۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

ای بی‌خبر بکوش که صاحب خبر شوی تا راهرو نباشی کی راهبر شوی در مکتب حقایق پیش ادیب عشق هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی

کجائید ای شهیدان خدائی
////////////
توی یک جنگل تن خیس کبود
یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تو پرش
جنگل بزرگ خورشید رو سرش
تو هوای آفتابی
روی درختا می پرید
تن شو به جنگل
روشن خورشید می کشید
تا یه روز ابرای سنگین اومدن
دنیای قشنگ شو به هم زدن
هر چی صبر کرد آسمون آبی نشد
ابرا موندن ، هوا آفتابی نشد
بس که خورشید شو تو زندون سرد ابرا دید
یه دفه دیوونه شد، از توی جنگل پر کشید
زنده گی شو توی جنگل جا گذاشت
رفت و رفت ابرا رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید
اما خورشید به تن ش آتیش کشید
اگه خورشید یکی تو آسمونه
مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی یکی به بالا چشم می دوزه
می ره با این که می دونه می سوزه
من همون پرنده بودم که یه روز خورشیدو دید
اسم من یه قصه شد؛ این قصه رو دنیا شنید ٠٠٠