۱۴۰۱ بهمن ۱, شنبه

.

داستان هاي كوتاه

معما  
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی دی هیدروژن مونوکسید در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم بود! نظرات ( document.write(get_cc(13489543)) 1)

نجات زندگی  
روزی مرد میانسالی که کنار استخر ایستاده بود،زندگی خود رابه خطر انداخت تا جوانی راکه درآب افتاده بود و دست و پا میزد ،نجات دهد.
جوان هنگامی که حالش جاآمد،نفس عمیقی کشیدو گفت: دستتون درد نکنه که زندگیمو نجات دادید.
مرد نگاهی به چشم های او انداخت و گفت: قابلی نداره جوون! فقط توی زندگی ثابت کن که زندگیت ارزش نجات یافتن داشت. نظرات ( document.write(get_cc(13489537)) 1)

مسابقه هوش  
یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.
سوال مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است.
یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد.
اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزدوی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟
بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .
جواب او این بود : سنگین ترین دانشمند را بیرون بیاندازید نظرات ( document.write(get_cc(13489445)) 0)

زن باهوش  
مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.
تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است.
بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند.
همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.
در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم.
سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.
خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟
زن پاسخ داد: من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام.
اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه. نظرات ( document.write(get_cc(13489437)) 1)

اندرز لقمان  
 
روزی لقمان به پسرش گفت : امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی
اول این که : سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری .
دوم این که : در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی .
سوم این که : در بهترین کاخ ها و خانه ها ی جهان زندگی کنی .
پسر لقمان گفت : ای پدر ما یک خانوادهی بسیار فقیر هستیم ، چطور می توانم این کارها را انجام دهم ؟
لقمان جواب داد : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ، هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای دنیا را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای گیری ، آن گاه بهترین خانه های دنیا مال توست . نظرات ( document.write(get_cc(13206902)) 3)

ابراهیم ادهم و توانگر بی ادب  

آورده اند که وقتی ابراهیم ادهم در طوافگاه یکی را دید از توانگران مشهور که بر اسبی نشسته بود و طواف می کرد . آن حالت او را منکر نمود [ در نظرش ناپسند و زشت آمد ] .
چون حاجیان از مکه باز گشتند ،  آن مرد از قافله در بادیه جدا ماند . اشرار و عربان اسب او بستدند . و او را بیچاره و برهنه کردند .  پیاده در بادیه همی رفت . ابراهیم ادهم او را بدان حال دید ؛ گفت : هر که بی ادبی کند و در جایی چنان ، که همه پیاده روند ، او سوار باشد ، او را در بیابان پیاده باید رفت . نظرات ( document.write(get_cc(13097651)) 5)

ابو علی سینا  
ابوعبید جوزجانی که یکی از شاگردان مقرب و یاران همیشگی ابن سینا بوده است از قول استادش زندگینامه او را چنین روایت می کند:

«
پدرم عبدالله پسر حسن پسر علی ابن سینا از اهالی بلخ بود. در زمامداری امیر نوح سامانی به سوی بخارا نقل مکان کرد و در دهکده ای از توابع بخارا سکنی گزید و به برزگری و کشاورزی پرداخت. در آن ایام با دختری ستاره نام در دهکده افشنه که جز همان دهستان بود، ازدواج کرد. من در سال 259 خورشیدی (980 میلادی) به دنیا آمدم.  بعد از مدت زمانی پدرم به شهر بخارا آمد، مرا به مکتب برد و به دست استاد (که گویا ابوبکر برقی بوده است) سپرد. درس قرآن و ادبیات را شروع کردم و در ده سالگی قرآن را حفظ نموده و در ادبیات مقامی کسب کردم که همدرسانم را تحت الشعاع قرار داده بودم. با کمال جدیت نزد اسماعیل زاهد فقه روی آوردم و در این رشته رشته به حدی رسیدم که مفتی حنفیان بخارا شدم. در همان زمان حساب را پیش یکی از سبزی فروشها که در علم حساب توانا بود فرا گرفته و ریاضی را از استادی به نام محمد مساح کسب نمودم.  دیری نگذشت که شخصی به نام عبدالله ناتلی به شهر ما آمد؛ او خود را فیلسوف معرفی کرد و پدرم وی را در خانه خود جا داد و از او خواهش کرد که مرا تعلیم دهد. کتاب ایساغوجی را پیش وی خواندم و هر مسئله ای را که استاد شرح می داد، من بهتر از او تفسیر می
کردم. در مدت زمانی اندک توانستم در علم منطق، سرمایه زیادی کسب کنم. کتاب اقلیدس را نیز نزد ناتلی شروع کردم، پنج یا شش شکل آن را تشریح کرد، بقیه مشکل را خود حل کردم. این بار کتاب دیگری را مورد مطالعه قرار دادم و دیگر نیازی به ناتلی نمانده بودناتلی از ما جدا شد، بعد از علم منطق و هندسه و فلکیات،  که از ناتلی و غیره فرا گرفته بودم؛ به فراگیری علوم طبیعی و ماوراء الطبیعه و علوم طب پرداختم. کتاب ماوراء الطبیعه تألیف ارسطو را پیدا کردم، دیدم بسیار مشکل است. چهل بار از اول تا به آخر خواندم و تمام مندرجاتش را حفظ کردم، اما چیزی از محتوای آن نفهمیدم.  تا روزی در بازار صحافان بخارا به سمساری برخوردم، کتابی در دست داشت، گفت: ابوعلی این کتاب را بستان که بسیار ارزان است و صاحبش آن را از سر نیازی که به مال دارد میفروشد. کتاب را به سه درهم خریدم و به خانه آوردم. کتاب یکی از تألیفات فارابی و شرح ماوراءالطبیعه ارسطو بود. آن وقت بود که به کمک این کتاب ارزشمند، مشکلات علم ماوراءالطبیعه همگی بر من روشن شد.  در زمینه علم طب بسیاری از کتاب های طبی را که در آن روزگار متداول بود، مطالعه کردم دیدم علم طب بسیار مشکل نیست.

بسیار زود در این باره نیز پیشرفتهایی حاصل شد، که از سایر اطبای وقت پیشی گرفتم و شروع به مداوای بیماران کردم. در طب علمی تجاری بر من کشف شد که بسیاری از نظریات مندرج در کتاب ها را وارونه دیدمدر آن ایام که با طب سر و کار داشتم شانزده سالم بود. این را نیز باید یادآوری کنم که پدرم عبدالله و برادرم، که از من بزرگتر بود، گرویده باطنی بودند.  اکثر اوقات بر سر مباحث نفس و عقل، که از فرقه اسماعیلیه تلقین گرفته بودند، به بحث و جدل می پرداختـند. من گوش می دادم، اما مرام و جدل آنان را نمی پسندیدم و وقتی که مرا دعوت به گرویدن به فرقه خود نمودند ابا ورزیدم

ابوعبید جوزجانی به روایتش ادامه می دهد و می گوید:

«
هنگامی که ابن سینا در سن هفده سالگی بود، اتفاقاً امیر نوح بن منصور سامانی، که زمامدار بخارا بود، بیمار شد. طبیبان بزرگ بخارایی با به بالین امیر دعوت کردند. این سینا جوان هم خود را در میان آنان جا زد و به عیادت امیر رفت». خود او در این باره می گوید: « طبیبان همگی از تشخیص بیماری درماندند. خدا را شکر که تشخیص من درست از آب درآمد و مداوای من اثر رضایت بخش بخشید و امیر به زودی شفا یافت

گویند بیماری امیر نوح سامانی چنان بود که جملگی عضلاتش چنان سخت و سفت شده بود که توان حرکت را به کلی از او سلب کرده و یارای هیچ حرکتی نداشت. طبیبانی که به بالینش رفتند از علاج درمانده و سپر انداختند. ابن سینای جوان بعد از معاینه دقیق دستور داد که حوض حیاط امیر را مملو از ماهی رعاده (لرز ماهی) کنند. امیر را لخت کرده و در قفس چوبین قرار داد و در وسط حوض جا داد. در اثر نیروی الکتریسیته ای که از ماهی رعاده تولید می شود و با جسم امیر تماس می گرفت، امیر به کلی از بیماری سفتی عضلات نجات یافت. ناگفته نماند که در هر ماهی رعاده قدرت تولید الکتریسیته به سی ولت می رسد. از این رو پیداست که ابوعلی سینا یک هزار سال قبل از پیدایش روش معالجه با برق و حتا قبل از اختراع برق به تأثیر آن پی برده است. امیر نوح در مقابل این معالجه شگف انگیز می خواست پاداش شایانی به ابن سینای جوان بدهد. در جواب امیر که گفت: « ابو علی هر چه بخواهی می دهم». ابن سینا گفت: « تنها پاداش من این باشد که اجازه بفرمایی در مطالعه کتاب های کتابخانه امیر آزاد باشم».

برای هر حکمی در معالجه و هر بیانی در تشریح جسم آدمی، دلایل له و علیه را با هم آورده است. شیخ الرئیس  ابن سینا اولین دانشمند اسلامی است که کتابهای جامع و منظم در فلسفه نوشته است. کتاب شفای او در واقع حکم یک دائرةالمعارف فلسفی را دارد. علاوه بر شفا کتاب های نجات، اشارات و تنبیهات، قراضه طبیعیات، مبداء و معاد و داستان حی بن یقطان را همگی در فلسفه نوشته است.

ابن سینا در مدت اقامت در همدان به قصد ایجاد رصد خانه، دستگاهی که شباهت زیادی به ورنیه امروزی داشت، اختراع کرد و مفاهیم مهم فیزیکی از قبیل: حرکت، نیرو، فضای خالی، نور، و حرارت را به دقت بررسی کرده است. ابن سینا استاد تعلیم و تربیت، اولین دانشمند اسلامی است که در این باره اظهارات بسیار ارزنده ای داشته است. کتاب تدابیر المنازل و چهار فصل از فن سوم کتاب اول قانون و مقاله اول از فصل پنجم کتاب شفا را به تعلیم و بهداشت کودکان اختصاص داده است. ابن سینا راجع به ورزش و انواعش، درباره برگزیدن هنر و حرفه دست بشر را می گیرد و به سر منزل سعادت می رساند. ابن سینا هزار سال پیش مربیان اطفال را سفارش می دهد که از همان اوان کودکی علاقه و شوق بچه را بسنجند و در هر پیشه ای که استعداد و علاقه دارد او را در آن پیشه و هنر تشویق کنند. ابن سینا منطق دان، کتاب قانون در طب را سراسر بر اساس صغرا کبرای پی ریزی کرده، برابر کرده و نتیجه گیری منطقی را ابراز می دارد که جای شک و گمانی نماند.

ابن سینای روانشناس، در کتاب قانونش بحث هایی درباره روان شناسی و روان پزشکی دارد که واقعا مایه تعجب است. ابن سینا با وجود عمر کوتاه و با آن همه گرفتاری و دغدغه و اختفا و فرار و زندان، که گریبانگیرش بوده است، توانسته 476 کتاب و رساله در هر علمی از علوم متداول زمان خود را به جامعه تقدیم کند.  که اکنون 246 کتاب و رساله او باقی و در کتابخانهای مختلف دنیا موجود است.  ابن سینا، فیلسوف در فلسفه اش متأثر از افلاطونی نو بوده و کوشش کرده آن را با دین اسلام وفق دهد؛ که در این باره از ابن رشد بسیار پیشی گرفته و کمتر از ابن رشد از ارسطو تبعیت کرده استبا این همه چندی از کوته فکران او را کافر و زندیق خوانده اند. ابن سینای طبیب که قانون را نوشته، در حقیقت باید گفت که دایرةالمعارف طبی را به دنیا ارزانی داشته است. قانون در طب ابن سینا که شامل پنج کتاب است، تا قرن هفدهم در سراسر اروپا معتبرترین کتاب طبی بوده و در هر دانشگاهی آن را تدریس کرده اند، و حتی امروزه هم می توان از توجیهات و اشارات او بهره ها کسب کرد.  شرح هایی که در دنیای اسلام بر کتاب قانون ابن سینا نوشته شده از علمای زیر است:

علی رضوان، متوفی 460 هجری قمری، امام فخر رازی، نجم الدین احمد نخجوانی، محمد بن محمود آملی متوفی بسال 733 ه.ق.، سعدالدین محمد فارسی، فخرالدین محمد خجندی، جمال الدین حلی، رفیع الدین گیلی، یعقوب بن اسحق سلوی، ابوالفرج یعقوب بن اسحق معروف به ابن القف، هبه الله یهودی مصری، حکیم محمد بن عبدالله آق سرایی، حکیم علی گیلانی، ......

حال که در دنیای اسلام راجع به ابن سینا نوشته ها را نوشتیم، بیایید که به خارج و به دنیای غرب سفری کنیم و ببنیم اروپائیان درباره ابن سینا چه عقایدی دارند و تا چه حد از او قدردانی کرده اند.

دکتر نجیب عقبقی از مصر کتابی را در سه جلد به نام المستشرقون تألیف کرده که در سال 1946 در دارالمعارف مصر چاپ و انتشار یافته است. در این کتاب هر چه آثار مستشرقین غربی است گرد آمده است؛ شصت و پنج صفحه کتاب مزبور اختصاص به ابوعلی سینا دارد.

کتابهای قانون و شفا، اثر ابن سینا بارها و بارها به زبانهای مختلف از جمله عربی، لاتین، فرانسوی و ایتالیایی ترجمه و در دانشگاه های مختلف جهان تدریس می شدند. نظرات ( document.write(get_cc(12618047)) 1)

مطایبه و شوخی در سیره رسول الله ( ص )  
ائمه طاهرین (ع) خود متخلق به این صفت حسنه بوده و مسلمانان را نیز به بیان شوخی  ومزاح توصیه نموده اند .ناگفته نماند که ائمه معصومین برای شوخی حد و مرز قائل بوده و به ویژه رویه برخی افراد که شوخی کردن را با تمسخر دیگران همراه می کنند مورد نکوهش قرار داده اند .
پیامبر اکرم (ص) که خود نیز شوخ طبع بودند،شوخی جالبی با بلال دارند که خواندن آن خالی از لطف نیست
پیامبر به پیرزنی از قبیله اشجع فرمود: پیرزنان وارد بهشت نشوند. بلال حبشی که سیاه چهره بود، آن پیرزن را ناراحت دید و جریان را به رسول الله(ص) باز گفت. پیامبر(ص) فرمود: سیاه هم به بهشت نمی‌رود. بلال و پیرزن هر دو ناراحت بودند که ناگهان عباس، عموی پیامبر که پیرمرد بود، آن دو را دید و حال آن دو را برای پیامبر بازگو کرد. رسول خدا(ص) فرمود: پیرمرد هم به بهشت نمی‌رود. همه غمگین شده بودند. پیامبر(ص) که چنین دید، همه آنان را فراخواند، دلشان را نرم کرد و فرمود: "خداوند، پیرزنان، پیرمردان و سیاهان را به نیکوترین شکل بر می‌انگیزاند و آنان جوان و نورانی شده به بهشت می‌روندنظرات ( document.write(get_cc(12237372)) 4)

عاشق و معشوق  

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
 
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد. او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
 
چرا این گونه گریه می کنی؟
 
ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت. گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم. نظرات ( document.write(get_cc(12206463)) 1)

انواع دوست  
شخصى را زنى بود با جمال و خدمتکار، و باغى و کتابى . روزى به باغ مى ‏رفت و کتاب مى‏ خواند و روزى با زن مى‏ نشست . چون مرگ نزدیک‏  شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مى ‏روم، با من چه خواهى کرد از باغ آوازى آمد که مرا پاى نباشد که با تو بیایم و چون تو بروى، دیگرى خواهد آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نومید شد.
پس رو به زن کرد و گفت: من عمر در سر تو کردم و از بهر تو رنج‏ها کشیدم. امروز بخواهم رفت. چه کنى گفت: تا زنده باشى خدمت کنم و اگر بمیرى، جزع و فریاد کنم و چون تو را ببرندن، تا لب گور با تو بیایم و چون در خاک پنهان شوى، در خاک نیایم؛ اما بنالم و بگریم و بازگردم و شوهرى دیگر کنم . مرد از وى نیز نومید شد.
روى به کتاب کرد و گفت: بخواهم رفت . چه خواهى کرد گفت با تو باشم و اگر در گور شوى، مونس تو باشم و چون قیامت شود، دستگیر تو شوم و هرگز تو را تنها نگذارم . نظرات ( document.write(get_cc(12153645)) 0)

وفا و جفا  
مردى از جایى مى ‏گذشت . دید که جوانى به زیر درختى آرمیده است . چون نیک نظر انداخت، مارى را دید که به سوى جوان مى ‏رود. تا به او رسد، مار در دهان خفته خزید . آن مرد، پیش خود اندیشید که اگر جوان را از واقعه، آگاه کند، همان دم از بیم مار، جان خواهد داد . چاره‏ اى دیگر اندیشید . چوبى برداشت و بر سر و روى جوان خفته زد . مرد جوان از خواب، جست . تا به خود آید، چندین چوب خورد؛ آن چنان که از پاى در آمد و حال او دگرگون شد . بدین بسنده نکرد و جوان را چندین سیب پوسیده که زیر درخت افتاده بود، خوراند . جوان به اجبار سیب‏ ها را مى‏ خورد و آن مرد را دشنام مى‏ داد و مى‏گفتچه ساعت شومى است این دم که گرفتار تو شده‏ ام . مرا از خواب ناز، به در آوردى و چنین شکنجه مى ‏دهى . مرد به گفتار جوان، وقعى نمى ‏نهاد، و مى ‏زد و مى‏ خوراند. تا آن که جوان هر چه در اندرون داشت، قى کرد و بیرون ریخت. در حال،  مارى را دید که از دهان او بیرون جست . چون مار بدید، دانست که این جفا از چیست و این چه ساعت مبارکى است که به چشم مرد عاقل آمده است . مرد را ثنا گفت و خدمت کرد و شکر راند.
پس اى عزیز!بسا رنج و شکنجه که تو را سود است نه زیان، تا مارى که در درون تو است، بیرون جهد و بر تو زخم نزند.
مولوى در دفتر دوم مثنوى، ابیات زیر را در طلیعه حکایت بالا آورده است:
اى ز تو هر آسمان‏ها را صفا - - اى جفاى تو نکوتر از وفا


ز آن که از عاقل جفایى گر رسد - - از وفاى جاهلان آن به بود

گفت پیغمبر عداوت از خرد - - بهتر از مهرى که از جاهل رسد نظرات ( document.write(get_cc(12153621)) 0)

شرط جوانمردی و بندگی  
خواجه‏ اى غلامش را میوه‏ اى داد . غلام میوه را گرفت و با رغبت تمام مى ‏خورد. خواجه، خوردن غلام را مى ‏دید و پیش خود گفت: کاشکى نیمه‏ اى از آن میوه را خود مى‏ خوردم . بدین رغبت و خوشى که غلام، میوه را مى‏ خورد، باید که شیرین و مرغوب باشد . پس به غلام گفت:  یک نیمه از آن به من ده که بس خوش مى‏ خورى .
غلام نیمه‏ اى از آن میوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن میوه خورد، آن را بسیار تلخ یافت . روى در هم کشید و غلام را عتاب کرد که چنین میوه‏ اى را بدین تلخى، چون خوش مى‏ خورى . غلام گفت: اى خواجه!بس میوه شیرین که از دست تو گرفته ‏ام و خورده‏ ام . اکنون که میوه‏ اى تلخ از دست تو به من رسیده است، چگونه روى در هم کشم و باز پس دهم که شرط جوانمردى و بندگى این نیست . صبر بر این تلخى اندک، سپاس شیرینى ‏هاى بسیارى است که از تو دیده‏ ام و خواهم دید. نظرات ( document.write(get_cc(12153589)) 1)

دوست و دشمن  
مردى روستایى، گاو خود را در آخور بست و به سراى خود رفت . شیرى آمد، گاو را خورد و در جاى او نشست . مدتى گذشت . مرد روستایى به آخور آمد تا گاو را آب و علف دهد . آخور چنان تاریک بود که روستایى ندانست که در جاى گاو، شیرى درنده نشسته است . بر سر شیر آمد و دست بر پشت او مى‏کشید و مى‏نواخت.
شیر در زیر نوازش‏هاى دست روستایى، به خنده افتاد و پیش خود گفت: راست است که مى‏گویند آدمیان، دوست مى‏رانند و دشمن مى‏نوازند . اگر مى‏دانست که چه کسى را مى‏نوازد، زهره‏اش پاره مى‏شد و جان مى‏داد.
آرى، آدمى گاه آرزوى چیزى یا کسى را مى‏کند که اگر حقیقت آن چیز یا کس را مى‏دانست و مى‏شناخت، مى‏گریخت، و چون دشمن خویش را نمى‏شناسد، گاه عمر خود را در خدمت او صرف مى‏کند، و در همه عمر عاشق او است! نظرات ( document.write(get_cc(12153547)) 0)

فرصت ها را از دست ندهید  
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِزیباروی کشاورزی بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید.فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری خواهد بود، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه.
دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود!
در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود. با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد. گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه. برای بار سوم در طویله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود. این گاو، برای مرد جوان بود!در حالی که گاو نزدیک میشد، در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه. بهره گیری از بعضی هاش ساده ست، بعضی هاش مشکل. اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن. برای همین، همیشه اولین شانس رو بچسب. نظرات ( document.write(get_cc(12069636)) 0)

آزادی را بیاموز  
مردی، سالها، بیهوده سعی کرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت، بر انگیزد.
اما سرنوشت سرشار از کنایه است، درست همان روزی که زن پذیرفت که با او ازدواج کند، مرد فهمید که او بیماری درمان ناپذیری دارد و مدت درازی زنده نمی ماند.
شش ماه بعد، زن در آستانهء مرگ از او خواست: قولی به من بده: دیگر هرگز عاشق نشو. اگر این اتفاق بیفتد، هر شب بر می گردم و تو را می ترسانم. بعد چشمهایش را برای همیشه بر هم گذاشت.
مرد ماهها سعی کرد از نزدیک شدن به زنان دیگر پرهیز کند، اما سرنوشت طنز خاص خودش را دارد و مرد دوباره عاشق شد.
وقتی برای ازدواج آماده می شد، روح عشق سابقش به وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت: داری به من خیانت می کنی. مرد پاسخ داد : سالها سعی کردم قلبم را تسلیم تو کنم و تو جوابی به من نمی دادی. فکر نمی کنی برای شادی، سزاوار فرصت دوباره ای باشم؟ اما روح عشق سابقش بهانه ای بر نمی تافت و هر شب از راه می رسید و او را می ترساند.
جزئیات اتفاقاتی را که در طول روز برای مرد رخ داده بود برای مرد تعریف می کرد. مرد دیگر نمی توانست بخوابد، و سر انجام تصمیم گرفت نزد استادی برود.
به استاد گفت: روح بسیار زرنگی است. همه چیز را می داند، تمام جزئیات را! دارد نامزدی ام را بهم می زند، دیگر نمی توانم بخوابم، و تمام لحظه هایی که با نامزدم هستم، اعصابم ناراحت است. احساس می کنم کسی تماشایم می کند. استاد به او آرامش داد و گفت: برویم این روح را برانیم.
آن شب وقتی روح برگشت، قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد، مرد گفت: تو که این قدر روح خردمندی هستی، بیا معامله ای با من بکن. تو تمام مدت مرا می بینی، حالا سوالی از تو می پرسم. اگر درست گفتی نامزدم را ترک می کنم و دیگر هرگز به زنی نزدیک نمی شوم. اگر اشتباه گفتی، قول بده که دیگر به سراغم نیایی ، وگرنه به حکم الهی، تا ابد در تاریکی سرگردان باشی.
روح با اعتماد به نفس بسیار، گفت: موافقم. امروز عصر در بقالی، یک مشت گندم از داخل کیسه ای برداشتم. روح گفت: دیدم  سوالم این است: چند دانه گندم در مشتم گرفتم؟ در همان لحظه روح فهمید که نمی تواند به این سوال پاسخ بدهد. برای اینکه محکوم به تاریکی ابدی نشود، تصمیم گرفت برای همیشه ناپدید شود.
دو روز بعد مرد به خانه استاد رفت. آمده ام تشکر کنم. استاد گفت: از این فرصت استفاده کنم تا درسی را به تو بیاموزم که بخشی از وجود توست.
اول، آن روح مدام به سراغت می آمد، زیرا می ترسیدی. اگر می خواهی از نفرینی رها شوی، به آن اهمیت نده .
دوم، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده می کرد: وقتی خود را گناهکار بدانیم، همواره، ناهشیارانه، منتظر مجازاتیم.
و سوم، کسی که تو را براستی دوست داشته باشد، وادارت نمی کند چنین قولی بدهی. اگر می خواهی عشق را بفهمی، آزادی را بیاموز. نظرات ( document.write(get_cc(12069589)) 0)

نامه ای به خدا  
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا!
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان 96 دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت. تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند. نظرات ( document.write(get_cc(12069523)) 0)

رابطه معلم و شاگرد  
بهترین نوع این رابطه که سرشار از ادب و فروتنی است، در داستان حضرت موسی (ع) به عنوان شاگرد و حضرت خضر (ع) در مقام معلم ـ نمود دارد. موسی (ع) مأمور شد تا از بنده ای صالح به نام خضر (ع) کسب علم کند. قرآن آغاز گفت و گوی این معلم و شاگرد را این چنین بیان می کند: قال له موسی هل اتبعک علی ان تعلمن مما علمت رشداً * قال انک لن تستطیع معی صبراً * و کیف تصبرعلی ما لم تحط به خبراً * قال ستجدنی ان شاء الله صابراً و لا اعصی لک امراً * قال فان اتبعتنی فلا تسئلنی عن شی ءٍ حتی احدث لک منه ذکراً. (کهف: 66 ـ 70)
 
موسی به او گفت: «آیا از تو پیروی کنم تا از آنچه به تو تعلیم داده شده که مایه رشد است به من بیاموزی؟
گفت : «تو هرگز هم پای من نمی توانی صبر کنی و چگونه در مورد چیزهایی که از آن شناخت نداری، شکیبایی می کنی؟» گفت: «اگر خدا بخواهد، مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری نافرمانی تو نمی کنم». گفت: اگر به دنبال من آمدی، چیزی از من مپرس تا خودم از آن با تو سخن بگویمنظرات ( document.write(get_cc(12005425)) 0)

برادری  
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌
 
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. نظرات ( document.write(get_cc(11839835)) 0)

ابله و فرزانه  
در دهکده ای کوچک مردی زندگی می کرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود. تمام آبادی مسخره اش می کردند. ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح می کردند.ولی او از بلاهت خود خسته شد. بنابر این از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.
مرد عاقل گفت:
-
مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد تو انکار کن.
اگر کسی ادعا می کند که " این آدم مقدس است " فوری بگو " نه ! خوب می دانم که گناهکار است " اگر کسی بگوید " این کتابی معتبر است " فوری بگو " من خوانده و مطالعه کرده ام " نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای راحت بگو " مزخرف است!"
اگر کسی بگوید این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است " راحت بگو " این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آن را بکشد". انتقاد کن انکار کن دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.
بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است : " ما خبر از استعدادهای او نداشتیم و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد. نقاشی را نشان او می دهی و او خطاها را به شما نشان می دهد. کتابهای معتبر را نشان او می دهی و او اشتباهات و خطا ها را گوشزد می کند. جه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغه بزرگی! "
پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
-
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:" چون نابغه ما مدعی است این مرد آدمی ابله است پس حتماً او باید ابله باشد." نظرات ( document.write(get_cc(11820844)) 0)

همه ماست های خود را کیسه کردند  
وزیر به پادشاه می گوید: قوت مردم فقیر ماست است و ماست بند ها نیز مرتب قیمت ماست را بالا می برند. حکمی بده که قیمت ماست ها زیاد نشود.
پادشاه نیز امر می کند که قیمت ماست نباید از فلان مقدار بیشتر شود.
روزی به پادشاه خبر می دهند که ماست بند های شهر دو نوع ماست می فروشند. ماست شاه عباسی که به قیمت اعلام شده فروش می رود و ماستی که به قیمت بالا فروش می رود.
پادشاه با لباس مبدل به بازار می رود و طلب ماست می کند. ماست بند می گوید: چه ماستی می خواهی؟ پادشاه با تعجب می پرسد: ماست می خواهم دیگر! چه فرقی می کند؟ ماست بند می گوید: گوئی تازه به این مملکت آمدی؟! در این ولایت دو نوع ماست داریم. ماست شاه عباسی که همان دوغی است که در جلوی در است و به قیمت اعلام شده به فروش می رود و ماستی هم پشت دکان داریم که ماستی سفت و آب رفته است و قیمتش بالاتر از قیمت اعلام شده است. حالا از کدام می خواهی؟
پادشاه دستور می دهد که ماست بند را وارونه از در دکان آویزان کنند و کمرش را محکم ببندند و تمام ماست های آب بسته را در پاچه های شلوارش بریزند و بعد پاچه هایش را محکم ببندند و آن قدر در آن حالت بماند تا تمام آب ماست ها کشیده شود.
بعد از این حکم تمام ماست بند ها از ترس شاه ماست های خود را در کیسه کردند و مقابل در دکان آویختند. از آن پس هر کسی که کاری را از روی ترس و اجبار انجام می دهد می گویند که: فلانی ماستش را کیسه کرده است نظرات ( document.write(get_cc(11820771)) 0)

مفتاح راه   پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت : من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟! پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...   نتیجه گیری  مولانا از بیان این حکایت:‌ تومبین اندر درختی یا به چاه.. تو مرا بین که منم مفتاح راه
 
نظرات ( document.write(get_cc(11820664)) 0)

تدریس بدون دانش آموز  
 
یکی از شاگردان شهید رجایی می‏گوید: بر اساس رسمی نادرست، یک سال دو سه روز مانده به پایان اسفند ماه، بچه‏ ها کلاس‏ها را تعطیل کرده بودند. آقای رجایی را دیدم که سر ساعت وارد کلاس شد و بعد از مدتی با دستی گچی از کلاس بیرون آمد. فورا وارد کلاس شدم. با شگفتی دیدم مطالب درس جدید را بر تخته نوشته و پیامی به این مضمون به دانش ‏آموزان داده است: «من برای انجام وظیفه به کلاس آمدم و درس را نوشتم. سال نو را به همه تبریک می‏گویم». نظرات ( document.write(get_cc(11589201)) 0)

مدال معلم  
 
یک سال به آقای رجایی خبر دادند معلم نمونه شده است، آیا حاضر است برای دریافت مدال معرفی گردد. او با بی‏تفاوتی گفت آن را لازم ندارد و در مقابل تعجب مدیر و دیگران گفت: اگر دانش‏آموزی به هنگام تدریس، درسش را خوب بفهمد و لبخند رضایت بر لبانش نقش بندد، همان مدال معلم است و به آن افتخار خواهد کرد. نظرات ( document.write(get_cc(11589188)) 1)

معلمی  
رجایی، معلم شهید
شهید رجایی در سال 1312 در قزوین به دنیا آمد. او با همت مادرش دوره ابتدایی را در شهر قزوین به پایان برد و سپس به تهران رفت. رجایی هم‏زمان با کار و فعالیت، به طور متفرقه ادامه تحصیل داد و پس از دانش‏آموختگی، با راهنمایی آیت اللّه‏ طالقانی به معلمی روی آورد. شهید رجایی به معلمی عشق می‏ورزید و کلامش این بود که: «اشتباه کردم شغل معلمی را انتخاب کردم؛ چون مسئولیت آن خیلی سنگین است. اگر قرار باشد بار دیگر آزادانه شغلی را انتخاب کنم، باز همین اشتباه را تکرار می‏کنم.» او همچنین می‏گفت: «معلمی شغل نیست؛ عشق است. اگر به عنوان شغل انتخابش کرده‏ای، رهایش کن و اگر عشق توست، مبارکت باد». نظرات ( document.write(get_cc(11589176)) 0)

فروتنی معلم  
 
آیت اللّه‏ العظمی بروجردی با اینکه مقام مرجعیت داشت، ولی با شاگردانش بسیار فروتنانه برخورد می‏کرد. ایشان گاه در درس، با بعضی از طلبه‏ها مباحثه تندی می‏کرد، ولی پس از درس از آنان عذر می‏خواست تا از مجلس درس با افسردگی خارج نشوند. از این رو، با خود عهد کرد اگر با کسی تندی کند، یک سال پی در پی روزه بگیرد. از روی اتفاق، روزی سر درس تندی کرد. به همین دلیل، به عهد خویش عمل نمود و دوازده ماه پی در پی روزه گرفت و از آن پس، تا آخر عمر کسی را ناراحت نساخت. نظرات ( document.write(get_cc(11589163)) 0)

درس اخلاق  
ابن سینا و ابن مسکویه
ابوعلی سینا هنوز به بیست سالگی نرسیده بود که بسیاری از علوم زمان خود را فراگرفت و در علوم الهی، طبیعی، ریاضی و دینی، سرآمد عصر شد. روزی به مجلس درس ابوعلی بن مسکویه، دانشمند معروف آن زمان حاضر گردید. سپس با کمال غرور، گردویی را جلو ابن مسکویه افکند و گفت: مساحت سطح این را تعیین کن. ابن مسکویه جزوه‏هایی از یک کتاب را که در علم اخلاق و تربیت نوشته بود، به ابن سینا داد و گفت: تو نخست اخلاق خود را اصلاح کن تا من مساحت سطح گردو را تعیین کنم. بوعلی از این گفتار شرمسار شد و این جمله، راهنمای اخلاقیِ او در همه عمر قرار گرفت. نظرات ( document.write(get_cc(11589149)) 0)

با شرم چه کنم ؟  
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا صلوات الله علیه و آله آمد وگفت:  یا رسول الله!گناهان من بسیار است . آیا در توبه به روى من نیز باز است  پیامبر ص فرمود:  آرى، راه توبه بر همگان، هموار است . تو نیز از آن محروم نیستى .
مرد حبشى از نزد پیامبر« ص» رفت . مدتى نگذشت که بازگشت و گفت:
یا رسول الله!آن هنگام که معصیت مى‏کردم، خداوند، مرا مى‏دید
پیامبر ص فرمود:  آرى، مى‏دید  مرد حبشى، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفتتوبه، جرم گناه را مى‏پوشاند؛ چه کنم با شرم آن  در دم نعره‏اى زد و جان بداد . نظرات ( document.write(get_cc(11567329)) 4)

دوزخی و بهشتی کیست ؟  
جعفر بن یونس، مشهور به شبلى   335- 247 از عارفان نامى و پر آوازه قرن سوم و چهارم هجرى است . وى در عرفان و تصوف شاگرد جنید بغدادى، و استاد بسیارى از عارفان پس از خود بود.
در شهرى که شبلى مى‏زیست، موافقان و مخالفان بسیارى داشت . برخى او را سخت دوست مى‏داشتند و کسانى نیز بودند که قصد اخراج او را از شهر داشتند. در میان خیل دوستداران او، نانوایى بود که شبلى را هرگز ندیده و فقط نامى و حکایت‏هایى از او شنیده بود. روزى شبلى از کنار دکان او مى‏گذشت. گرسنگى، چنان، او را ناتوان کرده بود که چاره‏اى جز تقاضاى نان ندید. از مرد نانوا خواست که به او، گرده‏اى نان، وام دهد . نانوا برآشفت و او را ناسزا گفت. شبلى رفت.
در دکان نانوایى، مردى دیگر نشسته بود که شبلى را مى‏شناخت . رو به نانوا کرد و گفت:  اگر شبلى را ببینى، چه خواهى کرد  نانوا گفت:  او را بسیار اکرام خواهم کرد و هر چه خواهد، بدو خواهم داد. دوست نانوا به او گفت:  آن مرد که الآن از خود راندى و لقمه‏اى نان را از او دریغ کردى، شبلى بود .  نانوا، سخت منفعل و شرمنده شد و چنان حسرت خورد که گویى آتشى در جانش برافروخته‏اند . پریشان و شتابان، در پى شبلى افتاد و عاقبت او را در بیابان یافت . بى‏درنگ، خود را به دست و پاى شبلى انداخت و از او خواست که بازگردد تا وى طعامى براى او فراهم آورد . شبلى، پاسخى نگفت . نانوا، اصرار کرد و افزود:  منت بر من بگذار و شبى را در سراى من بگذران تا به شکرانه این توفیق و افتخار که نصیب من مى‏گردانى، مردم بسیارى را اطعام کنم .  شبلى پذیرفت.
شب فرا رسید . میهمانى عظیمى برپا شد . صدها نفر از مردم بر سر سفره او نشستند . مرد نانوا صد دینار در آن ضیافت هزینه کرد و همگان را از حضور شبلى در خانه خود خبر داد .
بر سر سفره، اهل دلى روى به شبلى کرد و گفت:  یا شیخ!نشان دوزخى و بهشتى چیست  شبلى گفت: دوزخى آن است که یک گرده نان را در راه خدا نمى‏دهد؛ اما براى شبلى که بنده ناتوان و بیچاره او است، صد دینار خرج مى‏کند!بهشتى، این گونه نباشد . نظرات ( document.write(get_cc(11567304)) 0)

کنترل خشم  
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی. روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخها بر دیوار است...
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخها را از دیوار درآورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: "پسرم! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهایی می زنی، آن حرفها هم چنین آثاری به جای می گذارد. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد؛ آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است." نظرات ( document.write(get_cc(11541663)) 2)

خلاصه علم 
دانشمندی یکی را گفت چرا تحصیل علم نمی کنی؟
آن شخص گفت: آنچه خلاصه علم است به دست آورده ام. دانشمند از او پرسید: که خلاصه علم چیست؟
گفت: پنج چیز است:

اول: آنکه تا راست به اتمام نرسد، دروغ نگویم.

دوم: آنکه تا حلال منتهی نشود، دست به حرام دراز نکنم.

سوم: آنکه تا از تفتیش نفس خود فارغ نشدم، به جستجوی عیب مردم نپردازم.

چهارم: آنکه تا خزانه رزق خداوند به آخر نرسد، به در هیچ مخلوق احتیاج نبرم.

پنجم: آنکه تا قدم در بهشت ننهم، از کید شیطان و از غرور نفس نافرمان، غافل نباشم. نظرات ( document.write(get_cc(11464590)) 1)

معلمی علامه طباطبایی 
 
یکی از شاگردان علامه طباطبایی، جلسه درس و بحث ایشان را الگویی آموزشی و بسیار مفید برای حق‏ جویان می ‏داند و می‏ فرماید: «علامه خیلی آرام و آهسته تدریس می‏کرد. از پراکنده‏ گویی پرهیز داشت. در عوض، کم‏ گوی و گزیده‏ گو ی بود و بحث‏ها را با عباراتی کوتاه، اما متین و محکم بیان می‏کرد. وقتی می‏ خواست درسی را آغاز کند، نخست موضوع را روشن و ابعادش را تشریح می‏ کرد و بعد به استدلال در مورد آن می‏ پرداخت. اگر حتی می‏ خواست نظر فردی را رد کند یا مورد انتقاد قرار دهد، از عبارات ملامت‏ گونه و سرزنش کننده استفاده نمی‏ کرد. جلسه درس ایشان به صورتی بود که اگر شاگردی به درس ایشان انتقادی داشت، با مهربانی سخن او را گوش می‏ داد و با کمال احترام او را متقاعد می‏ کرد. علامه از اینکه با صراحت بگوید نمی‏دانم، ابایی نداشت. بارها اتفاق می ‏افتاد که می‏ گفت باید این موضوع را ببینم یا اینکه لازم است در خصوص آن فکر کنم، بعد جواب دهم». نظرات ( document.write(get_cc(11412530)) 1)

فروتنی معلم  
 
آیت اللّه‏ العظمی بروجردی با اینکه مقام مرجعیت داشت، ولی با شاگردانش بسیار فروتنانه برخورد می‏کرد. ایشان گاه در درس، با بعضی از طلبه ‏ها مباحثه تندی می‏کرد، ولی پس از درس از آنان عذر می‏خواست تا از مجلس درس با افسردگی خارج نشوند. از این رو، با خود عهد کرد اگر با کسی تندی کند، یک سال پی در پی روزه بگیرد. از روی اتفاق، روزی سر درس تندی کرد. به همین دلیل، به عهد خویش عمل نمود و دوازده ماه پی در پی روزه گرفت و از آن پس، تا آخر عمر کسی را ناراحت نساخت. نظرات ( document.write(get_cc(11412495)) 0)

خواستگاری  
مردی، زن بسیار زیبارویی را دید و گفت: «تَبارَکَ اللهُ اَحسَنُ الخالَقین»؛ خدایی که به زیباترین صورت می آفریند، بزرگ و پاک و پاینده است». آن زن شنید و گفت: «لِمِثلِ هذا فَلیَعمَلَ العامِلون؛ برای بدست آوردن چنین نعمتی، باید تلاشگران تلاش کنند».
مرد دانست که او نیز راغب است، گفت: «نُریدُ اَن نأکُلَ مِنها؛ می خواهیم از آن بخوریم». زن گفت: «لَن تَََََنالوا البِرَّ حَتّی تُنفِقوا مِمّا تُحِبون؛ به چیز خوب نمی رسید مگر اینکه از آنچه دوست دارید، بذل و بخشش کنید».
مرد فهمید منظور او تعیین مهریه است. گفت:«اِلهکُم اِلهٌ واحِد؛ خدای شما یکی است». زن گمان کرد که منظور او یک سکه ی نقره است. گفت: «ما قَدَروا اللهَ حَقَّ قَدرِهِ؛ خدا را درست نشناختند و حقّش را ادا نکردند».
مرد متوجه اشتباه او شد و گفت،:«صفراءُ فاقِعٌ لَونُها تَسُرّ النّاظرین؛ زرد پر رنگی است که بینندگان را شاد می کند». زن متوجه شد که منظور او سکه ی طلا است. پذیرفت و گفت:«آتو هُنَّ اُجورَهنَّ بالمَعروف؛ مهریه ی زنان را با خوشرویی پرداخت کنید».
مرد سکه را به او داد و عقد را جاری کرد و گفت:«اِجعَل بَینَنا و بَینَک مَوعِداً لا نُخلِفُهُ نَحنُ وَ لا اَنتَ مَکاناً سُویً؛ بین ما و خودت وعده گاهی مشخص کن که نسبت به هر دوی ما مساوی باشد و در آنجا حاضر شویم و تخلف نکنیم».زن گفت:«مَوعِدُکُم یَومَ الزَّینةِ؛ وعده در روز جمعه».
روز جمعه که مرد به خانه ی زن رفت، دید سفره ای رنگین چیده و انواع میوه ها و غذا ها را آماده کرده است. گفت:«فاکِهةٍ مِمّا یَتَخَیّرونَ وَ لَحمِ طَیرٍ مِمّا یَشتَهونَ وَ حُورٌ عینٌ کَاَمثالِ اللُّؤلُؤِ المَکنون؛ هر میوه ای که بخواهند و هر گوشتی که میل داشته باشند و زنان درشت چشمی که به مروارید مانندند». زن گفت:«جَزاءً بِما کانوا یَعمَلون؛ پاداش کاری که است که انجام داده اند»! نظرات ( document.write(get_cc(11356918)) 1)

برای ثروتمند شدن  
مردی با زنان بسیار ازدواج کرده و آنان را طلاق داده بود از او علت را پرسیدند. گفت: برای این است که ثروتمند شوم. گفتند: این دو مسأله چه ربطی به همدیگر دارد؟
گفت:«در قرآن آمده: وَ انکِحوا الاَیمی مِنکُم وَ الصّلِحینَ مِن عِبادِکُم وَ اِمائِکُم اِن یَکونوا فُقَراءَ یُغنِهِمُ مِن فَضلِه؛ زنان و مردان و غلامان و کنیزان خود را به ازدواج وادارید. اگر آن ها فقیر باشند، خداوند به فضل خود، آنان را بی نیاز می کند.
و در جای دیگر می فرماید:«اِن یَتَفَّرقا یُغنِ اللهُ کُلاّ مِن سَعَتِهِ؛ اگر زن و مرد از هم جدا شوند، خداوند به فضل و کَرَم خود، آنان را بی نیاز می کند»! نظرات ( document.write(get_cc(11356904)) 1)

مقام معلم  
امام حسین علیه‏السلام و مقام معلم
شخصی به نام عبدالرحمان، مدتی آموزگار کودکان و نوجوانان بود. یکی از فرزندان امام حسین علیه‏السلام نیز به مکتب او می‏رفت. معلم، آیه شریفه «اَلْحَمْدُ للّه‏ رَبّ العالَمینَ» را به کودک آموخت. امام حسین علیه‏السلام به دلیل این کار نیک، هزار دینار طلا همراه با پارچه‏هایی گران‏قیمت و مرواریدهایی بسیار به معلم او هدیه داد. شخصی از امام پرسید: آیا آن همه پاداش به معلم رواست؟ حضرت در پاسخ فرمود: آنچه به او دادم، چگونه با ارزشِ آنچه به پسرم آموخت برابری می‏کند. نظرات ( document.write(get_cc(11346099)) 0)

حکایت   عابدی از قوم اسرائیلیان   در عبادت بود روزان و شبان روی از لذات جسمی تافته   لذت جان در عبادت یافته قطعه‌ای از ارض بود او را مکان   کز سرای خلد می‌دادی نشان صیت عابد رفت تا چرخ کبود   بس که بودی در رکوع و در سجود قدسیی از حال او شد باخبر   کرد اندر لوح اجر او نظر دید اجری بس حقیر و بس قلیل   سر او را خواست از رب جلیل وحی آمد کز برای امتحان   وقتی از اوقات با وی بگذران پس ممثل گشت پیش او ملک   تا کند ظاهر، عیارش بر محک گفت عابد: کیستی، احوال چیست؟   زانکه با ناجنس، نتوان کرد زیست گفت: مردی، از علایق رسته‌ای   چون تو، دل بر قید طاعت بسته‌ای حسن حالت دیدم و حسن مکان   آمدم تا با تو باشم، یک زمان گفت عابد: آری این منزل خوش است   لیک با وی، عیب زشتی نیز هست عیب آن باشد که آن زیبا علف   خودبخود، صد حیف می‌گردد تلف از برای رب ما نبود حمار   این علفها تا چرد فصل بهار گفت قدسی: چونکه بشنید این مقال   نیست ربت را خری، ای بی‌کمال بود مقصود ملک، از این کلام   نفی خر اندر خصوص آن مقام عابد این فهمید، یعنی نیست خر   نه در اینجا و نه در جای دگر گفت: حاشا! این سخن دیوانگان   این چنین بی‌ربط آمد بر زبان پیش هر سبزه، خری می‌داشتی   خوش بود تا در چرا بگماشتی گر نبودی خر که اینها را چرید   این علفها را چرا می‌آفرید؟
شیخ بهایی نظرات ( document.write(get_cc(11319628)) 0)

گشاده رویی معلم  
زنی از بانوان مدینه خدمت حضرت زهرا علیهاالسلام رسید و پرسشی را مطرح کرد. حضرت پاسخ داد. او پرسش‏های دیگری کرد و باز حضرت پاسخ داد تا اینکه به پرسش دهم رسید و آن حضرت پاسخ فرمود. در آن لحظه، آن زن شرمنده شد و گفت: بیش از این مزاحم نمی‏شوم. حضرت فاطمه علیهاالسلام با گشاده‏رویی فرمود: هر چه می‏خواهی بپرس. اگر به کسی صدهزار دینار بدهند که بار سنگینی را بر بامی ببرد، آیا با توجه به آن مزد زیاد، احساس خستگی می‏کند؟ گفت: نه. فرمود: من در مقابل هر پاسخ که به تو می‏دهم، مزدی هزاران بار بیش از آن می‏گیرم و شایسته است هرگز خسته و ملول نشوم.
 
نظرات ( document.write(get_cc(11312325)) 0)

گشاده رویی معلم  
زنی از بانوان مدینه خدمت حضرت زهرا علیهاالسلام رسید و پرسشی را مطرح کرد. حضرت پاسخ داد. او پرسش‏های دیگری کرد و باز حضرت پاسخ داد تا اینکه به پرسش دهم رسید و آن حضرت پاسخ فرمود. در آن لحظه، آن زن شرمنده شد و گفت: بیش از این مزاحم نمی‏شوم. حضرت فاطمه علیهاالسلام با گشاده‏رویی فرمود: هر چه می‏خواهی بپرس. اگر به کسی صدهزار دینار بدهند که بار سنگینی را بر بامی ببرد، آیا با توجه به آن مزد زیاد، احساس خستگی می‏کند؟ گفت: نه. فرمود: من در مقابل هر پاسخ که به تو می‏دهم، مزدی هزاران بار بیش از آن می‏گیرم و شایسته است هرگز خسته و ملول نشوم.
 
نظرات ( document.write(get_cc(11312320)) 0)

داستان کوتاه  
کسی گفت که چیزی را از یاد برده ام. مولانا گفت:
در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که آگر آن را انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده ای. از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید و نه از زمین و نه از کوه ها، اما تومی گویی کارهای زیادی از من بر می آید، این حرف تو به این می ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته ام؛یا این که در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهر نشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته ای را به آن آویزان کنی. ای نادان این کار از میخی چوبین نیز بر می آید خود را این قدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می گذرانم.
دانش می آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره شناسی و پزشکی می خوانم، اما این ها همه برای تواست و تو برای آن ها نیستی.اگر خوب فکر کنی در می یابی که اصل تویی و همه این ها فرع است.تو نمی دانی که چه شگفتی ها و چه جهان های بیکرانی در تو موج می زند.آخر این تن تو اسب توست اسبی بر سر آخور دنیا، خوراک این اسب که خوراک تو نیست.
روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بیقراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد.شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگها راه را بازگشته است. او سه ماه در راه ماند  پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست اورا رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد. نظرات ( document.write(get_cc(11290458)) 0)

دو برادر 
دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به سعی بازو نان خوردی.باری توانگر گفت درویش را:چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟
گفت:تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهایی یابی؟که حکما گفته اند:نان خوردن و نشستن،به از کمر زرین به خدمت بستن
به دست آهن تفته کردن خمیر     به  از دست بر سینه پیش امیر
گلستان سعدی
نظرات ( document.write(get_cc(11290412)) 0)

حکایت عرفانی  
روزی شبلی(عارف مشهور)را دیدند الله الله می گفت،جوانی
سوخته دل پرسید:چرا “لا اله الا الله” نمی گویی؟
گفت ترسم چون”لا اله”بگویم به”الله” نرسیده نفسم گرفته شود.*
*
تذکرة الاولیا نظرات ( document.write(get_cc(11290387)) 0)

دعای مضطر   گویند وقتی پیرزنی به نزد جنید آمد و گفت: مدتی است پسرم رفته است و خبر او منقطع شده و بیش از این بر فراق او صبر نتوانم کرد. جنید گفت: علیک بالصبر. پیرزن پنداشت که او را گفت: بر تو باد که صبر خوری. به بازار رفت و شکسته ای بداد و قدری صبری تلخ(آلوئه ورا امروزی) بستد و به خانه آورد و آنرا حل کرد و بخورد، دهن او بسوخت و امعای او از آن تلخی ریش شد. پس بیچاره ضعیف و بی طاقت به نزد شیخ آمد و گفت: خوردم. شیخ او را گفت: تو را گفتم صبر کن نه صبر خور. پیرزن چون این بشنید، بر سر و روی زدن گرفت و گفت: مرا بیش از این طاقت صبر نیست. شیخ روی به آسمان کرد و لب بجنبانید، گفت: رو، که پسر تو به خانه رسیده است. پیرزن به خانه آمد. پسر خود را دید که آمده بود. پس به خدمت شیخ آمد و گفت: تو به چه دانستی که پسرم آمده است؟ گفت: بدان که چون اضطراب تو بدیدم، دانستم که هر آینه دعا اجابت کند، که او فرموده است : امن یجیب المضطر اذا دعا ویکشف السوء؟ پس دعا کردم و به اجابت یقین داشتم.
 
نظرات ( document.write(get_cc(11242456)) 0)

امید  
تعدادی موش آزمایشگاهی رو به استخر آبی انداختند و زمان گرفتند تا ببینند چند
> >
ساعت دوام میارند.
> >
حداکثر زمانی رو که تونستند دوام بیارند 17 دقیقه بود.
> >
سری دوم موشها رو با توجه به اینکه حداکثر 17 دقیقه می تونند زنده بمونند به
> >
همون استخر انداختند.
> >
اما این بار قبل از 17 دقیقه نجاتشون دادند.
> >
بعد از اینکه زمانی رو نفس تازه کردند دوباره اونها رو به استخر انداختند.
> >
حدس بزنید چقدر دوام آوردند؟
> > 26
ساعت !!!!!!!!!!!!
> >
پس از بررسی به این نتیجه رسیدند که علت زنده بودن موش ها این بوده که اونها
> >
امیدوار بودند تا دستی باز هم اونها رو نجات بده و تونستند این همه دوام بیارند...
>
پس سعی کنیم تا می توانیم به دیگران امید بدهیم نظرات ( document.write(get_cc(11133844)) 0)

از خدا بار سبک تر نخواهید  

Accept the Pain, Future will be Fruitful
درد (سختی) را قبول کنید، آینده پرثمر خواهد بود
Don't feel the work you are doing is pain, because there will be always a
reason for that pain or work.
احساس نکنید کاری که می‌کنید رنج است، زیرا همیشه دلیلی‌ برای آن رنج یا کار هست
So face the pain, for the pain you face, there will be definitely happiness ahead.
پس با دردش روبرو شوید، دردی که با آن مواجه میشوید قطعاً خوشبختی‌ را به دنبال خواهد داشت
"Don't ask for a lighter load, but pray god for a stronger back
از خدا بار سبک تر نخواهید، بلکه برای پشت قوی تر دعا کنید! نظرات ( document.write(get_cc(11133819)) 0)

فهمیدم رفتنیم   خوندن این متن کمتر از 2 دقیقه وقت میگیره   بخون و لذت ببر   یاد من هم باش....   اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه   گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه   گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم   گفت: من رفتنی ام!

گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم   گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟   گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.   گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده   با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟   فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش   گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟   گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم   کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن   تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم   خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم   اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت   خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد   با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن   آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی   سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم   بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم   ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم   گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم   مثل پیر مردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم   الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم   حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو   قبول میکنه؟   گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون
واسه خدا عزیزه   آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟   گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!   یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه
بیماریت چیه؟   گفت: بیمار نیستم!

گفتم: پس چی؟   گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی   مارفتنی هستیم وقتش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------  
 
دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب... نظرات ( document.write(get_cc(11014872)) 0)

دل های مرده  
از حسن بصری پرسیدند : ای شیخ ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند . چه کنیم ؟
گفت : کاشکی خفته بود که اگر خفته را بجنبانی بیدار شود . دلهای شما مرده است که هرقدر می جنبانی بیدار نمی گردد.
-
تذکره الاولیاء نظرات ( document.write(get_cc(11014851)) 0)

پادشاه و شیخ  
پادشاهی با خدم و حشم خود برای شکار به بیرون شهر رفته بود که در میان راه به او گفتند یکی از اولیا در همین نزدیکی منزل دارد .
پادشاه عنان اسبش را بسوی منزل او کج کرد و  به نزد او رفت.
پادشاه لباس فاخری پوشیده بود . درحالی که سوار مرکبش بود به او سلام کرد و از او پرسید : ای شیخ این لباسی که من پوشیده ام نماز در آن جایز است ؟
شیخ خندید.
پادشاه با تعجب از او پرسید : به چه می خندی ؟
جواب داد : به سستی عقلت و به جهالتت و غفلت تو از خودت. تو در نظر من به سگی شبیه هستی که مردار می خورد و به خون و پلیدی آن آغشته می گردد ؛ اما وقتی می خواهد ادرار کند پایش را بلند می کند تا نجاست به آن نرسد ! تو مانند ظرفی مملو از حرامی و گناه بسیاری از مردم را به گردن داری آنوقت درباره لباس نمازت از من سوال می کنی ؟
پادشاه به گریه افتاد و از اسبش پیاده شد و بیدرنگ دست از سلطنت کشید و ملازم خدمت وی شد.
شیخ سه روز او را نزد خود نگه داشت و مهمان کرد و پس از آن برایش ریسمانی آورد و گفت : ای پادشاه، ایام مهمانی به پایان رسید اکنون به کار هیزم کشی بپرداز .
پادشاه طبق دستور وی به آنکار پرداخت . هیزم بر سر میگذاشت و وارد بازار میشد مردم به او نگاه می کردند و می گریستند. او هیزم را می فروخت و از بهای آن به اندازه قوتش بر میداشت و بقیه را صدقه میداد. و به همین صورت زندگی میکرد تا اینکه از دنیا رفت.
هنگامی که مردم نزد شیخ می آمدند و از وی طلب دعا می نمودند ، وی آن مرد را به آنها نشان میداد  و می گفت از او بخواهید برایتان دعا کند زیرا پس از آنکه به پادشاهی رسید از آن دست برداشت و به زهد و پارسایی پرداخت و اگر من گرفتار سلطنت و پادشاهی بودم  چه بسا به زهد نمی پرداختم .
پس از مرگ مرد هیزمکش ، قبرش زیارتگاه گردید. نظرات ( document.write(get_cc(11014844)) 0)

دل های مرده  
از حسن بصری پرسیدند : ای شیخ ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند . چه کنیم ؟
گفت : کاشکی خفته بود که اگر خفته را بجنبانی بیدار شود . دلهای شما مرده است که هرقدر می جنبانی بیدار نمی گردد.
-
تذکره الاولیاء نظرات ( document.write(get_cc(10963527)) 0)

پادشاه هیزم کش  
پادشاهی با خدم و حشم خود برای شکار به بیرون شهر رفته بود که در میان راه به او گفتند یکی از اولیا در همین نزدیکی منزل دارد .
پادشاه عنان اسبش را بسوی منزل او کج کرد و  به نزد او رفت.
پادشاه لباس فاخری پوشیده بود . درحالی که سوار مرکبش بود به او سلام کرد و از او پرسید : ای شیخ این لباسی که من پوشیده ام نماز در آن جایز است ؟
شیخ خندید.
پادشاه با تعجب از او پرسید : به چه می خندی ؟
جواب داد : به سستی عقلت و به جهالتت و غفلت تو از خودت. تو در نظر من به سگی شبیه هستی که مردار می خورد و به خون و پلیدی آن آغشته می گردد ؛ اما وقتی می خواهد ادرار کند پایش را بلند می کند تا نجاست به آن نرسد ! تو مانند ظرفی مملو از حرامی و گناه بسیاری از مردم را به گردن داری آنوقت درباره لباس نمازت از من سوال می کنی ؟
پادشاه به گریه افتاد و از اسبش پیاده شد و بیدرنگ دست از سلطنت کشید و ملازم خدمت وی شد.
شیخ سه روز او را نزد خود نگه داشت و مهمان کرد و پس از آن برایش ریسمانی آورد و گفت : ای پادشاه، ایام مهمانی به پایان رسید اکنون به کار هیزم کشی بپرداز .
پادشاه طبق دستور وی به آنکار پرداخت . هیزم بر سر میگذاشت و وارد بازار میشد مردم به او نگاه می کردند و می گریستند. او هیزم را می فروخت و از بهای آن به اندازه قوتش بر میداشت و بقیه را صدقه میداد. و به همین صورت زندگی میکرد تا اینکه از دنیا رفت.
هنگامی که مردم نزد شیخ می آمدند و از وی طلب دعا می نمودند ، وی آن مرد را به آنها نشان میداد  و می گفت از او بخواهید برایتان دعا کند زیرا پس از آنکه به پادشاهی رسید از آن دست برداشت و به زهد و پارسایی پرداخت و اگر من گرفتار سلطنت و پادشاهی بودم  چه بسا به زهد نمی پرداختم .
پس از مرگ مرد هیزمکش ، قبرش زیارتگاه گردید. نظرات ( document.write(get_cc(10963500)) 0)

تکبر  
یکی از رعایا سلطان بزرگی را ندا داد ولی سلطان از روی تکبر به او اعتنا نکرد و جوابش را نداد.
رعیت در خطاب به سلطان گفت : با من سخن بگوی ؛ زیرا خدای تعالی با موسی علیه السلام سخن گفت.
سلطان در جواب گفت : ولی تو موسی نیستی !
رعیت در پاسخ گفت : تو هم خدا نیستی !
پس سلطان به خود آمد . اسبش را نگه داشت تا رعیت حاجتش را بگوید و سلطان خواسته اش را برآورده ساخت. نظرات ( document.write(get_cc(10963486)) 0)

برائت از آتش  
نیک فطرتی در حال طواف وداع بود
مردی به مزاح به او گفت : آیا از خدا برگه ی برائت از آتش را گرفتی ؟
او گفت : نه مگر مردم چنین برگه ای از خدا گرفته اند ؟
آن مرد گفت آری
او گریست و داخل حجرالاسود شد و پرده ی کعبه را چنگ زد و گریه می کرد و از خدا نوشته ای می طلبید که او را از آتش نجات دهد.
در این هنگام مردم و اطرافیانش او را سرزنش کردند و درحالی که متاثر شده بودند به او گفتند که فلانی با تو مزاح نموده است. و او نمی پذیرفت بلکه به همان حال خویش اصرار می ورزید.
همینگونه می نالید که ناگهان ورقه ای از آسمان از طرف ناودان بر او فرود آمد و در آن نوشته شده بود که خدا او را از آتش نجات داد.
پس خوشحال شد و مردم به آن آگاه شدند.و نشان آن نوشته این بود که از هر طرف خوانده می شد هیچ تغییر نمی کرد و هرگاه آن برگه برگردانده می شد نوشته نیز برمی گشت . نظرات ( document.write(get_cc(10963476)) 0)

آدم شیاد  
قاضی دادگاه، آدم شیادی که مال مردم را بالا می کشید محکوم کرد که روی الاغ سوار کنند و در همه جای شهر بگردانند و جار بزنند که او آدم کلاشی است و کسی به او پول ندهد.
در پایان روز صاحب الاغ از او کرایه خواست.
یارو با پوزخند گفت: مرد حسابی! خودت از صبح تا حالا داری فریاد می زنی که من پول مردم را بالا می کشم، حالا با چه امیدی از بنده کرایه الاغت را مطالبه می کنی؟! نظرات ( document.write(get_cc(10963445)) 0)

اندرز  
روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی
بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود
که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ
کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش
می داد

یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به
ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است. سطل را تمیز
کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود
پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا
آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه
های تازه و رسیده داد و گفت :1

 
هر کس آن چیزی را با دیگری
قسمت می کند که از آن بیشتر دارد .

+ نوشته شده در جمعه بیستم دی ۱۳۹۲ ساعت 22:32 توسط محمود عبداللهی  | نظر بدهيد