معشوق حافظ
متن زیر از مقدمه دیوان حافظ به تصحیح
دکتر الهی قمشه ای انتخاب شده است.
دوستان عیب نظربازی حافظ مكنید
كه من او را ز مُحّبـــان خدا می بینم
حافظ
حافظ از محبان خداست و به مصداق سخن مولانا كه گفت:
هركه عاشق دیدیش معشوق دان
كو به نسبت هسـت هم این و هم آن
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
مثنوی
خودِ [مولانا/حافظ؟] نیز از محبوبان
حضـــرت حق و از مستوران خیمه عزتّ اوست كه چون سخنش در آن درگاه مُهرِ قبول یافت
مقبول طبع مردم صاحب نظرگردید و مِهرَش در دل عارف و عامی بنشست:
دلنشین شد سخنم تا توقبولش كردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
حافظ
سِرّ محبوبیت سعدی و مولانا و همه شاعران
و هنرمندانی كه به جاذبه حسن و كرشمه و دلبری مُلك دلها را تصرف كرده اند همین است
كه از نقش و نغمه ایشان بوی خوش آشنایی به مشام می رسد و چون عطار آفاق جهان را به
بوی آن یار كه پنهان و آشكار محبوب جمله جهان است عطرآگین كرده اند.
كردی ای عطار بر عالم نثار
نافه مشك هر زمانی صد هزار
از تو پر عطرست آفاق جهان
وز تو در شورند عشاق جهان
منطق الطیر عطار
شمس تا ملك ولایت به تصرف آورد
سنخش درهمه آفاق روان می بینم
دیوان شمس
هركجا بوی خدا می آید
خلق بین بی سروپا می آید
چون به عهد جوانی از در تو
به دركس نرفتم از بر تو
همه را بر دَرَم فرستادی
من نمی خواستم تو می دادی
هفت پیكرنظامی
حسن تو نادر است در این عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
سعدی
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند كه من عاشق دیدار تو باشم
سعدی
این خسرو خوبان و محبوب عالمیان كه :
عین پیدایی است و بس پنهان
سّّر پنهانی است و بس پیدا
همان شاخ نبات و شمع شب افروز و غزال
رعناﺀ و سرو بلند بالای
حافظ است كه جمله عاشقان به داغ او مرده اند و جمله عاشقان به داغ او زنده اند.
زنده كدام است بَرِ هوشیار
آنكه بمیرد به سركوی یار
سعدی
و دیوان حافظ خود شرح جمال همان ساقی است
كه هشت جنّت یك فروغ روی او و هفت دوزخ شمّه ای ازدرد فراق اوست :
حدیث هول قیامت كه گفت واعظ شهر
كنایتی است كه از روزگارهجران گفت
حافظ
هشت جَنََّت شمّـه ای از وصف تمثال جمالش
هفت دوزخ مُجمَلی ازشرح آه آتشینم
و هم عالم نامنتهای كثرت شرح تطاول جعد
مشكین اوست، كه عین پریشانی است و درعین پریشانی مایه جمعیت است و در عین جمع
مجموعان عالم را پریشان خود كرده و مجنون وار سربه كوه و بیابان داده است:
تا سر زلف پریشان تو درجمع آمد
هیچ مجموع ندانم كه پریشان تو نیست
سعدی
زلف آشفته او موجب جمعیت ماست
چون چنین است پس آشفته ترش باید كرد
حافظ
این ساقی سرمست كه اول بار شراب هستی را
درجام تعینات و ماهیات ریخت و به تعبیرحافظ جرعه ای برخاك فشاند و عوالم بی نهایت
را مست و شیدای خود كرد، هرچند در مقام ذات از نام و نشان و تجلی و صورت مبرّاست و
در پس پرده غیب اَزَلا ”واَبَدا” از اندیشه عقول
و دیده ناظران پنهان است، اما حافظ او را به هزار نام و نشان بر پرده غزلیات خویش
نقش كرده و به مصداق سخن محی الدّین كه گفت
:
“ خداوند دوست
دارد كه او را در همه صورتها عبادت كنند»، او نیز معبودِ خویش را درجلوه های
گوناگون « ازصنم تا صمد» و از شاهد هرجایی تا عزیز و مُهَیمن ستوده است:
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتا به كوی عشق هم این و هم آن كنند
حافظ
راهِ تو به هر روش كه پویند خوش است
وصل ِ تو به هر جهت كه جویند خوش است
روی تو به هردیده كه بینند نكوست
نام تو به هر زبان كه گویند خوش است
منسوب به ابوسعید
و هرچند گاه و بیگاه پرده اسرار بركشیده
و حضرت دوست را با كلمات آشنایی چون خدا و یزدان و ایزد و رحمان و عزیز و رحیم یاد
كرده امّا بیشترسخن را در پرده تخیلات شاعرانه از چشم اغیار پنهان داشته و در پیش
خرقه پوشان ِریاكار سر پیاله را پوشانده است، چنانكه در ابیات زیر از یك معشوق به
نام های گوناگون و درجات مختلف از روشنی وابهام یاد كرده است:
هردو عالم یك فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
این همه عكس خوش و نقش مخالف كه نمود
یك فروغ رخ «ساقی» است كه درجام افتاد
هرچند كه هجران ثمر وصل برآورد
“ دهقان ازل” كاش
كه این تخم نَكِشتی
در نهانخانه عشرت « صنمی» خوش دارم
كز سر زلف و رُخَش نَعل درآتش دارم
خیز تا بركِلك ِآن « نقاش» جان افشان كنیم
كاین همه نقش عجب درگردش پرگار داشت
اگر آن «ترك» شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مگرآن« شهاب ثاقب» مددی دهد سها را
تا ابد معمور باد این خانه كز خاك درش
هر زمان با بوی «رحمان» می وزد باد یَمَن
من از دیارحبیبم نه از بلاد غریب
“ مُهَیمِنا “به
رفیقان خود رسان بازم
دامن دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد « یزدان» شو و فارغ گذر از اهرمنان
حافظ
زلیخا نیز به روایت مولانا از بیم
نامحرمان، نام یوسف را در نامها پنهان كرده بود، سخنان پراكنده می گفت، امّا دل با
یكی جمع داشت:
آن زلیخا از سپندان تا به عود
نام ِجمله چیز یوسف كرده بود
نام او در نامها مكتوم كرد
محرمان را سِرّ آن معلوم كرد
گر بگفتی موم زآتش نرم شد
این بدی كان یار با ماگرم شد
گر بگفتی مه برآمد بنگرید
ور بگفتی سبز شد آن شاخ بید
ور بگفتی چه همایون است بخت
ور بگفتی كه برافشانید رَخت
ور بگفتی هست نانها بی نمك
ور بگفتی عكس می گردد فلك
صد هزاران نام اگر برهم زدی
قصد او و خواه ِاو یوسف بُدی
توان گفت كه حتی كلمات آشنا چون ایزد و رحمان
نیزپرده ای است تا بیگانگان گمان بردند او در همان سوداها وخیالات ایشان است
چنانكه حافظ مصریان ابن فارض در قصیده معروف تائیه كبری فرمود :
فاوهمت صبحی ان شراب شرابهم
به سرسّری فی انتشایی بنظرتی
قصیده تائیه كبری
پس یاران خویش را به گمان انداختم
كه وجد ونشاط وشور و مستی من كه ازنظاره معشوق است
نیز از همان شراب باشد كه ایشان نوشیده اند
و بی گمان در میان آن « الّله» كه گدای نان طلب بر زبان می آورد و آن
«الّله » كه سِّر جان ونور دل حافظ است جز اشتراك لفظ چیزی نیست.
مومن وكافر«خدا» گویند لیك
در میان هردو فرقی هست نیك
آن گدا گوید خدا، از بهر نان
متّقی گوید خدا، ازعین جان
سالها گوید خدا آن نان خواه
همچوخرمصحف كشد از بهر كاه
مولانا
از این روست كه مولانا با یاران می گوید:
همی گوی آنچه می دانیم من و تو
ولی پنهان كنش در ذكرالله
ابن فارض در بیتی از همان قصیده شكر می گوید وجود جوانانی را كه به سبب
مشابهت ظاهر با وضع ایشان توانسته است عشق خویش را پنهان كند.
وفی حان سكری حان شكری لفتیه
به تمّ لی كتم الهوی مع شهرتی
پس درهنگام مستی زمان آن رسید
كه شكر و سپاس خویش را از جوانانی بیان كنم
كه به سبب ایشان توانستم كار پنهان كردن عشق را
علیرغم شهرت و درخشش به اتمام رسانم.
حافظ نیز مكرر اشاره كرده است كه در باطن كلام اوسرّ نهانی هست كه
ظاهربینان را به آن راه نیست.
من این حروف نوشتم چنانكه غیر ندانست
تو هم زِ روی كرامت چنان بخوان كه تو دانی
حافظ
مدعی گو لُغَز و نكته به حافظ مفروش
كلك ما نیز زبانی وبیانی دارد
حافظ
درعین حال حافظ هركجا از معشوق یا تجلیات
جمال و جلال او به مجاز و استعاره و رمز و راز یاد كرده، اغلب برای مَحرَمان قرینه
صارفه نیزآورده است، تا ذهن را از معنی ظاهرمنصرف كرده و به معنای حقیقی سوق دهد .
برای مثال آنجا كه می فرماید:
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن "شاهد هرجایی"
عبارت « رخساره به كس ننموده»، « شاهد هرجایی» به روشنی حكایت ازآن
دارد كه شاهد هرجایی همان حقیقت یكتایی است كه فرمود:
هركجا روكنید آنجا خداست
قرآن
درعشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هركجا هست پرتو روی حبیب هست
و نیز فرمود:
چشمها هرگز او را نمی بینند.
قرآن
بصورت از نظرما اگرچه محجوب است
همیشه در نظرخاطر مرفهّ ماست
حافظ
روی تو كس ندید و هزارت رقیب هست
درغنچه ای هنوز و صدت عندلیب هست
حافظ
در بیت اخیرسخن از معشوقی است كه هرچند هیچ
كس روی او ندیده و همچنان در مقام «غیب الغیوب» چون غنچه اسرار خویش را پنهان كرده
و از معمّای ذات خویش لب فرو بسته و از این رو به گفته عطّار:
گفت را چون بر دهانش ره نبود
از دهانش هر كه گفت آگه نبود
منطق الطیر
اما به مقتضای تجّلی اوصاف از پشت هزار پرده
صد هزار بلبل بیدل را چون داوود به زبور خوانی برانگیخته و دلهای سخت و سنگین
غافلان را نیز به ناله داوودی چون موم نرم كرده و به شور و نوا آورده است.
به جهان گر اثر ناله عشّاق نبود
زیر صد پرده جهانی به تومشتاق نبود
زیر صدپرده نهان است و عیان است رُخَت
گرنهان بود چنین شهره آفاق نبود
قرینه صارفه را حافظ اغلب درخود بیت درج
كرده، امّا گاه نیز باید برای درك معنا ازابیات دیگرآن غزل یا غزلیات دیگرمدد گرفت.
چنانكه درباره قرآن گفته اند بعضی آیات مفسّرآیات دیگراست، و اگر باز سخن در پرده
ابهام باشد بهترین شارح دیوان حافظ، كلام سعدی و مولانا و شیخ محمودشبستری است كه
آنها سخنشان اغلب به دلالت ظاهر نزدیكتر است ، ازجمله در همان بیت « روی توكس
ندید...» اگرهمچنان بعضی شبهه كنند كه مقصود از«غنچه » جوان نورسته ای است كه شاید
هنوز به كمال نرسیده و آفتاب رویش ازخط مشكین سایه نینداخته است غزل زیر از سعدی
كه شاید منبع الهام حافظ درغزل فوق بوده پرده ابهام را برمی گیرد وآن غنچه نا شكفته
را كه هیچ كس ندیده با تعبیراتی نزدیك به زبان عطّار معرفی می كند:
آستین بر روی و نقشی در میان افكنده ای
خویشتن پنهان وشوری در جهان افكنده ای
همچنان در«غنچه ای» و آشوب استیلای عشق
در نهاد بلبل فریاد خوان افكنده ای
هر یكی نادیده از رویت نشانی می دهد
پرده بردار، ای كه خلقی درگمان افكنده ای
هیچ نقّاشت نمی بیند كه نقشی بركشد
وآنكه دید از حیرتش كلك از بنان افكنده ای
این دریغم می كُشد كافكنده ای اوصاف خویش
در زبان عام وخاصان را زبان افكنده ای
و باز همین معنا را مولانا به زبان دیگردر غزلی بیان كرده است:
عاشقان پیدا ودلبر ناپدید
در همه عالم چنین عشقی كه دید
همچنین نظامی در صفت شیرین كه مرزی از معشوق ازلی است می گوید :
هزار آغوش را پركرده از خار
نچیده ازگلشن یك خار، دیار
پیشرو مولانا، عطّار نیشابور، نیز در قصیده بلندی با مطلع زیر از همین
شاهد غیبی كه بر سر هر كوی و برزن معركه جمال اوست سخن گفته است:
ای روی دركشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
برخود جهان فروخته ازروی خویشتن
خود را به زیرپرده خریدار آمده
با اینهمه درك سخن حافظ همچون سعدی و مولانا، نیازمند سنخیت است و بیش
ازشرح به سینه شرحه شرحه و بیش ازهوش و زیركی حیرت و بیهوشی می خواهد.
دل چون شمع می باید كه برجانم ببخشاید
كه جُز وِی كس نمی بینم كه می سوزد به بالینم
حافظ
هركه شد محرم دل درحرم یار بماند
وآنكه این كارندانست در انكار بماند
حافظ
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مَر زَبان را مشتری جزگوش نیست
مثنوی
ما را به تو سرّی است كه كس محرم آن نیست
گر سر برود سِرّ تو با كَس نگشاییم
دیوان شمس
رفیقان چشم از این ظاهر بدوزید
كه ما را درمیان سرّی است مكتوم
همه عالم گراین صورت ببینند
كس این معنی نخواهد كرد معلوم
چنان سوزم كه خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم
سعدی
باری خواجه شمس الدین حافظ شیرازی كه چون
خورشید غریب و تنها و بی كس درجهان زیست معشوقش همان شمس حقیقة الوجود است كه
آفرینش سایه لطف او بر آفتاب جمال اوست كه عارفان به خط و خال تعبیركرده اند:
خطّ و خالی بركشید از كائنات
شد مرید خطّ و خال خویشتن
دیوان شمس
ناَزم آن حُسن كز آن بر رخ عالم خالی است
عكس هرذرّه آن مُهرِ بلند اقبالی است
آن ماهرو كه عالم خالی است بر رخ او
كُفرِ شكنج زلفش ایمان ماست امشب
مولانا
ای كه بر ماه از خط مشكین نقاب انداختی
لطف كردی سایه ای بر آفتاب انداختی
حافظ
زیرا اگر آن نور مطلق به لطف وعنایت ازلی
آفرینش را چون سایه حجاب ذات خود نمی كرد هیچ چشمی از او غباری نمی دید پس به قول
شیخ محمود:
از او چون روشنی كمتر نماید
در احوال تو حالی می فزاید
این سایه همان است كه خداوند فرمود :« الم تَرَ اِنَّ الله كیف مُدَّ الظل»
یعنی آیا ندیدی كه خداوند چگونه سایه (وجود خود) را گسترده ساخت؟ و این همان سایه
است كه افلاطون گفت: «جهان سایه ای بیش نیست» . اما درعین حال همین سایه است كه از
نورخبری می دهد، زیرا هستیش بدان نور وابسته است.
سایه گَر از وی نشانی می دهد
شمس هَر دَم نور جانی می دهد
مثنوی
سایه گزیده لب خورشید را
شانه زند باد سر بید را
مخزن الاسرارنظامی
این سایه كه عكس جمال معشوق است، به
تعبیرحافظ صوفیان را در طمع خام انداخته كه مگر به وصال او می توان رسید درحالی كه
آن نور نخستین مدام به خویشتن مشغول است و به قول سعدی از حسن قامت خویش با ما نمی
نگرد. این معشوق هرچند در مقام استغنای
ذاتی از عشق ناتمام كائنات بی نیازاست.
زعشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
حافظ
امّا چون كائنات ظهوری از جمال خود اوست
، به خط وخال خویش نیز مهر می ورزد و عشق كائنات به او بازتاب عشق او به كائنات
است
پّر و بال ما كمندعشق اوست
موكِشانَش می كشد تا كوی دوست
مثنوی
الاّ آنكه این ارتباط از سوی كائنات
فقــر و نیاز و احتیاج و از سوی او تمام شوق عنایت است:
سایه معشوق اگرافتاد بر عاشق چه شد
ما به اومحتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حافظ
و هرچند كه معشوق عارفان محبوب همگان است:
زِ هَر ذرهّ نهانی ناله عشق تو بشنیدم
جهانی را رقیب خویش دیدم ناله سركردم
و حافظ به ظاهر در آتش این غیرت می سوزد
و ناله سرمی دهد :
غیرتم كشت كه محبوب جهانی لیكن
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان نكرد
هزار جان مقدّس بسوخت زین غیرت
كه هر صباح و مسا شمع محفل دگری
امّا عشق عامّه مردمان تنها به صورتی وجلوه ای است، و از این روهمه بت
پرستند، زیرا درصورت آن بت توّقف كرده و آن را پلی برای وصول به بت آفرین نكرده
اند، یا بت آفرین را دراو ندیده اند تا بدانند كه به گفته صدرالمتالهین شیرازی
معلول مرتبه نازله همان علت است.
نَظَر بَر بُت نَهی صورت پرستی
قدم بر بُت نهی رفتی و رَستی
نظامی
مسلمان گر بدانستی كه بت چیست
یقین كردی كه دین در بت پرستی است
گلشن راز
امّا عارفان حق را در همه صورتها می
بینند و در همه عبادت می كنند چنانكه محیی الدّین گفت
:
لقد صار قلبی قابلا كل صورة
فمرعی لغزلان و دیر لرهبان
و بیث لاوثان وكعبه طائف
والواح توراة و مصحف قرآن
ادین بدین الحُبّ انی توجهت
ركائبه فالحُبّ دینی و ایمانی
قلب من پذیرای همه صورتهاست
قلب من چراگاهی است برای غزالان وحشی
وصومعه ای است برای راهبان ترسا
و معبدی است برای بت پرستان
و كعبه ای است برای حاجیان
قلب من الواح مقدّس تورات است
و كتاب آسمانی قرآن
دین من عشق است
و مركب عشق مرا بِهَركجا
خواهد سوق می دهد
و این است ایمان و مذهب من
ترجمان الاشواق قصیده یازدهم
ویلیام شكسپیرشاعرآسمانی انگلیس نیز در غزلی به آن واحد مطلق كه كَثَرات بیكران عالم سایه اوست و او را در تمامی سایه ها می توان شناخت ، با حیرت چنین اشاره كرده است :
Sonnet 53:
What is your substance, whereof are you made?
By William Shakespeare
What is your substance, whereof are you made?
That millions of strange shadows on you tend?
Since every one hath, every one, one shade,
And you, but one, can every shadow lend.
Describe Adonis, and the counterfeit
Is poorly imitated after you;
On Helen's cheek all art of beauty set,
And you in Grecian tires are painted new.
Speak of the spring and foison of the year:
The one doth shadow of your beauty show,
The other as your bounty doth appear;
And you in every blessed shape we know.
In all external grace you have some part,
But you like none, none you, for constant heart.
تو از
كدامین گوهری
كه هزاران هزار سایه های شگفت، خود را در تو می آویزند
و این چگونه تواند بود، كه:
هرسایه ای را صورتی و هر صورتی را طرزی و طرازی دیگر می
بینم، و تو تنها یك ذات،
و تو تنها یك چیز.
اگرآدونیس را وصف كرده اند،
خطی از جمال توخوانده اند،
واگرچهره هلن را كه مجموعه زیبایی است، به تمام وكمال ستوده اند، شبهی
ناتمام ازخیال تو
تصویركرده اند،
و اگر از بهار و تابستان سخن
گفته اند،
این یك، سایه حسن تو،
و آن یك، سفره احسان توست،
و ما تو
را در
تمامی صورتهای سعادت بخش می شناسیم،
امّا در وفای عشق
نه هیچ كس به تو مانَد و نه تو به هیچ كس مانی.
شكسپیر غزل شماره ۵۳
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به كه ماند به كه ماند به كه ماند به كه ماند
دیوان شمس
به حسن خلق و وفا كس به یارما نرسد
تو را در این سخن انكار كار ما نرسد
حافظ
حافظ نیز چون محی الدّین و شكسپیرنمایشگاه
عالم را همه نقش خیال یار دیده و معیت با حضرت حق را كه فرمود « هومعكم اینما كنتم»
(هركجا هستید اوبا شماست) لحظه به لحظه از سوی او احساس كرده و از سوی خود پاسخ
داده است كه:
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست كه هرجا كه هست با اویم
و اهل معرفت با مشاهده همین خیال درجهان،
جهان را سراسر خیال خوانده اند :
زِ بُتَم كه جز خیالی به سرای دل نیاید
چه كنم اگر نگویم كه جهان خیال باشد
كلمّافی الكون وهم اوخیال
او عكوس فی مرایا او ظلال
هرچه دركون و مكان بینی همه وهم وخیال است
یا تصویرهایی است درآینه ها
یا سایه هایی است برزمین افتاده.
ازاین رو حافظ همچون طاهرعریان دشت و دریا
وكوه و صحرا و جمله اطوار طبیعت را، خیال معشوق و نشانی خود دیده و به سبب این شرب
مدام كه از مشاهده اوصاف معشوق حاصل می شود از سرمستی چون سعدی به تمام كائنات عشق
ورزیده و تجلیات جمال را در عالم خاك عزیز داشته و از خط یارآموخته است كه گرد خوبان
بگردد.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
بدست مردم چشم از رخ توگل چیدن
حافظ
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظرمن چنین خوشش آراست
حافظ
ما در پیاله عكس رخ یاردیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
حافظ
ز خط یار بیاموز مِهر با رُخِ خوب
كه گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
حافظ
ز میوه های بهشتی چه ذوق دریابد
كسی كه سیب زنخدان شاهدی نگزیند
حافظ
چه كار اندر بهشت آن مّدعی را
كه میل امروز با حوری ندارد
سعدی
زیرا آنكس كه بر جمال ظاهر فتنه نگردد، از
فطرت انسانی دورافتاده و ازجمال باطن بهره ای نخواهد داشت چنانكه پیامبرفرمود:
من لم یتهیجه الربیع وازهاره
فهوفاسد المزاج محتاج الی العلاج
هركس كه از جمال بهار و گلهای پُر نقش و نگار آن به شوق و هیجان نیاید بی گمان بیمار و نیازمند علاج است.
به دورلاله دماغ مرا علاج كنید
گر از میانه بزم طرب كناره كنم
حافظ
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یارب كه را داور كنم
حافظ
امّا عارف، بهارطبیعت را رسولی ازبهار جاودان
می بیند و دلالت بهار را برآن وجه باقی می ستاید وگرنه
:
مرغ زیرك نشود در چمنش نغمه سرا
هر بهاری كه به دنبال خزانی دارد
حافظ
بنابراین هرچند همه به نوعی عاشق حقند و به
قول مولانا :
كفر و ایمان عاشق آن كبریا
مسّ ونقره بنده آن كیمیا
مثنوی
امّا به گفته حافظ
:
هركسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زین میان پروانه را دراضطراب انداختی
شمع را هزاران تن می بینند هریك از وجهی و زاویه ای اما همه چون حافظ
پروانه بی پروا نیستند كه با معشوق درآمیزند و در اوفانی شوند.
یاد باد آنكه رُخَت شمع طرب می افروخت
وین دل سوخته پروانه بی پروا بود
حافظ
از تو با مصلحت خویش نمی پردازم
همچو پروانه كه می سوزم ودر پروازم
سعدی
شناخت معشوق حافظ كلید فهم دیوان اوست،
از آنكه حافظ به قول نظامی :
بیرون ز حساب نام لیلی
با هیچ كسی نداشت میلی
هركس كه جز این سخن گشادی
نشنودی و پاسخش ندادی
و حافظ همین سخن نظامی را با تلطیف چنین
بیان كرده است :
سخن غیرمگو با من معشوقه پرست
كز وی و جام میمم نیست به كس پروایی
و سعدی شیرین سخن به زبان دیگر فرمود:
هرآن عاقل كه با مجنون نشیند
نگوید جز حدیث روی لیلی
هرآن عاقل بود داند كه مجنون صبر نتواند
شتر جایی بخواباند كه لیلی را بود منزل
لذا حافظ چون مجنون هرچه گفته از لب لعل
یار حكایت كرده و قصه زلف دراز و طرّه پرپیچ و تاب او را كه زنجیرمجانین عشق است
بازگفته و همه یاران را بدین كار فراخوانده است:
معاشران گره از زلف یار باز كنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز كنید
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظه گله ای ازدل شیدامی كرد
ازاین روتعبیرات وتمثیلات شاعرانه حافظ
را چون شراب و شاهد و رندی وخرقه و زنّار و خرابات و دیرمغان همه را باید به وجهی
در پیوند ازلی او با جمال مطلق تفسیركرد.
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جزاین خیال ندارم خدا گواه من است
حافظ
شراب حافظ شهود خیال معشوق اوست كه
بركارگاه دیده كشیده و بر پرده گلریز هفتخانه چشم تحریركرده و چون معشوق در چشم
اوست به هركجا نظر می كند او را می بیند.
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
ازدور بوسه بر رخ مهتاب می زدم
حافظ
هردم از روی تونقشی زَنَدَم راه خیال
با كه گویم كه دراین پرده چه ها می بینم
حافظ
از خیال تو به هرسوكه نظر می كردم
پیش چشمم در و دیوار مصّور می شد
سعدی
تا نقش تو در دیده ما خانه نشین شد
هرجا كه نشستیم چوفردوس برین شد
دیوان شمس
خیال دوست بیاورد نزد من جامی
كه گیر باده خاص و زخاص وعام مترس
دیوان شمس
این همان می عشق است كه خامان ره نرفته
را پخته می كند وآن را می توان درماه صیام هنگام روز، درمیان مردم نوشید، چنانكه
هیچ محتسب درنیابد.
زان می عشق كزو پخته شود هَر خامی
گرچه ماه رمضان است بیاور جامی
حافظ
به حق حلقه رندان كه باده می نوشند
درون روز هویدا میان ماه صیام
هزار جام شكستند و روزه شان نشكست
از آنكه شیشه گرعشق ساخته است این جام
به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب
بیا به بزم محمّد مدام نوش مدام
دیوان شمس
بگشاد محمّد درخمخانه غیبی
بسیاركسادی به می ناب درآمد
دیوان شمس
شراب بی خودی دَركَش زمانی
مگر از دست خود یابی امانی
گلشن راز
به می پرستی از آن نقش خود برآب زدم
كه تا خراب كنم نقش "خودپرستیدن"
حافظ
شراب بی خمارم بخش ساقی
كه در وی هیچ دردسر نباشد
حافظ
خرم دل آنكه همچو حافظ
جامی ز می الست گیرد
حافظ
این شراب است كه طالبان یار، روزه فراق
را با آن می گشایند و شیخ محمود كه پیش از حافظ ازشارحان سخن اوست همه را به
نوشیدن آن دعوت می كند:
شرابی خوركه جامش روی یاراست
پیاله چشم مست باده خوار است
بخور می وارَهان خود را ز سردی
كه بدمستی به است از نیكمردی
گلشن راز
و«خرابات» آنجاست كه عاشق طاق و رواق
خودپرستی را خراب می كند و خانه اش درنور خداغرق می شود.
درخرابات مغان نور خدا می بینم
وین عجب بین كه چه نوری ز كجا می بینم
حافظ
تضاد بین خرابات و نورخدا كه مایه اعجاب
است تضاد میان ظاهرالفاظ خرابات و نورخدا است و این یك لطیفه شاعرانه است چنانكه
سعدی تضاد میان ظاهرمعنای مستی و نماز را مورد اعجاب قرارداده و در حقیقت حال مستی دایم خود را كه نمازحقیقی
است بیان می كند:
نماز مست شریعت روا نمی دارد
نماز من كه پذیرد كه روز و شب مستم
اینگونه اعجاب ها مایه حیرت بعضی محققان ظاهربین شده و آنان را بدین
شبهه انداخته است كه شراب و مستی دراین موارد همان شراب انگوری است وگرنه باده
روحانی را تضادی با نماز یا رمضان نیست درحالیكه لطف وظرافت شعردر همین است كه
وحدت باطنی را با تضاد ظاهری جمع كرده است. تضاد ظاهری اعجاب شیرینی ایجاد می كند
كه در پرتو آن معنی اصلی بیشتر به دل می نشیند و این را نوعی ازparadox
نیز می توان شمرد كه در پارادوكس
ها معمولا” كلمه ای را به دو معنی ظاهری و باطنی به كارمی گیرند و تضاد با آن معنی
است كه بیشترمتبادر به ذهن می شود. معنی
حقیقی خرابات را در ابیات زیر می توان به صراحت دریافت:
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
مثنوی
به مثل چوآفتابم، به خرابه ها بتابم
بگریزم از عمارت صفت خراب گویم
دیوان شمس
خراباتی شدن ازخود رهایی است
"خودی" كفراست ور خود
پارسایی است
نشانی داده اندت از خرابات
كه التوحید اسقاط الاضافات
خرابات آشیان مرغ جان است
كه سیمرغ بقا را آشیان است
گلشن راز
در پرتواشعار شیخ محمود و مولانا و دیگران
اشارات حافظ را نیز به خرابات می توان دریافت
:
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیردهد كه این عمارت كرد
حافظ
ازاین رو رفتن به خرابات ترك خودبینی است
و خودبینی نزد عارفان «حجاب اكبر» است و دیگرحجابها پرده از او وام گرفته اند .
حافظ خودبینی را كه مذهب هفتاد و دو ملت است عین كفردانسته و آن را در چهره های
گوناگون معّرفی كرده است. یكی ازرمزهای خودپرستی «دلق» و«خرقه» است كه اغلب دام
صید عامیان و حجاب حرص وآز مدّعیان معرفت بوده است.
به زیردلق ملمّع كمندها دارند
دراز دستی این كوته آستینان بین
حافظ
بوی یكرنگی از این نقش نمی آید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
حافظ
دَلقَت چه اثر دارد و تسبیح و مرّقع
خود را زِ عملهای نكوهیده نگه دار
سعدی
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
حافظ
لذا باید این خرقه را در میخانه عشق گرو
نهاد یا به آب خرابات سپرد، یا از سَر بِدَر آوَرد و آتش زَد.
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
حافظ
چون خرقه یعنی خودبینی، ازمیان برخاست،
ماجرای معشوق با عاشق كه می گوید تا به "خود" مشغولی مرا
نخواهی یافت : « دع نفسك وتعال» ، (خود را رها كن و به نزد من آی) پایان می یابد و
عاشق مستعد وصال می شود. اینجاست كه حافظ می گوید:
ماجرا كم كن و باز آ كه مرا مردم چشم
خرقه از سر بدر آورد و به شكرانه بسوخت
یعنی من به همت مردمك چشم به دیدار تو رسیدم و خرقه خودبینی از سر برآوردم
و به شكرانه این دیدارخرقه را درآتش افكندم و جان نثار تو كردم و نثارجان بهترین
شكرانه دیدارست.
جان به شكرانه كنم صرف گرآن دانه دُرّ
صدف دیده حافظ شود آرامگهش
ابن فارض مصری نیز شراب را از
دست مردمك چشم خویش كه ناظر روی معشوق
بوده نوشیده است:
سقتنی حمّیا الحب راحة مقلتی
و كاسی محیا” من عن الحسن جّلتی
كف دست مردمك چشم من، به من شراب نوشانید و جام شراب من چهره ای بود كه
از مرتبه حسن و جمال برتراست. و همینجاست
كه سعدی می فرماید :
بیا كه ما سرمستی و كبریا و رعونت
به زیر پای نهادیم و پای برسر هستی
و مولانا می گوید:
ای همه هستی مكن از ما كنار
زانكه ز هستی به كنار آمدیم
خرقه زَرقَم بزن آتش بسوز
كز پی توخرقه نثارآمدیم
با فروش این خرقه می توان شراب و گُل خرید كه رمزی از عالم شادی و لطافت
است كه در مستی و بیخودی حاصل می شود.
قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید
حافظ
مولانا به صراحت با اقتباس از یكی ازآیات
قرآنی كه می فرماید: « انّ الله اشتری من المومنین انفسهم
واموالهم بانّ لهم الجنّه» یعنی خداوند از اهل ایمان جانها ومالهایشان را می خرد و
در عوض آنان را بهشت (دیدار) می دهد، ایثارجان را بهای باده دیدار دانسته و مشتریان
هوشمند را دعوت بدین معامله پرسودكرده است:
بهای باده من المومنین "انفسهم"
"هوای
نفس" بمان
گر هوات بیع و شِراست
دیوان شمس
بهای دیگر باده نزد حافظ گوهر عقل است كه
چهره دیگری از همان خرقه است زیرا عقل عامّه مردم در خدمت نفس قرار می گیرد كه عین
خود بینی است:
بهای باده چون لعل چیست؟ جوهر عقل
بیا كه سود كسی بُرد كاین تجارت كرد
حافظ
و گاه از خود بینی و خودپرستی به عقل و هوشیاری
تعبیرمی كند كه از آن باید به جنون و مستی پناه برد.
وَرای طاعت دیوانگان زِ ما مطلب
كه شیخِ مذهبِ ما عاقلی گُنَه دانست
حافظ
ز عقل اندیشه ها زاید كه مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل
سعدی
گر بگویم چیز دیگر من كنون
خلق بندندم به زنجیر جنون
مولانا
بیان دیگر این نیستی و رهایی از خودپرستی
و هستی فقر و مسكنت است. فقیر یعنی آنكه
خود را در برابر حق مالك هیچ چیز نمی داند و معنی آن آیت الهی را كه فرمود :
ای مردم شما همه فقیرید و نیازمند به پروردگار، و غنی بالذّات تنها
خداست (فاطر۱۵)
دریافته و بدین مسكینی مستحق زكات حسن آن جمال نامتناهی شده است.
من اگر كامروا گشتم و خوشدل نه عجب
مستحق بودم و اینها به زكاتم دادند
حافظ
نصاب حسن در حد كمال است
زكاتم ده كه مسكین و فقیرم
حافظ
و به تعبیرزیباتر مولانا :
قماش هستی ما را به ناز خویش بسوز
كه آن زكات لطیفت نصیب مسكین است
و اغلب مقصود حافظ از دین و عقل و علم و زهد و تقوی و نام و ناموس و غیره
كه بدان طعن می زند همین هستی و هوشیاری و نفس پرستی است زیرا عامه خلق دین و عقل
و علم و زهد و تقوی را در خدمت نفس آورده و فرعون درونی خود را در حجاب این صورتها
پنهان كرده اند و به تعبیردیگر دین ایشان حجاب كفر ایشان است.
زهد پیدا كفر پنهان بود چندین روزگار
خرقه ازسر بركشیدم این همه تزویر را
سعدی
ببین تا علم و زهد و كبر پنداشت
تو را ای نارسیده از كه واداشت
گلشن راز
تا علم وعقل بینی بی معرفت نشینی
یك نكته ات بگویم خود را مبین كه رسَتی
حافظ
به همین جهت حافظ از زاهد به صفت خودبین
یاد می كند.
یارب آن زاهد خودبین كه بجز عیب ندید
دود آهیش در آیینه ادراك انداز
و به حقیقت در این بیت برای او در صورت نفرین دعا كرده است كه به حق
بازگردد و آهی از دل برآورد و آینه ادراك نفس را كه جز سود خود هیچ نمی بیند تیره
و تاریك كند. نظامی بی آه و اشك بودن را ظاهرا” به صورت دعا و باطنا” به معنی
نفرین بر دشمنان و حسودان خود بكاربرده است.
كسی كو بر نظامی می برد رشك
نفس بی آه بیند، دیده بی اشك
زهدی كه مورد طعن و طنز است و باید به مستی ازآن گریخت به حقیقت زهد
برادران یوسف است كه:
یوسف را به بهای ناچیز:
به چند درهم سیاه فروختند
ودر كار او زهد ورزیدند
یوسف(۲۰)
این زهد و پرهیز از حق است و جامه چنین پرهیز را باید تا گریبان چاك
كرد :
فدای پیرهن چاك ماهرویان باد
هزارخرقه تقوا و جامه پرهیز
حافظ
وگرنه پارسایی حقیقی كه دست افشاندن است
ازغیر حق و دست كشیدن از هرآنچه آدمی را از حق باز دارد، مورد ستایش حافظ است و او
خود به حقیقت چنین زاهد پارسا وسبكباری است و از پارسایان و به حقیقت از پارسایی
مدد می جوید تا سَبُك و آماده پرواز شود.
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش وآسان بروم
و اگر چنین پارسایی حقیقی نباشد آدمی چون سنگ بر زمین می ماند بلكه چون
گنج قارون به زمین فرو می رود و نمی تواند با سبك روحان هم پرواز شود.
لنگری ازگنج قارون بسته ای برپای خویش
تا فروتر می شوی هر روز با قارون خویش
دیوان شمس
این لنگرهمان تعّلقات و زوائد زندگی یا فضولات
عیش است كه باید از آنها زهد ورزید و دست كشید. تعبیرحافظ از این لنگر سوار شدن بر
موج حرص و آز است كه هرچه تند رود در برابر آنان كه بر مركب باد صبا یعنی آنها كه
بر انفاس قدسی و نفحات سبحانی سوارند فرو می ماند.
اندر آن موكب كه بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من كه مورم مركب است
حافظ
و نیزگناه حافظ همان گناه عشق است كه اصل
ثوابهاست و بی آن حتی خواندن قرآن به چارده روایت نیز هیچ سودنمی بخشد.
ثواب روزه و حجّ قبول آنكس برد
كه خاك میكده عشق را زیارت كرد
حافظ
عشقت رسد به فریاد گرخود بسان حافظ
قرآن زِ بَر بِخوانی با چارده روایت
این همان گناهی است كه مولانا گفت: زهی گناه كه كفراست توبه كردن از او
و الهی گفت :
عشق ارگنه است وجرم من فریاد
یك عمرالهیا خطا كردم
وگرنه كافران عشق را كه به غیرحق كافرند و به حق تسلیم گناهی جزعشق چه
خواهد بود.
حافظ اگرسجده تو كرد مكن عیب
كافرعشق ای صنم گناه ندارد
وجه دیگر بی گناهی عاشق این است كه عاشق تمامی دل درگرو معشوق دارد كه
آن حق است و نیت او تمام براین است كه جز حق نگوید وجز به راه حق نرود و جز به
فرمان عشق كاری نكند و با چنین نیتی هرگاه خطا واشتباهی ازاو سر زند آن خطا را بر او
خواهند بخشید كه درشمار «من عمل سوء” بجهالة» درآیه ۵۴ سوره انعام خواهد بود. و«
توبه» نیزدر زبان حافظ و دیگر عارفان پارسی گو پشت كردن به معشوق و بازگشت به
دنیاست كه تعبیر دیگر آن بازگرفتن خرقه انیت از گرومیخانه عشق است.
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
دلق ما بود كه درخانه خمار بماند
این توبه با ملامت خلق و اغوای نفس بسته می شود و با تجّلی بهارجمال حق
كه بزم آرای عاشقانست می شكند وسعدی فریاد برمی آورد
:
گوخلق بدانند كه ما عاشق و مستیم
آوازه درست است كه ما توبه شكستیم
و مولانا ازاین توبه، توبه می كند:
درجرم توبه كردن بودیم تا بگردن
از توبه های كرده این بار توبه كردیم
من كه عیب توبه كاران كرده باشم بارها
توبه از می، وقت گل، دیوانه باشم گَر كُنَم
حافظ
به وقت گُل شدم از توبه شراب خجل
كه كس مباد ز كردار ناصواب خجل
حافظ
خنده جام می و زلف گره گیرِ نگار
ای بسا توبه كه چون توبه حافظ بشكست
حافظ
مترادفاتی كه حافظ گاه برای توبه آورده
نیز حكایت ازاین دارد كه توبه همان رجوع به نفس و صلاح اندیشی و خویشتن پرستی و زهد
و تقوای ریایی است كه درمقابل مستی و جنون عشق است.
صلاح و توبه و تقوی ز ما مجو حافظ
ز رند و عاشق و مجنون كسی نَجُست صلاح
حافظ توبه سنگین نفس را به جام آبگینه شراب عشق خرد می كند و اعجاب سخن
دراین است كه برخلاف عادت دراینجا شیشه سنگ را می شكند:
اساس توبه كه در محكمی چوسنگ نمود
ببین كه جام زجاجی چه طُرفه اش بشكست
حافظ
اما توبه به معنی مطلوب آن كه در قرآن
بارها توصیه شده است همان توبه آدم است كه بازگشت به حق و جبران مافات است كه حافظ
بدین توبه نیزاشاره كرده است :
مشكلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه كمترمی كنند
و مساله جبر و اختیار در دیوان حافظ نیز با شناخت عشق حل می شود، زیرا عشق
ترك اختیار عاشق است در برابر معشوق كه گفته اند « بنده را با اختیار چه كار". با نفی
اختیارجبر نیز منتفی است زیرا جبرنهادن اختیاری است به جای اختیار دیگر و اینجا
سالبه به انتفاء موضوع است، زیرا اختیاری در كار نیست تا نفی شود و اختیار دیگری به جای آن بنشیند بنابراین عشق نهایت
اختیار است زیرا تمامی وجودعاشق تبدیل به یك اختیار می شود و آن اختیارِ معشوق است
و چون عاشق را چاره ای از این اختیار نیست گاه از این بی اختیاری تعبیر به جبرمی
شود.
برعشق نهاده ای نهاد ما
نه جبر من است و اختیار من
ما اسیرجبرعشقیم ، ای خرد معذور دار
عاقلان مستانه گفتند اختیاری داشتیم
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم، تولاله زارمایی
دیوان شمس
هَرگَه كه برگیرم قلم، تا زاختیارآرَم رَقَم
جز شرح جبر عشق تو ناید به تحریر ای صَنَم
عارف در عین حال كه همه امور عالم را به
تقدیرالهی می داند:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
كه برمن و تو دِر اختیارنگشاده
است
اختیار و مسئولیت عاشقی خود را نادیده نمی گیرد و بار عیب و گناه را بردوش
اختیار خود می نهد و به خود منسوب می كند كه:
هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ور نه تشریف تو بر بالای كس كوتاه نیست
گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ
تودر طریق ادب كوش و گو گناه من است
این ادب یك تعارف شاعرانه نیست بلكه مقصود، حفظ شئونات بندگی است زیرا
وقتی عمل را منسوب به حق كنند اطلاق گناه بر آن روانیست . زیرا « میرما هرچه كند
عین عنایت باشد» چنانكه نظامی وقتی گناه (یعنی توانایی انسانی را به اختیارمیان
ثواب وگناه) به خدا منسوب می كند آن رامی ستاید و به خال سیاهی تشبیه می كند كه
برجمال چهره آدمی می افزاید.
زلف زمین در بر عالم فكند
خال «عصی» بر رخ آدم فكند
مخزن الاسرار
اما وقتی فعل به آدمی منسوب می شود سخن
ازگناه و عصیان و ذلت و امثال آن پیش می آید كه البته رواست. و اما رندی حافظ نیز كمال
هوشمندی اوست در عشق، كه ترك كام خویش گفته تا كام دوست برآید.
میل من سوی وصال و میل او سوی فراق
ترك كام خود گفتم تا برآید كام دوست
حافظ
بدین سبب خودپرستان را كه كام خویش بركام
دوست مقدم دارند راهی به كوی عشق و رندی نیست:
اهل كام و ناز را دركوی رندی راه نیست
رهروی باید، جهانسوزی نه خامی بی غمی
حافظ
عاقلان دنیا طلب از این رندی بی بهره اند
و به تعبیر شیخ محمود به جرعه ای از شراب هستی قناعت كرده و از شراب باقی زهد
ورزیده اند.
یكی از بوی دُردَش ناقل آمد
یكی از نیم جرعه عاقل آمد
گلشن راز
اما رندان عالم سوز كه دو عالم را در بحر
عشق شبنمی دانسته اند به نیم جرعه قانع نشده و خود را غرقه بحر عشق و شط شراب می
خواهند
بیا وكشتی ما درشط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
حافظ
یكی دیگر فرو برده به یكبار
خم و خمخانه و ساقی و می خوار
كشیده جمله و مانده دهن باز
رهی دریا دل رند سرافراز
گلشن راز
این دریا دلان رند سرافراز همان دوستان
خدا و هادیان طریق عشقند كه برای نجات از غصه عالم باید دست به دامن آنان زد.
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دریا دلی بجوی دلیری سرآمدی
حافظ
و همان هفت شمع و هفت درخت و هفت مردند
كه مولانا گفت :
ای دقوقی با دوچشم همچو جو
هین مَبُرامید و ایشان را بجو
مثنوی
این معنای رندی از دلالت مطابقی كلمه
گرفته شده است كه در لغت ،زیركی وهوشمندی است الاّ آنكه در مفهوم رندی مانند شراب
و ساقی برترین درجه معنای لغت مورد نظرحافظ بوده است
و كیست زیرك تر از حافظ كه گفت
:
چه همت راست حافظ را كه از دنیا و از عقبا
نیاید هیچ در چمشش بجز خاك سر كویت
سرم بدنیی و عقبا فرو نمی آید
تبارك الله ازاین فتنه ها كه درسرماست
زیرا دانسته است كه به قول مولانا:
از خدا غیراز خدا را خواستن
ظّن افزونی است كلی كاستن
و به گفته سعدی :
خلاف طریقت بود كاولیا
تمنّا كنند ازخدا جز خدا
و به تعبیری لطیف تر:
پرسند الهی را كز دوست چه می خواهی؟
ای بی خبران من هیچ جز دوست نمی دانم
آنها كه چیزی غیراز حق می طلبند گمان
زیركی و ظنّ افزونی دارند امّا كلّ را از كف می دهند از این روبه حقیقت رند و زیرك
نیستند كه چون كودكان سیبی را به گوهری سودا می كنند و به گفته ابن سینا دراشارات
، باید بر حال آنها رحمت آورد.
ما ز دوست غیراز دوست مقصدی نمی خواهیم
حور و جنّت ای زاهد برتو باد ارزانی
شیخ بهایی
یار مفروش به دنیا كه بسی سود نكرد
آنكه یوسف به زر ناسره بفروخته بود
حافظ
و هم براین نمط «گریه وزاری وشكوه وشكایت»
عاشقان را نباید به جد گرفت وزنجموره یا ضجه و مویه نامید كه آن به حقیقت گاه
بهانه گفتگو و راز و نیاز با معشوق است وگاه به تعبیر مولانا حجابی است بر وجد و شادی
درون تا حسودان و منكران آن احوال خوش را در نیابند و بدین تعویذ از چشم زخم ایشان
در امان باشند و گاه تعلیم است، سالكان طریقت را كه با دوست چنین گفتگو باید كرد و
بیش از همه برآوردن كام معشوق است كه ناله عاشقان را خوش دارد زیرا نشانه عشق است.
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت
وندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست ؟
گفت ما را جلوه معشوق دراین كار داشت
حافظ
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
لیست دموع عینی ، هذا لنا العلامه
حافظ
ملال مصلحتی می نمایم از جانان
كه كس بِجِد نَنَماید زجان خویش ملال
حافظ
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
حافظ
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
كه خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد
حافظ
حلاوتهای جاویدان درون جان عشّاق است
ز بهر چشم زخم است این فغان و این همه زاری
دیوان شمس
من ز جان ِجان شكایت می كنم
من نیم شاكی روایت می كنم
مثنوی
نالم و ترسم كه او باور كند
وز ترّحم جور را كمتر كند
مثنوی
و نیز انعكاس كلام وحی در دیوان حافظ كه گفت: « هرچه كردم همه ازدولت
قرآن كردم» بدین معنا نیست كه حافظ به علتّ ملازمت دایمی قرآن گاه و بی گاه آیات
الهی را دركلام خود آورده و از حكایات قرآنی به تلمیح و كنایه یاد كرده است بلكه
سخن حافظ درجوهر ذات، سنخیتّ با كلام الهی دارد و خود مصداق كامل شاعری است كه
نظامی گفت :
پیش وپسی صف اولیاء
پس شعرا آمد و پیش انبیاء
این دو نظرمحرم یك دوستند
این دو چو مغز آن دگران پوستند
سخن حافظ از عالم اَمن و سَلام می آید و مصداق روشنی از همان پیك
ناموراست كه ازدیار دوست رسیده و مردمان را حِرزِ جان و خطّ امان آورده و :
خوش می دهد نشان جمال و جلال یار
خوش می كند حكایت عِزّ و وقار دوست
این نسخه جدید از دیوان حافظ كه به سعی این فقیر با بهره گیری از امكانات و تجهیزات فنی وتحقیقی فراهم آورده اول بار به خط خوشنویس نامی معاصراستاد غلامحسین امیرخانی تحریر شده و با همكاری مشترك انجمن خوشنویسان ایران و انتشارات سروش درسال ۱۳۶۷ برای عرضه دركنگره بزرگداشت حافظ در شیراز و كنگره حافظ در یونسكو(پاریس) انتشاریافت. درآن زمان به سبب تنگنای وقت و شتاب برای آماده كردن كتاب برای عرضه دركنگره مذكور فرصت غلط گیری و اصلاحات و اضافات نبود و حتی بخشی از دیوان حافظ شامل قصاید و قطعات و رباعیات و بعضی غزلهای منسوب و چند غزل اصیل كه سهوا” ازمتن ساقط شده بود در آن نسخه درج نگردید و همچنین مقدمه كتاب به اختصار به ترسیم چهره معنوی حافظ و دور گرداندن جامی ازخمخانه ساقی شیراز اختصاص یافت . گزارش كار تصحیح و مقدمه، انتخاب در نسخه بدل ها نیز به آینده حوالت گردید و اینك آن نسخه با تجدید نظر كامل و تكمیل نواقص كتاب و رفع اشتباهات تحریری و افزایش واژه نامه و ترجمه ابیات عربی و اشاره كلی به شیوه تصحیح دیوان وافزودن تصویرهای مناسب، به سه شیوه خوشنویسی رایانه ای، (بدون شرح نسخه بدل ها) وحروف چینی رایانه ای (با شرح نسخه بدل ها ) و همچنین خوشنویسی دستی و با چاپ نفیس به عاشقان دیوان لسان الغیب تقدیم می شود.
سپاس و منّت خدای را كه توفیق مصاحبت عاشقان كویش را به بهانه شرح وتصحیح به این فقیرعطا فرمود و امید كه این نسخه جدید كه به سعی ناشرخوش طبع و با فرهنگ و دلداده ادب فارسی و معارف اسلامی آقای محمد زورمند خلعت طبع وانتشار می یابد شعبه تازه ای ازمیكده های زنجیره ای عشق برای عاشقان زیبایی و دانایی و نیكویی بگشاید وآن هستی و بیخودی كه عین هوشیاری است در جهان بیش از پیش رونق یابد و جهانیان را از آن هوشیاری ظلمانی كه سرچشمه مسموم همه رنج ها ومحنت هاست برهاند. چنانكه آن ساقی مصری میخانه عشق ابن فارض حكیم فرمود:
فلا عیش فی الدّنیا لمن عاشق صاحیا
فمن لم یمت سكرا” بها فاته الحزم
پس آنكس كه دردنیا به هوشیاری زیست ازعیش و طرب بی بهره ماند.
و آنكس كه هنگام مرگ مست و سرخوش ازاین شراب نبود،
جانب حزم و دوراندیشی را فرو گذاشت.
و حافظ همین سخن را خطاب به ساقی تكرار كرد كه:
صبح است ساقیا قدحی پُر شراب كن
دور فلك درنگ ندارد شتاب كن
زان پیشتركه عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب كن
و باز آن یوسف مصری اشاره فرمود كه:
ولوعبقت فی الشرق انفاس طیبها
و فی الغرب مزكوم لعادله الشم
ابن فارض
هرگاه نسیم پاك نفس قدسی این شراب از شرق وزیدن گیرد و در مغرب عالم، آنجا كه خورشید عشق و مستی غروب كرده، بیمار زكام دیده ای باشد كه دماغش به سبب آن بیماری روایح خوش و انفاس طیب عشق را احساس نمی كند، ازرایحه شفابخش نسیم این شراب بار دیگرحسّ شّامه او زنده شود و بوی خوش عشق را (از باد صبا) بشنود كه :
صبا به تهنیت پیرمی فروش آمد
كه موسم طرب و عهد عیش و نوش آمد
حافظ
و سلام برعاشقان زیبایی ودانایی ونیكویی باد
حسین محی الّدین الهی قمشه ای