۱۴۰۱ شهریور ۲, چهارشنبه

مقالت سوم

در علم نجوم و غَزارَت منجم در آن علم

  ابو ریحان بیرونی در کتاب التفهیم فی صناعت التنجیم  بگوید که مرد نامِ مُنَجِّمی را سزوار نشود تا در چهار علم او را غَزارتی نباشد: یکی هندسه.  دوم حساب، سوم، سوم هیأت، چهارم اَحکام.  اماهندسه صناعتی است که اندرو شناخته شود حال اوضاع سطوح و اشکال سطوح و مجسمات و آن نسبت کلی که مر مقادیر راست بدانچه او مقادیر است، و آن نسبتی که مرو   راست بدانچه او را اوضاع است و اَشکال، و مشتمل است بر اصول او کتاب اوقلیدس نَجّار [!] که ثابت بن قرّه دَستی کرده است.  اما حساب صناعتی است که اندرو شناخته شود حال انواع اعداد و خاصه هرنوعی ازو در نفس خویش، و حال نسبت اعداد بیکدیگر و توالی ایشان از یکدیگر و فروع او چون تنصیف و تضعیف و ضرب و قسمت و جمع و تفریق و جبر و مقابله و مشتمل است اصول او را اَرِتماطیقی و فروع او را  تکمله ابو منصور بغدادی یا صد باب سَجزی.  اما علم هیأت [علمی است] که شناخته شود اندرو حال اجزاء عالم عُلوی و سُفلی و اشکال و اوضاع ایشان و نسبت ایشان با یکدیگر و مقادیر و ابعادی که میان ایشان است، و حالِ آن حرکات که مَر کواکب راست و افلاک را، و تعدیل کُره ها  و قطعه های دایره ها که بدو این حرکات تمام می شود، و مشتمل است مر این علم را کتاب مَجِسطی  و بهترین شرح های او تفسیر نیریزی است و مَجِسطی شفا.  اما فروع این علم علم زیج هاست و علم تقاویم.  اما علم احکام از فروع علم طبیعی است و خاصیت او تخمین است و مقصود از او استدلال است از اشکال کَواکِب به قیاس [با] یکدیگر و بقیاس دَرَج و بُروج بر فیضان آن حوادثی که بحرکات ایشان فائض شود از احوال ادوار عالم و مُلک و ممالک و بُلدان و موالید و تَحاویل و تساییر و اختیارات  و مسائل، و مشتمل است بدانچه برشمردیم  تصانیف ابومعشر بلخی و احمد عبدالجلیل سجزی و ابوریحان  بیرونی و کوشیار جیلی.  پس منجم باید که مردی بود زکیّ النفس، زکیّ الخُلق، رضی الخُلق، و گوئی عَّتُه و جنون و کَهانَت از شرایط این باب است و از لوازم این صناعت.  و منجم که احکام خواهد گفت باید که سهم الغیب در طالع دارد یا بجای نیک از طالع، و خُداوَندِ خانه سهم الغیب مسعود و در موضعی محمود، تا آنچه گوید از احکام بصواب نزدیک باشد.  و از شرایط یکی آن است که مُجمَل الاصول کوشیار یاد دارد و کارِ مِهتَر پیوسته مطالعه می کند، و قانون مسعودی و جامع شاهی می نگرد تا معلومات و متصورات او تازه ماند.

 

حکایت (1)

 

  یعقوب اسحاق کندی یهودی بود اما فیلسوف زمانه خویش بود و حکیم روزگار خود، و بخدمت مأمون او را قُربَتی بود.  روزی پیش مأمون درآمد و بر زِبَردَست یکی از ایمّه  اسلام بنشست.  آن امام گفت "تو ذِمِّی باشی، چرا بر زبر ایمّه اسلام نشینی؟"  یعقوب جواب داد که از برای آنکه آنچه تو دانی من دانم، و آنچه من دانم تو نَدانی.  آن امام او را بنجوم شناخت و از دیگر علمش خبر نداشت، گفت: " بر پاره ای کاغذ چیزی نویسم، اگر تو بیرون آوری که چه نِبِشتَم ترا مُسلَّم دارم." پس گرو بستند از امام بر دایی و از یعقوب اسحاق باستری و ساختی که هزار دینار ارزیدی و بر در سرای ایستاده بود.  پس دوات خواست و قلم، و بر پاره ای کاغذ بنوشت چیزی، و در زیر نِهالی خلیفه بنهاد و گفت "بیار!" یعقوب اسحاق تختهء خاک خواست، و برخاست و اِرتِفاع گرفت و طالِع درست کرد و زایچه روی تختهء خاک  برکشید و کواکب را تقویم کرد و در بروج ثابت کرد و شرایط خبی و ضمیر بجای آورد و گفت: یا امیر المومنین! بر آن کاغذ چیزی نبشته است که آن چیز اول نبات بوده است و آخر حیوان شده."  مأمون دست زیر نِهالی کرد و آن کاغذ برگرفت و بیرون آورد. آن امام نوشته بود بر آنجا که "عصای موسی".  مأمون عظیم تعجب کرد و آن امام شگفتیها نمود پس رداء او بِستُد و نیمه کرد پیش مأمون و گفت: "دو پایتابه کنم."  این سخن در بغداد فاش گشت و از بغداد بعراق و خراسان سرایت کرد و منتشر گشت.  فقیهی از فقهاء بلخ از آنجا که تعصب دانشمندان بُوَد کاردی برگرفت و در میان کتابی نجومی نهاد که ببغداد رود و بدرس یعقوب اسحاق کندی شود و نجوم آغاز کند و فرصت همی جوید، پس ناگاهی او را بکشد.  بر این همت منزل به منزل همی کشید تا به بغداد رسید وبه گرمابه رفت، و بیرون آمد، و جامه پاکیزه در پوشید، و آن کتاب در آستین نهاد و روی بسرای یعقوب اسحاق آورد، چون بِدَرِ سرای رسید مَرکَبهای بسیار دید با ساخت زر بدر سرای او ایستاده،  چه از بنی هاشم چه از معارف دیگر و مشاهیر بغداد، سَر بِزَد و اندر شد، و در حلقه پیش یعقوب در رفت و ثَنا گفت و گفت: "همی خواهم از علم نجوم بَرِ مولانا چیزی خوانم."  یعقوب گفت: تو از جانب مشرق بکشتن من آمده ای نه علم نجوم خواندن، ولیکن از آن پشیمان شوی و نجوم بخوانی و در آن علم بکمال رسی، و در امت محمد صَلعَم از منجمان بزرگ یکی تو باشی."  آن همه بزرگان که نشسته بودند از آن سخن عجب داشتند، و اَبومَعشَر مُقِرّ آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت و زانو خم داد، و پانزده سال تعلم کرد تا درعلم نجوم رسید بدان درجه که رسید. 

 

حکایت (2) 

  آورده اند که یمین الدوله سلطان محمود بن ناصر الدین بشهر غزنین بر بالای کوشکی در چهاردری نشسته بود بباغ هزار درخت، روی بِابوریحان کرد و گفت: من از این چهار در از کدام در بیرون خواهم رفت؟ حکم کن و اختیار آن بر پاره کاغذ نویس وزیر نِهالی من نِه."  و این هر چهار در راه گذر داشت.  ابوریحان اسطرلاب خواست و اِرتِفاع بگرفت و طالِع درست کرد و ساعتی اندیشه نمود، و بر پاره ای کاغذ بنوشت و زیر نِهالی نهاد.  محمود گفت: "حُکم کردی؟"  گفت: "کردم."  محمود بفرمود تا کَنَنده و تیشه و بیل آوردند، بر دیواری که جانب مشرق است دری پنجمین بکندند و و از آن در بیرون رفت و گفت آن کاغذ پاره بیاوردند، بوریحان بر وی نوشته بود که از این چهار در هیچ بیرون نشود، بر دیوار مشرق دری کَنَند و از آن در بیرون شود.  محمود چون بخواند طیره گشت و گفت او را به میان سرای فرود اندازند، چنان کردند، مَگَر با بام میانگین دامی بسته بود، بوریحان بر آن دام درآمد، و دام بدرید، و آهسته بزمین فرود آمد چنانکه بَر وی اَفگار نَشُد.  محمود گفت: "او را بر آرید."  بر آوردند، گفت: "یا بوریحان! از این حال باری ندانسته بودی."  گفت: ای خداوند! دانسته بودم."  گفت: "دلیل کو؟" غلام را آواز داد و تقویم از غلام بِستُد، در احکام آن روز نوشته بود که مرا از جای بلند بیندازند، ولیکن بسلامت بزمین آیم و تندرست برخیزم."  این سخن نیز موافق رأی محمود نیامد، طیره تر گشت گفت: " او را بقلعه برید و باز دارید." او را بقلعه غزنین بازداشتند و شش ماه در آن حبس بماند.

 

حکایت (3)

 

  آورده اند که در این شش ماه کَس حدیث بوریحان پیش محمود نیارست کرد، و از غلامان او یک غلام نامزَد بود که او را خدمت همی کرد و بحاجت او بیرون همی شد و در میآمد.  روزی این غلام بِسَرِ مزار غَزنین می گذشت، فالگوئی او را بخواند و گفت: " در طالع تو چند سخن گفتنی همی بینم، هدیه ای بده تا ترا بگویم."  غلام دِرَمی دو بدو داد.  فالگوی گفت: "عزیزی از آنِ تو در رنجی است، از امروز تا سه روز دیگر از آن رنج خلاص یابد و خلعت و تشریف پوشد و باز عزیز و مُکَرَّم گردد."  غلامک همی رفت تا قلعه، و بر سبیل بشارت آن حادثه با خواجه بگفت. بوریحان را خنده آمد و گفت: "ای ابله ندانی که به چنان جایها نباید ایستاد، دو درم بباد دادی." گویند خواجه بزرگ احمد حسن میمندی در این شش ماه فرصت همی طلبید تا حدیث بوریحان گوید.  آخر در شکارگاه سلطان را خوش طبع یافت، سخن را گردان گردان همی آورد تا بعلم نجوم، آنگاه گفت: "بیچاره بوریحان که چنان دو حکم بدان نیکوئی بکرد و بَدَلِ خلعت و تشریف بند و زندان یافت."  محمود گفت: "خواجه بداند من این دانسته ام و می گویند این مرد را در عالم نظیر نیست مگر بوعلی سینا، لیکن هردو حکمش برخلاف رأی من بود و پادشاهان چون کودکِ خُرد باشند، سخن بر وفق رأی ایشان باید گفت تا ازایشان بهره مند باشند.  آن روز که آن دو حکم بکرد اگر از آن دو حکم او یکی خطا شدی بِه افتادی او را.  فردا بفرمای او را بیرون آرند و اسب و ساخت زر و جُبّه ملکی و دَستار قَصَب دهند و هزار دینار و غلامی و کنیزکی."  پس همان روز که فالگوی گفته بود بوریحان را بیرون آوردند و این تشریف بدین نُسخَت بِوِی رسید و سلطان از او عذر خواست و گفت: " یا بوریحان! اگر خواهی که از من برخوردار باشی سخن بر مراد من گوی، نه بر سلطنت علم خویش."   بوریحان از ان پس سیرت بگردانید، و این یکی از شرایط خدمت پادشاه است، در حق و باطل با او باید بودن، و بر وِفق کار او را تقریر باید کرد.  اما چون بوریحان بخانه رفت و افاضل بتهنیت او آمدند، حدیث فالگوی با ایشان بگفت.  کس فرستادند و فالگوی را بخواندند، سخت لایَعلَم بود، هیچ چیز نمیدانست.  بوریحان گفت: " طالعِ مولود داری؟"  گفت:"دارم."  طالع مولود بیاورد و بوریحان بنگریست و سهم الغیب بر حاقّ درجه طالعش افتاده بود تا هرچه می گفت اگرچه بر عمیا همی گفت بصواب نزدیک بود.

 

حکایت (4)

 

  این بنده را عجوزه ای بود، ولادت او در بیست و هشتم صفر سنه احدی عشرة و خمسمأه بود و ماه با آفتاب بود و میان ایشان هیچ بُعدی نبود، پس سهم السعادة  و سهم الغیب بدین علت هردو بر درجه طالع افتاده بودند و چون سن او به پانزده رسید او را علم نجوم بیاموختم، و در آن باره چنان شد که سئوالهای مشکل از این علم جواب همی گفت و احکام او بصواب عظیم نزدیک همی آمد و مُخَدَّرات روی بِوِی نهادند و سؤال همی کردند و هرچه گفت بیشتر با قضا برابر افتاد تا یکروز پیرزنی برِ او آمد و گفت: "پسری از آن من چهار سال است تا بِسَفَر است و از وی هیچ خبر ندارم نه از حَیات و نه از مَمات.  بنگر تا از زندگان است یا مردگان؟  آنجا که هست مرا از حال او آگاه کن."  منجم برخاست و ارتفاع گرفت و درجه طالع درست کرد و زایچه برکشید و و کواکب ثابت کرد و نخستین سخن این بگفت که: پسر تو باز آمد.  پیره زن طَیره شد و گفت ای فرزند آمدن او را امید نمی دارم همین قدر بگوی که زنده است یا مرده؟"  گفت: "میگویم که پسرت آمد، برو، اگر نیامده باشد باز آی تا بگویم چون است؟"  پیرزن بخانه شد.  پسر آمده بود و بار از درازگوش فرو می گرفتند.  پسر را در کنار گرفت و دو مقنعه برگرفت و بنزدیک او آورد و گفت که "راست گفتی، پسر من آمد." و با هدیه دعای نیکو کرد او را.  آنشب چون بخانه رسیدم و این خبر بشنیدم و از وی سئوال کردم که بچه دلیل گفتی و از کدام خانه حکم کردی؟"  گفت: "بدین ها نرسیده بودم، اما چون صورت طالع تمام کردم، مگسی آمد و بر حرف درجه طالع نشست، بدین علت بر باطن من چنان روی نمود که این پسر رسید، و چون بگفتم و مادر او استقصا کرد، آمدن او بر من چنان محقق گشت که گوئی می بینم او بار از خَر فرو میگیرد." مرا معلوم شد که آنهمه سهم الغیب بر درجه طالع همی کند و این جز از آنجا نیست.

 

حکایت (5)

 

  محمود داوودی پسر ابوالقاسم داودی عظیم متعوه بود و بلکه مجنون، و از علم نجوم بیشتر حَظّی نداشت و از اعمال نجوم مولود گری دانستی و در مُقَوِّمیش اشکال بود که هست یا نه، و خدمت امیر داد ابوبکر بن مسعود کردی به پنج دیه، اما احکام او بیشتر قریب صواب بودی، و در دیوانگی تا بدرجه ای بود که خداوند من ملک الجبال امیر داود را جُفتی سگ غوری فرستاده بود سخت بزرگ و مهیب.  او با اختیار خویش با آن هر دو سگ جنگ کرد و از ایشان بسلامت بجست، و بعد از آن بسالها در هِری ببازار عطاران بر دکان مقری حداد طبیب با جماعتی از اهل فضل نشسته بودیم و از هر جنس سخن همیرفت، مگر بر لفظ یکی از آن افاضل برفت که: بزرگا مردا که ابوعلی سینا بوده است، او را دیدم که در خشم شد و رگهای گردن از جای برخاست و سِتَبر شد و همه اِمارات غضب بروی پدید آمد و گفت: "ای فلان! بوعلی سینا که بوده است؟  من هزار چندان بوعلی ام که هرگز بوعلی با گربه جنگ نکرد، من در پیش امیرداد با دو سگ غوری جنگ کردم."  مرا آن روز معلوم شد که او دیوانه است، اما با این دیوانگی دیدم که در سنه خمس و خمسمأه که سلطان سنجر بدشت خوزان فرود آمد و روی به ماوراء النهر داشت بحرب محمد خان، امیرداد سلطان را در پنج ده میزبانی کرد عظیم شگرف، روز سوم بکنار رود آمد و در کشتی نشست و نشاط شکار ماهی کرد و در کشتی داودی را پیش خواند ، تا از آن جنس سخن دیوانگانه همی گفت و او همی خندید و امیرداد را صریح دشنام دادی.  یکباری سلطان داودی را گفت: " حکم کن که این ماهی که این بار بگیرم بِچَند مَن بُوَد؟"  گفت: "شست برکش!"  سلطان شست برکشید، او ارتفاع گرفت و ساعتی بایستاد و گفت: "اکنون در انداز!"  سلطان شست در انداخت، گفت: " حکم می کنم که این که بر کشی پنج من بُوَد.  امیرداد گفت: ای ای ناجوانمرد در این رود ماهی پنج منی از کجا باشد؟"  داودی گفت: "خاموش باش! تو چه دانی؟"  امیرداد خاموش شد؛  ترسید که اگر استقصاء  کند دشنام دهد.  چون ساعتی بود شست گران شد و امارات آنکه صیدی درافتاده است ظاهر شد.  سلطان شست برکشید.  ماهی سخت بزرگ درافتاده بود، چنانکه بر کشیدند شش من بود.  همه در تعجب بماندند.  سلطان شگفتیها نمود، و الحق جای شگفتی بود.  گفت: "داودی! چه خواهی؟" خدمت کرد و گفت: " ای پادشاه روی زمین! جوشنی خواهم و سپری و نیزه ای تا با باوَردی جنگ کنم."  و این باوردی سرهنگی بود ملازم درِ سرای امیرداد و داودی با وی در تعصب بود بسبب لقب که او را شجاع الملک همی نوشتند و داودی را شجاع الحکماء، و داودی مضایقت همی کرد که او را چرا شجاع نویسند و آنرا امیرداد بدانسته بود و پیوسته داودی را با او در انداختی و آن مرد مسلمان در دست او درمانده بود.  فی الجمله در در دیوانگی محمود داودی هیچ اشکالی نبود و این فصل را بدان آوردم تا پادشاه را معلوم باشد که در احکام نجومی جنون و عَتّه از شرایط آن باب است.

 

حکایت (6)

 

  حکیم موصلی از طبقه منجمان بود در نشابور و خدمت خواجه بزرگ نظام الملک طوسی کردی، و در مهمات خواجه با او مشورت کردی، و رأی و تدبیر از او خواستی.  موصلی را چون سال بر آمد و فُتور قُوی ظاهر شدن گرفت، و اِستِرخاء بدن پدید آمد، و نیز سفرهای دراز نتوانست کرد، از خواجه اِستعفا خواست تا بنشابور شود و بنشیند، و هر سالی تقویمی و تحصیلی می فرستد، و خواجه در دامن عُمر و بقایای زندگانی بود، گفت: "تسییر بران و بنگر که انحلال طبیعت من کی خواهد بود و آن قضاءِ لابد و آن حُکمِ ناگزیر در کدام تاریخ نزول خواهد کرد؟"  حکیم موصلی گفت: "بعد از از وفات من بشش ماه." خواجه اسباب تَرفیه او بِفُزود و موصلی بنشابور شد و مرفه بنشست و هر سال تقویم و تحصیل می فرستاد.  اما هرگاه که کسی از نشابور بخواجه رسیدی نخست این پرسید که موصلی چون است؟  و تا خبر سلامت و حیات وی می یافت خوش طبع و خوش دل همی بود، تا در سنه خمس و ثمانین و اربعمأه آینده ای از نشابور در رسید، و خواجه از موصلی پرسید.  آن کس خدمت کرد و گفت: "صدر اسلام وارث اَعمار باد.  موصلی کالبد خالی کرد."  گفت: "کی؟"  گفت: "نیمه ماه ربیع الاول جان بصدر اسلام داد.  خواجه عظیم رنجور دل و بیدار گشت، و بکار خود باز نگریست، و اوقاف را سِجِلّ کرد و اِدرارات را توقیع کرد و وصیت نامه بنوشت و بندگانی که دل فارغی حاصل کرده بودند آزاد کرد، و قرضی که داشت بگزارد، و آنجا که دست رسید خشنود کرد و خصمان را بِحِلی خواست و کار را منتظر بنشست تا که رمضان اندر آمد و ببغداد بر دست آن جماعت شهید شد اَنارَ اللهُ بُرهانَه و وَسَّع عَلَیه رِضوانَه.  اما چون طالع مولود رصدی و کدخدای و هَیلاج درست بُوَد و منجم حاذق و فاضل آن حکم هرآینه راست آمد و هو اعلم.

 

حکایت (7)

 

  در سنه ست و خمسمأه بشهر بلخ در کوی برده فروشان در سرای امیر ابو سعد جره خواجه امام عُمَر خیامی و خواجه امام مظفر اسفزاری نزول کرده بودند و من بدان خدمت پیوسته بودم.  در میان مجلس عشرت از حجته الحق عُمَر شنیدم که او گفت: "گور من در موضعی باشد که هر بهاری شِمال بر من گل افشان می کند."  مرا این سخن مُستحیل نمود و دانستم که چُنوئی  گزاف نگوید.  چون در سنه ثلاثین بنشابور رسیدم چهار (چند-ن) سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود و عالم سُفلی از او یتیم مانده، و او را بر من حق استادی بود.  آدینه ای بزیارت او رفتم و یکی را با خود بِبُردم که خاک او بمن نماید.  مرا بگورستان حیره بیرون آورد، و بر دست چپ گشتم، در پائین دیوار باغی خاک او دیدم نهاده، و درختان اَمرود و زردآلو سر از باغ بیرون کرده و چندان برگ شکوفه برخاک او ریخته بود که خاک او زیر گل پنهان شده بود و مرا یاد آمد آن حکایت که بشهر بلخ از او شنیده بودم.  گریه بر من افتاد که در بسیط عالم و اَقطار رُبع مسکون او را هیچ جای نظیری نمیدیدم.  ایزد تبارک و تعالی جای او در جِنان کُناد بِمَنِه و کَرَمِه.

 

حکایت (8)

 

  اگرچه حکم حجت الحق عمر بدیدم، اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی، و از بزرگان هیچ کس ندیدم و نشنیدم که در احکام اعتقادی داشت.  در زمستان سنه ثمان و خمسمأه بشهر مَرو سلطان کس فرستاد بخواجه بزرگ صدرالدین محمد بن مظفر رَحِمَهُ الله که خواجه امام عمررا بگوی تا اختیاری کند که بشکار برویم که اندر آن چند روز برف و باران نیاید، و خواجه امام عمر در صحبت خواجه بود، و درسرای او فرود آمدی.  خواجه کس فرستاد و او را بخواند و ماجرا با وی گفت.  برفت و دو روز در آن کار کرد و اختیاری نیکو کرد و خود برفت و با اختیار سلطان را برنشاند و چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت، ابر در کشید و باد برخاست و برف و دمه در ایستاد.  خنده ها کردند.  سلطان خواست که بازگردد، خواجه امام گفت: "پادشاه دل فارغ دارد که همین ساعت ابر باز شود، و در این چند روز هیچ نم نباشد.  سلطان براند و ابر باز شد، و در آن پنج روز هیچ نم نبود و کس ابر ندید.  احکام نجوم اگرچه صنعتی معروفست اعتماد را نشاید، و باید که منجم در آن اعتماد دُوری نکند و هرحکم که کند حواله با قضا کند. 

 

حکایت (9)

 

  بر پادشاه واجب است که هرکجا که رود ندیم و خدمتکار که دارد او را بیازماید، اگر شرع را معتقد بُوَد و بِفرایض و سُنَن آن قیام کند و اقبال نماید او را قریب و عزیز گرداند و اعتماد کند، و اگر بر خلاف این بود او را مهجور گرداند، و حواشی مجلس خود را از از سایه او محفوظ دارد و هر که در دین خدای عَزّ و جَلّ و شریعت مصطفی صَعلَم اعتقاد ندارد او را در هیچ کس اعتقاد نبود، و شوم باشد بر خویشتن و مَخدوم.  در اوائل مُلکِ سلطان غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه قسیم امیر المومنین، نَوَّر اللهُ تُربَتُه ملک عرب صدقه عِصیان آورد و سر از رَبقَه طاعت بکشید و با پنجاه هزار مرد عرب  از حُلّه روی ببغداد نهاد.  امیر المومنین المستظهر بالله نامه در نامه و پیک در پیک روان کرده بود و سلطان را همی خواند و سلطان از منجمان اختیار همی خواست.  هیچ اختیاری نبود و صاحب طالع سلطان راجع بود. گفتند: "ای خداوند اختیاری نمی یابیم."   گفت "بجوئید" و تشدید کرد و دلتنگی نمود.  منجمان بگریختند.  غزنویی بود که در کوی گنبد دکانی داشت و فالگوئی کردی و زنان بر او شدندی، و تعویذ دوستی نوشتی.  علم او غُوری نداشت.  بآشنایی غلامی از آن سلطان خویشتن را پیش سلطان انداخت و گفت: " من اختیاری بکنم، بدان اختیار برو، و اگر مظفر نشدی گردن مرا بزن."  حالی سلطان خوشدل گشت و با اختیار او بر نشست، و دویست دینار نشابوری بِوِی داد و برفت، و با صدقه مصاف کرد و لشکر را بشکست، و صدقه را بگرفت و بکشت، و چون مظفر و منصور باصفهان بازآمد، فالگوی را بنواخت و تشریف گِران داد و قَریب گردانید، و منجمان را بخواند و گفت: "شما اختیار نکردید، این غزنوی اختیاری کرد و برفتیم و خدای عز و جل راست آورد، چرا چنین کردید، همانا صدقه شما را رُشوتی فرستاده بود که اختیاری نکنید." همه در خاک افتادند و بنالیدند و گفتند: "بدان اختیار هیچ منجمی راضی نبود و اگر خواهد بنویسند و و بخراسان فرستند تا خواجه امام عمر خیامی چه گوید؟"  سلطان دانست که آن بیچارگان راست میگویند، از ندماء خویش فاضلی را بخواند و گفت: " فردا بخانه خویش شراب خور و منجم غزنوی را بخوان و او را شراب ده و در غایت مستی از او بپرس این اختیار که تو کردی نیکو نبود و منجمان آنرا عیب ها همی کنند، سِرّ این مرا بگوی."  آن ندیم چنان کرد و بمستی از وی بپرسید، غزنوی گفت: "من دانستم که از دو بیرون نباشد: یا آن لشکر شکسته شود یا این لشکر.  اگر آن لشکر شکسته شود تشریف یابم، و اگر این لشکر شکسته شود که به من پردازد؟"  پس دیگر روز ندیم با سلطان بگفت.  سلطان بفرمود تا کاهن غزنوی را اخراج کردند و گفت: "این چنین کس که او را در حق مسلمانان این اعتقاد باشد، شوم باشد، و منجمان خویش را بخواند و بر ایشان اعتماد کرد و گفت: "من خود آن کاهن را دشمن داشتم که نماز نکردی، و هر که شرع را نشاید، ما را هم نشاید." 

 

حکایت (10)

  در شهور سنه سبع و اربعین خمسمأه میان سلطان سنجر بن ملکشاه و خداوند سلطان علاء الدنیا و الدین مصاف افتاد بِدَرِ اوبه و مصاف غور شکسته شد، و خداوند سلطان مشرق خَلَّدَ اللّه مُلکَه گرفتار گشت و خداوند زاده ملک عالم عادل شمس الدوله و الدین محمد بن مسعود گرفتار شد بدست امیر اسفهسالار یرنقش هریوه، و پنجاه هزار دینار قرار افتاد که کسِ او بحضرت بامیان رود و استحثاث آن مال کند و چوم مال بِهِری رسید آن خداوند زاده را اِطلاق کنند و از جانب سلطان عالم او خود مُطلَق بود و بوقت حرکت کردن از هِری تشریف نامزد کرده بود.  من بنده در این حال بخدمت رسیدم.  روزی در غایت دلتنگی ببنده اشارت فرمود که آخر این گشایش کی خواهد بود، و این حَمل کی برسد؟ آنروز بدین اختیار ارتفاعی بگرفتم، طالع برکشیدم و مَجهود بجای آوردم.  سوم روز آن سئوال را دلیل گشایش بود.  دیگر روز بیامدم و گفتم: "فردا نماز پیشین کَس رَسَد."  آن پادشاه زاده همه روز در این اندیشه بود.  روز دیگر بخدمت رفتم، گفت: "امروز وعده است؟"  گفتم "آری."  تا نماز پیشین هم در آن خِدمَت بایستادم، چون بانگ نماز برآمد از سر ضُجرَت گفت: "دیدی که نماز پیشین رسید و خبری نرسید!"  آن پادشاه زاده در این بود که قاصدی در رسید و این بشارت داد که حمل آوردند، پنجاه هزار دینار و گوسفند و چیزهای دیگر.  عِزّالدین محمود حاجی کدخدای خداوندزاده شمس الدولة و الدین خلعت سلطان عالم بپوشید و مُطلق شد، و بزود ترین حالی روی بمقرّ عِزّ خویش نهاد و هر روز کارها بر زیادت است و بر این زیادت باد!  و در این شبها بود که بنده را بنواخت و گفت: "نظامی! یاد داری که بِهِری آن حکم کردی و چنان راست باز آمد؟  خواستم که دهان تو پُر زر کنم، آنجا زر نداشتم اینجا زر دارم."  زر بخواست و دهان من دوبار پر زر کرد، و گفت: "بسی نمی دارد، آستین باز دار!"  آستین باز داشتم پُر زَر کرد.  ایزد تبارک و تعالی هر روز این دولت را بِزیادت کُناد و این دو خداوند زاده را بخداوند مَلِکِ مُعَظَّم ارزانی داراد، بِمَنِّه و کرمه.