خاور زمین نشانه اصالت مرجان دانسته می‌شود.  در دوره تانگ برای نخستین بار مرجان درشمار  مواد دارویی قرار گرفت.  در سالنامه این دوره مرجان از فرآورده های ایران ساسانی دانسته شده؛7 و سالنامه تانگ بروشنی گوید از ایران مرجانهایی خیزد که بلندایش کم از گزی  است.  8 روشن است که مرجان ایران به سراسر آسیا پرکشیده و چه بسا تبتی‌ها که مرجان، کهربا و فیروزه را ارزشمند تر از گوهرهای دیگر میشمار ند هنوز هم خیلی از این مرجانها را نگاه داشته باشند.  گویا مرجانهایی هم که چینی‌ها در کی ـ پین (کشمیر) دیده‌اند،  خاستگاه  ایرانی داشته است.  بدبختانه در منابع باستانی ایران هیچ چیز راجع به مرجان نیست و از وجود نام باستانی ایرانی برای مرجان بی خبریم.  سولینوس (Solinus) می‌گوید زرتشت مرجان را دارای نیرو و تأثیر زندگی بخش می دانست؛2 و گویا آنچه پلینی درباره ویژگیهای قدسی ونیروی مرجان در دور ساختن خطرها گفته ازایران‌زمین برخاسته باشد.  هنوزهم بلاگردانی را، تکه‌مرجانی به شکم کودکان ایرانی بندند؛3 و به گفته پلینی، این رسم در روزگار او هم بوده هرچند شاخه‌های مرجان را گردن نوزاد می انداختند.  

شاید واژه چینی برای مرجان،     šan-hu،  san-gu* (در ژاپنی، san-go) خاستگاه  بیگانه داشته و شاید هم نداشته باشد.  4 امروزه هیچ واژه‌ای در هیچیک از زبانهای باختر آسیا یا زبانهای ایرانی نیست که بتوان این واژه چینی را به آن بست.  در عبری مرجان را ra’mot می‌گویند که در ترجمه هفتادی به صورت    آوانگاری یا به شکل   برگردان شده است.  واژه پارسی امروزی مرجان، marjān است (از همین جاست واژه روسیِ مرژان، maržan)؛ نام¬های دیگر آن در پارسی چنین اند: بربال،  birbāl [از سانسکریت]، خروهک xuruhak یا xurohak،  بٍسّد،  bussad یا bissad (در عربی bessed یا bussad).  در ارمنی بُست bust گویند5.  

91.  از دید من یکی شمردن    p‛o-so (*bwa-sa) چینی با واژه پارسی پازهر، pāzahr یا پادزهر*، pādzahr6 (bezoar" " انگلیسی به معنای واژه به واژه "پادزهر") که نخستین بار هیرت پیشنهاد کرده7 با وجود تائید پولـــیو پذیرفتنی نیست8 .  هر چند پلیو خوب می دانست نه آنچه چینی‌ها p‛o-so یا mo-so     گویند سنگ پادزهر است نه این آوانگاشت بهنجار.   پس  کار بهتر نپذیرفتن این شناسائیست.  برهانهای استوار دیگری هم هست که ما را بدین انگیزد.  هیچ گزارش چینی در این مورد که ایران سنگ پادزهر داشته یا آن را به چین می فرستاده در میان نیست.  چینی‌ها به خوبی با سنگ پادزهر آشنا بوده‌ (و هستند).  2 (خودم چند نمونه سنگ پادزهر را در چین گردآوری کردم) و شناسایی اش دشوار نیست.  اینک اگر p‛o-so یا mo-so همان واژه پارسی pāzahr بود به معنی گونه ای پـــادزهر محصول ایـــــــــــــران، چینی‌ها بـــی درنگ  می‌گفتند     p‛o-so همان  Po-se niu-hwan یا سنگ پادزهر ایرانی است؛ اما هیچگاه چنین چیزی نگفته‌اند.  برعکس، در نوشته هائی که زیر عنوان سنگ پادزهر در Pen ts‛ao kan mu3 آمده، هیچ نامی از ایران در میان نیست، اما در همه آنها آمده است که سنگ p‛o-so در مجمع‌الجزایر مالایا فراوان است.  ما چی / Ma Ci/[Ma Chi]  از دوره سونگ آن را به دریای جنوب (نان هایی/Nan Hai) نسبت می‌دهد.  لی شی ـ چن می‌گوید در Ken sin yü ts‛e     که پیـــــــــــــرامون سال 1430 نوشته شده، چنین آمده که این سنـــــــگ از سان ـ فو ـ تسی (San-fu-ts‛i) (پالمبانگ در سوماترا) می‌آید.  4 مِلی آن را تنها  "Pierre d'épreuve" ]سنگ محک[ نامیده و بیش از این نمی گوید که رموزا (Rémusat) آن را با دلربا (aventurine) یکی دانسته است.  5 پادزهر سنگی است که در شکم شمار ی از پستانداران یافت می‌شود و ادبیات خاورزمین آکنده است از داستان های بیرون کشیدن این گونه سنگها از شکم جانوران.  در منابع چینی نه تنها  گفته نشده که سنگ p‛o-so خاستگاه جانوری دارد، بلـــــکه برعکس، بروشنی از خاستــــــگاه  کانی آن ســـــــخن رفتــــه است.  در Ken sin yü ts‛e آمده چگونه دریانوردان در گذر از برابر کوهی ویژه  در سوماترا این سنگ را با تیشه از گران سنگها می‌کنند و اینکه وقتی بسوزد بویی گوگرد برخیزد.  ما چی / Ma Ci/[Ma Chi] در توصیف این سنگ می‌گوید سبز است و بی خال؛ آنکه ستاره‌های طلایی دارد و وقتی مالش داده می‌شود ماده‌ای شیری از آن تراود بهترین است.  هیچیک از این اوصاف با ســــــــنگ پادزهر نـــــــمی‌خواند.  باز نمائیی هـــــــم که در Pen ts‛ao yen i  آمده تنها از سنگی با خاستگاه  کانی می گوید.  

حتی خیلی پیشتر، در دوره تانگ، نام p‛o-so تنها  به معنای یک سنگ آمده است.  درباره این سنگ در انجامه Pin ts‛üan šan kü ts‛ao mu ki    نوشته  لی ته ـ یو    (Li Te-yü) (849 ـ 787م) گفته شده سنگی است شگفت که در کوشک پو ـ سو (P‛o-so) در جنوب چان ـ تی‌ین (Č‛an-tien)    در هو ـ نان (Ho-nan) نگهداری می‌شود.  

پلیو به درستی گفته است yada یا jada گونه ای  پادزهر است؛ اما آنچه چینی‌ها را شیفته این واژه ترکی ـ مغولی کرد نه فروزه پادزهری بلکه ویژگی جادویی آن به عنوان سنــــــگ باران‌زا بود.  لی شی ـ چن2 در مقـــــــاله‌ای جداگانه به این سنــــــگ با نــــــام a-tač   پرداخته و آن را گونه ای  پادزهر شناخته است؛ در واقع این مقاله بی درنگ پس از مقاله او درباره پادزهر چینی (niu-hwan) آمده است.  3

یسوعیان واژه پارسی پادزهر را تازه در سده هفدهم به چین بردند.  پانتوجا و آلنی در کتاب جغرافیای جهان خود بنام Či fan wai ki 4 که به سال 1623 منتشر شد، از جانوری در بورنئو نام برده‌اند که چون گوسفند و گوزن اســــــــــت و pa-tsa‛r       نامند و در شکمش سنگی بهم رسد داروی همه بیـــــماریها و باخترزمینی ها ارزش فراوانش نهند.  چینی‌ها دریافتند این سنگ پادزهر است.  2 سنگ پادزهر در بورنئو بدست می‌آید اما بیشتر از گونه ای  میمون simian lungu manis)،  در وایاکی ]قبایل بومی اندونزی، در بورنئو[، buhi) و خارپشت گیرند.  نام پادزهر در مالایی gulīga است و تا آنجا که من می‌دانم، مالایایی‌ها واژه پارسی را به کار نمی‌برند.  3 در فرهنگ جغرافیایی ماکائو چنین آمده است: "جانوری چون گوسفند یا بز که در شکم آن سنگی بهم رسد که درمان همه دردهاست و pa-tsa‛r نامیده می‌شود" (با دست نوشتی که پیشتر آمد)4 بسنجید با bazaar،  buzár،  و bezoar در پرتغالی.  

از دیگرسو، سنگ پادزهر در سرآغازهای سده‌های میانه جهانگیر شد و تازیان  نیز از پادزهر چین و هند نام برده‌اند.  5 از واژه پارسی، فادج*، fādaj که "سنگی از چین، پادزهر" تعریف شده بر می آید سنگهای پادزهر چینی را به ایران نیز می برده اند.  همچنان که می‌دانیم، در ایران سنگ پادزهر را دارای ارزش فراوان در درمان بیماریها و طلسمی ارزشمند به شمار  می‌آوردند.  6




 پیشنام¬ها در کشور ساسانی

92.    sa-pao،  sa§ (sar)-pav * پیشنام مقام رسمی مسئول امور دینی ایرانیان در سی ـ نَن (Si-nan) بود؛ منصبی که از روزگار برپاییِ نیایشگاه¬های خدای آسمانیِ آتش در این محل، یعنی پیرامون  سال 621م، پدید آمد.  پلیو در مقاله‌ای درخشان تمامی نوشته های مربوط به این پایگاه/جایگاه (منصب) را گرد آورده است .   به هر روی گمان نمی‌کنم بتوان نظریه دووریا (Devéria) را پذیرفت که آوانگاشت چینی همان سابا sābā سُریانی ("مرد کهن") است.  این نظریه آشکارا با قواعد آوانگاری که خود پلیو با آن همه ژرف بینی تفسیر و رعایت کرده نمی خواند: نیاز  است صوتِ دندانی یا روانِ پایانی در نویسه sa که معمولاً در آوانگاشت¬های دوره تانگ یافت می‌شود در نظر گرفته شود.  همچنین دور است که ایرانیان واژه‌ای سُریانی را بر  ورجاوند نهاد خود گذارده باشند.  آشکار است که آوانگاشت چینی همخوان با صورت پارسی میانه‌ای است که می‌توان ریشه آن را در xšaθra-pāvan xšçpava)،  (xšaçapāvā پارسی باستان یافت، که به axšadarapān یا axšadrapān آشوری، axašdarfnim عبری،2 σaτaπης یونانی (šahapand ارمنی و ksatrapa سنسکریت) انجامیده است.  صورتِ پارسی میانه که آوانگاشت چینی با درستی تمام از روی آن ساخته شده و بسا که šaθ-pāv * یا *xšaθ-pāv بوده است.  نویسه sa نمایانگر  سر، sar (سرکرده، سالار) در پارسی میانه و امروزی نیز هست.  3

93.    K‛u-sa-ho،  Ku-sas (r)-γwa*، پیشنام    شاهان پارسه (ایران) بود.  4 چنین می نماید که این آوانگاشت بر پایه صورتی چون xšaθva یا xšarva در پارسی، همبرابر با xšáyavan*،  *xšēvan سغدی ("شاه") ساخته شده است.  5 گفتنی است که صوت سایشی x در چینی با جزء k‛u به سادگی و شایستگی تمام بیان شده،6 حال آنکه در آوانگاشت پیشین افتاده است.  شاید  تفاوتهائی که در گذر روزگار پیش آمده سبب ساز شده باشد: آوانگاشت sa-pao از سال¬های پیرامون 621م می آید در حالی که کو ـ سه ـ هو (K‛u-sa-ho) که در سالنامه سویی (Sui) آمده، از نیمه دوم سده ششم است.  به گفته زاله‌مان ، xš آغازین ایران در پارسی میانه–š شده؛ تنها در کهنترین وام‌واژه‌های موجود در ارمنی ašx- به‌جای xš می‌آید و گرنه بنا به دستور  š را می‌بینیم، جز اینکه xš جایگزین xš میان‌واکه‌ای شده باشد.  2 شاید نیاز باشد با توجه به صورت چینی ـ ایرانی در این دستور  بازنگری  شود، اما این کار پژوهشگران ایرانی است.  

94.   شت(شد) یشایه  ša-ye *šat (šaδ)-ya پیشـــــــــــــــنام پســـــــــــران شــــــــــــــــاه ایران.  Wei šu, Ch.  102, p.  6; T‛ai p‛in hwan yü) ki, Ch.  185, p.  17) ).   این نام  همبرابر است با واژه اوستایی خشتریه، xšaθrya "(سالار، فرمانروا).  "3 شاهزادگان شاهنشاهی  ساسانی شَثَرَداران (saθraδārān) نامیده می‌شدند.  4 ساسانیان را رسم بود پسران شاهنشاهان با عنوان "شاه" بر استانها فرمانروائی کنند.  5 در مورد پیشنام     در آوانگاشــت نام¬های ایرانی بسنــجید با نام رود سـیحون، Yaxartes،    (Sui šu, Ch.  83, p.  4b) Yao-ša، یعنی *Yak-šaδ (šar).  چون این نام در پارسی میانه خشارت (Xšārt) یا اشارت (Ašārt) (در پازند اشارد/(Ašārd است،6 چاره‌ای جز این گمان نیست که سرنمون آوانگاشت چینی *Axšārt یا *Yaxšārt بوده است.  

95.     i-tsan،  اما از آنجا که fan-ts‛ie در نویسه آخر با    نشان داده می‌شود، خوانش درست  *i-džaδ i-ts‛at، -dzaδ، نام شاه پــــــارسه اســـــــــــت )       یا    : Wei šu, Ch.  102, p.  6 (T‛ai p‛in hwan yü ki, Ch.  185, p.  17.  نام چینی بروشنی نمایانگر آوانگاشتی از اخشِد Ixšeδ،  در کتاب بیرونی، اخشید (Ixsīdh)، پیشنام  شاهان سغد و فرغانه بوده است که  آوایش  واژه پارسی باستان xšāyaθiya در یکی از گویشهای ایرانی است.  7 اخشید (Ixšēδ) همان (xšaeta) اوستایی ("درخشان") است که صورت متأخر آن شیده، šēdah است.  نباید فراموش کرد سغدی زبان مشترک و بین‌المللی در آسیای مرکزی و حتی وسیله انتقال تمدن بوده است.    پیشنهاد هوری2 که آوانگاشت چینی باید نمایانگر واژه پارسی izad ]ایزد[ ("خداوند") باشد پذیرفتنی نیست: نخست اینکه، در اینجا سخن نه از پارسی امروزی بلکه تنها  پارسی میانه است؛ دو دیگر، ثابت نشده که ایزد هیچگاه پیشنام  شاهان ایرانی بوده.  برعکس همچنان که نولدکه گفته است،3 شاهان ساسانی به خود پیشنام  bag ]بغ[ ("خدا") می‌دادند نه یزدان، yazdān که حتی در آن  روزگار ویژه  "خدا" بود.  

96.    fan-pu-šwai،  *pwan-bu-zwiδ، نــــام شهــــبانوی پارسه Ch.  185, p.  17)، T‛ai p‛in hwan yü ki؛ Ch.  102, p.  6،  (Wei šu.  پایه این آوانگاشت واژه پارسی میانه bānbusn،  bānbišn (در ارمنی، bambišn،  "همسر شاه ایران" است.  4 چنین می نماید کهن الگوی پارسی که آوانگاشت چینی را  از روی آن ساخته اند *bānbuzwiδ بوده است.  چه بسا بخش آخر به واژه سغدی waδu یا wyδyšth ("همسر") وابسته باشد.  5

97.    مــــــکو (مــــــــغو) دان، مـــــــــــــــو-هو-دان، mo-hu-t‛an،  (mag-gu)-dan *mak-ku مقام¬های  قضــــایی ایران    (Wei šu, Ch.  102, p.  6).  هوری6 این حقیقت را نادیده گرفته است که جزء ت ان، t‛an نیز بخشی از آوانگاشت است و تنها mo-hu را با mo-yu اوستایی برابر گرفته است.  آوانگاشت *mak-ku (mag-gu) آشکارا بر پایه مگو،  magu  پارسی میانه  ساخته شده و هم ازینرو یکسره درست است.  آوانگاشـــــت تازه تر،    *muk-gu، (mu-hu) بر پایه مغ  muy یا moy در پارسی امروزی ساخته شده.  7 پایانه dan ترکیب هائی چون هیربدان* herbδān ("قاضی") و موبدان موبد، mōbeδ mobeδān را پیش چشم آرد که دومی همان مگوپاتی، magupati پارسی باستان،موگپت mogpet ارمنی، موپت، maupat پهلوی و موبد،  mūbid  پارسی امروزی است (که بر پایه فرهنگ پارسی استینگاس، به معنای "کسی که عدالت را جاری می‌کند، داور" نیز هست)، از همه اینها گذشته، بسنجید با وام‌واژه movpetan (همین طور movpet،  mogpet و mog) در ارمنی .   از اینرو می‌توان بدرستی  نتیجه گرفت صورت مگوتان، *magutan یا مگودان، *magudan ی در پارسی میانه بوده که آوانگاشت چینی درست از روی آن ساخته شده است.  

98.      ni-hu-han،  ni-hwut-yan*.  گنجوران  ایران (Wei šu, Ch.  102, p.  6).  این واژه در واقع نام خانوادگی یا پیشنامی است که نویســــــــــــندگان یونانی آن را  ،    ، 

  نگاشته‌اند (با واژه sar [سر [چون پیشوندی به معنای"سالار، بالادست").  فردوسی در بخش شاهنشاهی خسرو دوم شاهنامه بارها  نام  نــــــــــــــــــخواره (Naxwāra) را می‌ آورد و خزانه‌دار این شاه "پورِ نخواره" نام گرفته.  2 از روی نام وی خزانه‌داری را ال-نخیرجانal-Naχīrajān[ چنین در متن!]* نام داده‌اند.  آوانگاشت چینی از روی الگوی پهلویِ این واژه *Niχurγan Neχurγan* ساخته شده و در واقع صورت Niχorakan را نیز یافته‌اند.  3 

99.     ti-pei-p‛o،  *di-pi-bwiδ (bir, wir).  صاحب‌منصبان دیوانی و کلیه امور مربوط به اسناد (Čou šu, Ch.  50, p.  5b).  در جستاری مشابه در Wei su (Ch.  102, p.  6)،  نویسه دوم به خطا     tsao4، *tsaw چاپ شده است؛ *di-tsaw با هیچ واژه ایرانی‌ همبرابر نیست.  از روی تعریف واژه معلوم می‌شود که آوانگاشت بالا  di-pi* برابر است با dipi ("نوشته، کتیبه")،5 dipīr یا dapīr در پارسی میانه، دِبیر، dibīr یا دَبیر، dabīr در پارسی امـــــروزی (dpir در ارمنی)؛ و اینکه *di-pi-bwiδ همبرابراست با واژه پارسی میانه dipīvar،  بر گرفته از *dipi-bara، که در آن پسوند var (bara در پارسی کهن) به معنی "حامل، دارنده" بوده است.  6 صورتهای dipīr و dibīr کوتاه شده dipīvar هستند.  همچنان که از تعریف معلوم می‌شود، این واژه در عین حال آنچه را از معنی دیوان، dēvān بر می آمده،  یعنی تشکیلات اداری در شاهنشاهی  ساسانی، نیز در برداشته است.  

100.    no-lo-ho-ti،  *at(ar)-la-ha-di.  مقام¬های  ایرانی که سرپرستی امور داخلی شاه (تدبیر منزل) (یا امور خاندان شاهی) (Wei šu, Ch.  102, p.  6) را داشتند.  تئوفیلاکتوس سیموکاتا  اطلاعات زیر را درباره وظایف موروثی هفت خاندانِ بلند مرتبه در شاهنشاهی  ساسانی به دست داده است: "خاندان ارتاباید (Artabides) نام جایگاه شاهی دارد و پایگاه گذاردنِ تاج بر سر شاه نیز نزد همین خاندان است و بس.  خاندان دیگر سرکارِ سپاه  است، دیگری سر کارِ امور شهری است، خاندانی دیگر دعاوی آنهایی را که در اختلافات خود نیاز به داور دارند حل و فصل می‌کند.  پنجمین خاندان فرماندهی اسواران را دارد، ششمین سرکار گرد‌آوری مالیات و نظارت بر گنجینه شاهی است، و هفتمین سرکار سلاح و تجهیزات سپاه.  " همچنان که نولدکه گفـــــــــته اســــــت،2  بــــــایــــد آرتاباید Artabides (  ) را آرگاباید Argabides ( )، معادل ارگبد، Argabeδ گرفت.  صورتی هم هست به شکل  که معادل اَرکپَت  با arkpat پهلوی است.  این پیشنام  در اصل به فرمانده ارگ ]ارگپد[ و بعدها به سپاهیان بسیار بلند مرتبه داده می‌شد3.   در عبریِ دوران¬های بعد این پیشنام  را به صورتهای alkafta،  arkafta یا arkabta می‌یابیم.  4 آوانگاشت بالا  گویا بر پایه  صورت *Argade (      )، برابر با Argabeδ ساخته شده است.  

101.    sie-po-p‛o،  sit-pwa-bwiδ*.  فـــرمـــاندهان(پایگان/ pāiγan و  اسواران/aswārān) در چــــهار گوشـــــــــــــــه یا چــــــــــــــــــهار pātkōs (pāt به معنی "استان" و kōs به معنی "نگهــــــــــــبانی"    Wei šu, Ch.  102, p.  6: .

در Čou šu (Ch.  50, p.  5b) به جای نویسه نخست،       *sat، sar آمده است.  این واژه همبرابر  است با اسپهبد، spāhbeδ پارسی میانه؛  در پهلوی پت*، pat،  در پارسی امروزی بَد، بُد "سالار".  ایران اسپهبد (Ērānspāhbeδ) پیشنام سرفرمانده یا سپهسالار لشکر شاهنشاهی ساسانی تا پادشاهی خسرو یکم بود.  گویند صورت پهلوی این واژه سپهست، spāhpat است،5 اما آوانگاشتِ چینی آن بیشتر به شکلِ سپهبد sipahbaδ  در پارسی امروزی پهلو میزند، طوری که می‌توان به این برداشت رسید که شکلی  چون -beδ) یا (-buδ *spabbaδ در پارسی میانه  داشته اند.  

102.    nu-se-ta،   *u-se-daδ که در کتیبه چینی سال 1489 یهودیان کایی‌ـ فون فو (K‛ai-fin fu) در هوـ نان پس از نام      لی ـ وی (Levi) (Lie-wie) به کار رفته است.   

همان‌طور که دووِیا (G.  Devéria) بدرستی دریافته، این آوانگاشت استاد  ustād پارسی  را نماید.  2 یهودیان ایرانی این واژه را در برگردانِ پیشنام عبریِ راب (Rāb) (Rabbi /خاخام) کار گرفته اند، هرچند در پارسی نام بعد از پیشنام  می‌آید.  یهودیانِ چینی تنها  شیوه بیان چینی را گزیده اند  که در آن نام خانوادگی پیش از پیشــــــــنام  می‌آید و استاد لی ـ وی به همان معنای "خاخام لِوی" است.  چنین می نـــــــماید که خودِ آوانگاشت بسیار کهن تر  از دوره مینگ باشد، و بی‌ چون و چرا  روزگاری فرونگاشته شده که هنوز صامت پایانیِ ta ادا می‌شده است.  از این پیش به یاری اطلاعات کتیبه‌های یهودی در نوشتاری نشان داده‌ام که یهودیان چین از ایران رخت بدانجا کشیدند و تا پیش از دوره سونگ آفتابی نشده بودند.  نشانه ای زبان‌شناختی هست که به بهترین شکل رای به درستی این گواه تاریخی دهد.  در سالنامه دودمان یوان (Yüan ši, Ch.  33, p.  7b; p.  11b) یهودیان، شو ـ هو (Šu-hu) (جو ـ هود/Ju-hud)     یا چو ـ وو (Ču-wu)       نامیده شده‌اند.  احتمالش هست که این صورت آوانگاشت ساده واژه Juhūδ یا Jahūδ ]جهود[ در پارسی امروزی با مصوت کامیِ آغازین باشد.  همه می‌دانند، دگرسانی y آغازین به j ویژه پارسی امروزی است.  3 در پهلوی یهوت yahūt هست، همچنان که در عبری یهودی (yahūdī) و در عربی یهود (Yahūd).  آوانگاری واژه پارسی میانه یهوت برای چینی ها کار دشواری نبود.  اما خودِ صورتِ آوانگاشت چینی نشان می‌دهد بر پایه گونه ای از این واژه در پارسی امروزی ساخته شده و پیشینه اش نمی تواندبه پیش از سده دهم یا دوره سونگ برسد.  




 وامگیری تمدن ایران از چین

پس ازجستار عناصر فرهنگی که چینی‌ها از ایران گرفته‌اند، درست آن است که روی دیگر سکه نیز دیده شود تا دریابیم ایرانی¬ها چه وامی به چینی  بر گردن دارند.  

1.  برخی از فرآورده های چین مدتها پیش از آنکه کسی از آنان پایش به خاک ایران رسد به ملل ایرانی رســـــیده بود.  وقتی چان کی‌ین (Čan K‛ien) در سال 128پ م  به تا ـ هیا (Ta-hia) (باکتریا) رسید، از دیدن چوبدست یا عصاهای ساخته شده از خـــیزرانِ کیون (Kiun)    و پارچه شو (Šu) (در سه ـ چوان)    شگفت¬زده شد.  درست نمی‌دانیم این پارچه چه بوده است.  2  هر دو کالا از منطقه‌ای که سه ـ چوان امروزی است به ایران آمده بود؛ کیون در ژون چو (Žun čou)    در بخش کیا ـ تین (Kia-tin) در بخش جنوبی استان واقع است.  وقتی فرستاده چینی از مردم تا ـ هیا پرسید این کالاهای ساخت کشور وی را چگونه به دست آورده‌اند، پاسخ خرید‌ در هند بود.  از اینجا چان کی‌ین دریافت هند نباید چندان دور از سو ـ چوان باشد.  همه می‌دانند چگونه این دریافت تازه جغرافیایی دیرتر زمینه ساز آگاه شدن چینیان  ازیون ـ نان شد.  پس یک راه بازرگانی باستانی‌ داشتند که از سه ـ چوان آغاز می‌شد و پس از گذر از یون ـ نان به شمال خاوری هند می‌رسید، و از آنجا که هند در مرز شمال باختر خاک خود با سرزمین های ایرانی در تماس بوده، رسیدن کالاهای چینی به ایران امکان پذیر بوده است.  چینی‌ها خیزران کیون را، که    نیز نامیده می‌شود، همان خیزران موسوم به چهارگوش Bambusa) یا (Phyllostachys quadrangularis دانسته‌اند.  3 شکل استوانه‌ایِ خیزران ویژگی  کلی  خیزران نزد همگان شمرده می‌شود تا بدانجا که چون خبر وجود گونه ای  خیزران با ساقه چهارگوش در چین و ژاپن به اروپا رسید، نخست آن را افسانه یا نابهنجاری بیمارگونه این گیاه قلمداد کردند.  اکنون روشن است که این خیزران گونه‌ای است عادی و بهنجار، خودروی بخش شمال خاوری یون ـ نان، که بیشتر  برای آرایش در باغها و صحن معابد می کارند،  و ساقه‌های بلندتر را عصا و کوچکترها را چپق ‌سازند.  جوانه‌های این گونه را خوردنی‌تر از تمامی انواع دیگر می‌دانند.  

Pei hu lu  درباره چوبدست‌های ساخته از خیزران چهارگوش آورده است:"از چن چو (Č‛en čou)      (در کوان ـ سی/ Kwan-si) خیزران چهارگوش خیزد.  تنه ای چون کارد تیز و بسیار سخت دارد.  چوبدست‌هایی که از آن سازند هرگز نمی‌شکند.  اینها همان چوبدست‌های ساخته از خیزران کیون (K‛iun) اند که چان کی‌ین یاد کرده است.  این گونه خیزران از یون چو (Yun čou)   2 نیز خیزد و بلندترینشان به چندین گز می رسد.  در Čen šen-tsie    آمده در سرزمین جنوب چوبدستهای خیزرانیِ چهارگوشی هست که زنجره‌های سفید بر آنها ‌نشسته می‌خوانند، و چن چن ـ تسی   (Čen Čen-tsie)   آنها را ستوده است.  افزودن بر این از هایــــــــــــــــــــــــــــــــی ـ ین (Hai-yen)    3 نــــــیِ بوریایی (Phragmites communis   lu) خیزد که چوبدست سازند.  از پان‌چو (P‛ančou)    4 سرخسهای هزار ساله   خیزد و همانجا عصــــــــــــــــــــــــــــــــاهایی سازند کوچک، چون نخل نارگیل   (Borassus flabelliformis).  افزون بر این، خیزران su-tsie   نیز هست که از آن بسا چـــوبدست بهر دینــــــیاران بودایی و تائویی ســـازند، همـــه کالاهـــائی کم تا.  Hui tsui    گوید خیزران t'un    که از رود چن (Čen)    خیزد راست است، با بخش بالائی که بندبند نبوده توخالی است.  "

در Ko ku yao lun5 آمده خیزران چهارگوش از سه ـ چوان باختری خیزد و در کوه فی ـ لای ـ فون (Fei-lai-fun)   مشرف بر دریاچه باختر در چه ـ کیان (Če-kian) نیز می‌روید؛ گره های این خــــــیزران خار دارند و ازیراست کــــــه در ســـــــه ـ چوان tse ču    ("بامبوی خاردار") گویند.  

در Min siao ki      نوشته چو لیان ـ کون (Čou Lian-kun)      در نیمه دوم سده هفدهم خیزران چهارگوش و چوبدست‌های ساخته شده از آن در بخش  یـــــــــــون ـ تین (Yun-tin)    در فرمانداری  تین ـ چو (T‛in-čou) و در بخــش تایی ـ نین (T‛ai-nin)   در فرمانداری  شائو ـ وو (Šao-wu)،  هر دو در استان فو ـ کی‌ین (Fu-kien) تولید می‌شود.  2

گویند این خیزران از فرمانداری  تن ـ چو     در استان شن ـ تون (Šan-tun) نیز خیزد و در آنجا نیز چوبدست ‌سازند.  3 چون راهبان بودایی سخت خواهان  این گونه چوبدستند، خیزران را پیشنام "بامبوی لو ـ هان Lo-han" (بامبوی ارهت) داده‌اند.  4

سراسر روشن است که آنچه از سه ـ چوان از راه  یون ـ نان به هند و از آنجا به باکتریا صادر می‌شد، خیزران چهارگوش به شکل چوبدست بود.  خود هند سرشار از خیزران است و تنها وارد کردن گونه ویژه ای که در هند بهم نمی رسید به سختی و هزینه حمل از این راه بازرگانی دور و دراز و خسته کننده در آن روزگار می‌ارزید.  باید اعتراف کنم که سالها از خود می‌پرسیدم چرا خیزران سه ـ چوان را به جایی چنان دور چون باکتریا حمل می‌کرده‌اند، تا اینکه به مطلبِ آمده در Pei hu lu برخوردم که پاسخی قانع کننده پیش گذاشت.  5

2.  مهمترین کالایی که چینیها در دوران باستان بدان نامی  شدند بی‌ چون و چرا  ابریشم بود.  این جستار چنان گسترده است و چنان پر شمار  در تک‌نگاشتها که نیازی به واگوئی آن  در اینجا نیست.  تنها یاد آور این حقیقت می‌شوم که پارچه‌های ابریشمیِ چینی پس از گذر از آسیای مرکزی به پارتهای ایرانی رسید که نقش واسطه را در بازرگانی این کالا با خاور پیشین باز کردند.    گمان می رود  ورود نوغان داری به ایران، بویژه  گیلان که هنوز هم در آنجا شکوفاست، روبه پایان دوره ساسانی بوده است.  چه بسا آشنایی مردم ختن با پرورش کرم ابریشم، که شاهزاده خانم چینی در سال 410 میلادی در آنجا پی افکند زمینه ساز گسترش این پیشه نو به سمت باختر و دامن کشیدن گام بگامش بسوی یارکند (Yarkand)،  فرغانه و ایران شده باشد.  2 فردوسی بارها از دیبای چین و جایگاه والای آن درآذین های ایرانی گفته است.  3 همچنین از گونه ای  ابریشم بسیار گرانبها و کار شده چینی به نام پرنیان یاد می‌کــــــند که همــــــبرابر است با واژه پارسی میانه پرنیـــــکان، parnīkān4.  در پارسی واژه‌ای شگفت انگیز برای "ابریشم" به کار می‌برند که هنوز توصیفی قانع کننده نیافته است: aprēšum، aparēšum پهلوی؛ abrēšum،  abrēšam پارسی امروزی (و وام‌واژه پارسی در ارمنی، aprišum) ؛ از همین‌جاست واژه عربی ibarīsam یا ibrīsam ؛ در گویشهای پامیری waršum و warsüm در شوگنیایی (Šugni) wrežōm و جز آن؛ در افغانی wrēšam .5 روشن است که  این واژه در اینجا با هیچ واژه چینی که برای نامیدن ابریشم به کار می‌رود مرتبط نیست.  می خواهم بگویم به هیچ روی به این پنداشت رایج که کلاپرت مبتکرآن بوده باور ندارم؛ اینکه واژه یونانی ser ("کرم ابریشم"، که Seres و Serica هم از آن آمده‌اند) بی گمان با širgek مغولی و sirge ("ابریشم") در مانچویی و این آخری با واژه چینی se   ارتباط دارد.  6 می توانم دلایلم برای نپذیرفتن این نظریه را به کوتاه ‌ترین شکل بیاورم.  نمی‌فهم چگونه می‌توان واژه ای یونانی را بر پایه زبانهای مغولی یا مانچویی وانمود، آنهم وقتی که دانش ما درباره آنها تنها از تازه ترین صورت این زبانها است: آشنایی ما با زبان مغولی از سده سیزدهم و با زبان مانچویی از سده شانزدهم است.  نه واژه یونانی و نه واژه مغولی مانچویی را نمی‌توان به واژه چینی se ربط داد.  واژه چینی هیچ‌گاه همخوانِ پایانی نداشته است.  کلاپرات دست بدامن این گمانه شده که گویا (peut-être) در گویشهای باستانی چین در امتــــــــداد مرزهای کشور فغفور r پایانی‌ای بوده است.  اما بی گمان نه چنین است.  می‌دانیم که پایانه  ’ r  که در پکنی بارها همراه اسم آمده خاستگاهی کمابیش نو داشته پیشینه اش به پیش از دوره یوان (سده سیزدهم) نمی‌رسد؛ دور نیست که آغاز کارگیری آن پایان سده دوازدهم یا حتی سده نهم باشد.    به هر روی، این پایانه در دوران باستان و روزگاری که ser یونانی پدیدار شد در میان نبوده است.  از این گذشته نمی‌توان پسوند ’r را  به دلخواه به کار برد: این پسوند به واژه‌هایی معین می‌چسبد و واژه‌های دیگر پسوندِ tse   می‌گیرند و واژه‌های دیگری هم هستند که نمی‌توان پسوندی به آنها افزود.  به هر روی،  هیچ گاه واژه se با ’r ترکیب نشده است.  به احتمال زیاد، آوایش  باستانیِ این واژه si، sa بوده است.  پس  از نظر آواشناسی بهیچ روی نمی توان، آن طور که آبل ـ موسا به نوشته های کلاپرات افزوده، واژه مغولی ـ مانچویی یا sir کره‌ای را مشتق از آن دانست.  نمی گویم نمی شود این مجموعه لغات ریشه در یک واژه چینی داشته باشند، اما واژه se را نمی‌توان خاستگاه  آنها دانست.  این رای را نیز نمی پذیرم که واژه روسی šolk ("ابریشم")، آن طور که معمولاً می‌گویند (حتی دال / Dal' نیز)، از واژه مغولی širgek مشتق شده باشد: نخست اینکه جای همانندیِ آواییِ ادعـــــایی خــــــالی است؛ دودیگر، واژه ای از روسی باستان را نمی‌توان یکراست به واژه ای مغولی بست، بلکه باید پی آن یا همسانش در ترکی گشت، هرچند در ترکی چنــــین واژه‌ای نیست؛ در ترکی ابریشم را ipäk،  torgu،  torka و جز آن می‌گویند.  محتمل تر این است که ریشه واژه روسی (šelk در اسلاوی کهن، szilaĩ در لیتوانیایی) همــچون silk در انگلیسی، sericum باشد.  هیچ دلیلی نیست که واژه‌های یونانی ser،  Sera،  Seres و جز آن  ریشه در چینی داشته باشند.  این گروه واژه ها را نخست ایرانیان پراکندند و از دیـــــد مــــــن خاستــــــــگاه آنــــها ایــــرانی است (بسنــــــجید بــــا ســــــره، sarah "ابــریـــشم" [ گونه ای حریر] در پارسی امروزی؛ که سرک، sarak تازی هم از همان است).  

چنانکه پیش از این هم وانموده ام،  چه بسا نام پارسی کمخا kimxāw یا کمخاب، kamxāb،  kamxā kimxā (کمخاو، kīmxāw عربی، کمخاب، kamxāb هندوستانی) که به گونه ای "پارچه رزبفت" یا زری گویند، از واژه چینی        kin-hwa،  kim-xwa، گرفته شده باشد.  

3 و 4.  در میان میوه‌ها، باختر زمین بیش از همه بابت شفتالو (Amygdalus persica) و زردآلو (Prunus armeniace) وامدار چین است.  دور نیست این دو رهاورد را بازرگانان  ابریشم نخست به ایران (در سده دوم یا نخست پیش از میلاد) و از آنجا به ارمنستان، یونان و روم (در سده نخست ترسائی) برده باشند.  خیلی دیرتر، در نخستین سده امپراطوری، از یافت شدن این دو درخت در رم سخن رفته؛ پلینی2 و کولوملا  (Columella) از آنها به نام Persica arbor و Armeniaca arbor یاد کرده اند.  تئوفراستوس از هیچ یک از این دو درخت نامی نبرده، بدین معنی که هیئت همراه اسکندر در اردوکشی وی به آسیا متوجه آنها نشده‌اند.  3 دوکاندول با تمام توان از این نگر پشتیبانی کرده که چین خاستگاه شفتالو و زردآلوست، و انگلر4 نیز بر همین می رود.  می‌توان گفت زردآلوی خود رو از ترکستانِ روسیه گرفته تا سونگاریا، جنوب خاوری مغولستان، و کوههای هیمالیا می‌روید، اما این واقعیت تاریخی همچنان پا برجاست که چینی‌ها نخستین مردمی  بوده‌اند که از دوران باستان درخت این میوه را کاشته اند.  نویسندگان پیشین بدرستی رخت کشیدن شفتالو و زردآلو را به سمت باختر را به داد و ستدهای بسیار میان چین و باختر آسیا در پی مأموریت چان کی‌ین نسبت داده‌اند.  5 در پارسی برای این دو میوه تنها  نام-های باز نمودی هست؛ پارسیان هلو "peach" را  شفتالو، šaft-ālu ("آلوی فربه") و "apricot" را zard-ālu ("آلوی زرد") نامند6.   در نوشته های پهلوی از هر دو میوه یاد شده (صص 192 و 193 کتاب پیش رو).  

در مورد رسیدن کشت شفتالوی چینی به هند اطلاعات جالبی در روزنامه  هوان تسان، زائر چینی، هست .   در فرمانروائی کنیشکه (kaniska)،  پادشاه بزرگ هند و ایشغوز، که در تمام کشورهای همسایه آوازه ای فرا گیر داشت، قبایل باختر رودخانه زرد (رود هو ـ سی / Ho-si در کان ـ سو / Kan-su) از قدرت وی هراسان بودند و گروگانهایی به دربارش می‌فرستادند.  کنیشکه آنان را بزرگ داشته خان و مانی ویژه داده پاسدارانی  بر ایشان می گمارد.  سرزمینی که گروگانها در زمستان در آنجا می زیستند (در پنجاب خاوری)، سینابوکتی (Cīnabhukti) ("در اجاره چین") نام گرفت.  در این سرزمین و در سرتاسر هند نه گلابی بود و نه شفتالو.  این درختها را همان گروگانها در هند کاشتند.  از همینرو شفتالو cīnanī ("میوه چینی") و گلابی cīnarājaputra ("ولیعهد چین") نام گرفت.  این نام¬ها هنوز هم رایج ‌اند.  2 گرچه هوان تــــــسان (Hüan Tsan) در سال 630 میلادی داستانی گفتاری را که در هند به گوشش خورده بود و به روزگاری بیش از پانسد سال پیش مربوط می‌شد نگاشته است، نمی‌توان در امانتداری او که همیشه استوار بوده در این مورد  چون و چرا  کرد: این داستان به همین ترتیب در هند بوده و در واقع می‌توان خاستگاه  آن را رویدادی دانست که در فرمانروائی کنیشکه رخ داد که تاریخ درست آن هنوز در چون و چراست است.  3 دو دلیل استوار مرا برآن می‌دارد تا داستان هوان تسان را بپذیرم.  از دید گیاه‌شناسی، شفتالو بومی هند نیست.  شفتالو در هند تنها به شکل بستانی یافت می‌شود و حتی بستانیش هم بار چندان خوبی نمی‌دهد و میوه اش کیفیتی متوسط داشته ترش است.    هیچ نام سنسکریت کهنی برای این درخت نیست و بر خلاف چین هیچ نقشی هم در فرهنگ مردم هند ندارد.  از این گذشته، در مورد تاریخ ورود این گیاه به هند نیز باید گفت خواه آن را در پادشاهی  کنیشکه، یک سده پیش یا پس از میلاد مسیح بدانیم، بروشنی با تاریخ آغاز ورود و کشت این درخت در باختر آسیا همزمان است.  

5.  همان گونه که از نام پارسی دارچینی، dār-čīnī یا  دارچین،dār-čīn ("چوب چینی" یا "پوست درخت چینی"؛ در عربی dār-sīnī ]دار صینی[) برمی‌آید، ایرانیان و اعراب دارچین را از چین گرفته‌اند.  2 ابن خرداذبه (Ibn Khardādzbeh) که بین سالهای 844 ـ 848 میلادی می‌نوشت، نخستین نویسنده به ‌زبان تازی است که دارچین را درشمار  کالاهای صادراتی چین گذارد.  3 صادرات این کالا از چین نباید زیاد بوده باشد، زیرا در نوشته های چینی نیامده و چائو ژو‌ـ‌كوا [Chau Jukua/ Zhao Rukuo] (Čao žu-kwa) نیز در این باره خاموش مانده است.  4  سیلان همــــــــــــــــــیشه جایگاه اصلی تولید دارچین بوده و درخت آن (Cinnamomum zeylanicum) بومی جنگل¬های سیلان است.  5 پوست درخت را هم دارچینی، dār-cīnī گویند.  همگان می‌دانند نویسندگان دوران کلاسیک از سنا و دارچین نام برده‌ به گمانه زنی های احساسی درباره خاستگاه دارچین نزد مردم باستان دامن زده‌اند.  هرودت6 جایگاه دارچین را عربستان می‌داند و داستانی حیرت آور درباره چگونگی گردآوری اش می آورد.  تئوفراستوس7 در شبه جزیره عربستان، نزدیک سبا، حضرموت، قتبان، (Kitibaina) وقرنه/معین، (Mamali) پی خاستگاه سنا و دارچین، و نیز کندر و مرّ مکّی می‌گردد*.  استرابو8 جایگاه آن را در سرزمین مردم سبا، در عربستان و نیز در حبشه و جنوب هند می‌یابد؛ و سرانجام آنکه از "سرزمین دارچین‌ خیز"ی در انتهای سرزمین های مسکونِ جنوب، برِ اقیانوس هند، نام می‌برد.    پلینی2 ‌گوید سیناموموم یا سیناموم در سرزمین حبشیان می‌روید و غارنشینان کرانه دریای سرخ (Troglodytae) آن را با  کلک از راه  دریا حمل می‌کنند*.  

توصیفی که تئوفراستوس3 از دارچین و سنا به دست داده است نشان می‌دهد که مردمان باستان بر سر چیستی این گیاهان یکسره همداستان نبودند و تئوفراستوس خود به واگوئی شنیده‌هایش پرداخته است ("در باره دارچین و سنا گویند: هر دو بوته‌اند و نه چندان بزرگ...  این شرحی است که گروهی بر آنند.  دیگران گویند دارچین درختچه یا در واقع چون بوته است و بر دو گونه باشد، یکی سیاه و دیگری سفید.  ") چنین می نماید که فرق بین دارچین و سنا در نظر آنها این بوده که سنا شاخه‌های ضخیم‌تر با الیاف زیاد دارد طوری که جدا کردن پوست از شاخه دشوار است.  پوست آن را کار می گرفتند که تلخ بود با بویی زننده.  4

روشن است که این دو واژه خاستگاه  سامی دارند.  5 گارسیا دا ورتا پیشاپیش از این حقیقت که در عربستان و حبشه دارچینی نیست آگاه بود.  6 کوششی نافرجام  شده تا خاستگاه دارچین مردمان باستان را به چینیان برسانند.  7 موس ـ آرنولت این نظریه را چنین آورده است:8 "بازرگانان فنیقی این بوزار را از مصر که در آنجا khisi-t نامیده می‌شد می‌آوردند.  مصریان هم آن را از سرزمین پونت (Punt) می‌آوردند که خود آن را از ژاپن وارد می‌کرد و در ژاپن آن را kei-chi (’شاخه درخت دارچین‘) یا، به سخن بهتر،  kei-shin (’مغز دارچین‘) ]بخوانید sin،  [*sim می‌نامیدند.  واژه ژاپنی خود وام از واژه چینی kei-ši ]؟[ است.  t ـ در مصری پسوند مونث‌ساز است.  " همــــــان‌طور کـــــــه از کتـــــاب شـــــرادر بر مـــــی آیـــــــــــــــــــد،   نخست شــــــــــــــــــــومان (C.  Schumann) این گمانه شگفت انگیز را در سال 1883 پیش گذارد.  شرادر خود کمابیش به آن شک دارد و پیدا شدن کالای چینی در بازارهای مصر در دورانی چنان کهن را دورمی‌داند.  از نظر چین‌شناسی، این گمانه زنی ها،  از هر دو نگر زبان‌شناسی و تاریخی یکسره نادرست است.  در سال 1500 پیش از میلاد، روزگاری که از چوب دارچین سرزمین پونت در کتیبه‌های مصری سخن به میان آمده، نامی از ژاپن در میان نبوده، و در آن روزگار چین جامعه کشاورزی کوچکی بوده که به دریا راه نداشته و به بخش شمالی کشور کنونی ] روزگار نگارش کتاب پیش رو م.  [ محدود می‌شده و بهیچ روی هیچ گونه درختی از تیره Cassia از سرزمین های  جنوبی را نمی‌شناخته است.  در آن  روزگار بی گمان چینی‌ها هیچ گونه دریانوردی و بازرگانی دریایی نداشتند.  واژه چینی kwei   *kwi) و (*kwai در روزگاری بس کهن بوده، اما ایــــــــــن واژه اســــم عام lauraceae ]تیره برگ بو[ بوده، و پیرامون  سیزده گونه Cassia و شانزده گونه Cinnamomum در چین هست.  نکته اصلی این است که نوشته های  باستانی در مورد دارچین یعنی فرآورده ای که از پوست درخت به دست می‌آید خاموش مانده اند.  Cinnamomum cassia بومیِ کوان ـ سی، کوان ـ توان و هندوچین است و نخستین آشنایی چینی‌ها با آن در دوره هان بود، یعنی روزگاری که استعمار و انضمام بخش جنوبی چین را آغاز کردند.  نخستین  توصیف این گونه در Nan fan ts‛ao mu čwan ازسده سوم آمده است.  2 در این کتاب از جنگل¬های بزرگ این درخت که کوههای کوان ـ تون را پوشانده‌اند و از کشت آن در باغهای کیائو ـ چی (Kiao-či) (تونکینگ/Tonking) سخن رفته است.  نخستین  مردمی که دست به کاشت  این درخت زدند نه چینیها که مردمان نا چینی هندوچین بودند و تنها کاری که چینی‌های پیروزمند  کردند از آن خود کردن درخت بسان دیگرگیاهان بستانی جنوب بود.  نخست تائو هون ـ کین (T‛ao Hun-kin) (536 ـ 451 میلادی) از کــــــــــــاربرد  دارویـــــــــــی پوست درخت (    kwei p‛i) یاد کرده و بسا که نه چندان پیش از این تاریخ از این خاصیت آن بی خبر بوده اند.  به هر روی روشن است که نمی‌توان پذیرفت که چینی‌ها یا هیچ یک از ملل هندوچین دستی در بازرگانی دارچین و عرضه آن به سامی‌ها، مصریها یا یونانیها در روزگار هرودوت یا پیش از آن داشته‌اند.  کهن ‌ترین تاریخی که می‌توان برای هر گونه کشتیرانی از کرانه های هندوچین به اقیانوس هند گمان کرد سده دوم پیش از میلاد است.    گویا گشودن معمای دارچین مردمان باستان برای من ساده‌تر از پیشینیانم است.  نخست اینکه هیچ دلیل استواری نیست که گمان کنیم آنچه گیاه‌شناسی امروز ما Cassia یا Cinnamomum می‌نامد درست همان فرآورده هائی است که مردم باستان به این نام می‌خواندند.  بی چون و چـرا  پای چندین گونه متفاوت در میان است.  بسا که در دوران باستان پوست خوشبوی درختی خاص در حبشه یا عربســـــتان یا هر دو بوده که یا نسـلش برافتاده یا آن را نمی‌شناسیم؛ یا برپایه نظر فه (Fée) گونه‌ای از تیره Amyris ]تیره بورسراسه[ بوده است.  همچنین بدون گواه تراشی می توان چنین برداشت کرد که بیشتر عرضه دارچین از سیلان و هند صورت می‌گرفت،2 و استرابو هم بروشنی از هند نام برده است.  دست‌کم این نتیجه‌گیری بسیاردرست تر از تن دادن به خیالپردازیهای بی‌پایه شومان یا موس ـ آرنولت است که از کمترین شناخت درباره تاریخ خاور آسیا بی‌بهره‌اند.  

6.  نباید وجود نام "چین" در نام فرآورده های ایران و عربستان، یا انتساب برخی فرآورده ها به چین را همیشه برگردانی واژه به واژه شمرد.  گاه مراد  تنها  فرآورده ای از خاوردور و گاه حتی فرآورده ای هندی است،3 و گاه فرآورده هائی که در دست چینی‌ها بود و به خرید و فروشش می پرداختند و کاری به خاستگاه  تولید آن فرآورده نداشت.  روشن است که کمتر چنین بوده و بیشتر نام¬های ایرانی ـ عربی به فرآورده هائی که براستی از چین اند داده می‌شود.  

شلیمر4 از جدوار چینی زیر نام Killingea monocephala سخن گفته است: برابر سیاهه گیاهان پیدینگتون، باید همان گیاهی باشد که ریشه ای است شناخته و آنچه در ایران جدوار ختائی*، jadwārexitaī  ("جدوار چینی") شناسند از آن به دست می‌آید؛ جدوار ناب را نوشدارویی خدائی می‌دانستند و بسا که چهار برابر زر ناب می ارزید.  اما این شناشائی به هیچ روی درست نیست، زیرا K.  Monocephala در چینی   kin niu ts‛ao است،  و در مجموعه داروهای چینی جایگاه برجسته ای ندارد.  بی‌ چون و چرا  گیاهی که شلیمر در نگر داشت زدوار،جدوار،   Curcuma zedoaria از گیاهان بومی بنگال و احتمالاً چین و  و دیگر جاهای گونه گون آسیا بوده است.  2 این گیاه در سنسکریت nirvisā ("بی سم") یا sida،  در کوچایی یا تخاریِ ب viralom یا wiralom3،  در پارسی ژدوار، jadvār،  در عربی zadvār، کذا،[جدوار، م.  ] نامیده می‌شود (که zedoary انگلیسی و zedoaire فرانسه از آنند).  ابومنصور آن را زروار، zarvār و دارویی هندی چون قُسط کشمیری و پادزهری کاری خوانده است.  4 ژدوار در سده های میانه، در میان کالاهائی که اروپاییان در شرق طالع (لِوان) می خریدند خواهان بسیار داشت و در آنجا به نام فرآورده ای از خاور دور به فروش می‌رسید.  5 زرنباد*، zarumbād پارسی، زرنباد، zeronbād عربی، که نام ریشه‌ای خوشبو مانند قَرَن‌باد** باشد ریشه واژه    zerumbetدرزبــــــــــــــــــان انگلیسی است.  6 هرچند بدرستی نمی‌دانیم آیا Curcuma zedoaria در چین می روید یا نه (نمی دانم نام چینی دارد یا نه).  شگفت آنکه ایرانیان همان‌طور که در بالا گفته شد ریشه این گیاه رادارای خاستگاه  چینی می‌دانند:  از همین جاست که کژور، kažūr (بر گرفته از karcūra سنسکریت) در فرهنگ پارسی استینگاس "قَرَن‌باد، ریشه گیاهی چینی" تعریف شده است.  همچنین، در مطلع ماه پرور،  māh-parwār یا پروین***، parwīn آمده است، "قرن‌باد، ریشه‌ای چینی چون زنجبیل، اما خوشبو ".  

7.  ابومنصور زیر نام عربی زنجبیل، zanjabīl  از سه گونه زنجــــــــبیل (آنچه از Amomum zingiber یا Zingiber officinale به دست می‌آید) نام می‌برد: چینی، زنگباری و ملیناوی [ملیّن؟] (Melinawi) یا زرونباج، (Zurunbāj) که بهترینش چینی است.  7 به گفته استینگاس،8 واژه پارسی اَنقُله، anqala نام "گونه ای زنجبیل چینی" است.  9 این واژه پارسی (به همین شکل درعربی) نشان می‌دهد این فرآورده  از هند می‌آمده است: بسنجید واژه پراکریتی (Prākrit) singabeera را با çrngavera (که متأخر است) در سنسکریت،  zangabīl در عربی کهن، و šangavīr در پهلوی، شنکلیل، šankalīl در پارسی امروزی و zanjbīl عربی ـ پارسی، snrvēl یا snkrvil در ارمنی (از *singivēl)،    یونانی، zingiberi لاتین؛ šakavīru در ماداگاسی، [ چنین در متن] [مالاگاسی، م.  ] (وام‌واژه هندی).  2

واژه galangal که نام  زمین ساقه/ریزوم خوشبو  Alpinia galangal است، برخلاف آنچه نخست  هانبری3 و در پیروی از او هیرت4 و جایلز5 پنداشته‌اند، خاستگاه  چینی ندارد.  این لغزش تنها  زاده آن است که هانبری واژه تازی را که نام اروپایی از آن گرفته شده به خطا khalanjān نگاشته هرچند نگارش درست  آن khūlanjān ]خولنجان[ (xūlandžān)، (xāwalinjān) پارسی، است.  اینکه ابن‌ خرداذبه که پیرامون سال¬های 848 ـ 844 می‌نوشته، از خولنجان*، khūlanjān در شمار  فرآورده های چین نام می‌برد،6 اثبات نمی‌کند که اعراب این واژه را از چین گرفته باشند، زیرا این زمین ساقه/ریزوم مختص به چین نیست، بلکه فراوان در هند کشت می‌شود، و عرب نیز نخستین بار در همانجا با آن آشنا شد.  ابن‌بیطار7 به روشنی می‌گوید khūlanjān از هند می‌آید؛ و همان‌طور که از خیلی پیش روشن شده، واژه عربی وام از سنسکریت خولنجا kulañja،8 یا همان نام Alpinia galangal ]خولنجان، خســـرودار، قره قات[ است.  صورت¬هــــــای اروپایی این نــــــــام با پـــــــایانه ng galangan)،  galgan و همانندهای آنها( با الهام از  آوایش  عربی کهن ‌تر این نام یعنی khūlangān ساخته شده است.  9 در یونانی میانه، واژه‌های   ،     و    و در روسی kalgán هست.  

همه اینها هیچ ربطی به واژه چینی kao-lian-kian ندارد10.   افزون بر این، نام چینی به گونه‌ای متفاوت، یعنی Alpinia officinarum،  گفته می‌شود، در حالی که Alpinia galangal در چین نمی‌روید و بومیِ بنگال، آسام، برمه، سیلان و کونکن (Konkan) است.  گارسیا دا اورتا پیش از این به خوبی از تفاوتهای این دو آگاه بوده است.   

8.  ابومنصور از خواص دارویی مامیران māmīrān یاد کرده است.  2 به گفته آخوندف،3 دراگندورف (Dragendorff) زمین ساقه/ریزومی را توصیف کرده که از چین خیزد و در ترکستان momiran گویند و او آن را همان میشمِ (mishmee) دانســـــته (که از گونه ای خربق، Coptis teeta Wallگیرند) و ‌گویند در قفقاز مامیراچین، mamiračin نامیده می‌شود.  او همـــــــــــــــین دارو را بـــــــــــــــــا Ranunculus ficaria ]انجــــیرک، علف بواسیر[ (      ) نیز مرتبط دانسته که زان پس تازیان  mamirun نامیدند.  ابن‌بیطار از الجفیکی چنین آورده است که مامیران را از چین آرند و خــــــواص آن زردچوبه، Curcuma  را ماند؛4 هرچند این ریشه‌ها از اسپانیا، سرزمین بِربِرها ]شمال افریقا[ و یونان نیز خیزد.  5 شیخ داوود ‌گوید بهترین گونه اش که از هند آرند سیه فام است، هر چند آنچه از چین رسد به زردی می‌زند.  ابن بطوطه6 از ورود مامیران* از چین یاد کرده ‌گوید خواصش چون کرکوم، kurkum است.  حاجی محمد در گزارش خود درباره ختا (خطا) (پیرامون سال  155) از ریشه کوچکی سخن گفته که از کوههای سوکوئیر (Succuir) (سوـ چو/ Su-čou در کان ـ سو/Kan-su)، همان‌جا که ریواس می‌روید، خیزد و آن را Mambroni Cini (māmīrān-i Čīnī ]مامیران چینی[ نامند.  " بس گرانبهاست و در درمان بیشتر بیماریها، بویژه چشم درد کارآید.  آن را با گلاب بر سنگ کوفته بر چشم ‌مالند.  بسیار کاری است.  "7 در سال 1583، لئونهارت راوولف  از مرهم مامیران چینی، mamirani tchini برای بیماریهای چشم سخن رانده که زرد رنگ است چون زردچوبه.  

برنیه مامیران را از رهاوردههای کاروانهای تبت شمرده است.  همچنین یک منبع اسلامی نو از صدورمامیران و ریواس چینی ازآنجا یاد کرده است.  2

مامیرا (mamīra) دارویی است پرآوازه درمان بیماریهای چشم را و به ریشه‌های تلخ دارای خواص مشابه امــــا از گیاهی متفاوت نیز گویند.  برخــــی آن را زمین ساقه/ریزوم Coptis teeta می‌دانند (tīta نام این دارو در سرزمین میشمی* است)، در حالی که از دید دیگران از Thalictrum foliosum ]سیالم تیره آلالگان[ به دست آید که گیاهی است بلند و در سرتاسر سرزمین های  معتدل هیمالیا و تپه‌های کاسیا (Kasia Hills) یافت می‌شود.  3 به هر روی،  یول4 در جای دیگر می‌گوید ممکن است این گیاه همان جن‌سنگ (ginseng) چینی‌ها باشد که پر پیداست که  بسیار دور است.  

به احتمال زیاد بیشتر مردم از mamira  ریشه Coptis teeta را در نگر دارند.  این گیاه از تیره آلالگان است و ریشه اش گاه به پنجه پرندگان می‌ماند.  فراوان از چین و از راه سنگاپور (hwan-lien در چینی، ) به هند صادر می‌کنند.  چینی‌ها آن را درمان بسیاری از بیماریها،  یکی هم التهاب چشم می‌دانند.  

9.  ابومنصور از دو گونه ریوند (rhubarb) یاد می کند: یکی چینی، ریوند چینی،  (rīwand-i sīnī) و دیگری برخاستــــــه از خراسان، و می‌افزاید اولی را بیشتر کار ‌گیرند.  5 از اینرو توان گفت بسا که گونه‌ای از ریوند (احتمالاً Rheum ribes) بومی ایران بوده است.  یاقوت گوید بهترین گونه از خاک نیشابور خیزد.  6 به گفته بواسیه،7 Rheum ribes در نزدیکی وان و آغریداغ، آرارات (Agerowdagh) در ارمنستان، کوه جودی (Pir Omar Gudrun) در کردستان[ شرق دجله، نزدیک کرکوک و سلیمانیه]،  کوه دنا در خاور ایران، نزدیک تخت‌جمشید، در استان آذربایجان در شمال ایران و در کوههای بلوچستان می‌روید.  "ریواس" نام فراگیر ایرانی دارد: در پارسی میانه rēwās،  در پارسی امـــــروزی rēwās،  ریوند،  rēwand  و rīwand (که واژه ارمنی erevant از آن می‌آید)، در کردی rīwās،  rībās ؛ در بلوچی ravaš ؛ در افغانی rawaš .  این واژه پارسی به همین صورت وارد زبانهای عربی و ترکی و به صورت reven' وارد زبان روسی و به صورت reved به زبان صربی در آمده است.  گمان می‌رود که واژه یونانی   (از *rewon) و   از واژه ایرانی مشتق شده‌اند و به احتمال زیاد ایران فراهم کننده ریوندی بوده که مردمان باستان می‌شناختند.  دو نام یونانی نخست در نوشته دیوسکوریدس2 آمده.  وی می‌گوید این گیاه در سرزمین های  فراسوی بُسفُر می‌روید و ازیراست که آن را rha ponticum یا rha barbarum نامیدند (rhubarb انگلیسی، ruibarbo اسپانیایی، rabarbaro ایتالیایی و rhubarbe فرانسوی) ـ که موردی است جالب، مشابه نامگذاری گیاهانِ هو نزد چینیان.  آمیانوس مارسلینوس،3 در سده چهارم، گفته است این گیاه نام خود را از رودخانه را (Rah) (‛pã، در فنلاندی Rau، Rawa) گرفته است چون در کرانه آن می‌روید.  سخن از ولگاست، اما این گیاه در آنجا نمی‌روید.  نظر آمیانوس آشکارا نادرست و تنها  زاده هماوایی نام گیاه و رودخانه است.  پلینی4 ریشه‌ای بنام rhacoma را توصیف کرده که چون کوبیده شود برنگ شرابی  زعفرانی فام درمی‌آید و آن را از سرزمین های آن سوی پونتوس می‌آوردند.  روشن است که این دارو از گونه‌ای Rheum به دست می‌آید که از دید من همان گونه ایرانی است.  5 چرا باید چون برخی از نویسندگان به این گمانه زنی روی آریم که ریواسِ مردمان باستان از چین می‌آمده؛ زیرا برخلاف آنچه از این پیش گمان می رفت چینی‌ها ریوند را از روزگاران بسیار دور نمی‌شناخته‌اند.  دلیل این امر پیش از هر چیز نـــام مرکب ta hawan      (" زردِ بزرگ") یا hwan lian     (" زردِ خوب") است که تنها  نشانه‌های باز نمودی‌اند، در حالی که برای کلیه گیاهان کهن چین که براستی باستانی اند بن‌واژه ای تک‌هجایی هست.  اینکه ادعا می‌شود ریوند در Pen kin یا گیــــــــاهنامه منتسب به فغفور/بغپور افســــــــــانه‌ای شن ـ نون (Šen-nun)شمرده شده است چیزی را اثبات نمی‌کند؛ آن کتاب یکسره ساختگی است و متنی که اکنون از آن در دسترس است بازسازی گفته هائی است که در  گیاهنامه‌ها آمده، آکنده از افـــزوده ها و ناهمزمانی‌های تاریخی.    روشن است چینی‌ها در دوره هان ریواس را می‌شناختند، زیرا نام ta hwan روی یکی از لوح های چوبی آن دوره که سِر استاین در ترکستان یافت و شاوان آنها را برگردانده آمده است.  2

همچنان که از این پیش گفته شد، ابومنصور نخستین  نویسنده ایرانی است که از ریوند چینی سخن می‌گوید.  چند عربی نویس هم از وی پیروی کرده‌اند.  پس  برداشت   منطقی این است که تازه در سده دهم ریوند جزو کالاهای  صادراتی چین به باختر آسیا قرار گرفت.  ادریسی در سال 1154 ریوند را برخاسته از چین شمرده گوید در کوههای بوتینک (Buthink) (احتمالاً شمال خاور تبت) می‌روید.  3 ابن سعید، که در سده سیزدهم می‌نوشت، از فراوانی  ریوند در چین گوید.  4 ابن بیطار به تفصیل از rawend که آن را ریوند ایرانی و چینی می‌داند5 و نیز ریباس،  rībās سخن رانده "که در سوریه و سرزمین های شمالی فراوان  یافت می‌شود" و لوکلر آن را همان Rheum ribes دانسته است.  6

مارکو گوید ریوند در تمام کوههای استان سوکچور (Sukchur) (سو ـ چو در کان ـ سو) فراوان روید و بازرگانان  برای خرید بدان جا رفته به سراسر گیتی می برند.  7 در جایی دیگر، ریوند فرآورده  کوههای پیرامون شهر سوـ چو در کیان ـ سو نیز دانسته شده،8 که یول می‌گوید به نظرِ معتبرترین مراجع یکسره نادرست است.  درست است که ریوند هیچ‌گاه در این استان یا هر جای دیگر در مرکز چین دیده  نشده است و در تاریخچه‌های چینی که منطقه رشد این گیاه را به شن ـ سی، کان ـ سو، سه ـ چوان و تبت محدود کرده‌اند، هیچ اشاره‌ای به آن نشده است.  با این همه دور نیست که در روزگار مارکو پولو پراکنده‌ تلاش هائی برای کشت ریوند پیرامون سو ـ چو شده باشد.  راهب اودوریک در سـخن  از استان کان‌سان (Kansan) (کان ـ سو) گوید در آنجا چنان فراوان است که می‌توان یک بارِ الاغ آن را به بهای کمتر از شش غرش* (groat) خرید .  

از نوشته های چینی چیز زیادی درباره صادرات ـ داد و ستد این کالا بر نمی آید.  تنها چائو ژو ـ کواست که از ریوند درشمار  کالاهای  وارداتی سن ـ فو ـ تسی (San-fu-ts‛i) (پالمبانگ) و مالابار نام می‌برد2.   جستجو در کتابهای چینی بهر یافتن چیزی درباره این موضوع که همسنگ اهمیتی باشد که در باختر بدان داده شده نیز تا کنون راه به جایی نبرده است.  

گارسیا دا اورتا (1562) یه این باور رسیده بود  که "تمامی ریوندی که از هرمز به هند می‌آید نخست از راه  سرزمین ازبک (Uzbeg)، که بخشی از تاتارستان است،  از چین به هرمز می رود.  گویند آن را از راه  زمینی از چین آرند، اما برخی ‌گویند از همان استان  در شهری بنام چمرکندر (Čamarcander) (سمرقند) خیزد.  3 اما پست است و با وزنی ناچیز.  در ایران برای روان کردن شکم به اسب ‌دهند و همین کاربرد را در بیجاپور*  (Balagate) دیده ام.  از دید من همانی است که در اروپا ravam truquino می‌نامیم، نه از آنرو که فرآورده ترکیه است بلکه چون از آنجا می‌آید.  " وی تأکید می‌کند هیچ گونه ریواسی جز آنچه از چین می‌آید نیست و ریواسی که به ایران یا سرزمین ازبک می‌آید، از آنجا به ونیز و اسپانیا می‌رود؛ بخشی از راه  اسکندریه و بیشتر آن از راه  حلب و طرابلس سوریه به ونیز می‌رود و تمامی این مسیرها جز آن بخش که از دریا می گذرد زمینی است؛4 اندکی از آن را گرد شده می‌برند، زیرا در سفر دریایی یک ماهه و بیش از یک سال سفر زمینی ساییده می‌شود.  5 آن طور که از کتاب ابن بیطار برمی‌آید، دست کم از سده سیزدهم آنچه عرب  "ریوند ترکان یا ایرانیان" می‌دانست، در واقع از چین می‌آمد.  به همین شکل، بعدتر بود که در اروپا "ریوند روسی، ترکی و چینی" را از هم متمایز کردند و این نام¬ها تنها  نمایانگر مسیرهای گوناگونی بود که این ماده دارویی را از راه  آن از چین به اروپا می‌ بردند.    کریستوبال آکوستا (Christoval Acosta) نیزاز تباه شدن ریوند در سفر دریایی و زمینی به ایران، عربستان و اسکندریه یاد کرده است2.  

جان جرارد3 ریوند را کشیده درباره آن نوشته است: "آن را از سرزمین صین (که مردم آن را چین نامند) و شمال خاوری هند جای دارد، و از آن بخش از هند که آن سوی رود گنگ واقع شده است آرند و (برخلاف تصور نادرست برخی) آن را به هیچ روی از ایالات Ex Scenitarum در جنوب عربستان خوشبخت/یمن  و بسیار دور از چین واقع شده است نمی‌آرند"، تا آخر.  "بهترین گونه ریواس همانی است که تر و تازه از چین آرند،"،  تا آخر.  

وات4 نامی پارسی ــ rēvande-hindi ]ریوند هندی[ ــ را برای Rheum emodi ارائه کرده است.  شگفتا که در هندوستانی آن را Hindi-rēvand čīni ("ریوندِ چینیِ هند") و در بنگالی Bangala-revan čīnī ("ریوندِ چینیِ بنگال") نامند و این نشان می‌دهد بیش از هر چیز فرآورده  چینی در اندیشه مردم بوده و اینکه ریوند هیمالیا تنها  جایگزینی ثانوی بوده است.  *

10.  ابومنصور5 زیر نام عربی رته* ratta از میــــوه‌ای"فندق هندی"** نــــــــام (bunduq-I hindī)  یاد می‌کند که Salsola kali چینی نیز نامیده می‌شود.  این میوه به اندازه آلوی ریز است، هسته‌ای کوچک و سیه فام دارد، و آن را از چین آرند.  در درمان بیماریهای کهنه و زدودن مسمومیت کار می‌رود و گرم و خشک از گونه درجه دوم است.  همـــــــــــــــــــــان Sapindus mukorossi اســـــــــــــــــت کــــــــــــــــه در چــــینــــــــــــــی  -kwan-tse(mu یا) wu      (  یا  )    گویند (که چندین معادل  هم دارد) و دانه‌های برشته اش را می‌خورند.  

11.  سوک suk عربی دارویی است مرکب از چندین ماده که به گفته ابن‌سینا در اصل از داروهای سرّی چینی بود که با آملج amlaj (در سنسکریت، āmalaka،  Phyllanthus emblica،  آموله سُفته /emblic myrobalan) آماده می‌شود.    این همان an-mo-lo     ،   *an-mwa-lak در نزد چینیان است.  2 در پارسی آن را آمله* amala یا amula نامند.  

12.  در توصیف گل خیرا (خیرو**) guli xairā (xairū) در پارسی گفته‌اند همان ختمیِ گل سرخی (Althaea rosea) چینی و ایرانی است.  3 این گیاه همان šu k‛wei    چینی ("پنیرک سه ـ چوان") است که žun k‛wei ("پنیرک مردمان ژون") نیز نامیده می‌شود.  همان ختمیِ گل سرخیِ رسمی است که از دید استوارت4 شاید نخست از سرزمینی باختری به چین رفته باشد.  

13.  ابن‌بیطار5 از گونه ای  "گل سرخ چینی" ("ward sīni" / ورد صینی) نام برده که بیشتر آن را نسرین*** (nisrīn) گویند.  به گفته لوکلر، این گیاه از تیره ختمیان / پنیرکیان است.  در پارسی واژه گل چینی، gul-čīnī ("گل سرخ چینی") را داریم که با توجه به گفته استینگاس هنوز درست شناسایی نشده است.  ابن بیطار همــــــچنین از شاه صینی، šah-sīnī ("شاهِ چینی") نام برده و آن را دارویی خوانده به شکل حبّهای کوچک و نازک و سیاه‌رنگ که از شیره گیاه سازند.  چون تب بر برای زدودن سردردهای همراه با تب و گندهای ملتهب کار گیرند.  گرد سائیده اش را بر جای درد می‌گذارند.  6 لوکلر توضیح را می‌افزاید که بنا بر رساله‌های پارسی، این گیاه، که همچنان که از نامش برمی‌آید خاستگاه  چینی دارد، رویهم رفته سردرد را سود کند.  دمشقی، که پیرامون  سال 1325 می‌نوشت، šah-čīnī را فرآورده  جزیره چانک‌های (Čankhay) در جزایر مالایا دانسته و گفته است که برگ¬های آن را تمبول،* "betel"می‌شناسند .   استینگاس در فرهنگ پارسی خود این واژه را چنین تعریف کرده است: "افشره گونه ای  گیاه که از چین ‌آرند و سر درد را نیک باشد.  "  نمی‌دانم در اینجا سخن از چه گیاهی است.  

14.  به گفته ابن بیطار، انبه (در عربی، anbā) تنها  در هند و چین یافت می‌شود.  2 این گیاه همان Mangifera indica (از تیره سماقیان) است، بومی هند و ملکه میوه‌های هندی است که سد ها رقم آن یافت می‌شود.  نام سنسکریت آن آمره، āmra است و چینی‌ها آن را به صورت آوانگاشتِ   an-lo،  *am-la(ra) می‌شناسند.  امبه پارسی و انبه عربی از همین واژه آمده.  در دوره تانگ در فرغانه کشت می‌شد.  3 واژه مالایاییِ manga (همچون  mango انگلیسی) برپایه واژه تامیلیِ mangas ساخته شده و پایه  آوانگاشت چینیِ mun     قرار گرفته است.  نخستین بار در سالنامه سویی4 خاستگاه درختِ an-lo چن ـ لا (Čen-la) (کامبوج)شمرده شده و برگ¬های آن به برگ عناب (Zizyphus vulgaris) و میوه آن را به آلو (Prunus triflora) مانند کرده است.  

15.  اسحاق‌ابن‌عمران می‌گوید، "صندل چوبی است که از چین آرند.  "5 گرچه مقادیری Santalum album از کوان ـ تون[کون سان]  (Kwan-tun) [کون سان]  خیزد،  اما به احتمال قویتر چوب صندلِ باختر آسیا از هند می‌آمده است (بسنجید با چندن، čandān،  چندل، čandal پارسی، چندن، čandan ارمنی، صندل، sandal عربی که از کندنه، candana سنسکریت گرفته شده‌اند).  

16.  انطاکی گوید درخت خلنج*، xalen، [چنین در متن]، ("غان") در هند و چین می‌روید؛ و ابن‌الکبیر هم دارد که این درخت بویژه در چین، سرزمین مردم روس (روسیه) و بلغار بس تنومند ‌شود و چوبش را ظرف و بشقاب ‌ساخته جایهای دورفرستند و تیرها سازند بیتا.  به گفته قزوینی و ابن‌فضلان در طبرستان می‌روییده و چوبش را بهر شانه سازان به ری می‌بردند.    واژه عربیِ خلن،xalen ؛ پارسی خدن، xadan یا خدنگ، xadanj ریشه در زبانهای آلتاییک دارند: qadan ایغوری، kaden در زبانهای کویبالی (Koibal)، سویوتی (Soyot) و قره‌قزی (Karagas)،  xoran در چوواشی (Čuwaš)،  xatyn در یاقوتی، kilen در مُردوینی (Mordwinian) که همگی به درخت غان (Betula alba)گفته می‌شوند.  این درخت در کوههای شمال چین (     hwa) فراوان است و نخست چن تسان ـ کی از سده هشتم آن را توصیف کرد.  2 چینیها پوستش را در ساخت شمع و مشعل که موم آجین میکردند و نیز در لایی یا آستر زیرجامه و پوتین، دسته چاقو و آراستن کمان کار گرفته آخری را "کمان پوست غان" می‌نامیدند.  3 کارگیری فراگیر پوست درخت غان میان تمامی قبایل سیبری برای ساخت سطل، سبد، ظرف و پوشش بام روشن است.  

17.  فراهم آوری دانستنی های درست تر درباره تاریخ و چگونگی گسترش چای نوشی چینی (Cameilia theifera) در میان مسلمانان بس پسندیده است.  چنین می نماید که سلیمان، تاجر عرب که  پیرامون  سال 851 م می‌نوشت، نخستین  بیگانه ای باشد که شرحی درست درباره کارگیری برگ چای به عنوان نوشیدنی نزد چینیان داده و نام نا آشنای ساخ* sāx را برای آن به کار برده است.  4 شگفتا که نویسندگان عربی که نامشان را بر می شمار م و در امور مربوط به چین چیز نوشته‌اند در این جا یکسره خاموشند.  در مجموعه بسیار خوب نوشته های عربی مربوط به خاور، که فراند با قابلیت تمام گردآوری و تفسیر کرده است، حتی نام چای هم نیامده است.  در دارونامه پارسی ابومنصور و در کتاب بزرگ ابن‌بیطار نیز نامی از چای در میان نیست.از سوی دیگر، نویسندگان  چینی در سده‌های میانه مثل چو کو ـ فی (Čou K‛ü-fei) و چائو ژو ـ کوا اشاره‌ای به چای به عنوان یکی از کالاهای  صادراتی چین نکرده‌اند.  در وضعیت امروزی  می‌توان به این نتیجه رسید که عادت نوشیدن چای بیش از سده سیزدهم به باختر آسیا نرسید و بسا که مغولان آن را گسترانده باشند.  در زبانهای مغولی، ترکی، پارسی، هندی، پرتغالی، یونانی نو و روسی واژه čai ]چای[ را می‌یابیم که همگی بر پایه č‛a در زبانِ شمالِ چین است.    راموسیو (Ramusio) در دیباچه  ویراست خویش از کتاب مارکو پولو که پس از مرگش در سال 1545 منتشر شد، گفته است از بازرگانی ایرانی حاجی محمد نام، ساخت نوشیدنی از چای را شنیده است.  2 ماندلسلو3 می گوید تا سال 1662 نیز ایرانیان به جای چای، The'،  همچـــنان قهوه Kahwa، می‌خوردند.  در سده پانزدهم، آ ـ لو ـ تین (A-lo-tin)، فرستاده‌ای از تی‌ین ـ فان (T‛ien-fan) (عربستان) هنگام پیش داشت پیشکشهای خود به فغفوری از دودمان مینگ خواستار برگ چای شد.  4

خبرنامه باغهای کیو (Kew Gardens) از سال 1896 (ص 157) دارای اطلاعات جالب زیر درباره "چای سفید ایران" است:

"در گزارش کنســــــــــــــــــــــــــــــولگری در بــــــــــــــــــــــــاره بازرگانی اصفهان و یزد (Foreign Office, Annual Series 1896, No 1662) نکات زیر درباره بازرگانی چای در ایران آمده: ’چای سیاه یا چای کلکته همچنان به یک اندازه برای نوشیدن مردم به ایران وارد می‌شود؛ سال گذشته بالغ بر دو میلیون پوند ]پیرامون هزار تن[ بوده است.  چای سفید را که از چین، یا به سخن درست تر از تونگ کینگ وارد می‌شود، تنها در یزد می خوردند و از همین رو کم عرضه است.  ‘  جناب آقای جان پریس، کنسول علیا‌حضرت ملکه در اصفهان، مقدار کمی از ’چای سفید‘ بالا را به موزه گیاهشناسی اقتصادی پیشکش کردند؛ بسیار مانند آن که در خبرنامه باغ¬های کــیو زیر نام چای پو ـ اره (p‛u-erh) آمده (Kew Bulletin, 1889, pp.  118 and 139).   گویــند بهترینش را برای دربار چین نگاه می‌دارند.  نمونه یزدی جوانه‌های بسیار جوان برگ پوشیده از کرکهای نازکی داشت که سبب می‌شد رخششی سیم‌گون پیدا کند.  در نتیجه تکانهای سفر کرکها ریخته و گلوله‌های کوچک زرد رنگ به قطری نزدیک به یک سانتی‌متر شده بودند.  گرچه فراوانی  کرکهای این نمونه بسیار بیشتر از حدِ معـــــــمول است، روشن است که این بـــــــــرگها از گیاه چای آســــــام (Camelia theifera, Griff.  ) که در بخشهایی از آسام و برمه خودروست،  ولی اینک در برمه، تونگ‌کینگ و نقاط دیگر کشت گسترده دارد بـــــه دست می‌آیـــــــد.  چای لائو (Lao) (Kew Bulletin, 1892, p.  219) و چـــــــــــــــــــای لپــــــت (Leppett) (Kew Bulletin, 1896, p.  10) از همین گونه به دست ‌آید.  نوشیدنی که در ایران از چای سفید سازند برنگ کاهیِ روشن، با طعم دلنشین چای خوب چینی است.  گرچه این چای در بازار انگلستان ناشناخته نیست چندان ارزشی ندارد.  

18.  در سنگنامه عربی که نابجا به ارسطو بســــــته اند چندین گونه سنگ سلیمــانی* ]عقیق چشم بلبلی[، جیزه، Jizá، برشمرده شده که از دوجای آرند: چین و سرزمین باختر که فرآورده  دومی بهترین است.  قزوینی یمن و چین را سرزمین هائی شمرده  که سنگ سلیمانی از آنها خیزد و داستانی آورده که نشان می دهد چینی‌ها استخراج این سنگ را خوارشمرده آنرا به برخی بردگان ویژه خود می‌سپارند که راه  درآمد دیگری ندارند و این سنگ را تنها بیرون از چین ‌فروشند.    همچنان که از این پیش گفته‌ام، بسا که این سنگ  همان pi yü    نزد چینی‌ها باشد.  

19.  قزوینی همچنین از سنگی به نام خصیة ابلیس** husyat iblīs ("بیضه شیطان") نام می‌برد که باید در چین بوده باشد.  باور داشتند هر که همراهش داشته باشد از گزند راهزنان دور خواهد بود؛ بار و بنه‌ای هم که این سنگ در آن پنهان شده باشد از آسیب دور ماند، و هر که آن را به خود بیاویزد، نزد همگنان گرانمایه‌تر خواهد شد.  2 نمی‌دانم در اینجا سخن از کدامیک از سنگهای چین است.  

20.  می دانیم چینی‌ها همجوش ویژه ای از مس دارند که از 4/40 بخش مس، 4/25 بخش روی، 6/31 بخش نیکل، 6/2 بخش آهن و گاه مقادیری سیم و آرسنیک تشکیل شده است.  پرداختی سیم سان دارد و از همین رو آن را pai-t‛un ("مس سفید") نامند.  در انگلیسیِ هندی آن را tootnague (در تامیلی، tutunāgum،  در پرتغالی tutanaga) می‌گویند.  3 بیگانگان در خاور زمین آن را با نام خانفوئی/کانتونیِ پاکتونگ paktung می‌شناسند.  این نام را خیلی پیش، در سال 265 م، در فرهنگ کوان یا Kwan ya   می‌یابیم،  با این تعریف که پای-تون pai-t‛un  را وو wu    ‌نامند.  

ایرانیان این همجوش را خار چینی، xār-čīnī  (در عربی خـــار صینی، xār-sīnī نامیدند.  2 ایرانیان می‌گویند چینی‌ها از این همجوش آینه و نوک پیکان می‌سازند که زخمش کشنده است.  3 فولرز (Vullers) شعری از ابوالمعانی آورده که گوید: "آنکه دوست را از خود ‌رانده دست رد به سینه‌اش می‌زند دلش را با خار صینی می‌شکافد.  " قزوینی از نوک نیزه و زوبینهای بسیار برّا یاد می‌کند که با این فلز می‌ساختند.  ایرانیان نام اسفید روی  isfīdruj را نیز دارند به معنای "مس سفید" که برگردان  واژه به واژه  واژه چــــینی pai-t‛un است.  از این گذشته، در پارسی واژه سپیدروی،  sepīdrūi، isbiādāri)،  (isbādārih را می‌یابیم به معنی "دارای ظاهر سفید.  " از همینجاست واژه انگلیسی spelter ]روی، بیشتر به صورت شمش[ (در آلمانی، spiauter،  speauter،  spialter،  در روسی، špiauter) که برگرفته از یکی از نامهای روی است.  4 دمشقی، که پیرامون  سال 1325 می‌نوشت خار صینی، xār-sīnī را فلزی از چین می‌داند که در آن رنگ زرد مس با رنگهای سیاه و سفید در آمیخته است؛ آینه‌هایی که از چین می آوردند "آینه دق"می شناختند با این همجوش ساخته می‌شد.  فرآورده ای است مصنوع، سخت و شکننده؛ چنانچه پس از پرداخت برابر آتش گذارند آسیب می‌بیند.  قزوینی می‌افزاید طنین هیچ فلزی چون این همجوش نیست و بهترین است ساخت زنگهای کوچک و بزرگ را.  5

21.  اعراب در سده سیزدهم با شوره [نیترات پتاسیم] (saltpeter) که از چین آمده بود آشنا شدند؛ چرا که در عربی آن را طلق الصین، thelg as-sīn ("برف چینی") و فشفشه را سهم ختائی،  sahm xatāī ("تیر چینی") نامند.  6

22.  ابن فقیه در ستایش هنرساخته های چینی‌ها، بویژه  سفالینه‌ها، چراغ و دیگر وسایل باداوم سخن رانده گوید هنری که در آنها به کار رفته ستودنی است و بسیار با داوم ساخته می‌شوند.    ایرانیان کائولن راخاک چینی، xāk-I čīnī نامند.  بسیار خوبش در کرمانشاه یافت می‌شود هر چند اینک چینی‌سازی در آنجا برافتاده است.  2 نام ایراینی برای چینی‌آلات فغفوری، fagfūrī   است، یا چینی فغفوری، fagfūr-I čīnī.  فغفور/بغپور (در زبان سغدی، "پسر آسمان") تا جایی که من می‌دانم، تنها مورد چینی‌مآبی است که در زبان ایرانی دیده می شود  و برگردان واژه به واژه نام چینی teien-tse    است.  

23.  نام پارسی چوبِ چینی čūbi čīnī ("ریشه چینی")، کوباچینی cobacīnī یا کوپاچینی copacīnī [کبابه چینی!] در سنسکریت نو کوب/چوب-چینی ;kub-čīnī) در بازارهای هند) ریشه Smilax pseudo china بنام عشبه چیــی، سالــــــپاری، صبرنیه طبی، (Sarsaparilla) (teu-fu-liń    ) است که داروئی است پر آوازه در درمان سیفلیس، "بیماری امریکایی" موربوس آمریکانوس (Morbus americanus) [!] که نخست ناویان کریستف کلمب به هنگام بازگشت همراه خود به اروپا آورند و عامل ورود آن به هند ناویان واسکو دو گاما بودند؛ ( در سنسکریت آن را فیرانگاروگا، phirańgaroga "بیماری فرنگان" ‌گویند)*.  نام این بیماری نخست همراه با داروی چینی آن در نوشته‌های هندی سده شانزدهم، مهمتر از همه در باواپروکاکا (Bhāvaprakāça) آمده است.  3 گارسیا دا اورتا اطلاعاتی سودمند درباره این بیماری پیش گذاشته و گفته است: "از آنجا که بیماری ناپلی، morbo naplitano، در این سرزمین¬ها و چین و ژاپن دیده می‌شود، خدای مهربان از سرمهر این ریشه را که پزشکان کاردان با کارگیریش یارای درمان بیماری را دارند پیش گذارده است؛ هرچند بیشتر پزشکان در درمان می لغزند.  پیشینه درمان بیماری با این دارو به چینی ها می‌رسد؛ یک مورد درمان  با آن در سال 1535 در سرزمین چین گزارش شده است4" گارسیا توصیفی مفصل از این بوته را که به گفته وی چینی¬ها لامپاتام lampatam گویند آورده است5.  این آوانــــــــگاشت همبرابر است با لن-فان-تِوان leń-fan-t ewan   چینی (به معنی تحت اللفظی "کوفته برنجی سرد") و برابر است با تیو-فو-لین teu-fu-liń ؛ درخانفو/کانتون آن را لان-فان-تیون lan-fan-teün و در آموی lin-hoan-toan گویند.  باید در نظر داشت که m پایانی در زبان پرتغالی بصورت خیشومِی لبی تلفظ   نمی‌شود، بلکه نشانه خیشومی شدن واکه پیش از آن است و am و ã به جای یکدیگر بکار می‌روند.  ń خیشومی پسکامی پایانی که بارها در چینی می‌آید، در پرتغالی همیشه با یک واکه خیشومی شده یا مرکب ارائه می‌شود؛ برای مثال، فرنائو پینتو tufão  (Fernão Pinto) توفائو ("typhoon" [توفان دریایی]) را نامی چینی دانسته که در آن فائو fão همبرابر است با واژه چینی فون fun ("باد")؛ توتِئون tuteun چینی   ("سپهبد") را هم بصورت توتائو tutão بازسازی کرده است.  آوانگاشت لامپاتام lampatam  نیز به همین صورت ساخته شده است.  نام پرتغالی این ریشه رَئیز دا کینا  raize da China ("ریشه چین") است.  

این ریشه را زمینی و از راه  ترکستان از چین به لاداخ (Ladākh) و ای بسا به ایران نیز برند .   مردم چین از دیرباز این گیاه را می‌شناخته‌اند و تائو هون ‌ـ ‌کین (Teae Huń-kiń) آن را توصیف کرده است2.  لی شی ‌‌ـ‌ چن در کارگــــیری این ریــــــشه در درمان بیمـــــــاری امــــــریکایی (yan mei tu čwan   ) سخن به درازا کشانده است؛ او نوشته خود را از وان کی  (Wan Ki)   نامی که در دوره کیاـ‌تسین (Kia-tsin) (66-1522) پزشــــکی بلند آوازه و نویسنده کتاب   Pen tse ao hui pien   بود، آورده است.  این نوشته به بهترین شکل گزارشی را که گارسیا در همان  روزگار آورده تائید می کند.  3 لی شی چن بروشنی می‌گوید: "در نسخه‌های کهن نه از زخمهای yan-mei  سخنی در میان است و نه کسی در آن دوران دچاراین بیماری بوده است.  تازه همین اواخر بود که این بیماری در کوان‌ـ تون پیدا و زان پس در تمام چین گسترده شد.  "

24.  هورن4 از میان وام‌واژه‌های چینی در پارسی تنها ازāi č ("چای")، ādānč [چادان] ("قوری")، چاو، čāu ("پول کاغذی")، و احتمالاً kāgaδ یا kāgiδ ("کاغذ") نام می‌برد.  همان‌طور که زین پس خواهم گفت، در پارسی بسیاری واژه‌های دیگر هم هست که از زبان چینی وام گرفته شده‌اند، اما "کاغذ" از آنها نیست، هر چند که ایرانیان هنرکاغذسازی را از چینی‌ها گرفتند.  این نظریه را نخست هیرث پیش گذارده5 ادعا کرد که "خاستگاه  واژه عربی kāghid [کاغذ] را که مشتق از پارسی است،6 می‌توان به‌آسانی در نام  ku-chih یافت (که در دوران باستان kok-dz' تلفظ  می‌شد) و به‌معنای ’کاغذ ساخت شده از پوست درخت توت‘ است و در دوران باستان بکار می‌بردند.  "  کاراباسک و هورنل این نظر را پذیرفته‌اند.    بگذارید دمی بپذیریم پایه های این دیدگاه درست است: چگونه ممکن است اویغورها، ایرانیان و اعراب واژه kāgaδ را از واژه چینی kok-či (یا kok-dzi) بسازند؟ چگونه می‌توان آوایی‌شدن ā را که هر کجا این واژه ریشه دوانده به‌جای مانده است (که در هندی، kāgad،  در اردو kāgaz،  در تامیلی kāgidam،  در مالایالامی kāyitam،  و در کاناده‌ای / Kannada،  kāgada است) توضیح داد؟2 اویغورها و ایرانیان اگر می خواستند می‌توانستند برپایه دستگاه آوایی خود این واژه چینی را بدرستی باز سازی کنند؛ در واقع، وام واژه‌های چینی در این دو زبان خود آشکارند، بدون نیاز به تعریف و گواه تراشی.  من که هیچ همایندی بین kok-či و kāgad نمی‌بینیم.  هرچند این واژه ادعایی kok-či بهیچ روی وجود خارجی ندارد.  کیست که نداند  واژه ku،  که هیرت بدین شکل نگاشته، بمعنای "غلات، دانه" است و هیچ یک از واژه نامه هایمان آنرا به معنای "توت" نگرفته‌اند.  این ku تنها  نویسه‌ای است که جانشین kou    شده است (که در دوران باستان *ku، بدون همخوان پایانی تلفظ   می‌شد) و تنها  به توت کاغذی  (Broussonetia papyrifera)گویند که ‛uč     نیز نامیده می‌شود (که رایج ترین نامش است).  Pen ts ao kan mu 3 نویسه ku   معادل ču گرفته شده و اولی را از فرهنگ کهن Ši min آورده،4 و بروشنی افزوده است که ارزش آوایی آن   است و   هم نوشته می‌شود.  پس،  نویسهku،  که باید آن را kou خواند، تنها  شیوه دیگری برای نگاشتن همین نویسه است و هیچ ربطی به واژه (*kuk)ku به معنی "غلات" ندارد.  

به باور لی شی‌ـ‌ چن، خاستگاه  این واژه (*ku)kou زبان منطقه چو (Č‛u)   است و در آن زبان به معنای "شیر" (žu   ) بوده است؛ و چون پوست این درخت شیرابه‌ای شیرسان داشت، این نام به درخت داده داده شد.  آنچه در این میان شایان توجه است اینکه تسایی لون (Tseai Lun)، مخترع کاغذ در سال 105 سال م، زاده چو بود.  اینکه kou ریشه در گویشی محلی داشته بخوبی نشان می‌دهد که چگونه دو بن‌واژه داریم  که درست به یک درخت گفته می‌شوند.  لی شی‌ ـ چن با خردمندی این نظر را پیش نهاده و این ایده را که دو واژه را باید به دو درخت متفاوت گفت نپذیرفته است؛ همچنین به  روشنی این نگر را که واژه kou ارتباطی با واژه ku بمعنای غلات یا برنج دارد نپذیرفته است.  به گفته تائو هون‌ ـ‌ کین (Teao Hun-kin)،  kou či بود که مردمان جنوب بکار می‌بردند، هر چند čeu či را نیز بکار می‌بردند؛ در واقع دومی همیشه روائی بیشتری  داشته است.  گمانه زنی هیرث در مورد وجود  آوایش   kokپذیزفتنی نیست، هرچند حتی اگر این kok ادعایی وجود هم می‌داشـــــــت باز هم ریشه‌ پیشنهادی بـــــرای این واژه ایرانی ‌ـ ‌عربی را نمی پذیرفتم.  دلیلی برای این باور نیست که چون ایرانیان و اعراب کاغذ را از چین گرفته‌اند بناچار نامش هم همانجائی است.  هیچ زبان بیگانه‌ای را نمی‌شناسم که خواسته باشد نام کاغذ را از چینی‌ها بگیرد.  واژه paper در انگلیسی از واژه یونانی‌ ـ ‌لاتینی papyrus است؛ واژه روسی bumaga در اصل به‌معنای "پنبه" است که سر آخر می‌توان ریشه اش را در pambak پارسی میانه یافت.    تبّتی  ها هنر کاغذسازی را از چینی‌ها فرا گرفتند، اما واژه  خودشان را برای کاغذ دارند (šog-bu).  ژاپنیها (kami) و کره‌ایها (munsti) نیز.  مغولها کاغذ را tsagasun (در بوریاتی tsāraso،  sārahań) می‌گویند که واژه مغولی سره و به معنای "آن که سفید است" می باشد.  وجود واژه xasual نزد مردمان گلده در کنار آمور را ثبت کرده‌ام.  در لولویی teo-I،  در آنامی bla، در چامی baa،  baar یا biar در خمری credas، که همچون kertas مالایایی از Kirtas [قرطاس] بر گرفته از عربی است و (در یونانی      )2.   همانطور که گفته شد، واژه پارسی ‌ـ عربی وام واژه ای است از یکی از زبانهای ترکی: kagat یا kagas اویغوری؛ kagat در زبانهای توبایی (Tuba)،  لبدی (Lebed)، کوماندویی (Kumandu) و کومانیایی (Comanian) ؛ kagaz در قرقیزی، قره‌قرقیزی، ترنچیایی (Taranči) و قازانی.  خاستگاه این واژه را می‌توان با زبانهای ترکی توضیح داد، زیرا در زبانهای لبدی، کوماندویی و شوری (Šor)،  واژه kaga بمعنای "پوست درخت" هست.  

در اینجا نیازی به بازگویی داستان تکراری ورود هنر کاغذسازی به سمرقند به دست اسیران چینی در سال 751 میلادی نیست.  همان‌طور که کاراباسک روشن کرده،  کاغذ چینی پیش از این تاریخ در سال 51 ـ 650 و باری دیگر در سال 707 وارد سمرقند شد.    در دوره  ساسانی کاغذ چینی هرچند در ایران شناخته اما کالایی بسیار کمیاب بود و تنها برای نگارش اسناد حکومتی بکار می‌رفت.  2

25.  کاغذ به شکلی دیگر، یعنی پول کاغذی، نیز به ایرانیان رسیده است.  کیست که نداند چینی‌ها مخترع اسکناس بوده‌اند.  3 نخست فرمانروایان مغول در سال 1294 پول کاغذی را وارد ایران کردند.  اینها گرته برداری مستقیم از اسکناسهای قوبیلای بود و حتی در طرحشان نویسه‌های چینی را تقلید کرده بودند و واژه چینی چاو   čāv  را نیز برای آن به کار گرفتند.  بعدها ایرانیان این واژه رابصورت   čāv یا čāu اقتباس کردند.  4 جالبترین نکته این است که در آن سال (1294) روش چاپ باسمه‌ای برای نخستین  بار در تبریز برای چاپ این اسکناس¬ها به کار گرفته شد.  

مارکوپولو5 در گزارش مصور خود در توصیف کارگیری پول کاغذی بدست خان بزرگ چنین گفته است: " آنها را وا می‌دارد پوست گونه ای درخت، در واقع درخت توت را، که برگ آن خوراک کرم ابریشم است بکنند.  این درختان چنان فراوانند که گاه سرتاسر سرزمینهائی پر است از آنها.  آنچه برمی‌دارند گونه ای  پوسته نمدار یا پوست لطیف و سفید است که بین چوب درخت و پوسته ضخیم بیرونی جای دارد و همین را به ورقهایی کاغذ سان اما سیاه رنگ در آرند.  پس از آمادن در اندازه‌های جوراجور می‌برند.  " آنری کوردیه، ویراستار ویرایش سوم کتاب ماندنی یول،  شرح زیر را آورده اســـت: "دکــتر برتشنایدر (History of Botanical Discoveries, vol.  I, p.  4) گوید: ’به گفته مارکوپولو، دستور می‌دهد پوست درختان تنومند توت را تبدیل به چیزی کاغذ سان کنند تا بجای پول میان مردم به گردش درآید.  ‛ هر چند چنین می نماید که لغزیده است.  کاغذ را در چین نه از درخت توت که از Broussonetia papyrifera [توت کاغذی] می سازند که ازهمان تیره Maraceae [تیره توت‌ها] است.  همین الیاف را در برخی بخشهای چین در ساخت پارچه نیز به کار می‌برند و چه بسا آنجا که مارکوپولو ‌گوید ’در داستان کویی‌جو (Cuiju) (کویی‌‌ـ چو/kuei-chou) از پوست برخی درختان پارچه‌ای سازند که در پوشاک تابستانی بس نرم کار گیرند.  ‛ همین درخت را در نگر داشته است.  "

این خطای برتشنایدر بس شگفت است.  حق یکسره با مارکو پولو است: چینی‌ها نه تنها کاغذ را از پوست درخت توت سفید (Morus alba) می‌ ساختند بلکه آنرا برای ساخت پول کاغذی بهتر می دانســـــتند.  بی  چون و چرا  حــــــق با برتشنایدر است که گفته اســــــت کاغذ از Broussonetia ساخت می‌شود، اما بی شک آنجا که گوید در چین کاغذ را از درخت توت سفید نمی سازند لغزیده است.  او به آسانی می‌توانست حقیقت این مطلب را از نوشته ژولین2 در یابد که دو بار از کاغذ درخت توت یاد کرده است دریابد: نخست آنجا که می‌گوید: "papier de raciness et décorce de mûrier"

 و دوم درســـــــــــــــــــــخن از کاغذ ساخته از پوســـــــــــت درختِ Broussonetia 

 "On emploie aussi pour le même usage l'écorce d'Hibiscus Rosa sinensis et de mûrier; ce deriner papier sert entcore à recueillir les graines de vers à soie"

آنچه ژولین از فراگرد دوم دریافته بوده از لوحه نخست در کتاب کهن ‌ترش درباره پرورش کرم ابریشم روشن می‌شود3 که در آن نیز از ساخت کاغذ با کارگیری درخت توت یاد کرده است.  

سویی‌ـ کی‌ین   (su Yi-kien) در     Čip‛u، رساله‌ای در کاغذ که در اواخر سده دهم در این باره نوشته، از میان انواع کاغذ که در روزگاروی ساخته می‌شد، از کاغذی نام می‌برد که مردمان شمال از درخـــــت توت (sanp‛I      ) فراهم می‌ آوردند .  

پول کاغذی چینی که از پوست درخت توت ساخته می شد در آغاز سده چهاردهم یعنی در دوره مغول در جهان اسلام شناخته بود.  پس  چه بسا این کاغذ در دوره یوان در چین ساخته می‌شده است.  احمد شباب‌الدین، که در سال 1338 در 93 سالگی در قاهره درگذشت کتاب سی جلدیِ مهمی در جغرافیا از خود به جای گذاشت، حاوی اطلاعاتی گیرا در باره چین که از دهان شواهد عینی شنیده بود؛ در برگردان شفر از این کار، درباره پول کاغذی چنین آمده است:2

"On emploie dans le Khita, en guise de monnaie, des morceaux d'un papier de forme allonge*e fabrique* avec des filaments de mûriers sur lequel est imprime* le nom de 1'empereur.  Lorsqu'un de ces papiers est use", on le porte aux officiers du prince et, moyennant une perte minime, on reçoit un autre billet en ^change, ainsi que cela a lieu dans nos hôtels des mon- naies, pour les matières d'or et d'argent que 1'on y porte pour être converties en pièces monnayées.  



و در بخشی دیگر چنین آمده است: 3


"La monnaie des Chinois est faite de billets fabriqu6s avec l'écorce du mûrier.  II y en a de grands et de petits..  ..  On les fabrique avec des filaments tendres du mûrier et, après y avoir appose un sceau au nom de Lempereur, on les met en circulation.  "



در سالنامه دودمان مینگ آمده که اسکناسهای این دودمان نیز از خمیر پوسته درخت توت به صورت ورقهای چهارگوش به درازائی پیرامون30 و پهنائی پیرامون پانزده سانتیمتر ساخته می شد و این ماده سبزفام بود.  4 آشکار است که فغفوران مینگ این روش را، همچون بسیاری نهادهای دیگر، از گذشتگان خود یعنی مغولان برگرفتند.  کلاپراوت5 بیراه می گوید که اسکناسهای دوره های سونگ، کین و مغولان همه از پوست درختِ (Broussonetia) ču، و اسکناسهای دوره مینگ از همه جور گیاه ساخته می‌شد.  6

در   Hui kian či  که شرحی است گیرا از ترکستان نوشته دو مقام مانچویی به نامهای سورد (Surde) و فوسامبو (Fusambô) و به سال 1772 منتشر شده،   نوشته زیر با فرنام   "کاغذ مسلمانان" آمده است: "دو جور  کاغذ ترکستانی هست، سیاه و سفید، که از ترکیب  بخش هائی برابر از پوست درخت توت، پنبه   و ریزه ابریشم ساخته می‌شود و کاغذی زبر، ضخیم و بادوام ‌دست ‌آید.  آن راچون طومارهای کوچک به درازای یک پا می‌برند و پس از صقیل دادن با سنگ [مُهره کردن] می‌توان بر آن نوشت."

سر اورل استاین2 می گوید هنوز هم در ختن کاغذ را از پوست درخت توت می سازند.  ویزنر،3 پژوهشگر گرانسنگ کاغذهای باستانی، در پژوهشهای گستردۀ خود حتی الیاف Morus alba،توت سفید، و M.  Nigra،  توت سیاه/شاتوت را نیز واکاویده است.  

در Si yančea kun tien lu   نوشتۀ هوان سین‌ ـ تسن (Hwan sin-tsen)   که به سال 1520 منتشر شده، ساخت کاغذ از پوست درخت توت به بنگال نسبت داده شده است.  4 این گونه کاغذ هنوز در کره، Corea، [چنین در متن]،  نیز ساخته می‌شود و از کاغذ چینی ضخیم‌تر و محکم‌تر است5.   مردمان شان* پوست گونه‌ای توت را به همین کار زنند6.  

از آنجا که ایرانیان بخاطر صنعت  ابریشم خود به کاشت و داشت درختان توت بس دلبسته، چه بسا کاغذ ایرانی پول کاغذی دورۀ مغول نیز از پوست درخت توت بوده باشد .   به هر روی باز هم مارکوپولوی نیک سفیدرو می‌شود و یک بار دیگر هر گونه چون و چرا در نیک بینی و راستی او برخیزد.  

پیش ازرسیدن کاغذ برساخته از رشته های پنبه یا کتان، ایرانیان بر رقّ [پوست/پارشمن] می‌نوشتند.  هرتسفلد گمان می‌کند داریوش سپهر ویشتاسب کار گیری چرم را در بایگانی شاهی جا انداخت، اما برداشت او با مخالفت روبرو شده است2.   در پاره‌ای از کتاب کتسیاس (Ctesias)، که دیودوروس3 آن را حفظ کرده، از کار گیری پوست (  ) در بایگانی شاهی ایران یاد شده است.  چنین می نماید که این شیوه خاستگاه  سامی یا سریانی داشته است.  در نخستین سده پس از میلاد، پارشمن (membrane) در امور تجاریِ رومیان جای الواح چوبی را گرفت.  4 در کتاب ارتای‌و‌یراف‌نامک [ارداویرافانه] (I, 7)، از اوستا و زند که با آب طلا بر پوست دباغی شدۀ گاو نوشته شده بود یاد شده است.  واژۀ ایرانی pōst ("پوست") در سنسکریت به پوسته pusta یا پوستکه pustaka ("مجلد، کتاب") تبدیل شده،5 که واژۀ تبتی پو-تی، po-ti نیز، از آن بر آمده است.  6 از سوی دیگر، ایرانیان واژۀ daftar [دفتر] یا daftar ("کتاب"، daftar، diftare عربی) خود را از واژۀ یونانی    ("پوست"،"پارشمن") وام گرفته‌اند و این واژه نیز در آسیای مرکزی پراکنده شده است (deb-teer تبتی، debter مغولی، debtelin مانچویی).  7

هیئت چان کی‌ین پیش از این استفادِۀ مردم سرزمین پارت (آن‌ـ سی) از رقّ را دیده و چنین نوشته بود: " نوشته های خود را با نقش کردن نشانه هائی از این سر تا آن سر چرم می نگارند.  " بدین ترتیب روشن است که از همان سده دوم پیش از میلاد در ایران رقّ را کار می گرفته اند.  بعد از این تاریخ نیز از این روش یاد شده است؛ برای مثال، در Nan ši8 آمده مردمان هو (Hu) (ایرانیان)  پوست گوسفند/رق   را کاغذ ‌کنند.  کمتر شده چینی‌ها پوست را بکار نوشتن زده باشند، اما در ساخت اروسکهای سایه‌بازی پارشمن (پوست گوسفند، خر یا گاو نر) می سازند.  تنها پوست‌نبشته‌هایی که تاکنون در چین پیدا شده کتب مقدس یهودیانِ کای‌ ـ فون (Keai-fon) است که در کتیبه‌هاشان نیز از آن یاد کرده اند.   

26.  بیشتر وام‌واژه‌های چینی در پارسی در سده سیزدهم به واسطۀ فرمانروایان مغول (بنام ایلخانان، 1335ـ 1265 م) به زبان پارسی اندر شده و بیشتر نامها از  نهادهای رسمی ودیوانی است.  شناخته ترینشان پایزه pāizah بازآفرینی واژۀ چینی p‛ai-tse   است به معنای حکم یا نشان رسمی نمایانگر فرمانهای شاهانه، امان‌نامه، مجوز پس فرستادن بزهکاران که بسته به جایگاه دارنده از سیم، برنج، آهن و جز آن  ساخته می‌شد.  مغولان آن را از مردمان لیائو (Liao) و کین (Kin) گرفتند،2 و روبروک، مارکوپولو،3 و رشیدالدین از آن یاد کرده‌اند.  

27.  پیشنامهائی  چون wan   ("شاه، شاهزاده")، t‛ai wan    ("شاهزادۀ بزرگ")، koa wan   ("سر فرمانده")، t‛aihu   ("شهبانو")، fužen (fučǐn پارسی)     (پیشنام  زنان بلند مرتبه)، و kun ču    ("شاهدخت") نیز در ایران دورۀ مغول اختیار شد.  4 واژۀ پارسی jinksānak،  پیشنام فرمانروا یا فرماندار مغول، آوانگاشت č‛ensian چینی    ("وزیر مشاور") است.  5

28.  ایرانیان از قبایل ترک واژۀ toγ (togh/طغ) یا tuγ را گرفته اند،6 به معنای شرابه‌هایی از موی اسب که نوک درفش یا خود پاشاها می‌زدند (اگر به خود می زدند  نشانۀ جایگاه شخص بود).  در میان ترکان آسیای مرکزی، درفش هر سپاهی بلند مرتبه دم یاک [گاومیش کوهان‌دار تبت] بود که نوک میله ای می بستند.  این درفش نشانۀ گور مقدسین نیز بود.    این واژه در اویغوری tuk است.  2 همان‌طور که آبه‌ـ رموزا3 که تنها  ترکی عثمانی می‌دانست، بدرستی دریافته واژۀ ترکی از   tu چینی، duk باستان، گرفته شده که پیشتر در کتابهای Čou li و Ts‛ien Han šu آمده بوده است.  این واژه نام درفش سرفرمانده سپاه  بود که به گفتۀ تسایی یون   (Ts‛ai Yun) (192ـ133 میلادی) از دم یاک تبّت می‌ساختند.  4 دم یاک (Chowry انگلیسی‌ـ هندی) در دوران باستان در هند و آسیای مرکزی به نشــــانۀ شاهی یا جایگاه بلند مردم بــــــــــکار می‌رفت.  5

29.  در Čou šu6 آمده است که ایران از نظر پنج غله و جانوران چین را ماند جز اینکه در ایران برنج و ارزن نیست.  در چینی نام "ارزن" واژۀ مرکب شوشو šu šu است   که رقم گلوتن‌دار ارزن رسمی،   Ponicum miliaceum، و رقم گلوتن‌دار ارزن سنبله‌دار، گاورس، Setaria italica glutinosa باشد.  در پارسی هم واژۀ شوشو šu šu به معنای "ارزن" هست.  باید پژوهشهائی در تاریخچۀ این واژه صورت گیرد تا روشن شود آیا وام‌واژه ای چینی است در پارسی.  

شلیمر7 erzen ارزن را نام پارسی Panicum miliceum شمرده است.  

30.  بسا که واژۀ پارسی (و نیز ترکی عثمانی) چنگ čänk ("چنگ یا گیتاری که بویژه زنان می‌نوازند") بر گرفته از واژۀ چینی   čen ("هارپسیکوردی با دوازده تار برنجی") باشد.  

31.  یکی از گیرا ترین وام‌واژه‌های چینی در پارسی ختو  (khutu) xutu بر گرفته از واژۀ چینی ku-tu (با نگارشهای گوناگون) است که در اصل نام دندان [عاج] فیل دریایی است.  دردو جستار از آن گفته ام..  فولرز هفت تعریف برای این واژۀ پارسی آورده است: 

1.  Cournu bovis cuiusdam Sinensis; 2.  Secundum alios cornu rhinocerotis; 3.  Secundum alios cornu avis cuiusdam permagnae in regno vastato, quod inter Chinam et Aethiopiam situm estm, degentis, e que conficiunt anulos ossecos et manubria cultri et que res venenatae dignosci possunt; 4.  Secundum alios cornu serpentism quod mille annos natus profert; 5.  Secundum alios cornu viperae; 6.  Secundum alios cornu piscis annosi; 7.  Secundum alios dentes animalis cuiusdam.  

از این میان شمار ۀ 3 همان تـــــــــعریف الاکفائی (al-Akfāī) و پرنده بوقیر** (bucerus) است.  شمار ۀ 4 بازگوئی تعریف ku-tu-si در سالنامۀ لیائو ("شاخ گرزه مارهزارساله") است.  اینکه ایرانیان و اعراب چگونه به تعاریف دیگر رسیدند به آسانی از گفتار پیشینم در این موضوع روشن می‌شود.  در ترجمۀ حبشی اسکندرنامه، در میان پیشکشهایی که شاه چین برای اسکندر فرستاده از بیست (در ترجمۀ سریانی، ده) شاخ گرزه مار، هر یک بدرازای یک ارش سخن رفته است.  1

در این بین توانستم تعریف چینی تازه ای برای ku-tu بیابیم.  چو می (Čou Mi)   (1320ـ1230) در کتاب خویش Či ya t‛antsa č‛ao2 گفته است، "به گفته پو ـ کی   (po-ki)3 آنچه اینک  ku-tu-si   نامیده می‌شود شاخ زمین (ti kio  ،  "شاخی که زیر زمین یافت می‌شود") است.  وی باری دیگر خنثی کردن سم و ساخت دستۀ چاقو از این ماده اشاره می‌کند.  

در چاپ Ko ku yao lun4، نوشته مربوط بـــــــــه ku-tu-si کمابیش با آنـــــچه درT‛oung Pao (1973, 9.  325) آمده ناساز است.  در آنجا ku-tu-si، برخلاف آنچه از متن P‛ei wen yün fu و pen ts‛ao kon mu برمی‌آید، با pi-si یکسان دانسته نشده، و pi-si یک رقم ku-tu-si است که ارزش بسیار زیادی دارد.  

فرهنگ جغرافیایی ماکائو به زبان چینی  دربارۀ فیل دریایی (hai ma) چنین آورده است: "دندانش سخت و سفید ناب و درخشان است، بارگه‌هایی به نازکی نخ ابریشم یا تار مو.  می‌توان برای سوراخ کردن مهره‌های عاج یا چیزهای دیگر کار گرفت.  "

سرانجام سند دیگری یافته‌ام که در آن ماهیِ روسها همان عاج فیل دریایی دانسته‌ شده است.  در کتاب فلچر که به سال 1591 در لندن منتشر شد چنین آمده2: " فزون بر اینها (که همه کالاهایی خوب و اساسی اند)، انواع گوناگون دیگری هم دارند که کوچکتر و طبیعی و ویژه آن سرزمین‌اند: به صورت دندان ماهی (که آن را ribazuba نامند) و خود، و همچنین ایرانیان و مردم  بخارا آنرا کار گیرند؛ اینان آن را برای ساخت مهره و دستۀ چاقو و شمشیر بزرگان و نژادگان و کاربردهای گوناگون دیگر از روسه آرند.  برخی سائیده اش را همچون گَردِ عاج تک شاخ پادزهر کنند.  آن ماهی که چنین  عاجی دارد مورس [فیل دریایی] نام دارد و آن را در حوالی پچورا (Pechora) صید می‌کنند.  درازای  بعضی از این عاجها کمابیش  به شصت سانتی‌متر و وزن آنها به پنج تا شش کیلو می‌رسد".  3

پلیو  و خود من2 دربارۀ ps-si به کوتاهی سخن گفته ایم.  بر پایه آنچه تا به امروز روشن شده  تاکنون آن را تنها  یک گونۀ گفتاری مدرن می‌دانتسند.  پلیو اصرار داشت تا نشانی از آن در نوشته ها بیابد.  اکنون بجائی رسیده ام که می‌توانم این خواسته را بر آورم.  تان تسویی (T‛an Ts‛ui)   در کتاب خویش Tien hai yü henči،3 که به سال 1799 منتشر شد، شرحی بلند  دربارۀ استان یون ـ نان، منابع معدنی، گیا و زیا و جمعیت بومی آن به دست داده و گفته است که pi-hia-si    یا pi-hia-si    یا pi-si  همه در شمار  سنگهای گرانبها  که از مون ‌ـ می تو‌ـ سه Mon-mi -t‛u-se    در یون ‌ـ نان خیزند.  4 روشن است که این واژه‌ها همه آوانگاشت نامی نا چینی است و اگر روشن شود در اصل از یون ‌ـ نان آمده،  دور نیست که از یکی از زبانهای بومی تایی (T‛ai) یا شانی (Shan) برخاسته باشد.  تان تسویی می‌افزاید بهترین گونه های  pi-si سرخ سیر است و آنها که با ترکیب رنگهای ارغوانی، زرد و سبز وجود دارند و آنها که سفیدرنگ‌اند در مرتبۀ دوم قرار می‌گیرند، و آنهایی که نیمۀ سیاه و نیمۀ سفیدند در مرتبۀ سوم.  پس با رده‌ای ویژه  از سنگهای گرانبها سروکار داریم که نیاز  است نظر کانی‌شناسی شوند.  

32.  سرزمینی را که در انگلیسی China می‌نامیم در پارسی چین، چینستان (Čīnistān) یا چینستان (Čīnistān) گویند.  در پارسی میانه این نام را به شکل Sāini در فروردین‌یشت و Sini در بندهش می‌بینیم،5 افزون بر اینکه شکلهای Čēn و Čēnastān را هم می‌یابیم.  6 صورت دارای کامی آغازین هم به واسطه Čen-k‛، Čenastan، Cenbakur ("فغفور/بغپور چین")، čenazneay ("برخاسته از چین") و čenik ("چینی") در ارمنی و هم(Čīnastān) Čynstn در سغدی تأیید می‌شود.    همبرابری č و s آغازین درست با دوگانه   و   (برابر با Čīnai) در یونانی می خواند، و همتای صورتهای ایرانی دارای č را می توان در (Čīna) Čīna سنسکریت  یافت.  این وضعیت این گمان را نیرو دهد که نام چین در زبانهای هندی، ایرانی و یونانی خاستگاهی یکسان داشته و شاید بتوان سرنمون همه را در خود چین جستجو کرد.  کم کم دارم به این باور می‌رسم که شاید این نظریۀ کهن  که پی نام "China" را باید در نام دودمان تسین [چین] جست درست باشد.  در گذشته این نظریه را نمی پذیرفتیم  تنها  ازیرا که هیچ کس قانع کننده اثباتش نکرده بود.  2 و توضیحاتی هم که پلیو در آن روزگار به سود نظریۀ تسین داد نتواست باور مرا تغییر دهد.  3 پلیو چندین مثال می آورد که بر پایه  آنها بنظر می‌رسد در دورۀ هان هم هنوز چینی‌ها را در آسیای مرکزی "مردمان تسین" می‌نامیدند.  این یافته بخودی ‌خود گیراست هرچند ثابت نمی‌کند که نامهای بیگانه Čīna، Čēīn و جز آن، بر پایه  نام تسین ساخته‌شده‌ باشند.  باید برپایه اصول آواشناسی اثبات کرد چنین اشتقاقی ممکن است، و این همان کاری است که پیلو نتوانسته بکند: حتی یک لحظه روی مسئله  آوایش  باستانیِ نویسۀ   ts‛in درنگ نمی‌کند.  اگر این نویسه در دورۀ باستان نیز آوایش  امروزی را میداشت، همایندی آوایی ادعایی آن با نامهای بیگانه یکسره برباد می‌رود.  در دوران باستان ارزش آوایی   چنین بود: *din، *dzin،*džin(jin) *dž‛in با واکه‌گون دندانی یا کامی آغازین  و اینکه dž آغازین در چینی را در پارسی با کارگیری č کامی صامت بازآفریده باشند هم شدنی است و هم با قواعد آواشناسی می خواند.  این همخوانی با قواعد آوشناسی از یک سو و همانندی نام چین در زبانهای سنسکریت، ایرانی و یونانی از دیگر سو مرا به پذیرفتن این نکته می‌کشاند که چه بسا نظریه ای که تیسن را ریشۀ این همه می داند درست باشد؛  هرچند نمی‌توان با بی گمانی گفت براستی چنین اشتقاقی در کار بوده.  وجود نام تسین، ts‛in برای چینی‌ها در دورۀ هان از لحاظ تاریخی به ما کمک می‌کند، اما نمی‌تواند در اثبات قضیه نقش اصلی را بپذیرد.  

33.  آنچه تا به اینجا گفته شد باید تنها  زمینه ای برای رشته پژوهشهائی شمرده شود که می‌بایست با همکاری ایران پژوهان و عرب‌شناسان آشنا با منابع عربی دربارۀ تاریخ و جغرافیای ایران تکمیل شود.  پژوهشی فراگیر دربارۀ کلیه منابع ایرانی مربوط به چین نیز بس بجا و نیکو خواهد بود.  کار گیرای دیگری که در این زمینه نیاز است، پی گیری چگونگی شکل‌گیری تصویر آرمانی‌شده‌ای است که شعرای ایرانی و عرب از چینیان ترسیم کرده‌اند.  می‌دانیم که در گویه های خاوریِ افسانه اسکندر چینی‌ها همچون یکی از ملل پرشمار ی دیده می شوند می‌شوند که اسکندر بزرگ  به سرزمین آنها رفته بود.  در  داستان فردوسی (1025ـ 935)، اسکندر در جایگاه ایلچی  خویش به چین سفر می‌کند و فغفور/بغپور او را با بزرگداشت بسیار می‌پذیرد و اسکندرنامه‌ای پیش می گذارد که تمامی دارایی‌ها و بزرگی های فغفور/بغپور را به رسمیت می‌شناسد مشروط به اینکه اسکندر را به سروری پذیرفته تمامی میوه‌های سرزمین خویش را به او پیشکش کند؛ فغفور/بغپور این شرط را می‌پذیرد.  در اسکندرنامۀ نظامی (1203ـ 1141)، از راه  تبت از هند به چین می‌رود و در آنجا مسابقه‌ای میان نقاشــان یونانی و چینی می گذارند و سرآخر یونانـــیها برنده می‌شوند.  2 در گویه حبشی داستان اسکندر چنین آمده است: "شاه چین فرمان داد بافته‌های گرانبها را بر تخت زر گوهرنشان بگسترانند، و در تالار خویش نشست و شاهزادگان و بزرگان او بودند و وقتی بسخن می آمد با خاکساری پاسخ می‌گفتند.  سپس سرکار خویش را فرمان داد اسکندر ایلچی  وارد شود.  وقتی من، اسکندر، با پرده دار وارد شدم، مرا در برابر شاه ایستاند و مردان با جامه‌های طلا و سیم بپا خاستند و  دراز درنگی ایستاده بودم و هیچ کس سخنی با من نگفت.  "3 روشن است که از او نخواسته‌اند به رسم ادب به خاک بیفتد (k‛o-t‛ou).  گیراتر اینکه در ادامۀ مطلب می‌خوانیم شاه چین فرستاده را در کنار خود روی تخت نشاند‌ ـ که نشدنی است.  فغفور/بغپور پنجاه کیلو جامه‌های گرانبهای از پارچه‌های نیکو،  دویست خیمه، خدمتکاران زن و مرد، دویست سپر از چرم فیل، همین شمار  شمشیر زرنشان  دارای گوهرهای آبدار و همین شمار اسب شاهوار و یک هزار بار زر و سیم ناب به اسکندر پیشکش کرد، زیرا در این سرزمین کوههایی هست  که از آنها طلا استخراج می‌کنند.  دیوار شهر از سنگ طلاست، همین‌طور خانه‌های مردم؛ و سلیمان، پسر داوود، زری را که در ساخت حرم کرد از همین جا آورد و ظروف و سپرهای زرین را با زر چینی ساخت.    ابن المکین، که به سال 74ـ1273 در دمشق درگذشت، در سرگذشت اسکندر بزرگ  در مجموع المبارک "تاریخ جهان"، تمایزی میان شاهان چین نزدیک و چین دور قائل شده است.  2

ساده‌لوحانه‌ترین گویه ماجراهای اسکندر در چین در کتاب بلند آوازه "غرر اخبار ملوک‌الفرس" که ثعالبی (1038ـ961) به زبان عربی نوشته آمده است.  3 در این داستان وقتی اسکندر با سپاهش پای به چین می گذارد فغفور یکه می‌خورد و خواب به چشمانش نمی‌آید.  زیر پوست شب به دیدار اسکندر می‌رود و بهر پرهیز از خونریزی فرمانبرداری او را پذیرا می گردد.  اسکندر نخست پنج سال درآمد سرزمین را می‌ خواهد، اما نرم نرم به یک سوم درآمد ی سالی تن می‌دهد.  روز بعد سپاهی گران از جنگاوران چینی سپاهیان اسکندر را محاصره می‌کند و اسکندر می‌پندارد که پایان کارش فرا رسیده است، ولی شاه چین از اسب فرود می‌آید و زمین را بوسه می‌دهد(!).  اسکندر شاه چین را متهم به پیمان شکنی می‌کند، اما او نمی پذیرد.  اسکندر می‌پرسد "پس مراد از این لشگر چیست؟" و شاه چین در پاسخ می‌گوید، "می‌خواستم به شما نشان دهم که از سرِ ضعف یا شمار  اندکِ لشکریان خود تسلیم نشدم.  دانسته ام که جهان برین با شما موافق است و اجازه داده بر شاهانی نیرومند ‌تر از خود چیره شودی.  هر کس با جهان برین در افتد بر افتد.  از این رو بر آن شدم تا با تسلیم در برابر شما به فرمان جهان برین گردن نهم و با فرمانبرداری از شما و گردن نهادن به فرمانهایتان از جهان برین اطاعت کنم.  " اسکندر در پاسخ گفت، "از مردمی چون شمایان هیچ نخواهم.  هیچ‌گاه حکیمی بدین فرزانگی ندیده‌ام.  اینک از تمامی خواسته‌هایم دست شسته می‌روم.  " شاه چین در پاسخ گفت، "حال که چنین است، چیزی از دست نخواهید داد.  " سپس هدایای ارزشمند برای اسکندر فرستاد، از جمله هزار قطعه ابریشم، پرنیان، پارچه‌های زربفت و سیم‌بفت، سیم، خز و جز آن،  و گردن گرفت که به اسکندر خراج سالانه بپردازد.  گرچه روشن است داستان از بن ساختگی است، شیوۀ چینی‌ها در چیرگی بر دشمن با در آویختن به سیاست و تدبیر عملی بخوبی نمایانده شده است.  










پیوست یک

وام واژه های ایرانی در مغولی

در صفحات پیش، و نیز جستار "وام‌واژه‌ها در تبتی"، توانستم از شمار ی واژۀ مغولی یاد کنم که می‌توان ریشۀ آنها را در فارسی جست؛ و از آنجا که یافته های نو در ترکستان توجهاتی را برانگیخته است، بهتر است این موضوع را در اینجا بصورتی بسامان  بررسی و اطلاعات امروزمان را دربارۀ موضوع جمعبندی کنم.  

1.  نزدیک به یک سده پیش اشمیت،1 بیانگذار راستین زبان‌شناسی تاریخی مغولی، برخی روابط این زبان با فارسی را دریافته بود.  اشمیت بود که نخستین بار در همان سال 1824 در نام مغولی خُرموسده Xormuzda (Khurmusda) واژۀ اُرمزد (Ormuzd) یا اَهَورَمَزداه (Ahuramazdāh) اوستا را شناسائی کرد.  حتی کلاپروت، که از دشمنمان اشمیت بود، بناچار درستی این نظریه را پذیرفت.  2 مخالفت های رموزا را خود اشمیت رد کرد.  3 اکنون می‌دانیم که این نام را سغدیان به صورتهای خورمزطا (Xūrmaztā) (وورمزط Waumazt) و اوهرمیزد (Ōharmīzd) در آسیای مرکزی رواج دادند.  4 آنچه هنوز نمی‌دانیم این است که چگونه برترین خدای ایرانی تبدیل به برترین خدای هند شده است؛ زیرا در منابع بوداییِ مغولان نام خرموسدَه (Xormusda) درست به ایزد ایندرا اشاره دارد.  همین‌طور در فرهنگ¬های چندزبانۀ بودایی واژه‌های معادل این نام در زبانهای چینی، تبتی و جز آن با ایندرا ارتباط دارند.  

2.  در نوشته های بودایی مغولان، اِسرُاَ (Esroa)، اِسرواَ (Esrua) یا اِسرون (Esrun) نام خدای هندیِ برهماست.  شیفنر از خاستگاه  ایرانی این واژه دفاع کرده است.  5 گرچه این نام را دگرنگاشت واژۀ سنسکریت īçuara ("خدا") دانسته‌اند، به باور وی گویا  این واژه بیشتر با واژۀ اوستایی çraosha، (sraoša) [سروشه] یا (çrava) مرتبط باشد.  روشن است این واژۀ مغولی از اَزرواَ (Azrua) اویغوری آمده که در نوشته های مانوی اویغورها نام یکی از ایزدان ایرانی است.  زالمان1 گفته بود از این واژه  سخن خواهد گفت هرچند هنوز چنین چیزی پیش نیاورده است.  در این بین،  گوتیو2 مسئله را بر پایه  صورت سغدی (azrwa=) ́zrẃ حل کرده که در نوشته های  بودایی- سغدی برابر با برهما بکار رفته است.  از دید وی واژۀ سغدی برابر است با زروان zrvan اوستایی.  

3.  واژۀ مغولی سبورغان suburgan، ستوپا (Stūpa)، [به معنای یادبودگاه بودا]، یا تُپه (tope)، [جایگاه اشیاء مقدس بودایی]،  برگرفته از واژۀ اویغوری  سُپورغان، supurgan است.  بسا که واژۀ اویغوری خاستگاه  ایرانی داشته و به گفته گوتیو3 از  ریشه اُسپور-خان،  ospur-xā،  spur-xān ("خانه کمال") باشد*.  

4.  واژۀ مغولی تیتیم، titim به معنی دیهیم، افسر (که در معنا معادل واژۀ سنسکریت mukuta و برگردانآن است).  خاستگاه این واژه را می‌توان در واژۀ سغدی δiδim یافت.  4 کهن الگوی آن یونانی است و دایادِم diadem"" انگلیسی [به معنای افسر و دیهیم] از همان) و از روزگار مقدونیان در ایران بجامانده است.  5 در فارسی نو این واژه به شکل دیهیم، dāhīm یا dēhīm هست  که از صورت کهن ‌تر dēδem* آمده است.  بدین ترتیب، واژۀ مغولی titim نیز نمی تواند از فارسی نو آمده باشد، بلکه نمایانگر صورت کهن ‌تری از این واژه در فارسی است که به درستی دارای ارتباط دوسویه با صورت سغدی دانسته شده است*.  

5.  واژۀ مغولی šimnus،  دسته‌ای از دیوها (در نوشته های  بودایی، برگردان واژۀ سنسکریت مارَه Māra، "شریر" بروشنی برگرفته ازšmnu اویغوری است که خود از واژۀ سغدی šomnu می آید.  6 نیز بسنجید با واژۀ šulumys ("روح خبیث")، در زبانهای آلتاییک و تلئوتیک (Teleutic).  

6.  با توجه به وام‌واژه‌های سغدی در مغولی، دور نیست که همانطور که مولر  پیش نهاده،1 پایانۀ ntsa(-nča)- در واژه‌های šibagansta،  čibagaansta یا šimnantsa (bhiksunī) راهبه؛ čibahanči در مانچویی) از پسوند مؤنث در سغدی، -nč (شاید in "زن")،باشد.  همین پایانه را می‌توان در واژۀ اویغوری upasanč (upāsikā سنسکریت، "زن عامی بودایی") و ubasantsa مغولی دید.  بروشنی حق با گوتیو2 است که می‌گوید اثبات این وابستگی دوسویه شدنی نیست، با این همه تا حدود زیادی محتمل است و روی‌هم ‌رفته موجه می‌نماید.  

7.  پارچه های پنبه‌ای را در مغولی büs (bös در قلموقی)، در جورچی (جورچین/Jučen یا نیوچی Niūči) busu و در مانچویی boso می‌گویند.  پیش از هر چیز، خاستگاه این گروه از واژه‌ها را می‌توان در böz یافت.  3 همان‌طور که پیشتر شات4 دریافته،  کل این گروه آشکارا با واژۀ یونانی (byssos) مرتبط است که ریشۀ خودش به زبانهای سامی (būş عبری، būsu آشوری) می‌رسد.  اما هنوز روشن نیست این واژۀ سامی چگونه به آسیای مرکزی رسیده است؛ شاید وجود آن در اویغوری ثابت کند زبانهای ایرانی واسطۀ این انتقال بوده‌اند، اما هنوزنشانی از آن در هیچ یک از زبانهای ایرانی یافت نشده است.  شاید مبلغان نسطوری آن را  یکراست  به مردم اویغور رسانده باشند.  دراینصورت قضیه مشابه واژۀ مغولی nom (nomun در مانچویی)، برگرفته ازواژۀ اویغوری nom و num ("کتاب مقدس، قانون") خواهد بود که آبه‌ـ رموزا5 آن را در زبانهای سامی و از آن راه  تا واژۀ یونانی پی گرفته است.  

خود پنبه را در مغولی küben یا kübün و در مانچویی kubun می‌گویند.  شات (همانجا) می خواست این واژه را برگرفته از ku-pei در چینی بداند، هرچند با داشتن بی‌واکه لبی شدنی نیست.  به هر روی شاید واژۀ مغولی با صورتی بومی از این واژه که بر مبنای karpāsa سنسکریت ساخته شده ارتباط داشته باشد که خاستگاه  ku-pei چینی را نیز می‌توان  نا مستقیم در همین صورت یافت (نک: ص 491).  این صورت را باید در زبانهای ایرانی جوئید؛ گرچه درست است که در فارسی کَرباس، kirpās (همبرابر با کرپاس،kerpas ارمنی) و در عربی کِرباس، kirbās داریم.  اما در واخی، از گویشهای پامیری، کوباس، kubas را می‌یابیم،6 که جز s پایانی با صورت مغولی همخوانی دارد.  هنوز توصیفی دربارۀ خیشومیهای پایانی در واژه‌های مغولی و مانچویی پیش ننهاده اند.  

 8.  واژۀ مغولی انَر anar بی‌ چون و چرا  برگرفته از انار فارسی است (نک: ص) در فرهنگ چینی‌ـ اویغوری صورت نارا، nara را می‌یابیم.  1 به این ترتیب، در این مورد نمی‌توان زبان اویغوری را واسطۀ انتقال این واژه از فارسی به مغولی دانست.  چه بسا ایرانیان خودِ میوه را برای مغولان برده و مغولان نام ایرانی آن را نیز از همانها گرفته باشند.  

9.  واژۀ مغولی تُرمه، tumra،  ترب، از واژۀ فارسی تُرمه، tumra (همچنین تُرُب، turub، تُرب، turb و تُرف،  truf) آمده است.  2

10.  واژۀ مــــــغولی خاسینی  xasini،  باریجه، asafoetide [کذا!] از واژۀ فارسی[کذا!] قاسنی*، kasnī ("غزنی= فرآورده  غزنه") گرفته شده است.  بسنجید با ص ؟361 کتاب پیش رو.  

11.  کووالفسکی در فرهنگ مغولی خود واژۀ مغولیِ بوزو bodso را، که نوشابۀ الکلی ساخت شده از شیره یا آرد جو است، مرتبط با بوزه**، boza فارسی دانسته که نوشابه‌ای است برگرفته از ارزن، برنج یا جو.  

12.  واژۀ مغولی بولوت، bolot،  فولاد، از واژۀ فارسی نو پولاد، pulād.  نمی دانیم این انتقال مستقیم بوده یا زبانهای ترکی میانجی بوده اند.  این واژۀ فارسی بس پراکنده شده و آن را در زبانهای تبتی، ارمنی، آسی، گروزنیایی، ترکی، روسی می‌یابیم.  3

13.  واژۀ مغولی بگدر، bägdär، جوشن، برگستوان، ریشه در بگتر، بکتر، bagtar  فارسی، (در جغتایی bäktär، در تبتی beg-tse) دارد.  

14.  واژۀ مغولی ساغری  sagari و ساریسو، sarisu، چرم ساغری [شاگرین، shagreen    در انگلیسی] 4 بـــــرگرفــــته از ساغری sagrī فارسی است.  در تبتی ساغ-ری، sag-ri؛5 در مانچویی سارین، sarin است؛ (در حالی که واژۀ مانچویی شمپی، šempi آوانگاشت واژۀ چینی سی-پی،   sie-pei است).  6

15.  واژۀ مغولی kukur،  kugur، گوگرد برگرفته ازگوگرد فارسی،کوکورت kokurt افغانی (کبریت، kibrit عربی، وکوگورد kugurd سریانی امروزی)است.  

16.  دیگر وام‌واژه‌های فارسی در مغولی از زبان تبتی آمده‌اند: واژۀ مغولی nal (لعل [spinel] و لعل بدخشان [balas ruby]).  برگرفته ازnal تبتی؛ لعل فارسی) (چند نکته در فیروزه، ص  ؟).  واژۀ مغولیِ zira زیره برگرفته ازsi-ra تبتی؛ zїra،  zīra فارسی (نک: ص ؟  کتاب پیش رو).  

 17.  گاه ارتباط مغولی با فارسی درست روشن نیست.  در این گونه موارد واژه‌های معادل  در ترکی هست  و نمی‌توان بروشنی نتیجه گرفت خاستگاه واژه ترکی است یا فارسی.  

چنین است böriyä مغولی، شیپور (بسنجید با buren و buleri در مانچویی)، boru ترکی، börgü اویغوری،1 و بوری، būrī فارسی.  

18.  واژۀ مـــــــــــــغولی (dsägärän) dsärän،  گـــــــونه‌ای آنــــــــتلوپ ( procapra subgutturosa) järän آلتاییک، بز وحشیِ استپ؛ در جغتایی jiren غزال؛ جیران، jīrān فارسی، غزال.  

19.  واژۀ مغولی tōs (که برای نشان دادن درازی واکه آن را tagus،  togos می‌نویسند)، طاوس.  برگرفته از tāwus فارسی (در ترکی  ta' us).  

20.  واژۀ مغولی toti، طوطی  برگرفته ازتوتی، totī فارسی (در اویغوری و ترکی totī).  

21.  واژۀ مغولی bag،  باغ.  این واژه در کتیبه‌ای مغولی‌ـ چینی از سال1314 آمده و واژۀ چینیِ همبرابر  به  "باغ" بر می گردد و همان‌طور که گابلنتس دریافته، 2 بروشنی نمایانگر باغ فارسی است.  

22.  واژۀ مغولی šikär،  šikir،  شکر.  از شکر šakar فارسی.  

23.  واژۀ مغولی شطره، šitara،  در قلموقی شطر، šatar،  شطرنج.  از شطرنج، šatranj فارسی.  

اینکه بلاچت واژۀ مغولی بُگه، bogda را برگرفته از بُخته، bokhta [کذا!] فارسی دانسته درست نیست.  این واژه خاستگاه مغولی داشته وام از زبانی نیست.  3*

بوتلینگ در فرهنگ یاقوتی خویش آن را به‌درستی برابر با bogda در یاقوتی دانسته است.  








 


پیوست دو

وام واژه های چینی در ترکی


در صفحات پیش فرصتی پیش آمد تا چند نوبت از واژه‌های ترکی که در ترکستان چین کار می برند یاد کنم.  لوکوک  واژگان ترکی درخشانی در پایان مجموعه نوشته هائی آورده که در سرزمین تورفان یافته و نگاشته است.  در این سیاهه چند وام‌واژۀ چینی هم هست که مایلم در اینجا چند کلمه در باره آنها بیاورم.  

لوکوک روی هم رفته واژه‌ها را درست آورده و روشن کرده، هر چند همبرابر های چینیشان را نیاورده است.  به هر روی، چندین واژه را وام‌گرفته از چینی دانسته که چینین نیست؛ حال آنکه شمار ی دیگر از واژه‌ها وام از چینی اند اما آنها را روشن نکرده و شمار ی از این واژه‌ها را چینی دانسته اما با گذاردن نشانه پرسش رها کرده است.  واژۀ yan-za ("چپق") از دستۀ نخست است که چینی شمرده، در حالی که برعکس دربست آلتائی است و  بی هیچ نشانی در چینی.  2 چنان که بوتلینگ از این پیش گفته آنرا را در یاقوتی khamsa یا xamsa ‌گویند.  3 در مغولی gangsa یا gantsa4 است و در گویش بوریاتیِ زبانِ سلنگینی gansa (Selengin).  5 به قلمرو اویغوری نیز راه یافته است: qansa در وگولی xonsa (Wogul) در آستیاکی و xansa در سامویدی (Samoyed6.  گفتنی است که به تبّتی هم راه یافته هرچند هنوز روشن نشده وام واژه است یا خیر.  آن را  gan-zag می‌نویسند (که gan-za گفته می‌شود؛ کووالفسکی به شکل  gan-sa نگاشته و رمزی آن در تبتّی باختری به شکل kanzak آورده است)؛ این نگارش از آن است که مردم واژۀ تبّتی gan-zag ("مردم،  شخص") را با این واژه یکی کرده‌اند.  نمی‌توانم آن‌طور که نویسنده  می‌گوید jū-xai-gül ("نرگس") را دارای ساخت ترکی چینی بدانم.  در چینی نرگس را   šwi-hien ("پری آبی") می‌گویند.    پر پیداست که  gül همان گل، gul فارسی است.  واژۀ Jüsäi ("سیر") نیز چینی نیست.  برخـلاف گفته وی mājāzā ("صندلی") هم نمی تواند چینی باشد.  

 واژه ton ("سرد، فسرده") که گویا همان واژۀ چینی   tun به همان معناست و واژه tung ("سطل چوبی") معادل واژۀ چینی    t'un ("تشت، بشکه") در دستۀ دوم جاری می‌گیرند.  همین‌طور واژۀ   pän ("تخته") از واژۀ چینی pan    واژۀ  yangza ("نوع، گونه") از واژۀ چینی    yan-tse و واژۀ qāwá ("کدو") از واژۀ چینی   kwa گرفته شده‌اند.  

واژۀ ton-kai ("شتالنگ، پژول خر که در نوعی بازی[قاب]  ‌ کار گیرند")  را با دو دلیل چینی دانسته است.  این نام  همراه با شرحی کوتاه از بازی، در فرهنگ چند زبانۀ مانچویی2 به صورت    tan čen'r kun'r در چینی (گفتگوئی) و t'e-k'ei-gan در تبّتی آمده؛ پر پیداست که  دومی تبّتی نیست و بی‌ چون و چرا  آوانگاشتی را می نماید.  هر چند چه بسا واژۀ چینی نیز چنین باشد.  در مانچویی، واژۀ toxai را به س صافِ استخوانِ قوزک گویند و گویا با  tonkai  ترکی مربوط باشد.  

خاستگاه چینی lā zā ("فلفل قرمز، شیرین فلفل گینه، فلفل فرنگی") چون و چرا نمی پذیرد.  این همــــان    la-tsa چینی است.  3 چینی بودن ïr žïn ("دو تن" یعنی فرزند یک مرد چینی و یک زن ترک) حتی کمتر از این جای چون و چرا دارد؛ بی شک این نام  همان   er žen است.  

شناسائی واژه های چینی زیر که لوکوک آورده شدنی است، پر پیداست که  تنها آنهائی را آورده ام که اهمیتی ویژه دارند:  

dän،  مهمانخانه، بنگله، برگرفته از  tien.  چینی‌ها این واژه‌ها را به سراسر آسیای مرکزی برده‌اند.  حتی آن را به‌صورت tīm در سغدی می‌یابیم.  4

gō-sī به معنی اعلانهای رسمی که در مکانی عمومی گذارند، برگرفـــــته از    kao-ši.  

  Sai-pun،  درزی، خیاط برگرفته از    ts'ai-fun.  

maupan،  آسیابان، آسیا، برگرفته از    mo-fan (ču).  

 yan-xō، مسابقه، برگرفته از   yan hwo.  

Tunči bäk، ترزبان، دیلماج؛ جزء نخست برگرفته از   teun-ši (نک: No.  310 و Loan-Words in Tibetan؛ و Journal Am.  Or.  Soc.  , 1917, p.  200).  

Čän،  پول، برگرفته از  čeien

tī-za،  اسکناسهایی که فرمانروای اورومچی (Urumči) به جریان انداخت، برگرفته از  tei-tse.  

jōzā،  میز (لوکوک به خطا به"صندلی" برگردانده است)، برگرفته از   čo-tse.  

 anč،  تختخواب برگرفته از   čwan.  

dā-dir،  نوعی باقلا، شاید برگرفته از    ta-tou.  

dan-za،  دفترچه، برگرفته از   čan-tse.  

šum-pō پیشنام فرماندار چینی، برگرفته ازsün-fu   (؟).  

lā-tāi،  شمعدان، برگرفته از  la t‛ai.  

min-län-zä،  پردۀ در، برگرفته از   yan yao.  

Yan-yo، سیب زمینی،  برگرفته از yan yao  .  

در مجموعۀ ترکی راکت  واژه‌های چینی زیر را یافته‌ام:

čin-säy، کرفس، برگرفته از  c‛in ts‛ai.  

manto، کوفته قلقلی، برگرفته از  man-t‛ou.  

čizä،  پای چینی (سنجه)، برگرفته از  č‛i-tse.  

lobo.،  شلغم دراز، برگرفته از  lo-po.  

jin ؛گرم چینی [واحد وزن]، برگرفته از  čin.  

چند نکته دیگر در باره واژه‌های چینی را که لوکوک فرو نگاشته  می توان اینجا آورد:

 روشن است که  nahāl،  ("یاقوت")همان لعل، lāl فارسی است (نک: ص 575 کتاب پیش رو).  

zummurät ("زمرد") نه عربی ـ ترکی بلکه فارسی است (ص 519 کتاب پیش رو).  

هیچ دلیلی برای  چون و چرا  دربارۀ خاستگاه  فارسی واژۀ، پلاس palas ("پارچۀ، بادبان") نیست ؛ این همان بالاس، bālās فارسی است (ص 495 کتاب پیش رو).  

döwa ("تپّه ") همانند deve،  teve ترکی ("شتر") است؛ بسنجید با T‛oung Pao, 1915, p.  21.  

ylipis ("یوزپلنگ") همانند irbis مغولی ("پلنگ") است.  










 


پیوست سه

واژه های هندی در دارونامۀ فارسی ابومنصور موفق


  پیشتر بهر اثبات آشنایی ایرانیان با برخی گیاهان و فرآورده ها یا برای نشان دادن رابطۀ دوسویه ایران و هند، یا ایران و چین، بارها از کتاب ابومنصور یاد شد.  کتابش ابینه عن‌الحقایق الادویه بس مهم است چون برای نخستین بار وامداری  پزشکی وقرابادین ایرانی‌ـ عربی به هندوستان را نشان داده روشن می کند چگونه داروهای هندی به اروپا راه یافته.  خودش می‌گوید در هند سفر کرده و در آنجا با نوشته های پزشکی هند آشنا شده است.  از اینرو سودمند دیدم آنچه از واژه های هندی در کتابش آمده گردکرده چکیده‌ای فراگیر از تأثیر هند در ایران سده دهم پیش نهم.  نمی خواهم تنها وام‌واژه‌های هندی در فارسی را پیدا کنم، هر چند چندین واژه را که تاکنون ناشناخته بوده (مثل بلادر، balādur،  ترنج turunj،  دند،  dand، پوپل، pūpal و جز آن) را شناسایی کرده‌ام؛ نامها بکنار، در واقع می خواهم سیاهه‌ای از همه داورها فرآورده های هندی را که در کتاب ابومنصور آمده بدست داده و همبرابرهای هندیشان راشناسائی کنم.  ابومنصور نامها را به عربی آورده ؛ نامهای فارسی را از تفسیر آخوندف بر کتاب وی یا از منابع دیگر آورده‌ام.  شمار ه های درون کمانک به  نامهای برگردان آخوندف اشاره دارد.

جالی (J.  Jolly)،  نکاتی چند پیرامون واژه‌های هندی کتاب ابومنصور در نسخۀ آخوندف افزوده است، اما پروای گیاهان و داروهائی که براستی هندی است نکرده و شناسائی های ادعایی وی بیشتر حــــــــدسی است و گمان پایه.  از اینروست که برای ارماک، armāk* یا ارمال،  armal،  سه نام amlaka amlikā و āmra سنسکریت را آورده که نام سه گیاه متفاوت است که هیچ یک با توصیف ارماک که پوست درختی است که بسیار به کرفه،قرفه ، (Winterania canella) kurfa ماند و بهترینش از یمن ‌آید نمی خواند؛ پس این گیاه عربی است نه هندی.  Harbuwand (شمار ۀ 576) دانه‌ای کوچکتر از فلفل زردفام با بویی چون Aloëxylon agallochum [عود هندی] خوانده شده است؛ بنظر جالی این نام از واژۀ سنسکریت kharva-vindhyā ("هل ریز") برآمده؛ اما دراینجا نه سخنی ازهل درمیان است و نه کمترین نزدیکی آوایی میان آندو.  درنوشته ابومنصور می خوانیم کدر** (شمار ۀ 500) دارویی است مناسب نرم‌کردن تاولهای آبله.  جـــــــالی نه یـــــــک، که چهـــــــار نام سنسکریت گیاه kadara،  kadala،  kadala،  kandara و kandata را معادل آورده در حالی که در تحفه آمده کدر رادر هندی کاوی گویند و درختی است مانند نخل خرما که گُلش را کپوره، کپــــــورا، kaburah نامند (ص 197).  پس کدر نیز واژه ای است عربی،  در حالی که گمان می‌رود کاوی معادل هندی آن باشد و شاید برابر  با کاپی سنسکریت  (Emblica officinalis،  Pongamia glabra،  یا Olibanum [اولیبان، لبان، کندر]).  همین مثالها مراد ما را روشن می کند: بیست‌و‌یک شناسائی پیشنهادی جالی قانع‌کننده نیست.  بسیاری از آنها را آخوندف نیز نپذیرفته است.  

باید وام ‌واژه‌های هندی در فارسی بهنگام آماج پژوهشــــــی فراگیر گردند.  هورن  شمار ی از آنها را برشمرده است.  هر چند برخلاف گفـــــــته وی، کـــــرکم، kurkum ("صفران")*** خاستگاه  هندی ندارد (بسنجید با ص 321 کتاب پیش رو).  واژۀ سنسکریت سَرا، surā،  که پیشتر یاد کردیم، به شکل سُر، sur ("شراب برنج") در فارسی هست.  واژۀ  کپیک، kapīk فارسی میانه، کبی*،  kabī فارسی ("میمون")،  از کپی،  kapi سنسکریت گرفته شده است.  2

1 (1) ارز**،aruz،  در فارسی بــــــرنج، birinj،  در انگلیــــــــسی رایـــــــــــس، (Oryza sativa).  بسنجید با ص 373 کتاب پیش رو.  

2.  (5) اترج، utruj،  در فارسی ترنج، turunj‌ (Citrus medica).  بر گرفته از  mātulunga در سنسکریـــت (ص 301 کتاب پیش رو)، نــــیز mātulanga،  -lānga و -linga.  

3 (11).  اهلــــــــــــیلج،*** ihlilaj،  در فـــــــــــــــارسی هلیــــــــــــله،  halīla در انگلیسی myrobalan،  (Terminalia chebula).  در سنســــکریت harītakī (ص 378 کتاب پیش رو).  

4 (76).  بلیلج balīlaj،  بلــــیله فارسی balīla،  Terminalia belerica، در سنسکریت vahītaka (بسنجید با Teoung Pao, 1915, p.  275).  

5 (12).  آملج Amlaj، در فارسی آمله، amīla (amela،  amula)،  Emblica officinalis یا Phylanthus emblica.  در سنسکریت amala (همچنین dhārtī)، بشرطی که از نظر گیاه‌شناسی درست شناسایی شده باشد آمله فارسی از نظر آواشناسی، بیشتر یادآور واژۀ سنسکریت āmla یا amlikā (Tamarindus indica/تمرهندی)، آوانگاشت چینیِ   an-mi-lu، *am-mi-la است.  ابومنـــــصور می‌گوید، "یک رقم از آن به نام سیر-املج sīr-amlaj هست ؛ بعضی از اطبــــــا به خطا آن را شـــــــــــیر-املج ، šīr-amlaj ‌گویند، با این گمان که آن را خیسانده به بیماردهند که گزافی است بزرگ، زیرا در این واژه سیر، sīr آمده که واژه‌ای است هندی و amlaj هم به معنای "بی‌هسته" است.  در محل رویش آملج  بوده و آن را بچشم خود دیده‌ام.  "   این ریشه‌شناسی خیالپردازانه است، هرچند چه بسا آن را در هند به نویسنده  باورانده باشند.  

 6 (33).  اطماط،  atmat Nelumbium speciosum یا Nelumbo nucifera (ص 205).  "مغزی است مانند بندق هندی.  تأثیرش چون Orchis morio باشد.  دانۀ Nymphoea alba indica و به گردیِ بندق هندی است.  "  بگمان من هم شناسائی و هم برگردان نامش جای چون و چرا دارد.  بسنجید با شمار ۀ 47.  

7 (36).  آزادرخـــــــــــــــــــــت،   Āzādraxt،  āzādiraxt [آزاد درخـــــــــت]، Melia azadiracta [از تیرۀ سنجد].  ابومنصور، شیشان، šīšiān را در جای نام عربی گیاه افزوده است.  ابن بیطار (Leclerc, Vol.  I, p.  54) در توضیح این واژۀ فارسی آن را"درخت آزاد"گفته و لوکلر از همین رو آن را برگرفته از آزاد – درخت دانسته است.  نامهای سنسکریت اینهاست: nimba،  nimbaka،  mahānimba.  

8 (40).  اشنان ، Ušnān، قلیای گیاهی Herba alkali،  بیشتر گونه‌ای است از Salsola.   "چهار نوع اُشنان هست : سفید، زرد، سبز و یک نوع هندی که چون فندق هندی ‌روید و آن راحرض، حرز صینی xurs-i sīnī (و رطه، رته،  rutta نیز نامند.  " بسنجید با: T‛oung Pao, 1916, p.  93؛ (ص 551 کتاب پیش رو).  

9 (54).  بطیخ الهندی ،  Betīx ul-hindī،  در فارسی هندوانه، hindewāne، (ص 443 کتاب پیش رو).  

10 (73).  بلادر ، belādur، (Semecarpus anacardium).  بسنجید با ص 482 کتاب پیش رو.  

11 (77).  برنج کابلی ،  birinj-I kābilī،"برنج کابل" (embelia ribes).  در سنسکریت vidanga (بسنجید با T‛oung Pao, 1915, pp.  282-288; 1916, p.  69).  

12 (78).  بنگ ،  Bang بنگ‌دانه، بذرالبنج (Hyoscyamus) مخدری است که از دانه‌های بوتۀ شاهدانه گیرند.  این دانه‌ها جایگزین تریاک می‌شد (ابومنصور، شمار ۀ 59).  در سنسکریت bhangā نام شاهدانه (Cannabis sativa) است.  ریشۀ واژۀ فارسی را در بنگهه، bangha اوستایی "نوعی مخدر" نیز یافته‌اند، اما از دید من گمان اشتقاق مستقیم آن از زبان سنسکریت در دورۀ تاریخی بهتر است.  در عربی بنج banj در پرتقالی bango،  در فرانسه bangue ‌گویند.  در فارسی واژۀ شبیبی  šabībī را نیز داریم به معنای "ریشه‌ای مخدر"؛ همین‌طور تخم شاهدانه که مستی آرد."

13 (85).  بیش،  bīš، هلاهل، halahil اقونیطون (Aconitum).  در هندی بیش، bīš،  در سنسکریت ویسه (Aconitum ferox) vişa،  از ویسه vişa "زهر".   واژۀ سنسکریت هلاهله  hālāhala گونه‌ای تاج‌الملک است که زهری پر زور از آن سازند.  بسنجید با T‛oung Pao, 1915, pp.  319-320.  

 14.  (87).  توت سفید tūt که در انگلیسی مالبری گویند (Morus alba)،  بومی چین است.  این باور نولد که (pers.  Studien, II, p.  43)  که ریشۀ این واژۀ فارسی در زبانهای سامی است یکسره نادرست است زیرا این گونه از خاور دورو هند به ایران و اروپا رفته و کشت آن در منطقۀ مدیترانه تازه پس از سده دوازدهم آغاز شده است.  توت را در سنسکریت  tūda و tūla،  در بنگالی و هندوستانی tūl،  tūt ‌گویند که همان Morus alba یا M.  Indica است (Roxburgh, Flora Indica, p.  658) ؛ بسنجید با Schrader, in Hehn, Kulturpflanzen,p.  393.  Morus nigra ؛ توت سیاه، بومی ایران است.  

15 (90).  تمـــــــــرالهندی،  tamr ul-hindī، تـــــــــــــــمرهنــــــــــدی پارسی، (Tamarindus indica) در سراسر هند و برمه کشت می‌شود.  در سنسکریت tintida،  tintidīka،  tintilikā و جز آن، jhābuka،  amlīkā.  

16 (94).  تنبول، tanbūl،  در فارسی، پان  pān،  برگ تنبول barge-tanbōl،  (piper betle).  در سنسکریت، tāmbūla،  nāgavallikā.  

17 (111).  جوز البویا ،  jūz-I buwwā،  در فارسی جوز بویا، juz-I būya (myirstica moschata،  Mofficinalis  یا M.  Fragrans).  در سنسکریت، jāti،  jātikoça،  jātisāra،  jātiphala.  

18 (112).  جوز ماتیل، Jūz-i mātil،  در فارســــــی تاتوره ، داتوره، tā tūra dātūra،  Datura metel.  در سنسکریت mātula ؛ dhatūra.  بسنجید با: T‛oung Pao, 1917, p.  23.  

19 (142).  حب القلقل ، (قُلقُل) habb ul-qilqil (qulqul)،  دانه‌های Cassia tora (کاسیای بدبو).  در سنسکریت، prapunāda،  prapunāta،  prapumnāla،  tubarīçimba ؛ در سینهالی petitora (که در هندوچین، چین و ژاپن نیز کشت می‌شود: Perrot and Hurrier, p.  146; Stuart, p.  96؛ در ژاپنی، ebisu-gusa).  

20 (248)  دُهن الاملج، duhn ul-amlaj روغن بادام هندی (oleum emblicae).  بسنجید با شمار ۀ 5.  

21 (251).  دُهن السنبل،  duhn ul-sunbul،  روغن سنبل هندی (oleum Valerianae jatamansi).  بسنجید با شمار ۀ 32.  

22 (253).  دارصـــــــینی، dār-sīnī،  در فــــــــــارسی دارچینی،  dār-čīnī،  (Laurus cinnamomum, Cinnamomum tamala).  در عربی sadāj [چنین در متن!] نیز گویند.  در سنسکریت، tvaca.  

23 (254).  دار فلفل ،  dār-filfil،  در فارسی papal،  pilpil [پلپل]،  فلفل ‌دراز (Piper longum).  در سنسکریت pippalī.  

24.  (260).  دند ،  dand،  dend،  dund، خروع صینی Croton tiglium.  از dantī سنسکریت، Croton polyandrus.  (که Baliospermum montanum نیز نامیده می‌شود).  ابو منصـور می‌افزاید این گیاه را در هندی čeipal ‌گویند.  در سنسکریت همان   jayapāla،  Croton jamalgota است (که این نام از واژۀ jamālgōta در  هندی گرفته شده است که sāraka نیز نامیده می‌شود.  آن را در عربی دند dend şīnī نیز می‌گویند (Löw, Aram.  Pflanzennamen, p.  170).  بسنجید با ص 448 کتاب پیش رو.  در تبتی واژه‌های dan-da و dan-rog برای آن بکار می‌رود.  

25 (261)  در پارسی دیودار، دِودار،divdar, devdar, Pinus  یا Cedrus devdara, deodara or deodora، در سانسکریت دِودارو، devdaru ("درخت خدایان").  در پارسی صنوبر هندی نیز گویند، در عربی شجرة الدِودار، صنوبر الهندی.  

26 (272).  زریر ، زریره  zarīra،  اگیر ترکی (Acours calamus).  آخوندف (ص 192) زریر، زریره zarīra عربی را با واژۀ dhsarirah که ادعا می‌شود هندی است و برندس از آن یاد کرده یکی گرفته است؛ نتوانستم نشانی از این واژۀ هندی بیابم.  چنین می نماید که zarīra همان dirira عربی (گارسیا) یا  darira ("بوی خوش") باشد؛ نیز بسنجید با Löw, l.  c.  , p.  342.  واژۀ سنسکریت واچه، vacā که به شکل وج   vāj وارد فارسی شده است (گارسیا: در گجراتی vaz، در دکنی بچه، bache،  در مالاباری،واژابو vazabu، در کونکنی، ویچام vaicam، کـــــــه ابومنصور در شمار ۀ 564 بکار برده و آخوندف در آنجا آن را با زنبق زرد، Iris pseudacorus و در ص272،  با اگیر ترکی، Acorus calamus)،  ugragandha و şadgranthā  یکی دانسته است.  

27.  (281).  رته ، ratta،  در فارسی،بندق هندی، bunduq-i hindi ("فندق هندی")، Sapindus mukorossi و trifoliatus (در کتاب وات نیامده است) ؛ گویا شناسائی آخوندف درست نیست.  آشکار است که گیاهی که در میان است Guilandina bonduc است (بسنجید با: Leclerc, Vol, I, p.  276)،  که آن را Caesalpinia bonducella نیز نامند، همان fever-nut،  یا physic-nut انگلیسی، kuberāskī سنسکریت ("چشم کوبرا")،  latākaranja،  خایه‌ یا گن ابلیس xāyabe-i iblīs فارسی و اکت مکت  akitmatik،  kitmakit عربی.  

28 (288).  شنگبیل  Šangalīl (در فارسی میانه، شنگویر šangavīr)، زنجبیل zanjabīl عربی ـ فارسی، (Zingiber officinale).  زنجبیل را بر سه نوع چینی، زنگباری و ملیناوی  یا زرنباج، zurunbāj دانسته‌اند.  این واژه بر پایه صورت بومیِ هندیِ شنگویر *s(š)angavīr، برابر با singivera در پالی، çrngavera ؛ ārdraka (ریشۀ تازه) در سنسکریت ساخته شده است.  

29 (292).  زرنباد ،  zurunbad،   در فارسی زرمباد،   zarambād،  Curcuma zedoaria.  بسنجید با Yule, Hobson-Jobson, p.  979.  

30 (304)  زروار ، zarwār،  Curcuma aromatica یا C.  zedoaria.  "نام دارویی هندی است.  " آخوندف (ص 193) حدس می‌زند زاده لغزشی در نگارش zadwār (در jadwār نیز) باشد.  در سنسکریت، نِرویزا  nirvisa و وِنا هِریدرا vanaharidrā.  بسنجید با ص 544 کتاب پیش رو.  

31 (311) شُکّر ، sukkar،  در فارسی شکر، šakar، شکّر،  šakker،  نیشکر، sugar cane،  شوگر şugar انگلیسی (Saccharm officinarum).  در پراکریتی و پالی شکّارا sakkharā،  در سنسکریت چارکره، çarkarā.  

 32 (315) سنبل، sunbul،  در فارسی سنبل هنـــــــــــــــــدی، sunbul-i hindī،  Valeriana jatamansi.  در سنسکریت jatāmāmsī.  

33 (316)  سلیخه ، salīxa،  Laurus cassia.  در سنسکریت، tvaca.  بسنجید با شمار ۀ 22.  

34 (324)  سقمونیا ،  saqmūniyā، Convolvulus scammonia.  "بر سه نوع است: هندی، آن که از چرمگان (čarmgān) خیزد، و آن‌که از انطاکیه خیزد؛ دومی از همه بهتر است و هندی در مرتبۀ بعدی قرار می‌گیرد.  نوع هندی صمغ Convolvulus scammonia (یا Ipomoea) [نیلوفر پیچ هندی] است.  "  این نام را در سنسکریت triputa یا trivrt می‌گویند؛ از همین جاست tarbud هندوستانی، turbid فارسی [توربید]، turbund عربی.  C.  scammonia بومیِ سوریه، هروم و یونان است و در برخی بخشهای هند کشت می‌کنند.  

35 (333).  ساتل sātil  .  "دارویی هندی مانند گونه‌ای Tuber terrae (قارچ) است و مسهل اخلاط فاسد.  "  آن را شاطل šātil نیز گویند و در فارسی روشنک، rōšanak ‌است.  

36 (361).  شال، (šul)  šal،  "بِهِ هندی (Cydonia indica)".  آخوندف در شرح خود (ص 245) همچنین ازبِهِ هندی،  bih-i hindī نام می‌برد و می‌افزاید شلیمر تنها گــــــــــــونه‌ای بنام Cydonia vulgaris را آورده است.  اینــــکه این Cydonia indica را چه گرفته اند هنوز سر بمهر مانده است: نه راکسبرگ نه وات چنین  گونه ای را نمی شناسند.  ابومنصور (شمار ۀ 309) از به ایرانی با نام سفرجل ، safarjal (در فارسی به، bih یا بهی، beh و آبی، ābī آبی) یاد کرده است.  

37 (368).  صندل ، Sandal (عربی)، چندن،  čandan،  چندل čandal (فارسی)،چوب صندل (Lignum santalinum).  آن را بر دو قسم دانسته‌اند: صندل سرخ (از Pterocarpus santalinus) و سفیـــــــد (از Santalum album ).  در سنسکریت، candana.  

38 (386).  طالیصفر  tālīsfar که ادعا می‌شود همان جوز هندی، myristica moschata است؛ به هر روی،  آخوندف در صفحۀ 247 این تفسیر را نمی پذیرد.  به گفتۀ داود (Daud) همان پوست درخت توت است که از دکن ‌آرند.  هر چه باشد این واژه هنــــــــــدی می زند: بسنجید با tāliçapattra سنـــــــــــــــــــــــسکریت،"بـــــــــــــــرگ Flacourtia cataphracta" .  

39 (422).  فُلفُل، fulful،  همچنین فِلفِل،  filfil فلفل سیاه (piper nigrum).  در سنسکریت pippalī،  marica.  

40 (434).  فوفل،  fūfal،،   در فارسی پوپل،  pūpal،  نخل هندی، فــــــوفل (Areco catechu).  در سنسکریت pūgaphala ؛ در سینهالی puvak.  

41 (450).  قُسط، qust،  در فارسی کَست، kust،  Costut amarus یا C.  speciosus (نیز بسنجید با ص 254).  در سنسکریت kustha،  همانجا و Saussurea lappa.  

 42 (456).  قاقله  qāqula،  در فارسی هل بزرگ، hīl-i buzurg،  دانه‌های بهشــــــــــــتی(paradise seeds, grains of paradise fruit)،،  دانــــــه‌هـــــای درشـــــــــت‌تــــــر هل (Amomum granum paradise یا A.  G.  melegueta) .  

43 (457).  قرنـــــــــــفل ، Qaranful،  در فــــــــــــــــارسی میخـــــــــــــــــک، mexak (Carypohyllus aromaticus).  در سنسکریت lavanga.  

44 (459).  قولانی(؟) qūlāni،  نوعی جو که از هند آرند.  جالی (ص 196) نام هندی را نیاورده و آنرا  Glycine labialis شمرده است (Roxburgh, Flora Indica, p.  565) ؛ وات این گونه را درشمار گیاهان هند نیاورده است.  بسنجید با شمار ۀ 572،  که زیر هل، hāl شرح داده شده است.  

45 (480).  کندر ، kundur (Boswellia thurifera) در سنسکریت kunduru،  kundura،  kundu، kunduruka.  آخوندف صورت فارسی کندرو را که هوبشمن     Hubschman (Armen.  Gram.  p172)     نام برده، نیاورده است.  *kunduruk  پهلوی و kndruk ارمنی را به آسانی می‌توان در kunduruka سنسکریت یافت.  

46 (483).  کافور ، kāfūr (عربی و فارسی)، (Laurus camphora).  همین واژه در فارسی میانه نیز بوده است.  در سنسکریت karpūra.  

47 (512).  لاک، lāk،  رنگ لاک، ränglāk، لاک (Gummi laccae).  بسنجید با ص 476 کتاب پیش رو.  

48 (517).  مـــــــــــاش/ هندی،  māš (Phaseolus mungo).  در سنـــــسکریت ماشه، (Phaseolus radiatus) māsa.  این واژۀ هندی در گسترۀ بزرگی از آسیا پراکنده شده است؛ maša در تبتی، maša در مغولی، māš در ترکی ("نوعی لوبیای کوچک")؛ maš در تارانچیایی (Taranči) ("لوبیا")، maš در ســـارتی  ("عدس")، maš در ترکی عثمانی.  

49 (525).  مشك طرامشیر ، Mušktirāmušir،  mušktirāmšī،  Origanum dictamnus.  "بهترینش از هند خیزد.  "  گویند ازسریانی است (ص 267).  اینزلی (Materia Indica, Vol.  I, p.  112) آن را آویشن کوهی کرِت نامند و می‌افزاید هیچگاه آن را در هند ندیده است.  راست این است که در هند نمی‌روید و از همینرو گونۀ هندی که ابومنصور نام برده باید، مرزنگوش، مرزنجوش Oruganum marjorana باشد که در سنسکریت phaijjhaka  و در عربی mardakuš یا mizunjuš می‌گویند.  

50 (550).  نارگیل، nargīl (در عـــــــــــربی نارجیل)، nārjīl نارگــــــــــــــیل (Cocos nucifera).  ابن‌سینا آن را juz hindī [جوز هندی]،  (" دانه هندی") نامیده است.  در سنسکریت nārikela،  nārikera و جز آن.  

51.  (552).  نیلوفلر، Nīlufar،  در فارسی نیلوپر، nīlūpar،  Nymphaea،  [نیلوفر سفید]، N.  lotus و جز آن.  در سنسکریت، (Nymphaeo lotus) nīlōtpala ؛ همچنین kumuda،  kamala و از این قبیل.  بسنجید با Leow, l.  c.  , p.  313.  

 52 (557).  نیل، nīl،  (Indigofera tinctoria).  در سنسکریت nīla (ص 370 کتاب پیش رو).  

53 (572).  هال،  Hāl،  در فارسی،هل خرده،  hīl-i xurde،  هل کوچک،  (Cardamomum minus یا C.  malabaricum یا Elettaria cardamomum).  در سنسکریت الا، elā.  

54 (583).  یبروح ، yabrūh،  مردم گیاه، مهر گیاه.  "آن را بر دو نوع دانسته‌اند، نوع هندی بنام یبروح الصنم،  yabrūh ul-sanam و گونه ای که در نبطیه می‌روید".  از آنجا که جنس Atropa در هند نمی‌روید، به استثنای A.  belladonna [بلادن] که تنها  از منطقۀ واقع در بین سیملا (Simla) و کشمیر خیزد، روشن می‌شود مهر گیاه هندی را که ابومنصور آورده  باید گونه‌ای تاتوره،  Datura شمرد.  این قضیه از آنرو گیراست که باری دیگر کارگیری مهرگیاه و تاتوره بجای هم را نشان می‌دهد (بسنجید با: Laufer, La Mandragore, T‛oung Pao.  , 1917, pp.  1-30).  




















 


پیوست چهارم

ریحان


در اینجا در پی آنم که تاریخچه جنسی از گیاهان را به دست دهم که هنوز مورخان از آن صحبتی نکرده اند،  یعنی اُکیموم،  Ocimum،  جـــــــــــنس بزرگی از تیره نعـــــــــناع، لبدیسیان، Labiatae.  با این دیدگاه رایج اکثر شارحان تئوفراستوس و پلــــــینی همداستان نیستم  که     یا  اُکیموم همـــــان ریــــــحان، ریحان رســـــمی، Ocimum basilicum  لینه (Linné) است.  تئوفراستوس چندین جا از اُوکیمون، okimon یاد کرده، اما آنچه باز مینماید درختچه است نه گیاه علفی، فزون بر اینکه بر هیچ یک از صفات ویژه Ocimum basilicum انگست نگذارده است.  وی در تفسیر خود بر پلینی (xx, 48)  بجا می‌گوید که چنین گونه‌ای را برداشت نمی‌کند چرا که این گونه در اصل فرآورده  هند (یا در واقع، چنان که خواهیم دید، ایران) است و هیچ‌گاه خودرو یافت نمی‌شود.  فی بدرستی از گفته وارو (Varro)،  به این برداشت می رسد که اُکیمومی را که پلینی در نگر داشت باید در بین گیاهان تیره حــــــــــــــبوبات، جنس Hedysarum، عدس تلخه،  Lathyrus، خل‌ماش یا  اسپست،  Medicago یافت .  سند مؤید این نتیجه‌گیری را ابن‌بیطار به دست داده که تألیف سترگ او بیشتر بر کتاب دیوسکوریدس همراه با ذیل‌های عربی نویسان استوار بوده است.  ابن‌بیطار در سخن از گیاهی که ما اُکیموم می‌نامیم، به  اُکیمون دیوسکوریدس (ii, 171) اتکا نمی‌کند و در واقع هیچ سخنی از او نیاورده 2 به واگوئی داده‌های عربی نویسان بسنده نمی کند: همین تعین کننده است و باعث می‌شود هر گونه ارتباط بین ocimum در نزد مردمان باستان و گونه‌ای که از خاور می‌آید و علم گیاهشناسی ما آن را Ocimum می‌نامد از میان برخیزد.  3

به دلایل کافی می‌توان حدس زد که، اگر نگوییم چند، دست کم یک گونه از این گیاه بومیِ ایران بوده و از آنجا به هند، چین و شاید باختر‌زمین رفته است.  این گونه همان اُکــــــــــیوم باسیلیکوم، Ocimum basilicum،  ریحان/ ریحــــــان رسمی است.  نــــــــام   ("شاهانه") نخست در نوشته های بیزانسی در کتاب آیتیوس (Aetius) (سده ششم) و سیمیون ست (Symeon Seth) نام نوعی Ocimum آمده — و چون یونانیان شاه ایران را تنها با نام "شاه" ( ) می‌شناختند، چه بسا نام یونانی از روی الگوی فارسی شاه‌اسپرم، šāh-siparam (spram) šāh-i sfaram  شاه‌اسفرم  ساخته شده باشد که به معنی "برگ خوشبوی شاه" و نام ریحان است.    ارزش این گیاه در برگهای آن است که خوردنی است و چاشنی شورباها یا خوراکهای دیگر است، با طعمی کما بیش میخک سان.  شیره برگ¬ها هم کاربرد پزشکی دارد.  

در واقع همان‌طور که واژه "basil" زبان انگلیسی نشان می دهد، گیاهشناسان اروپا ریحان را با این نام یونانیِ میانه، که در دوره کلاسیک باستان نبود شناختند.  ازیراست که جان جرارد نامی2 ‌گوید: " یونانیان متأخر آن را basilikon نامیده‌اند: در فروشگاهها نیز به آن Basilicum و Regium می‌گویند: نام اسپانیایی آن Albahaca است؛3 در فرانسه Basilic،  در انگلیسیThe lesser Basill gentle, The greater Basill royal, Garden Basill, Basill و Bush Basill.  " رمبرت دودوئنز4 از ریحان شاهوار (basill royall) یا بزرگ (great basill) سخن رانده گوید: "در این سرزمین فروشندگان گیاهان دارویی آن را در باغچه‌های خود می‌کارند.  " نشانه های فراوان در تأیید این گمان سیکن‌برگر (Sickenberger) هست که صلیبیونی که به اروپا بازگشتند ریحان را وارد اروپا کردند،5 در حالی که نام عربی که در اسپانیا و پرتغال برگزیدند نشان می دهد انتقال آن به اروپای باختری کار مورها بوده است.  

دو رقم از این گیاه در سراسر ایران و ترکستان روسیه فراوان یافت می‌شود — یکی با برگ¬های سبز و دیگری با برگ¬های سرخ سیه فام.  6 به گفته ابن‌سینا این گیاه در کوه¬های اصفهان می‌روید7.  

ابومنصور خواص دارویی آن را برشمرده است8 .  در سرتاسر هند، مالایا و چین نیز کشت می‌شود9.  

 راکسبرگ  گفته است Ocimum basilicum بومیِ ایران است و از آنجا با نامهای فارسی deban-šah و deban-macwassi به باغ گیاه‌شناسی کلکلته فرستاده شد.  به گفته اینزلی،2 سِرجان ملکم این گیاه را از ایران، که در آنجا فراوان است، به هند برد.  چه بسا چنین باشد اما روشن است که ریحان از دورانهای بسیار پیشتر از این در هند شناخته شده بود، چرا که انواع نامهای سنسکریت برای آن هست.  وات3 نیز بر این عقیده است که این گیاه بومیِ ایران و سند بوده است.  اکنون آن را در سرتاسر منطقه گرمسیر هند از پنجاب تا برمه کشت می‌کنند.  

در چینی Ocimum basilicum را   (*la-lak) lo-lo گویند.  توصیف آن نخست در Ts‘i min yao šu  از سده ششم آمده و گفته شده است که شــــی لو (Ši Lo) (333-273) این نام را (به دلیل شباهت نویسه دوم با نام خودش، بسنجید با ص کتاب پیش رو)، نهی کرد و آن را به   lan hia تغییر داد؛ اما تائو هون- کین (T‘ao Huń-kiń) (536-451) دوباره از آن به نام lo-lo یاد و نام مردم پسند      Si-wań-mu ts‘ai ("سبزی ایزدبانوی  سی ـ  وان ـ  مو") را برای آن آورده است.  Ts‘i min yao šu از کتاب پیش از خود   Wei huń fu sü ("دیباچه بر اشعار وی‌ هون") آورده است که گیاه lo-lo در تپه‌های کون ـ ون (K‘un-lun) می‌روید و از فرهنگ آغازی بربرهای باختری (       ) می‌آید.  چنین می نماید که این سخن گویای خاستگاه  بیگانه گیاه باشد؛ با این همه در هیچ‌یک از گیاهنامه‌های سپسین سخنی ازآمدن این گیاه از خارج نیست.  از این میان گیاهنامه دوره کیاـ یو (Kia-yu) (64-1056) نخستین کتابی است که از ورود ریحان به جرگه گیاهان دارویی یاد کرده است.  نام lo-lo در چینی هیچ معنایی ندارد و با نخستین نگاه روشن می شود واژه‌ای است بیگانه.  هر دو بخش  این نام بارها در آوانگاشت واژه‌های سنسکریت بکار رفته اند.  در واقع، یکی از نامهای سنسکریت ریحان karālaka (یا karāla) است و *la-lak (*ra-lak) چینی درست با آن همخوانی دارد؛ هجای آغازین -ka گاه در گویشهای بومی هند می‌افتد.  4 اگر این همخوانی اتفاقی بوده باشد بس شگفت است، اما باور به چنین رویدادی چندان شدنی نیست.  

گیاهی هم هست به نام    *fu (bu)-lan-la-lak‘ fou-lan-lo-lo که تنها  چن تسان ـ کی از سده هشتم روییدنـش در سغدیانه (کان / ńK‘a) و شـبـــــاهتش بـــــه    p‘o  (Magnolia hypoleuca) hou، همـــــان hō-no-ki ژاپنی را یاد کرده است.     ازیراست که در Pen ts‘ao kań mu این یادداشت به hou-p‘o  پیوست شده است.  این گیاه سغدی و نامش همچنان ناشناخته مانده اند.  پیش از هر چیز بسیار دور است که در اینجا نوعی ماگنولیا در نگر باشد؛ این گیاه از جنسهای ویژه خاور دوراست که تا آنجا که من می‌دانم در هیچ‌یک از سرزمین های ایران یافت نشده است.  بواسیه (Boissier) در  گیاهان خاورزمین،"Flora Orientalis" از هیچ نوع ماگنولیا نام نبرده است.  نام بیگانه مرکب می نماید و دومــــین جزء  آن یعنی lo-lo مانند نام هندی ـ چینی ریحان است و از همینرو می‌توان به درستی تمامی این نام را به معنای گونه‌ای ریحان ایرانی یا عضو دیگری از جنس Ocimum شمرد.  

ریحان را در فارسی میـــــانه پلنگ ‌مشک،  palangmušk و در فارسی نو پلنمشگ، palańmišk می‌گویند و نام عربی ـ فارسی آن فلنج‌مشک،   falanjmušk  و فرنج‌مشک، faranjmušk است.  ابومنصور آن را فرنجمشک  نگاشته (در ارمنی، پ'لنگمشگ p‘alangamušk)،2 و دومین جزء  mušk یا mišk،  مشک، است و جزء  نخست به معنای هر چیز خالدار چون پلنگ یا زرافه؛  بدین ترتیب این نام به معنای "خالدار و مشک‌بو" است.  این تعریف دربست پذیرفتنی است چرا که برگ برخی انواع ریحان خالدار است.  جان پارکینسون3 در صحبت از نامهای گوناگون ریحان می‌گوید: "اولی را بیشتر  Ocimum vulgare یا O.  Vulgatius و O.  Citratum نامند.  در انگلیسی آن را ریحان رسمی یا ریحان باغی (Common / garden Basill) گویند.  دیگری Ocimum minimum یا Gariophyllatum نام دارد که در انگلیسی آن را ریحان میخکی/ ریحان قهوه‌ای (Clove Basill) یا ریحان بوته‌ای  (Bush Basill)می‌گویند.  نوع آخر را از روی محل رویش یا شکل برگ-های خال‌مخالی و تــــــــــــابدارش O.  latifolium, Ocimum Indicum maculatum و O.  Citroatum گویند.  در انگلیسی، بر پایه شکل لاتین، آن را ریحان هندی (Indian Basill)‌،  ریحان پهن‌برگ (Broade leafed B.  )،  ریــــــــــــحان خالدار یا تابدار، (Spotted / Curled Basill)،  ‌نامند؛ تا کدامیک پسند افتد.  4" صورت-های عربی بر پایه  آواهای pala فارسی ساخته شده‌اند؛ و کمابیش شگفت انگیز است که دوزی5 faranjmušk [فرنج‌مشک] عربی را "مشک فرنگی‌ها" گرفته با این که از گونه‌های دیگر چون baranj و falanj نیز یاد کرده است .  

 گرچه نام فارسی میانه و این آوانگاشت چینیِ همانندی ای دارند، گمان نکنم بتوان این دو را یکی شمرد.  آوانگاشت چینی نیازمند یک واکه‌گون آغازین و یک واکه u- است؛ در حالی که صورت ایرانی، همان‌طور که با وام‌واژه موجود در ارمنی به طور قطع تأیید می‌شود؛ دارای صامتی آغازین است که در پی آن یک a می‌آید.  بیشتر مایلم *bu-lan را واژه سغدی و برگرفته ازبودا، بودان، bōδan , bōδa ("عـــــــطر") بدانـــــــم.    بدیــــــن ترتیب، نامِ *bu-lan ra-lak به معنای "ریحان خوشبو" خواهد بود (که همبرابر  است با ریحان شیرین [sweet basil] در انگلیسی)، و عطر خاص ویژگی برجسته این گیاه است.  چون رستنگاه گیاه سغد است، یکسره درست است که این نام را سغدی بنامیم؛ به هر روی شاید جزء  دوم بخشی از این واژه سغدی نبوده و چن تسان ـ کی آن را افزوده باشد؛ همچنین شاید این نام به گونه‌ای دیگر از Ocimum یا به گونه ای خاص از Ocimum basilicum که در نتیجه کشت  تفاوت کرده داده شده باشد.  می‌دانیم که بوی،  bōi، بو،  bō در فارسی نو به صورت ترکیب وارد نام شمار ی از مواد خوشبو شده است،2 و واژه فارسی ناز بو، nāz-bō هم یکی از نامهای ریحان است.  به همین ترتیب، ریحان را در سنسکریت gandhapatra می‌گویند (به معنای "برگ خوشبو، ریحان").  

یک یا چند گونه از (gratissimum, sanctum, basilicum) Ocimum از هند وارد و در مجمع‌الجزایر مالایا پراکنده شد.  نام سنسکریت surasī یا surasā در مالایی تبدیل به sulasi شده؛ همین نام در جاوه‌ای  selasih یا sulasih و در سوندایی salasih شده است.  زبان جاوه‌ای tulasih و telasih را نیز از tulasī سنسکریت گرفته است.  3 در دستنوشته باور،  (Bower Manuscript)دو نوع surasā،  یعنی ارقام سفید و سیاه گیاهِ تولسی (Tulsi) آمده است.  4 این گیاه در فرهنگ مردم هند نقشی بزرگ دارد.  اودریک پوردنونی (Odoric of Pordenone) می‌گوید: "در این سرزمین برابر خانه هر کس گیاهی است که قطر شاخه‌هایش به ستونی ماند و تا آبیاری می شود خشک نمی‌شود.  " یول5 به درستی می‌گوید این گیاه همان تولاسی (tulasi) مقدس (Ocimum sanctum) است.  در قرابادین ایران و عرب کاربردی گسترده دارد.  6 نامهای عربی آن چنین اند: بادروج ، حوک،  ریحان، کبر، اغین، حماحم.  

 


پیوست 5

چند نکته دیگر در وام‌واژه‌ها در تبّتی


در مقاله خود، "وام‌واژه‌ها در تبّتی" (T‘oung Pao, 1916, pp.  403-552) بناچار برخی مسائلی را که در اینجا با زتر کرده ام کوتاه کرده بودم.  یادداشتهای کوتاه من در آن مقاله در زعفران، زیره سبز، بادام، یونجه و گشنیز و جز آن اکنون جای خود را به نوشته های کتاب پیش رومی‌دهد.  اکنون دستنویس تاریخچه مفصل فلفل گینه (شمار ه 237) آماده است و بدین شکل در کتابم،  تاریخچه گیاهان بستانی امریکا خواهد آمد.  شمار ه های افزوده های زیر ارجاع به شمار ه‌های مقاله پیشین می دهند.  

به پایانه -e در وام‌واژه‌های برگرفته ازگویشهای بومیِ هندی توجه کنید: bram-ze , bhań-ge , ban-de , seń-ge , ma-he , neu-le.  گویا این -e همان -e فاعلی در ماگاهیایی (Māgadhī) باشد.  

49.  ga-bur،  کافور.  سر جورج گریرسون (نک: بعد) می‌گوید: "از دید من نرم شدن k آغازین و تبدیل آن به g بی گمان هندی نیست.  " صورت تبّتی این واژه همواره برای من معما بوده است؛ نه تنها g آغازین بلکه واکه‌گون لبیِ b نیز در مقایسه با بی‌واکه‌های واژه karpūra در سنسکریت جالب است.  همان‌طور که می‌دانیم، این واژه به سمت باختر مهاجرت کرده و k آغازین در همه‌جا حفظ شده است: kāfūr [کافور] فارسی ـ عربی (گارسیا: cafur , capur)، alcanfor اسپانیایی (آکوستا: canfora).  این صورتها از لحاظ افتادگی r میانی با صور تبّتی مشترک‌اند.  این پدیده (از دست دادن r میانی از پیش در هندی بود ه است؛ زیرا در هندوستانی kāpur و در سینهالی kapuru و در زبانهای جاوه‌ای و مالایایی kāpur هست.  مغولها همین واژه را به صورت gabur از تبّتی‌ها گرفته اند، اما به گفته کووالفسکی (ص 2431)، املای تبّتی- مغولی gad-pu-ra نیز هست : شـــــــــــــاید این نگــــــارش تنها  آوانگاشت چینی   kie-pu-lo است که در دوران باستان *g‘iaδ-bu-la بوده و بر پایه  اصل هندی *garpūra یا *garbūra ساخته شده باشد.  پر پیداست که  ga-bur تبّتی را نمی‌توان بر پایه صورت چینی دانست؛ اما  این صورت بروشنی اثبات می کند که چه بسا در قلمرو گفتاریِ یکی از گویشهای هندی گونه‌ای از این واژه‌ با واکه‌گونِ آغازین بوده است.  

54.  در nališam, Pol.  D.  (27, p.  31) (که در متن ališam چاپ شده) واژه‌ای مغولی شمرده شده است؛ این واژه بی گمان تبّتی نیست.  واژه معادل آن در مانچویی xalxôri است.  

 58.  در مورد siń-kun،  نک: ص 362 کتاب پیش رو.  

60.  در مورد آوانگاشت چینی su-ki-mi-lo-si،  پلیو (T‛oung Pao, 1912, p.  455) گفته بود که جزء آخر، si،  جزئی از آوانگاشت را تشکیل نمی‌دهد.  این امر بسیار محتمل است، اما این واژه چینی ـ هندی به همین صورت در Pen ts‛ao kań mu فرونگاشته  شده است.  

64.  بیفزایید: در سنسکریت bilāla و birāla نیز هست.  

65.  در سیکیمی  noile (Sikkim)،  در دیمالیایی nyūl (Dhimali)،   در بودویی nyūlai (Bodo) ("موش خرمای افریقایی").  

74.  همان‌طور که دوستم کلارک (W.  E.  Clark) از دانشگاه شیکاگو پیشنهاد کرده، ban-de با bhante در زبانهای پالیایی (Pāli) و پراکریتیِ جاینایی (Jaina Prakrit) و bhadanta ("محترم") در سنسکریت مرتبط است.  

79.  ریشه واژه تبّتی sendha-pa را در واژه سنسکریت sindhuja یافته‌ام.  این ریشه‌یابی در واقع درست است، اما از دید لغت‌شناسی تاریخی صورتِ تبّتی مبتنی است بر saindhava سنسکریت به همین معنا ("مربوط به دریا، مربوط به سند یا آمده از آن،  اسبِ سرزمینِ سند،  نمک ترکی منطقه سند").  همــــین واژه را در لباس چیــــــنی به صورت    *siän-da-bwa, sien-t‛o-p‛o،  می‌یابیم که " نمک ترکی" شــــــمرده شده است (Fan yi miń yi tsi, section 25).  در تخاری این واژه را گــــــــــــــرفته‌اند و بصورت sindhāp یا sintāp بــــــــــــــــکار مـــــــــی‌برند (S.  Lévi, Journal asiatique, 1911, II, pp.  124, 139)

158.  سخنی که بتازگی آقای بوریج (H.  Beveridge) در مورد پیشنام ترخان، tarxan  tarkan)، در اصل (tarkhan در نشریه انجمن پادشاهی آسیا (1917، ص 834) آغاز کرد و سپس دکتر تامس (F.  W.  Thomas) (همان، 1918، ص 122) دنبال کرد و باز بوریج از سر گرفت (1918، ص 314)،  بر آن می‌داردم یادداشتهای پیشین خود در این موضوع را گسترش داده تاریخچه آغازین این نام غریب را با بیشترین باریکبینی و بر پایه  دانش امروز پی گیرم.  

خاستگاه واژه ترخان tarkhan ترکی باستان است نه مغولی.  این واژه نخستین بار در فرمانروائی دودمان تانگ (906ـ 618 میلادی) بهر پیشنام بزرگان و معمولاً پس از اسمی خاص هم در کتیبه‌های اُرخون (Orkhon) به تــــــرکی باســـــتان (مثل آپاترخان [Apa Tarkan]) و هم در سالنامه چینی تانگ نگاشته شده است؛ بسنجید با: 

Thomsen, Inscriptions de lOrkhon, pp.  59, 131, 185; Radloff, Alttürk.  

Inschriften, p.  369, and Wörterd.  Türk-Dialecte, Vol.  III, col.  851; Marquart,

Chronologie d.  alttürk.  Inschriften, p.  43; Hirth, Nachworte zur Inschrift des Tonjukuk, pp.  55-56.  

 به نظر نمی‌رسد هیچ تفسیر کهن چینی نوشته ای در معنای این موجود باشد، و اگر هم بوده هنوز یافت نشده است.  به گفته هیرت، این پیشنام به سرفرماندهی سپاه  مربوط می‌شده است.  معنی این واژه در چین امروزی "در شمار  بزرگ زادگان درآمده" است و آن را تنها به کسانی می دهند که افتخارات جنگی داشته باشند (Watters, Essays, p.  372).  معنای این واژه که در لغتنامه‌های تبّــــــــتی یافته‌ام، یعنی"صاحب قدرتِ بســـــیار، یا صاحب‌اختیار"، پذیرفتنی نماید.  از دید من تعریف بعدی، "معاف از مالیات"، تنها سردستی است، با نگرشی بسیار محدود به این موضوع.  رساله‌ای درازدامن درباره معنای این پیشنام در کتاب آیین اکبری،  از سال1597 (برگردان  بلوخمان، ص 364) آمده است، اما نباید فراموش کرد آنچه در مورد مغولان و دوره‌های حکومت مغول رواست، همه جا در مورد دوران ترکان در دوره تانگ صدق نمی‌کند.  برپایه سالنامه تانگ (T‛ań šu, Ch.  217B, p.  8)،  مقامات دولتی قرقیز به شش طبقه تقسیم می‌شدند که ششمین طبقه ترکان tarkan نام داشت.  مناصب دیگر نامهای چینی خالص داشته نمایانگر مدارج لشگری و کشوری است.  پس،  در میان قرقیزها  ترکان نشانه مرتبه و منصب بالای سپاهی بود.  

شاوان (E.  Chavannes)،  و سلون لوی (Sylvain Lévi) این پیشنام را در سفرنامه وو کون (Wu K‛uń) (790-751) یافته‌اند.  نویسنده چینی می‌ گوید حکومت کی- پین (Ki-pin) (قندهار و سرزمین خاوری چسبیده به آن) در سال 750 رئیس بزرگ سا- پو- تا- کان   (Sa-po ta-kan) (یا  ) را، که در گذشته *Sat یا Sar-pa dar-kan تلفظ   می‌شد (بسنجید با: (Journal asiatique, 1895, II, p.  345،  به دربار چین فرستاد.  شاوان و لوی در خاندان حاکمِ کی- پین در آن دوران دودمانی ترکی یافته‌ و پیشنام ta-kan را نیز ترکی دانسته‌اند، هرچند چیستی   آن را مشخص نکرده‌اند (همان، ص 379).  شاوان در سال 1903 متوجهِ یکسانیِ آوانگاشت چینی با واژه tarkan تـــــرکی شد (Documents sur les Tou-kiue Occidentaux, p.  239).  آوانگاشت چینی *dar-kan مانع می‌شود که پیش‌گمان وجود یک الگوی ترکی به صورت darkan را بپذیریم، اما صورت ترکیِ باستانِ این واژه براستی ترکان tarkan بوده است که tarxān [ترخان] در فارسی نو و t‛arxan ارمــــــنی نـــــــــــــــــــــــیز آن را تأیــــــــید مــــــــــی‌کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند (Hübschmann, Armen.  Gram.  , p.  266).  ترسا، که نامی است که ایرانیان به مسیحیان داده‌اند، در چینی با نویسه‌ای مشابه یعنی   ta-so که در گذشته *dar-sa تلفظ   می‌شد آوانویسی می‌شود.  از پدیده آوایی پیچیده‌ای که در اینجا هست جای دیگر خواهم گفت.  هر جا چینی‌ها این پیشنام را آورده‌اند، همیشه ربطی با شخصیتهای ترک داشته است: از همین روست که هوان تسان (Hüan Tsań) زایر را افسری به نام موـ تو ترخان (Mo-tu tarkan) که خاقان ترک او را مأمــــور خدمت به وی کــرده است همـــــــراهی می‌کــــــــند  (Watters, On Yuan Chwang’s Trayels, Vol.  I, pp.  75, 77) ؛ برای مشاهده نمونه‌هایی از این دست در سالنامه‌های چینی، نگاه کنید به هیرت، منبع پیشگفته.  

در "زندگانی کلمــــنتیس" (Vita S.  Clementis, XVI) بــــوری- ترکانوس (Bori-tarkános) نامی فرمانده بلگراد شمرده شده است؛ ممکن است این همان büri ("گرگ") ترکی باشد.  در میان بلغارها بولیاس ترکــــــانوس (Bulias Tarkános) (در ترکی کهن، boila tarkan) یکی از القاب دو شاهزاده‌ای بود که از همه سالخورده‌تر بودند (بسنجید با: Marquart, l.  c.  , pp.  41, 42).  در تـــــــــاریخ ارمنیِ آلبانی نوشتـــــــــه موزِز کالانکات‌واسی (Moses Kalankatvaci) ترکان، tarxan پیشنامی در میان قوم هون شمرده شـده است (Hübschmann, l.  c.  p.  516).  این واژه در نامِ شهرِ روسیِ آستراخان بجا مانده، که در اصــــل حاج یا حاجی طرخـــــان بوده، و ابن بطوطـــــه (ed.  Defrémery, Vol.  II, pp.  410, 458) نیز همچنان همین نام را بکار میبرده و در ادامه گفته است که tarkhan در میان ترکان به معنای محلِ معاف از هر گونه مالیات اســـــــت.  پـــــگولِتّی همــــــین شهر را جینـــــتارکان (Gintarchan) نامــــــــــــیده (Yule, Cathay, Vol.  III, p.  146).  برخلاف تصورِ بوریج در سفرنامه مارکوپولو نیامده و مغولان نیز آن را به شکل ترکان، tarkan نمی‌شناسند، بلکه تنها  درکان، darkan یا درخان darxan در زبانشان هست، (Kovalevski, p.  1676) با دو معنای متفاوت ـ"صنعتگر، هنرمند"و"معاف از مالیات".  گلستونسکی (Golstunski) در فرهنگ مغولی- روسی خود (ج سوم، ص 63) آن را "چلنگر، استادکار؛ معاف از مالیات و هر گونه بند" دانسته است.  برخلاف برداشت  نادرست بلوشه (E.  Blochet) (جامع‌التواریخ، ج 2، ص 58) هیچ ارتباطی میان این دو معنا نیست.  در قره قرقیزی، واژه darkan به معنای "چلنگر، هنرمند" هست،  در حالی که همین واژه در قرقیزی به معنای "محبوبِ خان" و "آزادی" است.  شاید darkan  واژه مستقل مغولی ـ ترکی بوده که بعدها با tarkan ترکیِ باستان درآمیخته است.  

صورتهای تبّتی dar-k‛a-č‛e و dar-rgan به darkači (که -či پسوند است) و dargan یا darkan در اویغوری تبدیل شده است.  در خودِ واگویه های  تبّتی این واژه‌ها از زبان اویغوری دانسته شده‌اند؛ پس می‌توان بدرستی نتیجه گرفت که زبان مغولی نیز آنها را از اویغوری گرفته و سایشیِ دندانیِ آغازین خاصِ زبان اویغوری است و از آنجا آمده است.  از این گذشته، آوانگاشتهای تبّتی نقشی تعیین‌کننده در بازسازی صورتهای اویغوری دارند؛ زیرا اگر قرار بود تبّتی‌ها tarkan  اویغوری (یا مغولی) را آوانگاری کنند، تنها آن را به صورت t‛ar-k‛an درمی‌آوردند.  این پیشنام هیچ‌گاه در بین مغولان کاربرد گسترده نداشته است و در روزنامه سنن ست‌سن (Sanań Setsen) نیامده است.  اینکه زبان مانچویی و دیگر زبانهای تنگوزی آن را از زبان مغولی نگرفته‌اند نیز به  خوبی نشان می‌دهد که این واژه در بین مغولان دیرینه نیست.  افزون‌براین، همان‌طور که از صورت فارسی ترخان، tarxān بر می آید مغولان نبودند که این واژه را به ایران بردند.  صورت dargan ما را به داروغه، daruga می‌رساند که گرچه واژه‌ای است متفاوت که سیر تطور خاص خود را داشته، بی‌ چون و چرا  بنیان آن با tarkan , darkan مرتبط بوده است.  نخستین معنای مشترکِ هر دو واژه "مقام دولتی، فرماندار، فرمانده، مقام بلند مرتبه" بود و گام بگام اهمیت آن کاستی گرفت وداروغه، daruga تنها به معنای رئیس، شهردار، سرپرست، مدیر شد وپیشنام ترکان هم تنها به فردِ دلخواه  خان داده شد.  

هیچ گواهی نمایانگر وجود این پیشنام در خاک آسیا پیش از سده هفتم یا هشتم میلادی نیست.  چینی‌ها این واژه را به مردمان هیون- نو (Hiuń-nu) یا یکی از بی‌شمار  قبایل اولیه ترک که با آنها تماس یافتند نبسته‌اند، در حالی که بسیاری از پیشنامها و جایگاههای آن ترکان را در زبانهای گوناگون خود نگاه داشته‌اند.  نمی توان هر پدیده تاریخی یا زبانی  را دارای دیرینگی بی پایان شمرد؛ همین‌طور نمی‌توان با استدلال آقای بوریج همداستان شد و گفت "گواه دیرینگی بسیار این نام ناشناخته ماندن ریشه آن است و اینکه نویسندگان خاوری ناچار  به گمانه زنی های بی‌پایه در مورد آن شده‌اند.  " چه بسیار واژه‌های باستانی که ریشه آنها دربست شناخته‌شده و چه بسیار واژه‌های نو که ریشه آنها سربمهر یا محل  چون و چرا مانده است.  در مورد این نظر آقای بوریج که شاید نامهای Tarquin , Tarchon و Tarkhan یکی باشند هیچ داوری ندارم، اما به دلایل زمانی و قوم‌نگاشتی، این نظریه چندان محتمل نمی‌نماید.  به هر روی، اثبات این نکته مستلزم تحقیقات مفصل آواشناختی و تاریخی است؛ صرف همایندیِ ظاهری واژه‌ها چندان، یا هیچ چیزی را اثبات نمی‌کند.  

170.  بـــــــــــه باورگایگر، (W.  Geiger)، توپک ، tupak،  نیزخاستـــــــــــــــگاه ترکی دارد، (Lautlehre des Baluči, p.  66).  در بلوچی، tūfań, tupań, tūpak و tōpak ؛ در یدغائی (Yidgā)،  tufuk.  

171.  چاکو ، čākū، را در واژه‌های کـــردیِ čāxu, čaku و جز آن می‌تــــــوان یافت (J.  De Morgan, Mission en Perse, Vol.  V, p.  140)

183.  واژه se-me-do را در برگردان  تبّتی کتاب آماراکوشه (AmarakoÒha, p.  166) می‌توان یافت.  

198.  پر-ت' ی  pir-t‛i ("فتیله توپ") نیز با واژه تــــرکی پیلته ، piltä مرتــــبط است (Le Coq, p.  86b).  

207.  در سنسکریت واژه دیگری برای نامیدن ارزن ، Panicum miliaceum هست: چینکه، cīnaka ("چینی") و چینا، cinna.  

279.  شاید  k‛ra-rste، که t‛ar-tse تلفظ   می‌شود، تنها نگارشی نادرست از ترازو، ūtarāz فارسی باشد (شمار ه 128).  

 299.  واژه t‛airje شـــــــــــاید بــــــــــــــــــــــــــــا واژه مغولی taiji مـــــرتبـــــــــط باشد (بسنــــــــجید با:(O.  Franke, Jehol, p.  30.  

در صفحه 421 آمده هنوز اصل سنسکریت نام حیوانِ موسوم به kun-ta پیدا نشده است.  هرچند در فرهنگ بوتلینگ واژه سنسکریت kunta به معـــــــنای "حیوانی کوچک، نوعی کرم" آمده، اما چه بسا این مطلع  تنها بر پایه نامِ تبّتی mDzańs-blun بوده باشد.  آوانگاشت چینی آن وجود الگوی اولیه‌ای به صورت *kunda را ایجاب می‌کند.  

به وام‌واژه‌های فارسی شوره، šo-ra، را بیفزایید (ص 503 کتاب پیش رو).  

به وام‌واژه‌های عربی، شگ، šeg ("رئیس قبیله، ریش سفید")، برگرفته ازواژه عربی شیخ،  šaix را بیفزایید.  

به وام‌واژه‌های ترکی gań-zag (ص 577 کتاب پیش رو) را بیفزایید.  

سر جـــــــــورج گریرسون، ویراســـــــتارپژوهشـــــــــــــــهای زبان‌شناختی هــند (Sir George A.  Grierson, Linguistic Survey of India) از سر مهر سیاهه وام ‌واژه‌های تبّتی را که گرد آورده ام از نظر گذرانده‌اند و نکات زیر را گوشزد کرده‌اند که با اجازه ایشان در اینجا می آورم: 

تخم مرغ (ص 405) در کشمیری t‛ūl است.  

15.  نمی‌توانم این احتـــــمال را بپذیرم که *andañil واژه‌ای اســــــت آپابرامچایی (به معنای دقیق این واژه).   وجود ñ بظاهر نمایانگر کشمیری بودن آن است که در آن ni معمولاً به ñi تبدیل می‌شود.  

معادل کشمیری واژه سنسکریت nīlu-, nīla- است که nyūl- تلفظ   می‌شود و این امری عادی است که در کشمیری ny و ñ  هم صدا باشند.  در واقع، ny میانیِ اولیه n نوشته می‌شود (برای مثال، dāña کشمیری برگرفته ازdhānya- سنسکریت، "شالی") و از این نظر از زبان پراکریتیِ پایی‌چاکی (Paiçācī) پیروی شده است.  

17.  rya-pa-loĀ  نمونه واژه‌ای است از زبان پایی‌چاکی که در آن ry به r(i)y و v(b) به p  دگر می‌شود.  در کلیه زبانهای پراکریتیِ هند، ārya به ajja- با a کوتاهِ آغازین تبدیل می‌شود.  

18.  pōt‛ī در سرتاسر شمال هند واژه رایج برای "کتاب" است.  صورت کشمیری آن pūt‛i است.  

21.  sĕndūra صورتی است درست از sindūra- سنسکریت در پراکریتی.  

 28.  نمی‌فهمم چگونه ba-dan می تواند نمایانگر patāka باشد.  از دید من تبدیل p آغازین به b در هیچ یک از زبانهای پراکریتی یا هندیِ امروزی ممکن نیست.  هرچند این امکان هست که این تغییر در تبّتی رخ داده باشد.   

29.  وجود sāccha با ā بلند در پراکریتی نا شدنی است.  بسنجید با sãcā ("قالب") در هندوستانی.  

30.  در آپابرامچایی راستین، k میانی اغـــــــــلب به g تبــــــــــــــــدیل می‌شـــــود (Hemacandra, iv, 396) همین وجود g را در mu-tig توجیه می‌کند.  اما اگـــــــر بخواهیم صورت آپابرامچاییِ آن را بسازیم، می‌شود *mu(ŏ)ttiga- و نه mukt- یا mut-.  

45.  آیا واژه تبّتی k‛a-ra برابر با khar در هندوستانی به معنای "شکر خام" نیست؟ از دید من واژه تبّتی ša-ka-ra از شکر، šakar فارسی است نه از واژه سنسکریت šarkarā.  اگر واژه تبّتی از هند آمده بود، صورت sa-ka-ra می‌داشت.  در پراکریتیِ درست، و در کلیه گویشهای بومیِ هندوآریاییِ امروز به استثنای بنگالی، š(ç) سنسکریت تبدیل به s می‌شود.  واژه فارسی به شکل šakar در کشمیری تداول یافته و شاید از آنجا به تبّت رفته باشد.  

68.  صورت پراکریتیِ جاری vidduma- است که بسیار رایج  است.  برای مثال، نگاه کنید به نمایه Sētubandha  هرگز با صورتی چون *viruma- یا مشابه آن روبه‌رو نشده‌ام.  

113.  گرچه در فرهنگ لغت دارچینی، dār-cīnī به کار رفته، در سرتاسر شمال هند آن را دال چینی، dāl-cīnī ‌گویند.  

118.  در کشمیری به چوب چینی، cob-cīnī،  برنخورده‌ام، اما در آن زبان ترکیبات دیگری با چوبهست  نمایانگر ریشه گیاهان گوناگون.  همین مرا به این فکر انداخته که شاید این واژه از راه  کشمیربه تبّت رسیده باشد.  

122.  واژه tsādar به معنی شال، کشمیری خالص است.  این واژه از هند وارد زبان کشمیری شده است.  

143.  پر پیداست که  واژه عرق، araq در سرتاسر شمال هند رایج  است.  حتی هندوها آن را به کار می‌برند و در هندی هست.  در کشمیری ارک، arak به معنی خوی است.  هر دو واژه یکی است.  

156-143.  فکر می‌کنم تمامی این واژه‌های عربی بی چون و چرا  از راه هند وارد شده‌اند.  همه آنها در کشمیر و شمال هند بسیار رایج ‌اند.  تنها استثناء شمار ه 148 است.  یاد ندارم این تحریف واژه masjid [مسجد] را در هیچ کجا از خاک اصلی هند دیده باشم.  اما شگفت اینکه مَسیت masīt در ارموری (Ormurī) که در افغانستان بدان سخن گویند، هست.  پُر پیداست که  صورت بَگشش، bagšis با g (شمار ه 145) در هند نیست.  

173.  ارغون، Argon به همین معنا در کشمیری هست.  


پایان

چهارشنبه بیست و چهارم شهریور یکهزار و سیصد و هشتاد ونه خورشیدی برابر با ششم شوال یکهزار و چهار صد و سی و یک مهی و برابر با پانزدهم سپتامبر دو هزار و ده ترسائی

مهرداد وحدتی دانشمند