۱۳۹۴ اسفند ۲۷, پنجشنبه

صبرو ظفر, هر دو دوستان قدیمند بر اثر ِ صبر نوبت ِ ظفر آید

دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبورگلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گل بشکر آن که تویی پادشاه حسنبا بلبلان بی‌دل شیدا مکن غرور
از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنمتا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شادما را غم نگار بود مایه سرور
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوارما را شرابخانه قصور است و یار حور
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسیگوید تو را که باده مخور گو هوالغفور
حافظ شکایت از غم هجران چه می‌کنیدر هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

بر سَر ِ آنم که گر ز دست برآیددست به کاری زنم که غصه سر آید
بگذرد این روزگار تلخ تر از زَهربار دگر روزگار چون شِکَر آید
بلبل عاشق! تو عمر خواه, که آخِرباغ شود سبز و شاخ ِگل به بَر آید
صبر و ظفر, هر دو دوستان قدیمندبر اثر ِ صبر نوبت ِ ظفر آید
صالح و طالح متاع خویش نمایندتا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
خلوت دل نیست جایِ صحبتِ اضداد:دیو چو بیرون رود فرشته درآید!
بر در ِاربابِ بی‌مروتِ دنیاچند نشینی که خواجه کِی به درآید؟
صحبتِ حکام ظلمتِ شبِ یلداست,نور ز خورشید خواه, بو که برآید!
غفلتِ حافظ در این سراچه, عجب نیست:هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید!