۱۴۰۳ مهر ۲۵, چهارشنبه

 

من جنگ نمی خواهم
نصرالله کسراییان
عکاس و نویسنده
«من جنگ نمی خواهم. دفاع از خود یک چیز است، جنگ چیز دیگر. جنگ یعنی که تو بخواهی جان دیگری را بستانی، خانه و زندگی دیگران را بر سرشان خراب کنی. نه چنین کاری از من ساخته است، نه آن را می خواهم.
آن ها که این روزها ، اینجا وآنجا با استفاده ازبلند گوهای بزرگ فرستادن چند موشک را و به هیجان آمدن عده ای را حمل بر علاقه ی مردم به جنگ می کنند، یا نمی دانند جنگ چیست یا به عمد صورت مساله را تحریف می کنند. آن ها نمی گویند که این واکنشی بود در برابر حملاتی از سر نومیدی که طی آن گروهی بی گناه کشته شدند. با چند و چون این واکنش کاری ندارم. با دلایلی هم که سازمان دهندگان این حملات داشته اند کاری ندارم، دارم از خشم واندوه و به هیجان آمدن عده ای به خاطر این حملات وفرصت را مغتنم شمردن برای رجز خوانی ها و بر طبل جنگ کوفتن از سوی عده ای دیگر حرف می زنم.
آدمی نبوده و نیستم که فقط و فقط به خودم، به منافع حقیرم فکر کنم. به محض آن که جنگ شروع شد می خواستم برای عکاسی بروم اجازه ندادند، خودی نبودم، دیرترهم که بالاخره ( پس از گذاشتن وصیت نامه ام روی تلویزیون برای همسرم ) توانستم بروم آن قدرآن ماموری که همراه ما چند نفر عکاس فرستاده بودند امر و نهی کرد که آبادان دوربینم را توی کیفم گذاشتم و دیگر عکس نگرفتم، آنچه را من می دیدم نمی خواستند…
شوهر خواهرم در جنگ کشته شد و خواهرم از همان جوانی نا گزیر شد دستِ تنها دو فرزندش را با چنگ و دندان بزرگ کند – بگذریم که چیزی نمانده بود به خاطر آن چه که می خواستند بر او تحمیل کنند خودش را آتش بزند ( از طرف بنیاد… به او فشار می آوردند با برادر شوهرش ازدواج کند! )؛ برادرم، افسری ارتشی، هشتاد و شش ماه در خط مقدم بود، خانواده اش از هم پاشید، شنوایی اش را از دست داد وحالا باعصا راه میرود، برادر دیگرم، افسری وظیفه، شش ماه در جبهه بود، پسر دایی ام، دانش آموزی دبیرستانی بر اثر بمبی که یک هواپیمای عراقی هنگام باز گشت در بیابان رها کرده بود کشته شد… از آنچه که بر دیگران گذشته چیزی نمی گویم…
من هم مثل بقیه ی هموطنانم برای گرفتن یک شیشه شیر، یک قالب کره، پوشک، نفت در صف ایستاده ام، برای تهیه وسایل و مواد اولیه ی مورد نیازِ کارم سختی کشیده ام…
برای بعضی ها جنگ فیلم اکشن است، برای من نیست، من از محل فروش عکس جنگ صاحب خانه و زندگی نشده ام… همان یکبار هم که رفتم به ماموری که همراهمان کردند گفتم فیلم ها را به شما میدهم…برای بعضی جنگ نان دانی است، برای من نبوده، نیست.
تنها در یک معامله، صد و ده میلیارد دلار اسلحه به مشتی عقب مانده فروخته اند، این ها باید مصرف شود. برای عده ای جنگ یک دکان است، برای من نیست،برای عده ای تشییع جنازه ها کارناوال است، برای من نیست…
هشت سال جنگ برای یک زندگی کافی است. صدها هزار کشته و معلول و شیمیایی و موجی و… برای یک ملت کافی است، صدها میلیارد دلار خسارت کافی است، خفقان جنگ کافی است
پس از گذشت نزدیک به سی سال هنوز داریم در میان اثرات برجای مانده از جنگ زندگی می کنیم… من هر روز از کوچه ای راه می افتم که نام عزیزی از دست رفته، انسانی که می توانست زنده باشد و برای کشورش مفید باشد و از زندگی اش لذت ببرد بر آن است؛ از اتوبانی عبور میکنم که نام شهیدی بر خود دارد، از زیر پلی رد میشوم با نام خلبانی که جانش رابه خاطر مشتی جنگ طلب از دست داده، برای رفتن به محل کارم وارد کوچه ای می شوم با نام شهیدی دیگر… دیوارها، نقاشی های دیواری شهرم مدام مرگ و تباه شدن و از دست رفتن زندگی ها را برایم تداعی می کنند، این ها مرا افسرده می کند، همه را افسرده می کند، بی جهت عنوان یکی از افسرده ترین ملت های جهان را کسب نکرده ایم…
زمانی در این شهر نام کوچه ای آبشار بود، دیگر نیست، زمانی یکی از خیابان ها نام شهری را که دوست دارم بر خود داشت، دیگر ندارد، زمانی میدانی نام یک درخت بر خود داشت ، زمانی فرحزاد، فرحزاد بود… ده ها سال است دارم در میان مردگان زندگی میکنم، در گورستان زندگی میکنم…
من جنگ نمی خواهم، اگر آنها جنگ را بر ما تحمیل کردند، دفاع خواهیم کرد، نوشتم که حتی در این سن و سال سراغ من هم بیایید، اما من جنگ نمی خواهم.
عکس را کاوه گلستان ( عکاسی که جانش را در جنگ از دست داد ) از من گرفته، به گمانم جایی بین آبادان و خرمشهر»