حکایت (6)
آل سلجوق همه شعردوست بودند؛ اما هیچ کس به شعردوستی تر از طغانشاه بن آلب ارسلان نبود، و محاورت و معاشرت او، همه با شعرا بود، و ندیمان او همه شعرا بودند چون:امیر ابوعبدالله قُرَشی و ابوبکر ازرَقی و ابومنصورِ بایوسف و شجاعی نَسَوی و احمد بدیهی و حقیقی و نسیمی، و این ها مرتب خدمت بودند، و آینده و رونده بسیار بودند، همه از او مرزوق و محظوظ. مگر روزی، امیر با احمد بدیهی نرد می باخت، و نرد ده هزاری به پایین کشیده بود، و امیر سه مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی، سه مهره در یک گاه، و ضرب امیر را بود. احتیاط ها کرد و بینداخت تا سه شش زند، سه یک برآمد! عظیم طَیرِه شد و از طبع برفت، و جای آن بود، و آن غضب، به درجه ای کشید که هر ساعت؛ دست به تیغ می کرد، و ندیمان چون برگ بر درخت، همی لرزیدند که پادشاه بود و کودک بود و مَقمور به چنان زخمی. ابوبکر ازرقی برخاست و به نزدیک مطربان شد، و این دوبیتی بازخواند. (ازرقی گوید) :
گر شاه سه شش خواست، سه یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبَتَین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه، روی بر خاک نهاد
بامنصورِ بایوسف، در سنه تسع و خمس مائه که من به هرات افتادم، مرا حکایت کرد که امیر طغانشاه بدین دوبیتی چنان با نشاط آمد و خوش طبع گشت که بر چشم های ازرقی بوسه داد. و زر خواست پانصد دینار، و در دهان او می کرد تا یک دُرُست مانده بود، و به نشاط اندر آمد، و بخشش کرد. سبب آن همه، یک دوبیتی بود! ایزد تبارک و تعالی بر هر دو رحمت کناد، بِمَنِّه و کَرَمه.