۱۴۰۳ مرداد ۱۸, پنجشنبه

 پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ روز 8 شهریورماه 1360، مسعود کشمیری عامل نفوذی سازمان مجاهدین خلق (منافقین) با انفجار دفتر نخست‌وزیری، موجب شهادت شهیدان رجایی و باهنر شد. منافقین دو ماه قبل از این تاریخ نیز، مقر حزب جمهوری اسلامی را منفجر کرده بودند.

کشمیری بعد از این عملیات تروریستی به سرعت از ایران خارج شد. مسعود خدابنده عضو اسبق سازمان مجاهدین خلق که از مهره‌های نزدیک به مسعود رجوی به شمار می‌آمد و مدتی نیز مسئولیت حفاظت از او را بر عهده داشت، مسئول مستقیم خروج کشمیری از ایران بود. خدابنده ضمن این‌که اطلاعات دقیقی از نحوه فرار کشمیری دارد، درباره سرنوشت عامل انفجار 8 شهریور نیز داده‌های تازه‌ای ارائه می‌کند.

قابل تامل‌ترین بخش از صحبت‌های خدابنده درباره کشمیری آن است که او «تربیت شده‌ی» سازمان نبود؛ به عبارت دیگر، سازمان فقط افراد تربیت شده‌ی خود را به تشکیلات، نهادها و مراکز مدنظر نفوذ نمی‌داد، بلکه گاه از درون کادر آن تشکیلات، بر روی مهره مورد نظر خود کار می‌کرد تا در نهایت آن‌ها را جذب کرده تا به موقع از آنان بهره‌برداری نماید.

مسعود خدابنده بعد از ترورهای 7 تیر و 8 شهریور 60 در اغلب جلسات علنی و غیرعلنی سازمان حضور داشت و شاهد بود چگونه مسعود رجوی به این عملیات‌ها افتخار می‌کرد. او درباره ترورهای دهه 60 معتقد است: «هدف رجوی سرنگونی حکومت نبود؛ هدفش این بود که دستش پیش ولی‌نعمتانش پر باشد. رجوی در جلسات این دیدگاهش را بارها بصورت‌های مختلف مطرح کرده بود.»

آنچه در ادامه می‌خوانید، مشروح گفتگوی پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی با مسعود خدابنده، عضو سابق شورای ملی مقاومت، مسئول اسبق تیم حفاظت استقرار و تردد مسعود و مریم رجوی و فرمانده پیشین ارتش آزادیبخش است.


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. هشتم شهریورماه 1360، سازمان مجاهدین خلق با انفجار دفتر نخست‌وزیری، رئیس‌جمهور و نخست‌وزیر وقت را ترور کرد. عامل نفوذی سازمان در این عملیات «مسعود کشمیری» بود. او چطور توانست در نخست‌وزیری نفوذ کند؟

مسعود خدابنده: ابراهیم ذاکری که نام سازمانی او «کاک صالح» بود، در ایران مسئول مستقیم مسعود کشمیری و محمدرضا کلاهی بود و بعدها هم مسئول کمیته امنیت شورای ملی مقاومت شد. او از نزدیکان رجوی و حلقه به گوش او بود که بعدا در اثر سرطان مغز مرد.

کشمیری و کلاهی در جریان انقلاب راه به حزب جمهوری یا نخست‌وزیری باز کرده بودند. اینطور نبود که سازمان اینها را تربیت کرده و سپس به درون تشکیلات حزب یا نخست‌وزیری فرستاده باشد؛ بخشی از شگردهای رجوی (با استفاده از تخصص سرویس‌های غربی) نزدیک شدن به نفرات شناخته شده بود و الان هم هست؛ البته نه به عنوان «مجاهدین خلق»! شخصا فکر می‌کنم حتی افرادی مثل کلاهی و کشمیری را هم به همین طرق آلوده کردند.


شما مسئول انتقال کشمیری از ایران بودید. از نحوه انتقال او برایمان بگویید.

مسعود خدابنده: همزمان با ورود مسعود رجوی و ابوالحسن بنی‌صدر به فرانسه، من از لندن به پاریس اعزام شدم و سپس همراه سعید شاهسوندی برای انتقال یک فرستنده رادیویی و سایر وسایل ارتباطی از مونیخ به بغداد و از آنجا به مرز کردستان ایران اعزام شدم.

مدتی از حضور در کردستان نگذشته بود که این مقر تبدیل به محل وصل نفرات داخل کشور به فرانسه شد. بسیاری از اعضاء در آن سال‌ها به ویژه بعد از شکست سی خرداد 60 از طریق مقر ما که آن زمان همجوارِ (و بلحاظ لوجستیک وابسته به) مقر حزب دموکرات بود به دفتر بغداد و از طریق اردن به فرانسه منتقل شدند (مسیر دوم هم که برای افراد سطح پایین‌تر استفاده می‌شد از شمال کردستان و ترکیه بود.) از جمله اینها مهدی ابریشمچی و جلال گنجه‌ای بودند که همه آنها را خودم از مرز تحویل گرفتم.

مسعود کشمیری و محمدرضا کلاهی هم در همین زمان و البته با فاصله زمانی کمی به مقر ما منتقل شدند. مشخص بود که هیچ‌کدام را بخاطر سابقه نمی‌توانستیم به اروپا بفرستیم و دستور، نگه داشتن و مراقبت از آنها بود. کلاهی (با نام سازمانی کریم رادیو) را که به لحاظ فنی در ایستگاه رادیو قابل استفاده بود در کردستان نگه داشتیم و مسعود کشمیری (نام سازمانی: باقر روابط) را که عربی بلد بود به دفتر بغداد فرستادیم.


کشمیری را چه کسانی تا مرز آوردند و به شما تحویل دادند؟

مسعود خدابنده: افراد را قاچاقچی‌ها می‌آوردند و یا خودشان با هماهنگی قبلی ماشین کرایه می‌کردند و به منطقه‌ای در مسیر بانه به سردشت می‌آمدند. قاچاقچی‌ها آنها را در جایی تعیین شده پیاده می‌کردند یا خودشان در مسیر پیاده می‌شدند و ما از کوه‌های ربط (منطقه آزادشده حزب دموکرات) می‌رفتیم و آنها را سوار می‌کردیم. کشمیری را به لحاظ اهمیت تا نزدیکی ربط آوردند و آنجا به ما تحویل دادند. (معمولا سه‌راهی بانه - سردشت - ربط را رد نمی کردند و افراد را در اطراف همان سه‌راهی پیاده می‌کردند.)


کشمیری درباره انفجار دفتر نخست‌وزیری با شما حرفی زد؟ مثلا درباره نحوه جاگذاری بمب و چگونگی فرارش و غیره؟

مسعود خدابنده: کشمیری با من هیچ‌وقت در این مورد صحبت نکرد. راستش من هم آن زمان اصلا نمی‌خواستم در این باره بدانم و اگر هم قصد داشت چیزی بگوید احتمالا مانع می‌شدم.


می‌دانید که بعد از انفجار دفتر نخست‌وزیری، همگان گمان می‌کردند مسعود کشمیری هم جزء کشته شده‌هاست و حتی برای او تابوت تهیه کردند. آیا این نقشه، یکی از پلن‌های طراحی شده از طرف سازمان بود؟

مسعود خدابنده: دقیق نمی‌دانم؛ ولی می‌دانم که برادرش که در انگلستان بود با او مستمر ارتباط داشت و بعید می‌دانم که وی از زنده بودنش بی‌خبر بوده باشد. برادرش با مجاهدین خلق نبود ولی ارتباط مستمر با مسعود داشت و با هم بین ایران و انگلیس تجارت می‌کردند. (شاید هم تجارت برای پوشش بوده!) به هرحال این کار (کشته‌سازیِ کشمیری) می‌توانسته برنامه‌ریزی شده باشد؛ در هر صورت این مسئله حتما فرار وی از کشور را آسان‌تر کرد.


شما کشمیری را از نزدیک دیدید؛ او چه ویژگی‌هایی داشت؟

مسعود خدابنده: نه کلاهی و نه کشمیری سابقه جدی ارتباطی با سازمان نداشتند. کشمیری آدم اطلاعاتی یا حتی پیچیده‌ای هم نبود. کم حرف و مذهبی بود و به شعائر اهمیت زیادی می‌داد. رفتارش با خلق و خوی یک «مجاهد خلقی» به خصوص از نوع «انقلاب کرده‌اش» که با دو سوت حاضر است برادرش را به خاطر هیچ و صرفا به دستور مسئولش شکنجه کند، تفاوت می‌کرد. شاید همین ویژگی‌ها بود که وقتی اجساد را از حزب جمهوری خارج می‌کردند اصلا به ذهنشان هم نرسید که ممکن است او این کار را کرده باشد!

در نشست‌های انقلاب ایدئولوژیک که اصرار می‌کردند باید زنت را طلاق بدهی و در ذهنت قبول کنی که همه زنان عالم فقط به مسعود رجوی حلال هستند، کشمیری جوش می‌آورد. اوایل که آمده بود، یک نوع سردرگمی یا شاید پیشمانی در چهره‌اش نمایان بود. بعدها در بغداد کم‌کم عادت کرد اما به قول مسعود رجوی، «انگشت اضافی» بود؛ مزاحمی که نمی‌شد قطعش کرد! (البته شاید تابه حال مثل کلاهی قطع شده باشد!)


سرنوشت مسعود کشمیری چه شد؟ به نظر شما ممکن است او هنوز زنده باشد؟

مسعود خدابنده: او به قولی چند سال قبل در آلمان دیده شده بود که رانندگی تاکسی می‌کرده است. ولی این که سازمان، مسعود کشمیری را هم مثل محمدرضا کلاهی کشته باشد یا بخواهد بکشد اصلا بعید نیست. سازمان از زمان ورود به آلبانی به شدت به دنبال حذف افراد شناخته شده و پاک کردن سابقه‌اش بوده و مسعود کشمیری نیز یکی از این تهدیدات جدی محسوب می‌شد. رجوی نمی‌توانست این افراد را مثل بقیه نفرات در معرض دید قرار بدهد که عراق و امریکا از حضورشان مطلع شوند و با آنها صحبت کنند، یا عکس و اثرانگشت و دی.ان.آ بگیرند.


چرا معتقدید که آنها برای سازمان «تهدید» محسوب می‌شدند؟

مسعود خدابنده: در بین کسانی که ترور کرده و زنده مانده‌اند، کشمیری و کلاهی فرق می‌کردند. چندان وابستگی و چسبندگی به سیستم رجوی نداشتند (برخلاف کسی مثل جواد قدیری که مستعد بود شکنجه و هر کار دیگری که رجوی دستور بدهد را انجام دهد و الان هم در کمپ زندگی می‌کند.) کلاهی در هلند ازدواج کرده بود و مفهوم این کار نه جدا شدن از سازمان، که مقابله با ایدئولوژی رجوی و تخریب او بود. دقت کنید که هواداران سازمان در هلند می‌دانستند این فرد کلاهی است (خودِ او با برخی افراد صحبت کرده و گذشته خودش را لو داده بوده) فرضا رسیدنِ پای کلاهی یا کشمیری به اداره پلیس آلمان، مساوی با نقش بر آب شدنِ نقشه‌های رجوی و افشا شدن تمام اطلاعات ترورهای سازمان بود.

رجوی به خصوص بعد از سقوط صدام هر کاری می‌کند که رابطه‌اش با تاریخ تروریستی‌اش و به خصوص رابطه شخصی‌اش زنده نشود. خبر دارم که این تهدید وجود داشته که کلاهی (یا کشمیری) که با هواداران سازمان در هلند صحبت می‌کرد، به سرش بزند که به هزار و یک دلیل شروع به حرف زدن یا نوشتن یا اعترف کردن کند. رجوی برای رفع مشکلاتی بغایت کوچک‌تر از این حرف‌ها (مثلا فحش دادنِ کسی به او و مریم و قبول نکردن طلاق دادن زنش) برخی را به قتل رسانده است. در حالی که کلاهی و کشمیری تهدیدهایی بسا جدی‌تر بودند. اگر کشمیری زنده باشد، پیشنهادم به او این است که مطالبش را در ویدئویی ضبط کند و جای امنی نگه دارد تا در صورت مرگش سریعا منتشر شود. می‌تواند کپی آن را هم برای مریم رجوی در آلبانی بفرستد. البته من اگر به جای او بودم، در این سن و سال خودم را مستقیم تحویل ایران می‌دادم و وقت باقیمانده تا اعدامم را صرف روشنگری برای جوانان وطنم می‌کردم.


تحلیل‌تان از فعالیت‌های تروریستی مجاهدین خلق در دهه 60 چیست؟

مسعود خدابنده: «زدن سرانگشتان رژیم» از طرح‌های مسعود رجوی بود. بعد از هفت تیر و هشت شهریور، از آنجا که دستگاه ترور سازمان از بین رفته بود، از این رو رجوی به دنبال تهییج «میلیشا» رفت و این بحث را پیش کشید که باید هر کسی را که لباس پاسداری یا ریش دارد و در کمیته هست هدف قرار داد. می‌گفت اگر هر هفته، هفت نفر را بزنیم عملا اوضاع به حدی شلوغ می‌شود که «رژیم سقوط می‌کند.» الان که به عقب برمی‌گردم و نگاه می‌کنم متوجه می‌شوم که هدف رجوی سرنگونی حکومت با کشتن چند سرباز و پاسدار و مغازه‌دار نبود؛ هدفش این بود که دستش پیش ولینعمتانش پر باشد. رجوی در جلسات، این دیدگاهش را بارها به صورت‌های مختلف مطرح کرده بود. او همواره این جمله معروف هیتلر را تکرار می‌کرد که «کسی از فاتح سوال نخواهد کرد». می‌خواهم بگویم که اساسا تحلیل، استراتژی و تاکتیک رجوی هیچ وقت «مستقل» نبود و تمام این مدت پارامتر اولیه آن «نمایش برای آمرین» بود.


آیا رجوی در جلسات غیرعلنی یا علنی درباره ترور هشت شهریور چیزی گفت؟ چیزی به یاد دارید که او از این عملیات چگونه یاد می‌کرد؟

مسعود خدابنده: رجوی در اغلب نشست‌های کوچک‌تر (با سران) و نشست‌های بزرگ‌تر (عمومی) یکی از افتخاراتش این بود که ما هفت تیر و هشت شهریور را رقم زدیم و به قول خودش با این دو عملیات «رژیم را بی‌آینده کردیم.» بارها حتی از قرآن کد می‌آورد که «إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ» (اشاره می‌کرد به نفراتش و گاهی اشاره می‌کرد به مریم) و بعد می‌گفت: «فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ. إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْابْتَر» البته الان مشخص است چه کسانی رشد کردند و چه کسانی ابتر و بی‌آینده شدند! رجوی مشخصا کشتار حزب جمهوری، ترور بهشتی، محمدعلی رجایی و محمدجواد باهنر را در کنار ترور افرادی مثل صدوقی و هاشمی‌نژاد و ... به این شکل تفسیر می‌کرد که ما «مغزهای متفکر رژیم را از بین بردیم» و حالا که رژیم «بی‌سر» شده، می‌توانیم به پیکره‌اش حمله ببریم و آن را از پای درآوریم. البته این‌ها فقط «حرف» بود؛ کما این‌که چند ماه بعد از این ترورها، رجوی مجبور شد به جای «زدنِ سرانگشت‌ها» و ترور سران نظام، درون سطل آشغال‌های خیابان بمب بگذارد و رهگذر و مغازه‌دار را ترور کند.