مقالت دوم
در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اِتِّساقِ مقدمات مُوهمه کند و التئام قیاسات مُنتجه بر آن وجه که معنی خُرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خُرد و نیکو را در خلعتِ زشت بازنماید و زشت را در صورت نیکو جلوه کند، و بایهام قوتهای غضبانی و شهوانی را برانگیزد، تا بدان ایهام طباع را انقباضی و انبساط بود و امور عظام را در نظام عالم سبب شود چنانکه آورده اند:
حکایت (1)
احمد بن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خربنده بودی، بامیری خراسان چون افتادی؟ گفت: ببادغیس در خَجستان روزی دیوان حنظله بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم:
مِهتری گر بکام شیر در است شو خطر کن ز کام شی بجوی
یا بزرگیّ و عِزّ و نِعَمت و جاه یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیه ای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود، خران را بفروختم و اسب خریدم، و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن لیث شدم، برادر یعقوب بن لیث و عمرو بن لیث، و بازِ دولت صفاریان در ذُروه اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کِهین بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود. و چون یعقوب از خراسان به غزنین شد از راه جبال، علیّ بن اللیث مرا از رباط سنگین باز گردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود، و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم، و از اقطاعات علی بن اللیث یکی کُروخ هَری بود و دوم خواف نِشابور. چون به کروخ رسیدم فرمان عرضه کردم، آنچه به من رسید تفرقه لشکر کردم و بلشکر دادم، سوار من سیصد شد. چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنه ای باید با ده تن. رآی من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بُشت بیرون شدم و به بیهق درآمدم، دو هزار سوار بر من جمع شد. بیامدم و نشابور گرفتم، و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جمله خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم. اصل و سبب این دو بیت شعر بود. و سلّامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمد بن عبدالله بدرجه ای رسید که که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزارتا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست. اصل آن دو بیت شعر بود، و در عرب و عجم امثال این بسیار است. اما بر این یکی اختصار کردیم.
پس پادشاه را از شاعر نیک چاره نیست که بقاء اسم او را ترتیب کند و ذکر او را در دواوین و دفاتر مثبت گرداند، زیرا چون پادشاه به امری که ناگزیر است مأمور شود از لشکر و گنج و خزینه او آثار نماند، و نام او بسبب شعر شاعران جاوید بماند. شریف مُجَلَّدی گرکانی گوید:
از آن چندین نعیم این جهانی
که ماند از آل ساسان و آل سامان
ثنای رودکی ماندست و مدحت
نوای باربد مانده است و دستان.
و اسامی ملوک عصر و سادات زمان بنظم رائع و شعر شائع این جماعت باقی است چنانکه اسامی آل سامان به: استاد ابوعبدالله جعفر بن محمد الرودکی، و ابوالعباس الربنجنی و ابوالمثل البخاری و ابو اسحاق جویباری، و ابوالحسن آغاجی و طحاوی [طَخاری] و خبازی نیشابوری و ابوالحسن الکسائی. اما اسامی ملوک آل ناصر الدین باقی ماند به: امثال عنصری و عسجدی و فرخی و بهرامی و زینبی و بزرجمهر قاینی و مظفری و منشوری و منوچهری و مسعودی و قصار امی و ابوحنیفه اسکافی و راشدی و ابوالفرج رونی و مسعود سعد سلمان و محمد بن ناصر و شاه بورجا و احمد خلف و عثمان مختاری و مجدود السنائی، اما اسامی آل خاقان باقی ماند به: لولوئی و گُلابی و نجیبی فرغانی و عمعق بخاری و رشیدی سمرقندی و نَجّار ساغرجی و علی بانیذی و پسر درغوش و علی سپهری[!] و جوهری و سعدی و پسر تیشه و علی شطرنجی. اما اسامی آل بویه باقی ماند به: استاد منطقی و کیا غضائری و بُندار. اما اسامی آل سلجوق باقی ماند به: فرخی گرگانی و لامعی دهستانی، و جعفر[ظفر] همدانی و درفیروز فخری و برهانی و امیر معزی و ابوالمعالی رازی و عمید کمالی و شهابی. اما اسامی ملوک طبرستان باقی ماند به: قمری گرگانی و رافعی نیشابوری و کفائی گنجه ای و کوسه فالی[!] و پور کله. و اسامی ملوک غور آل شنسب خلد الله ملکهم باقی ماند به: ابوالقاسم رفیعی، و ابوبکر جوهری و کمترین بندگان نظامی عروضی و علی صوفی [!] و دواوین این جماعت ناطق است به کمال و جمال و آلت و عُدّت و عدل و بذل و اصل و فضل و رای و تدبیر، و تأیید و تأثیر این پادشاهان ماضیه و این مِهتران خالیه نَوَّرَاللهُ مَضاجِعَهُم و وَسّعَ علیهم مَواضِعَهُم. بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخشش های گران کردند و بر این شعرای مُفلِق سپردند که امروز از ایشان آثار نیست و از خدم و حشم ایشان دَیّارنه. و بسا کوشک های مُنقّش و باغ های دلکش که بنا کردند و بیاراستند که امروز با زمین هموار گشته است و با مَفازات و اودِیه برابر شده (مصنّف گوید):
بسا کاخا که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با مه مِرا کرد
نبینی زان همه یک خشت بر پای
مدیح عنصری مانده است بر جای
و خداوند عالم،علاءالدنیا و الدین، ابوعلی الحسین بن الحسین اختیار امیرالمؤمنین که زندگانیش دراز باد و چتر دولتش منصور، به کین خواستنِ آن دو ملک شهریار شهید و ملک حمید به غزنین رفت و سلطان بهرامشاه از پیش او برفت. بر دردِ آن دو شهید که استخفاف ها کرده بودند و گزاف ها گفته، شهر غزنین را غارت فرمود و عمارات محمودی و مسعودی و ابراهیمی خراب کرد و مدایح ایشان به زر همی خرید و در خزینه همی نهاد. کس را زهره آن نبود که در آن لشکر یا در آن شهر ایشان را سلطان خواند و پادشاه خود از شاهنامه برمی خواند آنچه ابوالقاسم فردوسی گفته بود:
چوکودک لب از شیر مادر بشست ز گهواره محمود گوید نخست
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل به کف ابر بهمن به دل رود نیل
جهاندار،محمود،شاه بزرگ به آبشخور آرد همی میش و گرگ
همه خداوندان خرد دانند که اینجا حشمت محمود نمانده بود، حرمت فردوسی بود و نظم او، و اگر سلطان محمود دانسته بودی همانا که آن آزادمرد را محروم و مأیوس نگذاشتی.
فصل-در چگونگی شاعر و شعر او
اما شاعر باید که سَلیمُ الفِطرِه، عظیمُ الفِکرِه، صحیح الطبع، جَیدُالرَّویه، دقیق النظر باشد. در انواع علوم متنوع باشد و در اطراف رسوم مُستَطرِف، زیرا چنان که شعر در هر علمی به کار همی شود، هر علمی در شعر به کار همی شود. و شاعر باید که در مجلس محاورت، خوشگوی بود و در مجلسِ معاشرت، خوشروی. و باید که شعر او بدان درجه رسیده باشد که در صحیفه روزگار مسطور باشد و بر السنه احرار، مَقروء. بر سفائن بنویسند و در مدائن بخوانند که حَظِّ اوفَر و قِسمِ افضل از شعر بقای اسم است و تا مسطور و مَقروء نباشد این معنی به حاصل نیاید، و چون شعر بدین درجه نباشد تأثیر او را اثر نبود و پیش از خداوند خود بمیرد، و چون او را در بقای خویش اثری نیست، در بقای اسم دیگری چه اثر باشد؟ اما شاعر بدین درجه نرسد الّا که در عُنفُوانِ شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یاد گیرد، و ده هزار کلمه از آثار متأخران پیش چشم کند، و پیوسته دواوین استادان همی خواند و یاد همی گیرد که درآمد و بیرون شدِ ایشان از مضایق و دقایقِ سخن بر چِه وَجه بوده است، تا طُرُق و انواع شعر در طبع او مُرتَسِم شود و عیب و هنر شعر بر صحیفه خرد او منقّش گردد، تا سخنش روی در ترقی دارد و طبعش به جانب عُلوّ میل کند، هر که را طبع در نظم شعر راسخ شد و سخنش هموار گشت، روی به علم شعر آرد و عروض بخواند، و گِردِ تصانیف استاد ابوالحسن السرخسی البهرامی گردد؛ چون غایهُ العَروضین و کَنزُ القافیه و نقد معانی و نقد الفاظ و سَرَقات و تراجِم. و انواع این علوم بخواند برِ استادی که آن داند، تا نام استادی را سزاوار شود، و اسم او در صحیفه روزگار پدید آید، چنان که اسامی دیگر استادان که نام های ایشان یاد کردیم، تا آنچه از مخدوم و ممدوح بستاند حق آن بتواند گزارد در بقای اسم. و اما بر پادشاه واجب است که چنین شاعر را تربیت کند تا در خدمت او پدیدار آید و نام او از مِدحَت او هویدا شود. اما اگر از این درجه کم باشد، نشاید بدو سیم ضائع کردن و به شعر او التفات نمودن، خاصه که پیر بود. و درین باب تفحص کرده ام، در کل عالم از شاعرِ پیر بدتر نیافته ام، و هیچ سیم ضایع تر از آن نیست که به وی دهند. ناجوانمردی که به پنجاه سال ندانسته باشد که آنچه من همی گویم بد است، کی بخواهد دانستن؟ اما اگر جوانی بود که طبع راست دارد، اگرچه شعرش نیک نباشد، امید بود که نیک شود و در شریعتِ آزادگی، تربیت او واجب باشد و تعهد او فریضه و تفقد او لازم. اما در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که به بدیهه طبع پادشاه خرم شود، و مجلس ها برافروزد، و شاعر به مقصود رسد؛ و آن اقبال که رودکی در آل سامان دید به بدیهه گفتن و زود شعری، کس ندیده است.
حکایت (2)
چنین آورده اند که نصربن احمد که واسطه عقد آل سامان بود، و اوج دولت آن خاندان ایام مُلک او بود، و اسباب تَمَنُّع و علل تَرفُّع در غایت ساختگی بود، خزائن آراسته، و لشکر جرّار، و بندگان فرمانبردار. زمستان به دارُالمُلک بخارا مُقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان. مگر یک سال نوبت هِری بود. به فصل بهار به بادغیس بود، که بادغیس خرم ترین چراخوارهای خراسان و عراق است. قریب هزار ناو هست پر آب و علف، که هر یکی لشکری را تمام باشد. چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش بازرسیدند و شایسته میدان و حرب شدند، نصربن احمد روی به هری نهاد و به درِ شهر، به مَرغ سپید فرود آمد و لشکرگاه بزد، و بهارگاه بود. شمال روان شد، و میوه های مالن و کُروخ دررسید که امثال آن در بسیار جای ها به دست نشود، و اگر شود بدان ارزانی نباشد. آنجا لشکر برآسود، و هوا خوش بود و باد سرد، و نان فراخ، و میوه های بسیار، و مَشمومات فراوان و لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش؛و چون مهرگان درآمد و عَصیر دررسید و شاهِ سفَرَم و حَماحِم و اقحوان دردَم شد، و انصاف از نعیم جوانی بستدند و داد از عنفوان شباب بدادند. مهرگان دیر درکشید و سرما قوّت نکرد، و انگور در غایت شیرینی رسید. و در سوادِ هِری صد و بیست لون انگور یافته شود هر یک از دیگری لطیف تر و لذیذتر، و از آن دو نوع است که در هیچ ناحیتِ رُبع مسکون یافته نشود: یکی پرنیان و دوم کِلَنجَری تُنُک پوستِ خُرد تَکَسِ بسیار آب، گویی که در او اجزای ارضی نیست. از کَلَنجَری خوشه ای پنج من و هر دانه پنج درم سنگ بیاید. سیاه چون قیر و شیرین چون شکر، و ازش بسیار بتوان خورد به سبب مائیتی که در اوست، و انواع میوه های دیگر همه خیار. چون امیر نصر بن احمد، مهرگان و ثمرات او بدید، عظیمش خوش آمد. نرگس رسیدن گرفت، کشمش بیفکندند در مالن و مُنقّی برگرفتند، و آونگ ببستند، و گنجینه ها پر کردند. امیر با آن لشکر بدان دو پاره دِیه درآمد که او را غوره و درواز خوانند. سراهایی دیدند هر یکی چون بهشت اعلی، و هر یکی را باغی و بُستانی در پیش بر مَهَبِّ شِمال نهاده. زمستان آنجا مُقام کردند و از جانب سَجِستان نارنج آوردن گرفتند، و از جانب مازندران ترنج رسیدن گرفت. زمستانی گذاشتند در غایت خوشی. چون بهار درآمد اسبان به بادغیس فرستادند، و لشکرگاه به مالن به میان دو جوی بردند، و چون تابستان درآمد میوه ها دررسید، امیر نصربن احمد گفت: “تابستان کجا رویم؟ که از این خوشتر مقامگاه نباشد، مهرگان برویم”. و چون مهرگان درآمد، گفت: “مهرگانِ هِری بخوریم و برویم”. و هم چنین فصلی به فصل همی انداخت تا چهار سال بر این برآمد؛زیرا که صمیمِ دولت سامانیان بود و جهان، آباد و ملک بی خصم، و لشکر فرمانبردار، و روزگار مساعد، و بخت موافق. با این همه ملول گشتند، و آرزوی خانمان برخاست. پادشاه را ساکن دیدند، هوای هری در سر او و عشقِ هری در دل او. در اثنای سخن، هری را به بهشت عدن مانند کردی، بلکه بر بهشت ترجیح نهادی، و از بهارِ چین زیادت آوردی. دانستند که سرِ آن دارد که این تابستان نیز آنجا باشد. پس سران لشکر و مهتران مُلک به نزدیک استاد ابوعبدالله الرودکی رفتند-و از ندمای پادشاه هیچ کس محتشم تر و مقبول القول تر از او نبود-گفتند: “پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم، اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند، که دل های ما آرزوی فرزند همی برد، و جان ما از اشتیاق بخارا همی برآید”. رودکی قبول کرد که نبضِ امیر بگرفته بود و مِزاج او بشناخته. دانست که به نثر با او درنگیرد، روی به نظم آورد، و قصیده ای بگفت، و به وقتی که امیر صَبوح کرده بود، درآمد و به جای خویش بنشست، و چون مطربان فروداشتند، او چنگ برگرفت و در پرده عشاق این قصیده آغاز کرد:
بوی جوی مولیان آید همی بوی یار مهربان آید همی
پس فروتر شود و گوید:
ریگ آموی و درشتی راه او زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی میر زی تو شادمان آید همی
میر ماهست و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آید همی
چون رودکی بدین بیت رسید، امیر چنان مُنفَعل گشت که از تخت فرود آمد، و بی موزه پای در رکاب خِنگِ نوبتی آورد، و روی به بخارا نهاد، چنان که رانین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند به برونه[بیرون شهر؟]، و آنجا در پای کرد، و عنان تا بخارا هیچ باز نگرفت، و رودکی آن پنج هزار دینار، مضاعف از لشکر بستد. و شنیدم به سمرقند به سنه اربع و خمس مائه از دهقان ابورجا احمد بن عبدالصمد العابدی که گفت: “جدّ من ابورجا حکایت کرد که چون در این نوبت رودکی به سمرقند رسید، چهارصد شتر زیر بنه او بود”. و الحق آن بزرگ بدین تجمل ارزانی بود، که هنوز این قصیده را کس جواب نگفته است، که مجال آن ندیده اند که از این مضایق آزاد توانند بیرون آمد، و از عَذب گویان و لطیف طبعانِ عجم یکی امیرالشعرا معزّی بود که شعر او در طلاوت و طراوت به غایت است و در روانی و عذوبت به نهایت، زین الملک ابوسعد هندو بن محمد بن هندو الاصفهانی از وی درخواست کرد که “آن قصیده را جواب گوی! ”گفت: ”نتوانم”. اِلحاح کرد. چند بیت بگفت که یک بیت از آن بیت ها این است:
رستم از مازندران آید همی زَینِ مُلک از اصفهان آید همی
همه خردمندان دانند که میان این سخن و آن سخن چه تفاوت است؟! و که تواند گفتن بدین عذبی که او در مدح همی گوید در این قصیده:
آفرین و مدح سود آید همی گر به گنج اندر، زیان آید همی
و اندر این بیت از محاسن، هفت صنعت است:اول مُطابق، دوم متضاد، سوم مُرَدّف، چهارم بیانِ مُساوات، پنجم عَذوبَت، ششم فصاحت، هفتم جَزالت. و هر استادی که او را در علم شعر تبحّری است چون اندکی تفکر کند، داند که من در این مُصیبم، والسلام.
حکایت (3)
عشقی که سلطان یمین الدوله محمود را بر ایازِ تُرک بوده است، معروف است و مشهور. آورده اند که سخت نیکوصورت نبود، لیکن سبزچهره ای شیرین بوده است؛ متناسب اعضا و خوش حرکات، و خردمند و آهسته، و آداب مخلوق پرستی او را عظیم دست داده بوده است، و در آن باره از نادرات زمانه خویش بوده است. و این همه اوصاف آن است که عشق را بعث کند، و دوستی را برقرار دارد. و سلطان یمین الدوله مردی دین دار و مُتّقی بود، و با عشق ایاز بسیار کشتی گرفتی، تا از شارعِ شرع و منهاجِ حُریت قدمی عدول نکرد. شبی در مجلس عشرت-بعد از آن که شراب در او اثر کرده بود و عشق در او عمل نموده-به زلف ایاز نگریست، عنبری دید بر روی ماه، غلتان، و سنبلی دید بر چهره آفتاب، پیچان، حلقه حلقه چون زره، بند بند چون زنجیر، در هر حلقه ای هزار دل، در هر بندی صد هزار جان. عشق عنانِ خویشتن داری از دستِ صبرِ او بِرُبود و عاشق وار در خود کشید. مُحتسبِ آمَنّا و صَدَّقنا سر از گریبان شرع برآورد و در برابر سلطان یمین الدوله بایستاد و گفت: “هان محمود! عشق را با فسق میامیز، و حق را با باطل ممزوج مکن، که بدین زَلّت، ولایت عشق بر تو بشورد، و چون پدر خویش از بهشت عشق بیوفتی و به عَنای دنیای فسق درمانی”. سَمعِ اقبالش در غایت شنوایی بود، این قضیت مسموع افتاد. ترسید که سپاهِ صبرِ او با لشکر زلفین ایاز برنیاید، کارد برکشید و به دست ایاز داد که ”بگیر و زلفین خویش را ببر!” ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد، و گفت: ”از کجا بِبُرَم؟” گفت: "از نیمه”. ایاز زلف دو تو کرد و تقدیر بگرفت و فرمان به جای آورد، و هر دو سر زلف خویش را پیش محمود نهاد. گویند آن فرمانبرداری عشق را سبب دیگر شد. محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت، ایاز را بخشش کرد، و از غایت مستی در خواب رفت. و چون نسیم سحرگاهی بر او وزید بر تخت پادشاهی از خواب درآمد؛آنچه کرده بود یادش آمد؛ ایاز را بخواند، و آن زلفینِ بریده بدید. سپاهِ پشیمانی بر دل او تاختن آورد، و خُمارِ عَربده بر دِماغِ اومستولی گشت. می خفت و می خاست، و از مقرّبان و مُرَتّبان کس را زهره آن نبود که پرسیدی که سبب چیست؟ تا آخر کار حاجب علی قریب که حاجبِ بزرگِ او بود روی به عنصری کرد و گفت: “پیش سلطان درشو، و خویشتن را بدو نمای، و طریقی بکن که سلطان خوش طبع گردد”. عنصری فرمان حاجب بزرگ به جای آورد و در پیش سلطان شد، و خدمت کرد. سلطان یمین الدوله سر برآورد و گفت: “ای عنصری! این ساعت از تو می اندیشیدم، می بینی که چه افتاده است ما را؟ در این معنی چیزی بگوی که لایق حال باشد”. عنصری خدمت کرد و بر بدیهه گفت:
کی عیبِ سرِ زلفِ بُت از کاستن است؟ چه جای به غم نشستن و خاستن است؟
جای طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است
سلطان یمین الدوله محمود را با این دوبیتی به غایت خوش افتاد، بفرمود تا جواهر بیاوردند، و سه بار دهان او پر جواهر کرد، و مطربان را پیش خواست و آن روز تا به شب بدین دوبیتی شراب خوردند، و آن داهیه بدین دوبیتی از پیش او برخاست و عظیم خوش طبع گشت، والسلام.
اما بباید دانست که بدیهه گفتن رُکن اعلی است در شاعری، و بر شاعر فریضه است که طبع خویش را به ریاضت بدان درجه رساند که در بدیهه معانی انگیزد، که سیم از خزینه به بدیهه بیرون آید، و پادشاه را حسبِ حال به طبع آرد، و این همه از بهر مراعات دل مخدوم و طبع ممدوح می باید، و شعرا هر چه یافته اند از صلات مُعظم، به بدیهه و حسبِ حال یافته اند.
حکایت (4)
فرّخی از سیستان بود پسر جولوغ، غلامِ امیر خَلَفِ بانو، طبعی به غایت نیکو داشت و شعر خوش گفتی، و چنگ تر زدی، و خدمت دهقانی کردی از دهاقینِ سیستان. و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غلّه دادی و صد دِرَم سیم نوحی، او را تمام بودی، اما زنی خواست هم از موالی خلف، و خرجش بیشتر افتاد و دبّه و زنبیل درافزود. فرخی بی برگ ماند، و در سیستان کسی دیگر نبود مگر امرای ایشان. فرخی قصه به دهقان برداشت که “مرا خرج بیشتر شده است، چه شود که دهقان از آنجا که کَرَم اوست غلّه من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم، تا مگر با خرج من برابر شود؟ ”دهقان بر پشت قصه، توقیع کرد که ”این قدر از تو دریغ نیست و افزودن از این را روی نیست”. فرخی چون بشنید مأیوس گشت، و از صادر و وارد استخبار می کرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی بدو آرد؛ باشد که اصابتی یابد. تا خبر کردند او را از امیر ابوالمظفر چغانی به چغانیان، که این نوع را تربیت می کند، و این جماعت را صله و جایزه فاخر همی دهد، و امروز از ملوک عصر و امراء وقت در این باب او را یار نیست. قصیده ای بگفت و عزیمت آن جانب کرد:
با کاروان حُلّه برفتم ز سیستان با حُله تنیده ز دل، بافته ز جان
الحق نیکو قصیده ای است و در او وصف شعر کرده است در غایت نیکویی و مدح خود بی نظیر است. پس برگی بساخت و روی به چغانیان نهاد و چون به حضرت چغانیان رسید، بهارگاه بود و امیر به داغگاه. و شنیدم که هجده هزار مادیانِ زِهی داشت، هر یکی را کُرّه ای در دنبال. و هر سال برفتی و کُرّگان داغ فرمودی، و عمید اسعد که کدخدای امیر بود به حضرت بود و نُزلی راست می کرد تا در پی امیر بَرَد. فرخی به نزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند، و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست، و شعر فرخی را شعری دید تَر و عَذب، خوش و استادانه. فرخی را سگزیی دید بی اندام، جُبّه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سگزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش، و شعری در آسمان هفتم! هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود. بر سبیل امتحان گفت: “امیر به داغگاه است و من می روم پیش او، و تو را با خود ببرم به داغگاه، که داغگاه، عظیم خوش جایی است. جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره از هر یکی آواز رود می آید؛ و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند، و به درگاه امیر آتشی افروخته چَندِ کوهی، و کُرّگان را داغ همی کنند، و پادشاه، شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب می خورد و اسب می بخشد. قصیده ای گوی لایق وقت؛ وصف داغگاه کن، تا تو را پیش امیر بَرَم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو، و بامداد، در پیش خواجه عمید اسعد آورد، و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو، مشک زاید بی قیاس
بید را چون پرّ طوطی، برگ روید بی شمار
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حَبَّذا باد شمال و خُرَّما بوی بهار
باد، گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ، گویی لُعبَتانِ جلوه دارد بر کنار
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مُرسله
ارغوان لعلِ بَدخشی دارد اندر گوشوار
تا برآمد جام های سرخِ مُل بر شاخ گل
پنجه های دستِ مردم سر فرود کرد از چنار
باغ، بوقلمون لباس و شاخ، بوقلمون نمای
آب، مرواریدگون و ابر، مرواریدبار
راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند
باغ های پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرّم بُوَد
کاندرو از خرّمی خیره بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه، چون سیمین حصار اندر حصار
هر کجا خیمه است، خفته عاشقی با دوست، مست
هر کجا سبزه است، شادان یاری از دیدار یار
سبزه ها با بانگِ چنگِ مطربانِ چرب دست
خیمه ها با بانگِ نوشِ ساقیان مِی گُسار
عاشقان، بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان، رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ، آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مِطرَدِ دیبای زرد
گرم، چون طبع جوان و زرد، چون زرّ عیار
داغ ها چون شاخ های بُسّدِ یاقوت رنگ
هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار
ریدَکانِ خواب نادیده مَصاف اندر مَصاف
مرکبانِ داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرّخ سِیر بر باره دریا گُذَر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
همچو زلفِ نیکوانِ مُوردگیسو، تاب خورد
همچو عهدِ دوستانِ سال خورده، استوار
میر عادل بوالمظفرشاه، با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار
هر که را اندر کمندِ شست، بازی درفکند
گشت نامش بر سُرین و شانه و رویش نگار
هر چه زین سو داغ کرد، از سوی دیگر
هدیه داد شاعران را با لگام و زائران را با فسار
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند، که هرگز مثل آن به گوش او فرونشده بود. جمله کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند، و روی به امیر نهاد، و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: “ای خداوند! تو را شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است، کس مثل او ندیده است". و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر، فرخی را بار داد. چون درآمد، خدمت کرد. امیر، دست داد و جای نیکو نامزد کرد، و بپرسید و بنواختش، و به عاطفت خویش امیدوارش گردانید، و چون شراب دَوری چند درگذشت، فرخی برخاست و به آواز حزین و خوش، این قصیده بخواند که:با کاروان حلّه برفتم ز سیستان...
چون تمام برخواند، امیر، شعرشناس بود و نیز شعر گفتی، از این قصیده بسیار شگفتی ها نمود. عمید اسعد گفت: “ای خداوند! باش تا بهتر بینی”. پس فرخی خاموش گشت و دَم درکشید تا غایت مستی امیر، پس برخاست و آن قصیده داغگاه برخواند. امیر حیرت آورد؛ پس در آن حیرت روی به فرخی آورد و گفت: “هزار سر کُرّه آوردند، همه روی سپید، و چهار دست و پای سپید، خُتلَی، راه تو راست. تو مرد سگزی و عیاری، چندان که بتوانی گرفت بگیر، تو را باشد”. فرخی را شراب، تمام دریافته بود و اثر کرده، بیرون آمد و زود دستار از سر فروگرفت، خویشتن را در میان فَسیله افکند و یک گلّه در پیش کرد، و بدان روی دشت برد. بسیار بر چپ و راست، و از هر طرف بداونید که یکی نتوانست گرفت. آخرالامر رِباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد؛ کُرّگان در آن رباط شدند. فرخی به غایت مانده شده بود. در دهلیز رِباط، دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد؛ از غایت مستی و ماندگی. کُرگان را بشمردند، چهل و دو بود. رفتند و احوال به امیر بگفتند. امیر بسیار بخندید و شگفتی ها نمود، و گفت: “مردی مُقبل است، کار او بالا گیرد. او را و کُرّگان را نگاه دارید، و چون او بیدار شود، مرا بیدار کنید”. مثال پادشاه را امتثال کردند. دیگر روز به طلوع آفتاب فرخی برخاست، و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده، بار داد، و فرخی را بنواخت و آن کُرّگان را به کسان او سپردند، و فرخی را اسب، با ساختِ خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر بَرده و جامه پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد، و تجملی تمام ساخت. پس به خدمت سلطان یمین الدوله محمود رفت، و چون سلطان محمود او را مُتَجَمّل دید، به همان چشم در او نگریست، و کارش بدانجا رسید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندی، والسلام.
حکایت (5)
در سنه عَشَرَ و خَمسَ مِائه پادشاه اسلام، سنجر بن ملکشاه، اطال الله بقائه و ادامَ الی المَعالی ارتِقائه، به حدّ طوس، به دشتِ تَروق بهار داد، و دو ماه آنجا مُقام کرد، و من از هری بر سبیلِ اِنِتجاع بدان حضرت پیوستم، و نداشتم از برگ و تجمل هیچ. قصیده ای بگفتم و به نزدیک امیرالشعراء معزّی رفتم و افتتاح از او کردم، و شعر من بدید، و از چند نوع مرا بَرسَخت. به مراد او آمدم. بزرگی ها فرمود و مهتری ها واجب داشت. روزی پیش او از روزگار، اِستزادتی همی نمودم و گله همی کردم. مرا دل داد و گفت: “تو در این علم رنج برده ای و تمام حاصل کرده ای آن را هر آینه اثری باشد، و حال من هم چنین بود و هرگز هیچ شعری نیک ضایع نمانده است، و تو در این صناعت حَظّی داری، و سخت هموار و عَذب است و روی در ترقی دارد. باش، بینی که از این علم، نیکویی ها بینی، و اگر روزگار در ابتدا مُضایقَتی نماید، در ثانی الحال، کار به مراد تو گردد؛ و پدر من، امیرالشعرا بُرهانی رَحمَهُ الله، در اول دولت ملکشاه به شهر قزوین، از عالم فنا به عالم بقا تحویل کرد، و در آن قطعه که سخت معروف است، مرا به سلطان ملکشاه سپرد، در این بیت:
من رفتم و فرزند من آمد خَلَفِ صدق
او را به خدا و به خداوند سپردم
پس جامگی و اجرای پدر به من تحویل افتاد، و شاعر ملکشاه شدم. و سالی در خدمت پادشاه روزگار گذاشتم، که جز وقتی از دور او را نتوانستم دیدن، و از اجرا و جامگی یک من و یک دینار نیافتم. و خرج من زیادت شد و وام به گردن من درآمد و کار در سر من پیچید. و خواجه بزرگ نظام الملک رَحمَهُ الله، در حق شعر اعتقادی نداشتی، از آن که در معرفت او دست نداشت، و از ائمه و مُتُصَوّفه به هیچ کس نمی پرداخت. روزی که فردای آن رمضان خواست بود، من از جمله خرج رمضانی و عیدی، دانگی نداشتم. در آن دلتنگی به نزد علاءالدوله، امیرعلی فرامرز رفتم که پادشاه زاده بود و شعردوست، و ندیم خاص سلطان بود و داماد او. شوکت تمام داشت و گُستاخ بود، و در آن دولت منصب بزرگ داشت، و مرا تربیت کردی. گفتم: “زندگانی خداوند دراز باد! نه هر کاری که پدر بتواند کرد، یا آنچه پدر را بیاید پسر را بیاید. پدر من مردی جَلد و شَهم بود و در این صناعت، مَرزوق. و خداوند جهان سلطان شهید آلب ارسلان را در حق او اعتقادی بودی. آنچه از او آمد از من همی نیاید. مرا حیائی مَنّاع است، و نازک طبعی با آن یار است. یک سال خدمت کردم و هزار دینار وام برآوردم، و دانگی نیافتم. دستوری خواه بنده را تا به نشابور بازگردد بر فور مُهری بیاوردند، صد دینار نشابوری، و پیش من نهادند. عظیم شادمانه بازگشتم، و برگ رمضان بفرمودم، و نماز دیگر به در سراپرده سلطان شدم. قضا را علاءالدوله همان ساعت دررسید. خدمت کردم. گفت: “سَرِه کردی و به وقت آمدی”. پس فرود آمد و پیش سلطان شد. آفتاب زرد، سلطان از سراپرده به در آمد، کمان گُروهه ای در دست، علاءالدوله بر راست. من بدویدم و خدمت کردم. امیرعلی نیکویی ها پیوست، و به ماه دیدن مشغول شدند، و اول کسی که ماه دید سلطان بود.
عظیم شادمانه شد. علاءالدوله مرا گفت: “پسر برهانی! در این ماه نو چیزی بگوی! ”من بر فور این دوبیتی بگفتم:
ای ماه! چو ابروان یاری گویی
یا نی، چو کمان شهریاری گویی
نعلی زده از زرّ عیاری گویی
در گوش سپهر، گوشواری گویی
چون عرضه کردم، امیرعلی بسیاری تحسین کرد. سلطان گفت: “برو از آخور هر کدام اسب که خواهی بگشای”. و در این حالت بر کنار آخور بودیم. امیرعلی اسبی نامزد کرد، بیاوردند و به کسان من دادند، ارزیدی سیصد دینار نشابوری. سلطان به مُصلّی رفت، و من در خدمت. نماز شام بگزاردیم، و به خوان شدیم. بر خوان، امیرعلی گفت:"پسر برهانی! در این تشریفی که خداوند جهان فرمود، هیچ نگفتی. حالی دو بیتی بگوی”. من بر پای جَستم و خدمت کردم، و چنان که آمد، حالی این دو بیتی بگفتم:
چون آتشِ خاطر مرا شاه بدید
از خاک، مرا بر زَبَرِ ماه کشید
چون آب، یکی ترانه از من بشنید
چون باد، یکی مرکب خاصم بخشید
چون این دوبیتی ادا کردم، علاءالدوله احسنت ها کرد! و به سبب احسنتِ او سلطان مرا هزار دینار فرمود. علاءالدوله گفت: “جامگی و اجراش نرسیده است، فردا بر دامنِ خواجه خواهم نشست تا جامگیش از خزانه بفرماید، و اجراش بر سپاهان نویسد”. گفت: “مگر تو کنی، که دیگران را این حِسبَة نیست، و او را به لقب من بازخوانید! ”و لقب سلطان“ معزّالدنیا و الدین”بود. امیرعلی مرا”خواجه معزّی” خواند. سلطان گفت: ”امیر معزی” آن بزرگِ بزرگ زاده چنان ساخت که دیگر روز، نماز پیشین، هزار دینارِ بخشیده و هزار و دویست دینار جامگی و برات نیز هزار من غلّه به من رسیده بود. و چون ماه رمضان بیرون شد، مرا به مجلس خواند و با سلطان ندیم کرد، و اقبال من روی در ترقی نهاد، و بعد از آن پیوسته تیمار من همی داشت، و امروز هر چه دارم از عنایت آن پادشاه زاده دارم. ایزد تبارک و تعالی خاک او را به انوار رحمت خوش گرداناد، بِمَنِّه و فَضلِه.
حکایت (6)
آل سلجوق همه شعردوست بودند؛ اما هیچ کس به شعردوستی تر از طغانشاه بن آلب ارسلان نبود، و محاورت و معاشرت او، همه با شعرا بود، و ندیمان او همه شعرا بودند چون:امیر ابوعبدالله قُرَشی و ابوبکر ازرَقی و ابومنصورِ بایوسف و شجاعی نَسَوی و احمد بدیهی و حقیقی و نسیمی، و این ها مرتب خدمت بودند، و آینده و رونده بسیار بودند، همه از او مرزوق و محظوظ. مگر روزی، امیر با احمد بدیهی نرد می باخت، و نرد ده هزاری به پایین کشیده بود، و امیر سه مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی، سه مهره در یک گاه، و ضرب امیر را بود. احتیاط ها کرد و بینداخت تا سه شش زند، سه یک برآمد! عظیم طَیرِه شد و از طبع برفت، و جای آن بود، و آن غضب، به درجه ای کشید که هر ساعت؛ دست به تیغ می کرد، و ندیمان چون برگ بر درخت، همی لرزیدند که پادشاه بود و کودک بود و مَقمور به چنان زخمی. ابوبکر ازرقی برخاست و به نزدیک مطربان شد، و این دوبیتی بازخواند. (ازرقی گوید) :
گر شاه سه شش خواست، سه یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبَتَین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه، روی بر خاک نهاد
بامنصورِ بایوسف، در سنه تسع و خمس مائه که من به هرات افتادم، مرا حکایت کرد که امیر طغانشاه بدین دوبیتی چنان با نشاط آمد و خوش طبع گشت که بر چشم های ازرقی بوسه داد. و زر خواست پانصد دینار، و در دهان او می کرد تا یک دُرُست مانده بود، و به نشاط اندر آمد، و بخشش کرد. سبب آن همه، یک دوبیتی بود! ایزد تبارک و تعالی بر هر دو رحمت کناد، بِمَنِّه و کَرَمه.
حکایت (7)
در شهور سنه اثنَتَین و سَبعین و خمسَ مِائه، صاحب غرضی، قصه به سلطان ابراهیم برداشت که پسر او، سیف الدوله امیر محمود، نیت آن دارد که به جانب عراق برود، به خدمت ملکشاه. سلطان را غیرت کرد و چنان ساخت که او را ناگاه بگرفت و ببست و به حصار فرستاد، و ندیمان او را بند کردند و به حصارها فرستاد؛ ازجمله، یکی مسعودِ سلمان بود، و او را به وَجیرستان به قلعه نای فرستادند. از قلعه نای دوبیتی به سلطان فرستاد. (مسعودِ سعدِ سلمان فرماید:)
در بند تو ای شاه! ملکشه باید
تا بند تو پای تاجداری ساید
آن کس که ز پشتِ سعدِسلمان آید
گر زهر شود، مُلک تو را نگزاید
این دوبیتی علی خاصّ برِ سلطان برد، بر او هیچ اثری نکرد. و ارباب خرد و اصحاب انصاف دانند که حبسیات مسعود، در علوّ به چه درجه رسیده است و در فصاحت به چه پایه بُوَد. وقت باشد که من از اشعار او همی خوانم، موی بر اندام من بر پای خیزد، و جای آن بود که آب از چشم من برود. جمله این اشعار بر آن پادشاه خواندند و او بشنید که بر هیچ موضع او گرم نشد، و از دنیا برفت و آن آزادمرد را در زندان بگذاشت! مدت حبس او به سبب قربت سیف الدوله دوازده سال بود، [و]در روزگار سلطان مسعودِ ابراهیم، به سبب قُربت او، ابونصر پارسی را هشت سال بود، و چندان قصائد غُرَر و نَفائس دُرَر که از طبع وَقّاد او زاده، البته هیچ مسموع نیفتاد. بعد از هشت سال، ثقه الملک طاهرعلی مشکان او را بیرون آورد، و جمله آن آزادمرد، در دولت ایشان همه عمر در حبس به سر برد، و این بدنامی در آن خاندان بزرگ بماند. و من بنده اینجا مُتَوقّفَم که این حال را بر چه حمل کنم؟ بر ثبات رأی، یا بر غفلت طبع، یا بر قساوت قلب، یا بر بَددِلی؟ در جمله ستوده نیست، و ندیدم هیچ خردمند که آن دولت را بر این حزم و احتیاط مَحمِدَت کرد و از سلطان عالم، غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه، به دَرِ همدان، در واقعه امیر شهاب الدین قُتلُمِش الب غازی که داماد او بود به خواهر، طیبَ اللهُ تُربَتهما و رَفَع فی الجِنانِ رُتبَتهما، شنیدم که خَصم در حبس داشتن نشانِ بددلی است؛ زیرا که از دو حال بیرون نیست:یا مُصلح است یا مُفسد؛ اگر مصلح است، که در حبس داشتن ظلم است و اگر مفسد است، مفسد را زنده گذاشتن هم ظلم است. در جمله، بر مسعود به سر آمد، و آن بدنامی تا دامن قیا مت بماند.
حکایت (8)
مُلک خاقانیان در زمان سلطان خضر بن ابراهیم، عظیم طراوتی داشت و شِگَرف سیاستی و مهابتی که بیش از آن نبود. و او پادشاه خردمند و عادل و مُلک آرای بود. ماوراءالنهر و ترکستان او را مسلّم بود، و از جانب خراسان او را فراغتی تمام، و خویشی و دوستی و عهد و وَثیقَت برقرار. و از جمله تجمّل مُلکِ او یکی آن بود که چون برنشستی به جز دیگر سلاح، هفتصد گُرزِ زرین و سیمین پیش اسب او ببردندی، و شاعردوستِ عظیم بود. استاد رشیدی و امیرعَمعَق و نجیبی فَرغانی و نَجّار ساغرجی و علی بانیذی و پسر دُرغوش و پسر اسفراینی و علی سپهری، در خدمت او صِلَت های گران یافتند و تشریف های شگرف ستدند. و امیرعَمعَق، امیرالشعرا بود، و از آن دولت حَظّی تمام گرفته و تجملی قوی یافته، چون غلامان ترک و کنیزکان خوب و اسبان راهوار و ساخت های زر و جامه های فاخِر و ناطق و صامِت فراوان، و در مجلس پادشاه عظیم محترم بود. به ضرورت، دیگر شعرا را خدمت او همی بایست کردن؛ و از استاد رشیدی همان طمع می داشت که از دیگران، و وفا نمی شد. اگرچه رشیدی جوان بود، اما عالِم بود در آن صناعت، سِتّی زینب، ممدوحه او بود، و همگی حرم خضرخان در فرمان او بود، و به نزدیک پادشاه قربتی تمام داشت. رشیدی او را بستودی و تقریر فضل او کردی، تا کار رشیدی بالا گرفت و سیدالشعرائی یافت. و پادشاه را در او اعتقادی پدید آمد و صِلَت های گران بخشید. روزی در غیبت رشیدی، از عَمعَق پرسید که شعر عبدالسید رشیدی را چون می بینی؟ گفت: “شعری به غایت نیک مُنقّی و مُنقّح، اما قدری نمکش درمی باید”. نه بس روزگاری برآمد که رشیدی دررسید و خدمت کرد و خواست که بنشیند. پادشاه او را پیش خواند و به تَضریب، چنان که عادت ملوک، است گفت: “امیرالشعرا را پرسیدم که شعر رشیدی چون است؟ گفت:نیک است اما بی نمک است، باید که در این معنی، بیتی دو بگویی”. رشیدی خدمت کرد و به جای خویش آمد و بنشست و بر بدیهه این قطعه بگفت:
شعرهای مرا به بی نمکی
عیب کردی، روا بود، شاید
شعر من، همچو شکّر و شهد است
وندر این دو نمک نکو ناید
شَلغَم و باقِلیست گفته تو
نمک، ای قَلتَبان، تو را باید
چون عرضه کرد، پادشاه را عظیم خوش آمد، و در ماوراءالنهر، عادت و رسم است که در مجلس پادشاه و دیگر مجالس زر و سیم در طبق ها به نقل بنهند، و آن را “سیم طاقا یا جفت” خوانند، و در مجلس خضرخان بخش را چهار طبق زر سرخ بنهادندی، در هر یکی دویست و پنجاه دینار، و آن به مشت ببخشیدی این روز چهار طبق رشیدی را فرمود، و حُرمتی تمام پدید آمد و معروف گشت؛ زیرا که چنان که ممدوح به شعر نیک شاعر معروف شود، شاعر به صله گران پادشاه معروف شود، که این دو معنی مُتِلازِمانند.
حکایت (9)
استاد ابوالقاسم فردوسی، از دَهاقین طوس بود، از دِیهی که آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طَبَران است. بزرگ دِیهی است، و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوکتی تمام داشت؛ چنان که به دخل آن ضیاع، از امثال خود بی نیاز بود، و از عقب، یک دختر بیش نداشت، و شاهنامه به نظم همی کرد، و همه امید او آن بود که از صِله آن کتاب، جهاز آن دختر بسازد. بیست و پنج سال در آن کتاب مشغول شد که آن کتاب تمام کرد، و الحق هیچ باقی نگذاشت، و سخن را به آسمان عِلّیین برد، و در عَذوبَت به ماءِ مَعین رسانید، و کدام طبع را قدرت آن باشد که سخن را بدین درجه رساند که او رسانیده است؟ در نامه ای که زال همی نویسد به سام نریمان به مازندران، در آن حال که با رودابه، دختر شاه کابل، پیوستگی خواست کرد:
یکی نامه فرمود، نزدیک سام
سراسر درود و نُوید و خُرام
نخست از جهان آفرین یاد کرد
که هم داد فرمود و هم داد کرد
وزو باد، بر سامِ نیرم درود
خداوندِ شمشیر و کوپال و خود
چَماننده چَرمه هنگام گرد
فزاینده بادِ آوردگاه
فشاننده خون ز ابر سیاه
به مردی، هنر در هنر ساخته
سرش از هنر گردن افراخته
من در عجم، سخنی بدین فصاحت نمی بینم و در بسیاری از سخن عرب هم! چون چون فردوسی شاهنامه تمام کرد، نسّاخ او علی دیلم بود، و راوی ابودُلف و وَشکرده حُیی قُتیبه که عامل طوس بود و به جای فردوسی ایادی داشت. نام این هر سه بگوید:
از این نامه از نامداران شهر
علی دیلم و بودُلَف راست بهر
نیامد جز احسنتِ شان بهره ام
بِکَفت اندر احسنت شان زَهره ام
حُیی قُتیبه است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان
نِیم آگه از اصل و فرعِ خَراج
همی غَلتَم اندر میانِ دَواج
حُیی قُتیبه، عامل طوس بود و این قدر او را واجب داشت و از خراج فرونهاد. لاجرم نام او تا قیامت بماند، و پادشاهان همی خوانند. پس شاهنامه، علی دیلم در هفت مُجَلَّد نبشت، و فردوسی بودُلف را برگرفت، و روی به حضرت نهاد به غزنین، و به پایمردی خواجه بزرگ، احمدِ حسن کاتب [میمندی] عرضه کرد، و قبول افتاد. و سلطان محمود از خواجه منت ها داشت؛ اما خواجه بزرگ، مُنازعان داشت که پیوسته خاکِ تَخلیط در قَدَحِ جاهِ او همی انداختند. محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: “پنجاه هزار درم، و این خود بسیار باشد، که او مردی رافِضی است و مُعتَزِلی مذهب، و این بیت بر اعتِزالِ او دلیل کند که او گفت:
به بینندگان آفریننده را
نبینی مَرَنجان دو بیننده را
و بر رَفض او این بیت ها دلیل است که او گفت:
خردمند، گیتی چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تندباد
چو هفتاد کشتی در او ساخته
همه بادبان ها برافراخته
میانه یکی خوب کشتی عروس
برآراسته همچو چشمِ خروس
پیمبر بدو اندرون با علی
همه اهلِ بیتِ نبی و وصی
اگر خُلد خواهی به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای
گَرَت زین بد آید گناه من است
چنین دان و این راه، راه منست
برین زادم و هم برین بگذرم
یقین دان که خاک پی حیدرم
و سلطان محمود مردی مُتعصّب بود. در او این تَخلیط گرفت[و] مسموع افتاد. در جمله بیست هزار دِرَم به فردوسی رسید. به غایت رنجور شد، و به گرمابه رفت و برآمد. فُقاعی بخورد و آن سیم میان حَمامی و فُقاعی قِسم فرمود. سیاست محمود دانست. به شب از غزنین برفت، و به هِری به دکّان اسماعیل وَرّاق پدر ازرَقی فرود آمد و شش ماه در خانه او متواری بود تا طالبان محمود به طوس رسیدند و بازگشتند، و چون فردوسی ایمن شد، از هری روی به طوس نهاد، و شاهنامه برگرفت و به طبرستان شد به نزدیک سپهبد شهریار، که از آل باوند در طبرستان پادشاه او بود، و آن خاندانی است بزرگ، نسبت ایشان به یزدگرد شهریار پیوندد. پس محمود را هِجا کرد در دیباچه؛ بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت: “من این کتاب را از نام محمود به نام تو همی خواهم کردن، که این کتاب همه اخبار و آثار جَدّان توست”. شهریار او را بنواخت و نیکویی ها فرمود و گفت: “یا استاد! محمود را بر آن داشتند و کتاب تو را به شرطی عرضه نکردند، و تو را تخلیط کردند و دیگر تو مرد شیعیی، و هرکه تولّی به خاندان پیامبر کند او را دنیاوی به هیچ کاری نرود، که ایشان را خود نرفته است. محمود خداوندگار من است. تو شاهنامه به نام او رها کن، و هجو او به من ده تا بشویم و تو را اندک چیزی بدهم. محمود، خود تو را خواند و رضای تو طلبد، و رنج چنین کتاب ضایع نماند. و دیگر روز صد هزار درم فرستاد و گفت: “هر بیتی به هزار درم خریدم. آن صد بیت به من دِه و با محمود دل خوش کن”. فردوسی آن بیت ها فرستاد. بفرمود تا بشستند. فردوسی نیز سواد بشست و آن هجو، مُندَرِس گشت و از آن جمله این شش بیت بماند:
مرا غَمز کردند کآن پُر سخن
به مِهرِ نبی و علی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم
چو محمود را صد حمایت کنم
پرستار زاده نیاید به کار
وگر چند باشد پدر شهریار
ازین در سخن چند رانم همی؟
چو دریا کرانه ندانم همی
به نیکی نَبُد شاه را دستگاه
وگرنه مرا بر نشاندی به گاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود
ندانست نام بزرگان شنود
الحق نیکو خدمتی کرد شهریار مر محمود را، و محمود از او مِنّت ها داشت. در سنه اربع عَشر و خَمسَ مِائه به نشابور شنیدم از امیر معزی که او گفت: “از امیر عبدالرزاق شنیدم به طوس، که او گفت: وقتی محمود به هندوستان بود، و از آنجا بازگشته بود، و روی به غزنین نهاده، مگر در راه او مُتمَرِّدی بود و حصاری استوار داشت؛ و دیگر روز محمود را منزل بر در حصار او بود، پیش او رسولی بفرستاد که فردا باید که پیش آیی و خدمتی بیاری، و بارگاه ما را خدمت کنی، و تشریف بپوشی و بازگردی. دیگر روز محمود برنشست و خواجه بزرگ بر دست راست او همی راند؛ که فرستاده بازگشته بود، و پیش سلطان همی آمد. سلطان با خواجه گفت: “چه جواب داده باشد؟ ” خواجه این بیت فردوسی بخواند:
اگر جز به کام من آید جواب
من و گُرز و میدان و افراسیاب
محمود گفت: ”این بیت که راست، که مردی از او همی زاید؟ ”گفت: ”بیچاره ابوالقاسم فردوسی راست، که بیست و پنج سال رنج برد و چنان کتابی تمام کرد و هیچ ثمره ندید”. محمود گفت:”سَرِه کردی که مرا از آن یاد آوردی، که من از آن پشیمان شده ام. آن آزادمرد از من محروم ماند؛ به غزنین مرا یاد ده تا او را چیزی فرستم”. خواجه چون به غزنین آمد، بر محمود یاد کرد. سلطان گفت: ”شصت هزار دینار ابوالقاسم فردوسی را بفرمای تا به نیل دهند و با شتر سلطانی به طوس برند و از او عذر خواهند”. خواجه سال ها بود تا در این بند بود. آخر آن کار را چون زر بساخت، و اشتُر گُسیل کرد، و آن نیل به سلامت به شهر طَبَران رسید. از دروازه رودبار شتر در می شد و جنازه فردوسی به دروازه رزان بیرون همی بردند. در آن حال مُذَکّری بود در طَبَران؛ تعصُّب کرد و گفت: “من رها نکنم تا جنازه او را در گورستان مسلمانان برند؛ که او رافضی بود”. و هر چند مردمان بگفتند، با آن دانشمند درنگرفت. درون دروازه باغی بود ملک فردوسی؛ او را در آن باغ دفن کردند. امروز هم در آنجاست، و من در سنه عشر و خمس مائه آن خاک را زیارت کردم. گویند از فردوسی دختری ماند سخت بزرگوار. صِلَتِ سلطان خواستند که بدو سپارند، قبول نکرد و گفت: “بدان محتاج نیستم”. صاحب بَرید، به حضرت بنوشت، و بر سلطان عرضه کردند. مثال داد که آن دانشمند از طَبَران برود، بدین فُضولی که کرده است، و خانمان بگذارد و آن مال به خواجه ابوبکر اسحاق کَرّامی دهند تا رِباطِ چاهه، که بر سر راه نشابور و مرو است در حدّ طوس، عمارت کند. چون مِثال به طوس رسید، فرمان را امتثال نمودند، و عمارت رباط چاهه از آن مال است.
حکایت (10)
در آن تاریخ که من بنده در خدمت خداوند مَلِکُ الجِبال بودم، نَوّر اللهُ مَضجَعه و رَفَع فی الجِنانِ مَوضعَه، و آن بزرگوار در حق من بنده اعتقاد قوی داشت، و در تربیت من همت بلند، مگر از مِهتَران و مهترزادگان شهر بلخ، عَمَّرهَااللهُ، امیرِ عمید صفی الدین ابوبکر محمد ابن الحسین الرَوانشاهی، روز عید فطر بدان حضرت پیوست، جوان فاضلِ مُفَضّل، دبیری نیک، مُستوفیی به شرط، در ادب و ثمرات آن با بهره، در دل ها مقبول و در زبان ها ممدوح، و در این حال، من به خدمت حاضر نبودم. در مجلس، بر لفظ پادشاه رفت که نظامی را بخوانید. امیر عمید صفی الدین گفت که: “نظامی اینجاست؟ “گفتند: “آری” و او چنان گمان برد که نظامی مُنیری است. گفت:”خَه! شاعری نیک و مردی معروف”. چون فَرّاش رسید، مرا بخواند. موزه در پای کردم، و چون درآمدم خدمت کردم، و به جای خویش بنشستم، و چون دَوری چند درگذشت، امیر عمید گفت: “نظامی نیامد؟ “مَلِکِ جبال گفت: “آمد، اینک آنجا نشسته است”. امیر عمید گفت: “من نه این نظامی را می گویم، آن نظامی دیگر است، و من این را خود نشناسم”. همیدون، آن پادشاه را دیدم که متغیر گشت و در حال، روی سوی من کرد و گفت: “جز تو جایی نظامی هست؟ “گفتم: “بلی ای خداوند! دو نظامی دیگرند:یکی در سمرقند است و او را نظامی مُنیری گویند، و یکی نیشابوری و او را نظامی اثیری گویند، و من بنده را نظامی عروضی خوانند”. گفت: ”تو بِهی یا ایشان؟ ”امیر عمید دانست که بد گفته است، و پادشاه را متغیر دید، گفت:”ای خداوند! آن هر دو نظامی مُعَربدند و سَبُک، مجلس ها را به عربده بر هم شورند و به زیان آرند”. ملک بر سبیل طیبَت گفت:”باش! تا این را ببینی که پنج قدح سِیکی بخورد و مجلس را بر هم زند. اما از این هر سه نظامی شاعرتر کیست؟ ”امیر عمید گفت:”من آن دو را دیده ام و به حقّ المعرفه شناسم؛ اما این را ندیده ام و شعر او را نشنیده ام. اگر در این معنی که برفت، دو بیت بگوید و من طبع او بینم و شعر او بشنوم، بگویم که کدام بهتر است از این هر سه؟ ”ملک روی سوی من کرد و گفت:”هان ای نظامی! تا ما را خَجِل نکنی، و چون گویی، چنان گوی که امیر عمید خواهد”. اندر آن وقت، مرا در خدمت پادشاه طبعی بود فیاض، و خاطری وَهّاج، و اکرام و انعام آن پادشاه، مرا بدانجا رسانیده بود که بدیهه من چون رَویت گشته بود. قلم برگرفتم و تا دو بار دَور درگذشت این پنج بیت بگفتم:
در جهان سه نظامی ایم، ای شاه!
که جهانی ز ما به افغانند
من به وِرساد، پیشِ تختِ شَهَم
و آن دو در مرو، پیش سلطانند
به حقیقت، که در سخن امروز
هر یکی مَفخَرِ خراسانند
گرچه همچون روان سخن گویند
ورچه همچون خرد سخن دانند
من شرابم که شان چو دَریابم
هر دو از کار خود فرومانند
چون این بیت ها عَرض کردم، امیر عمید صفی الدین خدمت کرد و گفت:”ای پادشاه! نظامیان را بگذار. من از جمله ماوراءالنهر و خراسان و عراق، هیچ کس را طبع آن نشناسم که بر ارتِجال، چنین پنج بیت تواند گفت؛ خاصه بدین مِتانت و جِزالت و عَذوبت، مقرون به الفاظ عَذب و مَشحون به معانی بِکر. شاد باش ای نظامی! تو را بر بسیط زمین، نظیر نیست. ای خداوند پادشاه، طبعی لطیف دارد و خاطری قوی و فضلی تمام، و اقبال پادشاه وقت و همّتِ او رَفَعَهُما الله در افزوده است. نادره ای گردد و از این هم زیادت شود، که جوان است و روزافزون”. روی پادشاه خداوند عظیم برافروخت، و بَشاشَتی در طبعِ لطیفِ او پدید آمد. مرا تحسین کرد و گفت: “کانِ سُربِ وَرساد، از این عید تا به عید گوسفندکُشان، به تو دادم. عاملی بفرست”. چنان کردم و اسحاق یهودی را بفرستادم. در صَمیم تابستان بود و وقت کار، گوهر بسیار می گداختند. در مدت هفتاد روز، دوازده هزار من سُرب، از آن خُمس بدین دعاگوی رسید، و اعتقاد پادشاه در حق من بنده یکی هزار شد. ایزد تبارک و تعالی خاکِ عزیزِ او را به شمع رضا پر نور کناد و جان شریف او را به جمع غِنا مَسرور؛ بِمَنّه و کَرَمِه.