بعضی عکسها یکهو دست و دلت رو میگیره و پرتت میکنه وسط روزایی که شیرین ترین دوران برایت بوده ، بروزهای خوش کودکی و جوانی ، بقالی و لبنیاتی که در اکثر محله ها وجود داشت ، کنار ترازو و چرتکه و ان تلفن سیاه قلکی دفتر چهل برگ نسیه داشتن و نگهداشتن حرمت اهالی ، مغازه هایی نه چندان بزرگ ، وارد که میشدی بوی خاصی مشام را پر میکرد ، بوی شیر و ماست تازه در آن کاسه های ابی سفالی که ورقه چروک خرده ای از خامه رویش بسته میشد ، بوی بیسکوئیت ویتانا و توک بوی صابون عروس و نخل زیتون داروگر ، بوی مربای بالنگ که با یک تکه کره پاستوریزه لای نون سفید بُلکی همراه شیرکاکائو پاک چه مزه ای میداد ، بوی کیک یزدی های پنجزاری ، بوی پنیر تازه تبریز و لیقوان و خیارشور داخل حلب بنزینی ، بوی آدامس خروس نشان و ابنبات داداش زاده ، دبه های چهار گوش روغن قو و شاه پسند ،قوطی های پودر برف و تاید ، بوی چای شهرزاد و گلستان ، بوی صابون مراغه ، بوی دارچین و زردچوبه ،،،، و صدای افتادن وزنه های کوچک صدگرمی و پنجاه گرمی روی کفه ترازوی شاهین نشان .
و ما نسل پنیر و لبوی پیچیده لای روزنامه ها مست از این همه عطر دست در دست کودک تکیه داده به شیشه خنک یخچال که چشم انتظار دریافت یک ادامس بادکنکی ست که تمام خوشی های دنیا را بدلش بریزد .