شرح و معانى لغات و اصطلاحات متن
آب نيشكر: اسم فارسى عسل القصب است. (تحفه)
ابرك: ستاره زمين (ف)، طلق (ع). (لغات فيروزى)
آبنوس: به فارسى هبقيم، به يونانى سيافيطوس
و اهل لغت آبنوس را ساسم و ساسب گويند. (فرهنگ مير)
آبنوس: معرّب آبانس يونانى است، درختى است
شبيه به درخت عناب و ثمرش مثل انگور و زرد و با حلاوت و برگش شبيه به برگ صنوبر و عريضتر
از آن و خزان نمىكند و تخمش مانند تخم حنا است.
قسم هندى با خطوط سفيد و قسم حبشى سياه
و صلب و املس و بهترين اقسام است. (تحفه)
ابهل: قسمى از سرو كوهى است كه آن را عرعار
و عرعر و به يونانى براثى و ارقوس و به فارسى اورس و اى رس و برس غنجه و به تركى ارروج
و به هندى اوهير و هوهير نامند. (فرهنگ مير).
ابهل: به فتح اوّل و سكون ثانى و ضم ثالث
و به كسر اوّل و ثالث نيز آمده است و آن قسمىاز سرو كوهى است و مراد از او بار اوست
شبيه به نبق، تازه او سرخ، و رسيدهاش سياه و با اندك شيرينى و قبض و حدّت و عطريت
و بزرگتر از بار عرعر كه قسم اشهر سرو كوهى باشد و برگش شبيه به برگ درخت گز. (تحفه)
حب العرعر، تخم و هل، ادهير.
آتشك: آبله فرنگ، ارمنى دانه، اشك، مرضى
است كه حادث مىشود از سوداى محرق يا متعفن. (فرهنگ مير)
اتيس: لغت هندى است؛ بيخ گياهى است به طول
يك انگشت و كوتاهتر از آن، اغبر و باطن آن سفيد. (فرهنگ مير)
اجمود: به لغت هندى اسم كرفس است. (تحفه).-
تخم كرفس، بزر الكرفس. (لغات فيروزى)
اجواين: به هندى اسم نانخواه است. (تحفه)
اجواين خراسانى: بزر البنج، تخم بنگ. (لغات
فيروزى)
احليل: سوراخ آلت، سوراخ پستان
ادرك: لغت عربى است به فارسى آلوچه سلطانى
نامند و گويند نيشوق اينست. (فرهنگ مير).
زنگبيل: (ف). زنجبيل: (ع)، آلوچه سلطانى
(لغات فيروزى)
ازاراقى: به ذال معجمه لغت سريانى و به
فارسى كچوله و در تنكابن و مازندران كلاج دارو نامند، بيخى است مدور و پهن و بسيار
تلخ و خشك او بغايت صلب است و بعد از آنكه در آب خيسانيده پوست او را گرفته باشند به
سوهان ريزه بايد كرد و برگش از برگ بنفشه سبزتر و ستبرتر و خال سفيد بر روى برگ نمودار
است و گلش مثل بنفشه و در غايت سرخى و ساقش مبدل مزاج بسيار سرد است به مزاج طبيعى
بدون احتراق خلط و جهت فالج و درد كمر و امراض بارده و عصبانى مجرّب است. (تحفه)
اذخر: به فارسى كاه مكه و گربه دشتى نامند.
(تحفه)
ارجن: به عبرانى عنكبوت است. (تحفه)
آرد جو: دقيق الشعير است. (تحفه)
آرد ميده: به فارسى سميد است. (تحفه)
ارندط: ارندى، خردع، بيدانجير، روغن بيدانجير.
آس: فارسى آساى سريانى است، آن را مورد
يا مورت گويند، به رومى مرسينى گويند.رازى در الحاوى گويد: آس به يونانى اموسير، به
فارسى مرزباج، به سريانى هوسن، به بربريه احماص و ... (فرهنگ مير)
استسقاء: آب آوردن شكم، جمع شدن آب بين
دو پرده صفاق.
اشق: معرّب از اوشه فارسى است و آن صمغى
است مايل به زردى، نبات او شجرى و كوچك و ساقش باريك و مزغب و مايل به سفيدى و گلش
مابين سرخى و ازرقى و منابت او بلاد سردسير و گويند صمغ نبات اشترغاز است. (تحفه)
اشنه: لغت عربى است، به فارسى دواله نامند
و آن چيزى است شبيه به ريسمانهاى باريك پهن به هم پيچيده و بر شاخههاى درخت صنوبر
و بلوط و ساير نباتات متكون مىشود و بهترين او سفيد و خوشبو و تازه و زبونترين او
سياه است. (تحفه)
اصل بارد: زيبق است.
اصل حارّ: كبريت است و اوّل را انثى و ثانى
را ذكر نامند.
اطنگن: اوطئنگن: اتنكن:، قريض، انجره.
انجره: نباتى است برگش پر تشريف و انبوه
و با خارهاى بسيار ريز و خارهاى ساقش اظهر و چون ملاصق جلد شود، باعث حمرت جلد و سوزش
و خارش گردد و گلشزرد و تخمش برّاق و نرم و با اندك پهنى و تيره رنگ و از رازيانه
كوچكتر و مراد از انجره مطلقاً تخم اوست. (تحفه).
تخم اطنگن: تخم انجره: بزرالقريص. (لغات
فيروزى)
افيون: اسم يونانى و به معنى مسبت است و
به فارسى ترياك و به عربى لبن الخشخاش نامند.و گويند مراد از او شير منجمد خشخاش سياه
است نه سفيد و بهترين او مايل به سفيدى و صاف است كه در آب زود حل شود و از آتش زود
مشتعل گردد و در آفتاب زود بگدازد و قوى الرايحه باشد. (تحفه)
اقاقيا: به لغت يونانى اسم عصاره قرظ است
و او را از ثمر نوعى از مغيلان كه قرظ نامند قبل از رسيدن او افشرده مىگيرند و قبل
از جفاف ياقوتى رنگ است و بعد از آن سياه مىشود. (تحفه)
اكتحال: دارو به چشم كشيدن.
ام الصبيان: تشنج و اختلاجى كه عارض كودكان
شود.
امل بيد: ترشك. (لغات فيروزى)
املاح: عبارت از اقسام نمك معدنى است و
صناعى و تنكار و شوره و بوره و نوشادر است. (تحفه)
املتاس: خيارشنبر (ف).
آملج: معرب آمله است. (فرهنگ مير)
آمله: نام درختى است هندى كه ثمر آن را
نيز آمله گويند، طعم آن ترش و عفص و نازك چون آلو. (فرهنگ مير)
املى: تمر هندى (لغات فيروزى)
آنبه هلدى: دارهلد، دارچوبه.
اندراتن: حنظل، پهرپهيندا.
اندراين: خربزه تلخ، حنظل. (لغات فيروزى)
انزروت: عنزروت هم گويند به اصفهانى كنجده
و اكروهك و به شيرازى كدرو و به عربى كحل فارسى و كحل كرمانى و به هندى لائى نامند.
و آن صمغ خار كوهى است و طبعش خشك كردن است. (فرهنگ مير)
انكول: واكول: حكيم مير عبد الحميد نوشته
درختى است هندى، برگ آن شبيه به برگ شفتالو و ميوه آن شيرين و مغز تخم آن بسيار چرب
و لحم آن تلخ و با عفوصت، طبيعت آن گرم و تر در دوم. (فرهنگ مير)
انگوزه: حلتيت، انجدان، هينگ، حلتيث منتن.
آنوله: آمله. (لغات فيروزى)
انيسون: به فارسى باديان رومى گويند، تخم
نباتيست بلندتر از زرعى و ساقش مربّع و برگش باريك و خوشبو و گلش مايل به سفيدى و تخمش
در غلاف لطيف طويلى و از رازيانه كوچكتر و سبز مايل به سفيدى و زردى و در آخر دوم گرم
و خشك است. (تحفه)
اوجاع: دردها، وجع: درد
اونط كطارا: اشتر خارا (ف)، شوكته الجمل
(ع). (لغات فيروزى)
ايارج فيقرا: به لغت يونانى فيقرا به معنى
تلخ است و از تأليفات بقراط و نافع است در امراض سر و رافع ابخره دماغى است و منقّى
معده و مواد بغلمى و ماده حبوب مسهله.و گويند مضرّ گرده است و مصلحش عنّاب و قدر شربتش
تا دو مثقال، و قوّتش تا دو سال باقى است.صفت آن: گل سرخ، مصطكى، سنبل الطيب، عود بلسان،
حبّ بلسان، سليخه، دارچينى و اسارون از هر يك جزوى و صبر زرد دو چندان مجموع كوفته
و بيخته اگر به تنهايى استعمال نمايند با عسل شهد بسرشند و اگر مادّه حبوب كنند بدون
او استعمال نمايند. (تحفه)
الايچى: قاقله، هيل (ف)، هال (ع)، شرفيون
و شوشما (سريانى)، كرده موم (فرنگى). (فرهنگ مير)
ايرسا: به يونانى به معنى قوس قزح و مراد
از او بيخ سوسن كبود برّيست. (تحفه)
ايلوا: به هندى صبرزرد است، فيقراء.
باديان: به فارسى رازيانج است. (تحفه)
بارتنگ: لسان الحمل.
بانس: نى (ف)، قصب (ع).
بانسه: حشيشه السعال. اطروسه.
ببول: كيكر: مغيلان، ام غيلان. (لغات فيروزى)
بچهناك: نوعى زهر، خانق الذئب، بيش.
خانق الذّئب: نوعى از خانق النّمر است،
برگش شبيه به برگ دلب و از او كوچكتر و تيره تر و تشريف او زيادهتر از ساق و شاخههاى
باريك دراز رسته و بالخاصيه كشنده گرگ است و در ساير افعال مثل خانق النّمر است و ابن
ماسويه گويد كه او اسقيل است. (تحفه)
بحران: تغييرى كه در وضع بيمار پديد مىآيد
(مرحله اى كه به دنبال آن يا بيمار بهبودى مىيابد يا به مرگ بيمار منجر مىشود)
براز: مدفوع.
برص: پيسى، لكههاى سفيد روى پوست.
بزرقطونا: مشهور است و در اصفهان اسپرزه
و در شيراز بنكو نامند و سفيد و سرخ، و سياه مىباشد و بهترين او سفيد و زبونترين او
سياه است و شكوفه هر يك به رنگ او است. (تحفه)
بسفايج: اضراس الكلب.
بسفايج: بيخيست مايل به سياهى و باريك و
گره دارو از هر گرهى ريشهها برآمده و اندرونش سبز و نبات او بى ساق و يك شاخ برگدار
شبيه به بال طيور و مانند گياه سرخس و بقدر يك شبر و از ميان شاخههاى درختان و از
بيخ اشجار مىرويد و در تنكابن دارجماز نامند. (تحفه)
بقم: درختى است عظيم و منبت او هند و زنگبار
و برگش مثل برگ بادام، و گلش بسيار زرد و ثمرش مدوّر مايل به سبزى و در آخر سرخ، مىشود
و بعد از رسيدن سياه و شيرين مىگردد و چون دو شب آن را بخيسانند مدادى در غايت خوش
رنگى مىشود و از چوب او صباغان استعمال مىكنند و رنگ بقمى مشهور است. (تحفه)
بكاين: به هندى آزاد درخت است. (تحفه)
بلادر: لغت هنديست و به عربى حبّ الفهم
و ثمر الفهم نامند، بار درختى است شبيه به شاهبلوط و پهن و مستدير و سياه و مغزش بنفش
و در درون او مثل مغز بادام، و شيرين و مابين پوست و مغز او مملو از رطوبت سياه غليظ
است كه عسل بلادر نامند و درخت او بقدر درخت گردكان و برگش عريض و اغبر و تندبو و خوابيدن
در سايه او باعث سكر و سبات است. (تحفه)
بلسان: درختيست بقدر درخت سقّز و برگش شبيه
به برگ سداب و از آن سفيدتر و در بوى شبيه به او و منبت او عين الشّمس توابع مصر است
و در طلوع شعراى يمانى ساق درختها را شكافته آبهاى آن كه مثل صمغ منجمد مىشود، روغن
بلسان است. (تحفه)
بندال: خيار خر، خيار دشتى. (لغات فيروزى)
بنگ: گرههايى كه در ساق اشجار متكوّن شود.
قنّب: به كسر اول و تشديد نون و فتح او
معرّب از كنب فارسى است و برگ او را بنگ واسرار ورق الخيال و حشيش گويند و پوست ساق
او را كنب و تخم او را شاهدانه، و شكوفه و غبار او را چرس خوانند. (تحفه)
بنوله: پنبه دانه، حب القطن.
بهانگ: بهنگ: بنگ: قنب: ورق الخيال. (لغات
فيروزى)
بهرام: بهرامج: بيدمشك.
بهق: پيسى ظاهر پوست.
بهلانوه: پهلانوه: به هندى بلادر است.
(تحفه)
بلادر: لغت هنديست و به عربى حبّ الفهم
و ثمر الفهم نامند، بار درختى است شبيه به شاهبلوط و پهن و مستدير و سياه و مغزش بنفش
و در درون او مثل مغز بادام، و شيرين و مابين پوست و مغز او مملو از رطوبت سياه غليظ
است كه عسل بلادر نامند و درخت او بقدر درخت گردكان و برگش عريض و اغبر و تندبو و خوابيدن
در سايه او باعث سكر و سبات است. (تحفه)
بهوسى: سبوس (ف)، نخاله (ع). (لغات فيروزى)
بهيرطه: بليله، بليلج. (لغات فيروزى)
بيخ پان: كولينجن، خولنجان، كليجن.
پان: تنبول
بيربهودى: كاغنه، اسم فارسى كرمى است كوچك
سياه، منقش و منقط به سرخى. (فرهنگ مير) كرم عروسك، كرم سرخ، بر اشكالى.
بيل: بيل گرى، بيل پهل.
بيل گرى: بل، بيل پهل (هندى)، سفرجل هندى
(ع).
پان: اسم هندى تنبول است.
پتهرى: سنگدان. چينه دان، قابضه (ع). (لغات
فيروزى)
پكهان بيد: كوشلو، گوشاه (ف)، شجره الحيه،
دواء الحيه، جنطيانا.
جنطيانا: به يونانى اسم بيخيست دراز و غليظ
و مايل به تيرگى و تلخ و رومى آن را ساق بقدر انگشتى و در طول قريب به دو زرع و برگش
شبيه به برگ گردكان و سرخ، و ريزه و با تشريفات و گلش سرخ، مايل به كبودى و ثمر و غلاف
او شبيه به كنجد و غير رومى را جرمقانى نامند برگش شبيه به حمّاض و او غير مستعمل است.
(تحفه و لغات فيروزى).
پلاس پاپر: ثمر درختى است هندى، پوست آن
زرد و مغز آن سفيد مايل به زردى و اندك لعابى بى طعم غالبى و بعد خشك شدن پهن اندك
عريض و طولانى مانند برگ كوچك ضخيم كروى شكل مىگردد. و چهار نوع مىباشد: سرخ، و كبود
و زرد و سفيد و همه در خواص برابرند، طبيعت آن گرم و تر است. (فرهنگ مير)
پنوار: چگوند: سنگسبويه؛ سنگسبويه: اسم
فارسى است و معرّب او به جيم به جاى گاف است و آن دانه، ايست درازتر از دانه انگور
و بغايت صلب و شبيه به سنگ و گويند از فارس خيزد و در تذكره عبدوس دانه سپستان و در
بعضى كتب و شفاء الأسقام اثلق تصريح نمودهاند، در سوم گرم و خشك و طلاى او با سركه
جهت برص و آثار نافع و خوردن او جايز نيست. (لغات فيروزى و تحفه)
پهالسه: پالسه: فالسه شكرى: ثمرى است هندى
شبيه به آلوبالو در شكل و رنگ.
پهتكرى: پهتكرى: به اسم هندى زاج سفيد است.
(فرهنگ مير)
پهكرمول: بيخى است هندى با ريشههاى بسيار
تلخ و سياه رنگ و آن قسط تلخ است، طبيعت آن گرم و خشك در دوم. (فرهنگ مير)
پودينه: نعناع، فودنج.
پوست كوكنار: درخت افيون، كوكنار مسلم.
پيپل: نام درختى است در هند كه بسيار عظيم
و چتردار مىباشد و هنوز آن را تعظيم مىنمايند، برگ آن عريض اندك طولانى و با كنگره
كمى و برگ آن بلند و تيز است، طبيعت برگ و پوست درخت آن گرم و خشك است، پيپل، پيپلى.
(فرهنگ مير)
تپ [تب- م] دق: تب دق، تب مداومى كه شخص
را مىكاهاند و باريك و لاغر مىكند.
تج: به عربى قرفه گويند. (فرهنگ مير).
قرفه: اسم جنس پوست هر درخت و چوب آن است
و مراد اطباء پوست درخت خاصّى است و قسمى از آن خوشبو و ستبر و سياه مانند رنگ قرنفل
و در بوى شبيه به آن و او را قرفه القرنفل به اين سبب گويند و قسمى مايل به سرخى و
در ستبرى كمتر از قرفه القرنفل و شيرينتر از آن و در بو شبيه به دارچينى است و قرفه
الدّارچينى گويند.و نزد بعضى پوست درخت دارچينى است و جمعى غير آن دانستهاند و قسمى
مخطط به خطوط و قسمى سفيد و زود شكن مىباشد و بهترين اقسام قرفه القرنفل است.و بولس
گويد در افعال ضعيفتر از دارچينى است.نزد جمعى آن را قويتر از دارچينى دانستهاند و
قرفه القرنفل در افعال مشابه قرنفل و از آن ضعيفتر است. (تحفه)
تدهين: روغن مالى.
تربد: نسوت (هندى)، تربج، طروج (سندى).
(فرهنگ مير)
تربد: نسوت، تربد (ع).
تربد: بيخيست ظاهر سياه و باطن سفيد و مجوّف
و منبت او حوالى خراسان و هند و نبات او ساقدار و برگش شبيه به برگ لوبيا و اطراف او
محدّد و گلش آسمانجونى و ثمرش مثل لسان العصافير و هرچه اندرونش سياه باشد مثل خربق
سمّ است و زرد او نيز بد است و بهترين او سفيد و سبك و صمغ دار است. (تحفه)
تشقق: شكافته شدن.
تكميد كردن: گرم كردن عضوى به بستن با چيزى
مثل پارچه.
تل: كنجد. (لغات فيروزى)
تلسى: اسم هندى: جمسفرم است، اسم هندى فرنجمشك
است و برگ آن قرنفل بستانى است. (فرهنگ مير).
تلسى: شاهسپرم و ريحان (ف)، شاهسفرم (ع)
(لغات فيروزى)
توابل: جمع تابل- ادويه.
توله: سه مثقال، و نيم و سه قيراط است.
(تحفه)
ثعلب مصرى: خايه روباه (ف)، خصيه الثعلب
(ع). (لغات فيروزى)
جائفل: جوز الطيب، جوزبوا.
جست: توتياى رومى (ف)، شبه (ع). (لغات فيروزى)
جسد: عبارت است از اجزاى كثيفه اجسام كه
قابل وقوع آثار روح باشد و هر جسمى كه از اجزاى ارضيه به حدّ افراط در آن غالب باشد
مسمّى به جسد است مانند متطرّفات.
جغرات: ماست.
جمالگوته: حب السلاطين، تخم بيدانجير خطائى
(ف). (لغات فيروزى)
جواكهار: نمك جو، ملح الشعير، ملح الطرطير.
جوترى: جاركون، بزبار (ف)، بسباسه (ع).
بسباسه: به فارسى بزباز گويند و آن پوست
اندرون جوزبواست كه بر جوز چسبيده و بهترين او تند بوى اشقر مايل به سرخى به هم پيچيده
است. (تحفه)
جوز ماثل: به فارسى تاتوره گويند و او معرّب
از گوز ماثل فارسى است و او خودرو و مزروع مىباشد، نبات او بقدر نبات بادنجان و برگش
از آن كوچكتر و گلش سفيد شبيه به نبق و گل لبلاب و از آن درازتر وثمرش بقدر گردكان
و خارناك مثل بار بيدانجير و در جوف او دانههايى شبيه به دانه سماق و خوش طعم و مستعمل
تخم اوست. (تحفه)
جوز القى: ثمر شجريست مخصوص بلاد يمن بقدر
فندق و جوف آن مشتمل بر پردهها و مابين پردهها دانه او بقدر مغز جلقوزه و با اندك
بدبويى مىباشد. (تحفه)
جوزبوّا: به فارسى جوزبويا گويند، ثمر درختى
است هندى بقدر تخم مرغ و چون مقشّر گردد بقدر عفصى و سرخ، و تيره رنگ و درخت او بقدر
درخت انار و بهترين او تازه خوشبوى تند است كه خطوط سياه داشته باشد. (تحفه). جوزبويا
را جوز الطيب نيز خوانند، جوزبوا معرب جوزبوياى فارسى است و به هندى جاى پهل نامند.
(فرهنگ مير)
جونك: ديوچه، زلو (ف)، علق (ع).
علق: به فارسى زلو و ديوچه و به تركى سلوك
نامند، كرم سياهى است بقدر انگشتى و از آن بزرگتر و با خطوط سبز و در آبها و زمينهاى
متعفّن به هم مىرسد و در امزجه و اعضاى ضعيفه و صغير كه قابل محجمه نباشد مثل پلك
چشم و بن دندان بدل حجامت است.
چاكسو: چشميزك، چشمك، چشميزج، چشخام، حبه
السودا.
چراتيه: نى ى نهاوندى (ف)، قصب الزيره
(ع). (لغات فيروزى)
چرونجى: نقل خواجه (ف)، حب السمنه (ع).
(لغات فيروزى)
چلغوزه: حب صنوبر.
چمگادر: شب پره، خفاش.
چنبيلى: ياسمين. (لغات فيروزى)
چندن: اسم هندى صندل است. (تحفه)
حامض: ترش.
حبّ النّيل: به فارسى تخم نيلوفر گويند
و آن دانه گياهى است شبيه به لبلاب و بر مجاور خود مىپيچد، گلش كبود و به شكل لبلاب
و از آفتاب به هم مىآيد و در غلاف هر گلى سه دانه، مثلث مىباشد. (تحفه)
حبّ بلسان: تخم درخت بلسان است بقدر فلفل
و بزرگتر از آن و مايل به طول و مغزش سفيد و رنگ او اشقر و در وزن ثقيل و طعمش تلخ
و تخم بشام بى مزه و مدور است و بالفعل چون حبّ بلسان درخت او مفقود است تخم بشام را
بدل او مىكنند و فى الواقع بدل او نمىشود. (تحفه)
حب سفرجل: به دانه، بهه دانه، بهى دانه.
سفرجل: به فارسى به و آبى و به تركى حيوا
نامند و معروف است. (تحفه)
حبّه: از درهم عبارت از سدس ثمن اوست كه
يك جزو از چهل و هشت جزو درهم باشد و از مثقال، عبارت از دو شعير است كه چهار ارزه
باشد. (تحفه)
حجر: عبارت از جزو اعظم اكسير است و اختلاف
بسيار در آن واقع شده و هر يك از مهره اين فن چيزى را در مطلوب خود جزو اعظم دانستهاند
و تدبير آن نمودهاند تا به حدّ جريان و نفوذ و انصباغ رسيده و قايم النّار گشته و
نزد بعضى حجر عبارت از شعر انسان است و اكثر اهل صناعت در آن متّفقاند. و نزد بعضى
عبارت از زيبق و نزد جميع كنايه از كبريت است و به تحقيق پيوسته كه مدبّر بيض اين دو
اصل را فعل تبييض و محمر مجرّد را عمل تحمير است و شكّى نيست كه هرگاه اصل بارد قائم
النّار و گدازنده گردد و قبول صبغ كنند و اصل حار را رفع اشتعال و تسويد شود رافع علل
متطرّفات مىگردد و لهذا جهت اصلاح آن در ترتيب آثار مذكوره هر يك از اهل اين فنّ آبى
و اجزائى وضع نمودهاند و طريق تدبيرى بيان كرده.
حضض مكى: (عربى) رسوت زرد، عصاره دارهلد.
حضض: مكّى و هندى مىباشد و مكّى او را
به يونانى لوفيون نامند و آن عصاره برگ و تخم نباتيست خارناك قريب به سه زرع و پوست
او كاهى رنگ و برگش شبيه به برگ شمشاد و ثمرش شبيه به فلفل و سياه و املس و طعمش تلخ
است و بهترين او بيرون زرد مايل به سياهى و درونش مايل به سرخى و چون در آب اندازند
كف او به رنگ خون مىگردد و از آتش ملتهب شود و با قبض و مرارت باشد و مغشوش او كه
از دوشاب و آب مورد و زعفران و صبر مىسازند محلول او به رنگ خون نمىشود و باطن او
ياقوتى نمىباشد. (تحفه)
حضض: نوعى ماده داروئى كه نوع هندى آن،
عصاره فيل زهره، و نوع عربى آن خولان و داروئى است كه از بول شتر ساخته مىشود.
حكه: خارش.
حماض: برّى و بستانى مىباشد و مايى، نوعى
بستانى را قسمى برگ رقيق و ترش و نرم و بيخ ساقش سرخ، و خوشه او متراكم و تخمش سياه
و برّاق و در غلافهاى ريزه مثلّث سرخ، و به تركى غوزى غلافى و به فارسى ترشه نامند
و قسمى را تخمش بدون گل متكوّن مىشود و هر دو قسم ترش و بهترين انواعاند. (تحفه)
حماما: به لغت نبطى نبات شجريست مشبّك از
شاخههاى سرخ، ياقوتى مانند خوشه و با صلابت و گلش ريزه مثل خيرى سرخ، و برگش شبيه
به برگ فاشرا و تند و خوشبو و تخمش بسيار لذّاع و منبت او ارمنيه و طرطوس و بهترين
اقسام است و قسم مايى كه در آبها مىرويد و در شام يافت مىشود مايل به سبزى و بوى
او شبيه به سداب و قسم نبطى او غير مشبّك و مستطيل و پر تخم و تند بوى و سفيد مايل
به سرخى و بهتر از مائيست و قوّت حماما تا هفت سال باقى مىماند. (تحفه)
حمول: اعم از فتيله و فرزجه است.
حنظل: ثمر گياهى است بقدر هندوانه بسيار
كوچكى و در نهايت تلخى و نباتش شبيه به نبات هندوانه و برگش از آن كوچكتر و سبز و اندرون
زرد او بد است و آنچه در بوته منحصر به يكى باشد از جمله سموم و شحم او مادامى كه در
پوست باشد قوتش تا چهار سال باقى است و آنچه بيرون آورده باشند تا دو سال و بهترين
او سفيد است كه از بوته كثير الثّمر گرفته باشند و مستعمل شحم او است. (تحفه)
خاگينه: اسم خبيص البيض است.
خراطين: كرمهاى سرخ، است كه در زمين نمناك
به هم رسد. (تحفه)
خردل رائى: تخم گياهى است برگش شبيه به
برگ توت و از آن كوچكتر و خشن و مربّع السّاق و گلش زرد و قسمى از برى آن را به تركى
قجى نامند و تخمش مدوّر و سرخ، و قسمى را ككج نامند و برگش ريزه تر از بستانى و تخمش
غير مدوّر و سرخ، و تند طعم و سفيد او را اسفند سفيد گويند و آن حرف ابيض است و مذكور
شد و مراد از مطلق خردل نوع سرخ، اوست. (تحفه)
خرفه: اسم فارسى بقله الحمقاء است. (تحفه)
خروع: به كسر خاء و فتح واو به فارسى او
را بيدانجير و به تركى كرچك نامند. (تحفه)
خس: به فارسى كاهو و به تركى خاس نامند،
برّى و بستانى مىباشد و برّى او سردتر از بستانى و برگش درشت و طعم او تلخ و رنگش
مايل به سبزى و شيردار و با تندى و جلا و قسمى را از او بى ساق و قسمى را ساق زياده
بر دو شبر و شير او گرم است و مدرّ حيض. (تحفه)
خطمى: گل خيرو.
خمر: مراد از او در شرع ما يخمر العقل است
يعنى؛ آنچه عقل را بپوشاند و در عرف از مطلق او شراب انگورى مراد است كه آب انگور صاف
را در خم درون به زفت اندوده كرده، مدتى در آفتاب و بعد از آن در سايه گذارند و غير
انگور را نبيذ نامند و اصناف او به حسب افعال زياده بر شصت قسم مىشود. (تحفه)
خنازير: بزرگ شدن غدد گلو، سل گانگليونر.
خولنجان: بيخى است سرخ، تيره و پرگره و
تند طعم و لذيذ و با اندك عطريت و از هند و روم خيزد و گويند از آشيان باز و سواحل
دريا برمىدارند و نبات او معلوم نيست. (تحفه)
دارفلفل: فلفل دراز (ف)، پيپل يا پيپلى
(هندى).
دارهلد: آن را دارچوبه و به هندى انبى هلدى
نيز نامند، ماهيت آن درختى است هندى، چوب آن زرد و گويند رسوت كه حضض هندى باشد عصاره
آن است، طبيعت آن گرم و خشك است. (فرهنگ مير)
دانك: دانگ: برابر هشت حبه و هر حبه برابر
جو ميانه مىباشد.
دانگ: دانق: به فارسى دانگ گويند و او از
درهم دو قيراط است كه سى و دو ارزه باشد و از مثقال، سه قيراط و يك حبّه كه چهل ارزه
باشد. (تحفه)
در بيان بعضى از اصطلاحات اهل صناعت:در
ساختن گل حكمت و ادويه مصنوع: صفت گل حكمت جهت استحكام ظروف است كه در برابر آتش
تاب بياورند، گل كوزه گرى را كه خاك رست گويند بايد از ريگ پاك كرده و در آب حل كنند
تا رقيق القوام گردد و اين اجزا را بقدر نصف گل اضافه نموده تا سه چهارروز مكرّر بر
هم زنند، آجر كوبيده بيخته، سرگين بيخته اسب و خبث الحديد و بيخته گل خطمى و موى بز
مقراض كرده با آب نمك بسرشند.نسخه ديگر كه مؤلّف تذكره بهترين اقسام دانسته است: موى
مقرّض و نمك طعام و زقال و خطمى و خبث الحديد و پوست تخم مرغ مكلّس از هر يك يك جزو
و گل پاكيزه دو جزو. نسخه ديگر كه كثير التّأثير است و مكرّر به تجربه رسيده است: خاك
كوزه گرى را با قدرى كاه كوبيده و نمك مسحوق و خاكستر بيخته را با آب خمير كرده استعمال
نمايند. (تحفه)
دمعه: دمعه علتى است كه پيوسته مىگريد
و بى مراد اشك مىآيد. (فرهنگ مير)
دندان فيل: اسم فارسى عاج است. (تحفه)
دهاتكى: گل دهاوا.
دهتوره: تاتوره، جوز ماثل.
جوز ماثل: به فارسى تاتوره گويند و او معرّب
از گوز ماثل فارسى است و او خودرو و مزروع مىباشد، نبات او بقدر نبات بادنجان و برگش
از آن كوچكتر و گلش سفيد شبيه به نبق و گل لبلاب و از آن درازتر و ثمرش بقدر گردكان
و خارناك مثل بار بيدانجير و در جوف او دانههايى شبيه به دانه سماق و خوش طعم و مستعمل
تخم اوست. (تحفه)
دهنيا: كشنيز، كزبره. (فرهنگ مير)
دهينا: كشنيز (ف)، كزبره (ع). (لغات فيروزى)
دودهى: دودى: به فارسى سوسپند گويند و نام
گياه يتوعى است كه در خضابات استعمال مىنمايند. (فرهنگ مير)
رائى: خردل.
راوند: به فارسى ريوند نامند و آن بيخ ريباس
است و بهترين او چينى است كه سرخ، مايل به زردى ثقيل الرّايحه باشد و بعد از آن قسم
تركى زعفرانى رنگ كم بو و بعد از آن خراسانى و زبونترين او زنجى سياه برّاق صلب است
و ريوند دواب خشبى كثيف مىباشد و بيخ ريباس آنچه قريب به ظاهر زمين است باريك و سياه
و غير متشابه به ريوند است و چون بقدر دو سه زرع حفر نمايند ريوند ظاهر مىشود و مركّب
القوى مىباشد. (تحفه)
رسوت: حضض هندى. (لغات فيروزى)
رطل: مراد از مطلق او رطل بغدادى است كه
نود مثقال، باشد و به درهم صد و بيست و هشت درهم و چهار سبع درهم كه دوازده اوقيه باشد،
و ابن سرابيون گويد كه رطل عسل نسبت به رطل شراب بقدر ربع زياده است و نسبت به روغن
بقدر نصف و رطل شراب نسبت به روغن بقدر تسع زياده است و رطل مكّى صد مثقال، و رطل مدنى
صد و بيست مثقال، است. (تحفه)
رعاف: خونريزى از بينى.
رمد: رمد به حقيقت آماس طبقه ملتحمه را
گويند ليكن از بهر آنكه آن آماس از درد گرانى و ضربان و خليدن خالى نباشد همه انواع
درد چشم را رمد گويند و ماده رمد يا خون باشد يا صفرا يا بلغم يا ماده مركب، علامات
رمد خونى آنست كه چشم سرخ، باشد و گرانى كند و گرم باشد، و علامت صفرائى آنست كه آماس،
گرانى كمتر كند ليكن درد و خليدن و سوزش و خارش بيشتر باشد و علامت رمد سودائى آنست
كه آراميده تر باشد از صفرائى و خونى ليكن عسرتر باشد، و علامت رمد بلغمى آنست كه گرانى
بيشتر كند و چشم تر باشد و همه اعراض، ضد اعراض صفرائى باشد و علامات رمد مركب آنست
كه خلط غالب و پيداتر باشد. (فرهنگ مير)
روح: عبارت است از اجزاى لطيفه اجسام كه
حامل قوّت بوده و نفوذ و صعود و غوص و غيره آثار از او آيد مثل احراق و تحميص و تليين
و تصليب و مانند آن و هر چه در آن اجزاى لطيفه بسيار غالب باشد نزد ايشان مسمّى به
روح است مانند جوهر زيبق و كبريت و جوهر زرنيخ و املاح و شبوب و امثال آن.
ريوند چينى: راوند، ترشك (ف)، بيخ ريواس.
زحل: سرب است و سابع مراد از اوست.
زحير: اسهال توأم با پيچش شكم.
زراوند: لغت فارسى است و قسم نر را طويل
و مادّه را مدحرج نامند و از مطلق او مراد قسم طويل است و آن بيخيست به ستبرى انگشتى
و زياده از آن و دراز و ظاهرش تيره مايل به سرخى و باطنش سرخ، مايل به زردى و طعمش
تلخ مىباشد. (تحفه)
زفت رومى: شامل زفت يابس و زفت بحريست و
از مطلق او اكثر زفت بحرى مراد است و گويند اسم قنقهن است، (تحفه)، زفت قطران (ف)،
زفت رطب (ع) (لغات فيروزى)
زقوم: از اشجار است و حجازى و شامى مىباشد،
حجازى او بقدر قامتى و برگش از برگ انار عريضتر و با تشريف و گلش در اطراف شاخههاى
او به هيئت ياسمين و زرد و ثمرش سياه رنگ و شبيه به هليله و در جوف او دانهاى مثل
كنجد وجود دارد و اين نوع را برگ و بار تازه او جهت جراحات تازه نافع و قوى القبض و
رادع است و درخت نوع شامى بزرگتر از حجازى و خاردار و گلش زرد و ثمرش از هليله بزرگتر
و رسيده او شيرين بى مزه و با عفوصت و مغثّى است و در دومگرم و خشك و محلّل رياح و
جالى و رافع آثار است. (تحفه)
زنبق: از رياحين معروفه است و به فارسى
سوسن آزاد نامند و او غير سوسن ابيض و غير ياسمن است و در سوسن مذكور مىشود و اشتباه
عظيمى در او كردهاند. (تحفه)
زنجار: به فارسى زنگار گويند و معدنى او
از كان مس به هم مىرسد و دهنه مسى عبارت از اوست و مصنوع او اقسام است يكى را زنجار
مجرور نامند و ديگرى را زنجار دودى. (تحفه)
زنجبيل: به هندى زنجبيل تر و تازه آن را
ادراك و خشك آن را، سونيهه نامند و سندهى نيز گويند. (فرهنگ مير)
زهره: نحاس است و ثالث عبارت از آن.
زيبق: جيوه، سيماب.
زيره سفيد: زيره هندى، كمون سفيد.
زيره كرمانى: زيره سياه، كمون سياه.
ساذج: برهين، برگى است بى ساق و گل، در
آبهاى ايستاده هند مىرويد و برگش شبيه به برگ گردكان است. (تحفه)
سبل: پيايش عروق خونى در چشم و پرده اى
كه از تورم ملتحمه در چشم پديد آيد.
سپرز: طحال.
سپستان: لغتى فارسى است و ثمر درختى است،
به عربى دبق و به هندى لسورطه است. (فرهنگ مير)
سجى: نمك سجى، سجى كهار، اشخار، شب المعصفر.
(لغات فيروزى)
سحج: نوعى بيمارى روده، خراشيدگى روده.
سحق كردن: ساييدن.
سرپهوكه: برگ سوفار، سوفارو، سوناروس.
سرپهونكه: لغتى هندى است، ماهيت آن نباتى
است شاخههاى آن باريك و بلند به قدر سه ذرع، برگهاى آن صنوبرى شكل و مزدوج، خواص آن:
مفتح و مدر و ... (فرهنگ مير)
سرس: اسم درختى هندى است و آن را سلطان
الاشجار و به فارسى درخت زكريا گويند، (فرهنگ مير) اسم هندى لحيه التيس است. (تحفه)
سرس: سلطان الاشجار، درخت زكريا.
سرسون: اسم هندى خردل ابيض است. (تحفه)
سعفه: شيرينه اى كه بر سر و روى برآيد و
كچلى و بيمارى كه موى بريزاند.
سعوط: دارو در بينى چكاندن داروى عطسهآور.
سفوف: گرد يا كوبيده و غربال شده داروئى
كه به صورت معجون در نيامده باشد.
سم الفار: مرگ موش، سنكهيا.
سنبهالو: اثلق (ع)، (لغات فيروزى)، پنج
انگشت.
سنكهيا: مرگ موش (هندى)، شك (ع).
سنون: داروهاى خشك كوبيده كه براى محكم
ساختن و سفيد كردن دندانها بكار مىرود.
سهاكه: به هندى تنه كار گويند، (فرهنگ مير)،
تنكار، بورق. (لغات فيروزى)
سونامكهى: سونامكهى، سون ماكهى و سون مانكهى،
همه نام مرقشيشا است، (فرهنگ مير)، چرك طلا (ف)، خبث الذهب (ع). (لغات فيروزى)
سونطه: سونتهه، اسم هندى زنجبيل خشك است.
(فرهنگ مير).
سونف: و سونپ به هندى است رازيانج است.
(فرهنگ مير).
سونف: باديان، رازيانج.
السى: بزرگ (ف)، بزر كتان (ع)، تخم كتان،
(لغات فيروزى)، تيسى.
سير: نزد اهل خراسان پانزده مثقال، است.
(تحفه)
سيماب: جيوه- سيماب: اسم فارسى زيبق است
كه به هندى پاره گويند. (فرهنگ مير)
سيندور: اسرنج (ع)، سندر (ه).
شاهسفرم: ضميران
شب يمانى: شب مادهاى است معدنى شبيه به
زاج كه به فارسى زمه گويند و فرقش با زاج اين است كه ترشى آن از زاج كمتر است. (فرهنگ
مير)
شكرتيغال: اسم فارسى تيهال است و آن غلاف
حيوانيست شبيه به مگس كه در خار انزروت مثل كرم ابريشم از لعاب خود ميتند و در آن مىميرد
و مايل به تدوير و سفيد و شيرين و در حرارت معتدل و رطوبت در او غالب و با لزوجت (چسبندگى،
ليزى) و ملين و مسكّن حدّت اخلاط و سوزش مرى و جهت خشونت سينه و سرفه و صاف كردن آواز
و خشكى گلو و معده نافع و اكثار او مغثّى و مصلحش شكر و ترنجبين است. (تحفه)
شمس: ذهب است و رابع كنايه از آن.
شنگرف: زنجفر را به فارسى شنگرف نامند و
معدنى او از معدن جيوه و طلا و مس به هم مىرسد و بعضى او را كبريت احمر دانستهاند.
(تحفه)
شنگرف: شنكرف، شنجرف، زنجفر، زنجرف، به
شيرازى صعتر گويند، زنجفر را قوتى گرم و خشك است به اعتدال و بعضى واگويند خشك است
به اعتدال، جراحت ها فراهم آرد و گوشت را با رگها بروياند. (فرهنگ مير)
شوره: به عربى اسم اسد است و نيز اسم درختى
است كه در اقاصى بحر
حجاز بهم مىرسد، شبيه به غار، و ثمر آن
سبز رنگ، شبيه به بلادر و صمغ آن نافع است، جهت باه و از اسرار است. (فرهنگ مير)
شوره قلمى: شوره، كهار، سورما.
شوكران: اسم يونانى نباتى است با لزوجت
و ساقش پرگره مثل ساق رازيانه و بزرگتر از آن و برگش مثل برگ شبت و گلش سفيد و شبيه
به گل شبت و بدبوى و شعبههاى شاخ او چتر دار و تخمش مثل نانخواه و مايل به سفيدى و
بيخش مجوّف و مشهور به بيخ تفتى است و از تفت بلاد يزد مىخيزد. (تحفه)
شونيز: كلونجى، سياه دانه، حبه السوداء.
(فرهنگ مير)
شيطرج: اسم معرّب بيخ نباتى است سرخ، و
بسيار تند و باريك و برگش شبيه به برگ رشاد و در اوايل سردى هوا خشك شده مىريزد و
متّصل به بيخ برگى مىماند و در تابستان از شاخههاى او گل ريزه پر برگ سفيد ظاهر مىشود
و تخمش از خشخاش بغايت ريزهتر و مستعمل بيخ اوست و منبتش خرابهها و قوّتش تا پنج
سال باقى است. (تحفه)
صبر: به كسر باء عصاره نباتى است، برگش
شبيه به برگ كلم و بسيار ضخيم و شبيه به برگ رقع يمانى كه در مازندران انجير بغدادى
نامند و بيخش بقدر شلغم و از يك بيخ زياد بر ده عدد، مىرويد و مملوّ از رطوبت و در
غايت تلخى است و چون مدّتى بگذرد از وسط برگها ساقى مىرويد قريب به زرعى و پر از رطوبت
عسلى با اندك حلاوت و كريه الرّايحه و ثمرش مثل غوره خرما و در آخر سرخ، مىشود. (تحفه)
صداع: سر درد
صعتر: سعتر: از انواع ترههاست و گرم و
خشك است، صعتر را به شيرازى آوشن، به يونانى اوريفاس، به فارسى ابشن و اوشن و به تركىكلكليك
و به هندى ساتر گويند، انواع بستانى و برى و جبلى دارد، كه بستانى آن را به فارسى مرزه
گويند. (فرهنگ مير)
صفايح: ورق ورق لوح ها و سطوح پهن و عريض.
صندل: ليث گويد: صدل چوبى است بعضى از او
به لون زرد بود و بعضى سرخ، و خوش بوى بود، نام هندى او چندن و به رومى گلوسقطا و به
يونانى ايسياليتوس مىباشد. (فرهنگ مير)
ضماد: آنچه از غليظ القوام كه مايع و نرم
باشد بر عضو بمالند و ببندند اعم از آنكه موم روغن داشته يا نداشته باشد.
ط نيم: اسم هندى درختى است و آن بزرگ و
كوچك مىباشد و گلش مانند خوشه كه چندين بنفشه بار او باشد و وسط گلها زرد و با عطريت
و خوش منظر و در اصفهان ثمر آن را سنجد كرجى نامند و در مازندران كنار گويند و آن بقدر
سنجد كوچكى است مايل به تدوير و تلخ و در بعضى بلاد معروف به درخت توز است و ضماد برگ
و گل او محلّل و رادع و جهت اورام بغايت مفيد است و جهت مفاصل و نقرس و درد سر نافع
و ذرور خشك او جهت التيام زخمها و قطع خون او و روغنى كه او را جوشانيده باشند نايب
مناب روغن شيخ صنعان است و ثمرش بقدر يك مثقال، حابس اسهال مزمن و آزموده است. (تحفه)
طباشير: از جوف نى كهنه در بلاد هند به
هم مىرسد و گويند چون از شدّت بادها آتش در نيزارهاى آنجا افتد طباشير بندهاى نى است
كه از خاكستر او جدا كنند و بهترين او سفيد مستدير است كه با اندك تندى و گزنده زبان
باشد و استخوان سوختهاى كه با او مغشوش مىسازند با اندك شورى و بى حدّت مىباشد و
در آب حل نمىشود. (تحفه)
طحال: به فارسى سپرز گويند، غليظ و كثيف
و مولّد سودا و ذرور خونآن كه خشك كرده باشند قاطع نزف الدّم جراحات تازه است. (تحفه)
طلا كردن: اندود كردن، مايع بر بدن ماليدن.
طلق: ابرك، ستاره زمين. (لغات فيروزى)
عاقرقرحا: معرب اكركرهى هندى است و آن
گياهى است شبيه به بانونهى كبير سفيد گل و در هند و مغرب فراوان است و مستعمل در طب،
ريشه و بيخ اوست، عاقرقرحا بيخ طرخون دشتى است و آن را در دمشق عود القرح خوانند و
به يونانى فوريون و به شيرازى اكوا نامند. (فرهنگ مير)
عبير: زعفران مايع و داراى اقسام است.
عروس: كبريت است.
عسل البلادر: رطوبت سياهى است كه در جوف
بلادر است. (تحفه)
عطارد: عبارت است از روى توتيا كه شبه باشد
و ثانى كنايه از اوست و بعضى سيماب را نيز عطارد ناميدهاند.
عفص: به كسر الفاء، طعم زمخت كه زبان را
درشت سازد و اجزاء او را به سبب برودت به هم آورد و فعل او تبريد و تكثيف و خشونت و
ردع است. (تحفه)
عفن: بدبو، گنديده.
عقاب: نوشادر است.
علم: زرنيخ است.
غاريقون: چيزى است شبيه به بيخ و از جزاير
درياى روم آورند، در جوف درختهاى انجير و امثال آن به سبب تعفن، متكون مىگردد و مانند
قار كه از درخت بلوط به هم مىرسد. بهترين او سفيد سبك وزن است. (تحفه)
غثيان: شوريدگى دل و ميل به قى كردن، تهوع.
غشى: اغماء، بيهوشى.
فادانيا: عود صليب.
فانيذ: شكربيز (توضيحات سكر در فرهنگ مير)،
قند، گرط، شكر.
فرزجه: شيافى كه داخل فرج زنان كنند.
فرفيون: اسم صمغى است خاكسترى رنگ و مايل
به زردى و كهنه او مايل به سرخى و متخلخل و طعم و بوى او تند بوده و نبات او شبيه به
كاهو و شيردار و سفيد و با شعبهها و خارناك است و قسمى از آن را برگش سياه و خارش
تندتر و شير او بيشتر و از بلاد سودان خيزد و به سبب تندى شير او كه بوى او به شامّه
نرسد از دور حربهاى به آن مىرسانند تا شكافته شود و قبل از شكاف در زير آن نبات شكنبه
گوسفند را در ظرفى تعبيه كرده مىگذارند و بعد از آن حربه اى به آن مىرسانند و به
يك دفعه شير بسيار فرو ريخته و در شكنبه جمع مىشود سپس خشك كرده و استعمال مىنمايند.
(تحفه)[1]
فلفل مويه: بيخ دارفلفل، فلفل مويه را به
هندى پيپلامول و پيپلامور نيز نامند، مول و مور به لغت هند اسم بيخ است و پيپل نام
دارفلفل، يعنى؛ بيخ درخت دارفلفل.
فنجنكشت: فنجنگشت، پنج انگشت، حب الفقد:
تخم فنجنگشت است و گويند ثمر بكمون است. (تحفه)
فوفل: معرّب از كوپل هندى و آن ثمر درختى
است بزرگتر از جوزبوا و مدوّر و با عفوصت و اندك تلخى و سرخ، و سياه مىباشد و درخت
او شبيه به درخت نارجيل است، (تحفه)، فوفل: پهوپهل.
قاقله: الايچى (هندى)، هيل (فارسى)، هال
(عربى)، قطيداوس (يونانى)، كرده موم (فرنگى). (فرهنگ مير)
قبض: يبوست.
قثاء: به ثاء مثلّثه اسم عربى خيارزه است
كه خيار دراز و خيار چنبر گويند و در بعضى مكان طول او بقدر زرعى مىشود. (تحفه)
قرطاس: به فارسى كاغذ نامند و مراد اطباء
از آن كاغذ مصريست كه از ساق بردى و لعاب بشنين ترتيب دهند. (تحفه)
قرع: به فارسى كدو و به تركى قباق نامند
و دو قسم مىباشد: يكى را كدوى سبز و ديگرى را رومى گويند. (تحفه)
قرنفل: ميخك.
قسط: كوشنه (فارسى)، قسطس (يونانى)، كت،
كته، كطه (هندى). (فرهنگ مير).
قسط: بيخيست شبيه به بيخ لفاح و از نواحى
هند خيزد و نباتش مفروش و بيساق و برگش عريض و سه قسم مىباشد يكى شيرين و سبك و سفيد
و با عطرّيت و قسط بحرى و عربى نامند و قسمى مايل به سياهى و سبك و ستبر و كم بوى و
تلخ او را قسط هندى نامند و قسمى مايل به سرخى و سنگين و در وزن شبيه به چوب شمشاد
و خوشبو و بى تلخيست و از مطلق او مراد قسط شيرين است و بهترين او سفيد تازه كرم نخورده
است كه اندك زبان را بگزد. (تحفه)
قطن: پنبه
قلاع: از بيخ كندن.
قلع: محو كردن، از بيخ كندن.
قمر: كنايه از فضّه است و او را اوّل نيز
گويند.
قنّب: به كسر اول و تشديد نون و فتح او
معرّب از كنب فارسى است و برگ او را بنگ و اسرار ورق الخيال و حشيش گويند و پوست ساق
او را كنب و تخم او را شاهدانه، و شكوفه و غبار او را چرس خوانند. (تحفه)
قنطوريون: كريون، قنطوريون اسمى است يونانى،
نباتى است كبير و صغير، كبير آن را غليظ، و صغير آن را رقيق گويند. (فرهنگ مير).
قوبا: نوعى از خشكريشه كه در پوست آدمى
پديد مىآيد.
قولنج: دردى كه در روده يا ديگر احشاى شكم
پديد آيد.
قيراط: از درهم دو طسوج است كه شانزده ارزه
باشد و از مثقال، دو طسوج و نيم كه بيست ارزه باشد.
ارزه: كه به فارسى برنج نامند و مراد از
او وزن دو دانه، خردل برّى است.
طسوج: از درهم دو حبّه است و از مثقال،
دو حبّه و نيم كه ده ارزه باشد. (تحفه)
كاكنج: به فارسى عروسك پس پرده نامند و
از انواع عنب الثّعلب است. (تحفه)
كانجى: سركه هندى است و از حبوبات مىسازند
و بهترين او از برنج است و طريق آن است كه حبوبات را مهرّا پخته و صاف نموده و در شيشه
كنند و تا چهل روز و زياده بر آن در آفتاب گذارند و او جالى و مقوّى اعضاء و مسكّن
حرارت خون و صفرا و مضرّ معده و مصلحش عسل و گلقند است، (تحفه).
آبكامه: (ف) مرى (ع). (لغات فيروزى)
كبابه: دانه، ايست قريب به حبّ بلسان و
خوشبو و مايل به سياهى و مغز او سفيد و درخت او مانند درخت مورد و از هند خيزد و افلنجه
نوع صغير اوست و قوّتش تا ده سال باقى است. (تحفه)
كبريت: به فارسى گوگرد نامند و آن اصل حار
مواليد و زيبق اصل بارد
آن و چهار قسم مىباشد: يكى سرخ، شفاف و
لامع كه كبريت احمر نامند و يكى زرد و مايل به سبزى و او را مصطكاوى و اصابعى نامند
و يكى سفيد و مسمّى به گوگرد فارسى است و قسم چهارم مايل به كبودى و او را كبريت اسود
و كدر نامند. (تحفه)
كبريت احمر: عبارت از اكسير شمسى است چه
در رنگ سرخ، مىباشد و از علامت خاصّه او است.
كپور: كافور، كاپور.
كپوركچرى: زرنباد (ع)، زكچور (ف). (لغات
فيروزى)
كتهل: اسم هندى رصاص ابيض است. (تحفه)
كچلا: اسم هندى ازاراقى است. (تحفه)
كچله: حب الغراب، ازاراقى. (لغات فيروزى)
كرسنه: اسم عجمى نوعى از جلبان است و به
فارسى گاودانه، نامند و به عربى حبّ البقر گويند و آن دانهايست مدوّر قريب به نخودى
و تيره رنگ مايل به سرخى و تلخى و تندى و غير مأكول است. (تحفه)
كرنجوه: كرنج، كرنجو و كرنجوا، اسم هندى
اكتمكت است كه به فارسى، تخم ابليس نامند، گفتهاند كه كرنج، وج است. (فرهنگ مير)
كريل: كبر (ف).
كبر: نباتيست خاردار و پرشاخ و برگش باريك
و گل غلاف او مثل زيتونى و گلش سفيد و در وسط او چيزى شبيه به موى و ثمرش كه خيار كبر
نامند از بلوط درازتر و تخم او زرد و با رطوبت لزجه و در خرابهها و كوهها بسيار مىباشد
و بيخ او و پوست بيخ او قويتر از ساير اجزا مىباشد. (تحفه)
كريون: قنطوريون دقيق است. (فرهنگ مير).
كريون را به هندى داد مىگويند.
كسيس: زاك زرد، زاج اصفر. (لغات فيروزى)
كسيلا و كسيله: اسم نبطى چوبى است شبيه
به روناس و در او سياهى و سرخى غالب و مانند صمغ و با چسبندگى است و تخمش شبيه به حبّ
الرّشاد و گويند پوست درختى است شبيه به سليخه سياه. (تحفه)
كطائى كلان: بادنجان دشتى (لغات فيروزى)
كطكى: خربق.
كف: شش مثقال، است و آن را قبضه نيز گويند.
كف دريا: زبد البحر.
كلتهى: حب القلت.
كلس: به كسر اوّل اسم جنس اجسام سوخته است
كه به حدّ سفيدى رسد و اجزاء او به سبب احتراق از هم ريزد شود مثل آهك و پوست تخم مرغ
و صدف و حلزون و امثال آن و مراد اطباءء از مطلق آن آهك است كه آن را جير و نوره نامند
و جالينوس اسم كلس را مخصوص پوست تخم مرغ سوخته و آهك دانسته است نه غير آن و مراد
اهل صناعت اعمّ از آن است و بهترين كلس البيض است كه پوست تخم مرغ را مكرّر شسته و
پردههاى او را گرفته و در كوزه گل اندود كرده و چند شبانه روز در كوره كوزه گرى بگذارند
تا سفيد شود و بهترين معدنى آن است كه سنگ رخام و سنگريزههاى صلب را به عمل آورند.
(تحفه)
كلف: لكه سياه رنگ بر بدن.
كلنك: كركى: به فارسى كلنك و به تركى دورنا
نامند. گوشت او در دوم گرم و خشك و مفتّح سدد و مقوّى بدن و محلّل قولنج و دير هضم
و موّلد خلط غليظ است و مصلح او آن است كه يكى دو روز بعد از ذبح با سركه و روغنها
استعمال نمايند و چينه دان او حابس اسهال است. (تحفه)
كلونجى: به هندى شونيز است و به فارسى سياهدانه،
نامند. (فرهنگ مير)
كميله: قنبيل، قنبير.
كنار: اسم فارسى نبق است و به لغت مازندران
اسم درخت نيم است. (تحفه)
كنكول: كباب چينى، كبابه. (لغات فيروزى)
كنگهى: درخت شانه، مشط الغول. (لغات فيروزى)
كهربا: سندى گويد آن نوعى مهره است و از
درياى مغرب به ساحل مىافتد و بعضى را اعتقاد آنكه صمغ درخت حور و غبران است و از بلاد
روس و بلغار و مغرب خيزد و نزد بعضى آب چشمهاى است در جزايز بحر مغرب كه مانند مرمر
متحجّر مىگردد. (تحفه)
كهطمل: شب گز، سرخك، ساس (ف)، حميراء، ضف،
ضمج (ع). (لغات فيروزى)
كوكنار: تخم خشخاش سفيد.
كونچه: اسم هندى كبيكج است، آن نوعى از
كرفس برى است. (فرهنگ مير)
كوند: به هندى صمغ است. (تحفه)
كيله: به هندى موز است. (تحفه)
كيورطه: كدر، كاذى طلحه،- ماء الكاذى (لغات
فيروزى)
گرده: كليه، قلوه.
گل حكمت: در ساختن گل حكمت و ادويه مصنوع::
صفت گل حكمت جهت استحكام ظروف است كه در برابر آتش تاب بياورند، گل كوزه گرى را كه
خاك رست گويند بايد از ريگ پاك كرده و در آب حل كنند تا رقيق القوام گردد و اين اجزا
را بقدر نصف گل اضافه نموده تاسه چهار روز مكرّر بر هم زنند، آجر كوبيده بيخته، سرگين
بيخته اسب و خبث الحديد و بيخته گل خطمى و موى بز مقراض كرده با آب نمك بسرشند. نسخه
ديگر كه مؤلّف تذكره بهترين اقسام دانسته است: موى مقرّض و نمك طعام و زقال و خطمى
و خبث الحديد و پوست تخم مرغ مكلّس از هر يك يك جزو و گل پاكيزه دو جزو. نسخه ديگر
كه كثير التّأثير است و مكرّر به تجربه رسيده است: خاك كوزه گرى را با قدرى كاه كوبيده
و نمك مسحوق و خاكستر بيخته را با آب خمير كرده استعمال نمايند. (تحفه)
گل ملتانى: گل سرشوى، گل شيرازى.
گندهك: گوگرد (فارسى)، كبريت (ع). (لغات
فيروزى).
كندهت: اسم هندى كبريت و كندهك و كندك نيز
نامند. (تحفه)
گهيكوار: فيقرا. (لغات فيروزى).
فيقرا لغت يونانى و به معنى تلخ است و مراد
از او صبر سقوطرى است. (تحفه)
گوبهى: كلم رومى (ف)، قبنيط (ع). (لغات
فيروزى)
گوكهر و: خارخسك (ف)، خسك (ع). (لغات فيروزى)
گوگل: بوئى جهودان (ف)، مقل ازرق (ع).
(لغات فيروزى)
گولر: ثمر پشه، انجيرآدم، (ف)، جميز (ع).
(لغات فيروزى)
لبان: كندر.
لسان العصافير: به فارسى زبان گنجشك نامند،
درخت او قسمى از درخت دردار و عظيم است و برگش شبيه به برگ بادام، و ثمرش عريض و طولانى
و متفرّق و در جوف هر يك، دانه، ايست از تخم خربزه درازتر شبيه به زبان گنجشك و سرخ،
و مغز او سفيد مايل به زردى و با تندى و تلخى و قوّتش تا ده سال باقى است.
لسن: سير، ثوم، لهسن.
لسوطره: سپستان (ف)، دباكه، لهسوطره (ه)،
دبق (ع).
لفاح: اسم عربى است و به فارسى شابيزك گويند
و آن ثمر يبروج است و بيخ لفاح عبارت از يبروج سريانى است و مذكور خواهد شد. (تحفه)
لقوه: علتى است كه اندر عضلههاى چشم و
روى افتد، چشم و ابرو و لب و پوست پيشانى از نهاد طبيعت برگردد. (فرهنگ مير)
لهسن: لسن، سير، ثوم.
مازو: عفص: شيره گياهى با طعم گس و قابضى
قوى.
ماميران: قسمى از زردچوبه است و شاخههاى
نبات او از زمين مرتفع و برگش شبيه به لبلاب و مايل به استداره و سفيد مايل به زردى
و با لزوجت و بيخ او پر شعبه و كوچك و گرهدار و غير مستقيم و در گرههاى او ريشههاى
باريكى شبيه به موى وجود دارد و منبتش نزديك آبهاست و هندى او زرد مايل به سياهى و
چينى آن زرد و زبونتر از هندى و غير هندى و چينى، مايل به سبزى مىباشد و تخمش شبيه
به كنجد است. (تحفه)
مجيطه: مجيطهه، روناس، فوّه، فوه الصبغ،
روين.
فوه: به فارسى روناس نامند، بيخى است سرخ،
و مستعمل صبّاغان و فوه الصّبغ نامند، برّى و بستانى مىباشد و ثمر او مدوّر و بعد
از رسيدن سياه مىشود. (تحفه)
محرّق: هر چه به قوّه نافذه تحليل اجزاء
لطيفه و رطبه كرده و احداث رماديه نمايد مثل فرفيون.
محرق: آنچه در سوختن به حدّ رماديه نرسد.
(تحفه)
مر: بول، مرمكى.
مرزنجوش: معرّب از مرزنگوش فارسى و غير
آذان الفأر است، چه اصلَاً برگ او شبيه به گوش موش نيست و از جمله رياحين خوشبو است
ودر خانهها زرع مىكنند. (تحفه)
مرمكى: بول. (لغات فيروزى)
مريخ: حديد است و خامس نيز گويند.
مسحوق: ساييده شده.
مسكه: روغن ناگداخته، چربى كه از شير يا
دوغ گيرند.
مسكه: قطعهاى از پوست، مسكه: به فارسى زبد
است. (تحفه)
مسهرات: داروهاى بيدار نگهدارنده.
مسهل: هر چه اخراج فضول اعضاء از طريق امعاء
كند. (تحفه)
مسمنات: چاق و فربه كننده ها.
مهزلات: لاغر و ضعيف كننده ها.
مقيه: قى آورنده.
مشترى: قلعى است كه رصاص ابيض باشد و سادس
كنايه از اوست.
مشتهيه: آنچه تحريك طبع به خواستن غذا كند.
(تحفه)
مصطگى: مصطكى: مصطگى رومى: كندر رومى، علك
رومى، كيه (فارسى).
مصطكى: معرّب از مسطبخى و به عربى علك الرّوم
نامند، صمغ درختيست ريزهتر از كندر و سفيد او را رومى و سياه او را نبطى گويند، درخت
او در صافى و شاخههاى او در لطافت و برگ او مانند درخت اراك و از آن بزرگتر و ثمرش
مايل به تلخى و قوّتش تا بيست سال باقيست. (تحفه)
معصفر: زرد چيزى كه به گل كافيشه (گل رنگ
يا كاجيره) رنگ شده باشد.
مغص: پيچش شكم.
مقل: مراد از او صمغ درختيست مانند صمغ
درخت كندر و بسيار عظيم و در شحر و عمّان كثير الوجود است و صمغ آن هر چه مايل به سرخى
و تلخى باشد مقل ازرق نامند و مايل به زردى را مقل اليهود و مايل به تيرگى و سياهى
را صقلى و آنچه از نواحى يمن خيزد بادنجانى مىباشد و او را مقل عربى گويند و بهترين
او زرد صاف و برّاق تلخ است كه زود حل شود و در آتش اندازند خوشبو باشد و قوّتش تا
بيست سال باقيست. (تحفه)
مقوّى: هرچه تعديل مزاج و قوام اعضاء به
حدّى كند كه قبول ريختن فضول ننموده و ممانعت تواند نمود، خواه بالخاصيه باشد مثل گل
مختوم يا به سبب تعديل مزاج باشد مانند روغن گل سرخ. (تحفه)
ملطهى: اصل السوس، بيخ مهك. (لغات فيروزى)
مندمل: بدخيم، بدعاقبت.
منقى: پاك كرده شده.
منومات: داروهاى خوابآور.
موميا: به لغت يونانى به معنى حافظ الأجساد
و به فارسى موميايى نامند. آب چشمهاى است كه در بلاد فارس مانند قير منجمد مىشود
و در بعضى جبال گيلانات و لرستان نيز موجود است و عرق الجبال نيز گويند و آنچه در سواحل
درياى مغرب يافت مىشود به خوبى فارس و بلاد ايران نيست و بهترين او سياه برّاق است
كه بوى بدى نداشته باشد و ارسطو فرموده كه بهترين او آن است كه چون جگر گوسفند را در
گرمى ذبح با ريزه نى شكسته شقّ كرده و بر آن بمالند التيام يابد. (تحفه)
ميتهى: شميلز، حلبه.
ميده: طعام
نارجيل: نارگيل: او را جوز هندى نامند.
درختش مانند درخت خرما و بعد از هفت سال بار ميدهد و تا صد سال عمر مىكند و در او
آبى مىباشد مانند شير و لذيذ و چون در اول طلوع ثمر او شاخ آن را و يا ثمر آن را بريده
و كوزهاى بر آن نصب كنند آب در آن طرف از يك رطل تا پنج رطل جمع مىشود و آن را سندى
نامند و حلاوت او تا يك روز باقى است و در اسكار و تقويت باه و تفريح بهتر از خمر است
و بعد از يك روز مانند سركه ترش مىشود و آبى كه از شاخ نارجيل بى بار كه قسم نر اوست
به اين قسم گرفته شود طارى نامند و ليف درخت او مدّتها فاسد و مندرس نمىگردد و ظرفى
كه از آن ترتيب دهند حيوانات موذى پيرامون مظروف آن نمىگردند. (تحفه)
نارو: نارو را به عربى عرق مدنى گويند.
ناگرم: وطهه مشك زمين (ف)، سعد كوفى (ع).
(لغات فيروزى)
ناگيسر: نارمشك (ف)، مسك الرمان (ع). (لغات
فيروزى)
نانخواه: اسم فارسى است و زينيان نيز آمده
و به عربى كمون ملوكى گويند و نزد بعضى او تخم صعتر جبلى است شبيه به انيسون و از آن
كوچكتر و اشقر مايل به زردى و تندبوى و با حرافت و تندى طعم و قوّتش تا چهار سال باقيست.
(تحفه)
نربسى: جدوار، زدوار، ماه پروين.
نسوت: تربد (ع). تربد: بيخى است ظاهر سياه
و باطن سفيد و مجوّف و منبت او حوالى خراسان و هند و نبات او ساقدار و برگش شبيه به
برگ لوبيا و اطراف او محدّد و گلش آسمانجونى و ثمرش مثل لسان العصافير و هرچه اندرونش
سياه باشد مثل خربق سمّ است و زرد او نيز بد است و بهترين او سفيد و سبك و صمغ دار
است. (تحفه)
نشف: آب به خود جذب كردن.
نطول: آبى كه در آن داروها را جوشانيده
باشند و بر عضوى بريزند.
نفس: عبارت است از جسمى كه به حسب لطافت
و كثافت حدّ وسط بوده و مابهالارتباط روح و جسد تواند شد واسطه جريان اجزاى لطيفه
صابغه در اجزاى كثيفه قابله جسد تواند گشت.
نفوخ: آنچه از ادويه يابسه ساييده را بى
مايع در بينى دمند. (تحفه)
نمك سانبهر: ملح البحر، سانبهر لون.
ملح بحرى: از اقسام ملح مايى است و تا آب
به او برسد، حل مىشود و اكثر آن سياه و در افعال قريب به ملح اسود است. (تحفه)
نمك كهارى: نمك شورادر، ملح العجين. (لغات
فيروزى)
نمك لاهورى: نمك سنگ.
نوشادر: لغت فارسى است و او معدنى و مايى
و مصنوعى مىباشد و معدنى او در بلاد حارّه مثل حبشه مىكند و از جوشانيدن آن آب قطعات
سفيد بر آبيست كه چون به دست حركت بسيار دهند كف قطعات او مانند شور يافت مىشود و
مايى او از روى آن بسته مىشود. (تحفه)
نيل: نزد بعضى عبارت از وسمه است و ظاهر
آن است كه غير او باشد و در كتم مذكور شد و ممكن است كه از يك جنس باشند و مستعمل هندى
اوست و او برّى و بستانى مىباشد، نبات بستانى شبيه به كتان و ساقش سه شعبه و باريك
و برگش شبيه به برگ كبر و تخمش ريزه مايل به سرخى مانند تخم خرنوب و از آن ريزهتر
و برّى او مانند بستانى و با خشونت زياد و سياه تر از آن و بى تخم است و ديسقوريدوس
و جالينوس فرمودهاند كه نباتش شبيه به نبات بارتنگ و بسيار سياه و ساقش زياده بر زرعى
و برگ برّى او مانند برگ كاهو و پر شاخ و شاخ اومايل به سرخى و در اطراف او غلافهايى
مانند زبان و در آن تخمهاى ريزه مىباشد. (تحفه)
نيلاتهوتها: طوطياى سبز. (لغات فيروزى)
نيلوفر: اسم فارسى است و كرنب الماء عبارت
از اوست و بيخش مانند زردك و ساقش نرم و طولش بقدر عمق آبها و برگش قريب به سطح آب
و ثمرش بقدر سيبى شبيه به قبّه خشخاش و در او تخمهاى عريض سياه و با لزوجت وجود دارد
و گلش بيرون آب و اكثر او كبود و بعضى سرخ، و او هندى است و بعضى مايل به زردى و تيرگى
و بعضى گويند كه برّى او نيز مىباشد. (تحفه)
هالون: تخم سپندان، حب الرشاد. (لغات فيروزى).
حبّ الرشاد: تخم نوعى از جرجير است كه حرف
نبطى نامند. (تحفه)
هرتال: هرتار، زرنيخ. (فرهنگ مير)
هر: هليله كه نوع سياه و زرد دارد. (لغات
فيروزى).
هليله: اهليلج: درختى از تيره كمبرتاسه
و از رده دو لپه ايها كه داراى ميوه بيضوى شكلى به اندازه يك سنجد ريز است، ميوه اين
گياه مصرف طبى دارد. (فرهنگ معين)
هلد: اسم هندى عروق الصّفر است.
عروق الصّفر: به فارسى زردچوبه گويند و
آن بيخ نباتى است برگش شبيه به برگ گشنيز و مايل به كبودى و ساقش بقدر زرعى و باريك
و پرشعبه و پر برگ و گل او مابين سفيدى و زردى و آب برگش مايل به سرخى و ثمرش مثل خشخاش
و قسم صغير او ماميران است. (تحفه)
هلدى: عروق صفر، زردچوبه.
هيراكسيس: زاج اخضر، زاك سبز.
هيراهينگ: انگز، انگوزه (ع)، حلتيت (ع).
هيضه: اسهال، اسهال و استفراغى كه در تابستان
به دلايل غير عفونى عارض مىگردد.
ورق شجر الطور: موى سر انسان است.
نکته:چنانچه اصطلاحی رادراین پست نیافتید
برای اطلاع ازمعنای
آن اینجا و اینجا کلیک نمائید
///////////////
X تبلیغات
طب اسلامی وسنتی حکیم عقیلی خراسانی
درمان بیماریها بدون مصرف دارو
صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من
| قالب وبلاگ | پروفایل
درباره وب
بیش از 4000 نسخه درمانی از دکتر روازاده
لینک های مفید
بیش از 4000 نسخه درمانی از دکتر روازاده
برخی معانی اصطلاحات طب سنتی
قابل توجه خوانندگان محترم: این لغتنامه
بر اساس واژگان موجود در این کتاب و متناسب با معنای بهکار رفته در همین کتاب تهیه
شده است. بنابراین ممکن است هر کلمه دارای معانی دیگری نیز باشد که در اینجا مورد اشاره
قرار نگرفته است ومسئولیت صحت آن به عهده نویسندگان این کتاب می باشد. برای معنایابی
در بیشتر موارد از لغتنامه مرحوم علامه دهخدا استفاده شده و از آنجا که ایشان نیز
معمولاً معانی طبی را از ذخیره خورزمشاهی استخراج کردهاند، همان شیوه و طرز بیان ذخیره
در اینجا حفظ شده است.
الف
آثام: جمع اثم، گناه
آس: مورد
ابتلاع: قورت دادن
ابخره: بخارها
ابطاء: كندتر
اتیان: کاری را کردن، ارتکاب، انجام دادن
اجّاص: آلوی بخارا، آلوچه
اجفان: جمع جَفن، پلکها
احتقان: نگاه داشتن، حقنه کردن
اختلاج: پریدن اندامها؛ تشنّج
اخثاءالحمار: سرگین خر
ادق: باریکتر
اذخر: شکوفه گیاه
اَربِطَه: جمع رِباط؛ سلسله اعصاب
اردئیت: فساد و تباهی
اُسبوع: هفته
استرخاء: سستي
اِستطلاق: شکم روش، اسهال
استقصاء: دقّت و تفحّص کامل
اُسر: شاشبند شدن
اِسقای: آب خورانیدن
اسوداد: سیاه شدن
اسهال صدیدی: اسهالی که حالت صدیدی دارد؛
صدید: ریم، خونابه، خون به ریم آمیخته؛ رطوبه سیاله تستحیل الیها اللحم الفاسد (بحرالجواهر).
اشب: عیب
اطلاق: شكم روش، بيرون روي
اعوجاج: کژی و ناراستی
اعیاء: ماندگی؛ [خسته و کوفته؛ خورد و خاکشیر
شدن]
اَغشیَه: جمع غشاء، پوشش
اماثل: جمع اَمثَل: مشابه و نظیر
اماله: تنقيه كردن
امتصاص: مکیدن شیره چیزی را
امراق: بسیار کردن شوربا
امعاءِ دِقاق: یعنی رودههای باریک به روده
صایم پیوسته است.
امعاء صایم: روده روزهدار، این روده به
اثنیعشر پیوسته است و همیشه از ثفل و براز تهی باشد و هیچ اندر وی درنگ نکند.
انخراط: لاغری
انخراق: پاره شدگی
اِندِمال: بهبود یافتن، جوش خوردن
انزروت: صمغی تلخ که بیشتر در مرهمها به
کاربرند.
اِنصِباب: ریختن، ریزش
انضاج: پخته کردن خلط و ماده و ریش
انفحه: پنير مايه
انفطام: از شیر باز شدن شیرخواره، به انتها
رسیدن
انکباب: بخار آب گرم خالص یا مخلوط به ادویه
را بوییدن
اَوتار: جمع وَتَر؛ پی، بند
اورده: جمع ورید، رگهای گردن
اهداب: جمع هُدُب؛ مژههای چشم
ايلاووس: بیماری روده كه روده كار نكند؛
قولنج روده
ب
بالسّویه: به میزان برابر
بُثور: جوشهای ریز که بر اندام برآید.
بحتالصوت: گرفتگي گلو
بُرء: بهبودی
براز: فضله و غائط
بریء: پاک
بَزل: میل زدن و برکشیدن آب از موضعی از
تن
بشعه: بدمزه و حلق سوز
بطوء: کندی و آهستگی
بطيئالانهضام: دير هضم
بطيخ: خربزه
بقلهالحمقا: گیاه خرفه
بلادر: از درختان بزرگ هند است، میوهای
دهد که معروف به حب الفهم است و در طب استعمال می شود.
بِنج: اصل، ریشه
بیاضی: کتابچهای که جهت یادداشت در بغل
گذارند.
بیخ: ریشه اصلی گیاه
بیضه: تخم مرغ
ت
تأکل: خورده شدگی
تجویف: فضایی که در باطن عضو باشد.
تخدیش: خراشیدن چیزی را و تشدید آن
ترعیف: خون انداختن
تسخین: گرم کردن
تسمین: فربه کردن
تطیُّب: خود را خوشبو کردن
تفتيت: خرد شدن
تفجير: آب روان کردن
تقرح: ريش شدگي
تکاثف: درهم فشردگی، غلیظ شدن
تکمید: پوست بدن را با چیزی گرم تحریک و
گرم کردن تا خون به سوی بیرون میل کند.
تليين: نرم كردن
تنبیه: بیدار نمودن
توابل: سبزيهاي خشك
ث
ثفل: مدفوع
ثُقَب: سوراخ
ثوم: سير
ج
جائیده: جویده
جاورس: نوعی از غله؛ ذرت
جفاف: خشک شدن
جُلوَزَغ: جامه غوک است و آن چيزي باشد
سبزرنگ که در رويهاي آب ايستاده بهم ميرسد و آنرا طحلب و خرءالضفادع و جلبک یا جلبک
نيز گويند.
جلیديّه: عدسی چشم
جمهور: گروه، بخش اعظم یک چیز
جوارش: معرب گوارش؛ ترکیبی که به جهت هضم
طعام خورند.
ح
حبّ القرع: کرم کدو
حداثت: اول جوانی
حدّادین: آهنگران
حُرُفِ بابلی: حب الرَشاد، تخم سپندان
حريف: تیز، آنچه پوست دهان را بسوزاند و
تيز است
حشایش: چيزهاي خشك، گیاهان؛ معمولاً مقصود
گیاهان دارویی است.
حصات: سنگ ريزه
حقنه: تنقیه کردن
حکّه: خارش
حلبه: شنبلیله
حمّی: تب
حمّی غبّ: تب یک روز درمیان
حَواجِب: جمع حاجب؛ اَبروان، ابرو
حوامض: ترشیها
خ
خبث نفس: پلیدی طبیعت
خدر: سست گرديدن
خدیو: پادشاه بخشنده
خُراطَه: پارههای پوست که از مجرای غایط
یا بول برآید.
خربق: رستنی دارویی است و بر دو قسم است:
سپید و سیاه؛ داروی خشک و نرمی که در بینی دمند.
خصیّ: خایه کشیده شده، خواجه
خطّاف: پرستو
خلّ: سرکه
خُلفَه: سقوط اشتهای طعام از بیماری، بدبویی
دهان یا آروغ، هیضه و شکم روش، فساد اشتها.
خمل: پرز
د
دارالمرز: لقب شهر رشت
دبیله: ورم بزرگ مدوّری است که ماده در
آن جمع میشود.
دسم: چرب
دلک: مالش دادن بدن
دم الاخوین: خون سیاوشان، صمغ درختی است.
دمعه: اشک
دوار: علتي است که مردم را چنان نمايد که
جهان گرد او ميگردد و سر و مغز او نیز میگردد؛ سرگيجه
دورات: جمع دار؛ دوران
دوی: آوازهای دروغین در گوش شنیدن
دیک بَردیک: دوايي سمي مرکب از زرنيخ و
جيوه و زنگار و آهک که برای معالجه بعضی از زخمها به کار میرفت؛ مرگ موش ساخته.
ذ
ذَبِحَه: ورم مجرای بلع
ذَرَب: اسهال پیچ
ذلو: کرمی است که چون بر بدن چسبانند خون
فاسد را بمکد.
ذوسنطاریا: اسهال خونی؛ دیسانتری
ر
ربع: تبی که یک روزآید و دو روز نیاید.
رُبوبِ حامِضه: رُبّ های ترش
رش: چكانيدن
رضیعه: شیر خواره
رعاف: خون دماغ
رکبه: زانو
رمدی: درد چشم و باد کردن آن
ریم: چرکی که از جراحت میپالاید.
ز
زَبَد: کفک آب
زَحیر: اسهال خونی؛ پیچش و دل پیچ
زقّی: نوعی از استسقاء
س
ساذَج: معادل عربیِ ساده
سبات: نام بيماري در سر
سِباع: درندگان
سبل: پردههایی در چشم که از ورم عروق آن
در سطح ملتحمه پدید آید و یا رگهای سرخ که در چشم پدید آیند.
سبوت: خواب بيمار گونه
سپرز: طحال
سَحَج: خراشیدن و پوست باز کردن بیماریی
که از خراش روده بهم رسد و به سبب اسهال تولید شود.
سَدِر: تیرگی چشم که با سنگینی و گردش سر
پدید آید، سرگشته شدن، سياهي رفتن چشم
سدّه: منعی که در مجرا واقع شود تا مواد
نتواند عبور کند.
سردارو: دارویی که آن را سوده و بر آب صافی
که از جوشانده گرفته باشند برافشانند و بنوشند.
سرطان: خرچنگ
سعال: سرفه
سفوف: داروی کوفته و بیخته
سُک: عصاره آمله
سُکران: مست
سِمَن: فربهی، چربی
سندروس: دودِ سرو کوهی
سواء: یکسان و برابر
سواد: کالبد
سهر: بیخواب شدن
سیماب: جیوه
ش
شبّ: نوعي زاج
شباب: جوانی و آن از سی تا چهل سال است.
شبري: يك وجب
شحم: چربي
شَراسیف: جمع شرسوف، سر استخوانهای پهلو
از سوی شکم
شرج: عضله گوشت مقعده و کار این عضله آن
است که مقعده را یعنی لب روده را فراز هم کشد و به وقت حاجت باقی ثفل را بیرون کند.
شظایا: ریشههای مغز حرام
شعر: موی
شفه: لب
شِقاقِلس: فساد عضو چون حس بر جای نباشد.
شوره: ازتات پتاس؛ جسمی سفید و متبلور شبیه
نمک که در شورهزارها حاصل میشود.
شَیب: سپیدی موی
شیرینَج: معرّب شیرینه؛ زرد زخم؛ شیرینه
که بر سر و روی کودک برآید.
ص
صايبه: درست
صبّ: ریختن
صبا: کودکی
صبیِّ: کودک
صحّی: منسوب به صحت؛ در خور بودن از نظر
صحت و بهداشت
صداع: سردرد
صدغین: فاصله گوش و چشم؛ بناگوش؛ شقیقه،
گيجگاه
صفاق: پوست درونی شکم
صفرت بيض: زرده تخم مرغ
ض
ضماد: مرهم، چیزی که بر جراحت ببندند.
ط
طَریَه: تر و تازه
طلا: داروئی رقیق که بر عضو مالند و چون
ضماد محتاج بستن نباشد.
طَمث: حیض
ظ
ظُفُر: ناخن
ع
عتیقه: مؤنث عتیق، کهنه
عذب: گوارا
عصابه: سربند و دستار
عضدین: بازوها
عَظم: استخوان
عَفْص: مازو
عَفِن: گندیده و متعفّن
عَکِّه: نام مرغی از جنس کلاغ که سیاه و
سفید است.
عنیف و عنيفه: سخت و شدید
غ
غاليه: مشك پخته
غانقِرایا: معرب قانقاریا؛ فساد عضو با
وجود بقای حس
غثیان: دل بهم خوردگی، تهوع، قی
ف
فاتر: آب نيمگرم
فالج: سست شدن تمام بدن غیر سر
فحول: چیرهدستان
فخذين: رانها
فراريج: جوجه
فنبی: تخم بنگ که از مخدرات قویه است.
فُواق: سکسکه و آن بادی است که از معده
برآید.
ق
قبرقه: دنده
قحف: کاسه سر
قراصیا: آلبالو
قطونا: اسفرزه
قَلَق: بیآرامی
قنّب: معرب کنب؛ کنف، شهدانه
قوابض: چیزهایی که یبوست آورد و مزاج را
خشک کند.
ک
کَبَر: نباتی است و عامه آن را کُبار گویند.
کلال: ماندگی و خستگی
کلبیّه: علتي باشد که
مردم طعام بياندازه آرزو کنند و سير نگردند.
کُلی: کلی بر وزن کُلا، جمع کلّیه میباشد.
کوکنار: خشخاش
کیس اُنْثَین: کیس: کیسه؛ انثین: هر دو
بیضه
كاسر الرياح: بادشكن
كاورس: ارزن، ذرّت
كماد: نهادن داروي خشك بر عضو
كندش: بیخ گیاهی است که کندس نیز گویند.
ل
لاحقه: آن چیزی که بعدِ اوّل در رسد.
لِحیَه: ریش و محاسن
لسانالحمل: بارهنگ
لعوق: داروی لیسیدنی
لمّ: فوت و فن، حیله و چاره، راه و روش
لَهَب: التهاب و سوزش
لیثَرغُس: فراموشی
م
ماءالجُبُن: آب پنیر که به روش خاصی تهیه
میشود و کاربرد طبی دارد.
مانیا: نوعی از جنون که صاحبش را خصلت درندگان
باشد.
مبرودین: آنها که سردی بر مزاجشان غلبه
دارد.
مُتراخی: سست و با درنگ
متشبث: چنگ در زننده
متشظی: تراشه و ریزه ریزه شده
متکوّن: پدید آمدن
مجلَل: فراگيرنده
مَحاجِم: جمع مَحجَم؛ جایگاه حجامت
مَحرورین: جمع محرور؛ آنکه مزاجش گرم است.
محلا: شيرين
مُحَمّص: برشته کرده
محموده: سقمونیا
مخادیم: بزرگان
مُدَبّر: پرورده شده
مِدّه: ماده چرکی
مَراری: زَهره و ظرف صفرا
مرضعه: زن شیردهنده
مرضیّات: جمع مرضيه؛ چيزهاي مطبوع و پسنديده
مرق: آب گوشت
مَروَخات: روغن و امثال آن که بر بدن مالند
و چرب کنند.
مزعجه: بي قرار كننده
مُزلِق: لغزاننده
مزوّره: غذای بی گوشت و نرم که برای تسلی
بیمار پزند.
مَسام: سوراخها و منافذ بدن
مسبوت: بیهوش
مسحوق: سائیده، نرم شده
مسکوت: کسی که دچار بیماری سکته شده باشد.
مُسوِّد: نویسنده
مشمش: زردآلو
مشویّ: برشته شده، بوداده
مشهی: اشتها آور
مطبقه: تب دائم که شبانه روز قطع نگردد.
مُطنجَنات: چیزهای بریان شده
معاء المستقیم: راست روده
مِعَوی: منسوب به معاء يعني رودهاي؛ اسهال
معوي يعني اسهال که سبب آن در رودهها باشد.
مُغری: چسبنده، چیز لزجی که بر منافذ و
شکافهای مجاری میچسبد و آن را میبندد.
مغرّيات: داروها و غذاهای لزج
مَغَص: درد شکم و پیچیدگی رودهها؛ دل پیچه
مغموسه: شسته شده
مقشّر: پوست کنده
مُکَلّس: آهکی شده، هر چیز که به واسطه
حرارت شدید مانند آهک شده باشد.
ملاذ: پناهگاه
منبتات لحم: دواهایی که گوشت رفته جراحت،
از نو برویاند.
مُنتِن: بد بو
منحدر: سرازیر شدن
منخرط: مغلوب
منخرین: هر دو سوراخ بینی
مندمل: التیام یافتن
منزرق: رهاگشتن تیر
مُنشِِّف: جذب کننده
منقَعه: خوابيده
منوّم: داروی خواب آور و مسکن
موت فجاء: مرگ ناگهاني
مهب: محل وزيدن باد
مهرّا: نیک پخته شده
مهرقه: قسمی تب دائم و متّصل
مهزول: لاغر
ن
نادراً: به ندرت
ناشِف: جاذب
ناصع: خالص و صاف
ناصور: ناسور، ریش و زخم کهنه
ناعم: نرم، لين.
ناقه: کسی که دوران نقاهت را سپری میکند،
آنکه تازه از بستر بیماری برخاسته است.
نایبه: روزمره، هر روزه
نحاس: مس
نضارت: تازگی، آبداری، طراوت
نطولات: جمع نطول؛ آبی که در آن داروها
جوشانیده باشند و به روی عضو ریزند.
نفث: خلط
نقای: پاک شدن
نَکس: بازگشت بیماری
نوازل: جمع نزله، زکام
نواصیر: جمع ناصور: ناسور؛ جراحتی التیام
ناپذیر
و
وجع: درد؛ بیماری
وسخ: چرک
وضع: قرار دادن
ه
هنود: هندیان
هيضه: اسهال و استفراغ
ی
یافوخ: نرمه سر که در حالت شيرخوارگي متحرک باشد و آن را جاندانه کودک نیز نامند.
یقظان: بیدار
تاريخ : ۹۲/۰۹/۰۹ | 9:36 | نویسنده : سلامت
| آرشیو نظرات