حکایت است که در عهد قدیم الاغهای دِهی از پالان دوزشان بسیار ناراضی بودند، زیرا پالانی که برایشان میدوخت پشتشان را زخمی میکرد. نهایتاً تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به دِهِشان بیاید.
از آنجا که دل صاف و سادهای داشتند، دعاهایشان قبول شد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشت، اما چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق، نه تنها پالان راحتی برتنشان نمیدوخت بلکه از مواداولیه پالانها هم کم میگذاشت و اینبار نه تنها پشتشان زخمی شد، بلکه بجای دیگرشان نیز فشار میآمد. باز هم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعایی بکنند.
اینبار نیز به لطف دلِ پاک و بی غل و غششان دعایشان قبول شد و پالان دوز جدید هم آمد، اما صد افسوس و چه فایده؟ این یکی به غیر از دوخت بد و دزدی از مواد اولیه پالانها، از صاحبان الاغها خواسته بود که آنها را در گرسنگی نگهدارد تا شاید پالانها به تنشان اندازه شود و اینبار نه تنها پالان شان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی، بلکه دلسوخته و از کرده پشیمان، که چرا قدر همان پالان دوز اولی را ندانسته و ناشکری کرده بودند.
خلاصه، هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد و آن پالاندوز رفت اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد، تا اینکه تصمیم گرفتند جمع شوند و اینبار نه برای رهایی از پالان دوز بلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند!
(کجاوه ناهملنگ - دکتر باستانی پاریزی)