شهر فرنگ، از همه رنگ!
- خبرنگار امرداد: نگار جمشیدنژاد
- 1400-03-07
- 16:00
چه خوشبختیای! چه شادی کیفآوری! صورتشان را میچسباندند به دریچهی گِرد و کوچکش، دو دست را دو سمت صورت میگذاشتند و خیره میشدند به عکسهایی که ردیف به ردیف از جلوی چشمانشان رد میشد. پاها از هیجان به زمین میچسبید و صدای قلبشان را میشنیدند، انگار جیک جیک یک ریز گنجشکها! صدای عمو شهر فرنگی تُوی گوش بچهها میپیچید: «شهر، شهر فرنگه، از همه رنگه، خوب تماشا کن، این جا پاریسه، پایتخت فنارسه!، این جشنی که میبینی جشن گلها اسمشه، این دختر پادشاه فرنگ پطرس شاهه، خوب تماشا کن، بنشین سیاحت کن، شبای فرنگستون تا خود صبح روشنه، شهر فرنگه، از همه رنگه …». دل توی دل بچهها نبود و تپش قلب کوچکشان آرام نمیگرفت. چه ماجرایی بود شهر فرنگ! دنیایی دیدن داشت!
«شهر فرنگ» بخشی از رویاهای کودکان یک نسل پیش بود. عکسهایی که آن جا میدیدند، خیالشان را پرواز میداد و دنیایی در ذهنشان میساخت که پیدا نبود تا چه اندازه با واقعیت یکی است.
شهر فرنگ، جعبهای چهارگوش و فلزی بود. چیزی نزدیک به چهار وجب بلندی داشت و همین اندازه درازا و پهنا. دو گلدستهی بالای جعبه بود. عمو شهر فرنگی، همان که جعبه را روی دوش میگذاشت و اینجا و آنجا میبُرد، دستهایش را درون گلدستهها میکرد و عکسها را میچرخاند. بچهها کنار هم، روبه دریچهی عدسی جعبهی شهر فرنگ، مینشستند و عکسها را یکی یکی نگاه میکردند. عکسهایی از شهرهای فرنگستان، جاهای دیدنی، کوهها و دشتها، چهرههای نقاشی شدهی پهلوانان و شاهزادگان قصهها و هزار چیز دیگر. با هر بار دیدن، چیزی نزدیک به 30 عکس میشد دید. هزینهاش یک قَران بیشتر نبود.
گاهی شیشههای جعبه شهر فرنگ را رنگی میکردند، یا دور و برش را آینه میگذاشتند؛ بیشتر برای آراستن جعبه، وگرنه آینهها و شیشههای رنگی کاربردی نداشت. ذرهبینی که درون جعبه بود، عکسها را بزرگتر نشان میداد و روشنایی عکسها از فانوسی بود که درون شهر فرنگ گذاشته بودند. عمو شهر فرنگی از دریچهی بالای جعبه عکسها را نگاه میکرد و دربارهی آنها توضیح میداد: «بیا که شهر، شهر فرنگه، از همه رنگه». دستها را به هم میکوبید و همینکه بچهها سکههای یک قَرانی را کف دستش میریختند و صورتشان را به دریچه میچسباندند، صدایش را بالاتر میبُرد: «اینکه میبینی بازار بلخه، بادوم تلخه، مردمش خوشحال و خندونن، خوب تماشا کن، این رستم زاله، سوار اسب سفیدش، میدون جنگه، آدم و اسبا پشت اون سنگه، اون قلوه سنگه، شهر فرنگه، رنگ و وارنگه…». عکسها را که نشان میداد، زنگی را که مانند زنگ دوچرخه بود به صدا درمیآورد و میگفت: «آی بچه، سگ سیاه نخورَدت، وقتت تمومه!». بچهها با دنیایی از خیالهای کودکانه از کنار جعبه شهر فرنگ پا میشدند و آرزوی دوبارهی دیدن عکسها، بیتابشان میکرد! تفریح و سرگرمی بچههای تهران، تا چند دهه پیش، همین شهر فرنگ بود. شهر فرنگی که برای بزرگترها هم دیدنی بود و به بهانههای جورواجور کلهشان را آن تُو میبردند و با دهانهای باز مانده، عکسها را نگاه میکردند؛ عکسهایی که عمو شهر فرنگی برای بزرگترها کنار گذاشته بود و بچهها حق دیدنش را نداشتند!
شهر فرنگ، سوغات شاه قاجار
جعبه جادویی شهر فرنگ را مظفرالدینشاه قاجار به ایران آورد. آوریل 1900 میلادی، 1278 خورشیدی، نمایشگاه دستاوردهای سدهی نوزدهم در شهر پاریس برگزار شد. برگزاری نمایشگاه همزمان با سفر مظفرالدینشاه به پاریس بود. او و همراهان درباریاش از نمایشگاه دیدن کردند و از آن همه فنآوریهای تلگراف و صنایع ریسندگی و ابزارهای کشاورزی و دههها نمونهی دیگر که به کار صنعتی شدن و آبادانی ایران میخورد، سینماتوگراف و جعبهی شهر فرنگ با خود آوردند! همراهانش هم در به در دنبال کارهای بیهوده و سرگرمیهای جلف بودند. یک نمونهاش درمان کچلی شان بودند! مظفرالدینشاه در یادداشتهای روزانهاش مینویسد: «امروز روز آخر پاریس است. اوضاع غریبی است! مهدی خان این چند روز در پاریس همه را به حکیم میرفت. حکیمهای زیادی دیده بود. کرایه کالسکه، پول، زیاد داده بود، برای ریختن موی سرش. بالاخره گفته بودند: دارویی باید بمالی از سر تا پای خودت و تُوی آفتاب بنشینی، شش ماه بعد آن وقت کم کم موهایت درمیآید»! فکر شاه و پیرامونیانش اینگونه بود!
مهماندار پاریسی مظفرالدینشاه، گزاویه پاولی، در یادداشتهایش دربارهی شاه قاجار و رفتار او در پاریس مینویسد: «من در همان روز اول درک کردم که این پادشاه در حقیقت کودکی سالخورده است!». زمانی که همین مهماندار از مظفرالدینشاه خواست از برج ایفل بالا برود و شهر زیبای پاریس را از آن بالا نگاه کند، شاه چنان ترسید که باورکردنی نبود و به هیچ قیمتی حاضر نشد از پلههای برج بالا برود!
به هرروی، از نمایشگاه جهانی پاریس چیزی که چشمان این کودک سالمند را گرفت، جعبهی شهر فرنگ بود. او بیدرنگ به وزیر خارجهاش دستور داد یکی از این دستگاهها را خریداری کند و با خود به ایران بیاورد. پس از بازگشت نیز یکی از سرگرمیها و تفریحهای شاه و همسران حرمسرایش دیدن عکسهای جعبه شهر فرنگ بود.
چیزی زمان نبُرد که آوازهی جعبه شهر فرنگ در تهران پیچید و استادان ایرانی نمونههایی از آن را ساختند. مردم نیز دلبستگی بسیاری به این سوغات فرنگ نشان دادند. از آن زمان یکی از شغلها و راههای به دست آوردن درآمدی اندک، گرداندن شهر فرنگ در کوی و برزنهای شهر بود. تا آنکه سر و کلهی سینما و تلویزیون پیدا شد و شهر فرنگها از چشمها افتادند.
در بیشتر محلههای تهران، بهویژه در سالهای 1310 تا 1320، خورشیدی، شهر فرنگها رونق بسیار داشتند. درست است که در آن زمان چندین سینما در تهران سرگرم نمایش فیلم بودند، اما همهی مردم توان رفتن به سینما را نداشتند و ناگزیر دل به همان شهر فرنگها خوش میکردند. تا آنکه سینما و تلویزیون آناندازه در دلها جا باز کرد که شهر فرنگیها ادامه دادن کارشان را بیفایده دیدند. دیگر نمایش عکسهای گوناگون آنها خریداری نداشت.
در موزهی سینمای تهران، در باغ فردوس، یک نمونه از شهر فرنگ نگهداری میشود که دیرینگی آن به صد سال پیش بازمیگردد. شکل و ساختار این شهر فرنگ نشان میدهد که برای دورهگردی در تهران ساخته نشده و برای اشراف بوده است. شهر فرنگ موزه را سالها پیش فرخ غفاری، کارگردان سینما، زمانی که مدیر فیلم خانهی ملی ایران بود، خریداری کرد و اکنون میتوان آن را در موزهی سینما دید.
اهمیت شهر فرنگ در آن بود که در سالهایی دور بخشی از مردم را با نادیدههاهای فرنگستان و کشورهای پیشرفتهی آن زمان آشنا میکرد. دورهگردهایی که شهر فرنگها را به شهرهای دورافتاده و روستاها میبردند، زمینهی چنان آشنایی را فراهم میکردند و چهبسا مردم را به فکر میانداختند؛ فکر سنجیدن روزگار و زندگی خود با آنچه در سرزمینهای دیگر میگذشت.
*با بهرهجویی از: تارنماهای روزنامه «همشهری»؛ «موزه کودکی ایرانک»؛ «دروازه تهران».