ذهب . [ ذَ هََ ] (ع اِ) زر. طلا عقیان . ذَهبة. تبر. عسجد. سام . عین . نضر. ج ، اَذهاب ، ذُهوب . ذُهبان ، ذِهبان . یکی از اجساد کیمیاگران و ارباب صناعت کیمیا از آن بشمس کنایت کنند. (مفاتیح العلوم خوارزمی ) :
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر ز آن کزدم آتش برون آید ذهب .
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و وز ذهب وز مذهبت .
|| زرده ٔتخم مرغ . || نام پیمانه ٔ اهل یمن را. ج ، ذِهاب ، اَذهاب . جج ، اَذاهِب ، اَذاهیب . به پارسی زر وطلا و به ترکی آلتون گویند طبیعتش معتدل است و گویندمایل است به گرمی ضعف دل و خفقان را دفع کند و جمیعمرضهای سوداوی را سودمند آید و چون طلای خالص را از گردن اطفال آویزند از مرض صرع ایمن گردند و مجرب است و محلولش لطیف تر و قوی تر از غیر محلول است و شربتی ازو قیراطی است و گویند دانگی و مصلحش مشک و عسل است و گویند حب الاَّس است و در نوروزنامه ٔ خیام آمده است : اندر یاد کردن زر و آنچه واجب بود درباره ٔ او. زر اکسیر آفتاب است و سیم اکسیر ماه ، و نخست کس که زر وسیم از کان بیرون آورد جمشید بود، و چون زر و سیم از کان بیرون آورد فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند، و گفتند این پادشاه مردمان است اندر این زمین چنانک آفتاب اندر آسمان و سیم را چون قرصه ٔ ماه کردند، و بر هردو روی صورت ماه مهر نهادند، و گفتند این کدخدای مردمان است اندر زمین چنانک ماه اندر آسمان و مر زر راکه خداوند کیمیاست شمس نهارالجد خوانده اند یعنی آفتاب روز بخت و سیم را قمر لیل الجد یعنی ماه شب بخت و مروارید را کوکب سماء الغنا یعنی ستاره ٔ آسمان توانگری ، و گروهی زیرکان مر زر را نار شتاء الفقر خوانده اند یعنی آتش زمستان درویشی ، و گروهی لح لح قلوب الاجله یعنی خرمیهای دل بزرگان و گروهی نرجس روضة الملک یعنی نرگس بوستان شاهی و گروهی قرة عین الدین یعنی روشنائی چشم دین . و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنک مرد را دلاور کند و دانش را قوت دهد و سه دیگر آنک نیکویی صورت افزون کند و جوانی تازه دارد و پیری دیررساند و چهارم عیش را بیفزاید و بچشم مردم عزیز باشد و از بزرگی (ای ) که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب . و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید و بتن مردانه و ایمن بود از بیماری صرع و در خواب نترسد و چون بمیل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود و در قوت بصر زیادت کند و خلاخل زرین چون بر پای باز بندند بر شکار دلیرتر و خرمتر رود، و هر جراحتی که بزرافتد زود به شود ولیکن سر بهم نیارد و از بهر این زنان بزرگان دختران و پسران خویش را گوش بسوزن زرین سوراخ کنند تا آن سوراخ هرگز سربهم نیارد و بکوزه ٔ زرین آب خوردن از استسقاء ایمن بود و دل را شادمانه دارد و از این سبب اطباء بمفرح اندر زر وسیم و مروارید افکنند و عود و مشگ و ابریشم بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آن را بگوهر زر و سیم توان برد، و آنچ از جهة انقباض افتد بمشک و عود و ابریشم بصلاح توان آورد. و آنچه از غلبه ٔ خون افتد به کهربا و ندّ و آنچه از سطبری خون افتد بمروارید و ابریشم ،
اندر علامت دفینها: هر زمینی که درو گنجی یا دفینی باشد آنجا برف پای نگیرد و بگدازد از علامتهای دفین یکی آن است که چون زمینی خراب باشد بی کشتمند و اندر آن سپرغمی رسته بود بدانند که آنجا دفین بود و چون شاخ کنجد بینند یا شاخ بادنجان بدامن کوه که از آبادانی دور بود بدانندکه آنجا دفین است و چون زمینی شورناک باشد و بر آن بقدر یک پوست گاو خفتن خاک خوش باشد یا گلی که مهر را شاید بدانند که آنجا دفین است و چون انبوهی کرکسان بینند و آنجا مردار نباشد بدانند که آنجا دفین است و چون بارانی آید و بر پاره ای زمین آب گرد آید بی آنک مغاکی باشد بدانند که آنجا دفین است و چون بزمستان جایگاهی بینند که برف پای نگیرد و زود می گدازد و دیگر جایها بر حال خویش باشد بدانند که آنجا دفین است و چون سنگی بینند لعررو چنانک روغن برو ریخته اند وباران و آب که بروی آید به وی اندر نیاویزد و تری نپذیرد بدانند که آنجا دفین است و چون تذرو را بینند و دراج را که هر دو بیک جا فرو می آیند و نشاط و بازی میکنند یا مگس انگبین بینند بی وقت خویش بر موضعی گرد آیند یا درختی بینند که از جمله ٔ شاخهای او یک شاخ بیرون آمد جداگانه روی سوی جایی نهاده و از همه شاخها افزون باشد بدانند که آنجا دفین است اینهمه زیرکان بچاره نشان کرده اند تابه وقت حاجت بر سر این دفینه توانند آمد و هر که زر را بی آنک در خنبره یا چیزی مسین یا آبگینه نهد همچنان در زیر زمین دفن کند چون بعد از سالی برسر آن رود زر را باز نیابد پندارد که کسی برده است ندزدیده باشند لیکن بزیر زمین رفته باشد از بهر آنک زر گران باشد هر روز فروتر همیرود تا به آب رسد. و اندر قوت زر حکایتها اندکی یاد کنیم . حکایت : روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت ای خدایگان دختر خویش بزنی بمن ده تا من دل [ تو ] از جهت قیصر فارغ گردانم نوشین روان با خود گفت این مردک چه میگوید، از آن سخن گفتن وی عجب داشت ولیکن ازبیم آن استره که حجام بدست داشت هیچ نیارست گفتن جواب داد چنین کنم تا موی نخست برداری چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت بزرجمهر بفرمود تا حجام را بیاورند وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی گفت هیچ نگفتم فرمود تا آن موضع را که حجام پای بروی داشت بکندند چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود گفت ای خدایگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه این مال گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج و بتازی این مثل را گویند من یری الکنز تحت قدمیه یسأل الحاجة فوق قدره .حکایت ، بپناخسرو برداشتند این خبر که مردی به آمل [ زمینی ] خرید ویران و برنجستان کرد اکنون از آن زمین برنج میخیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمیخیزد، پناخسرو آن زمین را بخرید بچندانک بها کرد و بفرمود تا آن زمین را بکندند چهل خم دینار خسروانی بیافت اندر آن زمین و گفت قوت این گنج بود که این برنجستان بر این گونه میدارد . حکایت : از دوستی شنیدم که مرا بر قول او اعتماد بودی که ببخارا زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردند [ ی ] و از سخن او خندیدندی ، روز در خانه ای جامهای دیباش پوشانیدند و پیرایهای زر و جوهر برو بستند، و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد آن زن چون در آن (زر) و جوهر نگرید و تن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد چنانک مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی . جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. و گویند که بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی ، و زن را فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی ، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان و چون پسری زادی درستی زر و سیم برگهواره ٔ او بجنبیدی ، گفتندی کدخدای مردمان این هر دواند - انتهی . و در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده است : ذهب بفارسی زر و طلا نامند معتدل مایل بحرارت و مقوی دل و حرارت و رطوبت غریزیه و مفرح و جهت خفقان و وسواس و جذام و جنون و انواع بواسیر و امراض سوداوی و صفراوی و یرقان و سپرز و ضعف گرده و سنگ مثانه و رفع هموم و محلول مستحاله ٔ او که با مروارید در آب ترنج حل کرده باشند جهت جذام مجرب و بدستور جهت زحیر و اسهال دموی و محلول او با نوشادر فقط جهت اخراج سم مجرب و طلای آن محلل اورام و جهت داء الثعلب و داء الحیه و بهق و برص و اکتحال او جهت غلظ اجفان و بیاض و عشا و کمنه و انباشتن او در ثقبه ٔ غرب جهت رفع آن مجرب و میل سرمه که از آن بسازند جهت تقویت بصر ومنع رمد و درد چشم وذرور او جهت آکله و سنون او جهت درد دندان و امساک او در دهان جهت رفع بدبوئی آن و انگشتری او جهت داحس و ام صبیان و مفاصل مؤثر و تعلیق خالص او را جهت رفع فزع اطفال مجرب دانسته اند و لیناوس این خاصیت را مخصوص دانه ٔ حجری بقدر خردلی که در غایت صلابت می باشد و با طلای معدنی متکون میگردد دانسته است و لعب با طلا و دیدن او مورث رفع هموم و باعث سرور و تقویت دل است و چون گوش را با سوزن طلا سوراخ کنند هیچ وقت التیام پذیر نگردد و گویند مضر مثانه و مصلحش عسل و مشک است و اکثر را اعتقاد آنکه اصلاً ضرری در او نیست و چون طلا را بنهجی سحق نمایند که از اجساد چیزی داخل نباشد خصوصاً ادویه ٔ سمیه در آن وقت خوردن او باعث طول عمر و رفع جمیع امراض سوداوی و حفظ صحت است و در این امور چیزی عدیل او نیست و طریق حل و سحق در دستورات مذکور است و قدر شربتش از یک قیراط و نیم است تا یکدانک و بدلش یاقوت محلول و از صاحب تجربه منقول است که چون از طلا شکل هلیله ساخته درخواب و بیداری صاحب توحش مزمن و خفقان و خیالات فاسده در اندک مدتی در دهان نگاهداشته رفع جمیع اعراض مذکور میشود - انتهی . و در اختیارات بدیعی آمده است : ذهب بپارسی زر سرخ گویند طبیعت وی معتدل بود و لطیف . و فولس گوید گرم و لطیف بود نافع بود جهت درد دل و خفقان و تقویت آن و در ادویه ٔ داءالثعلب و داءالحیه طلا کردن نافع بود و سحاله ٔ وی در دهن گرفتن گند بوی دهن را زائل گرداند و در چشم کشند بغایت نافع بود و سحاله ٔ وی یعنی آنچه به سوهان زده باشند در ادویه جهت دفع سودا بغایت نافع بود و محلول وی لطیف تر بود و اقوی از سحاله بود. و صاحب منهاج گوید مقدار مستعمل از وی قیراطی بود و گویند مضر است بمثانه و مصلح وی مشک و عسل بود صاحب تقویم گوید مضر بود بمثانه و آلات بول و مصلح آن حب الاَّس و شاه بلوط بود و شربتی از وی دانگی بود. دیسقوریدوس گوید بدن را فربه گرداند و نافع بود جهت حزن دل و اندوه و غم و بادی که در درون بود و عشق و فزع که از شدت سودا بود و خاصیت وی آن است که نافع است عظیم دل را. و فولس گوید بدن را فربه گرداند و سر کردش را نافع بود و جذام را بغایت نافعبود و چون سحاله ٔ وی در ضمادات مستعمل کنند عرق النساء و نقرس و فالج را سود دهد و چون با ادویه بیاشامند مثل بسفایج و کمادریوس سودمند بود همه دردهای سوداوی را مقوی اعضای اصلی بود. در خواص آورده است که اگر نرمه ٔ گوش دختران بسوزن زرین سوراخ کنند دیگر فراهم نشود و اگر پاره ای زر خالص بر کودکی آویزند نترسدو صرع گرد وی نگردد و این بغایت مجرب است و کسی که داحس داشته باشد و داحس را بشیرازی خوی درد خوانند انگشتری زر در انگشت کند درد ساکن گردد و مجرب است . در خواص آورده اند که نیم دانگ زر سرخ در ده رطل زیبق اندازند غوص کند و اگر هر جسم دیگر باشد یک رطل بیاندازند غوص نکند. و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: رئیس المعادن المطبوعة کلها تطلبه فی تکوینها فتقصر بها الاَّفات و العوارض و هو لایطلب غیر رتبته و تکونه من هیولانیة الزئبق و الکبریت الخالصین علی نحو ثلث من الاول و ثلثین من الثانی و مؤلفهما قوة صابغة و فاعلها الحرارة و باقی العلل معلومة و یبداء تکونه بشرف الشمس مقابلة للمریخ مسعودة ببرمهات أعنی مارس و یتم بفبرایر و أجوده الکائن بقبرص ثم جبال الحبشة واطراف الهند و اوسطه المصری و أردوءة الانطاکی و اختلافه بحسب غلبة الزئبق و قد ینزل جیده بمزج الفضة منزلة انواعه الاصلیة و قد ترفع انواعه الخسیسة بالعلاج الی ارفعها اذا اتقن جلائها و أجودها ما یرفعه الزاج و البارود متساویین و الشب و الملح علی نحو النصف اذا احکم ذلک بنحو الدفلی و الاَّس و هو اصبر المنطرقات علی سائر الاَّفات و یبقی الی آخر الدهر من غیر تطرق تغیر و قیل الندی یفسد لونه و ان نخالة القمح تحفظه و هو معتدل مطلقاً و قیل حار رطب فی الاولی باطنه کظاهره یقطع الخفقان و الغثیان و مبادی الاستسقاء و الطحال و الیرقان و ضعف الکلی و حصی المثانة و الحرقة و انواع البواسیر و الوسواس و الجنون و الجذام و أمراض الیابسین شربا و الصداع و الهموم مطلقاً و یجلو البیاض و السبل و غلظ الجفن و الغشاء و الکمنة کحلاً و یفرح مطلقاً و یمنع التابعة و أم الصبیان الداحس و وجع المفاصل تختما و وجع الاکلة و وجع الاسنان اذا نبشت به و البخر مسکافی الفم و اذا مرت مراوده فی العین قوت البصر و منع اوجاع العین و الرمد و اذا مسحت به الاذان قوی السمع و اخرج ما فیها من الرطوبات . و الذهب الموروث اذا کبس به الغرب و بواسیر الماق ازالها مجرب و اذا حلت سحالة الذهب و اللؤلؤ بماء الاترج وشربت قطع الجذام مجرب و کذا الزحیر و الذوسنطاریا وطلاؤه یزیل داء الحیة و الثعلب و البرص و البهق و نحوه من الاَّثار کل ذلک عن تجربة و اذا سبک مثقال منه بوزنه من الفضة و القمر و الشمس فی برج ناری و ان اتفقا کان اولی و حمل علی الرأس فی خرقة حمراء منع الخوف و الخیالات و الصرع و الاختناق بالخاصیة و اذا عمل شریط منه و لف سبع لفات علی الید منع الاحلام الردیئةو اسقاط النساء و متی حل بالنوشادر فقط و شرب أخرج السم مجرب و ان طلی حلل الاورام أو قطر فی العین أزال کل علة و قالوا لا ضرر فیه و قیل یضر المثانة و یصلحه العسل و شربته الی قیراط و نصف (و من خواصه ) أن الحبة منه تغوص فی الزئبق و لیس غیره من المعادن کذلک و یلیه الزئبق فی الثقل فالرصاص و معیاره خمسون و اصله بلا تحلیل و ترکیبه من صورتین و مزجه بکمال النسبة و بدله الیاقوت المحلول . و ابوریحان بیرونی در الجماهر فی معرفة الجواهر گوید:
هو بالرومیة خروصون و بالسریانیة دهبا و بالهندیة سورن و با الترکیة آلطن و بالفارسیة زر و بالعربیة بعد الذهب النضار و یقال لما استغنی عنه بخلوصه عن الاذابة العقیان و اظن منه سمی العقیان کذا و هو مثل الموجودفی براری السودان بنادق کالمهرجات یلتقطها من دخلهامن اهل سفاله ال-زنج ق-ال الش-اعر.
کمستخلص العقیان جاد محکه
و طالب علی احمائه حین یوقد.
والتبر یقع علی الذهب و الفضة کما هو قیل أن یستعملا فی عمل و بعضهم یدخل فیهما النحاس و منهم من یوقع التبر علی جمیع الجواهر الذائبة قبل استعمالها الا أنه بالذهب اعرف منه بالفضة و غیرها و قیل ان الذهب سمی بالذهب لانه سریع الذهاب بطی الایاب الی الاصحاب و قیل لان من رآه فی المعدن بهت له و یکاد عقله یذهب و یقال رجل ذهب اذا اصابه ذلک و قیل لدیوجانس ، لم اصفر الذهب ؟ قال ، لکثرة اعدائه فهو یفزع منهم - و فی دیوان الادب ان العسجد هو الذهب - قال و هذا الاسم یجمع الجواهر کلها من الدر و الیاقوت و لیس کذلک فان الذهب وحده اذا سمی عسجدا و لم تسم تلک الجواهر علی حدتها عسجد الزمت الصفة الذهب و فارقتها و کانه ذهب الی تاج من عسجد و قد تضمن تلک الجواهر و ظن ان العسجد وقع علی کل واحد منها و لیس یمتنع ان یقال فی مثله تاج من ذهب لایتجه الاعلی الذهب وحده و لایقع علی شی ٔ معه و لکن یکتفی بذکره عن ذکر ما علیه اذالتاج لایخلو من الترصیعفالعسجد اذا هو الذهب فقط - و من اسمائه الزخرف و هو فی الاصل مازین من القول حتی راح فی معرض الصدق ثم نقل الی التزویق و التزیین فی صناعة التصویر و منه الی الذهب - قال اﷲ تعالی «او یکون لک بیت من زخرف » - مزین منقوش بالذهب و ربما جاد سنخ الذهب فی معدنه و ربما لم یجد کذهب المعدن المعروف بتوث بنک بزرویان فی خضرته و ذهب الختل فی صفرته و ذهب ناحیة تعز و الافغانیة فی خفا اما ذاتیه و اما بنفاخة فیه مملؤة هواء او ماء - ثم منه ما یتصفی بالنار أما بالاذابة وحدها او بالتشویة المسماة طبخاله و الجید المختار یسمی لقطا لانه یلقط من المعدن قطاعا یمسی رکازا و أرکز المعدن اذا وجد فیه القطع سواء معدن فضة او ذهب و ربما لم یخلو من شوب ما فخلصته التصفیة حتی اتصف بالابریز لخلاصه و یثبت بعدها علی وزنه و لم یکد ینقص فی الذوب شیئاً. قال أبواسحاق الصابی :
صلیت بنارالهم فازددت صفرة کذا الذهب الابریز یصفو علی السبک . و قال أبوسعیدبن دوست .
أری الشیخ ینقص فی جسمه
و یزداد بالسن فی حنکته
کما ینقص التبر فی وزنه
و یزداد بالسبک فی قیمته .
و لمثله قیل ، ان الزاهد فی الذهب الاحمر اکرم من الذهب الاحمر - و ربما کان الذهب متحد ابالحجر کانه مسبوک معه فاحتیج الی دقه و الطواحین تسحقه الا أن دقه بالمساحِن اصوب و ابلغ فی تجویده حتی یقال انه یزیده حمرة و ذلک انه ان صدق مستغرب عجیب و لمساحن هی الحجارة المشدودة علی اعمدة الجوازات المنصوبة علی الماء الجاری للدق کالحال بسمرقند فی دق القنب للکواغذ و اذا اندق جوهر الذهب او انطحن غسل عن حجارته وجمع الذهب بالزئبق ثم عصر فی قطعة جلد حتی یخرج الزئبق من مسامه و یطیر مایبقی فیه منه بالنار فیسمی ذهبا زئبقیا و مزبقا و الذهب الذی بلغ النهایة التی لاغایة ورأها من الخلوص کما حصل لی بالتشویة بضع مرات لایؤثر فی المحک کثیر أثر و لایکاد یتعلق به و لکاد یسبق جموده اخراجه من الکورة فیأخذ فیها فی الجمود عند قطع النفخ - و اغلب الظن فی الذهب المشتفشار انه للینه وانه کان فی ایام الفرس محظورا علی العامة من جهة السیاسة و کان للملوک خاصة - و یشبهه فی التشبیه قول ذی الرمة :
کأن ّ جلودهن مموهات
علی ابشارها ذهبا زلالا.
فالزلال من صفات الماءو لکنه لما ذکر التمویه و اصله من الماء وصف المشبه بصفاته و الماء الزلال اصفی الاشیاء و اشرفها فأضاف جلالته الی الذهب کما تقدم فی قول أبی ذویب :
یدوم الفرات فوقها و یموج .
و قال عبیداﷲ بن قیس الرقیات :
کأن ّ متونهن تظل تکسی
شعاع الشمس او ذهبا مذابا.
و ذهب هو ایضا الی التعظیم و الا فالذهب و الفضة و النحاس اذا أذیبت تساوت فی اکتساب الحمرة من النار. و قالت هند بنت عتبة:
فمن یک ذا نسب خامل
فانا سلالة ماء الذهب .
و قال حمزة:
ان سیبه کانت کرة من ذهب محلول تقلبها الملوک و تلعب بها کما تقلب الان اکراللخالخ و کان اذا قبض علیها انساب الذهب من بین اصابعه کأنه عصره فانعصر و المشتفشار هو الشراب المعصور [ بالیدلا ] بالارجل للعوام فاماسیلان الذهب المذکور بالعصر فما ابعده و انما یسیل بعصر المطرقة من بین حدیدتی السکة و لتصدیق الکذب وصفه بالحل . و الذهب المحلول عند الکیمیائین یکون فی الزجاجة ماء اصفرر جراجا قد زالت ذهبیته و صفرته الباقیةکالزرنیخیة. و من امثاله فی کتاب سفر الملوک من کتب الیهود انه کان فی جملة هدایا حیرام ملک صور الی سلیمان علیه السلام درع و درقات و ذهب سائل یطلی ، و توجیه وجه لهذا اسهل لکن قول السخف فی الصحراء سخف . و کان ابانواس او ابن المعتز اخذ من هذا فی قوله :
و زنالها ذهبا جامدا
فکالت لنا ذهبا سائلا.
و الخیوط الذهبیة التی سنذکرها اولی بأن تثهم بالسیلان و لکن حین یوقف علی حقیقة سیلان الذهب بها. وحدث من شاهد عند بعض التجار قطعة ذهب کأنه سیلان الموم من الشمعة خلقة لاصنعة. قال ابوسعید بن دوست :
و هل عار علی الذهب المصفی
اذا وازته سنجات العیار.
و متی رازی الذهب غیره فی الوزن لم یساو حجمه و سنجات العیار فی الاغلب تکون من حدید و نسبة حجم الحدید الی حجم الذهب المتساویین فی الوزن نسبة مائة واحد و خمسین الی ثلاثة و ستین یقنعک فیه ان کفتی میزانک اذا وسعتا شیئا واحدا کانتا متساویتین فی الوزن مضروبتین فی جنس واحد ثم وازنت فیهما ذهبا مع غیره حتی توازنا ثم ادلبتهما معا فی الماء و شلتهما بعد الغوص فی الماء ان کفة الذهب ترحج لان ما دخلها من الماء اکثر مما دخل الکفة الاخری واﷲ اعلم .
فی ذکر اخبار الذهب و معادنه : ماء السند المار علی و یهند قصبة القندهار ویعرف عند الهند بنهر الذهب و حتی أن بعضهم لا یحمد ماؤه لهذا السبب و یسمی فی مبادی منابعه موه ثم اذا اخذ فی التجمع یسمی کرش ای الاسود لصفائه و شذة فی خضرته لعمقه و اذا انتهی الی محاذاة منصب صنم شمیل فی بقعة کشمیر علی سمت ناحیة بلول سمی هناک ماء السند. و فی منابعه مواضع بحفرون فیها حفیرات و فی قرار الماءٌ و هو یجری فوقها و یملاونها من الزئبق حتی یتحول الحول علیها ثم یأتونها و قدصار زئبقها ذهبا و هذا لان ذلک الماء فی مبدئه حاد الجری یحمل الرمل مع الذهب کاجنحة البعوض رقة و صغرا و یمر بها علی وجه ذلک الزئبق فیتعلق بالذهب و یترک ذلک الرمل یذهب و یحکون عن شرغور ان بها عینا هی لوالیهم الخان خاصة لایقربها احد و هو یکسحها کل سنة و یستخرج منها ذهبا کثیرا و لا شک انها من جنس ما ذکرناه من ماء السند قد احتیل لموضع منها محدود حتی برسب فیه الذهب الموجود من ماء جیحون فی حدود ختلان فانها اقرب الی منابعه المنحدرة من علی و عندها تفترقوة الماء الحامل للذهب باقترابه من المستواة فیعجز عن حمله و یخلیه للرسوب فاذا استخرج مع الرمل و التراب میز بالغسل و جعل بالعصر و النار بنادق مزبقة. و أخبرنی من شاهد فی جبال الختل قریة سماها و انها خالیة عن المیرة و النعمة اصلا و انما معاشهم بتربص الامطار الربیعیة فانها اذا جادت و اسالت خرجوا عندهدوها و اقلاعها بسکاکین و اوتاد حدید ینحتون بها عن المسایل و یکشفون طینها عن ذهب کسقائف بیض مضروبة مطولة و کخیوط بالات الصاغة ممدوة و یجمعونها لاثمان ما یحمل الیهم من المیرة و اللحوم و سائر الحوائج و لولا ذلک لما قصدهم احد و لولاه لما أمکنهم سکناهم فیها مدة واﷲاعلم بمصالح خلقه . و وجدوا بزرویان خیط ذهب عدة اذرع علی غایة الدقة کالممد بآلة لخیاطة وجوه الصنادل و المکاعب و الخفاف للتزیین . و ذکر الهند من اهل کشمیر ان فی ارض دردر اهلها یسمون بهتاوران و هم یصاقبون لهم من ناحیة الترک ربما یوجد فی المزارع کاثرظلف البقرفیه قطعة ذهب خفیف متضع القیمة ینسبونه الی ثورمهادیو رئیس الملائکة اتحف بها ثور صاحب المزرعة. و لا محالة ان تلک القطع قلیلة و بالتراب مختلطة فی تلک الارض لایوصل الیها بطلب لقلتها ثم انه یتفق فی الندرة ان یطاها ذوظلف مرتعی او حارث فیتزلق علیها فیظهرثم یجعل جزؤها کلیا و ان کان اقلیا و وجد بزرویان حجر صغیر کانملة علی هیئة الطبل الکراعة متضایق الوسط فیه حلقة ذهب کانها خلخال فی الساق و آخر متطاول کقصبة الزمردمثقب بالطول منسلک فیه قطعة ذهب کالسلک ، و قد وجد فی شعب من جبال شکنان و ماؤه احد منابع جیحون دندانجة ذهب وزنها اربعة عشر رطلا. قال و وجدوا بشاه و خان فی واد بناحیته قطعة ذهب اتزنت ستین رطلا. و وجد احد طلاب الذهب و مستنبطیه فی شعب الشراشت قطعة ذهب وزنها ثمانون رطلا و طالبه دهقان الناحیة فالتوی علیه و خسر فی المطالبة ما کان یملک من العین و ما نفعه حتی اخذ المطلوب منه و ثقه الدهقان للسلسلة و شده بهافی عرصة داره للمباهاة به - و وجد فی معادن سرشنک من زرویان قطعة ذهب مصمتة کانت ذراعا فی ذراع أبرزت من معدنها فی بضعة عشر یوما و علی التقدیر یجب ان کان وزنها مقار باللسته الف رطل فان المکعب الذی ضلعه ذراع اذا کان من الماء اتزن ماهو جزء من تسعة عشر اذا کان ذهبا و کان الیهود وجدوا فی سنگ زریز من زروبان قطعة ذهب کالسبیکة العریضة المنتصبة و لم تنقطع الا بعد قریب من عشرة اذرع و یوجد فی معادن الارض المحب عرق الذهب اذا کان مجتمعاً فاما متزایدا فی غلظه علی دوام الحفر و الاتباع واما متناقصا فیه فاما المتناقص فیفضی بالحفرة الی الاضمحلال و الفناء و المتزاید مرجو ان یبلغ بهم الی المنبع. و ان کان متفرقا فاما متکاثرا و اما متقللا و الحال فیهم ما تقدم فی المجتمع و اما ذلک المنبع فذکروا انه کحجر الرحی و یزدادعلیه و ینقص و تلک العروق متشعبة فی جمیع جهاته کانشعاب الشعاع من الشمس . و منه اخذ عبیداﷲ المقلب بالمهدی الذی هو صاحب مصر و المغرب مسبک ذهبة کاحجار الارحیة المربعة الشکل لما بنی المهدیة علی ساحل البحر وراء بوقة و کان یلقی ذلک الذهب فی دهلیز بابها اذ لیس یقدر المختلس علی استلاب شی ٔ منها بسبب البواب الموکل بها لحفظها و قصر المدة مع شدة الخوف و الروعة و الا فلیس بینها و بین ذلک المنبع الموجود فی ارض البجة فرق الا بالخوف فی ذلک والا من فی هذا و لولاه لافنوها علی الازمنة و للحسوها بالالسنة و ان کانت کالسیوف و الاسنة و کذلک راج المها ملک الزابج و تفسیره ملک الملوک او عظیمهم یسبک دخله لبنات ذهب و یلقیها فی البحیرة فی جزیرة یدخلها الماء بالمد و یستقر فیها التماسیح فاذا ارادوا رفع شی ٔ منها فی التماسیح بکثرة الصیاح من الناس فخلت البحیرة منها و رفع ما احتاج الیه و هی محطوطة و قاصدهابالسرقة یحتاج الی جمع زحمات للتصایح و بسفالة الزنج ذهب فی غایة الحمرة یوجدعلی تدویر الخرز فی ارض سودان المغرب یبلغها الموغل فیها کما قیل فی اعتساف امثال تلک البراری فی مثل المدة المذکورة یتعذر الا بالاقتدار علی حمل المزاد ان کانت الغلة فیها مزاحة ثم نعلق بعد هذا خرافات و ذلک ان من رسم تجارالبحر فی مبایعات الزابج و الزنج ان لایأتمنوهم فی العقود وانما تجی رؤساؤهم و کبارهم و یرهنون انفسهم حتی یستوثق منهم بالقیود و یدفع الی قومهم ما ارادوا من الامتعة لیحملوها الی ارضهم و یقتسموها فیها بینهم ثم انهم یخرجون الی الصحاری فی طلب اثمانها و لا یجد کل واحد من الذهب فی تلک الجبال الابمقدار ما خصه من المبلغ زعموا و یکون الموجودعلی مثال النوی و ما اشبهها فیجیؤن به الی المراکب و یسلمونه الی مراکبهم و رهائنهم حتی یؤدوه و یرفعون الوثاق عنهم و یطلقون بالمبار و التحف و یغسل التجار ذلک الذهب او یحمونه بالنار احتیاطا فانهم یحکون عن واحد أنه جعل من ذلک الذهب قطعة فی فیه فمات لوقته . و الاحتیاط فیما اتهم و جهل امره الاخذ بالحزم - فمن عادة البحریین اذا انکسر بهم المرکب و دفعوا الی البر و لم یعرفوا مأکولاته ان یترصدوا للقردة فماتناولت منها تناولوه و ذلک لتقارب المزاجین بتقارب الهیئتین و علی مثله تکون المبایعة مع من جاء الی المراکب من اهل الجزائر. فی نقائر او صباحة و ذلک ان کل واحد من التجار یلوح صباحة ما عنده للتعارض الی ان یقع التراضی علیهما فیما بینهم ثم تضع التجار متاعهم فی کفة آلة علی هیئة المیزان و یدلونه الی حیث لاتصل اید الواردین و النواتیة تشرف علیه بالمرادی ثم ترسل الکفة الاخری الی الواردین فیضعون فیها ما معهم و تشال مع حط الاخری فیصل کل واحد الی حقه بمثل اختلاس الصید و اذا تغافلوا عن ذلک وثب اولئک الی ما دلی الیهم فغازوا به لادرک لهم و لنقائرهم کالاعرابی الذی جاء الی الحجیج بظبی یبیعه فاشتری منه و وفی الثمن علیه و سألوه کیف اصطاده فقال عدوا و لم یصدقوه فقال اشتروه منی ثانیة و خلوه لاجیئکم به ففعلوا و لما تباعد الظبی تبعه الاعرابی عدوا و هم ینظرون الیه حتی اقتنصه و جاء به و سلمه الیهم و استوفی الثمن الثانی . و قد حفروا لشیه کالقرموص فلما ادرک و وضع علی السفرة بالخبز والالات اخذ الاعرابی خبط السفرة و مده حتی انتوت و حملها و وقف بازائهم و قال ، ایها الفتیان هذا الظبی کان حیا و ما فاتنی مرتین فکیف ینجو منی و هو مذبوح مشوی و انتم اصحاب نعمة زادکم اﷲ و عائلتی جیاع ینتظرون ما اعود به علیهم و قد وسعتم الضیافة علیهم فقبل اﷲ منکم و جازاکم الخیر و ذهب علی مهل یترنم بالشعر کالمستهزی ٔ بهم .و قد یضاف الی ماقلنا أساطیر اخر فی نبت الذهب فی تلک البراری کالخرز و انه لایعثر علیه الا عند طلوع الشمس بلمعان شعاعها علیه . فأما تلک الاراضی و براری السودان کلها فانها فی الاصل من حمولات السیول المنحدرةمن جبال القمر و الجبال الجنوبیة علیه منکبسة کانکباس ارض مصر بعد ان کانت بحر او تلک الجبال مذهبة و شدیدة الشهوق فیحمل الماء الیها بقوته القطع الکبار من الذهب سبائک تشبه الخرز و بها سمی النیل ارض الذهب . و اما وجوده عند طلوع الشمس فلشدة الحر لان ظلام اللیل یمنع عن طلبه و ضوء النهار کذلک لاقتران الحربه و لم یبق غیر الغداة فان آخر اللیل ابرد اوقاته و اول النهار ردیفه لم یحتدم بعد متوعه و لیس بریق الذهب الخالص و لمعانه فی الشعاع بمستبدع خاصة اذا کان غب الندی فطلاب الکنوز فی المدن العتیقة الخربة یقصدونها بعد اقلاع الامطار. و قال ربیعة بن مقروم الضبی :
هجان الحی کالذهب المصفی
صبیحة دیمة یجنیه جانی .
و أما فرض الوجود علی قدر اثمان ماحملوا من الامتعه فاعلمی یا أم عمروان ذلک دلیل علی الغزارة التی تمکن فی کل وقت وجود الحاجة منه فلا تلجی العزة و العوز الی الادخار و الکنز مع سلامة قلوب اولئک فی هذا الباب و خلوهم عن الافکار الباعثة علی اهتمام للغد. فالزنجی اذا تمکن من و ترفی کنکله و وجد من الاطواق السائلة من النار جیل ما یسکره لم یعباء بالدنیا واحتسب ما فیها من ذلک انه ملکها بحذافیرها و فی أرض اولئک السودان معادن لیس فی معادن سائر البلدان اغزر ریعامنها و لا اصفی ذهبا الاأن المسالک الیها شاقةمن جهة المفاوز و الرمال و سکان تلک البلاد ینقبضون عن مخالطة قومنا و لذلک یستعد لها التجار من سجلماسةفی حد تاهرت من اقاصی ارض المغرب بالزاد الکافی و الماء الوافی و یحملون الی السودان الذین هم وراء تلک الفیافی اثواب بصریة تعرف بالمبجبجات عرفوا ولوعهم بها و هی حمرالاطراف ملونةبصنوف الالوان معلمة بالذهب و یبایعونهم بالذهب بالاشارات من بعید و المعاینات بشرط التراضی بسبب العجمة و فرط النفار عن البیضان کنفار البهائم عن السباع و لایرغبون فی شی ٔ غیر تلک الاثواب فانهم یتهافتون علیهاو تلک المعادن فیمابین بواطن السودان و بین زویلة من بلاد المغرب و لان ارض البجة من اشباه تلک الکنائس واواخر بین النیل و بحر القلزم فانها خصت لذلک بمعادن الذهب علی مسافة بضع عشرة یوما من أسوان کما ذکر فی کتاب اشکال الاقالیم ینتهی بعدها الی حصن عیذاب و هو للحبشة و یسمی مجمع الناس هناک لاستنباط الذهب من الرمال و الرضراض تحت الرض مبسوطة لیس فیها جبل العلاقی و وجوه الدخل منها الی مصر. و قد کان یوجد فی زرویان فی عنفوان ظهوره و اقبال شأنه فی جباله و هضباته تجاویف واسعة کالبیوت یسمونها آخرات ای اواری مملوءة من قطاع ذهب کالسبائک کأنها خزائن معدة لطلابهاو کان العاثر علیها یحصل علی غناء الدهر الجماهر بیرونی . (صص 232 - 242).
ابن ابیطار گوید: [ قال ] ابن سینا، معتدل لطیف سحالته تدخل فی أدویة السوداء و افضل الکی و أسرعه براء ما کان بمکوی من ذهب و امساکه فی الفم یزیل البخر و تدخل سحالته فی ادویة داء الثعلب و داء الحیة طلاء و فی مشروباته ویقوی العین کحلاو ینفع من أوجاع القلب و من الخفقان و حدیث النفس و خبثها. غیره : و قیل ان کویت به قوادم أجنحة الحمام ألفت ابراجها و ان طرح منه وزن حبتین فی وزن عشرة ارطال زئبق غاص الی قعره و ان طرح فی هذا القدر مائة درهم او غیرها من الاجسام الثقیلة عام فوقه و لم ینزل فیه و ان ثقبت شحمة الاذن بابرة من ذهب لم تلتحم و ان علق الابریز منه علی صبی لم یفزع ولم یصرع ، مجرب . و ان لبس منه خاتما من فی اصبعه داحس خفف وجعه ، مجرب . (ابن بیطار).
----------
* از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر ز آن کزدم آتش برون آید ذهب .
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و وز ذهب وز مذهبت .
|| زرده ٔتخم مرغ . || نام پیمانه ٔ اهل یمن را. ج ، ذِهاب ، اَذهاب . جج ، اَذاهِب ، اَذاهیب . به پارسی زر وطلا و به ترکی آلتون گویند طبیعتش معتدل است و گویندمایل است به گرمی ضعف دل و خفقان را دفع کند و جمیعمرضهای سوداوی را سودمند آید و چون طلای خالص را از گردن اطفال آویزند از مرض صرع ایمن گردند و مجرب است و محلولش لطیف تر و قوی تر از غیر محلول است و شربتی ازو قیراطی است و گویند دانگی و مصلحش مشک و عسل است و گویند حب الاَّس است و در نوروزنامه ٔ خیام آمده است : اندر یاد کردن زر و آنچه واجب بود درباره ٔ او. زر اکسیر آفتاب است و سیم اکسیر ماه ، و نخست کس که زر وسیم از کان بیرون آورد جمشید بود، و چون زر و سیم از کان بیرون آورد فرمود تا زر را چون قرصه ٔ آفتاب گرد کردند و بر هر دو روی صورت آفتاب مهر نهادند، و گفتند این پادشاه مردمان است اندر این زمین چنانک آفتاب اندر آسمان و سیم را چون قرصه ٔ ماه کردند، و بر هردو روی صورت ماه مهر نهادند، و گفتند این کدخدای مردمان است اندر زمین چنانک ماه اندر آسمان و مر زر راکه خداوند کیمیاست شمس نهارالجد خوانده اند یعنی آفتاب روز بخت و سیم را قمر لیل الجد یعنی ماه شب بخت و مروارید را کوکب سماء الغنا یعنی ستاره ٔ آسمان توانگری ، و گروهی زیرکان مر زر را نار شتاء الفقر خوانده اند یعنی آتش زمستان درویشی ، و گروهی لح لح قلوب الاجله یعنی خرمیهای دل بزرگان و گروهی نرجس روضة الملک یعنی نرگس بوستان شاهی و گروهی قرة عین الدین یعنی روشنائی چشم دین . و شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمی بر دیگر حیوانات و از خاصیتهای زر یکی آن است که دیدار وی چشم را روشن کند و دل را شادمان گرداند و دیگر آنک مرد را دلاور کند و دانش را قوت دهد و سه دیگر آنک نیکویی صورت افزون کند و جوانی تازه دارد و پیری دیررساند و چهارم عیش را بیفزاید و بچشم مردم عزیز باشد و از بزرگی (ای ) که زر را داشته اند ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب . و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید و بتن مردانه و ایمن بود از بیماری صرع و در خواب نترسد و چون بمیل زرین چشم سرمه کنند از شب کوری و آب دویدن چشم ایمن بود و در قوت بصر زیادت کند و خلاخل زرین چون بر پای باز بندند بر شکار دلیرتر و خرمتر رود، و هر جراحتی که بزرافتد زود به شود ولیکن سر بهم نیارد و از بهر این زنان بزرگان دختران و پسران خویش را گوش بسوزن زرین سوراخ کنند تا آن سوراخ هرگز سربهم نیارد و بکوزه ٔ زرین آب خوردن از استسقاء ایمن بود و دل را شادمانه دارد و از این سبب اطباء بمفرح اندر زر وسیم و مروارید افکنند و عود و مشگ و ابریشم بحکم آنک هر ضعفی که دل را افتد از غم یا اندیشه آن را بگوهر زر و سیم توان برد، و آنچ از جهة انقباض افتد بمشک و عود و ابریشم بصلاح توان آورد. و آنچه از غلبه ٔ خون افتد به کهربا و ندّ و آنچه از سطبری خون افتد بمروارید و ابریشم ،
اندر علامت دفینها: هر زمینی که درو گنجی یا دفینی باشد آنجا برف پای نگیرد و بگدازد از علامتهای دفین یکی آن است که چون زمینی خراب باشد بی کشتمند و اندر آن سپرغمی رسته بود بدانند که آنجا دفین بود و چون شاخ کنجد بینند یا شاخ بادنجان بدامن کوه که از آبادانی دور بود بدانندکه آنجا دفین است و چون زمینی شورناک باشد و بر آن بقدر یک پوست گاو خفتن خاک خوش باشد یا گلی که مهر را شاید بدانند که آنجا دفین است و چون انبوهی کرکسان بینند و آنجا مردار نباشد بدانند که آنجا دفین است و چون بارانی آید و بر پاره ای زمین آب گرد آید بی آنک مغاکی باشد بدانند که آنجا دفین است و چون بزمستان جایگاهی بینند که برف پای نگیرد و زود می گدازد و دیگر جایها بر حال خویش باشد بدانند که آنجا دفین است و چون سنگی بینند لعررو چنانک روغن برو ریخته اند وباران و آب که بروی آید به وی اندر نیاویزد و تری نپذیرد بدانند که آنجا دفین است و چون تذرو را بینند و دراج را که هر دو بیک جا فرو می آیند و نشاط و بازی میکنند یا مگس انگبین بینند بی وقت خویش بر موضعی گرد آیند یا درختی بینند که از جمله ٔ شاخهای او یک شاخ بیرون آمد جداگانه روی سوی جایی نهاده و از همه شاخها افزون باشد بدانند که آنجا دفین است اینهمه زیرکان بچاره نشان کرده اند تابه وقت حاجت بر سر این دفینه توانند آمد و هر که زر را بی آنک در خنبره یا چیزی مسین یا آبگینه نهد همچنان در زیر زمین دفن کند چون بعد از سالی برسر آن رود زر را باز نیابد پندارد که کسی برده است ندزدیده باشند لیکن بزیر زمین رفته باشد از بهر آنک زر گران باشد هر روز فروتر همیرود تا به آب رسد. و اندر قوت زر حکایتها اندکی یاد کنیم . حکایت : روزی نوشین روان بباغ سرای اندر حجام را بخواند تا موی بردارد چون حجام دست بر سر وی نهاد گفت ای خدایگان دختر خویش بزنی بمن ده تا من دل [ تو ] از جهت قیصر فارغ گردانم نوشین روان با خود گفت این مردک چه میگوید، از آن سخن گفتن وی عجب داشت ولیکن ازبیم آن استره که حجام بدست داشت هیچ نیارست گفتن جواب داد چنین کنم تا موی نخست برداری چون موی برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وی بگفت بزرجمهر بفرمود تا حجام را بیاورند وی را گفت تو بوقت موی برداشتن با خدایگان چه گفتی گفت هیچ نگفتم فرمود تا آن موضع را که حجام پای بروی داشت بکندند چندان مال یافتند که آنرا اندازه نبود گفت ای خدایگان آن سخن که حجام گفت نه وی گفت چه این مال گفت بر آنچه دست بر سر خدایگان داشت و پای بر سر این گنج و بتازی این مثل را گویند من یری الکنز تحت قدمیه یسأل الحاجة فوق قدره .حکایت ، بپناخسرو برداشتند این خبر که مردی به آمل [ زمینی ] خرید ویران و برنجستان کرد اکنون از آن زمین برنج میخیزد که هیچ جای چنان نباشد و هر سال هزار دینار از آن برمیخیزد، پناخسرو آن زمین را بخرید بچندانک بها کرد و بفرمود تا آن زمین را بکندند چهل خم دینار خسروانی بیافت اندر آن زمین و گفت قوت این گنج بود که این برنجستان بر این گونه میدارد . حکایت : از دوستی شنیدم که مرا بر قول او اعتماد بودی که ببخارا زنی بود دیوانه که زنان وی را طلب کردندی و با او مزاح و بازی کردند [ ی ] و از سخن او خندیدندی ، روز در خانه ای جامهای دیباش پوشانیدند و پیرایهای زر و جوهر برو بستند، و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد آن زن چون در آن (زر) و جوهر نگرید و تن خویش را آراسته دید آغاز سخن عاقلانه کرد چنانک مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی . جدا کردند بهمان حال دیوانگی باز شد. و گویند که بزرگان چون با زنی یا کنیزکی نزدیکی خواستندی کردن کمر زرین بر میان بستندی ، و زن را فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی ، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاور آید و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان و چون پسری زادی درستی زر و سیم برگهواره ٔ او بجنبیدی ، گفتندی کدخدای مردمان این هر دواند - انتهی . و در تحفه ٔ حکیم مؤمن آمده است : ذهب بفارسی زر و طلا نامند معتدل مایل بحرارت و مقوی دل و حرارت و رطوبت غریزیه و مفرح و جهت خفقان و وسواس و جذام و جنون و انواع بواسیر و امراض سوداوی و صفراوی و یرقان و سپرز و ضعف گرده و سنگ مثانه و رفع هموم و محلول مستحاله ٔ او که با مروارید در آب ترنج حل کرده باشند جهت جذام مجرب و بدستور جهت زحیر و اسهال دموی و محلول او با نوشادر فقط جهت اخراج سم مجرب و طلای آن محلل اورام و جهت داء الثعلب و داء الحیه و بهق و برص و اکتحال او جهت غلظ اجفان و بیاض و عشا و کمنه و انباشتن او در ثقبه ٔ غرب جهت رفع آن مجرب و میل سرمه که از آن بسازند جهت تقویت بصر ومنع رمد و درد چشم وذرور او جهت آکله و سنون او جهت درد دندان و امساک او در دهان جهت رفع بدبوئی آن و انگشتری او جهت داحس و ام صبیان و مفاصل مؤثر و تعلیق خالص او را جهت رفع فزع اطفال مجرب دانسته اند و لیناوس این خاصیت را مخصوص دانه ٔ حجری بقدر خردلی که در غایت صلابت می باشد و با طلای معدنی متکون میگردد دانسته است و لعب با طلا و دیدن او مورث رفع هموم و باعث سرور و تقویت دل است و چون گوش را با سوزن طلا سوراخ کنند هیچ وقت التیام پذیر نگردد و گویند مضر مثانه و مصلحش عسل و مشک است و اکثر را اعتقاد آنکه اصلاً ضرری در او نیست و چون طلا را بنهجی سحق نمایند که از اجساد چیزی داخل نباشد خصوصاً ادویه ٔ سمیه در آن وقت خوردن او باعث طول عمر و رفع جمیع امراض سوداوی و حفظ صحت است و در این امور چیزی عدیل او نیست و طریق حل و سحق در دستورات مذکور است و قدر شربتش از یک قیراط و نیم است تا یکدانک و بدلش یاقوت محلول و از صاحب تجربه منقول است که چون از طلا شکل هلیله ساخته درخواب و بیداری صاحب توحش مزمن و خفقان و خیالات فاسده در اندک مدتی در دهان نگاهداشته رفع جمیع اعراض مذکور میشود - انتهی . و در اختیارات بدیعی آمده است : ذهب بپارسی زر سرخ گویند طبیعت وی معتدل بود و لطیف . و فولس گوید گرم و لطیف بود نافع بود جهت درد دل و خفقان و تقویت آن و در ادویه ٔ داءالثعلب و داءالحیه طلا کردن نافع بود و سحاله ٔ وی در دهن گرفتن گند بوی دهن را زائل گرداند و در چشم کشند بغایت نافع بود و سحاله ٔ وی یعنی آنچه به سوهان زده باشند در ادویه جهت دفع سودا بغایت نافع بود و محلول وی لطیف تر بود و اقوی از سحاله بود. و صاحب منهاج گوید مقدار مستعمل از وی قیراطی بود و گویند مضر است بمثانه و مصلح وی مشک و عسل بود صاحب تقویم گوید مضر بود بمثانه و آلات بول و مصلح آن حب الاَّس و شاه بلوط بود و شربتی از وی دانگی بود. دیسقوریدوس گوید بدن را فربه گرداند و نافع بود جهت حزن دل و اندوه و غم و بادی که در درون بود و عشق و فزع که از شدت سودا بود و خاصیت وی آن است که نافع است عظیم دل را. و فولس گوید بدن را فربه گرداند و سر کردش را نافع بود و جذام را بغایت نافعبود و چون سحاله ٔ وی در ضمادات مستعمل کنند عرق النساء و نقرس و فالج را سود دهد و چون با ادویه بیاشامند مثل بسفایج و کمادریوس سودمند بود همه دردهای سوداوی را مقوی اعضای اصلی بود. در خواص آورده است که اگر نرمه ٔ گوش دختران بسوزن زرین سوراخ کنند دیگر فراهم نشود و اگر پاره ای زر خالص بر کودکی آویزند نترسدو صرع گرد وی نگردد و این بغایت مجرب است و کسی که داحس داشته باشد و داحس را بشیرازی خوی درد خوانند انگشتری زر در انگشت کند درد ساکن گردد و مجرب است . در خواص آورده اند که نیم دانگ زر سرخ در ده رطل زیبق اندازند غوص کند و اگر هر جسم دیگر باشد یک رطل بیاندازند غوص نکند. و داود ضریر انطاکی در تذکره گوید: رئیس المعادن المطبوعة کلها تطلبه فی تکوینها فتقصر بها الاَّفات و العوارض و هو لایطلب غیر رتبته و تکونه من هیولانیة الزئبق و الکبریت الخالصین علی نحو ثلث من الاول و ثلثین من الثانی و مؤلفهما قوة صابغة و فاعلها الحرارة و باقی العلل معلومة و یبداء تکونه بشرف الشمس مقابلة للمریخ مسعودة ببرمهات أعنی مارس و یتم بفبرایر و أجوده الکائن بقبرص ثم جبال الحبشة واطراف الهند و اوسطه المصری و أردوءة الانطاکی و اختلافه بحسب غلبة الزئبق و قد ینزل جیده بمزج الفضة منزلة انواعه الاصلیة و قد ترفع انواعه الخسیسة بالعلاج الی ارفعها اذا اتقن جلائها و أجودها ما یرفعه الزاج و البارود متساویین و الشب و الملح علی نحو النصف اذا احکم ذلک بنحو الدفلی و الاَّس و هو اصبر المنطرقات علی سائر الاَّفات و یبقی الی آخر الدهر من غیر تطرق تغیر و قیل الندی یفسد لونه و ان نخالة القمح تحفظه و هو معتدل مطلقاً و قیل حار رطب فی الاولی باطنه کظاهره یقطع الخفقان و الغثیان و مبادی الاستسقاء و الطحال و الیرقان و ضعف الکلی و حصی المثانة و الحرقة و انواع البواسیر و الوسواس و الجنون و الجذام و أمراض الیابسین شربا و الصداع و الهموم مطلقاً و یجلو البیاض و السبل و غلظ الجفن و الغشاء و الکمنة کحلاً و یفرح مطلقاً و یمنع التابعة و أم الصبیان الداحس و وجع المفاصل تختما و وجع الاکلة و وجع الاسنان اذا نبشت به و البخر مسکافی الفم و اذا مرت مراوده فی العین قوت البصر و منع اوجاع العین و الرمد و اذا مسحت به الاذان قوی السمع و اخرج ما فیها من الرطوبات . و الذهب الموروث اذا کبس به الغرب و بواسیر الماق ازالها مجرب و اذا حلت سحالة الذهب و اللؤلؤ بماء الاترج وشربت قطع الجذام مجرب و کذا الزحیر و الذوسنطاریا وطلاؤه یزیل داء الحیة و الثعلب و البرص و البهق و نحوه من الاَّثار کل ذلک عن تجربة و اذا سبک مثقال منه بوزنه من الفضة و القمر و الشمس فی برج ناری و ان اتفقا کان اولی و حمل علی الرأس فی خرقة حمراء منع الخوف و الخیالات و الصرع و الاختناق بالخاصیة و اذا عمل شریط منه و لف سبع لفات علی الید منع الاحلام الردیئةو اسقاط النساء و متی حل بالنوشادر فقط و شرب أخرج السم مجرب و ان طلی حلل الاورام أو قطر فی العین أزال کل علة و قالوا لا ضرر فیه و قیل یضر المثانة و یصلحه العسل و شربته الی قیراط و نصف (و من خواصه ) أن الحبة منه تغوص فی الزئبق و لیس غیره من المعادن کذلک و یلیه الزئبق فی الثقل فالرصاص و معیاره خمسون و اصله بلا تحلیل و ترکیبه من صورتین و مزجه بکمال النسبة و بدله الیاقوت المحلول . و ابوریحان بیرونی در الجماهر فی معرفة الجواهر گوید:
هو بالرومیة خروصون و بالسریانیة دهبا و بالهندیة سورن و با الترکیة آلطن و بالفارسیة زر و بالعربیة بعد الذهب النضار و یقال لما استغنی عنه بخلوصه عن الاذابة العقیان و اظن منه سمی العقیان کذا و هو مثل الموجودفی براری السودان بنادق کالمهرجات یلتقطها من دخلهامن اهل سفاله ال-زنج ق-ال الش-اعر.
کمستخلص العقیان جاد محکه
و طالب علی احمائه حین یوقد.
والتبر یقع علی الذهب و الفضة کما هو قیل أن یستعملا فی عمل و بعضهم یدخل فیهما النحاس و منهم من یوقع التبر علی جمیع الجواهر الذائبة قبل استعمالها الا أنه بالذهب اعرف منه بالفضة و غیرها و قیل ان الذهب سمی بالذهب لانه سریع الذهاب بطی الایاب الی الاصحاب و قیل لان من رآه فی المعدن بهت له و یکاد عقله یذهب و یقال رجل ذهب اذا اصابه ذلک و قیل لدیوجانس ، لم اصفر الذهب ؟ قال ، لکثرة اعدائه فهو یفزع منهم - و فی دیوان الادب ان العسجد هو الذهب - قال و هذا الاسم یجمع الجواهر کلها من الدر و الیاقوت و لیس کذلک فان الذهب وحده اذا سمی عسجدا و لم تسم تلک الجواهر علی حدتها عسجد الزمت الصفة الذهب و فارقتها و کانه ذهب الی تاج من عسجد و قد تضمن تلک الجواهر و ظن ان العسجد وقع علی کل واحد منها و لیس یمتنع ان یقال فی مثله تاج من ذهب لایتجه الاعلی الذهب وحده و لایقع علی شی ٔ معه و لکن یکتفی بذکره عن ذکر ما علیه اذالتاج لایخلو من الترصیعفالعسجد اذا هو الذهب فقط - و من اسمائه الزخرف و هو فی الاصل مازین من القول حتی راح فی معرض الصدق ثم نقل الی التزویق و التزیین فی صناعة التصویر و منه الی الذهب - قال اﷲ تعالی «او یکون لک بیت من زخرف » - مزین منقوش بالذهب و ربما جاد سنخ الذهب فی معدنه و ربما لم یجد کذهب المعدن المعروف بتوث بنک بزرویان فی خضرته و ذهب الختل فی صفرته و ذهب ناحیة تعز و الافغانیة فی خفا اما ذاتیه و اما بنفاخة فیه مملؤة هواء او ماء - ثم منه ما یتصفی بالنار أما بالاذابة وحدها او بالتشویة المسماة طبخاله و الجید المختار یسمی لقطا لانه یلقط من المعدن قطاعا یمسی رکازا و أرکز المعدن اذا وجد فیه القطع سواء معدن فضة او ذهب و ربما لم یخلو من شوب ما فخلصته التصفیة حتی اتصف بالابریز لخلاصه و یثبت بعدها علی وزنه و لم یکد ینقص فی الذوب شیئاً. قال أبواسحاق الصابی :
صلیت بنارالهم فازددت صفرة کذا الذهب الابریز یصفو علی السبک . و قال أبوسعیدبن دوست .
أری الشیخ ینقص فی جسمه
و یزداد بالسن فی حنکته
کما ینقص التبر فی وزنه
و یزداد بالسبک فی قیمته .
و لمثله قیل ، ان الزاهد فی الذهب الاحمر اکرم من الذهب الاحمر - و ربما کان الذهب متحد ابالحجر کانه مسبوک معه فاحتیج الی دقه و الطواحین تسحقه الا أن دقه بالمساحِن اصوب و ابلغ فی تجویده حتی یقال انه یزیده حمرة و ذلک انه ان صدق مستغرب عجیب و لمساحن هی الحجارة المشدودة علی اعمدة الجوازات المنصوبة علی الماء الجاری للدق کالحال بسمرقند فی دق القنب للکواغذ و اذا اندق جوهر الذهب او انطحن غسل عن حجارته وجمع الذهب بالزئبق ثم عصر فی قطعة جلد حتی یخرج الزئبق من مسامه و یطیر مایبقی فیه منه بالنار فیسمی ذهبا زئبقیا و مزبقا و الذهب الذی بلغ النهایة التی لاغایة ورأها من الخلوص کما حصل لی بالتشویة بضع مرات لایؤثر فی المحک کثیر أثر و لایکاد یتعلق به و لکاد یسبق جموده اخراجه من الکورة فیأخذ فیها فی الجمود عند قطع النفخ - و اغلب الظن فی الذهب المشتفشار انه للینه وانه کان فی ایام الفرس محظورا علی العامة من جهة السیاسة و کان للملوک خاصة - و یشبهه فی التشبیه قول ذی الرمة :
کأن ّ جلودهن مموهات
علی ابشارها ذهبا زلالا.
فالزلال من صفات الماءو لکنه لما ذکر التمویه و اصله من الماء وصف المشبه بصفاته و الماء الزلال اصفی الاشیاء و اشرفها فأضاف جلالته الی الذهب کما تقدم فی قول أبی ذویب :
یدوم الفرات فوقها و یموج .
و قال عبیداﷲ بن قیس الرقیات :
کأن ّ متونهن تظل تکسی
شعاع الشمس او ذهبا مذابا.
و ذهب هو ایضا الی التعظیم و الا فالذهب و الفضة و النحاس اذا أذیبت تساوت فی اکتساب الحمرة من النار. و قالت هند بنت عتبة:
فمن یک ذا نسب خامل
فانا سلالة ماء الذهب .
و قال حمزة:
ان سیبه کانت کرة من ذهب محلول تقلبها الملوک و تلعب بها کما تقلب الان اکراللخالخ و کان اذا قبض علیها انساب الذهب من بین اصابعه کأنه عصره فانعصر و المشتفشار هو الشراب المعصور [ بالیدلا ] بالارجل للعوام فاماسیلان الذهب المذکور بالعصر فما ابعده و انما یسیل بعصر المطرقة من بین حدیدتی السکة و لتصدیق الکذب وصفه بالحل . و الذهب المحلول عند الکیمیائین یکون فی الزجاجة ماء اصفرر جراجا قد زالت ذهبیته و صفرته الباقیةکالزرنیخیة. و من امثاله فی کتاب سفر الملوک من کتب الیهود انه کان فی جملة هدایا حیرام ملک صور الی سلیمان علیه السلام درع و درقات و ذهب سائل یطلی ، و توجیه وجه لهذا اسهل لکن قول السخف فی الصحراء سخف . و کان ابانواس او ابن المعتز اخذ من هذا فی قوله :
و زنالها ذهبا جامدا
فکالت لنا ذهبا سائلا.
و الخیوط الذهبیة التی سنذکرها اولی بأن تثهم بالسیلان و لکن حین یوقف علی حقیقة سیلان الذهب بها. وحدث من شاهد عند بعض التجار قطعة ذهب کأنه سیلان الموم من الشمعة خلقة لاصنعة. قال ابوسعید بن دوست :
و هل عار علی الذهب المصفی
اذا وازته سنجات العیار.
و متی رازی الذهب غیره فی الوزن لم یساو حجمه و سنجات العیار فی الاغلب تکون من حدید و نسبة حجم الحدید الی حجم الذهب المتساویین فی الوزن نسبة مائة واحد و خمسین الی ثلاثة و ستین یقنعک فیه ان کفتی میزانک اذا وسعتا شیئا واحدا کانتا متساویتین فی الوزن مضروبتین فی جنس واحد ثم وازنت فیهما ذهبا مع غیره حتی توازنا ثم ادلبتهما معا فی الماء و شلتهما بعد الغوص فی الماء ان کفة الذهب ترحج لان ما دخلها من الماء اکثر مما دخل الکفة الاخری واﷲ اعلم .
فی ذکر اخبار الذهب و معادنه : ماء السند المار علی و یهند قصبة القندهار ویعرف عند الهند بنهر الذهب و حتی أن بعضهم لا یحمد ماؤه لهذا السبب و یسمی فی مبادی منابعه موه ثم اذا اخذ فی التجمع یسمی کرش ای الاسود لصفائه و شذة فی خضرته لعمقه و اذا انتهی الی محاذاة منصب صنم شمیل فی بقعة کشمیر علی سمت ناحیة بلول سمی هناک ماء السند. و فی منابعه مواضع بحفرون فیها حفیرات و فی قرار الماءٌ و هو یجری فوقها و یملاونها من الزئبق حتی یتحول الحول علیها ثم یأتونها و قدصار زئبقها ذهبا و هذا لان ذلک الماء فی مبدئه حاد الجری یحمل الرمل مع الذهب کاجنحة البعوض رقة و صغرا و یمر بها علی وجه ذلک الزئبق فیتعلق بالذهب و یترک ذلک الرمل یذهب و یحکون عن شرغور ان بها عینا هی لوالیهم الخان خاصة لایقربها احد و هو یکسحها کل سنة و یستخرج منها ذهبا کثیرا و لا شک انها من جنس ما ذکرناه من ماء السند قد احتیل لموضع منها محدود حتی برسب فیه الذهب الموجود من ماء جیحون فی حدود ختلان فانها اقرب الی منابعه المنحدرة من علی و عندها تفترقوة الماء الحامل للذهب باقترابه من المستواة فیعجز عن حمله و یخلیه للرسوب فاذا استخرج مع الرمل و التراب میز بالغسل و جعل بالعصر و النار بنادق مزبقة. و أخبرنی من شاهد فی جبال الختل قریة سماها و انها خالیة عن المیرة و النعمة اصلا و انما معاشهم بتربص الامطار الربیعیة فانها اذا جادت و اسالت خرجوا عندهدوها و اقلاعها بسکاکین و اوتاد حدید ینحتون بها عن المسایل و یکشفون طینها عن ذهب کسقائف بیض مضروبة مطولة و کخیوط بالات الصاغة ممدوة و یجمعونها لاثمان ما یحمل الیهم من المیرة و اللحوم و سائر الحوائج و لولا ذلک لما قصدهم احد و لولاه لما أمکنهم سکناهم فیها مدة واﷲاعلم بمصالح خلقه . و وجدوا بزرویان خیط ذهب عدة اذرع علی غایة الدقة کالممد بآلة لخیاطة وجوه الصنادل و المکاعب و الخفاف للتزیین . و ذکر الهند من اهل کشمیر ان فی ارض دردر اهلها یسمون بهتاوران و هم یصاقبون لهم من ناحیة الترک ربما یوجد فی المزارع کاثرظلف البقرفیه قطعة ذهب خفیف متضع القیمة ینسبونه الی ثورمهادیو رئیس الملائکة اتحف بها ثور صاحب المزرعة. و لا محالة ان تلک القطع قلیلة و بالتراب مختلطة فی تلک الارض لایوصل الیها بطلب لقلتها ثم انه یتفق فی الندرة ان یطاها ذوظلف مرتعی او حارث فیتزلق علیها فیظهرثم یجعل جزؤها کلیا و ان کان اقلیا و وجد بزرویان حجر صغیر کانملة علی هیئة الطبل الکراعة متضایق الوسط فیه حلقة ذهب کانها خلخال فی الساق و آخر متطاول کقصبة الزمردمثقب بالطول منسلک فیه قطعة ذهب کالسلک ، و قد وجد فی شعب من جبال شکنان و ماؤه احد منابع جیحون دندانجة ذهب وزنها اربعة عشر رطلا. قال و وجدوا بشاه و خان فی واد بناحیته قطعة ذهب اتزنت ستین رطلا. و وجد احد طلاب الذهب و مستنبطیه فی شعب الشراشت قطعة ذهب وزنها ثمانون رطلا و طالبه دهقان الناحیة فالتوی علیه و خسر فی المطالبة ما کان یملک من العین و ما نفعه حتی اخذ المطلوب منه و ثقه الدهقان للسلسلة و شده بهافی عرصة داره للمباهاة به - و وجد فی معادن سرشنک من زرویان قطعة ذهب مصمتة کانت ذراعا فی ذراع أبرزت من معدنها فی بضعة عشر یوما و علی التقدیر یجب ان کان وزنها مقار باللسته الف رطل فان المکعب الذی ضلعه ذراع اذا کان من الماء اتزن ماهو جزء من تسعة عشر اذا کان ذهبا و کان الیهود وجدوا فی سنگ زریز من زروبان قطعة ذهب کالسبیکة العریضة المنتصبة و لم تنقطع الا بعد قریب من عشرة اذرع و یوجد فی معادن الارض المحب عرق الذهب اذا کان مجتمعاً فاما متزایدا فی غلظه علی دوام الحفر و الاتباع واما متناقصا فیه فاما المتناقص فیفضی بالحفرة الی الاضمحلال و الفناء و المتزاید مرجو ان یبلغ بهم الی المنبع. و ان کان متفرقا فاما متکاثرا و اما متقللا و الحال فیهم ما تقدم فی المجتمع و اما ذلک المنبع فذکروا انه کحجر الرحی و یزدادعلیه و ینقص و تلک العروق متشعبة فی جمیع جهاته کانشعاب الشعاع من الشمس . و منه اخذ عبیداﷲ المقلب بالمهدی الذی هو صاحب مصر و المغرب مسبک ذهبة کاحجار الارحیة المربعة الشکل لما بنی المهدیة علی ساحل البحر وراء بوقة و کان یلقی ذلک الذهب فی دهلیز بابها اذ لیس یقدر المختلس علی استلاب شی ٔ منها بسبب البواب الموکل بها لحفظها و قصر المدة مع شدة الخوف و الروعة و الا فلیس بینها و بین ذلک المنبع الموجود فی ارض البجة فرق الا بالخوف فی ذلک والا من فی هذا و لولاه لافنوها علی الازمنة و للحسوها بالالسنة و ان کانت کالسیوف و الاسنة و کذلک راج المها ملک الزابج و تفسیره ملک الملوک او عظیمهم یسبک دخله لبنات ذهب و یلقیها فی البحیرة فی جزیرة یدخلها الماء بالمد و یستقر فیها التماسیح فاذا ارادوا رفع شی ٔ منها فی التماسیح بکثرة الصیاح من الناس فخلت البحیرة منها و رفع ما احتاج الیه و هی محطوطة و قاصدهابالسرقة یحتاج الی جمع زحمات للتصایح و بسفالة الزنج ذهب فی غایة الحمرة یوجدعلی تدویر الخرز فی ارض سودان المغرب یبلغها الموغل فیها کما قیل فی اعتساف امثال تلک البراری فی مثل المدة المذکورة یتعذر الا بالاقتدار علی حمل المزاد ان کانت الغلة فیها مزاحة ثم نعلق بعد هذا خرافات و ذلک ان من رسم تجارالبحر فی مبایعات الزابج و الزنج ان لایأتمنوهم فی العقود وانما تجی رؤساؤهم و کبارهم و یرهنون انفسهم حتی یستوثق منهم بالقیود و یدفع الی قومهم ما ارادوا من الامتعة لیحملوها الی ارضهم و یقتسموها فیها بینهم ثم انهم یخرجون الی الصحاری فی طلب اثمانها و لا یجد کل واحد من الذهب فی تلک الجبال الابمقدار ما خصه من المبلغ زعموا و یکون الموجودعلی مثال النوی و ما اشبهها فیجیؤن به الی المراکب و یسلمونه الی مراکبهم و رهائنهم حتی یؤدوه و یرفعون الوثاق عنهم و یطلقون بالمبار و التحف و یغسل التجار ذلک الذهب او یحمونه بالنار احتیاطا فانهم یحکون عن واحد أنه جعل من ذلک الذهب قطعة فی فیه فمات لوقته . و الاحتیاط فیما اتهم و جهل امره الاخذ بالحزم - فمن عادة البحریین اذا انکسر بهم المرکب و دفعوا الی البر و لم یعرفوا مأکولاته ان یترصدوا للقردة فماتناولت منها تناولوه و ذلک لتقارب المزاجین بتقارب الهیئتین و علی مثله تکون المبایعة مع من جاء الی المراکب من اهل الجزائر. فی نقائر او صباحة و ذلک ان کل واحد من التجار یلوح صباحة ما عنده للتعارض الی ان یقع التراضی علیهما فیما بینهم ثم تضع التجار متاعهم فی کفة آلة علی هیئة المیزان و یدلونه الی حیث لاتصل اید الواردین و النواتیة تشرف علیه بالمرادی ثم ترسل الکفة الاخری الی الواردین فیضعون فیها ما معهم و تشال مع حط الاخری فیصل کل واحد الی حقه بمثل اختلاس الصید و اذا تغافلوا عن ذلک وثب اولئک الی ما دلی الیهم فغازوا به لادرک لهم و لنقائرهم کالاعرابی الذی جاء الی الحجیج بظبی یبیعه فاشتری منه و وفی الثمن علیه و سألوه کیف اصطاده فقال عدوا و لم یصدقوه فقال اشتروه منی ثانیة و خلوه لاجیئکم به ففعلوا و لما تباعد الظبی تبعه الاعرابی عدوا و هم ینظرون الیه حتی اقتنصه و جاء به و سلمه الیهم و استوفی الثمن الثانی . و قد حفروا لشیه کالقرموص فلما ادرک و وضع علی السفرة بالخبز والالات اخذ الاعرابی خبط السفرة و مده حتی انتوت و حملها و وقف بازائهم و قال ، ایها الفتیان هذا الظبی کان حیا و ما فاتنی مرتین فکیف ینجو منی و هو مذبوح مشوی و انتم اصحاب نعمة زادکم اﷲ و عائلتی جیاع ینتظرون ما اعود به علیهم و قد وسعتم الضیافة علیهم فقبل اﷲ منکم و جازاکم الخیر و ذهب علی مهل یترنم بالشعر کالمستهزی ٔ بهم .و قد یضاف الی ماقلنا أساطیر اخر فی نبت الذهب فی تلک البراری کالخرز و انه لایعثر علیه الا عند طلوع الشمس بلمعان شعاعها علیه . فأما تلک الاراضی و براری السودان کلها فانها فی الاصل من حمولات السیول المنحدرةمن جبال القمر و الجبال الجنوبیة علیه منکبسة کانکباس ارض مصر بعد ان کانت بحر او تلک الجبال مذهبة و شدیدة الشهوق فیحمل الماء الیها بقوته القطع الکبار من الذهب سبائک تشبه الخرز و بها سمی النیل ارض الذهب . و اما وجوده عند طلوع الشمس فلشدة الحر لان ظلام اللیل یمنع عن طلبه و ضوء النهار کذلک لاقتران الحربه و لم یبق غیر الغداة فان آخر اللیل ابرد اوقاته و اول النهار ردیفه لم یحتدم بعد متوعه و لیس بریق الذهب الخالص و لمعانه فی الشعاع بمستبدع خاصة اذا کان غب الندی فطلاب الکنوز فی المدن العتیقة الخربة یقصدونها بعد اقلاع الامطار. و قال ربیعة بن مقروم الضبی :
هجان الحی کالذهب المصفی
صبیحة دیمة یجنیه جانی .
و أما فرض الوجود علی قدر اثمان ماحملوا من الامتعه فاعلمی یا أم عمروان ذلک دلیل علی الغزارة التی تمکن فی کل وقت وجود الحاجة منه فلا تلجی العزة و العوز الی الادخار و الکنز مع سلامة قلوب اولئک فی هذا الباب و خلوهم عن الافکار الباعثة علی اهتمام للغد. فالزنجی اذا تمکن من و ترفی کنکله و وجد من الاطواق السائلة من النار جیل ما یسکره لم یعباء بالدنیا واحتسب ما فیها من ذلک انه ملکها بحذافیرها و فی أرض اولئک السودان معادن لیس فی معادن سائر البلدان اغزر ریعامنها و لا اصفی ذهبا الاأن المسالک الیها شاقةمن جهة المفاوز و الرمال و سکان تلک البلاد ینقبضون عن مخالطة قومنا و لذلک یستعد لها التجار من سجلماسةفی حد تاهرت من اقاصی ارض المغرب بالزاد الکافی و الماء الوافی و یحملون الی السودان الذین هم وراء تلک الفیافی اثواب بصریة تعرف بالمبجبجات عرفوا ولوعهم بها و هی حمرالاطراف ملونةبصنوف الالوان معلمة بالذهب و یبایعونهم بالذهب بالاشارات من بعید و المعاینات بشرط التراضی بسبب العجمة و فرط النفار عن البیضان کنفار البهائم عن السباع و لایرغبون فی شی ٔ غیر تلک الاثواب فانهم یتهافتون علیهاو تلک المعادن فیمابین بواطن السودان و بین زویلة من بلاد المغرب و لان ارض البجة من اشباه تلک الکنائس واواخر بین النیل و بحر القلزم فانها خصت لذلک بمعادن الذهب علی مسافة بضع عشرة یوما من أسوان کما ذکر فی کتاب اشکال الاقالیم ینتهی بعدها الی حصن عیذاب و هو للحبشة و یسمی مجمع الناس هناک لاستنباط الذهب من الرمال و الرضراض تحت الرض مبسوطة لیس فیها جبل العلاقی و وجوه الدخل منها الی مصر. و قد کان یوجد فی زرویان فی عنفوان ظهوره و اقبال شأنه فی جباله و هضباته تجاویف واسعة کالبیوت یسمونها آخرات ای اواری مملوءة من قطاع ذهب کالسبائک کأنها خزائن معدة لطلابهاو کان العاثر علیها یحصل علی غناء الدهر الجماهر بیرونی . (صص 232 - 242).
ابن ابیطار گوید: [ قال ] ابن سینا، معتدل لطیف سحالته تدخل فی أدویة السوداء و افضل الکی و أسرعه براء ما کان بمکوی من ذهب و امساکه فی الفم یزیل البخر و تدخل سحالته فی ادویة داء الثعلب و داء الحیة طلاء و فی مشروباته ویقوی العین کحلاو ینفع من أوجاع القلب و من الخفقان و حدیث النفس و خبثها. غیره : و قیل ان کویت به قوادم أجنحة الحمام ألفت ابراجها و ان طرح منه وزن حبتین فی وزن عشرة ارطال زئبق غاص الی قعره و ان طرح فی هذا القدر مائة درهم او غیرها من الاجسام الثقیلة عام فوقه و لم ینزل فیه و ان ثقبت شحمة الاذن بابرة من ذهب لم تلتحم و ان علق الابریز منه علی صبی لم یفزع ولم یصرع ، مجرب . و ان لبس منه خاتما من فی اصبعه داحس خفف وجعه ، مجرب . (ابن بیطار).
----------
* از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم