۱۳۹۳ مهر ۱۲, شنبه

در معرفی دیدرو و ژاک قضا و قدری

ژاک قضا و قدری (عشق بزرگ کوندرا در کنار دن کیشوت)...
میلان كوندرا
ژاک قضا و قدری (عشق بزرگ کوندرا در کنار دن کیشوت)
کتاب - حمله به جبرگرایی (روزنامه کارگزاران - مورخسه شنبه 24 اردیبهشت 1387) شیما زارعی: با آنكه ولتر، مونتسكیو و ژان ژاك روسو هم‌روزگار دنی دیدرو بودند و نقش مهمی در تحولات فكری و ادبی قرن هجدهم داشتند اما دیدرو ناشناخته‌تر از آنهاست. دیدرو در سال ۱۷۱۳، دو سال پیش از مرگ لویی چهاردهم متولد شد و در ۱۷۸۴ در 70 سالگی درگذشت. دیدرو فیلسوف، رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و نظریه‌پرداز است و از منادیان ادبیات داستانی نوین در غرب به شمار می‌رود. وی از رهبران و متفكران عصر روشنگری است. دیدرو 20 سال از عمر خود را صرف ترجمه و تدوین دایره‌المعارف كرد. «ژاك قضا و قدری و اربابش» رمانی است فلسفی كه حاصل دوران پختگی دیدرو است و شاید بهتر از همه آثار او صفات نویسندگی مولف را نشان می‌دهد. مینو مشیری در نشست نقد و بررسی این كتاب كه در شهركتاب مركزی برگزار شد، ۴۰۰ سال تاریخ رمان را بدون حضور «ژاك قضا و قدری و اربابش» ناقص دانست و گفت كه این اثر یك رمان خشك فلسفی نیست و مشكل می‌توان آن را در قالب ادبی خاصی گنجاند. چكیده‌ای از مباحث طرح‌شده در این نشست در ادامه خواهد آمد. فرزانه‌ای دیوانه
احمد سمیعی گیلانی: دیدرو خوش‌محضر و حراف و زبان‌آوری او حیرت‌انگیز و زبانزد بود. بیشتر با مادام دپینه، ادیب فرانسوی، و بارون دلباخ، فیلسوف مادیگرای فرانسوی، مراوده داشت. نزد مادام دپینه به نوعی جانشین روسو شده بود. خانه اشرافی بارون دلباخ مجمع فیلسوفان بود و سالن مادام دپینه نیز میعادگاه نویسندگان و هنرمندان. دیدرو با زبان‌آوری خود در این مجالس درخشش دیگری داشت. علاقه آتشین و پایدارش به سوفی ولان حكایت دیگری است. مكتوبات دیدرو را كه حاصل این رابطه عاشقانه و مهرآمیز است‌، ‌شاهكار این نوع ادبی در ادبیات فرانسه شمرده‌اند. گفته‌اند كه دیدرو حكیم و فرزانه‌ای دیوانه بود‌‌. ‌وی به شیوه حكیمان می‌زیست‌، ‌بی‌دعوی و بی‌آنكه جویای ثروت و نام و آوازه باشد‌. دیوانگی‌اش در این بود كه بارها صرفا در راه شور و شوق فكری ایمنی خود را تباه كرد. بدین‌سان‌، ‌دیوانگی او را همچون اعتدال حكیمانه‌اش در زندگی حسن او باید شمرد. وی چنان و چندان آماج بدگمانی دستگاه سانسور بود كه هر وقت خبر می‌یافتند سرگرم نوشتن مطالب مشكوك است برای به دست آوردن و نابود ساختن نوشته‌هایش به خانه‌اش یورش می‌بردند. بیشتر نوشته‌های بودارش از جمله همین اثر، پس از مرگش در فرانسه منتشر شد. ‌اثر هجایی مشهور او، «‌برادرزاده رامو» كه حدس می‌زنند در سال ۱۷۶۳ نوشته شده باشد‌‌،‌ پیش از آنكه فرانسویان از وجودش باخبر شوند‌، به قلم گوته به زبان آلمانی ترجمه شده بود و ماركس و انگلیس آن را شاهكار بی‌همتای دیالكتیك توصیف كرده‌اند. تحریر فرانسه آن فقط در قرن نوزدهم از روی نسخه‌های كمابیش صحیحی كه مفقود شده‌اند به طبع رسید.
هرزه‌گردی در تفكر
دیدرو می‌گفت افكارم معشوقه‌های من هستند و دلش می‌خواست همه آنها بارور شوند. می‌گفت مسیحیت را بیشتر از كسانی كه به آن اعتقاد دارند، می‌شناسم. در تفكر هرزه‌گرد بود. تنها یك نقطه ثابت اختیار كرده بود و آن اعتقاد به اولویت طبیعت و كمال انسان به عنوان حیوان اجتماعی بود. در هوای آن بود كه به نوع بشر خدمت كند كه لازمه آن خوشبینی نسبت به انسان است تا سزاوار این خدمت شمرده شود. از او مقیدتر به داوری آیندگان كسی نیست. از این رو نسبت به كمال و بی‌نقصی بسیار حساس است. این به‌رغم اخطارهای دوستانش كه وی را در ارتجال و سهل‌آفرینی سر و سرور می‌شناسند و او را به اصلاح نوشته‌های خود می‌كشانند. نباید به لاف و گزافش درباره پرهیزگاری خوش‌باور بود. این بساط‌گستری رسم ناخوش آن زمان بود و دیدرو از آن مبرا نماند. از این خصال متضاد معجونی انسانی پدید آمد كه از آن رایحه زندگی و صداقت شنیده می‌شد.
علوم اجتماعی مدیون روشنفكران قرن نوزدهم
ناصر فكوهی: دیدرو، روسو، ولتر و بسیاری از كسانی كه در قرن هجدهم به آنها فیلسوف می‌گفتند، در اصل روشنفكر بودند. در آن موقع اصولا جدایی بین سنت ادبی‌نویسی و نویسنده ادبی بودن و نویسنده سیاسی و اجتماعی بودن، وجود نداشت. این مسئله تا دوره‌ سارتر ادامه یافت و آخرین نماینده این نسل، سارتر بود كه از بین رفت. به همین جهت روشنفكران قرن هجدهم را پیشگامان علوم اجتماعی می‌دانیم. برای همه ما ژان ژاك روسو در انسان‌شناسی شخصیت بزرگی است و لوی استراوس، ژان ژاك روسو را پدر انسان‌شناسی در جهان می‌شناسد. بین روسو و دیدرو شباهت‌های زیادی است. قرن هجدهم در تاریخ علوم اجتماعی بسیار با اهمیت است. علوم اجتماعی در واقع در قرن نوزدهم شكل می‌گیرد، ولی شكل‌گیری‌اش بر اساس آن اتفاقاتی است كه در قرن هجدهم می‌افتد. در واقع علوم اجتماعی با ریشه گرفتن از روسو، ولتر، دیدرو بنیانگذاری می‌شود.
كتابی فراتر از قرن خود
كتاب «ژاك قضا و قدری»، در بعد ادبی به عصر خودش تعلق نداشت و متعلق به قرن بیست‌ویكم است. این كتاب یك رمان نو است. شاید به همین دلیل بود كه هرگز در زمان زندگی او منتشر نشد. به هر تقدیر این رمان ساختاری كاملا شالوده‌شكنانه دارد. در آن دوره این ساختار ادبی هیچ دلیل وجودی‌ای نداشت به دلیل اینكه دیدرو در این كتاب كاملا ساختار را شكسته، راویان را متعدد كرده، زمان و مكان را از بین برده و همه آن كارهایی را كه بعدها برشت با مفهوم فاصله‌گذاری‌اش در تئاتر می‌كند، دیدرو با صحبت با مخاطب در این اثر، انجام می‌دهد. بعد از برشت باز باید صبر كرد تا به ژان لوك گدار و در حقیقت موج نو فرانسه رسید. بعدها بونوئل هم این كار را تكرار می‌كند. این كار در واقع تخریب اثر هنری از طریق خود مولف است. در سینما هم آخرین نمونه‌ آن دو فیلم «بابل» و «۲۱ گرم» است.
درك این رمان، همراه با درك دیدرو
در بحث فلسفی رمان باید عكس چیزی كه ژاك می‌گوید، فهمیده شود. ژاك می‌گوید همه چیزهایی كه در پایین اتفاق می‌افتد در بالا نوشته شده است. منظورش این است كه هیچ چیزی كه در این پایین اتفاق می‌افتد در آن بالا نوشته نشده است. همه چیزهایی كه این پایین اتفاق می‌افتد، همین پایین نوشته شده و همه چیزهایی كه آن بالا اتفاق می‌افتد هم این پایین نوشته شده است. این پیام دیدرو است و این را زمانی می‌توانیم درك كنیم كه زندگی دیدرو را بشناسیم. دیدرو در یك خانواده مذهبی بزرگ شد. پدرش او را وادار كرد تا وارد مدرسه مذهبی شود و دیدرو مانند روسو از خانواده فرار كرد. در ۱۵ سالگی به پاریس می‌رود و در پاریس بدترین «زندگی» را انجام می‌دهد و از این جهت شباهت زیادی به روسو دارد. من نمی‌توانم وقتی نام این كتاب را می‌بینم به یاد ژان ژاك روسو نیفتم چون بین این دو، دوستی عمیقی وجود داشت و هیچ‌كس به دیدرو به اندازه روسو نزدیك نبود. دیدرو نگاه تحسین‌برانگیزی به روسو داشت و كسی بود كه از حوزه دین گریخت. او به شدت تمایلات ماتریالیستی داشت و خیلی زود این را نشان می‌دهد. دیدرو مترجم هم بود و بسیار سریع به سمت دئیسم و ماتریالیسم رفت و دائما در این مورد مشكل داشت. وقتی كتاب «اندیشه‌های فلسفی» دیدرو منتشر شد، می‌خواستند او را دستگیر كنند اما وقتی كتاب «نامه‌ای برای نابینایان برای استفاده بینایان» را نوشت دیگر طاقت نیاوردند و او را دستگیر كردند. تمایلات دیدرو تمایلات طبیعت‌گرایانه است یعنی گرایش به اینكه مجموعه‌ای از قوانین طبیعی هست كه زندگی انسان‌ها را به پیش می‌برد. این كاملا با یك دترمینیسم در معنایی كه مثلا ما در تاریخ‌گرایی هگلی می‌فهمیم، متفاوت است. هیچ‌گاه نمی‌توانیم بگوییم كه دیدرو یك دترمینیست بوده است، قضا و قدری كه ابدا و اصلا به این مسئله سر سوزن اعتقاد نداشته و كاملا از طبیعت‌گرایی تبعیت می‌كند و اینها را هم در اندیشه‌های فلسفی و هم در نامه‌ای برای نابینایان به شكل صریح گفته است.
بهره‌گیری از سیستم واژگونی
اگر با نگاه انسان‌شناختی به كار دیدرو نگاه كنیم در اینجا با روش واژگونی سر و كار داریم، روش واژگونی یا فرآیند واژگونی در انسان‌شناسی كاملا شناخته شده است و نمونه‌های متعدد دارد. نمونه آن در فرهنگ خودمان میر نوروزی است. در برخی قبایل آفریقا وقتی پادشاهی می‌میرد، پادشاه جدیدی كه می‌خواهد جای پادشاه قبلی را بگیرد، باید از مسیری رد شود. در این مسیر مردم انواع و اقسام اهانت‌ها را به او می‌كنند و حتی او را می‌زنند تا به تخت برسد و وقتی رسید، پادشاه می‌شود. این سیستم واژگونی است. دیدرو وقتی كه حتی كتاب را نامگذاری می‌كند، می‌آورد «ژاك قضا و قدری و اربابش» در حالی كه در قرن هجدهم كاملا منطقی است كه بگوید «ارباب و ژاك قضا و قدری». اما ارباب آنقدر بی‌اهمیت است كه اسمی ندارد و ژاك است كه اسم دارد، نامش قبل از ارباب می‌آید و حتی ژاك است كه حرف می‌زند. ارباب فقط گوش می‌كند. این تحقیر ارباب كاملا در سیستم واژگونی است.
تمسخر قواعد رمان‌نویسی
حسین شیخ‌رضایی: در وهله اول وقتی این رمان را می‌ خوانیم احساس می‌كنیم كه با چیزی در مقوله به سخره گرفتن و مسخره‌كردن تمام قواعد رمان‌نویسی روبه‌روییم. با چیزی روبه‌روییم كه هم در فرم هم در محتوا سعی می‌كند چیزهایی كه تا آن موقع تثبیت شده، بشكند و نه تنها بشكند كه به اینها شكل دراماتیك بدهد. این نقل قول دیدرو احتمالا می‌تواند رهگشا باشد: «هدف اولیه هنرمند دادن بعد زیبایی‌شناختی به تجارب است و نه صرفا بیان ایده‌ها.» این تلقی اولیه از خود رمان است.
نقل‌قول‌هایی شبیه رساله ویتگنشتاین
دو نوع نقد بر این اثر نوشته شده است: در نقدهای دسته اول یك سری منتقدانی كه احتمالا صبغه فلسفی بیشتری دارند، این سوال را مطرح می‌كنند كه آیا با یك رمان فلسفی روبه‌روییم یا نه؟ به خاطر اینكه كار به وفور اجازه برداشت‌های فلسفی را به ما می‌دهد. در گروه اول منتقدان دنبال این هستند كه ببینند موضع‌گیری فلسفی این كتاب چیست؟ آیا ژاك یا دیدرو یا سایر شخصیت‌ها قضا و قدری‌اند؟ یكی از منتقدان گفته است كه كتاب در واقع حمله‌ای است به جبرگرایی یا موجبیت اما ربطی به قضا و قدری بودن ندارد. منتقد دیگری گفته است كه كتاب به نحوی به سخره گرفتن كل صورت مسئله موجبیت ـ اراده آزاد است. عده دیگر گفته‌اند كه دیدرو اصولا تمایز بین موجبیت یا دترمینیسم و تقدیرگرایی یا قضا و قدری بودن را دیدرو لحاظ نكرده و اینها از نظر فلسفی دو بحث‌اند. منتقد دیگری گفته است كه كل كتاب دیدرو آزمودن نظریه علیت هیوم است مبنی بر اینكه می‌توان میان علیت و اراده آزاد جمع كرد. اشكال این نقدها در این است كه این اثر بسیار غنی‌تر از آن است كه بتوان آن را به یك موضع فلسفی تقلیل داد. نقل‌قول‌هایی در كتاب هست كه اگر كسی آنها را گردآوری كند چیزی شبیه رساله ویتگنشتاین به دست می‌آورد، یك گزین‌گویه‌های فلسفی كه لابه‌لای كتاب گم شده است. همه ارزش این كتاب این است كه نمی‌گوید موضع فلسفی‌اش چیست. كل این داستان به نحوی همه این حرف‌ها و ساختارها را به ریشخند می‌گیرد و خیلی ساده‌دلانه است وقتی نویسنده فرم و محتوای داستان را به ریشخند گرفته، ما یكی از آن حرف‌هایی را كه آن لابه‌لا زده، انتخاب كنیم و بگوییم كه این است كه نویسنده می‌گوید. راوی داستان ظاهرا دانای كل است اما بعضی‌‌جاها می‌گوید نمی‌دانم و مطمئن نیستم. ژاك یك فرد قضا و قدری است اما فعال‌ترین آدم كتاب است. تنها كسی است كه در كتاب تلاش می‌كند برای حرف‌هایش استدلال بیاورد و از مخمصه‌ها فرار كند، ژاك است در حالی كه واقعا پارادوكسیكال است. اگر ژاك واقعا قضا و قدری است باید كاملا تسلیم و منفعل باشد و اربابش باید خیلی فعال باشد. اربابش كه قضا و قدر را قبول ندارد، كاملا منفعل است. اصلا در كتاب اسم ندارد و نامش فقط ارباب است. شخصیت ندارد. رمان ما را به بازی می‌گیرد. ژاك تلاش می‌كند برای اینكه نشان دهد همه چیز محتوم است، استدلال بیاورد. اگر همه چیز محتوم است استدلال نمی‌تواند وجهی داشته باشد. به نظرم رویكرد مناسبی نیست كه بخواهیم رمان را به عنوان یك رمان فلسفی در نظر بگیریم و این ایده را از دلش دربیاوریم كه موضع اصلی دیدرو چه بود، ضمن اینكه دیدرو خودش می‌گوید باید نظرات گوناگون داشت یعنی فراگرد اندیشه را داشت.
داستانك‌هایی در خدمت جذابیت اثر
دسته دوم نقدهایی كه من دیدم به جای جنبه محتوایی؛ به روایت، تكنیك‌های روایت و ساختار داستان پرداخته‌اند. اگر داستان‌های فرعی كتاب را كنار بگذاریم داستان، یك اثر چند صفحه‌ای خسته‌كننده است. اربابی با نوكرش از یك جایی كه معلوم نیست به جایی كه باز هم معلوم نیست با هدفی نامشخص سفر می‌كنند. همه جذابیت داستان برای این داستانك‌های فرعی است. ارباب از اول می‌خواهد داستان عشقی نوكر را بشنود و ما تا آخر هم نمی‌فهمیم كه این داستان عشقی را شنید یا نه؟ چون چند بار ژاك یك داستان‌های عاشقانه تعریف می‌كند اما ما نمی‌دانیم این داستان همان داستان است یا نه؟ ضمن اینكه آخر داستان نویسنده سه گزینه برای انتخاب به خواننده می‌دهد. خواننده مرتب وارد داستان می‌شود و از نویسنده سوال می‌كند، نویسنده به او حق انتخاب می‌دهد كه سیر داستان را انتخاب كند. ارجاع مكرر به آثار نویسندگان دیگر داده می‌شود. بین زمان آفاقی و انفسی در داستان تفاوت هست. زمان آفاقی زمانی است كه خواننده در حال خواندن رمان است و عقربه‌ ساعتش می‌گذرد، زمان انفسی زمانی است كه شخصیت‌های داستان در آن هستند. یكی یا دو جا نویسنده داستان‌های مهملی سر هم می‌كند، مثلا شخصیت‌ها رفته‌اند بخوابند و نویسنده داستان‌هایی سر هم می‌كند كه خواننده را سرگرم كند تا شخصیت‌ها از خواب بیدار شوند و ادامه داستان را بیان كنند انگار معتقد است تا این زمان انفسی بر ما نگذرد، زمان آفاقی نمی‌گذرد.
داستانی درباره داستان گفتن
این تكنیك‌ها را كه كنار هم بگذاریم محوری كه می‌توان رمان را تحلیل كرد این است كه بگوییم داستان درباره روایت كردن و داستان گفتن است. آدم‌هایی كه در داستان وارد و خارج می‌شوند، كاری ندارند جز روایت كردن. ژاك به عنوان یك نوكر كار چندانی انجام نمی‌دهد. اصلا دلیل اینكه اربابش او را استخدام كرده این است كه قصه عشقی‌اش را برایش بگوید. همه شخصیت‌های داستان یا كاراكتر داستان‌اند یا قصه‌گو هستند یا هر دو؛ یعنی خودشان در داستان‌های دیگر نقش دارند و قصه‌گوهای داستان دیگر هستند. علت علاقه ارباب به ژاك هم همین قصه‌گویی است. ژاك به عنوان كسی كه از لحاظ اجتماعی فرودست است، از طریق روایت و قصه‌گفتن قدرت می‌یابد. آن محوری كه بر اساس آن می‌توان داستان را تاویل كرد، این است.
آدم‌ها از طریق روایت كردن و قصه‌گفتن قدرت می‌یابند و از سطح خودشان فراتر می‌روند. ژاك برای اینكه قدرت خود را حفظ كند، نیاز دارد به اینكه همیشه شنونده‌ای وجود داشته باشد و آن شنونده ارباب است، بنابراین به انواع و اقسام ترفندها متوسل می‌شود تا داستانش تمام نشود چون اگر تمام شود، شنونده‌ای نخواهد بود و اگر شنونده‌ای نباشد ژاك قصه‌گویی نخواهد بود و قدرتی نخواهد بود. بنابراین هیچ‌وقت داستانش را به پایان نمی‌برد. در یك كلام، محور اصلی داستان روایت است. ژاك قدرت دارد چون در قصه‌گویی ماهرتر است و ارباب به‌رغم اینكه از نظر اجتماعی بالاتر است، اما چون در قصه‌گویی پایین‌تر است، مجبور است تابع باشد. ما هم به عنوان خوانندگان كتاب در روایت آن سهم داریم.

ژاک قضا و قدری و اربابش
دنی دیدرو
ترجمه: مینو مشیری
ناشر: فرهنگ نشر نو
شمارگان: 2200 نسخه
قیمت:6500 تومان