تا سرِ زلفِ تو در دستِ نسیم افتادست
دلِ سودازده از غُصه دو نیم افتادست
چَشمِ جادویِ تو خود عینِ سَوادِ سِحْر است
لیکن این هست که این نُسخه سَقیم اُفتادست
در خَمِ زلف تو آن خالِ سیه دانی چیست؟
نقطهٔ دوده که در حلقه جیم افتادست
زلفِ مشکینِ تو در گلشنِ فردوسِ عِذار
چیست؟ طاووس که در باغِ نعیم افتادست
دلِ من در هوسِ رویِ تو ای مونس جان
خاکِ راهیست که در دستِ نسیم افتادست
همچو گَرد این تنِ خاکی نتوانَد برخاست
از سرِ کویِ تو زان رو که عظیم افتادست
سایهٔ قَدِّ تو بر قالبم ای عیسی دم
عکسِ روحیست که بر عَظمِ رَمیم افتادست
آن که جز کعبه مُقامش نَبُد از یادِ لبت
بر درِ میکده دیدم که مُقیم افتادست
حافظِ گمشده را با غمت ای یارِ عزیز
اتحادیست که در عهدِ قدیم افتادست
تا سرِ زلف تو در دست نسیم افتادستدل سودازده از غصّه دو نیم افتادستسرزلف دردست نسیم بودن: کنایه ازشوخ وهرجایی وشهرآشوب بودن بودن، جلوه گری ودرکانون ِ توجّهِ دیگران قرار گرفتن، دردسترس دیگران بودنسودازده: عاشقی که به مرزشیدایی وجنون رسیده باشد.دونیم افتادست: دوقسمت ودوپاره شده است. امّا چرا دونیم؟باتوجّه به اینکه زلف را ازوسط جدا کرده وازدوطرف صورت، بافته یا آزاد به روی شانه ریخته می شود، دل عاشق نیز درتبعیّت ازاین حالتِ زلفِ معشوق، زیرفشارغم وغصّه دونیم شده است.معنی بیت: تازمانی که سرزلفِ توپوشیده نیست(آلتِ دست نسیم شده ودرکانون توجّه دیگران قرارداری) وتازمانی که هرکسی می تواند ازلذتِ جلوه ی زلف توبهرمند شود. دل شیدای من از سنگینیِ غم وغصّه ی رشک، پاره پاره هست .عاشق همیشه بَد گمان است و معشوق راتنها برای دل خود می خواهد. عاشق هرگز نمی تواند تحمّل کند که دیگران (حتّا نسیم)،جلوه گری ِمعشوق را به تماشا بشینند وبه سرزلف اودسترسی پیدا کنند.خودرابکُش ای بلبل ازاین رشک که گل رابابادِ صبا وقتِ سحرجلوه گری بود.چشم ِجادویِ توخودعین سوادِسِحر استلیکن این هست که این نسخه سقیم افتادستچشم جادو: جادوی چشم، چشمی که ساحر و افسونگراستعین: اصل وذات، ضمن آنکه به معنای چشم نیزهست. ومعنای (چشم) راصرفاً به منظور هم خویشاوند بودنِ ظاهر وباطن ِواژه ها درنظرگرفته است. تمام واژه های این بیت باهمدیگرارتباط ظاهری وباطنی دارند وخواهیم دید که چگونه شاعربه مددِ نبوغ بی بدیل خویش، بامهارت وباریک بینی آنها رابه یکدیگرپیوند زده است."سواد" : توانایی خواندن و نوشتن،مجموعه ی آگاهیها از سِحروجادو ، سیاهی ،نوشته ای برروی کاغذ که سیاهه گفته می شود.سُقیم: خطا،دروغ،نادرست،"سوادِ سِحر" همان دانش علوم غریبه هست که معمولاً دراختیار جادوگران ورمّال بوده است. آنها برای هردرد و مشکلی یک نسخه می نوشتند. نسخه هایی که اصل بودند وتوسط رمّال های واقعی نوشته می شدند تاثیرگذاربودند. لیکن بعضی اوقات اشکالی درکاردرمان پدید می آمد. به این صورت که فرضاً بیمار جهتِ درمان دردِ سر مراجعه کرده، معالجه گر یا همان دعانویس به اشتباه دعای دیگری می نوشته وبیمارنتیجه نمی گرفته است. به این نسخه ها سُقیم به معنای نارکارآمد ونادرست گفته می شد.بعضی نیز باشیّادی خودراجادوگرجازده ودست به کلاهبرداری می زدند. روشن است که آنها دانش سِحر وجادو نداشتند ونسخه های آنان بی تاثیربودند ازهمین روی، به این نسخه ها نیز سُقیم می گفتند.چون تقّلبی و غیراصل بودند.حال باین توضیحات، یک معمّا حل نشده باقی می ماند وآن اینکه چرا حافظ درمصرع اوّل، با آوردن واژه ی "عین" به معنای (اصلی ) تاکید می نماید که:جادو وجاذبه ی چشمانِ تواصلِ اصل است. هیچ شکی دراصل بودن مَهارت ومعلوماتِ ساحری ِ چشمان ِ تونیست. ولی درمصرع دوم برخلافِ این راگفته ومی فرماید:لیکن این هست که این نسخه نادرست است!اغلبِ شارحان ِ محترم در حلّ ِ این معمّا خودرا ناتوان دیده ومعانی غیرحافظانه ای برداشت کرده اند. مثلاً بسیاری ازاین عزیزان، ازسُقیم که به معنای بیماری نیزهست معنای بیماری وخماری گرفته ومعتقدند که حافظ درمصرع دوّم می فرماید:...... لیکن چشمان توبیماروخماراست!!ولی به این نکته توجّه نکرده اند که با این معنی، هیچ نکته ی شاعرانه وقابل توجّهی به دست نمی آید. حافظ بیماری وخماری چشم معشوق رابی مناسبت ونابجا بکارنمی برد حتماً باید بامصرع اوّل پیوند عمیقی داشته باشد وگرنه حافظ تنهابه گفتن :" لیکن چشمان توبیماروخمار است هرگزقانع نمی شود."معنی بیت :جاذبه وجادوی چشمان تو،ذات و اصل ِ سِحروجادوست، درافسونگریِ سیاهه ی چشمان توهیچ شکی نیست.(مردمک چشم تو نه شبیهِ بلکه عین ِ نسخه ی سحر وجادوست که بامُرکّب برروی کاغذ نوشته باشند)درمصرع دوّم حافظ دوباره به اصل بودن ِ معلوماتِ جادوگریِ چشمان معشوق، پای اصرارفشرده ومی فرماید: لیکن این هست (با وجودِ اصل بودن جادوی چشمان تو، یک نکته ومشکلی وجودارد. این نسخه برای دردِ اشتیاق ِ ما کارآمد نیست! ما زیاده خواهیم وفقط به افسونگری رضایت نمی دهیم. هرچندکه چشمان توجان ما عاشقان را به افسون ناز می نوازد امّا مشکل ودردِ ما را تنها این نسخه دَوا نمی کند ما وصال می خواهیم وبس.ماراکه دردِ عشق وبَلای خمارکُشتیاوصل دوست یا میِ ساقی دَوا کند.در خَم زلف تو آن خال سیه دانی چیستنقطه ی دوده که درحلقه ی جیم افتادستنقطه ی دوده: نقطه ی سیاه که بامُرکّب باقلم خوشنویسی نوشته می شود.حلقه ی جیم: دایره حرف (ج) درخطّاطیحافظِ خوش ذوق، خالِ رُخسار معشوق را به عنوان نقطه ای دیده که دردرونِ خمیدگی ِ سرزلف یارافتاده است. زلفِ یارکه به رنگِ سیاه است وبر روی بناگوش ِ سپیدِاونقش بسته، خوشنویسی را درذهن شاعر تداعی کرده است. قوس ِ سرزلف، شبیه ِ قوس ِ "ج" ، نقطه(خال) را درمیان ِ خویش گرفته است.معنی بیت: آن خال سیاهِ توبقدری خلّاقانه درصورت تونشسته وسرزلفِ تو آنقدرزیبا خمیده شده که بنظر حرفِ "جیم" را خطاطّی کرده اند.حافظ با (خال) مضمونهای زیبایی داردمَدارنقطه ی بینش زخال توست مراکه قدرگوهریکدانه گوهری داند.زلفِ مُشکین تو در گلشن فردوس ِعِذارچیست؟ طاووس که در باغ نَعیم افتادستدراین بیت حافظ درموردِ زیبایی ِ دلکشِ زلفِ یار سئوالی کرده وخود پاسخ می دهد.عذار: صورت ورخسارزلف مُشکین: زلفی که مُشک آلود باشد.هم سیاه هم معطّرگلشن فردوس: باغ بهشتعِذرا: رخسار، صورت.نَعیم: فراوانی مال ونعمتباغ نعیم: باغ پر از نعمت و کنایه ازرخسار یار که در مصرع اوّل به بهشت تشبیه شده است.درمنطق الطّیر عطّار حکایتی هست که درموردِ نحوه ی ورودِ ابلیس درجلدِ مار وطاووس به بهشت وفریفتن ِ آدم وحوّاست.اصل قصّه به روایاتِ مختلف بیان شده است چکیده ی مطلب فارغ ازصحّت وسُقم آن،این است که ظاهراً شیطان که بعدازنافرمانی، حق ورود به بهشت رااز دست داده بوده، باحیله ونیرنگ،تبدیل به ماری شده وباپیچیدن به پاهای طاووس واردِ بهشت شده وآدم وحوّا رابرای خوردنِ میوه ی ممنوعه ترغیب وتشویق می کند..... (حال بماند وبگذریم ازاینکه: شیطان که می توانسته درجلدِ حیوانات فرورود، چرا مستقیماً درجلدِ طاووس نرفته است، ضمناً مگر دروازه ی ورود به بهشت مامور نداشته و بازرسی بدنی انجام نمی گرفته که شیطان به این سادگی وباپیچیدن خود به پاهای طاووس وارد آنجا شده است؟!! این قصّه بیشتربه داستانهای کودکان آن هم زیرسه سال می ماند.!)دستآویزقراردادن ِ این قبیل قصّه ها،صرفاً به منظور خَلق مضامین شاعرانه – عاشقانه هست وربطی به این موضوع ندارد که شاعر آن داستان راقبول دارد یانه؟یقیناً حافظ درسرودن این بیت وتشبیهِ زلفِ یار به طاووس، گوشه ی چشمی به این افسانه ها داشته است. اوباتوانمندی وخلّاقیّتِ منحصربفردی که داشته، با پیوند زدن ِ معناهای( زلف وویژگی ِ فریبندگی ِ آن، طاووس وبهشت، ونهان ساختن ِ ماهرانه ی مار ِ زلف درپاهای طاووس) ذهن مخاطبین خودرابه این حکایت معطوف نموده است.درمضمون نابی که حافظ آفریده است، طاووس ِ زلف یار دربهشتِ رخسارش، باعشوه گری می خرامد ودل عاشقانش را می فریبد! امروزه نیز به کسی که توانایی ِ فریبندگی داشته باشد می گویند مُهره ی ماردارد. پس زلفِ یار که فریبنده است مُهره ی مار دارد. ماری که خودرابه پاهای طاووس پیچیده است. وحافظ خوش ذوق همه ی اینها رادرچندواژه به زیبایی واوج بلاغت بیان کرده است.معنی بیت: ای یارآیا می دانی که زلفِ تو همچون طاووسیی خرامان درباغ ِ بهشتِ رخسارت مشغول فریفتن ِ عاشقان است؟دل مارا که زمار ِ سرزلفِ توبه خَستازلبِ خود به شفاخانه ی تریاک اندازدل من در هوس ِ روی تو ای مونسِ جانخاک راهیست که در دستِ نسیم افتادستمعنی بیت:ای اَنیس ومونس ِجان من، دراشتیاق وآرزوی تو، دل من همچون خاکِ راهیست که سرگردان وسرگشته در دستِ باداست.برخاک راهِ یارنهادیم روی خویشبرروی مارواست اگرآشنا رود.همچو گرد این تنِ خاکی نتواند برخاستازسرکوی توزان روکه عظیم افتادستعظیم افتادست: یعنی خیلی محکم چسیبده به خاکِ کوی تو، مثل ِ گردی نیست که آسانی کنده شود.معنی بیت: ای یار، گرچه که گردِ راهی بیش نیستم وناتوان وحقیرم، امّا آنقدر ازروی اشتیاق وارادت به خاکِ کوی توچسبیده ام که به آسانی کنده نمی شوم. من گردی نیستم که به نسیم ملایمی جابجا می گردد.مقیم برسر راهت نشسته ام چون گردبدان هوس که بدین رهگذار بازآییسایه ی قدِّ توبرقالبم ای عیسی دَمعکس روحیست که بر عَظم ِ رَمیم افتادستقالبم: جسمم، بدنمعیسی دَم: کسی که نفس اَش روح بخش است. اشاره به معجزه ی عیسی (زنده کردن مردگان) دارد.عکس: تصویر، سایهعظم:استخوانرمیم: پوسیدهمعنی بیت: ای محبوب من که نفس روح بخشی چون عیسی داری، سایه ی قامتِ والای تو، برکالبدِ مُرده و استخوانهای پوسیده ی من، همانندِ حلول ِ روح، زندگانیِ دوباره می بخشد.دربعضی جاها لبِ معشوقِ حافظ، حتّا ازعیسی نیزدر روان بخشی ماهرتراست.!ازروان بخشی عیسی نزنم دَم هرگززانکه در روح فزایی چولبت ماهرنیست.آن که جزکعبه مقامش نَبُد، از یادِ لبتبردرمیکده دیدم که مقیم افتادستنبد: نبوداز"یادِ لبت" مربوط به مصرع دوّم می شود.کسی که زهد وتقواپیشه کرده ودرکعبه اقامت نموده بود تا جزعبادت وبندگی، به چیزدیگری مشغول نباشد، با چشمان خویش دیدم که به هوای لبِ سرخ وشیرین تو،کعبه وزهد وتقوا رارها کرد و مقیم وساکن میکده شد!درنگرش وجهان بینی ِ حافظ، عشق و زهد درتقابل یکدیگرند وهمیشه این عشق است که پیروزمیدان می شود. چراکه عاشق، خدارا نه ازروی ترس وطمع بلکه چون سزاوارپرستش می داند می پرستد وعشق می ورزد. لیکن زاهد یاازروی ترس ازدوزخ یا به طمع ِ بهشت ست که به پرهیزگاری وَرع می پردازد. ازهمین روست که وسوسه ی لذّت جویی وعیش وعشرت ،لحظه ای اورا رها نمی سازد وبا مشاهده ی یک جلوه ی از عشق،دچارتردید و دودلی شده واززهد وتقوا رویگردان می شود. نمونه ی بارزاین ادّعا شیخ صنعان است که هفتاد سال عبادت و تقوا را درقمارعشقِ دختری ترسا باخت،خرقه رارهن میخانه کرده وبرای همیشه مقیم میکده شد.زاهدِ پشیمان راذوق باده خواهدکُشتعاقلا مکن کاری کآورد پشیمانیحافظ گمشده را با غمت ای یارعزیزاتّحادیست که در عهدِ قدیم افتادستعهد قدیم: روز ازل و الَست، روزی که سرنوشتِ آدمی رقم زده شد.ای یارعزیزی که حافظ راگم کرده وازدست داده ای بدان که غم فراق تو را من از روزاَزل به دل دارم. غم تو بامن به دنیا آمده وبا من نیز به خاک خواهدرفت. حافظ همیشه عاشق تو بوده وتاقیامت برهمین عشق پایدارخواهدبود.چشمم آن دَم که زشوق تونهد سربه لَحَدتادَم صبح ِ قیامت نگران خواهدبود.