۱۴۰۱ دی ۱۱, یکشنبه

رساله اصطلاحات فخرالدین ابراهیم همدانی متخلص به عراقی

رساله اصطلاحات

              بسم الله الرحمن الرحیم

                  و به نستعین

  شکر و سپاس موجودی را که اعیان اشیاء را به ظهور و نور خویش بنواخت، که "نور السموات والارض"[1] و علم عشق در کشور عاشقی بر افراخت و به معشوقی درتاخت، که "یُحِبِهم و یحبونه"[2] و نقش و اثر غیر از بسیط مملکت هستی بپرداخت که "لا اله مع الله".

  و صلوت غیر متنهاهی بر حضرت اَفضَل الرُسُل و اَکمَل الکُمُل، محمد مصطفی-صلی الله علیه و سلم- و خلفاء او باد.

  اما بعد: این کلماتی چند است از مصطلحات و نَبذَه ای از مشهورات که میان طایفه متصوفه-اَیَده الله بتوفیقه-در نثر و نظم وارد و واقع است و در این رساله آن بر سه مطلب بنا افتاد:

                       مطلب اول

  در کلماتی که که اکثرش مخصوص به محبوب است و بعضی از آن متعلق به محب:

  میل: رجوع را گویند به اصل خود، بی شعور آگاهی از اصل و مقصد، همچون رجوع طبیعی، چون جمادات به طبایع اربعه، که بی اختیار مایلِ اصل اند، و همچون رجوع عناصر به اصل خود، بی اختیاری.

  آرزو: میل است به اصل خود، با اندکی آگاهی، و علم به بعضی از اصل و مقصد.

  مِهر: میل به اصل خود است با وجود علم و آگاهی از یافت لذت دریافت مقصد.

  مُحِبَّت: دوستی را گویند، بی سبب و علاقه و بی حرکتی، با حق سبحانه و تعالی.

  مُحِبّ: صاحب محبت را گویند، با حق تعالی عام تر از آنکه طلب مقارن آن باشد یا نه؛ حینَئذ طلب باشد و حینَئذ طلب نباشد.

  محبوب: حق تعالی را گویند وقتی که مستغنی از دوستی دانند او را مطلقا بی قیدی.

  طلب: جستن حق را گویند، اعم از آنکه دوست دارند یا نه، بلکه بیشتر از عَبدیَت و مَعبودیت بُوَد.

  طالب: جوینده حق را گویند،از راه عُبودیَت و مَحمِدَتِ کمال، نه از روی دوستی.

  مطلوب: حق تعالی را گویند، وقتی که جوینده عام[3] تر از آن باشد که به دوستی مَنسوب بُوَد.

  عِشق: مُحبت مُفرَط را گویند.

  سِرّ: جذبه الهی را گویند، گاه سلوک بر او مقدم و گاه او بر سلوک.

  نیل: دوستی حق تعالی را گویند با وجود طلب و جِدّ تمام.

  مَعشوق: حق تعالی را گویند وقتی که طلب کنند به جِدّ تمام از آن جهت که مستحق دوستی او است من جمیع الوجوه.

  عاشق: جوینده حق را گویند؛ وجود دوستی تمام و جِدّ بلیغ.

  شوق: اِنزِعاج را گویند، در طلب معشوق، بعد از آنکه یافت و باز در زمان  فقدان، بشرط آنکه اگر بیابد معشوق را اِنزِعاج ساکن شود ولیکن عِشق همچنان باقی باشد و از دوام یافت نقصان نپذیرد، بلکه زیادت شود در عشق.

  اِشتیاق: کمال اِنزِعاج را گویند، در میل کلی و طلب تام و عشق مُدام، به طریقه ای که یافت و نایافت یکسان شود؛ نه در یافت ساکن گردد و نه در نایافت زیادت شود.  بلکه حالی باشد سرمَدأ اِلی الابد و این اعلی مرتبه ای است از مراتب محبت که زیادت و نقصان و تبدیل را بدو راه نبود، نه در اتصال مشاهده و نه در افتراق مجاهده

  حُسن: جمعیت کمالات را گویند در یک ذات، و این جز حق تعالی را نباشد.

  جمال: ظاهر کردن کمالات معشوق است، به جهت زیادتی رغبت و طلب عاشق.

  جلال: ظاهر کردن بزرگی معشوق است، از جهت استغنائ از عاشق و نفی غرور عاشق و اثبات بیچارگی او و بزرگی معشوق.

  لَقا: ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین حاصل شود که اوست.

  شِکل: وجود حق تعالی را گویند.

  لُطف: پرورش دادن عاشق را گویند، بِطَریقِ مُواسات و مُوافِقَت.

  مَلاحَت: بی نهایتی کمالاتِ الهی را گویند، که هیچ کس به نهایت آن نرسد تا مُطمِئن شَوَد.

  ظِرافَت: ظُهور اَنوار است از راه مشاهدات و مُجَرَّد از ماده.

  شَنگی: احکام طَوالِع و لَوامع انوار است، از حضرت الله تعالی و تقدس در ماده.

  شوخی: کِثرَت التفات را گویند.

  شمایل: اِمتِزاج جمالیات و جلالیات را گویند و سرعت ورود آن.

  کِرِشمه: کِثرَت اِلتِفات را گویند.

  شیوه: اَندَک جَذبه الهی را گویند، در هر حالتی که باشد سالک را.  لیکن گاه باشد و گاه نباشد، تا سالِک مغرور و مقبول نشود.

  مَکر: غرور دادن معشوق است عاشق را، گاه بطریق لطف و موافقت و گاه بطریق قهر و مخالفت.

  فریب: اِستدراج اِلهی را گویند.

  وفا: عنایت اَزَلی را گویند، بی واسطه عمل خیر و اِجتناب از شَرّ.

  جَفا: پوشانیدن دل سالِک را گویند، از مَعارِف و مُشاهِدات.

  جور: باز داشتن سالک را گویند از عُروج.

  ناز: قُوَّت دادن معشوق است عاشق را.

  خَشم: ظُهور صِفات قهر را گویند.

  کین: تسلط صفات قهری را گویند.

  جَنگ: اِمتِحانات اِلهی را گویند، به انواع بلاهای ظاهر و باطن.

  صُلح: قبول اعمال و عبادات را گویند و وَسائِط  قریب.

  پرده: مانعی را گویند که میان عاشق و معشوق باشد و از لوازم طریق باشد نه از جهت عاشق و نه از جهت معشوق.

  حِجاب: مانعی را گویند که عاشق را از معشوق باز دارد، به نوعی از انواع، از جهت عِشق.

  نِقاب: مانعی را گویند که عاشق را از معشوق باز دارد به حکم ارادت معشوق.

  بام: محل تجلیات را گویند.

  خانه:خودی خود را گویند که عینیت وجود است.

  مَستوری: تَقدیسِ کُنه ماهیت الهی را گویند، که از ادراکات کافه عالمیان و از انبیا، علیهم السلام، و از اولیا پوشیده است.

  تَبَّری: رد کردن اعمال عِباد را گویند.

  سُلطانی: جریان احوال و اعمال را گویند.[4]

  سرکشی: مُخالِفَتِ اِرادَت و مُرادِ سالک را گویند، بِحُکم ارادت الهی.

  تُندی: صِفَت قَهّاری را گویند بر عاشق، چنانکه حکم الهی باشد، نه بر مقتضای مراد او.

  امیری: ارادت سالِک جاری[5] داشتن است بر سالک.

  توانائی: صفت فاعل مختار را گویند.

  توانگری: حصول جمیع کمالات را گویند.

  دستگاه: حصول جمیع صفات کمال است، با وجود قدرت بر همه صفتی.

  تَواری[6]: احاطت و استیلای الهی را گویند.

  تاختن: اِتیان الهی را گویند.

  تُرکتاز: جَذبه الهی را گویند، وقتی که سلوک مقدم باشد و بِزَحمَت و مُجاهِدَت بسیار کاری گشوده نشود، ناگاه جذبه ای در رسد و کَرده های او را قبول کند و باقی اَحوال او تمام کند و به مقصد رِساند.

  غارَت: جَذبه الهی را گویند.  که بی واسطه بر سلوک و اعمال مقدم باشد به مَثابَتی که سالک مقهور باشد، تا به مقصد برسد.  اگرچه از اوامِر و اعمال بر وی جاری باشد.

  تاراج: سلب اختیار را گویند در جمیع احوال ظاهری و باطِنی.

  آشنائی: تَعَلُّقِ دقیقه رَبوبیت را گویند، که با همه موجودات پیوسته است، چون تعلق خالقیت به مخلوقیت.

  بیگانگی: اِشتِغال عالم الوهیت را گویند که بهیچ وجه تَقَصُّر[7] و بهیچ چیز مُشابِهَت و مُماثِلَت ندارد.

  تَکَبُّر: بی نیازی است از انواع اعمال سالِک.

  شهر: وجود مطلق را گویند.

  دیه: وجود مُستَعار را گویند.

  کوی: مقام عُبودیَت را گویند.

  مِحَله: مُتَصِف شدن به صفات کمال را گویند.

  آستان: اَعمال و عِبادات را گویند.

  دَر: مُطاوِعَت را گویند

   یار: صفت الهی را گویند که ضروری[8] است کافه مخلوقات را و هیچ اسم موافق تر از این نیست سالِک را، زیرا کلمه توحید بر این اسم دایر است.

  غمگُسار: صفت رحمانی حق تعالی را گویند، که شُمولی و عُمومی دارد.

  غمخوار: صفت رحیمی حق تعالی را گویند، که آن خصوصیتی دارد.

  مهربان: صفت رَبوبیَت را گویند.

  دلدار: صفت باسطی را گویند به سُرور و مُحَبَّت در دِل.

  دلبَر: صفت قابضی را گویند به اَندوه و مِحنَت در دِل.

  دلگُشای: صفت فتاحی را گویند در مقام اُنس در دل.

  جانان: صفت قیومی را گویند، که قیام جمله موجودات بدو است، که اگر آن دقیقه پیوسته موجودات را نبودی هیچ چیز وجود و بقا نیافتی.

  جان اَفزای: صفت باقی ابدی را گویند که فنا را بدو راه نَبُوَد.

  دوست: سَبَقِ محبت الهی را گویند، بر مُحبت سالک.

  قد: استِواء اِلهی را گویند.

  قامَت: سزاواری پرستش را گویند، که هیچ کس را جز حق تعالی این سِزاواری نیست.

 زُلف: غِیب هویت را گویند، که کس را بدان راه نیست.

 موی: ظاهر هویت را گویند، یعنی وجود، که همه کس را به معرفت وجود او علم حاصل است و بدان راه نیست.

گیسو: طریق طَلَب را گویند.

پیچ زلف: اَشکالِ اِلهی را گویند.

تاب زلف: اَسرار اِلهی را گویند.

سَر: صِفَت اِرادَتِ اِلهی را گویند.

پیشانی: ظُهورِ اسرار اِلهی را گویند.

فَرق: صِفَت حَیاتِ اِلهی را گویند.

اَبرو: اِهمال کردن و سقوط سالک است، از درجات، بواسطه تقصیری که از او در وجود آید.

کمان ابرو: عَرض کردن سقوط است بر سالک، بسبب تقصیر و باز بِحُکمِ عِنایَت ساقط ناکردن از درجه و مقام.

جُفت ابرو: سقوط سالک است از درجه و مقام به سبب تقصیر و باز تَصعیدِ او بِحُکم جذبه و عنایت بمقام و درجه ای که بود.

طاق ابرو: اِهمال کردن است در سقوط سالک از درجه و مقام بسبب تقصیر و گذاشتن سالک را در آن.

مُژه: اِهمالِ اَعمال است مر سالِک را سِرّأ و جَهرأ به حُکمِ حِکمَتِ اِلهی. 

تیر مژه: اهمال ناکردن سالک است، سِرّأ و جَهرأ.

چشم: صِفَت سِرّ بصیری الهی را گویند.

دیده: اِطِلاع الهی را گویند، بر جمیع احوال از خیر و شر.

چشم مست: سِتر کردن الهی را گویند، بر تقصیر و خرده ای که از سالک در وجود آید و غیر او نیز، چنانکه هیچکس را بر آن اطلاع نیفتد و آن مُعَفُوّ باشد.

چشم خُماری: سِتر کردن تقصیر سالک را گویند، از سالِک، لیکن کشف آن بَر اَربابِ کمال، که از او اکمَل و اَعلی باشند، گاه رَوِش بزبان ایشان باشد و گاه نه.

چشم آهوانه: سِتر کردن الهی را گویند، تقصیرات سالک را، از عِین سالک، ولیکن آگاه کردن سالک را از تقصیر که کرده باشد و از آن نیز که از غیر او مَستور است، و به حقیقت این غایت عنایت باشد که سالک از تقصیر باز ایستاده باشد و تَدارُکِ تقصیر کند.

 

                            مطلب دوم

  در اسامِئی که میان عاشق و معشوق مشترک و دایر است و در اسمی اطلاق خصوصیت ندارد ولیکن از روی معانی گاهی خصوصیت گیرند و گاه نگیرند.

  مَجلِس: آیات و اوقاتِ حضور را گویند، با حق تَعالی.

  عِشرَت: لِذَّت اُنس است، با حق تعالی و شعور و آگاهی از لذت.

  طَرَب: اُنس است با حق تعالی و سُرور دل در آن.

  عیش: دوام حضور است و فراغت آن به تمامی.

  شراب: غَلَباتِ عِشق را گویند، با وُجود اعمال، که مستوُجِبِ مَلامَت باشد و آن اهل کمال را باشد، که اخص اند در نهایت سلوک.

  شَرابِ خام: عِیشِ تامِّ مَمزوج را گویند، یعنی مُقارِن عُبودیَت.

  شراب پخته: عِیشِ صِرف را گویند، مُجَرّد از ماده.

  شَرابخانه: عالَمِ مَلَکوت را گویند.

  مِی: غَلَبات عِشق را گویند، با وجود اعمال،  که مقارن سلامت باشد و این خواص را باشد که در سلوک متوسط اند.

  مِیخانه: عالم لاهوت را گویند.

 میکده: قدم مناجات را گویند.

 خُمخانه: مَهبِطِ غَلَباتِ عشق را گویند که عالم قلب است.

 باده: عشق را گویند، وقتی که ضعیف باشد، و این عوام را نیز باشد، و در بِدایَتِ سلوک بوَد.

 ساقی: َشرابدار را گویند.

 قدح: وَقت را گویند.

 جام: اَحوال را گویند.

 صُراحی: مَقام را گویند.

 خُم: موقِف را گویند.

 جُرعه: اَسرار و مقامات و جمیع احوال را گویند، که در سلوک از سالک پوشیده باشد.

 مَستی: فرو گرفتن عشق است، جمیع صفات درونی و بیرونی را و عبارت از او سُکرِ اَوَّل است.

مَستِ خراب: اِستِغراق را گویند بی هیچ آگاهی از هیچ وَجه.

نیم مستی: آگاهی اِستِغراق را گویند و نظر داشتَن بر استِغراق خود.

خَرابات: خَرابی را گویند.

هُشیاری: آفات است از غَلَبه عِشق صفات درونی و بیرونی[9] را و عبارت از او[10] صَحو اول است.

خُمار: رُجعَت را گویند، از مقام وصول به قهر، نه بطریق اِنقِطاع.

رندی: قطع نظر است، از انواع اعمال در طاعت.

قَلّاشی: مُعاشِرت و مُباشرات اعمال است، چنانکه اِقتِضای اَحوال است.

اوباشی: ترک صواب است، هم از کردن طاعت، و هم از اِجتِنابِ معصیَت در غلبه محبت.

لااُبالی: باک نداشتن است، از هر نوع که پیش آید و گوید و کند.

شمع: نورالله را گویند.

کباب: پرورش دِل است، در تَجَلیات.

صَبوحی: مُحادثه را گویند.

غَیوقی[11]: مُسامِره را گویند.

شاهِد: تَجَلّی را گویند.

نَقل: کَشف معنی و اسرار را گویند.

صُبح: طلوع احوال و اوقات را گویند.

بامداد: مقام گشتن احوال و اوقات را گویند.

شبانگاه: ملک شدن احوال را گویند.

روز: تَتابُعِ اَنوار را گویند.

شَب: عالم غیبی را گویند و جبروت را نیز گویند و این عالم خطی است مُمتَد میان وجود و عَدَم، و بعضی گویند: که میان عالم خلق و امر، و بعضی گویند میان عالم عُبودیَت و رُبوبیَت.

شب قدر: بَقای صالح را گویند، در عین اِستِهلاک به وجود حق تعالی.

شب یلدا: نهایت اَلوان اَنوار را گویند، که سَواد اَعظَم است.

عید: مقم جمع را گویند.

نوروز: مقام تفرقه را گویند.

کافِر: صاحب مقام اعمال تفرقه را گویند.

کُفر: تاریکی عالم تَفرقه را گویند.

ترسا: مَعانی و حقایق را گویند؛ وقتی که دقیق و رقیق باشد.

دِیر: عالم اِنسانی را گویند.

کلیسا: عالم حیوانی را گویند.

بُت: مقصود و مطلوب را گویند.

ناقوس: یاد کردن و ذِکر مقام تَفرَقه را گویند.

چَلیپا: عالم طَبایِع را گویند.

توبه: بازگشتن از چیزی ناقص نازل را گویند، و روی آوردن به چیزی کامل عالی.

ایمان: مقدار دانش را گویند به حضرت حق تعالی.

اسلام: اعمال و متابعت را گویند.

دین: اِعتِقادی را گویند که از مقام تفرقه سر بر کرده باشد.

زُهد: اِعراض را گویند، از زیادتی و فضولی دنیاوی، لیکن وقتی که نَفس را در آن شوقی باشد.

عِبادَت: اِحتِهاد سالک را گویند.

نماز: مُطاوِعَت را گویند.

روزه و اِمساک: قطع اِلتِفات را گویند.

زَکوة: تَرک و ایثار را گویند و تصفیه را نیز گویند.

کَعبه: مقام وَصلَت را گویند.

حَجّ: سلوک اِلی الله را گویند.

بیابان: وَقایِع طَریق را گویند.

طامات: مَعارِف را گویند.

خِرقه: صَلاحیَت را گویند و سَلامَت صَورت را نیز گویند.

سجاده: سَدّ باطِن را گویند، یعنی هر چه روی نفس در آن باشد.

فروختن: تَرک تَدبیر و اِجتِهاد را گویند.

وام: مَقادیر بی اختیاری را گویند.

گِرو کردن: تَسلیم وجود است، به حُکم مقادیر و تَرک تدبیر و اجتهاد به اختیار خود.

بَدَل کردن: عُدول را گویند، از چیزی به چیزی به جهتی و غَرَضی از اَغراض.

دَرباختن: مَحو کردن اعمال ماضیه را گویند از نظر باطن.

ترک کردن: قَطعِ اَمَل را گویند از چیزی.

رفتن: عُروج را گویند، از عالم بشریت، به عالم ارواح. 

 برخاستن: قَصد و عَزیمَت را گویند.

نشستن: سَکینه را گویند.

آمدن: رِجعَت را گویند، به عالم بشریت، از عالم اَرواح یا عالم اِستِغراق و سُکر.

درون: عاَم مَلَکوت را گویند.

عقل: آلَت تَمیز را گویند، میان خیر و شر و نیک و بد.

فهم: آلَتِ دَریافتَن را گویند.

بیرون: عالَم مَلَک[12] را گویند.

پائیز: مقام خُمود را گویند.

بهار: مقام عِلم را گویند.

تابستان: مقام مَعرِفَت را گویند.

زمستان: مقام کشف را گویند.

گُلزار: گَشادِگی را گویند مُطلَقأ، پس به هرچه اِضافَت کُنَند به آن اضافت کرده باشند و به آن بازخوانند.

بُستان: محل گَشادگی را گویند، عام تر از آنکه به چیزی مخصوص باشد، یا نه.

نرگس: نتیجه علم را گویند که در دل[13] پیدا شود، از طَرَب و فَرَح و مَزید عَمَل.

گُل: نتیجه عمل[14] را گویند که در دل پیدا شود.

لاله: نتیجه مَعارِف را گویند، که مشاهده کنند.

شکوفه: عَلَوّ مَرتَبه را گویند.

بنفشه: نُکته ای را گویند که قُوَّت اِدراک در آن کار نکند.

ریحان: نوری را گویند، که  از غایت تَصفیه و ریاضت حاصل شده باشد.

نَشو: تَرَقّی را گویند.

نَما: عِزَّت یافتن را گویند.

زردی: ضَعف سلوک را گویند.

سُرخی: قُوَّت سلوک را گویند.

سبزی: کمال مُطلَق را گویند، باقی کلها بر این قیاس کنند، از این رنگ ها که گفته شد، از هَر قَبیل که باشد، وتأویل از آن گیرند.

ابر: حِجابی را گویند که سبب وُصول شُهود باشد، بِواسطه اِجتِهاد که بنمایند.

باران: نزول رَحمَت را گویند.

جویبار: مَجاری عُبودیَت را گویند.

سپیدی: یکرَنگی را گویند، که به توجه تامّ یابند و قطع ماسِوی.

کبودی: تَخلیط محبت را گویند به هرچه  غیر محبت باشد.

آب روان: فَرَحِ[15] دل را گویند.

سیل: غَلَبه اَحوال دل را گویند که فَرَح و تَرَح باشد.

بوی: آگاهی از علاقه و پیوستِگی دل را گویند، که در اصل بوده است، در مقام جمع اول، اکنون در تفرقه افتاده است.

نسیم: باد آورد عِنایَت را گویند.

مُطرِب: آگاه کُنَنده را گویند.

نای: پَیام مَحبوب را گویند.

دف: طلب معشوق مر عاشق را گویند.

ترانه: آئین محبت را گویند.

ناله زار: حنین مُحِبّ را گویند.

ناله زیر: آئین مُحِبّ را گویند.

سماع: مَجلِس را گویند.

پای کوفتن: تَواجُد را گویند.

دست زدن: محافِظَت و مُراقِبت وقت را گویند، باقی سازها را از چَنگ و رَباب و غیر آن از روی کل بر این قیاس کنند و دقیق نظر را رسد که هر یکی را علی الاِنفِراد به معنی کِشَد.  این مقدار بر سبیل اختصار گفته شد.  بعضی از این اسامی به تأویل حاجت دارد و غیراین بر ظاهر رانند، که معنی صحیح بیشتر به خواطِر تَعَلُّق دارد، تا از دهان چه برون آید و اذهان چه حُکم کند.

چشم شهلا: ظاهر کردن احوال و کمالات و عَلَوّ مَرتَبه سالِک را گویند و غیر او و منبع شُهرَت از این مقام خیزد و این از مکر و اِستِدراج کمتر خالی شود.

چَشمِ تُرک: سِتر کردن احوال و مقامات و کمالات و عَلَوّ مَرتَبه سالِک را گویند از خودی سالِک و غیر او و او را جُز خدای تَعالی نداند و این کمال مَستوری است.

چشم نَرگِس: سِرّ احوال و کمالات را گویند و عَلَوّ مَرتَبه سالِک، چه از خود که مردم او را دانَند که ولی است ولیکن خود نداند، و چه خود ولایَتِ خود را دانَد ولیکن او را ندانند و این دو قَدَم از یک جنس است.

روی: مِرآت تَجَلّیات را گویند.

ماه روی: تَجَلّیات را گویند، در ماده، وقتی که در خواب باشد، یا در حال باخودی و عقل.

چهره: تَجَلّیات را گویند، که سالک بر کیفیت آن مُطَّلِع شود و عِلم او درو بماند.

رخ: تَجَلّیات مَحض را گویند.

چهره گلگون: تَجَلّیات را گویند، وقتی که در غیر ماده باشد، درخواب یا در حالت بیخودی.

خال سیاه: عالم غیب را گویند.

خط سیاه: عالم غیب الغیب را گویند.

خط سبز: عالم برزخ را گویند.

لَب: کَلام را گویند.

لب لعل: بُطون کَلام را گویند.

لب شِکَرین: کَلام مُنزَل را گویند، که اَنبیا را علیهم السلام بواسطه مَلَک باشد و اولیا را بواسطه تصفیه.

لب شیرین: کَلام بی واسطه را گویند، به شرط اِدراک و شعور.

دهان: صِفَتِ مُتِکلِّمی را گویند، ظاهرأ.

دهان شیرین:[16] صِفَتِ مُتِکلِّمی را گویند، بِطَریقِ تقدیس از فهم و وَهم انسانی.

سُخَن: اِشارات و اِنِتباه الهی را گویند، مُطلَقَأ.

سخن شیرین: اِشارات الهی را گویند، انبیا را بواسطه وحی و اولیا را بواسطه اِلهام.

دُرّ سُخَن: مُکاشِفات و اسرار و اشارات الهی را گویند، در ماده و غیر ماده، در محسوس و معقول.

گُوهر سخن: اشارات واضح را گویند، در ماده و غیر ماده، در محسوس و معقول.

سخن چون گوهر: اشاراتِ مُدرکه را گویند در محسوس و ماده.

زبان: اَسرار را گویند.

زبان تلخ: اَمری را گویند که موافق طبع سالک نباشد.

زبان شیرین: اَمری را گویند که موافق  تقدیر[17] باشد.

ذَقنَ: محل ملاحظه را گویند.

زَنَخ: محل لَذات را گویند از مَشاهده[18].

چاه زنخ: مُشکلات اَسرار مشاهده را گویند.

غَبغَب: اِقتِران ملاحظه و لذت علم را گویند.

سیب زَنَخ: علم لذت را گویند از مُشاهده.

بَناگوش: دَقیقه را گویند.

سِلسِله: اِعتٌصام خَلایِق را گویند، به حضرت اِلهی، بِطَریق عموم.

دوش: صِفَتِ کِبریای حق تعالی را گویند.

سینه: صِفَتِ علم اِلهیت را گویند.

بَرِ چون سیم: پروردن سالک را گویند، وقتی که پرورش موافق طبع او باشد و قطعا مُخالِفَت ظاهر نشود که تکلیف و کُلفَت در آن از مُخالِفَت پرورش باشد با طبع سالک.

میان: سابقه ای را گویند، که در میان طالب و مطلوب مانده باشد، از سیر و مقام و حجاب و غیره.

میان باریک: حِجابِ وجود سالک را گویند، وقتی که حجابی دیگر نمانده باشد.

مویِ میان: نَظَر سالک را گویَند بر قطع حُجُب از خود و غیره.

دست: صِفَتِ قُدرَت را گویند.

انگُشت: صِفَتِ اِحاطَت را گویند.

ساعِد: صِفَتِ قُوَّت را گویند.

بازو: مَشیَّت را گویند.

هدیه: نَبُوَّت و ولایت را گویند و هر نوع که باشد از اِصطِفا و اِجتِبا.

بِعثَت: وَحی را گویند، به الهام صریح.

سَلام: درود و مَحمِدَت را گویند.

پَیام: اوامِر و نَواهی را گویند، که خلایق بدان عمل کنند و آن بِطَریقِ وُجوب بوَد، اِن شاءَ الله توفیق رفیق گردد.

 

                        مطلب سوم

  در کلماتی چند که مخصوص به عاشق و احوال او است و اگرچه بعضی در نوعی به معشوق تَعَلُق گیرد.

وِصال: مقام وحدت را گویند، مَعَ الله، در سَرّاء و ضراء.

کِنار: دریافت اسرار و دوام مراقبت را گویند.

بوس: اِستِعداد قبول کیفیت کلام را گویند، علمی و عملی، صوری و معنوی.

فِراق: غِیبَت را گویند، از مقام وحدت.

هِجران: اِلتِفات به غیر حق را گویند درونی و بیرونی.

غَم: بَندِ اِهتِمامِ طَلَبِ مَعشوق را گویند.

اَندوه: حِیرَت را گویند، در کاری که ندانند وُجد و فُقد آن.

حُزن: حالتی را گویند که در دل پدید آید بعد از مُفارِقَت و باعِث طَلَب باشد، بِاِهتِمام تَمام و مُتأسِف از مُفارِقَت.

کلبه اَحزان: وقت حُزن را گویند.

غم کَده: مَقامِ مَستوری را گویند.

مِحنَت: زَحمَت و اَلَم را گویند، که از سبب معشوق به عاشق رَسَد، اختیاری و غیر اِختیاری.

مِیدان: مَقام شُهرَت را گویند.

چوگان: تَقدیر جمیع امور را گویند، بِطَریق جَبر و قَهر.

گوی: مَجبوری و مقهوری سالک را گویند، به حسب حکم تقدیر.

تَظّلُّم: اِستِعانَت و اِستِغاثَت بُردَن است، به حضرت الهی، از شیطان نَفس، یا از تقصیر خود.

ناله: مُناجات را گویند.

فریاد: ذِکرِ به جَهر[19] را گویند.

وللا[20] [کَذا]: عَلامت کمال عاشق را گویند، که زبان و بیان از آن قاصر باشد و به حقیقتف از راه نَبُوَد از غایت اضطرار راه بر آید.[21]

فَغان: ظاهِر کردن اَحوال درون را گویند.

رَنج: وجود امری را گویند، که بَرخَلاف اِرادَت دل بُوَد.

دَرد: حالتی را گویند، که از مَحبوب طاری شود و مُحِبّ طاقت حمل آن ندارد.

بیمار: قَلَق و اِنزِعاج درون را گویند.

مُردَن: طَرد و راندگی را گویَند از حضرت حق سبحانه.

راحت: وجود امری را گویند که مطابق راحت دل باشد.

زندگی: قَبول و اِقبال را گویند، به هرچه مراد و مَقصود باشد.

تَندُرُستی: بَرقَرار ماندن دل را گویند، و قوای درون و بیرون.

ناتوانی: بی قدرتی و نارسیدن را  گویند، و رویت عدم قدرت از ادای عُبودیت، بسزای آن حضرت.

اُفتادِگی: ظُهور حالاتِ اِلهی را گویند، و رویت عدم قدرت از ادای عُبودیت، بسزای آن حضرت.

خرابی: قطع تصرفات و تدبیرات قلب را گویند، به توجه و تسلیم تمام.

بیهوشی: مقام طَمس را گویند که محو صفات شود. 

مَدهوشی: اِستِهلاک ظاهر و باطن را گویند، در عِشق.

دیوانگی: ظَفَر اَحکام عِشق را گویند، بر صِفات عاشق در اَعمال که مقام محفوظ است.

بندگی: مقام تکلیف را گویند.

آزادی: مقام حیرت را گویند.

بی نوائی: ناتوانی را گویند.

فقیری: عدم اختیار را گویند، که علم و عمل از او مسلوب شده باشد.

سعادت: خواندن ازلی را خوانند.

شِقاوَت: راندن ازلی را گویند.

دوری: شُعور به مَعارِف کیفیاتِ عالم تفرقه و دقایق آنرا گویند.

نزدیکی: شُعور به مَعارِف اسماء و صفات و اَعمال الهی را گویند.

کاهلی: بطئی السیران را گویند، و این گاه باشد که بسبب دانستن طریق باشد سالک را و کمال سالک باشد و این چنین سیر اَکمَلِ سیرها بود که به رُجعَت مُحتاج نباشد.  و گاه باشد که بسبب تقصیر سالک باشد که دیر عبور کند و این سیر نازل ترین سیرها باشد.

شِتاب: سرعت سیر را گویند، بی شعور به معرفت دقایق مقامات و این سیر گاه به حکم جذبه باشد و گاه[22] به حکم اجتهاد سالک، در اعمال و ریاضات و عبادات و تصفیه.

پاکبازی: توجه خالص را گویند، که نه در اعمال صواب خواهد و نه عُلُوّ مرتبه، بلکه خالص خدای را کوشد.

حضور: مقام وحدت را گویند.

غیبت: مقام اَثتینیت را گویند.

گرمی: حرارت محبت را گویند.

سردی: بَردِ نَفس را گویند، و این نهایت مقام محبت است.

خواب: فنای اختیاری را گویند، در بشریت، از افعال.

بیداری: عالم صَحو را گویند، جهت عُبودیت.

شَتر(!): انسانیت را گویند.

قطار: نوعیت را گویند.

مَحمِل: آرام تکلیفی را گویند.

عَلَف: شَهَوات و مُشتَهیات نفس را گویند، و هرچه نفس را در آن حظّی باشد.

ساربان: راهنمای را گویند.

زَر: ریاضت و مجاهدت را گویند.

سیم: تصفیه ظاهر و باطن را گویند.

شست و شو: برداشتن خرده ها را گویند.

جست و جو: خُرده گیری را گویند، از هر طرف که باشد.

گفت و گو: عِتاب محبت آمیز را گویند.

گوهر: معانی و صفات را گویند.

و بِالله التوفیق و صل علی محمد و آله و صُحُبِه و عِترَتِه و سَلَّم تَسلیمأ. م. و. د.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[1] - سوره 34 آیه 35

[2] - سوره 5 آیه 59

[3] - س: عاجز

[4] - نسخه اصل ندارد.

[5] - س: را مقدم.

[6] - نُسخه اصل: مُتِواری.

[7] - س: تَقصیر.

[8] - س: صوری.

[9] -  نسخه اصلی: صِفاتی درونی و بیرونی.

[10] - نسخه سک و عِبارَت از صحو.

[11] - غَیوق شراب شبانگاه را گویند.

[13] - س: عمل.

[14] - س. علم.

[15] - نسخه اصل: فرج دل.

[16] - س: کوچک.

[17] - س: طبع سالک.

[18] - س: خَدّ: محل لذات را گویند.

[19] -  س: جَبر.

[20] - شاید ویلة به معنای فریاد عظیم باشد.

[21] -  س: وال: علامت کمال عاشِق را گویند که زبان از آن قاصر و به حقیقت نه از راه مجاز بُوَد بلکه از غایت اِضطِرار باشد.

[22] - نسخه اصل: چه.