۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی
درباره:
(Haruki Murakami, 1942 - )
هاروکی موراکامی از معروف ترین نویسندگان امروز ادبیات ژاپن و جهان است. او که در شهر بندری و بین المللی کیوتو به دنیا آمده بود زندگی در محیطی چند ملیتی را تجربه کرد و عمیقاً تحت تاْثیر فرهنگ های گوناگون قرار گرفت. او در مورد نویسنده شدن خود می گوید: ”روزی در سال 1974 روی چمن دراز کشیده بودم و سرگرم تماشای مسابقه‌ی بیس بال بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به نویسندگی بپردازم. رمان نویسی را در 29 سالگی شروع کردم. تا پیش از آن آثار نویسندگان ژاپنی را با علاقه ای واقعی نخوانده بودم. بنابراین شروع کردم به نوشتن به سبک خودم. از همان اول سبک من سبک خودم بود و نه هیچ کس دیگر.“ موراکامی درباره ی رابطه اش با ادبیات ژاپن می گوید: ”در سال های 1960 که نوجوان بودم رمان های ژاپنی را نمی پسندیدم. بنابراین تصمیم گرفتم که آنها را نخوانم. من به عمد می خواستم خودم را از ادبیات ژاپنی دور نگه دارم.“
 
اولین رمانی که موراکامی نوشت آواز باد را بشنو نام داشت که یک جایزه ی معتبر ادبی ژاپن را برایش به ارمغان آورد. (البته موراکامی پیش از این رمان یک رمان دیگر به نام پین بال نوشته بود ولی او رمان مزبور را جزو آثار ضعیف خود می داند و چندان یادی از آن نمی کند). با انتشار چهارمین و معروف ترین رمان Norwegian wood بود که با فروش حیرت انگیز بیش از 4 میلیون نسخه به اوج شهرت و محبوبیت رسید. موراکامی به دلیل استقبال خارق العاده‌ی خوانندگان ژاپنی از این رمان از ژاپن گریخت و به یونان رفت. او به همراه همسرش چند سالی را در یونان ماند و در آنجا رمان Sputnik Sweetheartرا نوشت.
 
طیف خوانندگان موراکامی را تمامی گروه های سنی از نوجوان 16 ساله گرفته تا میانسال پنجاه-شصت ساله را در بر می گیرد. موراکامی که اینک 56 سال دارد خود را هنوز یک کودک می داند: ”هنوز از خودم می پرسم من کی هستم؟ چه کار باید بکنم؟ 56 سال سن ام است ولی هنوز بعضی وقت ها احساس می کنم پسرکی بیش نیستم و احساس گمگشتگی می کنم.“
 
او بر خلاف اکثر نویسندگان که تحرک چندانی ندارند و حتی به سلامت بدنی خود اهمیتی نمی دهند ورزش را بسیار مهم می داند. هر روز می دود، شنا می کند، و حتی در مسابقات ماراتن شرکت می کند. ساعت 9 شب می خوابد و 4 صبح از خواب بر می خیزد: ”برای اینکه نویسنده ی خوبی باشی باید از قدرت و سلامت بدنی خوبی هم برخوردار باشی.“
 
داستان های کوتاه او به طور مداوم در نشریات معتبری نظیر نیویورکر، گرانتا، هارپرز، و پلؤشرز به چاپ می رسد.
 
موراکامی مترجم نیز هست. او بیش از سی اثر ادبی را از انگلیسی به ژاپنی ترجمه کرده. آثار نویسندگانی نظیر: ریموند کارور، ریموند چندلر، تیم اوبراین، اف. اسکات فیتزجرالد، ترومن کاپوته و گریس پیلی. آثار خود موراکامی نیز (که بیش از سی عنوان کتاب داستانی و غیر داستانی را در بر می گیرد) به 16 زبان دنیا ترجمه شده است.
 
موراکامی را با نویسندگان زیادی (نظیر کافکا، کارور، دلیلو، پینچون، چندلر، سالینجر، استر، و بورخس) مقایسه کرده اند ولی حقیقت این است که او نویسنده ای اصیل است با صدایی منحصر به فرد. هاروکی موراکامی فقط هاروکی موراکامی است با نثر و سبک مسحور کننده و جادویی بی نظیرش. طرفداران بیشمار او مصرانه اعتقاد دارند که او روزی جایزه ی نوبل ادبیات را از آن خود خواهد کرد.
 
آثار:
به آواز باد گوش بسپار
پینبال،1973
تعقیب گوسفند وحشی
سرزمین عجایب و پایان جهان
جنگل نروژی
رقص رقص رقص
جنوب مرز، غرب خورشید
سرگذشتنامه پرندگان بادپرواز
دلدار اسپوتنیک
کافکا در ساحل
بعد از تاریکی
1Q84
 
منبع: وبلاگ دنیای مترجم



مهم نيست تا كجا فرار كني. فاصله هيچ چيز را حل نمي كند.
وقتي توفان تمام شد يادت نمي آيد چگونه از آن گذشتي٬ چطور جان به در برد. حتي در حقيقت مطمئن نيستي توفان واقعا تمام شده باشد. اما يك چيز مسلم است. وقتي از توفان بيرون آمدي ديگر آني نيستي كه قدم به درون توفان گذاشت.
فكر مي كنم در زندگي واقعي مردم اينطورند. زياد آسان نيست خودت به تنهايي انتخاب كني. همه چيز يك استعاره است.
بستن چشم هايت چيزي را تغيير نمي دهد. هيچ چيز فقط به خاطر اينكه تو آنچه را دارد اتفاق مي افتد نمي بيني٬ ناپديد نمي شود. در حقيقت بار ديگري كه چشم هايت را باز كني اوضاع حتي خيلي بدتر خواهد بود. دنيايي كه ما در آن زندگي مي كنيم اين چنين است. چشم هايت را كاملا باز نگه دار. فقط يك ترسو چشم هايش را مي بندد. بستن چشم هايت و گرفتن گوش هايت زمان را متوقف نمي كند.
فقط كساني كه مورد تبعيض قرار گرفته اند مي دانند چقدر آزاردهنده است. هركسي درد را به شيوه ي خودش حس مي كند٬ هر كس جاي زخم هاي خودش را دارد. بنابراين فكر مي كنم به اندازه ي هر كس ديگري به انصاف و عدالت اهميت مي دهم. اما از همه چندش آورتر برايم مردمي هستند كه هيچ تخيلي ندارند. كساني كه تي0 اس. اليوت آنها را مرد تو خالي مي نامد. ادم هايي كه آن فقدان تخيل را با ذره هاي بي احساس كاه پر كرده اند و حتي نمي دانند دارند چه مي كنند. ادم هاي سنگدلي كه يك عالم كلمات تهي را به سويت مي اندازند٬ سعي دارند ترا وادار كنند كاري را انجام بدهي كه نمي خواهي. اگر هركسي را كه قدرت تخيل چنداني ندارد جدي بگيري٬ پاياني ندارد.
اگر سعي كني براي فكر كردن در مورد چيزها از سرت استفاده كني٬ مردم نمي خواهند با تو هيچ كاري داشته باشند.
هر چه بيشتر سعي كنم بيشتر نمي فهمم چه كسي هستم. انگار هويت من مداري است كه از آن كاملا دور افتاده ام.
آنچه تو اكنون تجربه مي كني مضمون مكرر بسياري از تراژدي هاي يونان است. انسان سرنوشتش را انتخاب نمي كند. سرنوشت او را انتخاب مي كند.
مسئوليت در رويا شروع مي شود.
بيشتر اشعار بزرگ اينطور هستند. اگر كلمات نتوانند تونلي پيامبرگونه بيافرينند كه آنها را با خواننده مرتبط كند آنوقت كل ماجرا دير به صورت شعر در نمي آيد.
من از زندگي خودم بي اندازه خسته شده ام. از خودم خسته شده ام. در مرحله ي خاصي بايد دست از زندگي مي كشيدم اما اين كار را نكردم. مي دانستم زندگي بي معني است اما نمي توانستم از آن دست بردارم. بنابراين عاقبت كارم فقط انتظار كشيدن شد٬ به هدر دادن عمرم در جستجويي بيهوده. عاقبت به خودم صدمه زدم و اين كار باعث شد به ديگراني كه در اطرافم بودند صدمه بزنم. به اين دليل است كه اكنون دارم تنبيه مي شوم چون اسير نوعي نفرين هستم. روزگاري چيزي داشتم كه خيلي كامل٬ خيلي بي نقص بود و بعد از ان تنها كاري كه از من برمي آمد خوار شمردن خودم بود. اين نفريني است كه هرگز نمي توانم از آن بگريزم. بنابراين از مرگ نمي ترسم.
هركسي عاشق مي شود دنبال نيمه ي گمشده ي خودش مي گردد. بنابراين هركس عاشق است وقتي به معشوقش فكر مي كند غمگين مي شود. مثل قدم گذاشتن به داخل اتاقي كه خاطراتت را در آن پيدا مي كني٬ نهايي كه زمان درازي نديده بودي. اين فقط يك احساس طبيعي است. تو كسي نيستي كه اين احساس را كشف كرده بنابراين سعي نكن امتيازش را به اسم خودت ثبت كني٬ باشد؟
او شروع مي كند به گريه. او صورتش را در بالش فرو مي برد و بي صدا گريه مي كند. تو نمي داني چه بكني. مي داني بايد چيزي بگويي اما اصلا نمي داني چه چيزي بگويي. پشت سر يك بالش مرطوب باقي مي گذارد٬ خيس از اشك هايش. تو گرما را با دستت لمس مي كني و به اسمان بيرون نگاه مي كني كه عاقبت دارد روشن مي شود.
همه ي ما خيلي خالي هستيم٬ اينطور فكر نمي كني؟ غذا مي خوريم٬ خودمان را سبك مي كنيم٬ شغل مزخرفمان را انجام مي دهيم و حقوق افتضاحمان را مي گيريم و گاه و بيگاه با كسي همبستر مي شويم اگر خوش شانس باشيم.
من كاملا تهي هستم. مي دانيد كاملا تهي بودن يعني چه؟ تهي بودن مثل خانه ايست كه كسي در آن زندگي نكند. خانه اي بدون قفل بدون اينكه كسي در آن زندگي كند. هر كسي مي تواند وارد شود هروقت كه بخواهد. اين چيزيست كه بيشتر از همه مرا مي ترساند.
ژان ژاك روسو گفت تمدن از زماني آغاز شد كه انسان حصارها را برپا كرد و اين حقيقت دارد – هر تمدني محصول فقدان آزادي در حصار قرار گرفته است. ادم هايي كه حصارهاي بلند و قوي مي سازند كساني هستند كه بيش از همه جان به در مي برند. با اينكار اين واقعيت فقط در معرض اين خطر قرار مي گيري كه خودت به بيابان رانده شوي...
قدرتي كه من دنبالش مي گردم ربطي به برد و باخت شما ندارد. دنبال يك ديوار نيستم تا نيرويي را كه از بيرون مي آيد دفع كند. انچه مي خواهم اين است كه بتوانم آن قدرت بيروني را چذب كنم تا رودرروي ان بايستم. توانايي تحمل در سكوت- تحمل بي انصافي٬ بدشانسي٬ اندوه ٬ اشتباهات ٬ سوء تفاهم ها.
اينكه بتواني براي كسي مفيد باشي احساس خوشايندي است.
مردم متولد مي شوند كه زندگي كنند٬ درست است؟ اما من هرچه بيشتر زندگي كرده ام انچه را در درونم بود بيشتر از دست داده ام- و در آخر خالي شدم و شرط مي بندم هرچه بيشتر زندگي كنم٬ خالي تر ٬ بي ارزش تر مي شوم. اين وضعيت يك ايرادي دارد. زندگي قرار نيست اينطوري از اب دربيايد! امكان ندارد بشود تغيير جهت داد تا مقصدم را عوض كنم؟
مي داني فكر هزارتو اول از كجا آمد؟ از بين النهرين باستان. روده  هاي حيوانات را بيرون مي كشيدند – گمان مي كنم٬ گاهي هم مال ادم ها را- و از شكل آن براي پيش بيني اينده استفاده مي كردند. شكل پيچيده ي روده را ستايش مي كردند. بنابراين الگوي نخستين هزارتو٬ در يك كلمه٬ شكم است. كه يعني قوانين هزارتو درون توست و با هزارتوي بيرون ارتباط دارد. آنچه بيرون از توست منعكس كننده ي چيزهاي درون تو است و آنچه درون توست منعكس كننده ي چيزهاي بيروني است. بنابراين وقتي به هزارتوي بيرون از خودت قدم مي گذاري همزمان به هزار توي درون نيز قدم گذاشته اي.
يك چيزي كه خيلي خوب نفهميده اي اين است كه زنها تمايلات جنسي دارند. تمايلات زنان يك راز است. يك زن همان جذبه ي جسمي مرد را حس مي كند؟ يا چيزي به كلي متفاوت است؟
بدون اين تجربه هاي در اوج٬ زندگي مان خيلي ملال آور و يكنواخت مي شود. زندگي بدون يكبار خواندن هملت مثل زندگي اي است كه تمام آن در معدن ذغال بگذرد.
خاطرات شما را از درون گرم مي كند اما در عين حال شما را پاره پاره مي كند.هرچه بيشتر به آنها مي چسبيدم ازاردهنده تر ميشد اما هرگز نخواستم تا زماني كه زنده ام انها را رها كنم. اين تنها دليلي بود كه براي ادامه ي زندگي داشتم. تنها چيزي كه ثابت مي كرد زنده ام.
بزرگ شديم و زمان تغيير كرد. بخش هايي از دايره خراب شد٬ دنياي بيرون به درون بهشت خصوصي ما هجوم اورد و چيزهاي داخل آن سعي كردند خارج شوند. گمان مي كنم همه ي اينها كاملا ظبيعي بود هرچند آن زمان نتوانستم اين را بپذيرم. و به اين دليل بود كه سنگ وروردي را باز كردم تا از فرو ريختن دنياي خصوصي كاملمان پيشگيري كنم. يادم نيست چطور موفق به اين كار شدم اما به اين نتيجه رسيدم كه بايد هرطور شده سنگ را باز كنم تا او را از دست ندهم تا آن چيزهاي بيرون نتوانند دنياي ما را نابود كنند.
واقعيت اين است. اين اتفاق افتاده. تو به شدت زخم خورد اي و آن زخم ها براي هميشه با تو خواهد بود. برايت متاسفم. واقعا متاسفم. اما اينطوري به ان فكر كن: براي بهبود زياد دير نيست. تو جواني٬ سرسختي. مي تواني تطابق پيدا كني. مي تواني زخم هايت را بپوشاني٬ سرت را بالا بگيري و ادامه بدهي. اما براي او اين امكان نيست. او براي هميشه از دست رفته. فرقي نمي كند كسي اين را خوب يا بد بنامد- نكته اين نيست. اين تويي كه برتري به دست اورده اي. او در آن زمان نبايد تو را رها مي كرد و تو نبايد رها مي شدي. اما ماجراهاي گذشته مثل بشقابي هستند كه شكسته و ريز ريز شده. نمي تواني آن را دوباره به شكلي كه بوده برگرداني. درست است؟ مسئله ي اصلي اين است كه بايد او را ببخشي. فقط به اين ترتيب مي تواني خلاص شوي. راه ديگري وجود ندارد.
چرا دوست داشتن كسي يعني اينكه بايد او را به همان اندازه هم ازار بدهي؟ منظورم اين است اگر قرار است اينطور باشد دوست داشتن ديگر چه فايده اي دارد؟ اصلا چرا بايد اينطوري باشد؟
اگر وارد نمي شوي پس به جايي كه از آن آمده اي برگرد. پيدا كردن  راه برگشت آن قدرها برايت سخت نيست بنابراين نگرانش نباش. مشكلي پيدا نمي كني. بعد به دنيايي برمي گردي كه از آن آمده اي٬ به زندگي اي كه داشته اي. انتخابش كاملا با توست. هيچ كس مجبورت نمي كند اين كار يا آن كار را بكني. اما اگر وارد شدي برگشتن ديگر آسان نيست.
نمادها مهمند. نمادها ما را به سوي نقش هايي كه بازي مي كنيم هدايت مي كنند.
مي داني براي پاره كردن شكم كسي با سرنيزه بهترين روش چيست؟ خوب٬ اول سرنيزه ات را عميقا توي شكمش فرو مي كني بعد آن را به اطراف مي چرخاني. اين كار دل و روده اش را پاره پاره مي كند. بعد طرف به شكلي هولناك ٬ آهسته و دردناك مي ميرد. اما اگر فقط سرنيزه را فرو كني و نپيچاني ان وقت دشمنت مي تواند از جا بپرد و دل و روده ي تو را ريز ريز كند.
منظورت از مجذوب شدن چيست؟ مثل اينكه وقتي در جنگل هستي به بخشي پيوسته از آن تبديل مي شوي. وقتي زير باراني تو بخشي از باراني. وقتي در صبح هستي بخشي جدايي ناپذير از صبحي. وقتي با مني بخشي از من مي شوي.
تا وقتي به جايي كه داري مي روي نرسيده اي٬ هرگز به پشت سر نگاه نكن.
پاسخ واقعي چيزيست كه كلمات نمي توانند شرح بدهند.
وقتي موج سواري مي كني ياد مي گيري با قدرت طبيعت مبارزه نكني حتي وقتي بي رحم مي شود.
هر كدام از ما چيزي را كه برايش با ارزش بوده از دست مي دهد. موقعيت هاي از دست رفته٬ احساساتي كه هرگز نمي توانيم دوباره به دست بياوريم. اين بخشي از آن چيزيست كه معني اش زنده بودن است. اما درون سرمان اتاق كوچكي است كه آن خاطرات را در آن نگه مي داريم. اتاقي شبيه قفسه هاي توي اين كتابخانه. و براي درك عملكرد قلبمان بايد مدام كارت هاي مرجع جديد درست كنيم. بايد هرچندوقت يكبار چيزها را گردگيري كنيم٬ آنها را هوا بدهيم٬ آب گلدان ها را عوض كنيم. تو براي ابد در كتابخانه ي خصوصي خودت زندگي مي كني.
اما حتي اگر تا آن طرف دنيا هم بروي نمي تواني از آن فرار كني. با اين حال بايد به آنجا بروي ... به لبه ي دنيا. كاريست كه تا به آنجا نرسي نمي تواني انجام بدهي.

+ نوشته شده در  چهارشنبه 1391/05/04ساعت 11:40  توسط لیلی 

Haruki Murakami (村上 春樹 Murakami Haruki?, born January 12, 1949)is a contemporary Japanese writer. Murakami has been translated into 50 languages[1] and his best-selling books have sold millions[2] of copies.
His works of fiction and non-fiction have garnered critical acclaim and numerous awards, both in Japan and internationally, including the World Fantasy Award (2006) and the Frank O'Connor International Short Story Award (2006), while his oeuvre received among others the Franz Kafka Prize (2006) and the Jerusalem Prize (2009). Murakami's most notable works include A Wild Sheep Chase (1982), Norwegian Wood (1987), The Wind-Up Bird Chronicle (1994-1995), Kafka on the Shore (2002), and1Q84 (2009–2010). He has also translated a number of English works into Japanese, from Raymond Carver to J. D. Salinger.
Murakami's fiction, at first criticized by Japan's literary establishment as un-Japanese, was influenced by Western writers from Chandler toVonnegut by way of Brautigan. It is frequently surrealistic and melancholic or fatalistic, marked by a Kafkaesque rendition of the "recurrent themes ofalienation and loneliness"[3] he weaves into his narratives. He is also considered an important figure in postmodern literature. Steven Poole ofThe Guardian praised Murakami as "among the world's greatest living novelists" for his works and achievements.