حکایت (7)
در سنه ست و خمسمأه بشهر بلخ در کوی برده فروشان در سرای امیر ابو سعد جره خواجه امام عُمَر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم. در میان مجلس عشرت از حجته الحق عُمَر شنیدم که او گفت: "گور من در موضعی باشد که هر بهاری شِمال بر من گل افشان می کند." مرا این سخن مستحیل نمود و دانستم که چُنوئی گزاف نگوید. چون در سنه ثلاثین بنشابور رسیدم چهار (چند-ن) سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سُفلی از او یتیم مانده، و او را بر من حق استادی بود. آدینه ای بزیارت او رفتم و یکی را با خود بِبُردم که خاک او بمن نماید. مرا بگورستان حیره بیرون آورد، و بر دست چپ گشتم، در پائین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده، و درختان امرود و زردآلو سر از باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه برخاک او ریخته بود که خاک او زیر گل پنهان شده بود و مرا یاد آمد آن حکایت که بشهر بلخ از او شنیده بودم. گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اقطار ربع مسکون او را هیچ جای نظیری نمیدیدم. ایزد تبارک و تعالی جای او در جِنان کُناد بِمَنِه و کَرَمِه.