۱۴۰۱ شهریور ۹, چهارشنبه

مقالت چهارم

در علم طب و هدایت طبیب

 

  طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زایل شود باز آرند، و بیارایند او را بدرازی موی و پاکی روی و خوشی روی و گشادگی.  اما طبیب باید که رقیق الخُلق، حکیم النفس و جَیِّد الحدس باشد، و حدس حرکتی باشد که نفس را بُوَد در آراء صایبه اَعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم بمجهول، و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخُلق نَبُوَد، و تا منطق نداند حکیم النفس نبود، و تا مُویّد نبود به تأئید جَیِّد الحدس نَبُوَد و هر که جَیِّد الحدس نَبُوَد به معرفت علت نرسد، زیرا که دلیل از نبض می باید گرفت، و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد؛ و میان اطبا خلاف است.  گروهی گفته اند که حرکت انقباض را بِحِس نشاید اندر یافتن، اما افضل المتأخرین، حجته الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون می گوید: حرکت انقباض را در توان یافتن بدشواری اندر تَنهای کم گوشت.  و آنکه نبض ده جنس است و هر یکی از او متنوع شود بِسِه نوع: دو طرفین او و یکی اعتدال او، تا تأئید الهی باستصواب او همراه نَبُوَد فِکرَتِ مُصیب نتواند بود و تفسره را نیز همچون الوان و رسوب او نگاه داشتن، و از هر لونی بر حالتی دلیل گرفتن نَه کاری خُرد است.  این همه دلائل بتأئید الهی و هدایت پادشاهی مُفتَقِرَند و این معنی است که ما او را بعبارت حدس یاد کرده ایم. و تا طبیب منطق نداند و جِنس و نوع نشناسد در میان فصل و خاصه و عَرَض فَرق نتواند کرد، و علت نشناسد و چون علت نشناسد در علاج مُصیب نتواند بود، و ما اینجا مثلی بزنیم تا معلوم شود که چنین است که همی گوئیم.  مَرَض جنس آمد و تب و صُداع و زُکام و سرسام و حصبه و یرقان نوع، و هر یک بفصلی از یکدیگر جدا شوند، و از این هریکی باز جنس شوند، مثلا تب جنس است و حُمّی یوم و غَبّ و شطرالغب و رُبع انواع؛ و هر یکی بفصلی ذاتی از یکدیگر جدا شوند چنانکه حُمّی یوم جدا شود از دیگر تبها بدانکه درازترین مدت او یک شبانه روز بود و درو تَکَسُّر و گرانی و کاهلی و درد نباشد، و تب مُطَبَّقه جدا شود از دیگر تب ها بدانکه چون بگیرد تا چند روز بازنشود، و تب غبّ جدا شود از دیگر تبها بدانکه یکروز سخت تر آید و درنگش کمتر باشد و یک روز آهسته تر و درنگش درازتر بود، و تب رُبع جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و سوم نیاید و چهارم بیاید؛ و این هر یکی باز جنس شوند و ایشانرا انواع پدید آید.  چون طبیب منطق داند و حاذق باشد و بداند که کدام تب است؟ و مادّت آن تب چیست؟ مُرَکَّب است یا مفرد؟ زود بمعالجت مشغول شود، و اگر در شناختن علت درماند بخدای عَزّ و جَلّ بازگردد و از او اِستِعانَت خواهد و اگر در علاج فرو ماند هم بخدای باز گردد و از او مدد خواهد که بازگشت همه بدوست.[1] 

 

حکایت (1)

 

  در سنه اثنتی عشرة و خمسمأه در بازارعطاران نشابور بر دکان  محمد محمد منجم طبیب از خواجه امام ابوبکر دقاق شنیدم که او گفت در سنه اثنتین و خمسمأه یکی از مشاهیر نشابور را قولنج بگرفت و مرا بخواند و بدیدم و بمعالجت مشغول شدم و آنچه در این باب فراز آمد بجای آوردم.  البته شفا روی ننمود، و سه روز بر آن بر آمد.  نماز شام بازگشتم ناامید بر آنکه نیم شب بیمار در گُذَرَد.  در این رنج بخفتم .  صبحدم بیدار گشتم و شک نکردم که درگذشته بود.  ببام بر شُدَم و روی بدان جانب آوردم و نیوشه کردم. هیچ آوازی نشنیدم که بر گذشتن او دلیل بودی.  سوره فاتحه بخواندم، و از آن جانب بدمیدم و گفتم الهی و سیدی و مولای تو گفته ای در کلام مُبرَم و کتاب محکم: و نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاء وَ رَحْمَةٌ لِّلْمُؤْمِنِينَ. و تَحَسُّر همی خوردم که جوان بود و مُنعِم و مُتِنعَّم و کام انجامی تمام داشت.  پس وضو ساختم و بِمُصَلّی شدم و سُنَّت بگزاردم.  یکی در سرای بزد، نگاه کردم، کس او بود.  بشارت داد که: بُگشای.  گفتم: "چه شد؟"  گفت: "این ساعت راحت یافت."  دانستم که از برکات فاتحة الکتاب بوده است و این شربت از داروخانه رحمانی رفته است و این مرا تجربه شد، و بسیار جایها این شربت دردادم، همه موافق افتاد و شفا بحاصل آمد.  پس طبیب باید که نیکو اعتقاد بود و امر و نهی شرع را مُعَظَّم دارد، و از علم طب باید فصول بقراط و مسائل حنینِ اسحاق و مُرشِدِ محمد زکریای رازی و شرح نیلی که این مجملات را کرده است بدست آرد و مطالعت همی کند، بعد از آنکه بر استادی مشفق خوانده باشد، و از کتب وسط ذخیره ثابت قره یا منصوری محمد ذکریاء رازی یا هدایه ابوبکر اخوینی، یا کفایه احمد فرج، یا اغراض سید اسمعیل جرجانی به استقصاء تمام بر استادی مشفق خواند، پس از کتب بسایط یکی بدست آرد چون سته عشر جالینوس یا حاوی محمد زکریا یا کامل الصناعه، یا صد باب بوسهل مسیحی یا قانون بوعلی سینا یا ذخیره خوارزمشاهی، و بوقت فراقت مطالعت همی کند و اگر خواهد از این همه مُستَغنی باشد بقانون کِفایت کند.  سید کونین و پیشوای ثِقِلین میفرماید: كُلُّ الصَّيْدِ في جَوْفِ الفِرَا همه شکارها در شکم گورخر است.   این همه که گفتم در قانون یافت شود با بسیاری از زوائد، و هَر کِرا مجلد اول از قانون معلوم باشد از اصول علم طب و کلیات او، هیچ بر او پوشیده نماند، زیرا که اگر بقراط و جالینوس زنده شوند، روا بُوَد که پیش این کتاب سجده کنند.  و عجبی شنیدم که یکی در این کتاب بر بوعلی اعتراض کرد و از آن معترضات کتابی ساخت و اصلاح قانون نام کرد.  گوئی در هردو مینگرم که مُصَنِّف چه مَع̊توه مردی باشد و مُصَنَّف چه مکروه کتابی!  چرا کسی را بر بزرگی اعتراض باید کرد که تصنیفی از آن او بدست گیرد مسأله نخستین برو مشکل باشد؟  چهار هزار سال بود تا حکماء اوائل جانها گداختند و روانها درباختند تا علم حکمت را بجای فرود آرند نتوانستند.  تا بعد از این مدت حکیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس این نقد را بِقِسطاس منطق بِسَخت و بمحک حدود نقد کرد و بِمکیال قیاس بپیمود تا شک و ریب از او برخاست و منقح و محقق گشت، و بعد از او در این هزار و پانصد سال هیچ فیلسوف بِکُنْه سخن او نرسید و بر جاده سیاقت او نگذشت الا افضل الامتأخرین حکیم المشرق حُجَّة الحَقّ علی الخلق ابوعلی الحسین  بن عبدلله بن سینا و هر که بر این دو بزرگ اعتراض کرد خویشتن را از زُمره اهل خرد بیرون آورد و در سِلک اهل جنون ترتیب داد و در جمع اهل عَتَه جلوه کرد.  ایزد تبارک و تعالی ما را از این هَفَوات و شهوات نگاه دارد بِمَنّهِ وَ لُط̊فه.  پس اگر طبیبی مجلد اول از قانون بدانسته باشد و سن او به اربعین کشد اهل اعتماد بود، و اگرچه این درجه حاصل دارد باید که از این کتب صِغار که استادان مجرب تصنیف کرده اند یکی پیوسته با خویشتن دارد، چون تُحفَة الملوک [!] محمد بن زکریا و کفایه ابن مندویه اصفهانی و تدارک انواع الخطا فی التدبیر طبی ابوعلی و خفی علائی و یادگار سید اسمعیل جرجانی، زیرا که بر حافظه اعتمادی نیست که در آخِر ِمُوخَر دِماغ باشد که دیر تر در عمل آید این مکتوب او را مُعین باشد.  پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرایط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاری است جان و عمر خویش بدست هر جاهل دادن و تدبیر جان خود در کنار هر غافل نهادن.

 

حکایت (2) 

 

  بُختیشوع یکی از نصارای بغداد بود، طبیبی حاذق و مُشفقی صادق بود و مرتب بخدمت مأمون، مگر از بنی هاشم از اَقرُباء مأمون یکی را اسهال افتاد.  مأمون را بدان قَریب دلبستگی تمام بود، بُختیشوع را بفرستاد تا معالجت او بِکُنَد.  او بر پای خاست و جان برمیان بست از جهت مأمون، و بانواع معالجت کرد هیچ سود نداشت، و از نَوادِر معالجت آنچه یاد داشت، بکرد؛ البته فایدت نکرد، و کار از دست بشد، و از مأمون خجل میبود، و مأمون بجای آورد که بُختیشوع خِجِل میماند، گفت: "یا بُختیشوع! خجل مباش، تو جهد خویش و بندگی خویش بجای آوردی، مگر خدای عزّ و جلّ نمی خواهد، بقضا رضا ده که ما دادیم." بُختیشوع چون مأمون را مأیوس دید، گفت: "یک معالجت دیگر مانده است، باقبال امیر المومنین بکنم؛ اگرچه مخاطره است، اما باشد که باری تعالی راست آورد."  و بیمار هر روز پنجاه شصت بار مینشست، پس مُسهل بساخت و بِبیمار داد، آنروز که مسهل خورد زیادت شد، دیگر روز بایستاد.  اطبّا از او سئوال کردند که: این چه مخاطره بود که تو کردی؟  جواب داد که: مادَّت این اسهال از دِماغ بود و تا از دماغ فرونیامدی این اسهال منقطع نگشتی، و من ترسیدم که اگر مسهل دهم نباید که قوت باسهال وفا نکند، چون دل بر گرفتند گفتم: آخر در مُسهِل امید است و در نادادن هیچ امید نِه، بدادم و توکل بر خدای کردم که او تواناست، و باری تعالی توفیق داد و نیکو شد و قیاس درست آمد، زیرا که در مسهل نادادن مرگ متوقع بود و در مسهل دادن مرگ و زندگانی هر دو متوقع بود، مسهل دادن اولیتر دیدم.

 

حکایت (3)

 

  شیخ رئیس ابوعلی سینا حکایت کرد اندر کتاب مبدأ و معاد در آخر فصل امکان وجود امور نادره عن هذه النفس همی گوید که بمن رسید  و بشنودم که: حاضر شد طبیبی بمجلس یکی از ملوک سامان و قبول او در آنجا بدرجه ای رسید که در حرم شدی و نبض مُحَرَّمات و مُخَدَرّات بگرفتی.  روزی با ملک در حرم نشسته بود بجائی که ممکن نبود هیچ نرینه آنجا توانستی رسید.  ملک خوردنی خواست، کنیزکان خوردنی آوردند.  کنیزکی خوانسالار بود، خوان از سر برگرفت و دو تا شد و بر زمین نهاد.  خواست که راست شود نتوانست شد، همچنان بماند بسبب ریحی غلیظ که در مفاصل او حادث شد.  ملک روی بطبیب کرد که در حال او را معالجت باید کرد بِهَر وَجه که باشد، و اینجا تدبیر طبیعی را هیچ وجهی نبود و مجالی نداشت بسبب دوری اَدویه، روی بتدبیر نفسانی کرد و بفرمود تا مقنعه از سر او فرو کشیدند و موی او برهنه کردند تا شرم دارد و حرکتی بکند، و او را از آن حالت مُستَکرَه آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد، تَغَیُّر نگرفت، دست به شنیع تر از آن برد و بفرمود تا شلوارش فرو کشیدند، شرم داشت و حرارتی در بدن او حادث شد چنانکه آن ریح غلیظ را تحلیل کرد، و او راست ایستاد و مستقیم و سلیم بازگشت.  اگر طبیب حکیم و قادر نبودی او را این اِستنباط نبودی و ازین معالجت عاجز آمدی، و چون عاجز شدی از چشم پادشاه بیفتادی.  پس معرفت اشیاء طبیعی و تصور موجودات طبیعی از این باب است و هو اعلم. 

 

حکایت (4)

 

  هم از ملوک آل سامان امیر منصور بن نوح بن نصر را عارضه ای افتاد که مُزمِن گشت و بر جای بماند و اطبّا در آن معالجت عاجز ماندند.  امیر منصور کس فرستاد و محمد بن زکریای راضی را بخواند بدین معالجت.  او بیامد تا بِآموی، و چون بکنار جیحون رسید و جیحون بدید، گفت: "من در کشتی نَنشینَم، قال الله تعالی: لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ، خدای تعالی می گوید خویشتن را بدست خویشتن در تَهلکه مَیندازید، و نیز همانا که از حکمت نباشد باختیار در چنین مهلکه نشستن، و تا کَسِ امیر ببخارا رفت و باز آمد او کتاب منصوری تصنیف کرد و بدست آن کس بفرستاد، و گفت: " من این کتابم، و از این کتاب مقصود تو بحاصل است، بمن حاجتی نیست."  چون کتاب بامیر رسید رنجور شد، پس هزار دینار بفرستاد و اسب خاص و ساخت، و گفت: "همه رِفقی بکنید، اگر سود ندارد دست و پای او ببندید و در کشتی نشانید و بگذرانید."  چنان کردند و خواهش بِاو درنگرفت، دست و پای او ببستند و در کشتی نشاندند و بگذرانیدند، و آنگَه دست و پای او باز کردند و جَنیبَت با ساخت در پیش کشیدند، و او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی بِبخارا نهاد.  سئوال کردند که ما ترسیدیم که چون از آب بگذریم و ترا بگشائیم با ما خصومت کنی، نکردی و ترا ضَجِر و دلتنگ ندیدیم.  گفت: "من دانم که در سال بیست هزار کَس از جیحون بگذرند و غرق نشوند و من هم نَشَوم ولیکن ممکن است که شَوَم، و چون غرق شوم تا دامن قیامت گویند: اَبلَه مردی بود محمد زکریا که بِاختیار در کشتی نشست تا غرق شد، و از جمله مَلومان باشم نه از جمله مَعذوران.  چون بِبخارا رسید امیر درآمد و یکدیگر را بدیدند و معالجت آغاز کرد و مجهود بذل کرد، هیچ راحتی پدید نیامد.  روزی پیش امیر درآمد و گفت: "فردا معالجتی دیگر خواهم کردن اما در این معالجت فلان اسب و فلان استر خرج میشود."  و این دو مرکب معروف بودند در دوندگی چنانکه شبی چهل فرسنگ برفتندی.  پس دیگر روز امیر را بگرمابه جوی مولیان برد بیرون از سرای، و آن اسب و استر را ساخته و تنگ کشیده بر در گرمابه بداشتند و رکابداری غلام خویش را بفرمود، و از خدم و حشم هیچکس را بگرمابه فرو نگذاشت.  پس ملک را در گرمابه میانگین بنشاند و آبِ فاتَر برو همی ریخت و شربتی که کرده بود چاشنی کرد و بدو داد تا بخورد، و چندانی بداشت که اخلاط را در مفاصل نُضجی پدید آمد.  پس برفت و جامه درپوشید و بیامد در برابر امیر بایستاد و سَقَطی چند بگفت که ای کذا و کذا! تو بفرمودی تا مرا ببستند و در کشتی افکندند و در خون من شدند!  اگر بمکافات آن جانَت نبرم نه پسر زکریا ام.  امیر بغایت در خشم شد و از جای خویش بر آمد تا بِسَرِ زانو.  محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد.  امیر یکی از خشم و یکی از بیم تمام برخاست و محمد زکریا چون امیر را بر پای دید بر گشت و از گرمابه بیرون آمد.  او و غلام هر دو پای بِاسب و استر گردانیدند و روی بآموی نهادند.  نماز دیگر از آب بگذشت و تا مَرو هیچ جای نایستاد.  چون بِمَرو فرود آمد، نامه ای نوشت بخدمت امیر که: زندگانی پادشاه دراز باد در صحت بدن و نفاذ امر، خادم علاج آغاز کرد و آنچه ممکن بود بجای آورد، حرارت غریزی با ضعفی تمام بود، و بعلاج طبیعی دراز کشیدی، دست از آن بداشتم و بعلاج نفسانی آمدم، و بگرمابه بردم و شربتی دادم و رها کردم تا اخلاط نُضجی تمام یافت، پس پادشاه را بخشم آوردم تا حرارت غریزی را مَدَد حادِث شد و قُوَّت گرفت، و آن اخلاط نُضج پذیرفته را تحلیل کرد و بعد از این صواب نیست که میان من و پادشاه جمعیتی باشد.  اما چون امیر بر پای خواست و محمد زکریا بیرون شد و بر نشست حالی او را غشی آورد، چون بهوش باز آمد بیرون آمد، و خدمتکاران را آواز داد و گفت: که طبیب کجا شد؟"  گفتند: "از گرمابه بیرون آمد و پای در اسب گردانید و غلامش پای در استر و برفت."  امیر دانست که مقصود چه بوده است، پس به پای خویش از گرمابه بیرون آمد.  خبر در شهر افتاد و امیر بار داد و خَدَم و حَشَم و رعیت جمله شادیها کردند و صدقه ها دادند و قربانها کردند و جشنها پیوستند، و طبیب را هرچند بِجُستَند نیافتند.  هفتم روز غلام محمد زکریا دررسید بر آن استر نشسته و اسب را جَنیبَت کرده و نامه عرض کرد.  امیر نامه برخواند و عجب داشت او را معذور خواند و تشریف فرمود از اسب و ساخت و جُبّه و دستار و سلاح و غلام و کنیزک، و بفرمود تا بِرِی از املاک مأمون هر سال دو هزار دینار زر و دویست خروار غَلِه بنام وی برانند، و این تشریف و ادرارنامه بدست معروفی بمرو فرستاد و امیر صحت کلی یافت و محمد زکریا با مقصود بخانه رسید.

 

حکایت (5)

 

  ابو العباس مأمون خوارزمشاه وزیری داشت نام او احمد بن محمد سهیلی، مردی حکیم طبع و کریم نفس و فاضل، و خوارزمشاه همچنین حکیم طبع و فاضل دوست بود، و بسبب ایشان چندین حکیم و فاضل بر آن درگاه جمع  شده بودند چون ابو علی سینا و ابو سهل مسیحی و ابوالخیرِ خَمّار و ابوریحان بیرونی و ابونصر عراق برادرزاده خوارزمشاه بود و در علم ریاضی و و انواع آن ثانی بطلمیوس بود، و ابو الخیر خمار در طب ثالث بقراط و جالینوس بود، و ابوریحان در نجوم بجای ابو معشر و احمد بن عبدالجلیل بود، و ابوعلی سینا و ابوسهل مسیحی خَلَف ارسطاطالیس بودند در علم حکمت که شامل است همه علوم را.  این طایفه در آن خدمت از دنیاوی بی نیازی داشتند و با یکدیگر اُنسی در مُحاوِرَت و عیشی در مکاتبت می کردند.  روزگار برنَپَسندید و فلک روا نداشت، آن عیش بر ایشان مُنَقُّص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد.  از نزدیک سلطان یمین الدوله محمود معروفی رسید با نامه ای، مضمون نامه آنکه شنیدم که در مجلس خوارزمشاه چند کس اند از اهل فضل که عدیم النظیرند چون فلان و فلان باید که ایشان را بمجلس ما فرستی، تا ایشان شرف مجلس ما حاصل کنند، و ما بعلوم و کفایت ایشان مستظهر شویم، و آن مِنّت از خوارزمشاه داریم، و رسول وی خواجه حسین علی میکال بود که یکی از اَفاضِل و اَماثِل عصر و اعجوبه ای بود از رجال زمانه و کار محمود در اوج دولت، ملک او رونقی داشت و دولت او عُلُوّی، و ملوک زمانه او را مراعات همی کردند و شب از او باندیشه همی خفتند. خوارزمشاه خواجه حسین میکال را بجای نیک فرود آورد و عَلَفِه شگرف فرمود، و پیش از آنکه او را بار داد حکما را بخواند و این نامه بر ایشان عرضه کرد، و گفت: "محمود قوی دست است و لشکر بسیار دارد و خراسان و هندوستان ضبط کرده است، و طمع در عراق بسته، من نتوانم که مثال او را امتثال نَنمایم، و فرمان او بِنِفاذ نَپیوندم، شما درین چه گوئید؟" ابوعلی و ابوسهل گفتند: "ما نَرَویم."  اما ابونصر و ابوالخیر و ابوریحان رغبت نمودند که اخبار سَلات و هِبات سلطان همی شنیدند.  پس خوارزمشاه گفت: "شما دو تن را که رَغبَت نیست پیش از آنکه من آن مرد را بار دهم شما سَرِ خویش گیرید."  پس خواجه اسباب ابوعلی و ابوسهل بِساخت، و دلیلی همراه ایشان کرد، و از راه گرگان روی بگرگان نهادند.  روز دیگر خوارزمشاه حسین علی میکال را بار داد و نیکوییها پیوست و گفت: "نامه خواندم و بر مضمون نامه و فرمان پادشاه وقوف افتاد، ابوعلی و ابوسهل برفته اند لیکن ابونصر و ابوریحان و ابوالخیر بسیج میکنند که پیش خدمت آیند."  و باندک روزگار بَرگِ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد، و بّبَلخ بخدمت یمین الدوله محمود آمدند و بحضرت او پیوستند، و سلطان را مقصود از ایشان بوعلی بوده بود؛ و ابونصر عراق نقّاش بود، بفرمود تا صورت ابوعلی بر کاغذ نگاشت و نقاشان را بخواند تا بر آن مثال چهل صورت نگاشتند، و با مناشیر باطراف فرستادن، و از اصحاب اطراف درخواست که مردی است بدین صورت و او را ابو علیِ سینا گویند، طلب کنند و او را بمن فرستند.  اما چون ابوعلی و ابوسهل با کسِ ابوالحسین سهیلی از نزد خوارزمشاه برفتند، چنان کردند که که بامداد را پانزده فرسنگ رفته بودند، بامداد بسر چاهساری فرود آمدند.  پس ابوعلی تقویم برگرفت و بنگریست تا بِچه طالع بیرون آمده است؟  چون بنگرید روی بِاَبوسهل کرد و گفت: "بدین طالع که ما بیرون آمده ایم، راه گم کنیم و شدت بسیار بینیم."  بوسهل گفت: "رضینا بِقَضاء الله، من خود همی دانم که از این سفر جان نبرم که تسییر من درین دو روز بِعَیّوق میرسد و او قاطع است، مرا امیدی نمانده است، و بعد از این میان ما ملاقات نفوس خواهد بود."  پس براندند.  ابوعلی حکایت کرد که روز چهارم بادی برخاست و گرد بر انگیخت، و جهان تاریک شد، و ایشان راه را گم کردند، و باد طریق را محو کرد و چون باد  بیارامید، دلیل از ایشان گمراه تر شده بود، در آن گرمای بیابان خوارزم از بی آبی و تشنگی بوسهل مسیحی بعالم بقا انتقال کرد، و دلیل و ابو علی با هزار شِدَّت به باوَرد افتادند، دلیل بازگشت و ابوعلی بِطوس رفت و بِنِشابور رسید، خلقی را دید که ابو علی را می طلبیدند، متفکر بگوشه ای فرود آمد و روزی چند آنجا ببود، و از آنجا روی بگرگان نهاد که قابوس پادشاه گرگان بود و مردی بزرگ و فاضل دوست و حکیم طبع بود.  ابوعلی دانست که او را در آنجا آفَتی نرسد، چون بگرگان رسید، بکاروانسرای فرود آمد.  مگر در همسایگی او یکی بیمار شد، معالجت کرد، بِه شُد.  بیماری دیگر را نیز معالجت کرد، بِه شد.  بامداد قاروره آوردن گرفتند، و ابوعلی همی نگریست و دخلش پدیدآمد، و روز بروز می افزود.  روزگاری چنین میگذاشت.   مگر یکی از اقربای قابوس وُشمگیر را که پادشاه گرگان بود عارضه ای پدید آمد و اطبا بمعالجت او برخواستند و جهد کردند و جِدّی تمام نمودند، علت بشفا نپیوست، و قابوس را عظیم در آن دلبستگی بود، تا یکی از خَدَم قابوس را گفت در فلان تیم جوانی آمده است عظیم طبیب و بغایت مبارک دست، و چند کس بر دست او شفا یافت.  قابوس فرمود که او را طلب کنید و بّسَر بیمار برید تا معالجت کند، که دست از دست مبارک تر بود.  پس ابو علی را طلب کردند و بسر بیمار بردند.  جوانی دید بغایت خوبروی و متناسب اعضاء، خط [کذا! خِلط؟] اثر کرده و زار افتاده، پس بنشست و نبض او بگرفت و تفسره بخواست و بدید، پس گفت: "مرا مردی می باید که غُرَفات و مِحَلّات گرگان را همه شناسد."   بیاوردند و گفتند: "اینک!"  ابوعلی دست بر نَبض بیمار نهاد و گفت: "بَرگوی و مِحَلَّتهای گرگان را نام بَردِه!"  آنکس آغاز کرد و نام محلتها گفتن گرفت تا رسید بمحلتی که نبض بیمار در آن حالت حرکتی غریب کرد.  پس ابوعلی گفت: "از این محلت کویها بَردِه"  آنکس بَرداد تا رسید بنام آن کویی که آن حرکت غریب مُعاوِدَت کرد.  پس ابوعلی گفت: "کسی می باید که در این کوی همه سرایها را بداند."  بیاوردند، و سرایها را بَردادن گرفت تا رسید بدان سرایی که این حرکت بازآمد.  ابوعلی گفت: "اکنون کسی میباید که نامهای اهل سرای بتمام داند و بَردَهَد."  بیاوردند، بردادن گرفت تا آمد به ِنامی که همان حرکت حادِث شد.  آنگَه ابوعلی گفت: "تمام شد."  پس روی بِمُعتَمِدان قابوس کرد و گفت: "این جوان در فلان محلت و در فلان کوی و در فلان سرای بر دختری فلان و فلان نام عاشق است و داروی او وصال آن دختر است و معالجت او دیدار او باشد."  پس بیمار گوش داشته بود و هرچه خواجه ابوعلی میگفت می شنید، از شرم سر در جامه خواب کشید.  چون استطلاع کردند همچنان بود که خواجه ابوعلی گفته بود.  پس این حال را پیش قابوس رفع کردند.  قابوس را عظیم عجب آمد و گفت: " او را بمن آرید!" خواجه ابوعلی را پیش قابوس بردند و قابوس صورت ابوعلی داشت که سلطان یمین الدوله فرستاده بود.  چون پیش قابوس آمد گفت: "انَ̊تَ اَبوعَلی؟" گفت: "نَعَم یا مَلِکِ مُعَظَّم!"  قابوس از تخت فرود آمد و چند گام ابوعلی را استقبال کرد، و در کنارش گرفت و با او بر یک نِهالی پیش تخت بنشست، و بزرگیها پیوست، و نیکو پرسید و گفت: "اجل افضل و فیلسوف اکمل کیفیت این معالجه البته باز گوید."  ابوعلی گفت: "چون نبض و تفسره بدیدم مرا یقین گشت که علت عشق است و از کِتمان سِرّ حال بدینجا رسیده است اگر از وی سئوال کنم راست نگوید، پس دست بر نبض او نهادم، نام محلات بگفتند، چون بمحلت معشوق رسید، عشق او را بجنبانید، حرکت بَدَل شد، دانستم که در آن محلّت است، بگفتم تا نام کویها بگفتند، چون نام کوی معشوق خویش شنید همان معنی حادث شد، نام کوی نیز بدانستم، بفرمودم تا سرایها را نام بردند، چون بنام سرای معشوق رسید، همان حالت ظاهر شد، سرای نیز بدانستم، بگفتم تا نام همه اهل سرای بردند، چون نام معشوق خود بشنید بغایت متغییر شد، معشوق را نیز بدانستم، پس بدو گفتم و او مُنکِر نتوانست شدن، مُقرّ آمد."  قابوس از این معالجه شگفتی بسیار کرد و متعجب بماند، و الحق جای تعجب بود.  پس گفت: "یا اجلّ افضل اکمل! عاشق و معشوق هردو خواهرزادگان مَنَند و خاله زادگان یکدیگر، اختیاری بکن تا عقد ایشان بکنیم."  پس خواجه ابوعلی اختیاری پسندیده بکرد و آن عقد بکردند و عاشق و معشوق را بهم پیوستند و آن جوان پادشاه زاده خوب صورت از چنان رنجی که بمرگ نزدیک بود بِرَست.  بعد از آن قابوس خواجه ابوعلی را هرچه نیکوتر بداشت، و از آنجا بِرِی شد و بوزارت شهنشاه علاء الدوله افتاد، و آن خود معروف است اندر تاریخ ایام خواجه ابوعلی سینا.

 

حکایت (6)

 

صاحِبِ کامل الصناعه طبیب عضد الدوله بود بپارس بشهر شیراز، و در آن شهر حّمّالی بود که چهارصد من و پانصد من بار بر پشت گرفتی، و هر پنج ششماه آن حمال را درد سر گرفتی و بی قرار شدی، و ده پانزده شبانروز همچنان بماندی.  یکبار او را آن درد سر گرفته بود و هفت هشت روز برآمده، و چند بار نیت کرده بود خویشتن را بکشد.  آخر اتفاق چنان افتاد که طبیب بزرگ بدر خانه آن حَمّال بگذشت، برادران حمال پیش او دویدند و خدمت کردند و او را بخدای عزّ و جلّ سوگند دادند، و احوال برادر و درد سر او به طبیب بگفتند.  طبیب گفت: "او را بمن نمائید!" پس آن حمال را پیش او بردند.  چون بدیدش مردی شگرف و قوی هیکل، و جفتی کفش در پای کرده که هر پای منی و نیم بود بسنگ.  پس نبض او بدید و تفسره بخواست، گفت: "او را با من بصحرا آرید!"  چنان کردند.  چون بصحرا شدند، طبیب غلام خویش را گفت: "دستار حمال از سرش فرو گیر و در گردن او کن و بسیار بتاب!"  پس غلام دیگر را گفت: "کفش او از پای بیرون کن و تایی بیست بر سرش زن!"  غلام چنان کرد، فرزندان او بفریاد آمدند، اما طبیب مُحتَشَم و مُحتَرَم بود، هیچ نمی توانستند کرد.  پس غلام را گفت که آن دستار که در گردن او تافته ای بگیر و بر اسب من نشین و او را با خود کِشان همی دوان؛ غلام همچنان کرد و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بُگشاد و گفت: "اکنون رها کن!"  بگذاشت، آن خون همی رفت گَنده تر از مُردار.  آن مرد در میان رُعاف در خواب شد، و دِرَمسَنگی سیصد خون از بینی او برفت و باز ایستاد.  پس او را بر گرفتند و بخانه آوردند، از خواب در نیامد و شبانروزی خفته بماند، و آن درد سر او برفت، و بمعالجه محتاج نیفتاد و معاوِدت نکرد. عضد الدوله او را از کیفیت آن معالجت پرسید، گفت: "ای پادشاه! آن خون نه مادتی بود در دِماغ که بیاره فَیقَرا فرود آمدی، وجه معالجتش جز این نبود که کردم."

 

حکایت (7)

 

  مالیخولیا علتی است که اطبا در معالجت او فرو مانند، اگرچه امراض سوداوی همه مُزمِن است، لیکن مالیخولیا خاصیتی دارد بدیر زائل شدن.  و ابوالحسن ابن یحیی اندر کتاب معالجت بقراطی که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است، بر شِمُرَد از ایمه و حکما و فضلا و فلاسفه که چند از ایشان بدان علت معلول گشته اند.  اما حکایت کرد مرا استاد من الشیخ الامام ابوجعفر محمد ابی سعد النشوی المعروف بِصَرخ (؟) از شیخ الامام محمد بن عقیل القزوینی از امیر فخرالدوله باکالیجار البوبی که یکی را از اَعِزّه آل بویه مالیخولیا پدید آمد، و او را در این علت چنان صورت بست که او گاوی شده است.  همه روزه بانگ همی کرد و این و آن را همی گفت که مرا بکشید که از گوشت من هَریسه نیکو آید، تا کار بدرجه ای کشید که نیز هیچ نخورد و روزها برآمد و نهار کرد، و اطبا در معالجت او عاجز آمدند، و خواجه ابوعلی اندرین حالت وزیر بود و شاهنشاه علاء الدوله محمد بن دشمنزیار بر وی اقبال، و جمله مُلک در دست او نهاده بود و کلی شغل برأی و تدبیر او بازگذاشته ، و اَلحَق که بَعدِ اسکندر که ارسطاطالیس وزیر او بود هیچ پادشاه چون ابوعلی وزیر نداشته بود، و در این حال که خواجه ابوعلی وزیر بود هر روز پیش از صبحدم برخاستی و از کتاب شفا دو کاغذ تصنیف کردی، چون صبح بدمیدی شاگردان را بار دادی چون: کیا رئیس بهمنیار، و ابومنصور بن زیله و عبدالواحد جوزجانی، و سلیمان دمشقی و من که باکالیجارم، تا بوقت اِسفار سَبَقها بخواندیمی و در پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدمانی هزار سوار از مشاهیر و معارف و ارباب حوائج و اصحاب عرائض بر در سرای او گرد آمده بودی، و خواجه برنشستی، و آن جماعت در خدمت او برفتندی.  چون بدیوان رسیدی سوار دو هزار شده بودی.  پس بدیوان تا نماز پیشین بماندی و چون بازگشتی بخوان آمدی، جماعتی با او نان بخوردندی.  پس به قیلوله مشغول شدی و چون برخاستی نماز بکردی و پیش شاهنشاه شدی، و تا نماز دیگر پیش او مفاوضه  و محاوره بودی میان ایشان در مُهِّمات مُلک، دو تن بودند که هرگز ثالثی نبودی.   مقصوداز این حکایت آن است که خواجه را هیچ فراغتی نبودی.  پس چون اطبا از معالجت آن جوان عاجز آمدند، پیش شاهنشاه ملک معظم علاء الدوله آن حال بگفتند، و او را شفیع برانگیختند که خواجه را بگوید تا آن جوان را علاج کند.  علاء الدوله اشارت کرد، و خواجه قبول کرد.  پس گفت: "آن جوان را بشارت دهید که قصاب همی آید تا ترا بکشد."  و با آن جوان گفتند.  او شادی همیکرد.  پس خواجه بَر نشست همچنان با کوکبه بر در سرای بیمار آمد، و با تنی دو در رفت، و کاردی بدست گرفته گفت: "این گاو کجاست تا او را بکشم؟"  آن جوان همچو گاو بانگی کرد، یعنی اینجاست.  خواجه گفت: "بمیان سرای آریدش و دست و پای او ببندید و فرو افکنید!"  بیمار چون آن شنید بدوید، و بمیان سرای آمد، و بر پهلوی راست خفت؛ و پای او سخت ببستند.  پس خواجه ابوعلی بیامد و کارد بر کارد مالید و فرو نشست، و دست بر پهلوی او نهاد چنانکه عادت قصابان بُوَد.  پس گفت: "وَه این چه گاو لاغری است!  این را نشاید کشتن، علف دهیدش تا فَربِه شود."  و برخاست و بیرون آمد، و مردم را گفت که دست و پای او بگشایید و خوردنی آنچه فرمایم پیش او برید و او را گویید: "بخور تا زود فربه شوی."  چنان کردند که خواجه گفت.  خوردنی پیش او بردند و او همی خورد، و بعد از آن هرچه از اشربه و ادویه خواجه فرمودی بدو دادندی و گفتند که: "نیک بخور!  که این گاو را نیک فربه کند."  او بشنودی و بخوردی بر آن امید که فربه شود تا او را بکشند.  پس اطبا دست بمعالجت او بر گشادند چنانکه خواجه ابوعلی می فرمود.  یک ماه را بصلاح آمد و صحت یافت.  و همه اهل خرد دانند که این چنین معالجت نتوان الا بفضلی کامل و علمی تمام و حدسی راست.

 

حکایت (8)

 

  در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود بهرات و او را ادیب اسماعیلی گفتندی.  مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل، اما اسباب معاش او از دخل طبیبی بودی.  و او را از این جِنس معالجات نادره بسیار است.  مگر وقتی به بازار کِشتکاران بر میگُذَشت. قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همیخورد.  خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که: "اگر وقتی این قصاب بِمرد، پیش از آنکه او را بگور کنند مرا خبر کن!"  بقال گفت: "سپاس دارم."  چون این حدیث را ماهی پنج شش برآمد، یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد بِمُفاجا بی هیچ علت و بیماری که کشید، و این بقال بِتَعزیَت شد.  خلقی دید جامه دریده و جماعتی در حسرت او همی سوختند که جوان بود و فرزندان خرد داشت.  پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد، بدوید و وی را خبر کرد.  خواجه اسمعیل گفت:  "دیر مُرد!"  پس عصا برگرفت و بدان سرای شد، و چادر از روی مرده برداشت و [نبض او را در دست گرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای او همی زد.  پس از ساعتی ویرا گفت: "بسنده است."] پس علاج سکته آغاز کرد، و روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست.  پس از آن مردم عجب داشتند و آن بزرگوار از پیش دیده بود که او را سکته خواهد بود.

 

حکایت (9)

 

  شیخ الاسلام عبدالله انصاری قدّس اللهُ رُوحَه با این خواجه تعصب کردی و بارها قصد او کرد و کتب او بسوخت، و این تعصبی بود دینی که هِرَویان در وی اعتقاد کرده بودند که او مرده زنده می کند، و آن اعتقاد عوام را زیان میداشت.  مگر شیخ بیمار شد و در میان مرض فُواق پدید آمد، و هرچند اطبا علاج کردند سود نداشت، ناامید شدند.  آخر بعد از ناامیدی قاروره شیخ بدو فرستادند و از او علاج خواستند بر نام غیری.  خواجه اسماعیل چون قاروره نِگَرید گفت: "این آب فلان است و فُواقَش پدید آمده است و در آن عاجز شده اند، و او را بگویید تا یک اِستار پوست مغز پسته با یک استار شکر عسکری بکوبند، و او را دهند تا باز رَهَد، و بگویید که علم بباید آموخت و کتاب نباید سوخت.  پس از این دو چیز سَفوفی ساختند و بیمار بخورد و حال فُواق بِنشَست و بیمار بَرآسود. 

 

حکایت (10)

 

  یکی را از مشاهیر شهر اسکندریه بعهد جالینوس سَرِ دَست دَرد گرفت و بیقرار شد و هیچ نَیارامید.  جالینوس را خبر کردند مرهم فرستاد که بر سر کِتف او نهند.  همچنان کردند که جالینوس فرموده بود.  درحال درد بنشست، و بیمار تندرست گشت و اطبا عجب بماندند، پس از جالینوس پرسیدند که: "این چه معالجت بود که کردی؟"  گفت: "آن عصب که بر سر دست درد میکرد مخرج او از سر کـتـف است، من اصل را مُعالِجَت کردم، فرع بِه شُد."

 

حکایت (11)

 

  فَضل بن یحیی برمکی را بر سینه قدری بَرَص پدید آمد، عظیم رنجور شد و گرمابه رفتن بشب انداخت تا کسی بر آن مُطَلع نشود.  پس ندیمان را جمع کرد و گفت: "امروز در عراق و خراسان و شام و پارس کدام طبیب را حاذق تر میدانند و بدین معنی که مشهورتر است؟"  گفتند: "جاثلیق پارس."  بشیراز کس فرستاد و حکیم جاثلیق را از پارس ببغداد آورد و با او بِسِرّ بنشست و بر سبیل امتحان گفت: "مرا در پای فُتوری می باشد، تدبیر معالجت همی باید کرد."  [حکیم جاثلیق گفت:] "از کُلِّ لبنیات و ترشیها پرهیز باید کردن، و غذا نُخُودآب باید خوردن بگوشت ماکیان یکساله، و حلوا زرده مرغ را بانگبین باید کردن و از آن خوردن.  چون ترتیب این غذا تمام نظام پذیرد من تدبیر ادویه بکنم."  فضل گفت: "چنین کنم."  پس فضل بر عادت آن شب از همه چیزها بخورد و زیربای مُعَقَّد ساخته بودند همه بِکار داشت و از کَوامِخ و رَواصیر هیچ احتراز نکرد.  دیگر روز جاثلیق بیامد و قاروره بخواست و بنگریست، رویش بَر اَفروخت و گفت: "من این معالجت نتوانم کرد، ترا از ترشی ها و لبنیات نهی کردم، تو زیربای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی، معالجت موافق نیفتد."  پس فضل بن یحیی بر فضل و حِذاقَت آن بزرگ آفرین کرد، علت خویش با او در میان نهاد و گفت: "ترا بدین مهم خواندم، و این امتحانی بود که کردم."  جاثلیق دست بمعالجت برد و آنچه در این باب بود بکرد.  روزگاری برآمد هیچ فائده نداشت، و حکیم جاثلیق بر خود همی پیچید که این چندان کار نبود و چندین بکشید، تا روزی با فضل یحیی نشسته بود، گفت: "ای خداوند بزرگوار! آنچه معالجت بود کردم، هیچ اثر نکرد، مگر پدر از تو ناخشنود است، پدر را خشنود کن تا این علت را از تو بِبَرَم.  فضل آنشب برخاست و بنزدیک یحیی رفت و در پای او افتاد و رضای او را بطلبید، و آن پدر پیر از او خشنود گشت [و جاثلیق او را به همان انواع معالجت همی کرد، روی ببهبودی گذارد، و چندی بر نیامد که شفای کامل یافت.]  پس فضل از جاثلیق پرسید که تو چه دانستی که سببِ علت نا خشنودی پدر است؟  جاثلیق گفت: "من هر معالجتی که بود، بکردم، سود نداشت.  گفتم این مرد بزرگ لگد از جایی خورده است، بنگریستم هیچکس نیافتم که شب از تو ناخشنود و بِرَنج خُفتی ، بلکه از صدقات و صَلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است، تا خبر یافتم که پدر از تو بیازُرده است، و میان تو و او نِقاری هست.  من دانستم که از آن است، این علاج بکردم، برفت و اندیشه من خطا نبود."  و بعد از آن فضل بن یحیی جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.

 

حکایت (12)

 

  در سنه سبع و ثمانین و خمسأه که میان سلطان سنجر بن ملکشاه و خداوند من علاء الدنیا و الدین الحسین بن الحسین خَلَّدَ اللّه ُتَعالی مُلکَهُما و سلطانَهُما بِدَرِ اوبه مصاف افتاد و لشکر غور را چنان چشم زخمی افتاد و من بنده در هرات چون متواری گونه همیگشتم چون منسوب بودم بغور، دشمنان برخیره هر جنسی همیگفتند و شماتتی همیکردند.  در این میانه شبی بخانه آزاد مردی افتادم، و چون نان بخوردیم و من بحاجتی بیرون آمدم، آن آزاد مرد که من بسبب او آنجا افتاده بودم مگر مرا ثنائی میگفت که مردمان اورا شاعر شناسند، اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است، در نجوم و طب و ترسل و دیگر انواع مُتِبَحِّر است.  چون بمجلس آمدم خداوند خانه مرا احترامی دیگرگون کرد چنانکه محتاجان کنند، و چون ساعتی بود بِنَزدیک من نشست و گفت: "ای فلان!  یک دختر دارم و بیرون از وی کَس ندارم، و نعمتی هست، و این دختر را عِلَّتی هست که در ایام عُذر ده پانزده مَن سُرخی از وی بِرَوَد،[1] و او عَظیم ضعیف میشود، و با طبیبان مشورت کردیم، و چند کس علاج کردند، هیچ سود نداشت، اگر می بندند شکم بر می آید و درد همیگیرد و اگر می بگشایند، سَیَلان می افتد و ضعف پدید می آید، و همی ترسم که نباید که یکبارگی قُوَّت ساقِط گردد."  گفتم: "اینبار که عِلَّت پدیدار آید مرا خبر کن."  و چون روزی ده برآمد مادرِ بیمار بیامد و مرا بِبُرد و دختر را پیش من آورد.  دختری دیدم بغایت نیکو، دِهشَت زده، و از زندگانی ناامید شده، هَمیدون در پای من افتاد و گفت: "ای پدر، از بهر خدای مرا فریاد رَس که جوانم و جهان نادیده."  چنانکه آب از چشم من بَجَست، گفتم: "دل فارغ دار که این سهل است."  پس دست بر نبض او نهادم و قوی یافتم و رنگ و روی هم برجای بود، و از امور عشره  بیشتر موجود بود چون امتلا و قوت مزاج و سَحنَه و سن و فصل و هواء بلد و عادت و اعراض ملائمه و صناعت، فَصّادی را بخواندم و بفرمودم از هر دو دست او رگ باسلیق بگشود، و زنان را از پیش او دور کردم، و خونی فاسد همیرفت، پس بِاِمساک و تسریح درمسنگی هزار خون برگرفتم و بیمار بیهوش بیفتاد، پس بفرمودم تا آتش آوردند و برابر کباب همیکردم و مرغ همیگردانیدم، تا خانه از بُخار کباب پر شد و بر دماغ او رفت و با هوش اندر آمد، بجنبید و بنالید، پس شربتی بِخورد و مُفَرِّحی ساختم او را معتدل، و یک هفته معالجت کردم.  خون بجای باز آمد و آن علت زائل شد و عُذر بِقَرارِ خویش باز آمد، و او را فرزند خواندم، و او را [کذا!] مرا پدر خود خواند و امروز مرا چون فرزندان دیگر است.

 

فصل

 

مقصود از تحریر این رِسالَت و تقریر این مَقالَت اظهار فضل نیست و اِذکار خدمت نی، بلکه ارشاد مُبتدی است و اِحماد خداوند ملک معظم موید مظفر منصور حُسام الدوله و الدنیا الدین نُصرة الاسلام و المسلمین، عمدة الجیوش فی العالمین افتخار الملوک و السلاطین قامِع الکفرة و المشرکین قاهر المبتدعه و الملحدین ظهیر الایام، مُجیر الانام، عَضُد الخلافة جمال الملة جلال الامة نظام العرب والعجم اصیل العالم شمس المعالی ملک الامراء ابوالحسن علی بن مسعود بن حسین نصیر امیر المومنین ادام الله جلاله و زاد فی السعادة اقباله که پادشاهی را بمکان او مُفاخِرَت است و دولت را بخدمت او مُبادِرَت، ایزد تبارک و تعالی دولت را بجمال او آراسته داراد و مُلک را بکمال او پیراسته، و چشم خداوندزاده ملک موید مظفر منصور شمس الدولة و الدین بحسن سیرت و سریرت او روشن باد و حفظ الهی و عنایت پادشاهی بر قدّ حشمت و قامتِ عصمتِ هر دو جوشن باد، و دل خداوند ولی الانعام ملک معظم عالم عادل موید مظفر منصور فخر الدولة و الدین بهاء الاسلام و المسلمین مَلِکِ مُلَک الجبال ببقاء هر دو شادمانه نه مدتی بلکه جاودانه.

 

تَمّ الکِتاب

روز چهارشنبه 31 اوت 2023 برابر با نهم شهریور 1401 شمسی در کلگری، کانادا این ورود اطلاعات مقله های سوم و چهارم نظامی عروضی سمرقندی در محیط ورد و افزودن بعضی پیونده ها و توضیحات توسط این کمترین مهرداد وحدتی دانشمند بن احمد بن محمد به پایان آمد، بمنه و کرمه بر این ناتوان.

 

 

 

     

 

 

      

 



[1] .  کاش می شد تخمین زد در دوران و محل زندگی نظامی و تألیف "چهار مقاله" وزن یک "من" در مقیاسات آن روزگار چقدر بوده.  امروزه وزن کل خون بدن یک زن متوسط القامه حدود چهار و نیم کیلو و در مردی با همین خصوصیات حدود شش کیلوست.

https://salamdonya.com/health/human-blood-volume

 

 

 



[1] . انا لله وانا اليه راجعون.