۱۴۰۱ اسفند ۴, پنجشنبه

 قصابان هم گریه می کنند !!! 😓


✳️ گوشت چهار صد تومان شده اما کسانی که باید اعتراض کنند نمی کنند. میدانی چرا؟


با گریه گفت "آقا ایوب می شود این گوشت را از من بخرید ؟"

 از زیر چادرش تکه گوشتی پیچیده در کاغذ را بیرون آورد بر پیشخوان نهاد.

گویی برقم گرفته باشد بی اختیار پرسیدم چرا؟

 گفت: " گوشت نذری است ، امروز درِ خانه آوردند ،خواهش می کنم بردارید و پولش را بمن بدهید تا برای بچه ها نان بخرم." 



✒️ ابوالفضل محققی




بسختی تماس می گیرم .

بعد از سلام واحوالپرسی ، می گویم چه خبر؟ مردم چه می گویند؟ مکثی می کند ."مردم ؟مردمی وجود ندارد .مردم درمانده یک تکه نان .مردم بی حس شده.مردمی که دیگر نمی تواند به رفیقش بفرما بزند . بگوید بیا تو نان پنیری پیدا می شود .

پنیر کیلوئی سیصد تومان. 

ازپشت تلفن بسختی صدایش را می شنوم. گوشت شده کیلوئی چهار صد تومان .اما کسانیکه باید اعتراض کنند نمی کنند !.

می دانی چرا؟ تلخ و درد آور است.چون که ماه هاست گوشت را ازبرنامه غذائی خود خذف کرده اند. متوجه بالا رفتن قیمتش نمیشوند.برایشان علی السویه است.


سفره مردم بقدری کوچک شده که دیگر متوجه گران شدن برخی مواد غذائی نمی گردند.مردمی قفل بند شده ،مردمی درمانده، محتاج  لقمه نانی که شب به هزار زحمت بخانه ببرند .

مکث می کند. می دانم درد می کشد. بیاد گفتگوی دوسال پیش می افتم .

بیاد گریه قصاب محل که برایم تعریف کرد.

"آیا گریه قصاب را دیده ای ؟"

"نه ندیده ام"

 خنده تلخی می کند "من امروز قصاب محلمان را دیدم که پشت پیشخوانش اشک می ریخت!"می پرسم "همان ایوب قصاب سر کوچه مان ؟

 "می گوید "بله ، خیلی پیر شده من هرگز گریه اورا ندیده بودم.

اشگ در چشمش حلقه زده بود .

می گفت :امروز وقتی مشتری ها را راه می انداختم متوجه شدم زنی رو گرفته وپیچیده در چادر مرتب از مقابل دکان عبور می کند بداخل می نگرد و می گذرد. 

وقتی همه مشتری ها رفتند به آهستگی و با نوعی خجالت وارد مغازه شد .زن نسبتا جوانی بود. شناختم شوهرش را چند ماهی است بخاطر اعتیاد وکاری که نمی دانم چیست زندان کرده اند. او مانده با دو بچه خردسال.

با گریه گفت : "آقا ایوب می شود این گوشت را از من بخرید ؟.

 از زیر چادرش تکه گوشتی پیچیده در کاغذ را بیرون آورد بر پیشخوان نهاد. 

گویی برقم گرفته باشد! بی اختیار پرسیدم چرا؟ گفت:" گوشت نذری است امروز در خانه آوردند خواهش می کنم بردارید پولش را بمن بدهید تا برای بچه ها نان بخرم." 


هرگز در تمامی این سال ها چنین مستاصل وشرمنده  نشده بودم. نمی دانستم چه باید بکنم.

گفتم : گوشتتان را بردارید. پول نان چقدر می شود ؟

دستش را دراز کرد گوشت رابرداشت وگفت:" من برای گدائی نیامدم ، از شما خواستم این گوشت را بخرید!"

قصد برگشتن کرد!.

 گفتم بدهیدش ؛ روی پیشخوان گذاشت و گفت بکشیدش ! چهار صد گرم بود. حساب کردم و پول را بدستش دادم .


گفتم "فردا چه می کنید؟"

نگاه تلخی کرد وگفت "این پول نان یک هفته می شود تا آنوقت هم خدا کریم است .خدا عوضتان بدهد."

برگشت به آرامی از در خارج شد. همان زنی که پیش پای شما بیرون رفت. 

من بیرون آمدن آن زن را ندیدم! بیچار گان هرگز دیده نمی شوند.

می پرسد"احمد آقا آیا هرگز چنین روزی را تصور میکردی؟" 

چیزی نمی گویم درد مند تر از آنم که سخنی بر زبان بیاورم. هنوز گوشت نذری بر کفه ترازوست ، نمی توانم نگاه کنم. گوئی دو کودک بر ترازو نشسته اند.دردی در قلبم می پیچد .

گوشتی نمی خرم ، بغض کرده بیرون می آیم. 

راستی با این سرزمین چه رفته است که قصابان هم گریه می کنند!.