۱۴۰۱ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

چهارمقاله

احمد بن عمر بن علی نظامی سمرقندی

به تصحیح و اهتمام مرحوم محمد قزوینی

به کوشش دکتر محمد معین

چهارمقاله

تألیف اَحمَدبِن عُمَربِن علی نظامی عَروُضی سَمَرقَندی

در حدود سال 550 هجری قمری

طبق نسخه ای که به سَعی و اِهتِمام و تصحیح مرحوم

محمد قزوینی

به سال 1327 هجری قمری در چاپخانه بریل لیدن  (هلاند) چاپ شده

با شرح لغات و عبارات و توضیح نکات ادبی

بکوشش

دکتر محمد معین

استاد دانشگاه تهران

انتشارات ارمغان

چهارمقاله

تألیف * نظامی عروضی سمرقندی

به تصحیح و اهتمام * محمد قزوینی

به کوشش * دکتر محمد معین

انتشارات * ارمغان

نوبت چاپ * اول

تیراژ * پنج هزار جلد

چاپخانه * کوش

خط روجلد * رضا حساس

 

 

 

 

بسمه تعالی

مقدّمه مصحّح

کسانی که هنوز به ادبیات و آثار قدیمه ایران اهمیت می دهند از حسن انتخاب جناب مستطاب علامه نِحریر مستشرق شهیر پرفسور ادوارد براون مد ظله العالی معلم السنه شرقیه در دارالفنون کمبریج از بلاد انگلستان در طبع این کتاب مستطاب مسوسوم به مجمع النوادر معروف به چهارمقاله تألیف احمد بن عمر ب علی النظامی عروضی سمرقندی بی نهایت محظوظ خواهند گردید و بار دیگر ذمه خود را رهین امتنان آن بزرگورا خواهند شناخت.

  چهارمقاله با وجود اختصار آن از کتب ادبیه بسیار مهم زبان فارسی است و اهمیت آن از چند راه است.  یکی از بابِ قِدَمِ آن چه تألیف آن چنانکه خواهد آمد در حدود سنه 550 هجری است و معلوم است که بواسطه تواتر قتل و غارت امم وحشیه از قبیل عرب و مغول و ترک و غُز و غیرهم بر ممالک ایرانو نیز بواسطه تساهل و تسامح ایرانیان تا اندازه ای در حفظ آثار اقدمین و  موجبات مجد و شرف خودکتب ادبیه و علمیه زبان فارسی تقریبا بکلی از میان رفته است و آنچه باقی مانده بغایت معدود و انگشت شمار است و این کتاب یکی از بهترین و دلکش ترینِ این قبیل آثار است، دیگر از حیث اشتمال این کتاب بر بسیاری از مطالب تاریخی و تراجم مشاهیر اعلام که در هیچیک از کتب ادبیه و تاریخیه دیگر یافت نمی شود، دیگر از حیثِ سبکِ اِنشاء آن که در ایجاز لفظ و و اِشباع معنی و سلاست کلام و خُلُوّ از متعاطفاتِ! مترادفه و اسجاع ثقیله و صنایع لفظیهبارده که شیوه ناخوش غالب نویسندگان ایرانی بخصوص متاخرین ایشان

بوده و سرمشق انشاء و نمونه چیز نویسی هر ایرانی جدید باید باشد و در باب عده قلیلی از کتب فارسی قلیلی از کتب فارسی به پای آن می رسد مانند تاریخ ابوالفضل بیهقی و تذکرةالاولیاء شیخ عطار و گلستان شیخ سعدی و تاریخ گزیده و منشآت مرحوم میرزا ابوالقاسم قائم مقام و معدودی دیگر، و بواسطه شهرت چهارمقاله محتاج به بسط کلام درباره اهمیت آن نیستیم.

  این کتاب چنانکه از نام آن معلوم می شود مشتمل است بر چهارمقاله در بیان شرایطی که چهار طبقه از مردم که به زعم مصنف پادشاهان محتاج بدیشان می باشند یعنی دبیر و شاعر و منجم و طبیب باید مجتمع باشد و در ضمن هر مقاله بعد از شرح شرایط مخصوصه هر یک از این چهار طایفه قریب ده حکایت تاریخی مناسب مقام ایراد نموده است و مقاله دوم کتاب مخصوصا بواسطه آنکه متضمن اسماء جمعی کثیر از شعراء قدیم ایرانی معاصر ملوک شامانیه و غزنویه و خانیه و دیالمه و سلجوقیه و غوریه و نیز مشتمل بر تراجم احوال چند نفر از مشاهیر ایشان مانند رودکی و عنصری و فرخی و معزی و فردوسی و ازرقی و رشیدی و مسعود سعد سلمان می باشد از نظر ادبی اهمیتی عظیم داردو مقاله سوم بواسطه اشتمال آن بر بعضی معلومات در خصوص عمر خیام که در این اواخر بواسطه ترجمه رباعیات به غالب السنه غربیه در اروپا و امریکا شهرت فوق العاده ای بهم رسانیده دارای اهمیتی مخصوص است زیرا که چهارمقاله اولین کتابی است که ذکری از عمر خیام در آن شده وانگهی مصنف خود معاصر او بوده و با وی ملاقات نموده است، و همین حکایت چهارمقاله در باب پیشگوئی عمر خیام که "گور من در موضعی باشد که هر بهاری باد شمال بر من گل افشان می کند" باعث شد که "انجمن عمر خیام" در لندن بوته گل سرخی از نیشابور از سر مقبره عمر خیام بدست آورده آن را بر سر قبر فیتزجرالد شاعِرِ  (!) معروف انگلیسی و بهترین مترجم رباعیات خیام غرس نمود.

  بواسطه اهمیت موضوع کتاب و صِغَرِ حجم و و سهولت استنساخ آن ظاهرأ چهارمقاله از همان زمان تألیف شهرت نموده و قبول عامه به هم رسلنیده است و غالب کتب تاریخ و ادب مندرجات آن را نقل کرده اند، قدیمی ترین کتابی که از آن نقل نموده تاریخ طبرستان لمحمّد بن الحسن بن اسفندیار است که در حدود سنه 613یعنی قریب شصت سال بعد از چهارمقاله تألیف شده، ابن اسفندیار فصل متعلّق به فردوسی و سلطان محمود را بتمامه از مصنّف به اسم و رسم روایت کرده هرچند اسمی از خود چهارمقاله نبرده است، پس از آن در تاریخ گزیده و تذکره دولتشاه ونگارستان قاضی احمد غفّاری و سایر کتب تاریخ و تذکره همه جا فصول بسیار از آن نقل کرده اند.

  نام اصلی کتاب مجمع النّوادر بوده ولی بواسطه اِشتِمالِ آن بر مقالات چهارگانه معروف به چهارمقاله شده است، امین احمد رازی در تذکره هفت اقلیم گمان کرده که مجمع النوادر و چهارمقاله دو کتاب عَلی حِده بوده از تألیفات نظامی عروضی و حاجی خلیفه نیز

در این باب او را متابعت نموده و این سهو است و در حقیقت هر دو اسم یک مسمی است نهایت یکی عَلَم موضوع بوده و دیگری عَلَم بالغلبه، اولا بدلیل آنکه در تاریخ گزیده از مصنّفات نظامی عروضی فقط به ذکر مجمع النّوادر می کند و هیچ اسمی از چهارمقاله نمی برد و حال آنکه وی قطعا چهارمقاله را در دست داشته است زیرا که مکرّر مضامین آنرا نقل کرده از جمله حکایت رودکی و امیر نصر سامانی در هرات و قصیده معروف رودکی:

   بوی جوی مولیان آید همی  یاد یار مهربان آید همی

و حکایت تاش و ماکان کاکی و نوشتن کاتب اَمَّا مَا کَان فَصَار کاسمِهِ[1] و حکایت پرسیدن مخدوم او از وی که نظامی جُز تو هست و جواب وی بر بدیهه به ابیاتـ

  در جهان سه نظامییم ای شاه  که جهانی ز ما بِاَفغانَند

که در ذکر ترجمه حال او ذکر می کند[2] و اگر این دو کتاب یکی نبودی سکوت او از ذکر چهارمقاله با وجود شهرت آن کتاب و نقل مکرّر خودی وی از آن هیچ دلیلی نخواهد داشت، ثانیا قاضی احمد غفّاری در مقدمه کتاب نگارستان برای مَصادِر آن تألیف قریب سی کتاب از کتب مشهوره تاریخ و ادب و تذکره های شعرا و مسالک و ممالک و غیرها نام می برد از جمله مجمع النوادر نظامی عروضی است و در اثناء کتاب قریب هفت یا هشت حکایت از مجمع النوادر به اسم و رسم نقل می کند و این حکایات به عینها کلمه به کلمه مسطور در چهارمقاله است از جمله حکایت ملاقات مصنِّف با عمر خیام در بلخ ، و حکایت سلطان محمود و ابوالعبّاس خوارزمشاه و فضلائی که در دربار او مجتمع بودند چون ابوعلی سینا و و ابوریحان بیرونی و ابوالخیر خمّار[3] و غیرهم، و حکایت خواجه نظام الملک طوسی و حکیم موصلی در نیشابور، و حکایت فردوسی و سلطان محمود، و حکایت معروف به ادیب اسمعیل در هرات و مرد قصّاب، و غیر ذالک و در ابتدای غالب این حکایات گوید در "مجمع النوادر آمده" یا "صاحب مجمع النوادر آورده" یا "در مجمع النوادر مسطور است"[4] و این دلیل قطعی است که مجمع النوادر و چهارمقاله یکی است، و مرحوم رضا قلی خان هدایت در مقدمه مجمع الفصحاء در ضمن تعداد مآخذ آن کتاب یک چهارمقاله را می شمرد و از آن اینطور تعبیر می کند "مجمع النوادر نظامی عروضی مشهور به سمرقندی موسوم به چهارمقاله" و این صریح است که وی نیز ملتفت این نکته شده بوده و فریب هفت اقلیم را نخورده، و واضح است که مجرد ذکر حاجی خلیفه این دو اسم را دو موضع از کشف الظّنون دلیل بر مغایرت مُسَمّای آندو نمی شود چه بنای حاجی خلیفه بر جمع

 اَسماء کُتُب است خواه آنها را خود دیده باشد یا آنکه اسماء آنها زا از روی کتب دیگر التقاط نموده باشد و رسم او در کتبی که خود بلاواسطه آنها را ملاحظه کرده آنست که شرح اجمالی در وصف مندرجات و و ترتیب ابواب و فصول آن ذکر می کند در صورتی که کتبی را که خود مشاهده نکرده بلکه از روی کتب دیگر نام آنها را جمع کرده فقط به ذکر نام آنها قناعت کرده می گذرد، عین عبارت او در باب چهارمقاله این است:

  "چهارمقاله فارسی لنظام الدّین ابی الحسن احمد بن عمر بن علی الملکی  (کذا!) العروضی السمرقندی متوفیّ سنه".

  امّا تاریخ تألیف چهارمقاله اگرچه در ضمن کتاب مسطور نیست ولی قطعا موخَّر از سنه 552 که سال وفات سلطان سنجر سلجوقی است نبوده چه از ضمن کتاب معلوم می شود که سلطان سنجر  در وقت تألیف کتاب در حیات بوده است.  از طرف دیگر مصنّف در در ضمن تعداد کتب انشا که دبیران را خواندن و حفظ نمودن آن لازم است از جمله مقامات حمیدی را می شمرد، و چون تاریخ تألیف مقامات حمیدی در سنه 551 هجری است[5] معلوم می شود تألیف کتاب مقدم بر سنه 551 نیز نبوده پس تاریخ تألیف آن محصور می شود بین سنه 551-552.

ترجمه حال مصنّف

مصنّف کتاب ابوالحسن نظام الدّین یا نجم الدّین احمد بن عمر بن علیّ سمرقندی معروف به نظامی عروضی از شعرا و نویسندگان قرن ششم هجری معدود است، از شعر وی اکنون جز چند قطعه هجا که چندان پایه شعری ندارد چیزی به دست نیست ولی در نثر مقامی بس عالی داشته و چهارمقاله او چنانکه سابق اشارت شد یکی از بهترین نمونه انشاء پارسی است، گذشته از شیوه شاعری و صنعت دبیری در فنّ طبّ و نجوم نیز مهارتی بسزا داشته و دو حکایتی که در آخر مقاله سوم و چهارم ذکر می کند اقوی شاهد این مقال است، از ترجمه حال مصنّف و تاریخ

تولّد و سنه وفات وی هیچگونه اطلاعی نداریم معلومات ما در خصوص وی منحصر است در دو فقره یکی آنچه از تضاعیف خود چهارمقاله استنباط می شود دیگر آنچه صاحبان تذکره در ترجمه حال وی نوشته اند، اما فقره اولی خلاصه آن از قرار ذیل است:

  اوّلا نظامی عروضی از ملازمان و مخصوصان ملوک غوریه بوده است و چهارمقاله را به نام یکی از شاهزادگان این سلسله ابوالحسن حسام الدین علی تألیف نموده و به بتصریح خود در وقت تألیف کتاب چهل و پنج سال بوده که به خدمتگزاری این خاندان موسوم بوده است، و در مقاله دوم خود را از جمله شعرای چهارگانه ای می شمرد که نا ملوک غور بواسطه ایشان مخلّد گردیده است.  

  ملوک غوریه که ایشان را ملوک شَنسَبانیه و آل شَنسَب[6] نیز گویند دو طبقه بوده اند.

  اول ملوک غوریه به معنای اخص که در خود غور سلطنت نموده و پایتخت ایشان فیروزکوه و دارای لقب رسمی "سلطان" بودند  (از حدود سنه 543-612)، و از مشاهیر این طبقهسلطان علاء الدین حسین غوری معروف به جهانسوز است که که مصنّف مکرر نام او را در این کتاب برده و در وقت تألیف کتاب حیات داشته است، در سنه 547 وی را با سلطان سنجر سلجوقی در در حدود هرات محاربه دست داد غوریان شکست خوردند و سلطان علاء الدین اسیر شد و آن واقعه معروف است از جمله کسانی که در مُعَسکَر ِسلطان علاءالدین در این جنگ حضور داشتند نظامی عروضی بود که در ملازمت مخدومین خود ملک بامیان آتی الذکر در جزئ سیاهی لشکر غور در این محاربه حاضر شده بود پس از شکست شکر غور مصنّف از ترس جان مدتی مدید در هرات متواری بسر می برده و دو حکایتی که در آخر مقاله سوم و چهارم ذکر می کند راجع بدین مدت اختفاء اوست.

  دوم ملوک بامیان اند که از جانب سلاطین غوریه سابق الذکر به حکومت ارثی بامیان و طخارستان واقعه در شمال عور منصوب بودند و ایشان را فقط به لقب "مَلِک" می خواندند و حق تلقُّب به سلطان نداشتند[7] و از قرار معلوم مصنّف از مخصوصان این طبقه از ملوک غوریه

بوده نه طبقه اولی، و اولین پادشاه این سلسله ملک فخرالدین بن مسعود بن عِزّ الدین حسین برادر سلطان علاء الدین جهانسوز است که تا حدود سنه 558 در حیات بوده است و نام وی در دیباچه و خاتمه کتاب مذکور است، دومین ایشان ملک شمس الدین محمد پسر ملک فخرالدین مسعود مذکور است که تا حدود سنه 586 در حیات بوده است و در واقعه شکست سلطان علاءالدین از سلطان سنجر و اسیر شدن او وی نیز گرفتار شد و پنجاه هزار دینار خود را فدیه داده خلاص گردید و نظامی عروضی در خصوص تعین روز ورود مال فدیه به هرات استخراجی از احکام نجومی نموده و مطابق با واقع اتفاق افتاده و این تصادف را از جمله مفاخر خود در این کتاب ذکر کرده است، و شاهزاده ابوالحسن حسام الدین علی که مخدوم مخصوص مصنف و تألیف این کتاب به نام اوست پسر فخرالدین مسعود و برادر شمس الدین محمد مذکور است، و هر چند از تعبیر مصنف از او "به پادشاه وقت" و "که امروز افضل پادشاهان وقت است" توهم می رود که وی نیز یکی از ملوک غوریه بوده، ولی در واقع هیچوقت به پادشاهی و حکمرانی نرسید و ظاهرا مرادش از پاشاه شاهزاده بوده است.

  از چندین موضع کتاب که منصنف اشاره به وقایع راجعه به خود می نماید با تعین زمان و مکان معلوم می شود که شهرت مصنف در نصف اول قرن ششم هجری بوده و تولدش قطعا مدتی قبل از سنه 500  و اقلأ تا حدود 550 در حیات بوده است، خلاصه آن اشارات از قرار ذیل است:

  در سنه 504 که وی هنوز در سمرقند مسقط الرأس خود بوده بعضی معلومات در خصوص رودکی شاعر از دهقان ابو رجا شنیده.

  در سنه 506 در شهر بلخ به خدمت عمر خیام رسیده و در مجلس انس پیشگوئی خیام را در باب قبر خود شفاهأ از وی استماع نموده است. 

  در سنه 509 در هرات بوده است.

  در سنه 510 به قصد انتجاع ب اردوی سلطان سنجر که در حوالی طوس مقام کرده بود پیوسته و در آنجا به خدمت ملک الشعراء معزی رسیده و شعر خود را بر او عرضه داشته معزی او را تشویق نموده و دلداری داده و شرحی در کیفیت احوال خود برای وی ذکر نموده است، و در همین سفر طوس قبر فردوسی را زیارت کرده، و نیز در همین سنه او را در نیشابور می یابیم.

  در سنه 512 باز در نیشابور بوده، و همچنین در سنه 514 که در آنجا از معزی حکایتی راجع به سلطان محمود و فردوسی شنیده، و گویا در این چهار پنج ساله همه را در نیشابور اقامت داشته است.

  در سنه 530 باز مجددا به نیشابور رفته و قبر عمر خیام را زیارت کرده و به رأی العین تحقیق مقال او را در بیست و چهار [سال!] قبل که هر بهار بادشمال بر گور وی گل افشان کند مشاهده کرده است.

  در سنه 547 که میان سلطان سنجر و سلطان علائالدین غوری در صحرای اَوبَه در حدود هرات محاربه واقع شد مصنف نیز چنانکه گفتیم در لشکر غوریان حضور داشته و پس از شکست غوریه مدتی طویل در هرات مخفی گشته است.

  از تَتَبُّع و تَصَفُّحِ دقیق چهارمقاله معلوم می شود که نظامی عروضی با وجود عُلُوّ مقام مقام وی در فضایل و تقدُّم وی در فنون ادبیه در فنّ تاریخ ضعفی نمایان داشته و اغلاط تاریخی از قبیل تخلیط اسمائ اشخاص مشهور به یکدیگر و تقدیم و تأخیر سنوات و عدم دقت در ضبط وقایع و نحو ذلک از وی بسیار صادر شده و ما در حواشی این کتاب بر حسب وُسع به توضیح آن اشتباهات پرداخته ایم و نمونه را در اینجا نیز اشاره اجمالی به بعضی از آنها می کنیم:

   (1-7) فقط در دو حکایت متعلق به اسکافی دبی آل سامان وی را چندین سهو عظیم روی داده که از هیچ کس مُغتَفَر نیست و از مثل مصنف کسی به طریق اولی:

  اوّلأ، اسکافی را دبیر نوح بن منصور بن نوح بن بن نصر بن احمد سامانی فرض کرده حال آنکه وی دبی جدّ او نوح بن نصر بوده و قریب بیست سال قبل از جلوس او وفات نموده و زمان او را اصلء درنیافته؛

  ثانیا، الپتکین موسس دولت غزنویه را معاصر نوح بن منصور مذکور دانسته و حال آنکه وی نیز مدتی طویل قبل از جلوس او وفات یافتهو اصلاأزمان پادشاهی او را درک نکرده؛

  ثالثأ، فرض کرده که سبکتکین به اتفاق سیمجوریان لشکر به خراسان کشید و با الپتکین حرب کرد و حال آنکه الپتکین سی و اند سال قبل از این واقعه وفات یافته بود وانگهی لشکرکشی سبکتکین خود برای جنگ با سیمجوریان بود نه به اتفاق ایشان و این از مشهورات وقایع تاریخ است؛

  رابعأ، سردار معروف سامانیان ابوعلی احمد بن محتاج چغانی را  (علاوه بر تخلیطی که در نام و بلد و منصب او کرده و از او به ابوالحسن علیّ بن محتاج الکشانی حاجب الباب تعبیر می کند) معاصر با نوح بن منصور سامانی دانسته و حل آنکه وی قریب بیست و دو سال قبل از جلوس او وفات نموده و اصلاد زمان پادشاهی او را درنیافته؛

  خامسأ، ابو علّ بن محتاج مذکور را معاصر با لشکرکشی سبکتکین به خراسان فرض کرده و حال آنکه وی سی و نه سال قبل از این واقعه وفات یافته؛

سادسأ، ماکان بن کاکی را معاصر نوح منصور بن نوح بن احمد سامانی دانسته و حال آنکه وی معاصر جَدّ پدر او نصر بن احمد بوده و سی سال قبل از جلوس او وفات یافته و اصلاأ زمان پادشاهی او را درک نکرده؛

  سابعأ، سردار لشکر سامانیان را که با ماکان کاکی جنگ نمود و او را بکشت تاش سپهسالار دانسته و حال آنکه به اتفاق مورخین سردار آن جنگ ابوعلی بن محتاج چغانی بوده، و سهو های عظیم و تخلیطات مضحک مصنف را در این دو حکایت به هیچ چیز مانند نتوان کرد جز بدان لطیفه که زمخشری در ربیع الابرار آورد  هی هذاـ

  "شهد سلمی الموسوس عند جعفر بن سلیمان علی رجل فقال اضلحک اللهناصیّ رافضی قدریّ مُجبِر شتم الحجّاج بن الزّبیرالذّی هدم الکعبه علی علیّ بن ابی سفیان فقال له جعفر لاادری علی ایّ شیء احسدک علی علمک بالمقالات ام علی معرفتک بالأنساب فقال اصلح الله الأمیر ما خرجت من الکتّاب حتی حذقت هذا کلّه."

  (8) حسن بن سهل را با برادرش فضل بن سهل اشتباه کرده و حسن بن سهل را ذوالرّیاستین می خواند و حال آنکه ذوالرّیاستین لقب برادرش فضل بن سهل است نه حسن بن سهل، و بوران زوجه مأمون را دختر فضل بن سهل می داند و حال آنکه دختر برادرش حسن بن سهل است و نه فضل بن سهل؛

   (9) سلطان مسعود سلجوقی را با سلطان سنجر اشتباه نموده و لشکر کشیدن المسترشد بالله را به قصد جنگ با سلطان سنجر دانسته و حال آنکه به اتفّاق مورخین به قصد جنگ با سلطان مسعود بود نه سلطان سنجر؛

   (10) ایلک خان از ملوک خانّیه ماوراء النّهر را به بغراخان از همان طبقه اشتباه کرده و بغراخان را سلطان محمود غزنوی دانسته و حال آنکه معصر ایلک خان بود؛

   (11) دو سه سهو تاریخی در فصل راجع به مسعود سعد سلمان که چون از مشهورات وقایع تاریخی نیست از تعداد آنها در اینجا صرفنظر نمودیم.

   (129 پنج شش غلط بزرگ فقط در دو سطر راجع به حکایت شخص مجعول موسوم به امیر شهاب الدین قلمش البقاضی نوده که به هیچ وجه قابل اصلاح نیست و از همه غریب تر آنست که مصنف خود در این واقعه سماع شفاهی می کند، و از کثرت غرابت این اغلاط عقیده بنده بعد از اِمعان نظر دقیق بر آن شد که دستی از خارج در این موضع از کتاب برده شده است و تفصیل این مسأله در حواشی کتاب مسطور است.

   (13) یعقوب بن اسحاق کِندی معروف به فیلسوف عرب را که خود و آباء و اجداد وی همه از اشهَرِ مَشاهیر مسلمین و همه حکّم و عمّل خلفای بنی امیّه و بنی عبّاس بوده اند و جدّ وی اشعث بن قیس از صحابه حضرت رسول بود یهودی دانسته و بر چنین اساس واهی یک حکایت

  طوی عریض که از اول تا به آخر از اکاذیب رُوات و خُرافاتی قُصّاص است بنا نهاد؛

   (14) قتل خواجه نظام الملک طوسی را بدست باطنیّه در بغداد دانسته و حال آنکه به اتفاق مورّخین در نهاوند بود.

   (15) محمّد بن ذکریّای رازی طبیب معروف را معاصر منصور بننوح سامانی دانسته و حال آنکه وی اقلأّ سی سال قبل از جلوس منصور وفات یافته است و بر چنین امری باطل و بنیانی متزلزل یک حکایت بلندبالای مجعول مبتنی ساخته.

   (16-17) علاء الدوله بن کاکویه را به شمس الدوله و فخر الدوله دیلمی اشتباه نموده و شیخ ابوعلی سینا را وزیر علاء الدوله فرض کرده و حال آنکه وی وی وزیر شمس الدوله بود، و دیگر آنکه وزارت شیخ را در ری فرض کرده و حال آنکه در همدان بود.

  این بود خلاصه آنچه از خود چهارمقاله راجع به ترجمه حال مصنّف استنباط می شود، اما آنچه صاحبان تذکره در این خصوص نوشته اند متضمِّن هیچ مطلب تازه ای نیست و همه به عادت معهود از یکدیگر نقل کرده اند لهذا ذکر همه مسطورات ایشان در اینجا خالی از فایده است ولی برای آنکه مطالعه کنندگان محتاج به رجوع به تذکره ها نباشند ما فقط به نقل مرقومات چهار نفر از ایشان که قدیمی تر و نسبةَ معتبرترند اکتفا می نمائیم:

  قدیمی ترین کتابی که ترجمه حالی از نظامی عروضی نوشته لباب الالباب نورالدین محمد عوفی است که در حدود سنه 617 یعنی قریب شصت سال بعد از این کتاب تألیف شده ولی افسوس که عوفی با این همه قُربِ عهد هیچ معلوماتی در باب صاحب ترجمه نمی دهد و از سجع و جناس خُنَک به چیز دیگر نمی پردازد. عین عبارت او ان است[8]:  

  "الاجل نجم الدین نظامی عروضی سمرقندی، نظم نظامی عروضی که نقود و عُروض طبع او نتیج کان را تغییر کند سلک درری است که عقد ثریا را تَزییف و کمر جوزا را تحقیر کند، اکثر شعر او مثنوی است و از متقدمان صنعت است از اشعار او آنچه در خاطر بود تحریر افتاد الخ."

  اینجا شروع می کند به ذکر اشعار او که عبارت است از پنج قطع مرکب از بیست فرد شعر که چون همه هزل و هجا و بعلاوه سخیف و سست است مراعات ادب را از ذکر آن در اینجا صرفنظر نمودیم، و در موضعی دیگر از کتاب در ترجمه حال رودکی این دوبیت را نسبت به نظامی عروضی می دهد[9]:

  ای آنکه طعن کردی در شعر رودکی

این طعن کردن تو ز جهل است و کودکیست

و درجه متوسط شعر او را از همین دو بیت می توان حدس زد.

  بعد از عوفی حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده که در سنه 730 تألیف شده در آخر کتاب در فصل مخصوص به شعرا ترجمه حال مختصری از او نوشته عین عبارت او این است:

  نظامی عروضی معاصر نظامی گنجه ای بود و کتاب مجمع النوادر از مصنفات اوست اشعار خوب دارد گویند سلطان از او پرسید نظامی غیر از تو کیست گفت:   

  در جهان سه نظامییم ای شاه  که جهانی ز ما بِاَفغانَند"

الی آخر ابیات که در آخر مقاله دوم مسطور است.

  پس از او در تذکرة الشعرا دولتشاه سمرقندی که در سنه 892 تألیف شده در ترجمه احوال او می نویسد[10]:

  "ذکر مقبول الملوک نظامی عروضی سمرقندی، مردی اهل فضل بوده و طبعی لطیف داشتهاز جمله شاگردان معزّی است و در علم شعر ماهر بوده داستان ویس و رامین را به نظم آورده و گویند که آن داستان را شیخ بزرگوار نظامی گنجوی نقل کرده قبل از خمسه، و کتاب چهارمقاله از تصانیف نظامی عروضی است و آن نسخه ای است بغایت مفید در آداب معاشرت و حکمت علمی و دانستن آئین خدمت ملوک و غیر ذلک و این بیت تز داستان ویسه و رامین که از نظم نظامی عروضی است آورده می شود تا وزن ابیات آن نسخه معلوم گردد.

  از آن خوانند آرش را کمانگیر   که از آمل به مرو انداخت او تیر"  

و در موضعی دیگر در ترجمه حال نظامی گنجوی گویدـ

  "و شیخ قبل از خمسه در اوان شباب داستان ویه و رامین را بنام سلطان محمود بن محمد ملکشاه بنظم آورده و بعضی گویند آنرا نظامی عروضی نظم کرده و درست آنست که نظم شیخ بزرگوار نظامی است چه از روی تاریخ نظامی عروضی در عهد ملکشاه بوده است و شک نیست که داستان ویسه و رامین را بنام سلطان محمود نظم کرده اند و این بعهد نظامی اقرب است."

  و به اجماع مورخین و ارباب تذکره نظم ویس و رامین از فخرالدین اسعد گرگانی است نه از نظامی عروضی و نه از نظامی گنجوی،[11]حاجی خلیفه رفع نزاع جمع بین القولین نموده و نظم ویس و رامین را هم به فخری گرگانی و هم به نظامی عروضی نسبت داده یعنی بدو نظم از آن

قائل شده است[12] و این خطا اَفحَش از خطای دولتشاه است.

  بعد از دولتشاه امین احمد راضی در تذکره هفت اقلیم که در سنه 1002 تألیف شده و به ترتیب اسماء بلاد است در ذیل "سمرقند" می نویسد:

  "نظام الدین احمد بن علیّ العروضی از نیکوطبعان زمان خود بوده و در آن عصر نظمش نتیجه کان را تغییر دادی و نثرش عِقد ثریا را تحقیر نمودی و او در مثنوی از متقدمان صنعت است و چند تألیف در آن پرداخته مجمع النوادر و چهارمقاله در نثر از مصنفّت اوست نورالدین محمد عوفی در تذکره خود ویرا در سلک شعراء سلطان طغرل بن ارسلان سلجوقی نوشته[13]اما در چهارمقاله خود را از از منتسبان ملوک غور شمرده...

  در اینجا عین حکایت اخیر از مقاله سوم را نقل می کندپس از آن به ذکر اشعار او می پردازد که همانهاست که در لباب الأباب مسطور است جز یک قطعه:

  سلامت زیر گردون گام ننهاد  خدا راحت در این ایام ننهاد

  زگردون آرمیده چون بوَد خلق  که خود ایزد در او آرام ننهاد

  جهان بر وفق نام خود جهانست  خرد او را گزاف این نام ننهاد

  خُنُک آنرا که از میدان ارواح  قدم در عالم اجساد ننهاد

باقی تذکره نویسان هرچه در خصوص وی نوشته اند تکرار ما تقدّم و در نقل آن هیچ فایده جز اتلاف وقت نیست

نسخ چهارمقاله

برای تصحیح متن کتاب سه نسخه خطّی و یک نسخه چاپی در دست بود بدین تفصیل:

(1)        نسخه محفوظ در موزه بریطانیّه در لندن که فی الجمله نسبت به سایر نسح مصحّح و مضبوط است و این نسخه در 1017 هجری استنساخ شده است.[14]

(2)               نسخه دیگر در موزه بریطانیّه که در سنه 1274 هجری نوشت شده و در صحّت و سُقم متوسط است.[15]

(3)        متن چاپی که در سنه 1305 در طهران به طبع رسیده و این نسخه بغایت سقیم و مغلوط است و ناشر آن تصرفات من عندی بسیار در آن نموده بطوریکه با سایر نسخ تفاوت

فاحش پیدا کرده است، و از مقابله دو نسخه سابق با این متن چاپی معلوم می شود که این هر سه نسخه به اصطلاح اینجا از یک "فامیل" اند یعنی یا همه از روی نسخه واحدی استنساخ شده یا آنکه از روی یکدیگر نوشته شده اندزیرا که تقریبا همان غلط ها و همان زیاده و نقصان ها  (قطع نظر از تصرفات دستی نسخه چاپ تهران) در هر سه نسخه در همه مواضع دیده می شود.

    (4)    نسخه ای که جناب پرفسور ادوارد براون از روی نسخه عاشر افندی در اسلامبولاستنشاخ نموده اند و اصل نسخه اسلامبول در سنه 835 هجری در هرات نوشته شده است[16]و این نسخه با سایر نسخ از حیث صحت و زیاده و نقصان تفاوت کلی دارد و غالبا سطور و جُمَل بلکه بعضی جاها یک فصل بتمامه در این نسخه موجود است که از نسخ ثلاثه دیگر مفقود است ولی بر عکس یک سَقَطِ بزرگ در این نسخه هست که معلوم نیست در اصل نسخه اسلامبول بوده یا آنکه ناسخی که برای پرفسور براون استنساخ کرده از قلم انداخته است.  بواسطه قِدَم این نسخه و بُد آن به همین نسبت از تصحیف نسّخ اساس طبع این کتاب همین نسخه قرار داده شده مگر در مواضع مشکوکه یا معلومة الخطا که در آنصورت از روی سایر نسخ یا مظانّ دیگر تصحیح گردید.    

کیفیت طبع این کتاب

در چهار پنج سال قبل که این بنده به لندن آمدم و سعادت مرا به خدمت جناب مستطاب فاضل علامه مستشرق پرفسور ادوارد براون دام ظلّه العالی معلم السنه شرقیه در دارالفنون کمبریج از ممالک انگلستان رهنمونی نمود و تشرّف شناسایی آن بزرگوار حاصل آمد ایشان تصحیح و طبع متن چهارمقاله را  (که در چهار پنج سال قبل در سنه 1899 مسیحی خودشان آنرا به زبان انگلیسی ترجمه و طبع نموده بودند) به اینجانب تکلیف فرمودند این بنده که منتهای آمال خود را در خدمت به زبان وطن عزیز خود می دانستم و موقعی از این بهتر و مشوِّقی از ایشان بزرگتر و بزرگوار تر نمی یافتم با کمال منّت این تکلیف را پذیرفتم و فی الفور شروع در کار نمودم و ابتدا گما می کردم که در اندک زمانی منتهی پنج شش ماه مثلا آن کار به انجام خواهد رسید ولی به محض شروع در عمل معلوم شد که آن تصوّری خام بوده است زیرا که متن کتاب بخاطر کثرت تصحیفات و تصرفات نساخ که در ایران غالبا از علم و ادب تهی دست می باشند و به مرور زمان از وقت تألیف الی حال که قزیب به هشتصد سال است بکلّی فاسد و خراب گشته و اغلب اعلام رجال و اسماء اماکن و کتب و ارقام و سنوات تصحیف و تحریف شده است و معلوم است که مدار افاده و استفاده از کتب تاریخ فقط در صحّت اعلام و ارقام است و اگر این دو فقره فاسد و طرف وثوق نباشد کتاب تاریخ مانند جسم بی جان و نقش بر ایوان است و جز حکایات افسانه مانند که نه

زمان آن معلوم است نه مکان آن نه اشخاص آن چیز دیگری از آن باقی نمی ماند. خلیل بن احمد نحوی گوید "اذا نُسِخ الکتاب ثلاث نُسَخ و لم یُعارَض تحوّل بالفارسیه" یعنی اگر کتاب سه دوره استنساخ شود و مقابه نشود مبدّل به کتاب فارسی می گردد یعنی غیر مقروء و نامفهوم می شود مانند زبان فارسی نسبت به زبان عرب، از اینجا حال کتب قدیمه ما را که چندین قرن از زمان تألیف آنها گذشته با ملاحظه حال نسّاخ ایرانی در جهل و قلّت معرفت و با ملاحظه این که مقابله با اصل و سماع بر اساتید و اجازه در روایت کتاب و نحو ذلک از شروط لازمه برای نسخ و نقل کتاب در میان عرب مرسوم بوده و در ایران ابدأ معمول نبوده است می توان قیاس نمود، غالب کتب ادبی و دواوین شعراء بزرگوار ما که همه گنج های شایگان پر از درّ و مرجان و افتخار ملّی ایران و ضامن بقای زبان وطنی ماست به درجه ای از فساد و تحریف رسیده که اگر فی الواقه اکنون آنها را به مصنّفین اصلی آن نشان دهند آنها را باز نشناسند ملاحظه کنید مثلا رباعیات عمر خیام را هیچ کس تواند ادعا کند که در تمام عمر خود دو نسخه از رباعیات خیام به یک نهج و به یک مقدار دیده است و کدام رباعی است که بطور قطع و یقین توان گفت که از خود خیام است و همچنین است حال شاهنامه فردوسی و خمسه نظامی و مثنوی مولوی و غیرها و غیرها در سورتیکه اشعار امرو القیس کِندی و نابغه ذُبیانی مثلا که در هزار و چهار صد سال قبل گفته شده الی یومنا هذا بعینها کلمة به کلمة بل حرفإ بحرف با تمام حرکات و سکنات محفوظ و مضبوط است اسن است حال آنها که ما ایشان را شیر شتر خوار و سوسمار خوار می خوانیم و در حفظ آثار قدماء خود و آن است حال ما، باری از مطلب دور افتادیم این ضعیف متن کتاب را از روی چهار نسخه ای که شرح آن گذشت بقدر وُسع و امکان تصحیح نموده و برای تصحیح اعلام رجال و اماکن و اسماء کتب و ارقام سنوات و غیرها که در کتابخانه بزرگ لندن و پاریس محفوظ و اسماء آنها در در فهرست الکتب در آخر کتاب ضبط است رجوع نموده هر مطلب بلکه هر کلمه را از مظانّ موثوق بها تصحیح می نمود و برای هر نکته تاریخی یا ادبی یا لغوی یا غیرها شرحی به نحو یادداشت می نگاشت پس از مدتی طویل که متن کتاب برای طبع حاضر گردید جناب پرفسور براون مصلحت چنان دیدند که یادداشت های بنده نیز در ذیل کتاب طبع شود تا آنکه مطالعه کنندگان محتاج به تفتیش و بحث جدید نباشند، و در آنوقت بواسطه کثرت اشتغال مطبعه بریل واقعه در شهر لیدن از بلاد هلند که بهترین و بزرگترین مطابه شرقیه اروپاست قرار بر این شد که کتاب در مطبعه الهلال در قاهره به طبع رسد.  بدبختانه طبع کتاب نیز با وجود آنکه به توسط جناب مستطاب دکتر مهدیخان زعیم الدوله دام ظلّه العالی مدیر جریده فریده "حکمت" در قاهره یکدوره تصحیح ابتدایی در نمونه ها بعمل آمد باز بواسطه نداشتن حروف کافی و بعد مسافت در ذهاب و ایاب نمونه ها برای تصحیح نهایی در نهایت کندی پیش می رفت بطوری که

  فی الواقع از اتمام آن یأس حاصل آمد ولی چون هر شیءی را در این دنیا نهایتی است بالاخره با آن همه کندیها و اشکالات اینک طبع کتاب به انضمام حواشی و فهارس ثلاثه و جدول اختلاف قراءات نسخ تمام گردید.  رجاء واثق آنکه در پیشگاه منیع جناب مستطاب دانشمند فرزانه فاضل یگانه علامه نِحریر مستشرق شهیر پرفسور ادوارد براون مد ظله العالی معلم السنه شرقیه در دارالفنون کمبریج از بلاد انگلستان که احیا و طبع این کتاب مستطاب بر حسب امر عالی و نتیجه مساعدت مالی آن بزرگوار است مقبول افتد در هَفَوات و زَلّات آن بدیده اغماض نگرند و مضمون انّ الهدایا علی مقدار مُهدیها را در پیش نظر آرند.

  این استاد دانشمند چنانکه مشهود همگنان است تقریبا تمام عمر خود را ولیدأ و کهلأ حين شبت و امردا[17]با آن پشتکار فوق العاده حیرت انگیزی که از مواهب مخصوصه خود ایشان است صرف احیا و اشاعه و ترویج آثار ادبیه و تاریخیه زبان پارسی نموده اند و تاکنون که هنوز در طی مراحل شباب و فقط چهل و اند سال از سنّ شریفشان می گذرد آنچه از متون فارسی که خود مستقیمأ یا به توسط برخی از شاگردان و دوستان تصیح و تنقیح نموده و به طبع رسانیده اند از قبیل تذکرة الشعراء دولتشاه سمرقندی و لباب الالباب نور ادین محمد عوفی در دو جلد و تذکرة الاولیاء شیخ فرید الدین عطار در دو جلد  (تصحیح مستر نیکلسن از شاگردان قدیم ایشان) و مرزبان نامه سعد الدین وراوینی  (تصحیح این حقیر) و المعجم فی معابیر اشعار عجم لشمس الدین محمد بن قیس رازی  (تصحیح این حقیر) و چهارمقاله نظامی عروضی سمرقندی  (تصحیح این حقیر) و مقاله شخصی سیاح که در قضیه باب نوشته است و ترجمه آن به انگلیسی با حواشی متعدده و غیرها، یا کتب و رسائلی که بزبان انگلیسی ترجمه و نشر نموده اند چون تاریخ طبرستان لمحمد بن حسن بن اسفندیار وترجمه چهارمقاله و ترجمه و اختصار تاریخ السلجوقیه الموسوم به راحت الصدور لابی بکر بن محمد بن علی راوندی و ترجمه و اختصار تاریخ اصفهان لمفضل بن سعد المفروخی و ترجمه قسمت آخر تاریخ گزیده در تراجم احوال شعراء ایران و ترجمه تاریخ بابیه الجدید و غیرها، یا کتبی که خود اصلأ بزبان انگلیسی تألیف نوده اند چون کتاب نفیس "تاریخ ادبیات ایران"[18]در سه جلد که دو جلد ان از طبع خارج شده و بلا استثنا بهترین و مطبوع ترین کتابی است که تاکنون در این موضوع تألیف شده و سفرنامه ایران[19] و فهارس نسخ عربیه و فارسیه و و ترکیه که در کتابخانه دارالفنون کمبریج موجود است و تاریخ مختصر وقایع ایران و غیرها و غیرها مجموعا قریب به چهل کتاب و رساله می رسد و الحق من این پشتکار و این طبع سرشار را نظیری ندانم و آن را جز بر موهبت الهی و عطیت ایزدی حمل نتوانم.

  قل للاولَی فاقو الوری و تقدمو    قدما هلُمّوا شاهِدو والمتأخّرا

 تجدوه اوسَع فی الفضائل منکم     باعأ و احمدَ فی العواقب مصدرا

و اگر تاکنون مساعی و خدمات ایشان دراره ایران فقط علمی و مشهود جمعی محدود از فضلا و علمای ایران بود در این سنوات اخیره که دوره انقلاب سیاسی ایران و تأسیس حکومت مشروطه شیّدالله ارکانها و ابدّ اللّه زمانها در آن مملکت بود لاسیَما در دوره فترت و الغاء موقتی مشروطه بواسطه زحمات شایان و خدمات نمایان آن بزرگوار به مشروطه و مشروطه طلبان و مساعدت و معاونتی که به حزب احرار ایرانی چه در داخله چه در خارجه نموده اند و رنجهای فوق العاده ای که واقعأ از قوه و طاقت یک نفر بنی نوع بشر بیرون است در این راه کشیده اند صیت ایران دوستی و حق پرستی و نیک فطرتی آن جناب در ایران گوشزد کافّه انام گشته و ذکر جمیلش در افواه خواص و عوام افتاده و و از اینرو بسط کلام در ذکر مناقب و مآثر آن ذات مَلَک صفات از قبیل اطناب در توصیف ضیاء آفتاب یا اصرار در شرح منافع ابر بهار است فقط این بنده را غرض از عرض این چند کلمه اداء بعض مایجب علیۀ مِن الشکر و تزئین دیباچه این خجسته نامه به نام نامی آن دانشمند یگانه است تا در ظل صیت جهان پیمایش که بسیط زمین فروگرفته و عرصه اقالیم پیموده این جزئی خدمت این گمنام به ادبیات زبان فارسی را پس پرده خُمول به مسامع عامه فضلای ایران و مستشرقان فرنگستان رسیده آنرا منظور نظر اعتبار دارند و هموطنان عزیز من آن آن را خدمتی به وطن مقدس من شمارند چه بر نکته سنجان ایشان پوشیده نیست که یکی از اصول بقای هر امت بقای زبان ملی ایشان است و هرگونه خدمتی در توسعه و تقویت ادبیات زبان بزرگترین خدمتی است به وطن و ابنای وطن و استقلال وطن.

                           محمد بن عبدالوهاب قزوینی

                    تحریرا فی پاریس 2 محرم الحرام 1328

                     مطابق 14 ژانویه 1910 مسیحی

 

 

 

 

                                   دیباچه[20]

نظامی عروضی

ابوالحسن نظام الدین  (یا نجم الدین) احمد بن عمر بن علی سمرقندی مشهور به نظامی عروضی نویسنده و شاعر قرن شش هجری است.  وی بدربار ملوک غوریه بامیان مختصّ و معاصر خیام و امیر معزی است.

  از اشعار او جز چند قطعه شعر متوسط، چیزی نمانده است، ولی چنانکه در مقالت دوم  (صفحه 84) بیاید، وی از قول امیر عمید صفی الدین اشعار خود را "واجد متانت و جزالت و عذوبت، مقرون به بالفاظ عذب و مشحون به معانی بکر" و خویشتن را در شعر بی نظیر معرفی می کند.

چهارمقاله

  اثر منثور او چهارمقاله بنام ابوالحسن حسام الدین علی  (شاهزاده غوری) بن فخرالدوله مسعودبن عز الدین حسین تألیف شده است.

  نام اصلی این کتاب ظاهرأ "مجمع النوادر" بوده، ولی چون دارای چهارمقاله است بنام "چهارمقاله" شهرت یافته.  تألیف کتاب بین سال های 551 و 552 هجری قمری صورت گرفته است.

  چهارمقاله شامل یک مقدمه و چهارمقالت است.  مقدمه پس از حمد خدا، دارای پنج فصل است:

  اول در ذکر و مدح پادشاهان غور معاصر مولف و فصول بعد در چگونگی آفرینش مخلوقات از جماد و نبات و حیوان و انسان و نیز حواس ظاهر و قوای باطن، و در پایان مقدمه مولف حکایتی نقل کرده است.

  عنوان مقالت های چهارگانه چنین است:

  مقالت اول: در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل، و آنچه بدین تعلق دارد.

  مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر.

 مقالت سوم: در علم نجوم و غَزارَت منجم در آن علم.

  مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب.

 مولف در طی این مقالت ها خواسته استشرایط و اوصاف چهار صنف را که بعقیده وی باید ملازم دربار پادشاهان باشند، نقل کرده، در هر مقالت نخست دیباچه ای در تعریف موضوع آن و شرایط کسانی که بدان اتصاف یابند، آورده و سپس قریب ده حکایت بمناسبت ذکر کرده است که موجب ترویح خاطر و اطلاع بر رسم ها و سنت های گذشتگان و مطالب تاریخی و صمنا موید مدعای نویسنده است.  

  نظامی در فصل پایان کتاب گوید: مقصود از تحریر این رسالت و تقریر این مقالت اظهار فضل نیست و اذکار خدمت نی، بلکه ارشاد مبتدی است و احماد خداوند ملک معظم..."

  چهارمقاله از جهت قدمت تألیف و ایجاذ لفظ و اشباع معنی و سادگی عبارت و عاری بودن از

صنایع لفظی  (بجز موارد معدود) و خالی بودن از کلمات و جمل مترادف  (باستثنای چند موضع) و بکار نبردن سجع های متکلف، و نیز در سلامت انشاء و وضوح مطالب و تجسم معانی و تصیف نام و استعارات لغات و اصطلاحات بجای خویش در زُمره ارجمند ترین کتاب های نثر ادبی بشمار است، و در روش نگارش معادل قابوسنامه و سیاست نامه است و سبک آن ممزوجی است از سبک های قرن پنجم و ششم، و بعبارت دیگر ترکیبی است از شیوه نثر مرسل قدیم و نثر فنی جدید.

   کتاب حاضر از جهت ذکر گروهی از نویسندگان و گویندگان و پزشکان و منجمان شایان اهمیت بسیار است، چه عده ای بزرگان از در آن یاد شده است که در مأخذی دیگر نیامده.  اطلاعاتی که مولف درباره فردوسی و خیام و معزی و دیگران که معاصر یا قریب به عصر او بوده اند آورده، سودمند می باشد.

  نظر بدین فواید، چهارمقاله از قدیم مورد توجه ادیبان و فاضلان شده، ذکر آن در تاریخ طبرستان و تاریخ گزیده و تذکره دولتشاه و نگارستان آمده است.

  ناگفته نماند که نظامی عروضی باوجود تقدم در فنون ادب، در تاریخ ضعیف است و اغلاط تاریخی مانند تخلیط نامهای رجال مشهور با یکدیگر و تقدیم و تأخیر سالها و عدم دقت در ضبط وقایع و غیره از وی سر زده است، ولی گاه قراین می رساند که این گونه اشتباهات از تصرف ناسخان ناشی شده است.

  این کتاب نخست در تهران بسال 1305 هجری قمری چاپ شده و بار دیگر با تصحیح و مقدمه و تعلیقات علامه مرحوم محمد قزوینی در سال 1327 هجری قمری در چاپخانه بریل  (لیدن-هلند) چاپ شده و متن این نسخه در برلین و تهران چند بار دیگر بطبع رسیده است.

  چون از سال چاپ نسخه مرحوم قزوینی تاکنون مدت چهل و پنج سال گذشته و در این مدت خود آن مرحوم و فاضلان دیگر را در تصحیح متن کتاب و تعلیقات نظرهایی حاصل شده است، نگارنده بر ان شد که مجموعه آنها را-تا آنجا که مقدور است-با یاداشتهای خود در مجلدی گرد آورد و آنرا بدو گونه به محضر خداوندان ادب و جویندگان دانش تقدیم دارد.

  نخست متن چهارمقاله  (کتاب حاضر) را با نسخه بدلها و شرح لغات و عبارات برای استفاده شاگردان دوره دوم متوسطه منتشر میسازد، مخصوصأ برای سال ششم ادبی قرائت مقاله اول  (دبیری) و مقالت دوم  (شعر) و جهت سال های ششم ریاضی و طبیع خواندن مقالت سوم  (نجوم) و مقالت چهارم  (طب) توصیه می شود.  بدیهی است که در دوره دوم متوسطه توجه بنسخه بدل ها بهیچ وجه مورد لزوم نیست و در شعبه های ریاضی و طبیعی فقط خلاصه حواشی را آقایان دبیران تقریر خواهند کرد، اما در شعبه ادبی توجه بحواشی ضرور مینماید.

  دوم مجلدی شامل کتاب حاضر با مقدمه مفصل و تعلیقات چاپ شده و چاپ نشده مرحوم قزوینی و محققان دیگر با فهرستهای مختلف.  ضمائم انی مجلد اینک تحت طبع است و بزودی در دسترس ارباب فضل و دانشجویان دانشکده ادبیات قرار خواهد گرفت.

                      تهران، مهر ماه 1331     محمد معین

                        نشانه های اختصاری

  نشانه های اختصاری که در کتاب حاضر بکار رفته ازینقرار است:

                   1-نشانه های کتابها[21]

  اقرب الموارد =  أقربُ المَوارد في فُصُح العَربيّة والشّوارد. تألیف سعید الخوری الشرتونی اللبنانی.  چاپ مطبعه الیسوعین.  بیروت 1981 م.

  برهان = برهان قاطع تألیف محمد حسین بن خلف تبریزی، مصحح نگارنده، چاپ زوار، تهران 1331-1330.

  ترجمه عربی = چهارمقاله.  ترجمه عربی بقام عبدالوهاب عزام و یحیی الخشاب، قاهره 1368 قمری.

  چق = چهارمقاله، مصحح قزوینی، طبع بریل.

  چقدا = چهارمقاله، مصحح قزوینی، طبع بریل، نسخه متعلق بکتابخانه دانشکده ادبیات، شامل یادداشتهای چاپ نشده مرحوم قزوینی.

چقم = چهارمقاله، مصحح قزوینی، طبع بریل، نسخه متعلق به آقای مجتبی مینوی، شامل یادداشتهای چاپ نشده مرحوم قزوینی.

دزی. ذیل =  

R. Dozy, Supplement aux Dictionnaires arabes.deuxieme edition. 2 vols. Leiden 1927.

 

سبک شناسی =  سبک شناسی تألیف مرحوم ملک الشعرا بهار.  سه مجلد.  تهران 1326-1321.

شرح قاموس =  (ترجمان اللغه) شرح محمد بن یحیی بن محمد شفیع قزوینی بر "قاموس اللغه".

غیاث = غیاث اللغات (فرهنگ فارسی و تازی) تألیف محم غیاث الدین بن جلال الدین ین شرف الدین مصطفی آبادی رامپوری.  چاپ نول کشور  (هند) 1890 م.

قطر المحیط = مختصر محیط المحیط تألیف بطرس البستانی دو جزو.  بیروت 71-1868م.

اللغات النوائیه =  اللغات النوائیه والاستشهادات الجغتائیه M.Pavet de Courteille, Dictionnaire turk-oriental, Paris MDCCCLXX.

معجم البلدان = یاقوت حموی (شهاب الدین ابی عبدالله)- 10مجلد  (با ضمیمه) مطبعة السعادة مصر 1325-1323 قمری.

منتهی الارب =  منتهی الارب فی لغة العرب.  تألیف عبدالرحمن بن عبدالسلام السفوری الشافعی (فرهنگ عربی بفارسی). چاپ کلکته چهار جزو-و چاپ تهران دو مجلد1297 و 98 هجری قمری.  مطبعه کربلایی محم حسین طهرانی.

ناظم الاطبا = فرهنگ نفیسی.  تألیف دکتر علی اکبرخان ناظم الاطبا.  4 جلد  (تاکنون چاپ شده).  تهران 1327-1324.

نفایس الفنون =  نفایس الفنون فی عرایس العیون.  تألیف محمد بن محمود آملی.  باهتمام میرزا احمد.  تهران 1309 قمری.

                            2-نشانه های مختلف

افا = اسم فاعل

امف = اسم مفعول

تث = تثنیه

تعلیقات = تعلیقات پایان کتاب  (درمجلد کامل)

ج  (در شرح لغات) = جمع

ج  (پس از نام کتاب) = جلد

ح = حاشیه

رک = رجوع کنید

س = سطر

ص = صفحه

ع = عربی

ق = قزوینی (محمد)

قس = قیاس کنید

مث = موءنث

مص = مصدر

م. م.  =  مصحح و مُحَشّی کتاب حاضر

                          &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&

توضیح-نسخه بدلهای کتاب حاضر (حاشیه اول هر صفحه)غالبأ از علامه محمد قزوینی است و بهمین جهت آنها که بقلم آن مرحوم است علامتی ندارد و بقیه که از دیگران است با ذکر نام آنان امتتیاز یافته و آنچه از نگارنده است با نشانه  (م. م.)مشخص است.

  نگارنده در نسخه بدل های منقول از نوشته مرحوم قزوینی (که در پایان نسخه چاپ بریل ثبت است) با حفظ امانت، نقطه گذاری و علائمی که خاورشناسان در تصحیح کتاب بکار می برند استعمال کرده است. 

  حاشیه دوم صفحات غالبأ از نگارنده است و بهمین لحاظ آنچه بقلم وی نوشته شده بدون علامت نقل گردیده و آنچه از مرحوم قزوینی است با علامت  (چق)،  (چقدا)،  (چقم) و  (ق)  (رجوع به فهرست های فوق شود) مشخص شده است

                                                                               محمد معین

                                

                

                                   ۝۝۝۝۝۝

حمد و شکر و سپاس مر ان پادشاهی را که عالم عود [1- (مص) برگردیدن، بازگشتن (منتهی الاَرَب) ، بازگشت.] و معاد [2-بازگشت، و آن جهان (منتهی الاَرَب).] را بتوسط([22]) ملائکه کروبی [3-الکروبیون، مخففة الراء، سادة الملائکة (قاموس) کروبیون، فرشتگان مقرب، کلمه تازی از عبری از آشوری بمعنی پاسبان.  پیش از موسی نام نیمه خدایان "ابرها" بود در ردیف "صرافیون" (مارهای بالدار) و "الوهیون" (خدایان گله های عبرانی).] و روحانی([23])[4-روحانی بالضمّ، صاحب روح و جان، و همچنین و همچنین نسبت است به فرشته و جن، روحانیون جمع (منتهی الاَرَب) و در فارسی روحانیان آمده.] درعالم وجود آورد، و عالم کون و فساد [5- موجود شدن و تباه گردیدن (غیاث) و در پهلوی کون و فساد را"بویشن اوبناسشن" bavishn u vinasishn ld  می گفتند. (دارمستتر.  زند اوستا ج 3 ص ( (LI-LIIIو رک: شکند گمانیک ویچار، چاپ دمناش، فهرست لغات.].  را بتوسط آن عالم هست گردانید و بیاراست بامر([24]) و نهی انبیا و اولیا، نگهداشت بشمشیر([25]) و قلم ملوک و وزرا([26]) و درود بر سید کونین [-6- مهتر دوجهان (پیامبر ص.).] که اکمل انبیا بود، و آفرین بر اهل بیت و اصحاب او که افضل اولیا [6- مهتر دوجهان(پیامبر س.).] بودند، و ثنا بر پادشاه وقت عالم عادل موءِیَّد مُظفَّر

منصور حسام الدولة و الدین نُصرة الاسلام و المسلمین قامع الکفرة و المشرکین قاهر الزنادقه و المتمردین عمدة الجیوش([27]) فی العالمین افتخار ملوک و السلاطین ظهیر الایّام([28])، مجیر الانام([29]) عضد الخلافه جمال الملة جلال الامة نظام العرب و العجماصیل العالم شمس المعالی ملک الامراء ابوالحسن علی بن مسعود نصیر([30])امیر المومنین[31] که زندگانیش به کام او باد، و بیشتر عالم بنام او باد، و نظام ذرّیَّت[32] آدم باهتمام او باد[33] که امروز افضل پادشاهان وقت است باصل([34]) و نسب، و رأی و تدبیر، و عدل و انصاف، و شجاعت و سخاوت، و پیراستن مُلک و آراستن ولایت، و پروردن دوست و قهر کردن دشمن، و برداشتن لشکر و نگاهداشتن رعیت، و امن داشتن مسالک[35] و ساکن داشتن ممالک، برای راست و خرد روشن، و عزم قوی و جزم درست، که سلسله آل شنسب[36] بجمال او منضّد[37]، و مُنَّظَم است، و بازوی دولت آن خاندان بکمال او مویَّد و مسلَّم است، که باری[38] تعالی او را با ملوک آن خاندان از مُلک و مِلک و تخت و بخت و کام ونام و امب و نهی برخورداری دهاد بمنّهه و عمیم فضله[39].

 

فصل (1)

رسمی قدیم است و عهدی بعید تا این رسم معهود و مسلوک است که مولف و مصنف در تشبیب سخن و دیباچه کتاب طرفی از ثناء مخدوم و شمی از دعاء ممدوح اظهار کند، اما من بنده مخلص در این کتاب بجای مدح و ثناء این پادشاه اذکار انعامی خواهم کردن که باری تعالی و تقدس در حق این پادشاه و پادشاه زاده فرموده است و بارزانی داشته تا بر رای جهان آرای او عرضه افتد و بشکر این انعام مشغول گردد، که در کتاب نامخلوق و ناآفریده فرماید: لئن شَکَرتُم لِاَزیدَتَکُم، که شکر بنده کیمیای انعام خداوندگار منعم است، فی الجمله این پادشاه بزرگ و خداوند عظیم را

می بباید دانست که امروز بر ساهره این کره اغبر و در دایره این چتر [چرخ] اخضر هیچ پادشاهی مرفه تر از این خداوند نیست و هیچ بزرگی برخوردار تر از این مَلِک نیست.  موهبت جوانی حاصل است و نعمت تندرستی برقرار، پدر و مادر زنده، برادران زنده بر یمین و یثار، چگونه پدری چون خداوند ملک معظم موید مظفر منصور فخرالدولة و الدین خسرو ایران ملک الجبال اطال الله بقاءه و ادام الله المعالی ارتقاءه که اعظم پادشاهان وقت است و اعظم شهریاران عصر، برأی و تدبیر، و علم و حلم، و تیغ و بازو، و گنج و خزینه، با ده هزار مرد سنان دار و عنان دار، خویشتن را در پیش فرزندان سپر کرده، تا باد صبا شوریده بر یکی از بندگان نَوَزَد، و در سِترِ رفیع و خِدرِ منیع-ادام الله رفعتها، داعیه ای که هر یارب که او در صمیم سحرگاهی بردرگاه الهی کند بلشکری جَرّار و سپاهی کَرّار  کار کند، و برادری چون خداوند و خداوند زاده شمس الدولة و الدین ضیاء الاسلام و مسلمین عزّ نَصره که در خدمت این خداوند اَدام الله عُلُّوه بغایت و نهایت همی رسد، و الحمدلله که این خداوند در مکافات و مجازات هیچ باقی نمیگذارد، بلکه جهان روشن بروی او همی بیند، و عمر شیرین بجمال او همی گذارد، و نعمتِ

بزرگتر آنکه مُنعِمِ بر کمال و و مُکرِمِ بی زوال او را عمّی بارزانی داشته چون خداوند عالم، سلطانِ مشرق علاء الدنیا و الدین ابوعلی الحسین ابن الحسین اختیار امیر المومنین ادامه الله عمره و خلّد مُلکِه با پنجاه هزار مرد آهن پوش سخت کوش که جملهء لشکرهای عالم باز مالید و کلی ملوک عصر را در گوشه نشاند، ایزد تبارک و تعالی جمله را بیکدیگر ارزانی داراد و از یکدیگر برخورداری دهاد، و عالم را از آثار ایشان پُر اَنوار کُناد بمَنِّه و جوده و کَرَمِه.

آغاز کتاب

 

بنده مخلص و خادم متخصص احمد بن عمر علی النظامی العروضی سمرقندی که چهل و پنج سال است تا بخدمت این خاندان موسوم است و برقم بندگی این دولت مرقوم، خواست که مجلس اعلای پادشاهی اعلاه الله را خدمتی سازد بر قانون حکمت، آراسته بِحُجَج قاطعه و براهین ساطعه و اندرو باز نماید که پادشاهی خود چیست و پادشاه کیست و این تشریف از کجاست و این تلطیف مَر کِراست، و این سپاس بر چه وجه باید داشتن، و این منت از چه روی باید قبول کردن؟ تا ثانی سیدِ

 وُلدِ آدم و ثالث آفریدگار عالم بود، چنانکه در کتاب محکم و کلام قدیم لآلی این سه اسم متعالی را در یک سلک نظم داده و در یک سمط جلوه کرده، قوله عَزّ و جَلّ: اطیعو الله و اطیعو الرسول و اولی الامر مِنکُم که در مدارج موجودات و مَعارِج معقولات بعد از نبوت که غایت مرتبه انسانست، هیچ مرتبه ای ورای پادشاهی نیست، و آن جز عطیت الهی نیست، ایزد عِزّ و علا پادشاه وقت را این منزلت کرامت کرده است و این مرتبه واجب داشته، تا بر سنن ملوک ماضیه همی رود و رعایا را بر قرار قرون خالیه همی دارد.

 

فصل (2)

 

رای عالی اعلاه الله بفرماید دانستن که موجوداتی که هستند از دو بیرون

نیست: یا موجودی است که وجود او بخود است یا موجودی که وجود او بغیر است.  آن موجود را که وجود او بخود است واجب الوجود خوانند، و آن باری تعالی و تقدس است که به خود موجود است، پس همیشه بوده است، زیرا که منتظر غیری نبود و همیشه باشد که قائم بخود است، بغیر نی.  و آن موجود را که وجود او بغیر است ممکن الوجود خوانند و ممکن الوجود چنان بود که ماییم و وجود ما از منی است، و وجود منی از خون است، و وجود خون از غذا و وجود غذا از آب و زمین و آفتاب و وجود ایشان از چیزی دیگر، و این همه آنند که دی نبودند و فردا نخواهند بود، و چون باستقصا تأمّل کرده آید این سلسله اسباب بکشد تا سببی که او را وجود از غیری نَبُوَد، و وجود او بدو واجب است.  پس آفریدگار این همه اوست و همه از او در وجود آمده و بدو قائم اند، و چون در این مقام اندک تفکر کرده آید خود روشن شود که کُلّیِ موجودات بِنیستی چاشنی داده، و او هستی است بدوام ازل و ابد آراسته، و چون اصل مخلوقات به نیستی است، روا بود که باز نیست شوند.  و تیزبینان زُمره انسانی گفته اند که کل شییء یرجع الی اصله، هرچیزی به اصل خویش باز شود، خاصه در عالم کون و فساد.  پس ما که ممکن الوجودیم اصل ما نیستی است و او که واجب الوجود است عین او هستی است و هم او جلّ ثناء و رفع ثناء در کلام مبین و حبل متین میفرماید کُلُ شَییء هالِکُ اِلاّ وَجهَهُ.  اما بباید دانست که این عالم را که در خلال فلک قمر است و در دایره این کره اول، او را

عالم کون و فساد خوانند و چنان تصور باید کرد که در مُقعرِ فلک قمر آتش است و فلک قمر گرد او در آمده، و در درون کره آتش هواست آتش گرد او در آمده، و در درون هوا آب است هوا گرد او درآمده، و در درون آب خاک است آب گرد او درآمده، و در میان زمین نقطه ای است موهوم که هر خطی که از او بفلک قمر رود همه برابر یکدیگر باشند، و هرکجا که ما فرود گوئیم آن نقطه را خواهیم یا آنچه بدو نزدیک تر است، و آن فلکی است زبر فلک البروج و از آن سوی او هیچ نیست، و عالم جسمانی بدو منتهی شود یعنی سپری گردد.  اما الله تبارک و تعالی به حکمت بالغه چون خواست که در این عالم معادن و نبات و حیوان پدید آرد ستارگان را بیافرید خاصه مر آفتاب و ماه را، و کون و فساد این ها بحرکات ایشان بازبَست، و خاصیت آفتاب آن است که چیزها را بعکس گرم کند چون برابر باشد و بمیانجی گرمی برکشد یعنی جذب کند، آبرا ببرابری گرم می کرد و بتوسط گرمی جذب بمدتی دراز، تا زمین را یک ربع برهنه شد، بسبب بسیاری بخاری که از این ربع صاعد گشت و ببالا بررفت، و طبع آب آنست که روا بود که سنگ شود چنانکه ببعض جایها معهود است و برأی العین دیده می شود.  پس کوهها پدید آمد از آب بتابش آفتاب، و زمین از آنچه بود در بُن پاره ای بلند تر شد، و آب از او فرو دوید و خشک شد بر این مثال که دیده می آید.  پس این را ربع مکشوف خوانند بدین سبب، و ربع مسکون خوانند بدانکه حیوانات را بر وی مسکن است.

 

فصل (3)

 

 چون آثار این کواکب در اقطار این عناصر تأثیر کرد و از آن نقطه موهوم منعکس گشت، از میان خاک و آب بِمَعونَتِ باد و آتش این جمادات پدید  آمد چون کوهها و کانها و ابر و برف و باران و رعد و برق و کواکب مُنقضّه و ذوالذّوابه و نیازک و عصیّ و هاله و حریق و صاعقه و زلزله و عیون گوناگون، چنانکه در آثار عُلوی این را شرحی بمقام خود داده شده است، و درین مختصر نه جای شرح و بسط آن بود.  اما چون روزگار برآمد و ادوار فلک متواتر گشت و مزاج عال سُفلی نضجی یافت و نوبت انفعال بدان فرجه ای رسید که میان آب و هوا بود، ظهور عالم نبات بود.  پس این جوهری که نبات از او ظاهر گشت ایزد تبارک و تعالی  او را چهار خادم آفرید و سه قُوَّت: از این چهار خادم یکی آن است که هرچه شایسته او بود بدو می کشد و او را جاذبه خوانند، و دوم آنکه هرچه جاذبه جذب کرده باشد این نگاه می دارد و اور ماسکه خوانند، و سوم آنکه آن مجذوب را هضم کند و از حالت خویش بگرداندتا ماننده او شود و او را هاضمه خوانند، و چهارم آنکه آنچه ناشایست بود دفع کند و او را دافعه خوانند.  اما از این سه قوت او یکی قوتی است که او را افزون کند بدانکه غذا درو بگستراند

گسترانیدن متناسب و متساوی و دوم قُوَّتی است که بدرقه این غذا بود تا باطراف می رسد و قُوَّت سوم آنست که چون به کمال رسید و خواهد که روی در نقصان نهد این قُوَّت پدیدار آید و تخم دهد، تا اگر او را در این عالم فنائی باشد آن بدل نائب او شود تا نظام عالم از اختلال مصون باشد و نوع منقطع نشود، و او را قُوَّت مولده خوانند.  پس این عالم از عالم جماد زیادت آمد و بچندین معانی که یاد کرده شد، و حکمت بالغه آفریدگار چنان اقتضا کرد که این عالمها بیکدیگر پیوسته باشند مترادف و متوالی تا در عالم جماد که اول چیزی گِل بود ترقی همی کرد و شریفتر همی شد تا بمرجان رسید-اَعنی بُسَّد-که آخرینِ عالم جماد بود پیوسته باولین چیزی از عالم نبات، و اول عالم نبات خار بود و آخرین خرما و انگور که تشبه کردند بعالم حیوان؛ این فَحل خواست تا بار آورد، و آن از دشمن بگریخت که تاک رَز از عَشَقه بگریزد، و آن گیاهی است که چون بر تاک رَز پیچد رَز را خشک کند، پس تاک از او بگریزد.  پس در عالم نبات هیچ شریفتر از تاک و نخل نیامد بدین علت که بفوق عالم خویش تشبه کردند، و قدم لطف از دائره عالم عالم خویش بیرون نهادند و بجانب اشرف ترقی کردند.

 

فصل (4)

 

  اما چون این عالم کمال یافت و اثر آباء عالم عُلوی در امهات عالم سُفلی تأثیر کرد و نوبت بفرجه هوا و آتش رسید، فرزند لطیفتر آمد، و ظهور عالم حیوان بود، و آن قُوَّتها که نبات داشت با خود آورد و دو قُوَّت او را در افزود: یکی قدرت اندریافت که او را مُدرَکه خوانند که حیوان چیزها را بدو اندر یابد، و دوم قوت جنباننده که بتأیید او حیوان بجنبد و بدانچه ملائم اوست میل کند و از آنچه منافر اوست بگریزد و او را قوه محرکه خوانند.  اما قوت مدرکه منشعب شود بده شاخ: پنج را از او حواس ظاهر خوانند و پنج را ازو حواس باطن.  حواس ظاهر چون لَمس و ذوق و بَصَر و سَمع و شمّ.

اما قوت لمس قوتی است پراکنده در پوست و گوشت حیوان تا چیزی که مماس او شود اعصاب ادراک کند و اندر یابَد چون خشکی و تری و گرمی و سردی و سختی و نرمی و درشتی و نغزی.  اما ذوق قوتی است ترکیب کرده در آن عصب که گسترده است بر روی زبان که طعام های متحلل را دریابد از ان اجرام که مماس شوند با او و او جدا کند میان شیرین و تلخ و تیز و ترش و امثال آن.  اما سمع قوتی است ترتیب کرده در عصب متفرق که در سطح صماخ است، دریابد آن صوتی را که متأدّی شود بدو از تموج هوایی که افسُرده [افشَرده؟] شده باشد میان متُقارِعین-یعنی دو جسم بر هم کوفته- که از هم کوفتن ایشان هوا موج زند و علت آواز شود تا تأدیه کند هوائی را که ایستاده است اندر تجویف صِماخ و مماس او شود، و بدان عصب پیوندد و بشنود.  اما بصر قوتی است ترتیب کرده در عصبه مجوفه که دریابد آن صوتی را که مُنطَبِع شود در رطوبت جلیدی از

 اشباح و اجسام مُلَوَّن بمیانجی جسمی شفاف که ایستاده بُوَد از او تا سطوح اجسام صَقلیه، اما شَمّ قوتی است ترتیب کرده در آن زیادتی که از مقدم دماغ بیرون آمده است مانند سر پستان زنان که دریابد آنچه تأدیه کند بِدو هوای مُستَنشِق از بویی  که آمیخته باشد با غباری که باد همی آرد یا منطبع شده باشددرو باستحالت از جرم بوی دار.

 

فصل (5)

 

 امّا حواس باطن معنای آنند که صُوَرِ مَحسوسات را دریابند، و بعضی آنند معانی محسوس را دریابند: اول حس مشترک است، و او قوتی است ترتیب کرده در تجویف اول از دماغ که قابل است بذات خویش مر جملهء صورتها را که حواس ظاهر قبول کرده باشند و در ایشان منطبع شده که بدو تأدیه کنند و محسوس آنگاه محسوس شود که او قبول کند.  دوم خیال است، و او قوتی است ترتیب کرده در آخر تجویف مقدم دماغ که آنچه حس مشترک از حواس ظاهر قبول کرده باشد او نگاه دارد و بمانددرو بعد غیبت محسوسات، سوم قوه متخیله است و چون او را با نفس حیوانی یاد کنند متخیله گویند و چون با نفس انسانی یاد کنند متفکره خوانند، و او قوتی است ترتیب کرده در تجویف اوسط از دماغ، و کار او آن است که آن جزئیات را که در خیال است با یکدیگر ترکیب کند و از یکدیگر جدا کند باختیار اندیشه.  چهارم قوت وهم است، و او قوتی است ترتیب کرده در نهایت تجویف اوسط

دماغ، و کار او آنست که دریابد معانی نامحسوس را که موجود باشد در محسوسات جزئی، چون آن قوتی که بزغاله فرق کند میان مادر خویش و گرگ، و کودک فرق کند میان رَسَنِ پیسه و مار.  پنجم قوت حافظه است  ذاکره نیز خوانند، و او قوتی است ترتیب کرده در تجویف آخر از دماغ، آنچه قوت وهمی دریابد از معانی نامحسوسف او نگاه دارد؛ و نسبت او بقوت وهم همان نسبت است که نسبت قوت خیال است بحس مشترکف اما ان صورت را نگاه دارد و این معانی را.  اما این همه خادمان نفس حیوانی اند و او جوهری است که منبع او دل استف و چون در دل عمل کند او را روح حیوانی خوانند، و چون در دماغ عمل کند او را روح نفسانی خوانند، و چون در جگر عمل کند او را روح طبیعی خوانند، و او بخاری لطیف است که از خون خیزد و در اعلای شرائین سریان کندو در روشنی مانند افتاب بُوَد، و هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه دارد و آن دَه که از ایشان منشعب شده است، او را حیوان کامل خوانندف و هرچه کم دارد ناقص بود، چنانکه مور که چشم ندارد[!] و ماری که گوش ندارد و او را مار کَر خوانند؛ اما هیچ ناقص تر از خراطین نیست، و او کرمی است سرخ که اندر گِلِ جوی بُوَد و او را گِل خواره خوانند و بماوراءالنهر زُغار کرمه خوانند، اول حیوان اوست و آخر نسناس و او حیوانی است که در بیابان تُرکِستان باشد مُنتَصِبُ القامه

  

، اَلِفی القد، عریض الاظفار، و آدمی را عظیم دوست دارد، هرکجا آدمی را بیند بر سر راه آید و در ایشان نظاره همی کند، و چون یگانه از آدمی بیند ببرد و ازو-گویند-تخم گیرد.  پس بعد انسان از حیوان او شریفتر است که بچندین چیز با ادمی تشبه کرد: یکی ببالای راست، و دوم بپهنای ناخنف و سوم بموی سر.

 

حکایت

 

  از ابورضا بن عبدالسلام النیسابوری شنیدم در سنهء عشر و خمسمأه بنشابور در مسجد جامع، که گفت بجانبی طمغاج همی رفتیم، و ان کاروان چندین هزار شتر [!] بود.  روزی گرمگاه همی راندیم، بر بالای ریگی زنی دیدیم ایستاده،  برهنه سر و برهنه تن، در غایت نیکوئی، با قدی چون سرو و روئی چون ماه و مویی دراز و در ما نظاره همی کرد.  هرچند باوی سخن گفتیم جواب ندادف و چون قصد او کردیم بگریخت، و در هَزَیمَت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را در نیافتی و کِراکِشان ما ترکان بودند، گفتند:"این آدم وحشی است، این را نسناس خوانند.  اما بباید دانست که او شریف ترین حیوان است بدین سه چیز که گفته شد.

اما چون در دهور طُوال و مرور ایام لطف مزاج زیادت شد و نوبت به فرجه ای رسید که میان عناصر و افلاک بود انسان در وجود آمد، هرچه در عالم جماد و نبات و حیوان بود با خویشتن آورد، و قبول معقولات بر آن زیادت کرد و بعقل بر همهء حیوانات پادشاه شد، و جمله را تحت تصرف خویش درآورد، از عالم جواهر و زر و سیم زینت خویش کرد، و از آهن و روی و مس و سرب ارزیر اوانی و عوامل خویش ساخت، و از عالم نبات خوردنی و پوشیدنی و گستردنی ساخت، و از عالم حیوان مرکب و حمال کرد، و از هر سه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد، این همه تَفَوُّق او را بِچِه رسید؟ بدانکه معقولات را بِشِناخت، و بتوسط معقولات خدای را بشناخت، و خدای را بچه شناخت؟ بدانکه خود را بشناخت: مَن عَرَفَ نفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّهَ پس این عالم بسه قسم آمد: یک قسم ا است که نزدیک است بعالم حیوان چون بیابانیان و کوهیانکه خود همت ایشان بیش از پآن نرسد که تدبیر معاش کنند بجذب منفعت و دفع مضرت، باز یک قسم اهل بلاد و مداین اند که ایشان را تمدن و تعاون و استنباط حرف و صناعات بود، و علوم ایشان مقصور بود بر نظام این شرکتی که هست میان ایشان تا انواع باقی ماند، باز یک قسم آنند که از این همه فراغتی دارند لیلأ و نهارأ سرأ و چهارأ، کار ایشان آن باشد که ما که ایم و از چه در وجود آمده ایم و پدیدارنده ما کیست؟ یعنی که از حقایق اشیاء بحث کنند و در آمدن خویش تأمل و از

رفتن در تفکر، که چگونه آمدیم و کجا خواهیم رفتن؟ و باز این قسم دو نوعند: یکی نوع آنند که باستاد و تلفف و تکلف و خواندن و نوشتن بِکُنه این مأمول رسند، و این نوع را حکما خوانند و باز نوعی آنند که بی استاد و نبشتن به منتهای این حکمت برسند و این نوع را انبیاء خوانند، و خاصیت نبی سه چیز استک یکی آنکه علوم دان ناآموخته، و دوم آنکه از دی و فردا خبر دهد نه از طریق مثال و قیاس، و سوم آنکه نفس او را چندان قوت بود که از هر جسم که خواهد صورت ببردو صورت دیگر آرد.  این نتواند الا او را با عالم ملائکه مشابهتی بودف پس در عالم انسان هیچ ورای او نبود، و فرمان او بمصالح عالم نافذ بودف که هرچه ایشان دارند او دارد و زیادتی دارد که ایشان ندارند، یعنی پیوستن بعالم ملائکه، و آن زیادتی را بمجمل نبوت خوانند و بتفصیل چنانکه شرح کردیم، و تا این انسان زنده بود مصالح دو عالم به بامت همی نماید بفرمان باری عزّ اسمه و بواسطه ملائکه، و چون   به انحلال طبیعت روی بدان عالم آرد، از اشارات باری عز اسمه و از عبارات خویش دستوری بگذارد قائم مقام خویش، (و ویرا) نائبی باید هرآئینه تا شرع و سنت او برپای دارد، و این کس باید که افضل آن جمع و اکمل آن وقت بود تا این شریعت را احیا کند و این سنت را امضا نماید و او را امام خوانند، و این امام بآفاق مشرق و مغرب و و شمال و جنوب نتواند رسید تا اثر حفظ او بقاصی و دانی رسد و امر و نهی او بعاقل و جاهل، لابد او را نائبان بایند

که باطراف عالم این نوبت همی دارند و از ایشان هر یکی را این قوت نباشد که این جمله بعنف تقریر کند، لابد سائسی باید و قاهری لازم آید، آن سائس و قاهر ملک خواننداعنی پادشاه، و این نیابت را پادشاهی.  پس پادشاه نایب امام است، و امام نائب پیغامبر، و پیغامبر نائب خدای عز و جل و خوش گفته در ان معنی فردوسی:

  چنان دان که شاهی و پیغمبری   دو گوهر بود در یک انگشتری

  و خود سید وُلِدِ آدم میفرماید الدین و و الملک توامان، دین و ملک دو برادر همزادند که که در شکل ومعنی از یکدیگر هیچ زیادت و نقصان ندارند.  پس بحکم این قضیّت بعد از پیامبری هیچ حملی گرانتر از پادشاهی و هیچ عملی قویتر از مُلک نیت.  پس نزدیکان او کسانی بایَندکه حل و عقدعالم و صلاح و فساد بندگان خدای بمشورت و رأی و تدبیر ایشان بازبسته بُوَد، و باید که هریکی از ایشان افضل و اکمل وقت باشند.  اما دبیر و شاعر و منجِّم و طبیب از خواص پادشاهند و از ایشان چاره ای نیست.  قوام ملک بِدَبیر است، و بقاء اسم جاودانی بشاعر، و نظام امور بمنجم و صحت بدن به طبیبغ و این چهار عمل شاق و علم شریف از فروع علم جکمت است: دبیری و شاعری از فروع علم منطق است، و منجمی از فروع علم ریاضی، و طبیبی از فروع علم طبیعی.  پس این کتاب مشتمل است بر چهار مقالت:

اول، در ماهیت علم دبیری و کیفیت دبیر بلیغ کامل.

دوم، در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر.

سوم، در ماهیت علم نجوم و غَزارَت منجم در آن علم.

چهارم، در ماهیت علم طب و هدایت طبیب و کیفیت او.

پس در سر هر مقالتی از حکمت آنچه بدین کتاب لایق بود آورده شد، و بعد از آن دَه حکایت طُرفه از نوادر آن باب و از بدایع آن مقالت که آن طبقه را افتاده باشد آورده آمد، تا پادشاه را روشن شود و معلوم گردد که دبیری نه خردکاری است و شاعری نه اندک شغلی و نجوم علمی ضروری است و طب صنعتی ناگزیر، و پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص: دبیر و شاعر و منجم و طبیب.

 

مقالت اول

 

   در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه تعلق بدین دارد

  دبیری صناعتی است مشتمل بر قیاسات خِطابی و بلاغی مُنَتفَع در مُخاطباتی

که در میان مردم است بر سبیل مُحاوِرَت و مشاورت و مخاصمت، در مدح و ذم و حیله و استعطاف و اِغراء و بزرگ گردانیدن اعمال و خرد گردانیدن اشغال و ساختن وجوه عُذر و عِتاب، و اِحکام وَثائِق و اذکار سوابق، و ظاهر گردانیدن ترتیب و نظام سخن در هر واقعه تا بر وجه اُولی و اَحری ادا کرده آید.  پس دبیر باید که کریم الاصل شریف العِرض دقیق النظر، عمیق الفکر و ثاقِب الرأی باشد، و از ادب و ثمرات آن قسم اکبر و حظّ اَوفَر نصیبِ او رسیده باشد، و از قیاسات منطقی بعید و بیگانه نباشد، و مراتب ابناء زمانه شناسد و مقادیر اهل روزگار داند، و بحُطام دنیاوی و مزخرفات آن مشغول نباشد، و بتحسین و تقبیح اصحاب اغراض التفات نکند و غره نشود، و عِرض مخدوم را در مقامات تَرَسُّل از مواضع نازِل و مراسم خامِل محفوظ دارد؛ و در اثناء کتابت و مساق ترسل بر ارباب حرمت و اصحاب حشمت نستیزد، و اگرچه میان مخدوم و مخاطب او مخاصمت باشد، او

  

قلم نگاه دارد و در عِرض او وقیعت نکند، اِلا بدانکس که تجاوز حدّ کرده باشد و قدم حرمت از دایره حشمت بیرون نهاده که واحِدَةُ بواحِدَة و البادی اَظلَم.  و در عنوانات طریق اوسط نگاه دارد و بهر کس آن نویسد که اصل و نسب و ملک و ولایت و لشکر و خزینه او بر آن دلیل باشد، الا بکسی که در  این باره مضایقتی نموده باشد و تکبری کرده و خرده ای فرو گذاشته و اِنساطی فزوده که خرد آن را موافق مکاتبت نَشمُرَد و ملایم مراسلت نداند. در این موضع دبیر را دستوری است و اجازت، که قلم بردارد و قدم درگذارد و در این مَمَرّ باَقصای غایت و مُنتَهایِ نهایت برسد، که اکمل انسان و افضل ایشان صلوات الله و سلامه علیه می فرماید التکبر مع المتکبر صَدَقةُ و البته نگذارد هیچ غباری در فضاء مکاتِبَت از هَواءِ مُراسِلَت بر دامن حرمت مخدوم او نشیند و در سیاقَتِ سخن آن طریق گیرد که الفاظ مُتابِع مَعانی آید، و سخن کوتاه گردد، که فصحاء عرب گفته اندکه خیر الکلامِ ما قَلَّ و دَلَّ زیرا که هرگاه که معانی متابع الفاظ افتد سخن دراز شود و کاتب را مِکثار خوانند والمِکثارُ مِهذار، اما سخن دبیر بدین درجه نرسد تا از هر علم بهره ای ندارد و از هر استاد نکته ای یاد نگیرد و از هر حکین لطیفه ای نشنود و از هر ادیب طُرفهِ ای اقتباس نکند؛ پس

عادت باید کردن بخواندن کلام ربّ العزه و اخبار مصطفی و آثار صحابه و امثال عرب و کلمات عجم و مطالعه کُتُبِ سَلَف و مناظره صُحَفِ خَلف چون: ترسل صاحِب و صابی و قابوس، و الفاظ حَمّادی و امامی[!] و قدامة بن جعفر و مقامات بدیعی و حریری و حمیدی و توقیعات بلعمی و احمد حسن و ابونصر کُندُری و نامه های محمد عبده و عبدالحمید و سید الروءساء و مجالس محمد منصور و ابن عبادی و ابن النَّساّبة العلوی؛ و از دواوین عرب دیوان متَنِبّی و اَبیوردی و غَزی و از شعر عجم اشعار رودکی و مثنوی فردوسی و مدایح عُنصُری.  هر یک از این ها که بر شمردم در صناعت خویش نسیج وحده بودند و وحید وقت، و هر کاتب که این کتب دارد و مطالعه آن فرو نگذارد و خاطر را تشحیذ کند و دماغ را صقال دهد و طبع را بر افروزد و سخن را ببالا بکشدو دبیر بدو معروف شود، اما چون قرآن داند بیک آیتی از عهده ولایتی بیرون آید چنانکه اِسکافی.

 

  حکایت 

  اسکافی دبیری بود از جمله دبیران آل سامان رحمهم الله و آن صناعت نیکو آموخته بود و بر شَواهِق نیکو رفتی و از مَضایِق نیکو بیرون آمدی و در

 دیوان رسالت نوح بن منصور محرری کردی، مگر قدر او نشناختند و بقدر فضل او را ننواختند، از بخارا بهرات رفت بنزدیک آلب تگین و آلپ تکین ترکی خردمند بود و ممیز، او را عزیز کرد و دیوان رسالت بدو تفویض فرمود و کار او گران شد.  و بسبب آنکه نوخاستگان در حضرت پدید آمده بودند بر قدیمان استخفاف همی کردند، و آلپ تکین تحمل همی کرد، و آخر کار او بعصیان کشید باستخفافی که در حق او رفته بود باغراء جماعتی که نوخاسته بودند، و امیر نوح از بخارا بزاولستان بنوشت تا سبکتکین با آن لشکر بیایند و سیمجوریان از نیشابور بیایند و با آلب تگین مقابله و مقاتله کنند، و آن حرب سخت معروفست و آن واقعه صعب مشهور.  پس از آنکه آن لشکرها بهرات رسیدند، امیر نوح علی بن محتاج الکشانی [چغانی][40] را که حاجب الباب بود با آلب تگین بفرستاد با نامه ای چون آب و آتش، مضمون آن همه وعید و مقرون او همه تهدید، صلح را مجال ناگذاشته، آشتی را سبیل رها ناکرده چنانکه در چنین واقعه ای و چنین داهیه ای خداوندِ ضَجِرِ قاصی ببندگان عاصی نویسد.  همه نامه پر از آنکه بیایم و بگیرم و بکشم.  چون حاجب ابوالحسن علی بن محتاج الکشانی [کذا] نامه عرضه کرد و پیغام بگفت و هیچ باز نگرفت آلب تگین آزرده بود آزرده تر شد، برآشفت وگفت: من بنده پدر اویم، اما در آن وقت که خواجه من از دار فنا به دار بقا تحویل کرد اور را به من سپرد نه مرا بدو، و اگرچه از روی ظاهر مرا در فرمان او همی باید بود اما چون قضیت را تحقیق کنی نتیجه برخلاف این

آید که من در مراحل شبیبم و او در منازل شباب، و آنها که او را برین بَعث همی کنند ناقِض این این دولتند نه ناصح و هادِم این خاندانند نه خادم و از غایت زَعارَت باسکافی اشاره کرد که چون جواب نامه کنی از استخفاف هیچ باز مگیر و بر پشت نامه خواهم که جواب کنی.  پس اسکافی بر بدیهه جواب کرد و اول بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم يا نُوحُ قَدْ جادَلْتَنا فَأَكْثَرْتَ جِدالَنا فَأْتِنا بِما تَعِدُنا إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ.  چون نامه به امیر خراسان نوح بن منصور رسید آن نامه بخواند تَعَجُّب ها کرد و خواجگان دولت حیران فرو ماندند و دبیران انگشت بدندان گزیدند.  چون کار آلب تگین یِکسو شد اسکافی متواری گشت و ترسان و هراسان همی بود، تا یک نوبت که نوح کس فرستاد و او را طلب کرد و دبیری بدو داد و کار او بالا گرفت و در میان اهل قلم منظور و مشهور گشت؛ اگر قرآن نیک ندانستی در آن واقعه بدین آیت نرسیدی و کار او از آن درجه بدین غایت نکشیدی.

 

حکایت (2)

 

  چون اسکافی را کار بالا گرفت در خدمت امیر نوح بن منصور مُتِمَکِّن گشت و ماکان کاکوی بِرِی و کوهستان عِصیان آغاز کرد و سر از ربقه اطاعت بکشید و عمال بخوار و سِمنک فرستاد و چند شهر از کومش بدست فرو گرفت

و نیز از سامانیان یاد نکرد.  نوح بن منصور بترسید از آنکه او مردی سهمگین و کافی بود، و به تدراک حال او مشغول گشت و تاش اسپهسالار [کذا][41] را با هفت هزار سوار به حرب او نامزد کرد که بِرَوَد و آن فتنه را فرو نِشانَد و آن شغل گران از پیش برگیرد، بر آن وجه که مصلحت بیند که تاش [کذا] عظیم خردمند بود و روشن رای و در مضایق چُست در آمدی و چابُک بیرون رفتی و پیروز جنگ بودی و از کارها هیچ بی مُراد باز نگشته بود و از حرب ها هیچ شکست نیامده بود، و تا او زنده بود مُلک بنی سامان رونقی تمام و کار ایشان طراوتی قوی داشت.  پس در این واقع امیر عظیم مشغول دل بود  و پریشان خاطر، کس فرستاد و اسکافی را بخواند و با او بخلوت بنشست و گفت: "من از این شُغل عظیم هراسانم که ماکان مردی دلیر است و با دلیری و مردی کفایت دارد و جود هم، و از دَیالمه جون او کم افتاده است، باید که با تاش موافقت کنی و هرچه در این واقعه از لشکر کشی بر وی فرو شود تو با یاد او فرو[42] [کذا] دهی و من به نیشابور مُقام خواهم کرد تا پشت لشکر بِمَن گَرم گَردَد و خصم شکسته دل شود.  باید که هر روز مُسَرِّعی با مُلطّفه از آن تو به من رسد و هرچه رفته باشد نُکَت از آن بیرون آورده باشی و در آن

  مُلطّفه ثبت کرده چنانکه تسلی خاطر آید." اسکافی خدمت کرد و گفت: "فرمانبُردارم."  پس دیگر روز تاش رایات بُگشاد و بر مقدمه از بخارا برفت و از جیحون عَبر کرد با هفت هزار سوار، و امیر با باقی لشکر در پی او بنیشابور بیامد.  پس تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش دَرکِشید و بِبِیهَق در آمد و بکومش بیرون شد و روی بر رِی نهاد با عزمی درست و حزمی تمام، و ماکان با ده هزار مرد حربی زره پوشیده بر در ری نشسته بود و  بِرِی استناد کرده تا تاش برسید و از شهر برگذشت و در مقابل او فرود آمد، و رسولان آمد و شد گرفتند، بر هیچ قرار نگرفت، که ماکان مغرور گشته بود بدان لشکر دل انگیز که از هرجای فراهم آورده بود.  پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود و

از آن نوع بسیار  دیده، چنان ترتیب کرد که چون دو لشکر در مقابل یکدیگر  آمدند و اَبطال و شِداد لشکر ماوراءالنهر و خراسان از قلب حرکت کردند نیمی از لشکر ماکان بجنگ دستی گشادند و باقی حرب نکردند، و ماکان کشته گشت.  تاش بعد از آنکه از گرفتن و بستن و کشتن فارغ شد روی باسکافی کرد و گفت: "کبوتر باید فرستاد بر مقدمه، تا از پی او مُسرِع فرستاده شود، اما جمله وقایع را بیک نکته باز باید آورد چنانکه بر همگی احوال دلیل بود و کبوتر بتواند کشید و مقصود بحاصل آید."  پس اسکافی دو انگشت کاغذ برگرفت و بنوشت:اما ماکان فَصارَ کَاسمِهِ والسلام.  از این ما مایِ نَفی خواست و از کانَ فِعل ماضی تا پارسی چنان بُوَد که ماکان چون نام خویش شد، یعنی نیست شد.  چون این کبوتر بامیر نوح بن منصور رسید از این فتح چندان تعجب نکرد که از این لفظ، و اسباب ترفیه اسکافی تازه فرمود و گفت: "چنین کس فارغ دل بابد تا بچنین نکته ها برسد."

 

حکایت (3)

 

هر صَناعَت که تعلق به تفکر دارد صاحب صناعت باید کف فارغ دل و مرفه باشد

که اگر بخلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود و بر هدف صواب بجمع نیاید زیرا که جز بجمعیت خاطر بچنان کلمات باز نتواند خورد.  آورده اند که یکی از دبیران خلفای عباسی  رَضيَ اللُه عَنهُم بوالی مصر نامه می نوشت و خاطر جمع کرده بود

و در بحر فکرت غرق شده سخن می پرداخت چون دُرّ ثَمین و ماء مَعین، ناگاه کنیزکش درآمد و گفت: "آرد نماند"، دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که آرد نماند، چنانکه آن نامه را تمام کرد و پیش خلیفه فرستاد و از این کلمه که نوشته بود هیچ خبر نداشت.  چون نامه بخلیفه رسید و مطالعه کرد، چون بدان کلمه رسید حیران فروماند و خاطرش آنرا بر هیچ نتوانست حمل کرد که سخت بیگانه بود.  کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال از او باز پرسید.  دبیر خجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد.  خلیفه عَظیم عَجَب داشت و گفت:" اول این نامه را بر آخر چندان فضیلت و رجحان است که قُل هُوَاللُه اَحَد را بر تَبَّت یَدا اَبی لَهَب، دریغ باشد خاطر چون شما بُلَغاء را بدست غوغاء مایحتاج باز دادن."  و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز بغور گوش او فرو نشد، لاجرم آنچنان گشت که معانی دو کَون در دو لفظ جمع کردی.

 

حکایت (4)

 

  صاحب کافی اسماعیل بن عبّاد الرّازی وزیر شهنشاه بود و در فضل کمالی داشت و تَرَسُّل و شعر او بر این دعوی دو شاهد عدل اند و دو حاکمِ راست و نیز صاحب مردی عدلی مذهب بود و عدلی مذهبان بغایت مُتِنَسِّک و مُتَّقی باشند، و روا دارند که

مومنی بِخَصمی یک جو جاودانه در دوزخ بماند[کذا !] و خَدَم و حَشَم و عُمّال او بیشتر آن مذهب داشتندی که او داشت، و قاضیی بود بِقُم از دست صاحب که صاحب را در نسک و تقوای او اعتقادی بود راسخ و یک یک برخلاف این از وی خبر می دادند و صاحب را استوار نمی آمد تا از ثقات اهل قم دو مقبول القول گفتند که زمان که خصومت میان فلان و بهمان بود قاضی پانصد دینار رِشوَت بِستُد.  صاحب را عظیم مستنکر آمد بدو وجه: یکی از کِثرَت رشوت و دوم از دلیری و بی دیانتی قاضی، حالی قلم برگرفت و بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم اَیُّها القاضی بِقُم قَد عَزَلناکَ فَقُم.  و فضلا دانند و بلغا شناسند که این کلمات در باب ایجاز و فصاحت چه مرتبه ای دارد.  لاجرم از آنروز باز این کلمه را بلغا و فصحا بر دل همی نویسند و بر جانها همی نگارند.

 

حکایت (5)

 

  لَمغان شهری است از دیار سِند از اَعمالِ غزنین و امروز میان ایشان و کفار کوهی است بلند و پیوسته خائف باشند از تاختن و شبیخون کُفّار.  اما لمغانیان مردمان بِشکوه باشند و جَلد و کسوب و با جلدی زَعری عظیم تا بغایتی که

   باک ندارند که بر عامِل بِیِک من کاه و یک بیضه رفع کنند و بِکَم از این نیز روا دارند که بِتَظلُّم بغزنین آیند و یکماه و دو ماه مُقام کنند و بی حصول مقصود باز نگردند.  فی الجمله در لِجاج دستی دارند و از اِبرام پشتی، مگر در عهد امین الدوله سلطان محمود اَنارَ اَللهَ بُرهانهُ یکی شب کفار بر ایشان شبیخون کردند و بِاَنواع خرابی حاصل آمد.  ایشان خود بی خاک مَراغه کردندی، چون این واقعه بیفتاد تنی چند از معارف و مشاهیر برخاستن و بحضرت غزنین آمدند و جامه ها بدریدند و سرها برهنه کردند و و واویلا کنان به بازار غزنین درآمدند، و ببارگاه سلطان شدند، و بنالیدند و بزاریدند و آن واقعه را بر صفتی شرح دادند که سنگ را بر ایشان گریستن آمد، و هنوز این زَعارَت و جلادت و تزویر و تمویه از ایشان ظاهر نگشته بود.  خواجه بزرگ احمد [بن]حسن میمندی را بر ایشان رحمت آمد و خراج آنسال ایشان را ببخشید و از عوارضشان مصون داشت و گفت که  بازگردید و بیش کوشید و کم خرج کنید تا سرِ سال بجای خویش باز آئید.  جماعت لمغانیان با فرحی قوی و بِشاشَتی تمام

باز گشتند و آنسال آب به کس ندادند، و چون سال بِسَر شد همان جماعت باز آمدند و قصه خود بخواجه رفع کردند نُکَت آن مقصور بر آنکه سالِ پار خداوند خواجه بزرگ ولایت ما را برحمت و عاطفت خویش بیاراست و بحمایت و حیاطَت خود نگاه داشت، و اهل لمغان بدان کرم و عاطفت بجای خویش رسیدند و چنان شدند که در آن ثَغر مُقام توانند کرد.  اما هنوز چون مُزَلزَلی اند و میترسیم که اگر مالِ مُواضِعَت را امسال طلب کنند بعضی مُستَأصَل شوند و اثر آن خلل هم بخزانه معموره بازگردد.  خواجه احمد حسن هم لطفی بکرد و مال دیگر سال ببخشید.  در این دو سال اهل امغان توانگر شدند و بر آن بسنده نکردند، در سوم سال طمع کردند که مَگَر ببخشد، همان جماعت باز بدیوان حاضر آمدند و قصه عرضه کردند و همه عالم عالم را معلوم شد که لمغانیان بر یاطل اند.  خواجه بزرگ قصه بر پشت برگردانید و بنوشت الخراجُ خُراجٌ اداوه دوائُهُ.  گفت: خَراج ریش هزار چشمه است گزاردن او داروی اوست، و از روزگار آن بزرگ این معنی مثلی شد و در بسیار جای بکار آمد.  خاک بر آن بزرگ خوش باد!

 

 

 

    حکایت (6)

 

در عهد دولت آل عباس رضی الله عَنْهُم خواجگان شگرف خاستند و حال برامکه خود معروف و مشهود است که صلات و بخشش ایشان بر چه درجه و مرتبه بوده است.  اما حسنِ سهلِ ذوالریاستین [کذا!] و فضل برادرش که از آسمان درگذشتند تا بدرجه ای که دختر فضل را خُطبَت کرد و بخواست، و آن دختری بود که در جمال در کمال بود و در فضل بی مثال، و قرار بر آن بود که مأمون بخانه عروس رود و ی ماه آنجا مُقام کند، و بعد از یکماه بخانه خویش بازآید با عروس.  این روز که نوبت رفتن بود-چنانکه رسم است خواست که جامهء بهتر پوشد، و مأمون پیوسته سیاه پوشیدی، و مردمان چنان گمان بردند که بدان همی پوشد که شعار عباسیان سیاه است، تا یکروز یحیی[بن] اکثم سئوال کرد که از چیست امیر المومنین بر جامه سیاه اقبال بیش میفرماید

مأمون با قاضی امام گفت که سیاه جامه مردان و زندگان است که هیچ زنی را با جامه سیاه عروس نکنند و هیچ مرده ای را با جامه سیاه بگور نکنند.  یحیی از این جوابها تعجب کرد.  پس مأمون آن روز  جامه خانه ها عرض کردن خواست، و از آن هزار قباء اطلس مَعدنی و مَلِکی و طمیم و نسیج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید و هم سیاهی درپوشید و بر نشست و روی بخانه عروس نهاد؛ و آن روز فضل سرای خویش بیاراسته بود بر سبیلی که بزرگان حیران بماندند، چندان نفائس جمع کرده بود که انفاس از شرح وصف آن قاصر بودند.  مأمون چون بدر سرای رسید، پرده ای دید آویخته خرم تر از بهار چین و نفیس تر از شعار دین، نقش او در دل همی آویخت، و رنگ او بجان همی آمیخت.  روی بِنُدَما کرد و گفت از آن هزار قبا هرکدام که اختیار کردمی اینجا رسوا گشتمی الحمد لله شُکراً که بر این سیاه اختصار افتاد.  و از جمله تکلف که فضل آن روز کرده بود یکی آن بود که چون مأمون بمیان سرای رسید طبقی پر کرده بود از موم بهیأت مرواریدِ گرد ، هر یکی چون فندقی، در هر یکی پاره ای کاغذ، نام دیهی بر او نبشته، در پای مأمون ریخت و از مردم مأمون هرکه از آن موم بیافت قباله آن دیه بدو فرستاد.  و چون مأمون به بیت العروس بیامد خانه ای دید مُجَصَّص و مُنَقَّش، ایزار چینی زده، خرم تر از مشرق در وقت دمیدن صبح و خوشتر از بوستان بگاه رسیدن گل، و خانه واری حصیر از شوشه زرِ کشیده  

افکنده، و بِدُرّ و لعل و پیروزه ترصیع کرده و هم بر آن مثال شش بالشی نهاده، و نگاری در صدر او نشسته از عمر و زندگانی شیرین تر و از صحت و جوانی خوشتر، قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی، با عارضی که شمس انور او را خداوند خواندی.  موی او رشک مُشک و عنبر بود، و چشم او حسدِ جَزع و عَبهَر، همچو سروی بر پای خواست و بخرامید، و پیش مآمون آمد و خدمتی نیکو بکرد، و عذری گرم بخواست، و دست مأمون بگرفت و بیاورد و در صدر بنشاندف و پیش او بخدمت بایستاد.  مأمون اور ا نشستن فرمود، بدو زانو در آمد، و سر در پیش آورد، و چشم بر بساط افکند.  مأمون واله گشت، دل درباخته بود جان بر سر دل نهاد، دست دراز کرد و از خلال قبا هژده دانه مروارید برکشید، هریکی چندِ بیضه عُصفوری، از کواکب آسمان روشن تر، و از دندان خوبرویان آبدارتر و از کیوان و مشتری مُدَوَّرتر، بلکه مُنَوَّرتر، نثار کرد.  بر روی آن بساط بحرکت آمدند و از اِستِواء بساط و تَدویر دُرَر حرکات متواتر گشت و سکون را مجال نماند.  دختر بدان جواهر التفات نکرد و سر از پیش برنیاورد: مأمون مشعوف تر گشت، دست بیازید و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند، عارضه شرم استیلا گرفت و آن نازنین چنان منفعل شد که حالتی که

 بِزنان مخصوص است واقع شد ، و اثر شرم و خجالت بر صفحات وَجَناتِ او ظاهر گشت و بَرفَور گفت: یا اَمیرالمُومِنین اَتی اَمرُاللهِ فَلا تستعجلوُه.  مإمون دست بازکشید و خواست او را غشی افتد از غایتِ فصاحت این آیت و لطف بکار بردن او در درین واقعه؛ نیز چشم از او بر نتوانست داشت و هژده روز از آن خانه بیرون نیامد و بهیچ کار مشغول نشد الا بدو، و کار فضل بالا گرفت و رسید بدانجا که رسید.  

 

حکایت (7)

 

  اما در روزگار ما هم از خلفای بنی عباس ابن المستظهر المسترشد بالله امیر المومنین طیب الله تربته و رفع الجنان رُتبَتَهُ از شهر بغداد با لشکری آراسته و تجملّی پیراسته و خزینه ای بی شمار و و سلاحی بسیار متوجّهاً الی خراسان، بسبب استزادتی که سلطان عالم سنجر داشت، و آن صناعت اصحاب اغراض بود و تمویه و تزویر اهل شر که بدانجا رسانیده بودند.  چون بکرمانشاهان

رسید، روز آدینه خطبه ای کرد که در فصاحت از ذُروه اوج آفتاب درگذشته بود و بِمُنتِهای عرش و عِلیین رسید.  در اثناء این خطبه از بَس دلتنگی و غایت ناامیدی شکایتی کرد از آل سلجوق که فصحاء عرب و بلغاء عجم انصاف بداند که بعد از صحابه نَبی رِضوانُ اللهِ عَلَیهِم اَجمَعین که تلامذه نقطه نبوت بودند و شارح کلمات جَوامِعُ الکَلِم- هیچکس فصلی بدین جَزالَت و فصاحت نظم نداده بود.  قالَ اَمیر المُومِنین المُستَرشِدُ بِالله : فَوَّضنا اُمُورَنا الی آل سلجُوق فَبَرزُو اَعلَینا فَطَالَ عَلَیهِم اَلاَمدُ فَقََسَت قُلُوبُهُم و کَثیرً مِنهُم فاسِقُون.  می گوید کارهای خود بآل سلجوق بازگذاشتیم، پس بر ما بیرون آمدند، و روزگار بر ایشان بر آمد و سیاه و سخت شد دلهای ایشان، و از ایشان، بیشتر فاسقانند، یعنی گردن کشیدند از فرمانهای ما در دین و مسلمانی.

 

حکایت (8)

 

  گورخان خطائی [ختائی] بِدِر سمرقند با سلطان عالم سنجر بن ملکشاه مصاف کرد، و لشکر اسلام را چنان چشم زخمی افتاد که نتوان گفت و ماوراء النهر او را مسلم شد بعد از کشتن امام مشرق حُسام الدین انارالله برهانه و وسع علیه رضوانه. پس گورخان بخارا را به اتمتکین داد پسر امیر بیابانی؟ برادرزاده خوارزمشاه آتسز

و در وقت بازگشتن او را بخواجه امام تاج الاسلام احمد بن عبدالعزیز سپرد که امام بخارا بود و پسر برهان، تا هرچه کند با اشارت او کند و بی امر او هیچ کاری نکند و هیچ حرکتی بی حضور او نکند، و گورخان بازگشت و به بَرسَخان بازَرفت، و عدل او را اندازه ای نبود و نَفاذِ او را حَدّی نه.  و الحق حقیقت پادشاهی از این دو بیش نیست.  اتمتکین چون میدان تنها یافت دست بظلم برد و از بخارا استخراج کردن گرفت.  بخارین تنی چند بِوَفد سوی برسخان رفتند و تظلم کردند.  گورخان چون بشنید نامه ای نوشت سوی اتمتکین بر طریق اهل اسلام: "بسم الله الرحمان الرحیم، اتمتکین بداند که میان ما اگرچه مسافت دور است، رضا و سخط ما بدو نزدیک است.  اتمتکین آن کند که احمد فرماید و احمد آن کند که محمد فرموده است، والسلام."  بارها این تأمل رفته است و این تفکر کرده ایم، هزار مجلد شرح این نامه است، بلکه زیادت و مُجمَلَش بغایت هویدا و روشن است و محتاج شرح نیست، و من مثل این کم دیده ام. 

 

حکایت (9)

 

  غایت فصاحت قرآن ایجاز لفظ و اِعجاز معنی است و هر چه فصحا و بلغا را

امثال این تضمین افتاده است تا بدرجه ای است که دهشت همی آرد و عاقل و بالغ از حال خویش همی بگردد، و آن دلیلی واضح است و حجتی قاطع بر آنکه این کلام از مجاری نفس هیچ مخلوقی نرفته است و از هیچ کام و زبانی حادث نشده است، و رَقَمِ قِدَم بر ناصیه اشارات و عبارات او مثبت است.  آورده اند که یکی از اهل اسلام پیش ولید بن مغیره این آیت همی خواند: قِيلَ يَٰا أَرْضُ ٱبْلَعِى مَآءَكِ وَ يَا سَمَآءُ أَقْلِعِى وَ غِيضَ ٱلْمَآءُ وَ قُضِىَ ٱلْأَمْرُ وَٱسْتَوَتْ عَلَى ٱلْجُودِىِّ. فقال الولید بن مغیره: "والله إن عليه لطلاوةً، و إنَّ لَهُ الحلاوَةً و إنَ أعلاهُ لَمُثمِر و إنَ اَسفَلَهُ لَمُغذِق و ما هُوَ قَولُ البَشَر.  چون دشمنان در فصاحت قرآن و اعجاز او در میادین اِنصاف بدین مقام رسیدند دوستان بنگر که تا خود بکجا برسند؟ والسلام.

 

حکایت (10)

 

پیش از این در میان ملوک عصر و جَبابِره روزگار پیش چون پیشدادیان و کیان و اَکاسِرَه و خلفا رسمی بوده است که مفاخرت و مبارزت بعدل و فضل کردندی، و هر رسولی که فرستادندی از حِکَم و رموز و لُغَز و مَسائِل با او همراه کردندی، و درین حالت پادشاه محتاج شدی بارباب عقل و تمیز و اصحاب رأی و تدبیر،

"

و چند مجلسی در آن نشستندی و برخاستندی، تا آنگاه که آن جوابها بر یک وجه قرار گرفتی، و آن لُغَز و رُموز ظاهر و هویدا شدی، آنگاه رسول را گسیل کردندی.  و این ترتیب برجای بوده است تا بروزگار سلطان عادل یمین الدولة والدین محمود بن سبکتکین رحمة الله، و بعد از او چون سلجوقیان آمدند-وایشان مردم بیابان نشین بودند و از مجاری احوال و مَعالی آثار ملوک بی خبر-بیشتر از رسوم پادشاهی بروزگار ایشان مندرس شد و بسی از ضروریات مُلک مُنطَمِس گشت.  یکی از آن دیوان برید است، باقی بر این قیاس توان کردن.  آورده اند که سلطان یمین الدوله محمود روزی رسولی فرستاد بماوراء النهر بنزدیک بُغراخان و در نامه ای تحریر افتاده بود تقریر کرده این فصل که قالَ اللهُ تعالی: ان اکرمکم عند الله اتقیکم.  و ارباب حقایق و اصحاب دقائق بر آن قرار داده اند که این تَقیه از جهل میفرماید که هیچ نقصانی ارواح انسان را از نقصِ جَهل بَتَر نیست و از نقصِ نادانی بازپَس تَر نه، و کلام ناآفریده گواهی همی دهد بر صحت این قضیت و درستی این خبر: وَالَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ.  پس همی خواهیم که ائمه ولایت ماوراء النهر و علماء زمین مشرق و افاضل حضرت خاقان از ضروریات اینقدر خبر دهند که: نبوّت چیست؟ ولایت چیست؟ اسلام چیست؟ ایمان چیست؟ احسان چیست؟ تقوی چیست؟ امر معروف چیست؟ نهی منکر چیست؟ صراط چیست؟ میزان چیست؟ رحم

چیست؟ شفقت چیست؟ عدل چیست؟ فضل چیست؟ چون این نامه بحضرت بُغراخان رسید و بر مضمون و مکنون او وقوف یافت ائمّه ماوراء النهر را از دیار و بِلاد بازخواند و درین معنی با ایشان مشورت کرد، و چند کَس از کِبار و عِظام ائّمه ماوراءالنهر قبول کردند که هر یک در این باب کتابی کنند و در اَثناء سخن و متن کتاب جواب آن کلمات درج کنند و بر این چهار ماه زمان خواستند، و این مهلت بانواع مُضِرّ همی بود، چه از همه قویتر اخراجات خزینه بود در اِخراج رسولان و پیکان و تعهد ائمه تا محمد بن عبده الکاتب که دبیر بغراخان بود و در علم تعمقی و در فضل تَنَوُقی داشت و در نظم و نثر تبجری و از فضلاء و بلغاء اسلام یکی او بود گفت که من این سئوالات را در دو کلمه جواب کنم چنانکه افاضل اسلام و اماثل مشرق در محل رضا و مقر پسند افتد، پس قلم بر گرفت و در پایان مسائل بر طبق فتوی بنوشت که قال رسول الله صل الله علیه و سَلَّم: التعظیم لِاَمر الله و الشفقته علی خَلقِ الله.  همه ائمه ماوراء النهر انگشت بدندان گرفتند و شگفتیها بودند بدو گفتند که اینت جوابی کامل و اینت لفظی شامل! و خاقان عظیم بَراَفروخت که دبیر کفایت شد و بائمه حاجت نیفتاد و چون بغرنین رسید همه بپسندیدند.  پس از این مقدمات نتیجه آن همی آید دبیر عاقل فاضل مِهین جمالی است از تجمّل پادشاه و بهین رفعتی است از ترّفُع پادشاهی.  پس بدین حکایت این مقالت ختم کنیم، والسلام.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



[1] . رجوع کنید به تاریخ گزیده طبع ژول گانتن ص 34-35.

[2] . تاریخ گزیده در آخر کتاب در فصل شعرا.

 

[3] . http://www.tahoor.com/fa/Article/View/27416

[4] . نگارستان قاضی احمد غفاری نسخه کتابخانه ملی پاریس، (متمم فارسی 1343 ورق 50، 70، 101،103، 134، 135 و غیرها).

[5] . چنانکه صریحا در در دیباچه دو مقامات حمیدی در طهران و کانپور و در کشف الظنون حاجی خلیفه و در یک از دو نسخه دیگر از مقامات حمیدی محفوظ در موزه بریطانیه مسطور است، ولی در دیباچه یک نسخه دیگر از مقامات موزه بریطانیه تاریخ تألیف مذکور نیست و اگر عدم ذکر تاریخ در این نسخه باعث شکّی و تردیدی درباره تاریخ تألیف مقامات گردد در هر صورت تاریخ تألیف چهارمقاله مقدم بر سنه 547 که دو مرتبه صریحا در اثناء کتاب ذکر شده نبوده است پس بطور قطع و یقین تاریخ تألیف آن محصور می شود بین سنه 547-552.  

[6]  . نسبت به  جد اعلای ایشان شنسب نام که به زعم مورخین ایشان معاصر علی بن ابی طالب علیه السلام بوده و بر دست آن حضرت ایمان آورده و از وی عهد و لوایی سِتُده است (طبقات ناصری طبع کلکته ص. 29 ببعد و تاریخ جهان آرای قاضی احمد غفاری نسخه موزه بریطانیه (شرقی 141، ورق 116).

[7] . در ایران و متعلقات آن حکمرانان ولایات و ممالکی را که استقلال کلی نداشته بلکه باجگذار سلاطین مستقله دیگر بودند ولی حکومت ایشان ارثی و ابأ عن جدّ بوده "مَلِک" می خوانده اند و این لقب را نیز سلاطین مستقله بدیشان عطا می کرده اند و پادشاهان مستقل از قبیل غزنویه، و سلجوقیه و غوریه فیروز کوه و خوارزمشاهیه دارای لقب رسمی "سلطان" بودند وغالبا این لقب بایستی از دارالخلافه بغداد برای ایشان فرستاده شود و چون اول کسی که خود را "سلطان" خواند سلطان محمود غزنوی بود بشرحی که در کتب تواریخ مذکور است لهذا ملوک سابق بر غزنویه را چون صفاریه و سامانیه و دیالمه کسی به لقب سلطان نخوانده است، و بعد از فتح بغداد بدست مغول و انقراض خلافت عربیه این نظم و ترتیب مانند بسی از نظامات و ترتیبات دیگر از میان رفت و مفهوم مصطلح این دو لقب با یکدیگر خلط گردید و اینجا جای تفصیل این مسأله نیست.  

. لباب الالباب عوفی طبع پرفسور ادوارد براون ج 2 ص 207-208.[8]

. ایضأ ج 2 ص .7[9]

. تذکرة الشعرا دولتشاه سمرقندی طبع پرفسور براون ص 60. [10]

11. رجوع کنید به لباب الألباب عوفی ج 2 ص 240 و تاریخ گزیده در آخر کتاب در فصل شعرا و هفت اقلیم در ذیل "جرجان و "مجمع الفصحاء" ج 1 ص 375 و ریو [Charles Pierre Henri Rieu] در فهرست نسخ فارسی موزه بریطانیّه ج 2 ص822 و غیرهم.

 . حاجی خلیفه طبع فلوگل ج 6 ص 468.  [12]

 سهو است عوفی فقط او را در جزء شعرای ماوراءالنهر که معاصر سلجوقیّه بوده اند شمرده و تعین نام نکرده است..[13]

[14] . علامت این نسخه در کتابخانه این است،  Or 3507.

[15]  . علامت این نسخه این است،  Or 2955

[16] . نمره این نسخه در کتابخانه عاشر افندی 285 است.

[18]. Literary History Of Persia, 2 vol., by Edward G. Browne, London< 1902, 1906.

 

[19] .A Year Amongst the Persians, by the same, London. 1893.

. دیباچه حاضر تلخیصی است از دیباچه مفصل چهرمقاله که با تعلیقات منتشر خواهد شد.[20]

[21] . کتابهایی که در این فهرست یاد نشده در حواشی کتاب حاضر با مشخصات ذکر شده اند.

[22] . (1) ب، ط، بلا توسط.

[23]  . (2) ا، ب، ط: - و روحانی.

[24] . (3) ا، ب، ط: و بامر.

[25] . (4) ب، ط: و بشمشیر.

[26] . (5) ط: +بازداشت؛ ب: +مضبوط نمود.

[27] . (1) طک غمد الجبوش.

[28] . (2) ظهیر الامام؛ ا، ب، ط: ظهیر الانام.

[29] . (3) ا، ب، ط: مجیر الایام.

[30]  (4) ا، ب، ط: نصرة

[31] . پادشاه دانای دادگرف یاری شده پیروزمن فاتح، حسام دولت و دین و یاور اسلام و مسلمانان، براندازنده کافران و مشرکان، چیره بر زندیقان و سرکشان، تکیه گاه لشکریان جهانف (موجب) سرافرازی شاهان و سلطانان، پشتیبان روزگار، پناه دهنده آفریدگان، بازوی (یاور) خلافت، زیبایی ملت، شکوه امت سامان (دهنده) عرب و عجم (ایران و انیران)، نژاده جهان، افتاب (آسمان) بزرگی (معالی جمع معلاة: شرف و رفعت)، پادشاه امیران، ابوالحسن علی پورِ مسعود یاریگر امیر مومنان.

[32] . فرزندان، فرزندزادگان، نسل. (غیاث).

[33] . سجع و تکرار فعل.

[34] . (5) ط.: + و حسب.

[35] . مسلک، راه (منتهی الارب).

[36] . (6) ط.: آل شیب؛ ق: آل سنت.

[37] . (امف) از تنضید به معنی برهم نهادن رخت متاع (منتهی الارب)، متسق، محکم آلمنجد). 

[38] . از باری (عر. افا) بمعنی آفریننده، رک: غیاث، منتهی الارب.

[39] . بمنت نهادن خود و بخشش عام خود.

[40] . سردار معروف سامانیان ابوعلی احمد بن محتاج چغانی.

[41] . ابوعلی محتاج یا ابوعلی چغانی بدیم مهم گمارده شد.

[42] . فرادادن.  متوجه کردن، یاآوری کردن.