۱۳۹۵ آبان ۵, چهارشنبه

آلزايمر گرفتن مشتي غلام حسين

رسم و رسومات مردم شهرستان بافت (رونما ، جاخالي با، پاگشا ، پاتختي ، آش قفا پا و...)



 كوكب خانم نگران و دلواپس در اتاق انتظار دكتر به مش غلام حسين اشاره مي كند كه بنشيند ، مش غلام حسين داد مي زند ! آقاي شاطر براي ما دو تا دوچونه خورشيدي بپز .
كوكب خانم شرمگين و خجالت زده مي گويد : مشتي جان بنشين ، اينجا نانوايي نيست ، مطب دكتر هست ، مش غلام حسين مي گويد : چشم فرنگيس خانم
دكتر از كوكب خانم مي پرسد؟ از كي شوهرت دچار فراموشي شده  و به اين حالت افتاده است ؟
كوكب خانم مي گويد : روزگار خوبي داشتيم و با توجه به اجاره كاري كه مشتي غلام حسين در ارزوئيه برداشته بود ، خدارا شكر وضع مالي خوبي هم داشتيم.
چند ماه پيش  برادر زاده مشتي غلام حسين دامادي داشت ، عباس را مي گويم.
با مش غلام حسين كلي كلنجار رفتم تا راضي شد براي برادر زاده اش يك سكه بهار آزادي بخرد و در مراسم پاتختي هديه بدهد.
چند روز پس از مراسم دامادي قرار شد عباس را پاگشا بكنيم ، ليست ميهمانان را با مشتي غلام حسين تهيه كرديم ، حدود 40 نفر شد.مشتي به شوخي مي گفت : در مراسم دامادي خودش اينقدر فاميل نداشته است.
بيچاره مش غلام حسين تمام بازار را خريد تا توانستيم از اين همه مهمان پذيرايي كنيم ،شب پاگشا به مشتي گفتم برو يك ربع بهار كه داريم بياور ، تا كنار آينه و قرآن بگذارم و جلو عروس و داماد بياورم به اصطلاح رونما بدهيم.
چند روز پس از مراسم پاگشا قرار شد( جاخالي با) برويم منزل پدر عباس، يك هديه خريديم و به منزل پدر عباس برديم .
عباس و عروس خانم كه در منزل جديد سكنا گرفته بودند ، توقع داشتند به منزل آنها برويم ، با كلي دعوا و اعصاب خردي ، خلاصه مشتي غلام حسين راضي شد تا يك هديه ديگر براي منزل آقا داماد بخرد.
اين روزها مشتي ديگر دل ودماغي نداشت و دچار كمي حواس پرتي شده بود.
 يك روزاز منزل پدر عباس تلفن زدند ، كه عباس و خانمش براي ماه عسل مي خواهند بروند حج ،  و اگر عصر منزل تشريف داريد ، مي خواهند بيايند خداحافظي
با هزار بدبختي مشتي غلام حسين را راضي كردم ، تا براي آنها آينه و قرآن درست بكنم و پولي را به عنوان سر راهي كنار اينه و قرآن بگذارم.
روز بعد كه براي بدرقه  عباس به فرودگاه مي رفتيم ، با هزار التماس و خواهش مشتي را راضي كردم كه يك دسته گل و يك جعبه شكلات بخرد  تا جلو فاميل كم نياوريم.
دو سه روز از رفتن عباس و تازه عروس به سفر حج گذشته بود ،  به مشتي گفتم : امروز منزل پدر عباس براي آش خوردن دعوت شده ايم ( مراسم آش قفا پا ). آش پشت پا درست كرده اند ، براي رفتن عباس به حج
در مسير كه مي رفتيم ، مشتي حال خوشي نداشت ، وقتي جلو يك مغازه گفتم نگه دار ، مي خواهم يك هديه ( جاخالي با) براي  سفر حج عباس بخرم ، مشتي يهو كوبيد روي ترمز، پيكان ما ايربك نداشت ، كله مشتي غلامحسين محكم خورد تو شيشه ماشين و حال مشتي بدتر شد.
دو هفته از سفر عباس گذشته بود  ، كه خبر دادند دو روز ديگر عباس و عروس خانم از حج مي آيند. جرآت نمي كردم از مشتي  براي خريد گوسفندي كه قرار بود جلو عباس بكشيم پول بگيرم ، آخر رسم است ، نبايد جلو فاميل كم بياوريم ، خودم از پولي كه براي دندان گذاشتنم پس انداز كرده بودم ، يواشكي به قصاب سر محل  پول دادم كه در مراسم استقبال گوسفند را بياورد و قرباني قدوم مبارك عروس وداماد كه از ماه عسل ! مي آيند  ، بكند.
وقتي براي استقبال به فرودگاه مي رفتيم ، به مشتي گفتم جلو يك گل فروشي نگه دارد، يك تاج گل ، شكل همين تاج گل هايي كه به گردن رضازاده مي انداختند ، خريدم و به مشتي گفتم ، وقتي حاج عباس آمد آنرا به گردنش بينداز.
مشتي تو يك حال و هوايي ديگر بود، گفت : چشم فرنگيس خانم
ماشين حاج عباس هر چند متري نگه مي داشت و يك گوسفند جلوش قرباني مي شد ، سر يك چهارراه  قصاب با صداي بلند گفت : به سلامتي حاج عباس و مشتي غلام حسين صلوات.
مشتي  يك مرتبه از جا پريد ، درست مانند اينكه دسته جوغن را تو سرش كوبيده باشند ، يك نگاه غضب آلودي به من كرد  و با اشاره گفت : نشانت مي دهم.
دو روز بعد براي مراسم وليمه دعوت شديم ،  كي جرآت داشت به مشتي بگويد بايد براي مراسم وليمه هم دسته گل و هديه بخريم ، با هر بدبختي كه بود  مشتي  را راضي كردم ، كه اين دفعه هم يك هديه بخرد.
آقاي دكتر،بگويم : مشتي ديگر حالش  خيلي بد بود ؛ همه اش به من مي گفت  : فرنگيس  ، اول فكر مي كردم شايد پاي كسي ديگر در ميان باشد ، ولي  بعد متوجه شدم كه مشتي دچار حواس پرتي شده است خيالم راحت شد!
نه ماه از مراسم دامادي حاج عباس  مي گذشت، در طول اين نه ماه  تمام اين مراسم ها و هديه دادن ها  را براي مريم خواهرزاده من  نيز كه تازه عروس شده بود ، بجا آورديم.
يك روز از منزل حاج عباس تلفن زدند كه خانم حاج عباس در بيمارستان وضع حمل كرده ، تبريكي گفتيم و عصر همان روز يك دسته گل و چند تا كمپوت و راني خريديم و رفتيم به عيادت عروس خانم كه در اين نه ماه تمام پس انداز مشتي غلام حسين و خودم را برايشان هديه خريده بوديم.
وقتي از بيمارستان بيرون مي آمديم ، حاج عباس ما را براي مراسم شب شش دعوت كرد ، به مشتي گفتم ، بايد طلا بخريم ، آخر بچه اول حاج عباس هست ؛ مشتي ديگر هوش و حواسي نداشت ، فقط مي گفت : هر چه شما بفرمائيد ، فرنگيس خانم
ده روز پس از مراسم شب شش ، حاج عباس تلفن زد و ما را براي ختنه سوري پسرش دعوت كرد .
وقتي به مشتي غلامحسين گفتم : امروز حاج عباس  تلفن زده و ما را براي مراسم ختنه سوري دعوت كرده ، مشتي با تعجب گفت : پس تا بحال حاج عباس را ختنه نكرده اند ، گفتم : پسر حاج عباس
مشتي گفت : پس عباس داماد شده كه ختنه سوري پسرش باشد.
بعد از اينكه هديه خريديم و به ختنه سوري پسر حاج عباس رفتيم .مشتي غلام حسين گير داده ، كه فرنگيس خانم بيا با من ازدواج كن ، هر چه مي گويم : مشتي من زن تو كوكب هستم ؛ مي گويد ، فرنگيس خانم اگر با من ازدواج كني و در همين سال يك كاكل زري بدنيا بياوري  ، دولت  يك جا يك ميليون تومان به حساب فرزندمان مي ريزد تا براي او حساب آتيه باز كنيم.
آقاي دكتر! تو را بخدا كمك كن ، مشتي دارد از كفم مي رود. هر شب از خواب مي پرد و مي گويد كابوس ديدم ، حاج عباس را ديدم كه ما را براي مراسمي دعوت كرده ، تازگي ها از حاج عباس خيلي مي ترسد ، هر جا حاج عباس را مي بيند از ترس قايم مي شود.
دكتر : فرنگيس خانم  ، معذرت مي خواهم ،كوكب خانم ، مشتي غلام حسين شما دچار يك بحران روحي شده است  ، بنده خدا حق هم دارد ، شما براي اينكه هوش و حواسش سر جايش  بيايد ، بايد يك مدتي در هيچ گونه مراسمي كه قرار باشد هديه بدهد ، حاضر نشويد .
آقاي دكتر ، دوا و درماني نياز نيست ، چند تا حب لااقل بدهيد كه شب ها  كابوس حاج عباس را نبيند.
دكتر : كوكب خانم  گوش بدهيد ، اگر مي خواهيد مشتي غلام حسين زود خوب بشود ، چند تا مراسم بگيريد  ، تا براي شما هديه بياورند و مشتي خوشحال بشود و در ضمن با حاج عباس ترك رابطه كنيد.
كوكب خانم : خدا مرگم بده ، آقاي دكتر اين چه حرفي هست ، ما چه مراسمي بگيريم؟
مشتي غلام حسين : اقاي دكتر بگو براي من ختنه سوري بگيرند.
كوكب خانم : خجالت بكش مرد ، اين چه حرفي هست.
دكتر : مشتي چه روزي بدنيا آمده ؟ برايش جشن تولد بگيريد.
كوكب خانم : آقاي دكتر من روزش را ياد ندارم ، ولي ننه اش مي گويد ، مشتي را قوس بدنيا آورده ،  تازه زشته آقاي دكتر ، اين قرتي بازي ها ديگه چيه كه براي مشتي جشن تولد بگيريم.
مشتي غلام حسين : آقاي دكتر بگو برايم مراسم ازدواج با فرنگيس خانم را بگيرند . 
دكتر كوكب خانم و مشتي را به بيرون هدايت مي كند .
مشتي غلام حسين   شاكي از اينكه براي گرفتن دو تا قرص نون چقدر در نونوايي معطل شده است ، از مطب دكتر غرغركنان خارج مي شود. حاج عباس بيچاره ام كردي ، حاج عباس به خاك سياهم نشاندي ، حاج عباس من تا به حال وام نگرفته بودم ، حاج عباس اگر پشت گوشهايت را ديدي  ، ما را هم مي بيني، حاج عباس...
                                                     حميد هرندي
نوشته شده توسط حميد هرندي در 11:27 |  لینک ثابت   • آرشیو نظرات