۱۴۰۳ اردیبهشت ۳, دوشنبه

 

فصل نَوَد و چهارم

فشار دست

 

 آن وال استاب را، که چنان گران تَحصیل شد، چنان که باید کنار  پیکوآد کشیدند، جائی که همه پیش تَفصیل گُسَست ها و اَفراخت ها به شیوه معتاد سِپُرده شد، حتی تَخلیه خُمِ یا صندوق هایدلبرگ.

  در حالی که برخی مشغول وظیفه دوم بودند، دیگران به کار حَمل طشت های بزرگ تر به محض پر شدن از اِسپرماتچی، گُمارده شده بودند؛ و با رسیدن زمان مناسب، همین روغَنِ سرِ وال، پیش از رفتن به کوره پیه گُدازی، که بزودی به شرحش رسیم، بدقت پَرداخته می شد.

  حالا اسپرماتچی تا بِدان پایه خُنَک و مُتِبَلوِر شده بود که وقتی همراه چند تن دیگر برابر آن حمام قُسطنطین نشستیم، دریافتم به طرزی غریب به شکل تِکه هائی غلطان در اینجا و آنجای بخش مایع، جامد شده.   کارمان این بود که با فشار این تکه ها را به حالت مایع برگردانیم.  تَکلیفی چَرب و دِلچَسب!  تعجبی ندارد که در قدیم این اِسپِرماتِچی بَزَکی چنان مَحبوب بود.  چنان پاک کننده!  چنان آراینده!  چنان مرطوب کننده!  چنان نرم کننده خوشمزه!   تنها چند دقیقه از گذاردن دستان در آن، احساس می کردم انگشتانم چون مار ماهی شده آغاز حرکات مارپیچی حَلَزونی کرده. 

  پی سَخت رَنجِش سر چرخ بالابر، چهارزانو وآرام  نشسته بر عرشه، زیر آرام آسمان آبی؛ کشتی ای که با بادبان های لَخت در آرامش چنان پیش می سُرید؛ در آن حال که دست در آن نرم  بافت های مُلایِمِ کُرَویِ مُشبَع فرو می بردم که تقریبا ظرف یکساعت  بهم بافته بود؛ وقتی به وفور با انگشتانم شکسته و همه ثروت خود  بیرون می دادند، به همان نحو که انگور کاملا رسیده، شراب خود را؛ وقتی نالوده رایِحه اِستِنشاق می کردم،- واقِعأ و حقیقتأ چون بوی بنفشه های بهاری؛ به تأکید گویم در آن دَم، چنان بود که در مُشک فام مَرغزاری زیَم؛ آن موحِش عَهدِمان را بِکُلّی از یاد بردم؛ در آن اسپرماتچی وصف ناپذیر، دست و دل از آن میثاق شُستَم؛ تقریبأ آغاز اِعتِقاد بدان کُهنه خُرافه پاراسِلوسی کَردَم که اسپرماتچی نادره فضیلت فرو نشانی حِدَّتِ خشم دارد؛ حین شستشو در آن حمام، خدای وار،  احساس فراغت از تمامی خصومت ها، زودرنجی ها، یا خِباثت ها از هر نوع  کردم.

  فشار! فشار! فشار! در سراسر بامداد؛ آنقدر اسپرماتچی فشردم تا تقریبا با آن در آمیختم؛ آنقدر آن اِسپِرم فشردم که  نوعی جنون غریبَم دَست داد؛ و دریافتم نَدانِسته در آن، دست زحمت کِشانِ هم قطار فشارم و بخطا دست هاشان رام گویچه ها گیرم.  این سَرگَرمی چنان وافِر احساسِ محبت آمیز، صمیمانه و مِهرآمیز ایجاد می کرد که سرانجام پیوسته دست هاشان فشرده مهرورزانه به چشمانشان می نگریستم؛ تا بدانجا که گویم، -اَیا نازنین هَمنوعان چرا باید تُندی در مُعاشِرَت بِه دِل پَروَرد یا کمترین کَج خُلقی و پُژهان بَری شناخت!  بیائید؛ بگذارید همه جا دستان هم فشاریم، از این هم بالا تر، جُملِگی به هم چسبیده چون تنی واحد شویم؛ بیائید همگی چنان به هم فشاریم تا همان عَصاره و بَذر مِهر گَردیم.

  کاش جاودان اسپرم می فِشُردَم!  زیرا ایدر، از بسی تَجارِب ممتد و مکرر، دریافته ام، عاقبَت مردم باید در همه اَحوال[1] تَصَوُّر خویش از سعادت حُصولی را تَقلیل جایگاه داده یا دست کم جابجا کُند؛ نه جایی در خِرَد یا خیال، بلکه در هَمسَر و بِستَر و دل و خوان و خانه و زین و میهنَش گذارَد[2]؛ اینک که این همه دریافته ام، من و حالَتِ اشتیاق جاوید فِشارِ آن مایع.  در افکار رویاهای شبانه طویل صُفوف ملائک در فِردوس می دیدم، همه دست در خُمِ اسپرماتچی.

 اینک، شایَد که حین بَحثِ اِسپرم، از دیگر چیزهای شبیه بِدان در آمادن عنبر وال برای کوره پیه گُدازی گوئیم.

  نخست، آنچه سفید اسب خوانند و از بخش مخروطی وال، و ضخیم تر قِسمَت های فّلوکَش گیرند.  با داشتن زَردپی های ضخیم سِفت است- توده ای ماهیچه- که با این حال حاوی کَمی روغن است.   پس از بریدن سفید اسب از وال و پیش از رفتن به خُردکُن ابتدا به مُستطیل های دراز قابل حمل خُرد می شود.  منظری بسیار شبیه به قطعات مَرمَر بِرک شایر.  

 پودینگِ آلو نامی است گذارده بر برخی پراکنده قطعات گوشت وال که اینجا و آنجا به پوشِش پیه وال چسبیده واغلب سهم زیادی در چَربیش دارد.  فَرَح بَخش ترین، دِلنشین ترین و زیباترین دیدنی.   همانطور که از نامش برآید، بس خوشرنگ و اَبری است، با زَرین زمینه ای برفی و راه راه، نقطه چین شده با سیر ترین لَکِّه های خونی و اَرغوانی.  آلوهایی از یاقوت در تصاویر تُرَنج.  خلافِ خِرَد، دشوار توان از خوردَنش پرهیخت.  اِقرار می کنم باری بهر اِمتِحانَش پشت پیش دکل گُریختم.  طَعم چیزی می داد که در تصور من توانست شاهوار کُتلِتی پخته از ران لوئی شِشُم، ملقب به فَربه باشد، چنانچه او را در نخستین روز پس از آغاز فصل گوشت گَوَزن ذِبح کرده و آن فصل بخصوص گوشت گوزن، همزمان  شده بود با پیمایش مرغوب شراب تاکستان های شامپاین. 

  ماده دیگری هم در این پیشه هست که بس بی تاست و احساس می کنم شرح شافی و کافیش بسیار مُحَیِّر.  اِسلابگالیون/تفاله پیه خوانَندَش؛ نامی که گرچه  خاستگاهش وال شِکَردان اند توصیف ماهیتَش همچنان گیج کننده است.  تَراوا چیزی است ریش ریش با چربی وَصف ناپذَیر که بیشتر مواقع پس از مدید فشارِش و پس از طشت به طشت کردن، در طشت های اسپرم یافت شَوَد.  بچشم من پاره الیافِ بِهَم آمیخته سیالِ حاوی اسپرماتچی است که به شکلی حیرت آور نازُک اند.

  آنچه گاری (آخال) گویند لفظی است که بِحَق آنِ صیادان هونهنگ است، هرچند گهگاه صیادان عنبر وال هم حَسبِ مُناسِبَت بکار بَرَند.  گاری اشاره به تیره ماده ای چَسبناک  دارد که از پشت وال گروئنلندی یا هو نهنگ تَراشَند و بیشترَش عرشه های کِهترانی را اَندایَد که صیاد این زبون گونه لویاتان اند. 

  قَراص.  این لفظ  دقیقا از واژگان ذاتی وال نیست.  اما بدان نحو که وال شکردان کار گیرند، چنین شود.  قَراص وال گیران عبارت است از کوته باریکه سِفت چیزی وَتَری، بریده از بخش مَخروطی دم لویاتان؛ به قُطر متوسط یک بوصة، و جُز این، تقریبا به اندازه آهنین بخش کَج بیلی.  وقتی از لَبه بَر لَغزان عرشه کشند چون چرمین عَرشه شور عمل کرده، با نواختی ناگُفتَنی چنان هر آلودِگی  گیرَد که گوئی سِحرآمیز است.

  اما بهترین راه اِحاطِه بر همه این مَسائِل بُغرَنج یِک باره سرازیر شدن به شَحم خانه و صُحبَتِ طولانی با ساکِنانِ آنَست.  پیشتر از این محل بعنوان مَخزَنِ تکه های پتویِ بَرکَنده و فَرازیده ازوال، گفته ایم.   وقتی زَمان مناسب خُرد کردن بارِ اُطاق فرا می رسد، این سَرا، بویژه شب ها، همه تازه کاران را صَحنه وَحشَت است.  یک طرف اطاق که با کِدِر فانوسی روشن شده جایگاهی برای رَنجبَران خالی گذارده اند.  معمولا زوجی کار می کنند، یکی با دِراز نِیزه و چَنگَگ و دیگری با وال- بیل.  دِراز نِیزه شبیه زوبین نبرد نزدیک سَبُک کشتی های بادبانی، با همین نام است.  چَنگَگ چیزی است مانند قُلّابِ قارِب.  نِیزه وَر  قلاب نیزه خود را به وَرَق پیه گیر داده می کوشَد حین تلو تلو خوری ها و بالا و پائین شُدَن سینه و پاشنه کشتی، مانِع سُریدَنَش شود.  در همین حال بیل زن روی خود ورق پیه ایستاده، آنرا به شکل عمودی به قطعات بزرگ قابل حمل جُدا می کند.  این بیل بِغایَت تیز است؛ پاهای بیل زن  بِرَهنه؛ گهگاه چیزی که رویش ایستاده بشکلی مقاومت ناپذیر، چون لوژ زیر پایش لَغزَد.  خیلی حیرت کنید گر اَنگُشتان پای خویش یا یکی از کمک هایَش زَنَد؟  نادِراَند کارکَشته مردان شَحم خانه که اَنگُشتان پا داشته باشد.



[1] - بیدلی در همه احوال...