داستان شرح ماجرای مردی است به نام "رایموندو فوسکا "که انسانی غمگین و جدا از زمین و زمینیان است و گویی در عالم دیگری سیر می کند و هیچ خواسته و نیازی ندارد هیچ چیز او را شاد نمی کند. در هتلی به مدت یکماه اقامت دارد وجودش برای همه مرموز است نه سخنی می گوید نه غذای چندانی می خورد. دختری هنرپیشه ی تئاتر به نام رژین برای اجرای برنامه در آن شهر است و در هتل اقامت دارد که همه روزه او را از پنجره ی اتاق خویش مشاهده می کند که بی حرکت بر روی صندلی نشسته است. نسبت به او کنجکاو می شود. از مستخدم هتل درباره ی او اطلاعاتی کسب می کند و می فهمد که او به مدت یک ماه در آنجاست و از هتل بیرون نمی رود و تقریبا هیچ غذایی نمی خورد.دختر به اتفاق دوستش کلید اتاق او را به دست می آورند تا سر از کار او دربیاورند و اینکه شاید او غذایی در اتاق ذخیره دارد.اما غذایی پیدا نمی کنند تنها کاغذی در جیب کت او که نشان می دهد او از تیمارستان مرخص شده دچار فراموشی است و نامش را فوسکا اعلام کرده است.
رژین سعی می کند به او نزدیک شود اما نگاه فوسکا به گونه ای بی تفاوت و بی روح است گویی او را هرگز نمی بیند. اما رژین به او می فهماند که درباره ی او چیزهایی می داند و در جواب فوسکا که از او می پرسد اطلاعات را از کجا می دانی؟ به طنز می گوید من فال گیرم. سرانجام رژین تصمیم می گیرد فوسکا را با خود به پاریس ببرد تا او را درمان کند و به زندگی عادی بازگرداند. دوستانش او را از این کار منع می کننند اما او توجهی نمی کند . به تدریج علاقه ی فوسکا به رژین شکل می گیرد و او کمی به رنگ انسان های دیگر در می آید. همیشه طالب ملاقات رژین و محو تماشای اوست. در پاریس رژین بیشتر به مهمانی دادن و شغل و حرفه ی خویش می پردازد و فوسکا را که تشنه ی دیدار اوست پس می زند. اما فوسکا به تلاس خود برای نزدیک شدن به رژین ادامه می دهد.فوسکا روزی به او ابراز می دارد که ابدی است و هیچگاه نمی میرد و دلیل بی تفاوتیش به زندگی همین است. رژین از او می خواهد به او این امر را ثابت کند. فوسکا با تیغی رگ خود را می زند خون به دیوارها می پاشد رژین وحشت زده است اما ناگهان خون متوقف و زخم ترمیم می یابد...رژین که در جستجوی ناشناخته هاست به او علاقمند گشته و تصمیم می گیرد با او در کنار هم زندگی کنند. تا برای همیشه عشقش در دل مردی که زندگی جاوید دارد باقی بماند ویادش جاویدان گردد. از فوسکا تقاضا می کند نمایشنامه ای در باره ی خودش (رژین ) بنویسد.فوسکا قبول می کند. به تدریج علاقهی رژین به فوسکا فزونی می یابد و فوسکا به شدت قبل به او علاقه نشان نمی دهد. رژِین برای اینکه به او ثابت کند چون او نسبت به زندگی بی تفاوت است در جمع دوستان و در میهمانی اعلام می کند که دیگر هنرپیشگی را که آن همه به آن علاقه مند بود و خود را ستاره ی سینما آرزو می کرد کنار می گذارد. به تدریج رژین خلقیات فوسکا را پیدا می کند.و رژین که افتخار برایش از هر چیزی در دنیا با ارزش تر است همچون فوسکا به دنیای فانی می نگرد. دوست و خدمتکار رژین که به او بسیارعلاقه مند است از فوسکا می خواهد که رژین را ترک کند چون تمام تغییر رفتار رژین تحت تاثیر او می داند. فوسکا می پذیرد اما صبح روز بعد رژین به جستجوی او می پردازد و او را در همان هتلی که با او آشنا شد می بیند. فوسکا به رژین می گوید که او را همچون زنان دیگر می داند و تفاوتی برای او با دیگران قایل نیست چون همه ی آنها میرا هستند. رژین ازاو درخواست می کند تا فوسکا سرگذشت خود را برایش بازگوید... روز 17 مه 1279 در ایتالیا به دنیا آمده است در کاخی در شهر کارمونا.از همان دوران کودکی تا جوانی شاهد جنگ های زیادو سرنگونی فرمانروایان متعددی است. با دختر نجیب زاده ای به نام کاترینا ازدواج می کند.و صاحب پسری به نام تانکردی می شود.و بعد از مدتی شهریار کارمونا می شود. جنگ همچنان ادامه دارد واو که شاهد مرگ همرزمان خویش است مدام با خود می گوید سرانجام مرا هم خواهند کشت...و زمزمه می کند: خدای من بگذار من زنده باشم... او پزشکانی را جمع می کنند تا معجونی ضد مرگ بسازند.اما آنها موفق به این کار نمی شوند.روزی عده ای را به اسیری در بند می کنند پیرمردی از میان آنان می گوید نگذار مرا بکشند من آنچه را که تو می خواهی دارم. معجونی را به فوسکا می دهد که از پدر بزرگش به ارث رسیده و ادعا می کند اکسیر زندگی است آن را ابتدا بر روی موشی آزمایش می کنند و موش ابتدا بی حال سپس دوباره به راه می افتد . فوسکا معجون را می خورد.3 روز بیهوش و دوباره به هوش می آید و دیگر عمری جاوید می یابد.بسیار شاد می شود همه را جز خود فانی می بیند. به جنگ می پردازد شهرهایی را به تسخیر خویش در می آورد. کاترینا در زمان طاعون می میرد. تانکردی پس از مرگ مادر از پدر که همچنان جوان است و خیال مردن ندارد می خواهد که حکومت را به او واگذارکند اما پدر می گوید هیچگاه نوبت او نخواهد شد . تانکردی با شمشیری به سینه ی فوسکا می زند و دوستانش نیز به او یورش می برندو فوسکا تانکردی را با ضربه شمشیر از پای در می آورد.به نبردهایش ادامه می دهد. با زنی به نام لائرا ازدواج می کند و صاحب پسری به نام آنتونیو می شود. در تربیت او بسیار می کوشد.و بهترین معلمان را در تعلیم او می گمارد.دختری که از خانواده ی فقیر است را به کاخ می برد به نام بئاتریچه تا هم بازی آنتونیو شود و سرپرست او می شود تا بزرگ شود. بئاتریچه به آنتونیو علاقه مند می شود. اما فوسکا به بئاتریچه علاقه مند است و بئاتریچه از او متنفر است.فوسکا از او تقاضای ازدواج می کند و می گوید که آنتونیو علاقه ای به او (بئاتریچه) ندارد. اما او قبول نمی کند.چند هفته بعد آنتونیو برای تصرف شهر ریوله می رود.و آنجا را تصرف می کند و زخمی می شود و می میرد. فوسکا با بئاتریچه ازدواج می کند. روزی فوسکا به این فکر می افتد که سروری بر کارمونا که شهری کوچک است و همچون قارچی بر فراز کوهی سنگی نشسته او را راضی نمی کندبئاتریچه را رها می کند و به پیزا می رود تا به ماکسیمیلیان بپیوندد.کارمونا را به ماکسیمیلیان می بخشد.و با او متحد می شود برای تصرف تمام ایتالیا. شارل که از نوادگان ماکسیمیلیان بود به پادشاهی اسپانیا می رسد. سپس فوسکا به امریکا سفر می کند. و تمام این قاره را جستجو می کند. قاره ای سراسر فقر و گرانی و بیچارگی... نزد شارل باز می گردد و برایش شرح سفرش را می گوید . مدتی بعد شارل پنجم حکومت هلند را به فیلیپ پسرش و اسپانیا را به برادرش فردیناند واگذار می کند.و در 16 ژانویه 1556 کاستیلا آراگون و سیسیل و قلمرو امریکایی خود را به فیلیپ می بخشد. فوسکا راهی امریکا می شود.در آنجا با مردی سفید پوست به نام پیر کارلیه که راه گم کرده بود و در آرزوی آن بود که کاشف بزرگی شود در کنار رودی آشنا می شود. و با او همسفر می شود. از میان قبایل و مکان های مختلفی می گذرند. کارلیه در طی راه مسیر های آبی جدیدی را کشف می کند.در طی راه بی آذوقه می مانند و کارلیه خود را با گلوله می کشد و فوسکا باز تنها می شود. فوسکا مدت 20 سال را در دهکده ی سرخ پوستان زندگی می کند. در آنجا با دختری به نام ماریان آشنا می شود دلباخته ی او می شود با او ازدواج میکند ماریان طالب علم و پیشرفت بشر است و فوسکا که بی هدف و بی انگیزه است با بی تفاوتی به او کمک می کند. اما به او از راز زندگی ابدیش حرفی نمی زند.از او صاحب دو فرزند می شود یک دختر به نام هانریت و پسری به نام ژاک. پانزده سال می گذرد . روزی خدمتکار قبلی فوسکا به نام بمپار که تا به حال رشوه ی زیادی از فوسکا گرفته بود راز زندگی ابدی فوسکا را که از او پنهان کرده بود را پیش ماریان برملا می کند. او بسیار از این موضوع ناراحت می شود ولی عشقش بر این دروغ غلبه می کند. چند سال بعد ماریان می میردو فوسکا باز تنها و زنده بدون کسانی که دوستشان داشت و دنیا برایش رنگ بی تفاوتی می گیرد. زنی به نام لور نیز به او ابراز عشق می کند اما او ناتوان از پذیرش عشقی دیگر است. داستانش به پایان می رسد و فوسکا از رژین هم خداحافظی می کند و رو به سمت افقی ابدی می رود...
در آخرین کلمه به رژین می گوید : خواب می بینم که دیگر انسانی نمانده همه مرده اند زمین سفید است و ماه در آسمان و من تنها در روی زمین با موش. موشی که به او اکسیر زندگی خوراندم و بزرگترین جنایتم نیز همین است..................
توضیحی کوتاه:
در این کتاب فوسکا لحظه به لحظه آرزوی مرگ می کندو با تمام وجود خواستار پایان این زندگی است.او که آرزوی حاکمیت بر تمام دنیا را در سر می پروراند تا بهشتی زمینی با قائده و قانونی که او تعیین می کند بنا سازد می فهمدکه آرزوی تسخیر جهان حتی با یک زندگی جاوید نیز غیر ممکن و آرزویی محال است. با این کتاب نویسنده تصویری از یک زندگی ابدی را از نگاه کسی که آن را تجربه می کند به نمایش می گذارد. و رنج حاصل از این زندگی بی پایان کاملا ملموس می شود... زندگی ای که در آن به کرات شاهد مرگ عزیزانمان هستیم که ما را تنها و خسته و بی پناه می گذارند و میمیرند.. زندگی ای که رنگ یکنواختی به خویش می گیرد که دیگر همه چیز دنیا جلوه و جلال خویش را از دست می دهد.شخصیت داستان خود را از پیش ناتوان تر احساس می کند که حتی قادر به پایان دادن زندگی اش نیست و به مرگ اطرافیانش غبطه می خورد.و در جایی در داستان در جواب به بمپار خدمتکارش: شما باید به کره ی ماه بروید. می گوید :تنها امیدم همین است. باید شکم این آسمان را پاره کرد.او زندانی ای بیش نیست . زندانی ای که هیچگاه خلاصی اش از دنیا ممکن نیست.. او خود این را انتخاب کرده بود...تنها چیزی که می توانست او را گهگاه به زندگی بر گرداند و او را به دنیای زندگان بازگرداند عشق زنانی بود که در چند قرن زندگی اش در زندگی او آمدند و با مرگ هرکدام او را تنها گذاشتند.و چه انسانی درمانده تر و بدبخت تر از او که مرگ برایش چون حسرتی بزرگ است که هیچگاه نمی تواند بدان دست یابد... زندگی جاوید نفرینی بیش نبود...
(سیمون دو بووار. همه می میرند. ترجمه: مهدی سحابی. فرهنگ نشر نو. 1386 )
http://man-dieu-to.blogfa.com/post-35.aspx
All Men are Mortal (French: Tous les hommes sont mortels) is a 1946novel by Simone de Beauvoir. It tells the story of Raimon Fosca, a man cursed to live forever. The first American edition of this work was published by The World Publishing Company. Cleveland and New York, 1955. It was adapted into a 1995 film.
Plot[edit]
This article's plot summary may be too long orexcessively detailed. (October 2011) |
Regina is a young theatrical actress. Her career seems to be promising and her reputation becomes wider with every tour and performance. But she is not content. The sparks of attention in the eyes of her audience seem fleeting and the praises seem typical rather than unique. She can not accept herself sharing their attention and regards with her co-star Florence.
Following a performance in Rouen, Regina chooses to stand aside from her theatrical troupe and starts an internal monologue concerning her uniqueness, or lack thereof, among other women. She keeps comparing herself to Florence and focusing on the current love life of her fellow actress. She bitterly acknowledges that Florence is probably not thinking about her and neither are the other people around her. Then she notices another man who seems to pay little attention to her, Raymond Fosca.
Fosca is described as a reasonably attractive with a crooked nose, tall and athletic, seemingly young but with a passionless face and empty eyes that remind Regina of her father in his deathbed.
Soon enough Regina finds that Fosca resides in the same hotel as her theatrical troupe. He has piqued the curiosity of the staff and several visitors for his peculiar habits. He had been staying in the hotel for a month but hardly spoke to anybody and appeared deaf to any attempts to speak to him. He spent his days in the garden, sitting in silence even when raining. He never changed clothes and no one had seen him eat anything.
A curious Regina enters his room in his absence and finds release papers from an asylum, claiming the man suffered from amnesia and was incarcerated for an unknown amount of time. He was considered harmless and released a month before. She decides to use the information to approach Raymond Fosca. However Fosca is not in the mood for conversations. Regina asks him for a way to escape her boredom. He only asks how old the actress is. He takes her report of being twenty-eight-years-old and estimates she has about fifty more years to endure. Then she would be free of boredom.
Despite his warnings to stay away from him, Regina makes a habit of visiting him. Fosca comments that due to her time has started flowing for him again. Already the man leaves the hotel for the first time in a month to satisfy a new craving for cigarettes. He starts confiding in her and explains that he has no amnesia. Far from it, he remembers everything from his life. Even his thirty years in the asylum.
Regina visits the man daily but then tires of him. The theatre company leaves Rouen and she leaves Fosca without a word. She returns to Paris and starts negotiations for a career in the Cinema of France. But only three days later, Fosca has followed her home. She is the only person to currently hold his interest and makes clear his intention to keep following her. He wants to watch and listen to her before she dies.
Regina mocks Fosca at first for stalking her, and then worries about his surprising resolve at following her, despite her attempts to get rid of him. Their discussions soon turn to her passion for life and her mortality, while Fosca first hints at his own immortality. She finds it fascinating that a man does not fear death even if the man seems to suffer from his own brand of insanity.
Regina contemplates his state of mind and even starts discussing it with the other persons in her life. Fosca soon enough proves his immortality by cutting his own throat with a razor in her presence. At first a stream of blood flows from his throat and the man seems to be dying. But moments later the flow stops, the wound starts closing without treatment and Fosca heals at an incredible rate. He seeks a new start for himself, to feel alive again by her side.
Regina is touched, but has another motive to return his affection. In ten thousand years, she thinks, Fosca could still be alive remembering her, long after her own death. Another suitor comments that she would be one memory among many, one butterfly in a collection. But Regina pursues her new immortal lover and even enjoys tutoring him at living again.
However she finds herself unable to understand him and his indifferent behavior to many aspects of modern life. Seeking to understand him, Regina demands to listen to his own life story which presumably shaped his perceptions. Fosca has to agree and his narration begins.
Fosca was born in a palace of the fictional Carmona, Italy on 17 May 1279. His mother died shortly after his birth. He was raised by his father and trained in equestrianism and archery. A monk was hired to indoctrinate the boy to the beliefs of the Roman Catholic Church but Fosca proudly proclaims never caring for anything beyond this Earth and never fearing God or man.
He idolized his handsome and strong father and resented that Carmona was instead governed by Francois Rienchi. He was bow-legged and fearful for his own life. The people hated Rienchi and the Duke of Carmona was said to not make a step without his chainmail armor and at least ten guards. Fosca describes him being greedy and having his private chest of gold, kept full by unpopular methods. One by one the nobles of Carmona were accused of treason and executed by hanging or decapitation. Their fortunes were confiscated and provided more gold for Rienchi, as did the heavy taxation of the lower classes. Many lived in hovels and people begging for money and food were commonplace.
Fosca considered Francois Rienchi responsible for the misery of Carmona. But Francois eventually died, succeeded by his own brother Bertrand Rienchi. Rumor had it that Bertrand had poisoned his brother but Carmona celebrated the change of Dukes. But the chest of gold was always empty and Bertrand had to fill it by following in the footsteps of his brother. He had promised no more public executions but now the nobles and wealthy traders of Carmona withered away in prison. Their fortunes were still confiscated and heavier taxes were added to the old ones. The people now hated Bertrand Rienchi.
The main tension exists between the meaningless of daily life, rituals, style from the perspective of an immortal man contrasted by the seeming trivial concerns of a mortal woman: the importance and the value they put on things are at opposite ends of the spectrum. From his perspective everything is essentially the same. From her perspective even the most trivial is unique and carries significance.
See also[edit]
- The Wandering Jew a series of old legends about a Jew who is made immortal in the time of Jesus and cursed to wander the Earth until the second coming.
|