رساله اصطلاحات
بسم الله الرحمن الرحیم
و به نستعین
شکر و سپاس موجودی را که اعیان اشیاء را به ظهور و نور خویش بنواخت، که "نور السموات والارض"[1] و علم عشق در کشور عاشقی بر افراخت و به معشوقی درتاخت، که "یُحِبِهم و یحبونه"[2] و نقش و اثر غیر از بسیط مملکت هستی بپرداخت که "لا اله مع الله".
و صلوت غیر متنهاهی بر حضرت اَفضَل الرُسُل و اَکمَل الکُمُل، محمد مصطفی-صلی الله علیه و سلم- و خلفاء او باد.
اما بعد: این کلماتی چند است از مصطلحات و نَبذَه ای از مشهورات که میان طایفه متصوفه-اَیَده الله بتوفیقه-در نثر و نظم وارد و واقع است و در این رساله آن بر سه مطلب بنا افتاد:
مطلب اول
در کلماتی که که اکثرش مخصوص به محبوب است و بعضی از آن متعلق به محب:
میل: رجوع را گویند به اصل خود، بی شعور آگاهی از اصل و مقصد، همچون رجوع طبیعی، چون جمادات به طبایع اربعه، که بی اختیار مایلِ اصل اند، و همچون رجوع عناصر به اصل خود، بی اختیاری.
آرزو: میل است به اصل خود، با اندکی آگاهی، و علم به بعضی از اصل و مقصد.
مِهر: میل به اصل خود است با وجود علم و آگاهی از یافت لذت دریافت مقصد.
مُحِبَّت: دوستی را گویند، بی سبب و علاقه و بی حرکتی، با حق سبحانه و تعالی.
مُحِبّ: صاحب محبت را گویند، با حق تعالی عام تر از آنکه طلب مقارن آن باشد یا نه؛ حینَئذ طلب باشد و حینَئذ طلب نباشد.
محبوب: حق تعالی را گویند وقتی که مستغنی از دوستی دانند او را مطلقا بی قیدی.
طلب: جستن حق را گویند، اعم از آنکه دوست دارند یا نه، بلکه بیشتر از عَبدیَت و مَعبودیت بُوَد.
طالب: جوینده حق را گویند،از راه عُبودیَت و مَحمِدَتِ کمال، نه از روی دوستی.
مطلوب: حق تعالی را گویند، وقتی که جوینده عام[3] تر از آن باشد که به دوستی مَنسوب بُوَد.
عِشق: مُحبت مُفرَط را گویند.
سِرّ: جذبه الهی را گویند، گاه سلوک بر او مقدم و گاه او بر سلوک.
نیل: دوستی حق تعالی را گویند با وجود طلب و جِدّ تمام.
مَعشوق: حق تعالی را گویند وقتی که طلب کنند به جِدّ تمام از آن جهت که مستحق دوستی او است من جمیع الوجوه.
عاشق: جوینده حق را گویند؛ وجود دوستی تمام و جِدّ بلیغ.
شوق: اِنزِعاج را گویند، در طلب معشوق، بعد از آنکه یافت و باز در زمان فقدان، بشرط آنکه اگر بیابد معشوق را اِنزِعاج ساکن شود ولیکن عِشق همچنان باقی باشد و از دوام یافت نقصان نپذیرد، بلکه زیادت شود در عشق.
اِشتیاق: کمال اِنزِعاج را گویند، در میل کلی و طلب تام و عشق مُدام، به طریقه ای که یافت و نایافت یکسان شود؛ نه در یافت ساکن گردد و نه در نایافت زیادت شود. بلکه حالی باشد سرمَدأ اِلی الابد و این اعلی مرتبه ای است از مراتب محبت که زیادت و نقصان و تبدیل را بدو راه نبود، نه در اتصال مشاهده و نه در افتراق مجاهده
حُسن: جمعیت کمالات را گویند در یک ذات، و این جز حق تعالی را نباشد.
جمال: ظاهر کردن کمالات معشوق است، به جهت زیادتی رغبت و طلب عاشق.
جلال: ظاهر کردن بزرگی معشوق است، از جهت استغنائ از عاشق و نفی غرور عاشق و اثبات بیچارگی او و بزرگی معشوق.
لَقا: ظهور معشوق است، چنانکه عاشق را یقین حاصل شود که اوست.
شِکل: وجود حق تعالی را گویند.
لُطف: پرورش دادن عاشق را گویند، بِطَریقِ مُواسات و مُوافِقَت.
مَلاحَت: بی نهایتی کمالاتِ الهی را گویند، که هیچ کس به نهایت آن نرسد تا مُطمِئن شَوَد.
ظِرافَت: ظُهور اَنوار است از راه مشاهدات و مُجَرَّد از ماده.
شَنگی: احکام طَوالِع و لَوامع انوار است، از حضرت الله تعالی و تقدس در ماده.
شوخی: کِثرَت التفات را گویند.
شمایل: اِمتِزاج جمالیات و جلالیات را گویند و سرعت ورود آن.
کِرِشمه: کِثرَت اِلتِفات را گویند.
شیوه: اَندَک جَذبه الهی را گویند، در هر حالتی که باشد سالک را. لیکن گاه باشد و گاه نباشد، تا سالِک مغرور و مقبول نشود.
مَکر: غرور دادن معشوق است عاشق را، گاه بطریق لطف و موافقت و گاه بطریق قهر و مخالفت.
فریب: اِستدراج اِلهی را گویند.
وفا: عنایت اَزَلی را گویند، بی واسطه عمل خیر و اِجتناب از شَرّ.
جَفا: پوشانیدن دل سالِک را گویند، از مَعارِف و مُشاهِدات.
جور: باز داشتن سالک را گویند از عُروج.
ناز: قُوَّت دادن معشوق است عاشق را.
خَشم: ظُهور صِفات قهر را گویند.
کین: تسلط صفات قهری را گویند.
جَنگ: اِمتِحانات اِلهی را گویند، به انواع بلاهای ظاهر و باطن.
صُلح: قبول اعمال و عبادات را گویند و وَسائِط قریب.
پرده: مانعی را گویند که میان عاشق و معشوق باشد و از لوازم طریق باشد نه از جهت عاشق و نه از جهت معشوق.
حِجاب: مانعی را گویند که عاشق را از معشوق باز دارد، به نوعی از انواع، از جهت عِشق.
نِقاب: مانعی را گویند که عاشق را از معشوق باز دارد به حکم ارادت معشوق.
بام: محل تجلیات را گویند.
خانه:خودی خود را گویند که عینیت وجود است.
مَستوری: تَقدیسِ کُنه ماهیت الهی را گویند، که از ادراکات کافه عالمیان و از انبیا، علیهم السلام، و از اولیا پوشیده است.
تَبَّری: رد کردن اعمال عِباد را گویند.
سُلطانی: جریان احوال و اعمال را گویند.[4]
سرکشی: مُخالِفَتِ اِرادَت و مُرادِ سالک را گویند، بِحُکم ارادت الهی.
تُندی: صِفَت قَهّاری را گویند بر عاشق، چنانکه حکم الهی باشد، نه بر مقتضای مراد او.
امیری: ارادت سالِک جاری[5] داشتن است بر سالک.
توانائی: صفت فاعل مختار را گویند.
توانگری: حصول جمیع کمالات را گویند.
دستگاه: حصول جمیع صفات کمال است، با وجود قدرت بر همه صفتی.
تَواری[6]: احاطت و استیلای الهی را گویند.
تاختن: اِتیان الهی را گویند.
تُرکتاز: جَذبه الهی را گویند، وقتی که سلوک مقدم باشد و بِزَحمَت و مُجاهِدَت بسیار کاری گشوده نشود، ناگاه جذبه ای در رسد و کَرده های او را قبول کند و باقی اَحوال او تمام کند و به مقصد رِساند.
غارَت: جَذبه الهی را گویند. که بی واسطه بر سلوک و اعمال مقدم باشد به مَثابَتی که سالک مقهور باشد، تا به مقصد برسد. اگرچه از اوامِر و اعمال بر وی جاری باشد.
تاراج: سلب اختیار را گویند در جمیع احوال ظاهری و باطِنی.
آشنائی: تَعَلُّقِ دقیقه رَبوبیت را گویند، که با همه موجودات پیوسته است، چون تعلق خالقیت به مخلوقیت.
بیگانگی: اِشتِغال عالم الوهیت را گویند که بهیچ وجه تَقَصُّر[7] و بهیچ چیز مُشابِهَت و مُماثِلَت ندارد.
تَکَبُّر: بی نیازی است از انواع اعمال سالِک.
شهر: وجود مطلق را گویند.
دیه: وجود مُستَعار را گویند.
کوی: مقام عُبودیَت را گویند.
مِحَله: مُتَصِف شدن به صفات کمال را گویند.
آستان: اَعمال و عِبادات را گویند.
دَر: مُطاوِعَت را گویند
یار: صفت الهی را گویند که ضروری[8] است کافه مخلوقات را و هیچ اسم موافق تر از این نیست سالِک را، زیرا کلمه توحید بر این اسم دایر است.
غمگُسار: صفت رحمانی حق تعالی را گویند، که شُمولی و عُمومی دارد.
غمخوار: صفت رحیمی حق تعالی را گویند، که آن خصوصیتی دارد.
مهربان: صفت رَبوبیَت را گویند.
دلدار: صفت باسطی را گویند به سُرور و مُحَبَّت در دِل.
دلبَر: صفت قابضی را گویند به اَندوه و مِحنَت در دِل.
دلگُشای: صفت فتاحی را گویند در مقام اُنس در دل.
جانان: صفت قیومی را گویند، که قیام جمله موجودات بدو است، که اگر آن دقیقه پیوسته موجودات را نبودی هیچ چیز وجود و بقا نیافتی.
جان اَفزای: صفت باقی ابدی را گویند که فنا را بدو راه نَبُوَد.
دوست: سَبَقِ محبت الهی را گویند، بر مُحبت سالک.
قامَت: سزاواری پرستش را گویند، که هیچ کس را جز حق تعالی این سِزاواری نیست.
زُلف: غِیب هویت را گویند، که کس را بدان راه نیست.
موی: ظاهر هویت را گویند، یعنی وجود، که همه کس را به معرفت وجود او علم حاصل است و بدان راه نیست.
گیسو: طریق طَلَب را گویند.
پیچ زلف: اَشکالِ اِلهی را گویند.
تاب زلف: اَسرار اِلهی را گویند.
سَر: صِفَت اِرادَتِ اِلهی را گویند.
پیشانی: ظُهورِ اسرار اِلهی را گویند.
فَرق: صِفَت حَیاتِ اِلهی را گویند.
اَبرو: اِهمال کردن و سقوط سالک است، از درجات، بواسطه تقصیری که از او در وجود آید.
کمان ابرو: عَرض کردن سقوط است بر سالک، بسبب تقصیر و باز بِحُکمِ عِنایَت ساقط ناکردن از درجه و مقام.
جُفت ابرو: سقوط سالک است از درجه و مقام به سبب تقصیر و باز تَصعیدِ او بِحُکم جذبه و عنایت بمقام و درجه ای که بود.
طاق ابرو: اِهمال کردن است در سقوط سالک از درجه و مقام بسبب تقصیر و گذاشتن سالک را در آن.
مُژه: اِهمالِ اَعمال است مر سالِک را سِرّأ و جَهرأ به حُکمِ حِکمَتِ اِلهی.
تیر مژه: اهمال ناکردن سالک است، سِرّأ و جَهرأ.
چشم: صِفَت سِرّ بصیری الهی را گویند.
دیده: اِطِلاع الهی را گویند، بر جمیع احوال از خیر و شر.
چشم مست: سِتر کردن الهی را گویند، بر تقصیر و خرده ای که از سالک در وجود آید و غیر او نیز، چنانکه هیچکس را بر آن اطلاع نیفتد و آن مُعَفُوّ باشد.
چشم خُماری: سِتر کردن تقصیر سالک را گویند، از سالِک، لیکن کشف آن بَر اَربابِ کمال، که از او اکمَل و اَعلی باشند، گاه رَوِش بزبان ایشان باشد و گاه نه.
چشم آهوانه: سِتر کردن الهی را گویند، تقصیرات سالک را، از عِین سالک، ولیکن آگاه کردن سالک را از تقصیر که کرده باشد و از آن نیز که از غیر او مَستور است، و به حقیقت این غایت عنایت باشد که سالک از تقصیر باز ایستاده باشد و تَدارُکِ تقصیر کند.
مطلب دوم
در اسامِئی که میان عاشق و معشوق مشترک و دایر است و در اسمی اطلاق خصوصیت ندارد ولیکن از روی معانی گاهی خصوصیت گیرند و گاه نگیرند.
مَجلِس: آیات و اوقاتِ حضور را گویند، با حق تَعالی.
عِشرَت: لِذَّت اُنس است، با حق تعالی و شعور و آگاهی از لذت.
طَرَب: اُنس است با حق تعالی و سُرور دل در آن.
عیش: دوام حضور است و فراغت آن به تمامی.
شراب: غَلَباتِ عِشق را گویند، با وُجود اعمال، که مستوُجِبِ مَلامَت باشد و آن اهل کمال را باشد، که اخص اند در نهایت سلوک.
شَرابِ خام: عِیشِ تامِّ مَمزوج را گویند، یعنی مُقارِن عُبودیَت.
شراب پخته: عِیشِ صِرف را گویند، مُجَرّد از ماده.
شَرابخانه: عالَمِ مَلَکوت را گویند.
مِی: غَلَبات عِشق را گویند، با وجود اعمال، که مقارن سلامت باشد و این خواص را باشد که در سلوک متوسط اند.
مِیخانه: عالم لاهوت را گویند.
میکده: قدم مناجات را گویند.
خُمخانه: مَهبِطِ غَلَباتِ عشق را گویند که عالم قلب است.
باده: عشق را گویند، وقتی که ضعیف باشد، و این عوام را نیز باشد، و در بِدایَتِ سلوک بوَد.
ساقی: َشرابدار را گویند.
قدح: وَقت را گویند.
جام: اَحوال را گویند.
صُراحی: مَقام را گویند.
خُم: موقِف را گویند.
جُرعه: اَسرار و مقامات و جمیع احوال را گویند، که در سلوک از سالک پوشیده باشد.
مَستی: فرو گرفتن عشق است، جمیع صفات درونی و بیرونی را و عبارت از او سُکرِ اَوَّل است.
مَستِ خراب: اِستِغراق را گویند بی هیچ آگاهی از هیچ وَجه.
نیم مستی: آگاهی اِستِغراق را گویند و نظر داشتَن بر استِغراق خود.
خَرابات: خَرابی را گویند.
هُشیاری: آفات است از غَلَبه عِشق صفات درونی و بیرونی[9] را و عبارت از او[10] صَحو اول است.
خُمار: رُجعَت را گویند، از مقام وصول به قهر، نه بطریق اِنقِطاع.
رندی: قطع نظر است، از انواع اعمال در طاعت.
قَلّاشی: مُعاشِرت و مُباشرات اعمال است، چنانکه اِقتِضای اَحوال است.
اوباشی: ترک صواب است، هم از کردن طاعت، و هم از اِجتِنابِ معصیَت در غلبه محبت.
لااُبالی: باک نداشتن است، از هر نوع که پیش آید و گوید و کند.
شمع: نورالله را گویند.
کباب: پرورش دِل است، در تَجَلیات.
غَیوقی[11]: مُسامِره را گویند.
شاهِد: تَجَلّی را گویند.
نَقل: کَشف معنی و اسرار را گویند.
صُبح: طلوع احوال و اوقات را گویند.
بامداد: مقام گشتن احوال و اوقات را گویند.
شبانگاه: ملک شدن احوال را گویند.
روز: تَتابُعِ اَنوار را گویند.
شَب: عالم غیبی را گویند و جبروت را نیز گویند و این عالم خطی است مُمتَد میان وجود و عَدَم، و بعضی گویند: که میان عالم خلق و امر، و بعضی گویند میان عالم عُبودیَت و رُبوبیَت.
شب قدر: بَقای صالح را گویند، در عین اِستِهلاک به وجود حق تعالی.
شب یلدا: نهایت اَلوان اَنوار را گویند، که سَواد اَعظَم است.
عید: مقم جمع را گویند.
نوروز: مقام تفرقه را گویند.
کافِر: صاحب مقام اعمال تفرقه را گویند.
کُفر: تاریکی عالم تَفرقه را گویند.
ترسا: مَعانی و حقایق را گویند؛ وقتی که دقیق و رقیق باشد.
دِیر: عالم اِنسانی را گویند.
کلیسا: عالم حیوانی را گویند.
بُت: مقصود و مطلوب را گویند.
ناقوس: یاد کردن و ذِکر مقام تَفرَقه را گویند.
چَلیپا: عالم طَبایِع را گویند.
توبه: بازگشتن از چیزی ناقص نازل را گویند، و روی آوردن به چیزی کامل عالی.
ایمان: مقدار دانش را گویند به حضرت حق تعالی.
اسلام: اعمال و متابعت را گویند.
دین: اِعتِقادی را گویند که از مقام تفرقه سر بر کرده باشد.
زُهد: اِعراض را گویند، از زیادتی و فضولی دنیاوی، لیکن وقتی که نَفس را در آن شوقی باشد.
عِبادَت: اِحتِهاد سالک را گویند.
نماز: مُطاوِعَت را گویند.
روزه و اِمساک: قطع اِلتِفات را گویند.
زَکوة: تَرک و ایثار را گویند و تصفیه را نیز گویند.
کَعبه: مقام وَصلَت را گویند.
حَجّ: سلوک اِلی الله را گویند.
بیابان: وَقایِع طَریق را گویند.
طامات: مَعارِف را گویند.
خِرقه: صَلاحیَت را گویند و سَلامَت صَورت را نیز گویند.
سجاده: سَدّ باطِن را گویند، یعنی هر چه روی نفس در آن باشد.
فروختن: تَرک تَدبیر و اِجتِهاد را گویند.
وام: مَقادیر بی اختیاری را گویند.
گِرو کردن: تَسلیم وجود است، به حُکم مقادیر و تَرک تدبیر و اجتهاد به اختیار خود.
بَدَل کردن: عُدول را گویند، از چیزی به چیزی به جهتی و غَرَضی از اَغراض.
دَرباختن: مَحو کردن اعمال ماضیه را گویند از نظر باطن.
ترک کردن: قَطعِ اَمَل را گویند از چیزی.
رفتن: عُروج را گویند، از عالم بشریت، به عالم ارواح.
برخاستن: قَصد و عَزیمَت را گویند.
نشستن: سَکینه را گویند.
آمدن: رِجعَت را گویند، به عالم بشریت، از عالم اَرواح یا عالم اِستِغراق و سُکر.
درون: عاَم مَلَکوت را گویند.
عقل: آلَت تَمیز را گویند، میان خیر و شر و نیک و بد.
فهم: آلَتِ دَریافتَن را گویند.
بیرون: عالَم مَلَک[12] را گویند.
پائیز: مقام خُمود را گویند.
بهار: مقام عِلم را گویند.
تابستان: مقام مَعرِفَت را گویند.
زمستان: مقام کشف را گویند.
گُلزار: گَشادِگی را گویند مُطلَقأ، پس به هرچه اِضافَت کُنَند به آن اضافت کرده باشند و به آن بازخوانند.
بُستان: محل گَشادگی را گویند، عام تر از آنکه به چیزی مخصوص باشد، یا نه.
نرگس: نتیجه علم را گویند که در دل[13] پیدا شود، از طَرَب و فَرَح و مَزید عَمَل.
گُل: نتیجه عمل[14] را گویند که در دل پیدا شود.
لاله: نتیجه مَعارِف را گویند، که مشاهده کنند.
شکوفه: عَلَوّ مَرتَبه را گویند.
بنفشه: نُکته ای را گویند که قُوَّت اِدراک در آن کار نکند.
ریحان: نوری را گویند، که از غایت تَصفیه و ریاضت حاصل شده باشد.
نَما: عِزَّت یافتن را گویند.
زردی: ضَعف سلوک را گویند.
سُرخی: قُوَّت سلوک را گویند.
سبزی: کمال مُطلَق را گویند، باقی کلها بر این قیاس کنند، از این رنگ ها که گفته شد، از هَر قَبیل که باشد، وتأویل از آن گیرند.
ابر: حِجابی را گویند که سبب وُصول شُهود باشد، بِواسطه اِجتِهاد که بنمایند.
باران: نزول رَحمَت را گویند.
جویبار: مَجاری عُبودیَت را گویند.
سپیدی: یکرَنگی را گویند، که به توجه تامّ یابند و قطع ماسِوی.
کبودی: تَخلیط محبت را گویند به هرچه غیر محبت باشد.
آب روان: فَرَحِ[15] دل را گویند.
سیل: غَلَبه اَحوال دل را گویند که فَرَح و تَرَح باشد.
بوی: آگاهی از علاقه و پیوستِگی دل را گویند، که در اصل بوده است، در مقام جمع اول، اکنون در تفرقه افتاده است.
نسیم: باد آورد عِنایَت را گویند.
مُطرِب: آگاه کُنَنده را گویند.
نای: پَیام مَحبوب را گویند.
دف: طلب معشوق مر عاشق را گویند.
ترانه: آئین محبت را گویند.
ناله زار: حنین مُحِبّ را گویند.
ناله زیر: آئین مُحِبّ را گویند.
سماع: مَجلِس را گویند.
پای کوفتن: تَواجُد را گویند.
دست زدن: محافِظَت و مُراقِبت وقت را گویند، باقی سازها را از چَنگ و رَباب و غیر آن از روی کل بر این قیاس کنند و دقیق نظر را رسد که هر یکی را علی الاِنفِراد به معنی کِشَد. این مقدار بر سبیل اختصار گفته شد. بعضی از این اسامی به تأویل حاجت دارد و غیراین بر ظاهر رانند، که معنی صحیح بیشتر به خواطِر تَعَلُّق دارد، تا از دهان چه برون آید و اذهان چه حُکم کند.
چشم شهلا: ظاهر کردن احوال و کمالات و عَلَوّ مَرتَبه سالِک را گویند و غیر او و منبع شُهرَت از این مقام خیزد و این از مکر و اِستِدراج کمتر خالی شود.
چَشمِ تُرک: سِتر کردن احوال و مقامات و کمالات و عَلَوّ مَرتَبه سالِک را گویند از خودی سالِک و غیر او و او را جُز خدای تَعالی نداند و این کمال مَستوری است.
چشم نَرگِس: سِرّ احوال و کمالات را گویند و عَلَوّ مَرتَبه سالِک، چه از خود که مردم او را دانَند که ولی است ولیکن خود نداند، و چه خود ولایَتِ خود را دانَد ولیکن او را ندانند و این دو قَدَم از یک جنس است.
روی: مِرآت تَجَلّیات را گویند.
ماه روی: تَجَلّیات را گویند، در ماده، وقتی که در خواب باشد، یا در حال باخودی و عقل.
چهره: تَجَلّیات را گویند، که سالک بر کیفیت آن مُطَّلِع شود و عِلم او درو بماند.
رخ: تَجَلّیات مَحض را گویند.
چهره گلگون: تَجَلّیات را گویند، وقتی که در غیر ماده باشد، درخواب یا در حالت بیخودی.
خال سیاه: عالم غیب را گویند.
خط سیاه: عالم غیب الغیب را گویند.
خط سبز: عالم برزخ را گویند.
لَب: کَلام را گویند.
لب لعل: بُطون کَلام را گویند.
لب شِکَرین: کَلام مُنزَل را گویند، که اَنبیا را علیهم السلام بواسطه مَلَک باشد و اولیا را بواسطه تصفیه.
لب شیرین: کَلام بی واسطه را گویند، به شرط اِدراک و شعور.
دهان: صِفَتِ مُتِکلِّمی را گویند، ظاهرأ.
دهان شیرین:[16] صِفَتِ مُتِکلِّمی را گویند، بِطَریقِ تقدیس از فهم و وَهم انسانی.
سُخَن: اِشارات و اِنِتباه الهی را گویند، مُطلَقَأ.
سخن شیرین: اِشارات الهی را گویند، انبیا را بواسطه وحی و اولیا را بواسطه اِلهام.
دُرّ سُخَن: مُکاشِفات و اسرار و اشارات الهی را گویند، در ماده و غیر ماده، در محسوس و معقول.
گُوهر سخن: اشارات واضح را گویند، در ماده و غیر ماده، در محسوس و معقول.
سخن چون گوهر: اشاراتِ مُدرکه را گویند در محسوس و ماده.
زبان: اَسرار را گویند.
زبان تلخ: اَمری را گویند که موافق طبع سالک نباشد.
زبان شیرین: اَمری را گویند که موافق تقدیر[17] باشد.
ذَقنَ: محل ملاحظه را گویند.
زَنَخ: محل لَذات را گویند از مَشاهده[18].
چاه زنخ: مُشکلات اَسرار مشاهده را گویند.
غَبغَب: اِقتِران ملاحظه و لذت علم را گویند.
سیب زَنَخ: علم لذت را گویند از مُشاهده.
بَناگوش: دَقیقه را گویند.
سِلسِله: اِعتٌصام خَلایِق را گویند، به حضرت اِلهی، بِطَریق عموم.
دوش: صِفَتِ کِبریای حق تعالی را گویند.
سینه: صِفَتِ علم اِلهیت را گویند.
بَرِ چون سیم: پروردن سالک را گویند، وقتی که پرورش موافق طبع او باشد و قطعا مُخالِفَت ظاهر نشود که تکلیف و کُلفَت در آن از مُخالِفَت پرورش باشد با طبع سالک.
میان: سابقه ای را گویند، که در میان طالب و مطلوب مانده باشد، از سیر و مقام و حجاب و غیره.
میان باریک: حِجابِ وجود سالک را گویند، وقتی که حجابی دیگر نمانده باشد.
مویِ میان: نَظَر سالک را گویَند بر قطع حُجُب از خود و غیره.
دست: صِفَتِ قُدرَت را گویند.
انگُشت: صِفَتِ اِحاطَت را گویند.
ساعِد: صِفَتِ قُوَّت را گویند.
بازو: مَشیَّت را گویند.
هدیه: نَبُوَّت و ولایت را گویند و هر نوع که باشد از اِصطِفا و اِجتِبا.
بِعثَت: وَحی را گویند، به الهام صریح.
سَلام: درود و مَحمِدَت را گویند.
پَیام: اوامِر و نَواهی را گویند، که خلایق بدان عمل کنند و آن بِطَریقِ وُجوب بوَد، اِن شاءَ الله توفیق رفیق گردد.
مطلب سوم
در کلماتی چند که مخصوص به عاشق و احوال او است و اگرچه بعضی در نوعی به معشوق تَعَلُق گیرد.
وِصال: مقام وحدت را گویند، مَعَ الله، در سَرّاء و ضراء.
کِنار: دریافت اسرار و دوام مراقبت را گویند.
بوس: اِستِعداد قبول کیفیت کلام را گویند، علمی و عملی، صوری و معنوی.
فِراق: غِیبَت را گویند، از مقام وحدت.
هِجران: اِلتِفات به غیر حق را گویند درونی و بیرونی.
غَم: بَندِ اِهتِمامِ طَلَبِ مَعشوق را گویند.
اَندوه: حِیرَت را گویند، در کاری که ندانند وُجد و فُقد آن.
حُزن: حالتی را گویند که در دل پدید آید بعد از مُفارِقَت و باعِث طَلَب باشد، بِاِهتِمام تَمام و مُتأسِف از مُفارِقَت.
کلبه اَحزان: وقت حُزن را گویند.
غم کَده: مَقامِ مَستوری را گویند.
مِحنَت: زَحمَت و اَلَم را گویند، که از سبب معشوق به عاشق رَسَد، اختیاری و غیر اِختیاری.
مِیدان: مَقام شُهرَت را گویند.
چوگان: تَقدیر جمیع امور را گویند، بِطَریق جَبر و قَهر.
گوی: مَجبوری و مقهوری سالک را گویند، به حسب حکم تقدیر.
تَظّلُّم: اِستِعانَت و اِستِغاثَت بُردَن است، به حضرت الهی، از شیطان نَفس، یا از تقصیر خود.
ناله: مُناجات را گویند.
فریاد: ذِکرِ به جَهر[19] را گویند.
وللا[20] [کَذا]: عَلامت کمال عاشق را گویند، که زبان و بیان از آن قاصر باشد و به حقیقتف از راه نَبُوَد از غایت اضطرار راه بر آید.[21]
فَغان: ظاهِر کردن اَحوال درون را گویند.
رَنج: وجود امری را گویند، که بَرخَلاف اِرادَت دل بُوَد.
دَرد: حالتی را گویند، که از مَحبوب طاری شود و مُحِبّ طاقت حمل آن ندارد.
بیمار: قَلَق و اِنزِعاج درون را گویند.
مُردَن: طَرد و راندگی را گویَند از حضرت حق سبحانه.
راحت: وجود امری را گویند که مطابق راحت دل باشد.
زندگی: قَبول و اِقبال را گویند، به هرچه مراد و مَقصود باشد.
تَندُرُستی: بَرقَرار ماندن دل را گویند، و قوای درون و بیرون.
ناتوانی: بی قدرتی و نارسیدن را گویند، و رویت عدم قدرت از ادای عُبودیت، بسزای آن حضرت.
اُفتادِگی: ظُهور حالاتِ اِلهی را گویند، و رویت عدم قدرت از ادای عُبودیت، بسزای آن حضرت.
خرابی: قطع تصرفات و تدبیرات قلب را گویند، به توجه و تسلیم تمام.
بیهوشی: مقام طَمس را گویند که محو صفات شود.
مَدهوشی: اِستِهلاک ظاهر و باطن را گویند، در عِشق.
دیوانگی: ظَفَر اَحکام عِشق را گویند، بر صِفات عاشق در اَعمال که مقام محفوظ است.
بندگی: مقام تکلیف را گویند.
آزادی: مقام حیرت را گویند.
بی نوائی: ناتوانی را گویند.
فقیری: عدم اختیار را گویند، که علم و عمل از او مسلوب شده باشد.
سعادت: خواندن ازلی را خوانند.
شِقاوَت: راندن ازلی را گویند.
دوری: شُعور به مَعارِف کیفیاتِ عالم تفرقه و دقایق آنرا گویند.
نزدیکی: شُعور به مَعارِف اسماء و صفات و اَعمال الهی را گویند.
کاهلی: بطئی السیران را گویند، و این گاه باشد که بسبب دانستن طریق باشد سالک را و کمال سالک باشد و این چنین سیر اَکمَلِ سیرها بود که به رُجعَت مُحتاج نباشد. و گاه باشد که بسبب تقصیر سالک باشد که دیر عبور کند و این سیر نازل ترین سیرها باشد.
شِتاب: سرعت سیر را گویند، بی شعور به معرفت دقایق مقامات و این سیر گاه به حکم جذبه باشد و گاه[22] به حکم اجتهاد سالک، در اعمال و ریاضات و عبادات و تصفیه.
پاکبازی: توجه خالص را گویند، که نه در اعمال صواب خواهد و نه عُلُوّ مرتبه، بلکه خالص خدای را کوشد.
حضور: مقام وحدت را گویند.
غیبت: مقام اَثتینیت را گویند.
گرمی: حرارت محبت را گویند.
سردی: بَردِ نَفس را گویند، و این نهایت مقام محبت است.
خواب: فنای اختیاری را گویند، در بشریت، از افعال.
بیداری: عالم صَحو را گویند، جهت عُبودیت.
شَتر(!): انسانیت را گویند.
قطار: نوعیت را گویند.
مَحمِل: آرام تکلیفی را گویند.
عَلَف: شَهَوات و مُشتَهیات نفس را گویند، و هرچه نفس را در آن حظّی باشد.
ساربان: راهنمای را گویند.
زَر: ریاضت و مجاهدت را گویند.
سیم: تصفیه ظاهر و باطن را گویند.
شست و شو: برداشتن خرده ها را گویند.
جست و جو: خُرده گیری را گویند، از هر طرف که باشد.
گفت و گو: عِتاب محبت آمیز را گویند.
گوهر: معانی و صفات را گویند.
و بِالله التوفیق و صل علی محمد و آله و صُحُبِه و عِترَتِه و سَلَّم تَسلیمأ. م. و. د.
[1] - سوره 34 آیه 35
[2] - سوره 5 آیه 59
[3] - س: عاجز
[4] - نسخه اصل ندارد.
[5] - س: را مقدم.
[6] - نُسخه اصل: مُتِواری.
[8] - س: صوری.
[9] - نسخه اصلی: صِفاتی درونی و بیرونی.
[10] - نسخه سک و عِبارَت از صحو.
[11] - غَیوق شراب شبانگاه را گویند.
[13] - س: عمل.
[14] - س. علم.
[15] - نسخه اصل: فرج دل.
[16] - س: کوچک.
[17] - س: طبع سالک.
[19] - س: جَبر.
[21] - س: وال: علامت کمال عاشِق را گویند که زبان از آن قاصر و به حقیقت نه از راه مجاز بُوَد بلکه از غایت اِضطِرار باشد.
[22] - نسخه اصل: چه.