skip to main
|
skip to sidebar
قصه های نیره رهگذر ***جنجال روغن نباتی در امیریه ...****************************************************تعجب نکنید - روزگاری نه چندان دور ، در همین امیریه خودمان هرکسی را که میخواستند ، فحش بدهند ویاتوهین و تحقیرش کنند ، پای روغن نباتی رابه میان میکشاندند، و با جملاتی مثل روغن نباتی خوردی خرشدی، یا روغن نباتی مخ ات رو داغون کرده، حمله میکردند ، که جوابش هم متلکی کلفت تر، یا مشت و کتک بود . اوایل ورود روغن نباتی به بازار بود که طبقه متوسط و سنت گرای امیریه (که تعدادشان کم هم نبود ) در گیر یک انقلاب روغنی شدند ، یکی بخاطر شایعاتی، از قبیل سرطان زا بودن و عقیم شدن مردان و کچلی وبچه ناقص الخلقه بدنیا آوردن و چندین بیماری لاعلاج دیگر،که همه رابه خوردن روغن نباتی نسبت میدادند .و دیگر اینکه اصولن هر پدیده جدیدی تا مدتی با شک و تردید روبرومیشد. خصوصن اینکه بخاطر ارزان بودنش خوراک طبقه مرفه محسوب نمیشد و این قضیه ،یکجوری با آبروی خانوادگی، ارتباط مستقیم پیدا میکرد.....خرید و مصرف ،روغن نباتی برای خیلی ها ، پنهان از چشم درو همسایه صورت میگرفت ،انگارکه باعث سر شکست و آبروریزی بود . از بقال سر کوچه نمیخریدند ، و زیر چادر پنهان اش میکردند. یکی از پرچمداران این جنجال ،خانم والده بود که هرچه تبصره هم اینطرف و انطرف در باره بدی روغن نباتی خوانده بود به این مجموعه اضافه کرده بود و فکر میکرد که هرگز گذرش به پیت روغن نباتی نمیافتد ،،،،غافل از بازی های روزگار ....کم کم رفت و آمدها بر پایه روغن نباتی خورها و نخورها برنامه ریزی میشد وباور کنید که تنها خانه ما نبود ، خیلی از خانواده های امیریه در گیر این مساله بودند .مثلن اگر برای نهار دعوت میشدیم بعد از ناهار میرفتیم .. خانم والده اگر دست مردوزن جوانی قوطی روغن نباتی میدید ، لب گزه میرفت، سرش را تکان تکان میداد واز آینده شان ابراز نگرانی میکرد .پشت اش به سهمیه خواروباری که از دو وزارت خانه، بخانه ما میرسید، گرم بود ،تا اینکه در همان آوان یکی از سهمیه ها قطع شد و آن یکی دیگر هم نصف شد ، قیمت روغن حیوانی هم در بازاریکمرتبه خودش را کشید بالا....و بیشتر از خطر قحطی ،تن خانواده های سنت گرا،از جمله خانم والده را لرزاند . قبل از ظهور انواع و اقسام روغن نباتی به بازار ، روغن مصرفی مردم ، کره و روغن حیوانی بود ، از دمبه گوسفند هم روغن میگرفتند ،تفاله دمبه های سرخ شده را جزغاله میگفتند که با نان یک میان غذای خوشمزه بود. بازار پرشده بود ازانواع و اقسام روغن نباتی (روغنی که عطرو طعم نداشت و تنها جذابیت اش ارزانی آن بود) خریدار چندانی هم نداشت ، تازمانیکه با مدد تبلیغات قشنگ و جالب رادیو تلویزیون ، کم کم برای مردم پدیده ای عادی شد و خانواده ها با خیال راحت و بدون شرمساری پیت روغن نباتی را جلوی چشم همسایه ها دست گرفتند و بخانه بردند... خانم والده انقلاب روغنی را بهیچ وجه پیش بینی نمیکرد، ودر این بحران روغنی ، با نخریدن روغن نباتی تا آنزمان ،آبروی خانوادگیمان راجلوی در و همسایه و دوست و آشنا، حفظ کرده بود، ولی با بلایی که من نا خواسته بسرش آوردم ،ضربه ای خورد که تا مدتها دچار یک نوع کومای روانی شد .....جریان از این قرار بود که یکروز ظهر که از دبستان سرخوش بطرف کوچه خدایار و خانه میرفتم ، متوجه شدم که سر کوچه سهام الملک تعدادی بچه و دو مرد ساک بدست، در خانه ای جمع شدند، سرک کشیدم و فهمیدم که از طرف شرکت روغن نباتی قو برای تبلیغ به در خانه ها میروند و به هرکس که یک قوطی نیمه خالی روغن قو در خانه داشته ، جایزه میدهند .برای قوطی کوچک روغن چهار عدد قاشق اندازه گیری کاچویی ، برای متوسط یک کتاب آشپزی ، برای یک پیت بزرگ ، یک جفت جوراب نایلون شیشه ای پشت خط دار ،که برای دختر بچه ای به سن وسال من داشتنش یک رویا بود . ،من و چندتا بچه فوضول دیگرمثل یک کاروان ، در ،به در بدنبال این دو مرد میرفتیم تا ببینیم کدام خانه، چه جایزه ای نصیب اش میشود ، بعضی خانه ها داشتند که جایزه میگرفتند ،آنها که نداشتند تاسف میخوردند . تا کاروان رسید بدر خانه باقری ها دوست خانوادگی ما( یکی از خانه هایی که در بحران انقلاب روغنی ، خانم والده غذا خوردن در آن خانه را ممنوع کرده بود )که پیت روغن قو را داشتند و جوراب نایلون را که رویای من بود جایزه گرفتند .بی تاب جوراب نایلون شده بودم ، فکر بکری بسرم زد و عواقب اش را هم نادیده گرفتم، پیت روغن را برای نیم ساعت از آنها قرض گرفتم ...و جلوی چشم ،کاروان جایزه و بچه فضول هاکه بطرف بن بست منتظم (خانه ما) میرفتند ،و جلوی چشم همسایه ها که در ان ساعت ظهر در کوچه ولو بودند ، واز همه بدتر جلوی چشم خانم والده ، که تصورش راهم نمیکرد یکروزی پیت روغن نباتی از کنار خانه اش رد شود ...هن وهن کنان در حالیکه پیت روغن نیمه پر را بقل کرده بودم،،، بطرف خانه میدویدم .همه میخندیدند، حتی کارمندان شرکت قو ، کاملن مشخص بود که این پیت روغن به چه دلیلی در دست من به پرواز در آمده ، ولی من جایزه اول را در میان هرو کر اهل کوچه و لب گزه های تهدید آمیز خانم والده ،گرفتم ، البته عواقب نا خوشایند ، خودش راهم داشت و بعنوان یکی از وقایع فجیع خانوادگی در ذهن خانم والده ثبت شد . برای پوشیدنش هم مجبور شدم یکسال و نیم صبر کنم ،تا عروسی دختر خاله ،،،،،ولی این اولین جوراب نایلون زندگی من بود . ...